مقامات العارفين (في بيان حقيقة البدء والعود)

السيد كاظم الرشتي
النسخة العربية الأصلية

مقامات العارفین

من مصنفات

السید كاظم بن السید قاسم الحسینی الرشتی

جواهر الحكم المجلد الثامن

شركة الغدیر للطباعة و النشر المحدودة

البصرة – العراق

شهر جمادی الاولى سنة 1432 هجریة

بسم الله الرحمن الرحیم

انه ثقتی و رجائی و توكلی و هو حسبی و نعم الوكیل نعم المولی و نعم النصیر

حمد بی‌حد و ثنای بیعد احدی را سزد كه واحدیت را سلطان بلاد كثرت نموده احدیت را در خلوتخانه وحدت متمكن و مستقر گردانید چون در بازار كثرت درآئی همه جا واحدیت بینی و از او هیچ نشان نیابی لانه المكنون المخزون الذی استقر فی ظله فلا یخرج منه الی غیره و اگر در نهانخانه وحدت احدیت نظاره كنی هیچ نبینی لانها المحبة و هی حجاب بین المحب و المحبوب فلا رسم لها كما انه لا اسم لها و لا عبارة عنها و لا اشارة الیها فهو هو بل هو لیس هو ان قلت فهو هو فالهاء و الواو كلامه و ان قلت الهواء صفته فالهواء من صنعه رجع من الوصف الی الوصف و دام الملك فی الملك و انتهی المخلوق الی مثله و الجأه الی شكله قادری كه سلطان احد و سلطان واحد كه هر دو در كمال تخالف و تعاندند تألیف قلوب ایشان فرموده هر دو را در بلد بسم الله الرحمن الرحیم بر كرسی اقتدار استقرار داد لو انفقت ما فی الارض جمیعا ماالفت بین قلوبهم و لكن الله الف بینهم انه عزیز حكیم لیكن چون در آن بلد درآیی و اقالیم سبعه آن عالم را بقدم همت طی نمائی همه را مملكت واحد مشاهده كرده جز واحد چیزی نبینی و اما اگر در اقلیم ثامن كه بلاد هورقلیای عالم بسم الله الرحمن الرحیم است توفیق قدم گذاشتن یابی غیر از احد چیزی مشاهدت نگردد و لیكن در آن مكان كافی بینی كه بر نفس خود حركت می‌كند بر خلاف توالی و نفسش بر آن حركت كند بر توالی البسملة اقرب الى الاسم الاعظم من سواد العین الى بیاضه كریمی كه از نعمت كامله و رحمة شامله خود حواء قابلیت را بآدم وجود تزویج فرموده از صلب آدم و ترائب حواء اولاد متكثره مختلفة الالوان و الاوضاع و اللغات و الافهام بعرصه ظهور ظاهر گردانید كلا را بحمد و ثنای خویش لسان حال و مقال ایشان را گویا گردانید راه‌پیمایان و ان من شئ الا یسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبیحهم و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر السحاب رحمانی كه سفیدپوشان عالم جبروت را خلعت استقامت پوشانیده بتاج تسبیح سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح سرافراز گردانید لا اله الا هو له الحكم و الیه ترجعون و درود نامحدود بزرگواری را سزاست كه عالم بجهت انتساب باو بشرف خلود مشرف و من دخله كان آمنا و آدم بجهت نور او بكرامت صفوت مكرم از تشعشع نورش موجودات قدم ظهور در عالم وجود گذاشتند و از اشراق ظهورش كائنات بحسب قابلیات خلعتهای رنگارنگ پوشیدند

هر شیشه كه سرخ بود یا زرد و كبود ** * ** خورشید در آن برنگ آن شیشه نمود

شاهنشاهی كه سلاطین عوالم جبروت و ملكوت جبین انقیاد بر عتبه مباركه‌اش نهاده‌اند با عز و جاهی كه ملأ اعلی منتظر فرمان دست ادب بسینه گذاشته‌اند و لسان حال و مقال ایشان باین مقال گویا كه تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدك الخیر انك علی كل شئ قدیر ان الله و ملائكته یصلون علی النبی (ص‌) یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما و بر آل اطهارش كه مترجمان وحی الهی و مدبران كل عالم از علوی و سفلی علل اربع برای وجود موجودات صفاتی كه منتهی است باو جمیع تعلقات ذواتی كه از ایشان همه ذوات را تذوت است و صفاتی كه از ایشان همه صفات را تحقق در حق ایشان آمده : و ماقدروا الله حق قدره و الارض جمیعا قبضته یوم القیامة و السموات مطویات بیمینه سبحانه و تعالی عما یشركون و در شأن ایشان نازل گشته : الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة كأنها كوكب دری یوقد من شجرة مباركة زیتونة لا شرقیة و لا غربیة یكاد زیتها یضی‌ء و لو لم‌تمسسه نار نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء و یضرب الله الامثال للناس و الله بكل شئ علیم صلی الله علیهم و علی ارواحهم و نفوسهم و اجسادهم و اجسامهم و لعن الله ظالمیهم و غاصبی حقوقهم اجمعین الی یوم الدین

اما بعد چنین گوید اقل خلق الله و افقر عباد الله ذره بی‌مقدار و حقیر بلااعتبار در وطن غریب از وطن و در مكان دور از منزل و مكان احقر الخلیقة بل اللاشئ فی الحقیقة ادنی الناس من الاقاصی و الادانی ابن محمدقاسم محمدكاظم النبوی العلوی الحسینی الموسوی حشرهما الله تعالی مع ساداتهما الطاهرین كه این رساله‌ای است در بیان حقیقت بدو و عود و احوال خلق از دره الی الذرة و احوال موت و قبر و عالم برزخ و قیامت و احوال حساب و معنی نفخ صور و احوال جنت و نار و تعداد ابواب و ذكر اهالی ایشان و همچنین در بیان شرذمه‌ای از توحید و معرفة الله و صفات و افعال او جل جلاله اگر چه كتاب موضوع از برای این مطلب نیست و لكن بجهت شرافت و تیمن و تبرك مذكور میگردد و همچنین و بیان بعضی از اصطلاحات كه بعضی از عارفین بآن متفرد می‌باشند هر چند كمترین ذره بیمقدار در نوشتن این كتاب با این مطالب جلیله بجهت عدم قابلیت و بجهت سفر و اختلال بال و اغتشاش احوال متعذر بودم لكن امتثالا لامر من یجب علی اطاعته و لان المیسور لا یسقط بالمعسور و لانه لا تمنعوا الحكمة من اهلها فتظلموه قبول امر نمودم و مسمی به مقامات العارفین كردم و اعراض از تهذیب عبارت و ایراد كنایت و استعارت نمودم بجهت اینكه چنین مأمور بودم و دیگر اینكه این امور مطلب را مخفی میگرداند و كمترین در صدد ظهور آن می‌باشم ملتمس از ناظرین اینكه كه بنظر انصاف و مروت در این كتاب نظر كنند و از عناد و جدال و لجاج با حذر باشند و اگر بر خطاء و سهوی واقف شوند بقلم اصلاح در اصلاح آن كوشند و الله الموفق للصواب و هو حسبی و نعم الوكیل نعم المولی و نعم النصیر

مقدمه در بیان میزان حق در استدلال كه هر چه موافق آن آمد صحیح باشد و هر چه مخالف آمد باطل بدانكه حق تعالی انسان را خلق كرده برای آنكه او را بشناسند پس عبادت و طاعتش كنند تا بواسطه آن بمراتب عالیه و درجات متعالیه كه حق تعالی بجهت هر عملی از اعمال و هر اعتقادی از اعتقادات مقرر و معین فرموده برسند و تفاوت مردمان در آخرت بسبب تفاوت اعمال و طاعات ایشان است قال الله تعالی انظر كیف فضلنا بعضهم علی بعض و للآخرة اكبر درجات و اكبر تفضیلا و چونكه حق تعالی ازلی است و خلق ممكن نه نزول حق از ازل در امكان متصور است و نه صعود ممكن از امكان بسوی ازل پس معرفت خلق مر حق را ممتنع باشد چه خوش گفته شاعر :

عاشق بمكان در طلب جانان است ** * ** معشوقه برون ز حیز امكان است

ناید ز مكان آن نرود این ز مكان ** * ** این است كه عشق درد بی‌درمان است

پس حق تعالی باید خود و صفات و افعال خود را بعبد بشناساند اما خود را بشناساند تا معبود خود را شناخته طالب مجهول مطلق نباشند و اما صفات خود را بشناساند بجهت اینكه مردمان جاهل و نادانند ندانند كه چه لایق بجناب قدس حق است و چه لایق نیست پس باید خود را وصف كند برای بندگان تا بندگان بصفات نالایق او را توصیف نكنند سبحان الله عما یشركون اما افعال خود را بشناساند تا اینكه مردمان آثار قدرت و عظمت و جلالت حق جل و علا را مشاهده كرده و لطف و رحمت و كرم و احسانش را نیز ملاحظه نموده تا از آن پیوسته خائف و ترسناك و از این پیوسته راجی و امیدوار تا هر دو او را بطاعت حق بخوانند و باین واسطه باقصی درجاتش برسانند و تا اینكه شخص خود را مستقل و صاحب امر ندانسته كل امورات را وابسته بقضا و قدر الهی بداند چون تعریف این امور واجب شد پس باید تعریف كند بتعریفی كه در كمال جلاء و ظهور باشد بحدی كه قاطع جمیع معاذیر و دافع كل حجج باشد لئلا یكون للناس علی الله حجة و شكی نیست كه تعریف بر دو قسم است حالی و مقالی شق ثالثی یافت نگردد الا در نزد اهل سفسطه و اهل جحود و انكار الا در طرف ایجاب و آن نیز فی الحقیقة بیكی از شقین برمیگردد و اگر هم برنگردد او را تسلیم میكنیم بجهت كسی كه بحقیقة امر برنخورده است اما كسی كه بحقیقت مسئله برخورده باشد هرگز التفات بشق ثالث نمیكند و شكی نیست كه تعریف حالی بسیار اجلی و اظهر از تعریف مقالی می‌باشد چه اگر كسی وصف فرس از تو بخواهد و تو شكل و هیئت آن را كما هی بجهت او بكشی البته فرس را می‌فهمد بی‌تشكیك كه هرگز اعتقادش زایل نمیشود و هر موضع كه فرس بیند حكم باو میكند چه این نقش برایش بمنزله عیان است و اما هرگاه بلسان چیزی برایش وصف كنی بسیار كم است كسی كه از آن بمطلب برسد بسا هست كه التفات ندارد و عبارات نیز ذو وجوه محتمل معانی عدیده پس چگونه پی بمطلب میبرد و راه بسوی مقصد می‌یابد لا یهتدی الیه به الا الاقلون و چون این ثابت شد و ثابت شد كه حق تعالی باید تعریف كند خود را باظهر تعاریف و اجلاش تا قطع حجج معاندین و جاحدین كند پس باید حق تعالی خود را وصف كند برای بندگانش بوصف حالی در مرتبه اولی و وصف حالی نیز اقسام دارد لكن اكمل و اجلی و اظهرش آن است كه خود شخص را بطوری خلق كند كه حالش وصف حق و صفات و افعال او از كلی و جزئی باشد یعنی چون شخص نظر در خود كند معرفة الله بقدری كه ممكن او است برایش حاصل شود و همچنین كل صفاتش از ذاتیه و فعلیه و همچنین كل افعالش و آثار افعالش از وجود و ماهیت و عقول و نفوس و طبایع و مواد و امثله و اجسام و اجساد و افلاك و عناصر و مجردات و مادیات و كل آنچه حق تعالی خلق كرده تا معرفت اكمل گشته و ما یتفرع علیها احسن و اصح باشد و این است معنی فطرت كه در احادیث و آیات است مثل قوله تعالی فطرة الله التی فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلك الدین القیم و لكن اكثر الناس لا یعلمون و فی الحدیث كل مولود ولد علی الفطرة لكن ابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه فی بعض الروایات و چون ثابت شد بادله قاطعه كه انسان طبق عالم كبیر است حرفا بحرف قال امیر المؤمنین علیه السلام :

دوائك فیك و ما تشعر ** * ** و دائك فیك و ما تبصر

أتزعم انك جرم صغیر ** * ** و فیك انطوی العالم الاكبر

چون باید كه انسان طبق عالم كبیر باشد و ثابت شد كه انسان وصف حق و جمیع صفات و افعال حق است پس باید كل عالم وصف حق و جمیع صفات و افعالش باشند از این جهت حق تعالی فرموده سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق و قال الصادق علی جده و آبائه و علیه و ابنائه آلاف السلام و التحیة فی مصباح‌الشریعة : العبودیة جوهرة كنهها الربوبیة فما فقد فی العبودیة وجد فی الربوبیة و ما خفی فی الربوبیة اصیب فی العبودیة قال الله تعالی سنریهم آیاتنا الآیة الحدیث و مراد از ربوبیت در این مقام نه ذات حق است جل و عز چه او را ارتباطی و مناسبتی بخلقش نباشد چنانكه خواهد انشاء الله تعالی بیان شد پس باید مراد از ربوبیت عالم امر باصطلاح حضرات حكما كه آن عالم غیب است باشد چنانكه بر اولوا الابصار مخفی نیست و حاجت بدلیل نمی‌باشد پس ثابت شد ببرهان كه انسان و عالم و هر ذره‌ای از ذرات وجود توصیف حق است مر خود را و تعریف او است خویش را برای بندگان پس هر كس كه نظر كند در آفاق و انفس حقیقت معرفت بر او منكشف و ظاهر گردد بحدی كه هرگز بتشكیك مشكك زایل و باطل نگردد و همین معرفت را علم عیان و علم انكشاف و مشاهده حضرات عارفین می‌نامند و این نوع استدلال را دلیل حكمت می‌گویند و علم احاطه نیز میگویند و حقیقت این مسئله را بتفصیل تام در شرح فوائد ذكر كرده‌ام و در این مقام موضع بیانش نیست پس خلاصه كلام این شد كه شخص هرگاه تغییر فطرت خود ندهد و نظر در خود و عالم كند معرفة الله چنانكه از او خواسته است برایش حاصل شود و این است سر آنچه مشهور میانه السنه عوام است كه هرگاه طفل را سه سال احدی با او تكلم نكند بهیچ وجه من الوجوه بعد از سه سال تكلم میكند بآنچه پیغمبرش تكلم میكرد و این تكلم خاص بلسان نیست بلكه در جمیع احوال و مراد از طفل شخص جاهل است كه هنوز كسب معرفت نكرده و مراد از سه سال سه مرتبه‌ای است كه برای شخص است مرتبه جسم و مرتبه نفس و مرتبه عقل یعنی هرگاه خود را تخلیه كند در جمیع مراتب بحدی كه نظر بقاعده و التفات بسخنی نكند حق تعالی باب عقل كه پیغمبر است بر او مفتوح كند پس كل مراتب صادر از امر عقل میشوند و عقل مخالف آنچه عالم بر او است نمی‌باشد پس حق گوید و حق شنود الحاصل چونكه انسان مكلف است و حق تعالی بجهت آنچه بر او واجب است در حكمت باید در شخص قوه‌ای قرار دهد كه ممیز باشد میانه حق و باطل و شاهد باشد از جانب حق بر طیب و ردی و امر كند بحق و نهی كند از باطل و دلالت كند بخیر و بازدارد او را از شر و ادراك كند وصفی را كه حق تعالی شخص را بر آن خلق كرده و عالم را نظر كرده و از آن استدلال بحق و صفات و افعالش كند و قوه‌ای باشد كه میل بباطل نكند و این قوه اسمش عقل باشد چنانكه در اصول كافی از امیر المؤمنین علیه السلام مروی است كه از آن حضرت پرسیدند ما العقل فرمود العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان پس ثابت شد كه عقل حق است و از جانب حق است و كل ادراكاتش حق است بر طبق عالم مخالفت عالم نكند و آنچه مدرك این مراتب است فی الحقیقة عقل است چه قوا و مشاعر دیگر را این ادراك صحیح نباشد و چونكه چنانكه ثابت شد كه اول ما خلق الله عقل است كما فی الحدیث عن الصادق علیه السلام ان الله خلق العقل و هو اول خلق من الروحانیین عن یمین العرش ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر فجعل له خمسة و سبعین جندا الحدیث و فی حدیث آخر ان الله خلق العقل فقال له ادبر فادبر ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال و عزتی و جلالی ما خلقت خلقا احب الی منك و لا اكملتك الا فی من احب و این مسئله كه عقل اول ما خلق است و استدلال بر این بادله مختلفه متعدده در كمال بسط و تطویل در رساله رشیدیه بیان نموده‌ام هر كس كه خواهد در او نظر كند چون كه در ذكرش بسیار فایده مترتب نبود لهذا ترك نمودیم بلكه انشاء الله تعالی در موضعی از مواضع این كتاب مذكور گردد و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم الحاصل چونكه عقل اول مخلوق بود و حق تعالی او را امر كرد بادبار از خود و اقبال بسوی خلق تا بواسطه او كل موجودات را ایجاد نماید پس تنزل كرد عقل بسوی نفس مثل تنزل آب بسوی برف پس ادراك صوری نفسی ظهور همرسانید و ادراك معنوی عقلی غیب شد پس از آن مرتبه تنزل كرد بسوی طبیعت همه ادراكات نفسی و عقلی كلا غیب شدند مثالش آن است كه شخص میمیرد و او را دفن میكنند همه ادراكاتش در زمین غیب گردد بحدی كه هر چه تفحص كنی در قبرش هیچ نبینی و حق تعالی در روز قیامت از همان موضع دفن او را مبعوث كند چون ببینی بعینه همان شخص بهمان ادراك و شعور بینی و همچنین است حكم عالم طبیعت و این طبیعت است كه در احادیث طین گویند كما فی الحدیث ثم رجعهم الی الطین در احادیث طینت و همچنین ادراكاتش غیب است تا آنكه در مرتبه جسم تنزل كند و از آنجا بعرش و از آنجا بكرسی تا به تراب كه آخر مراتب است و ادنی مقامات چون ادبار عقل باین مقام رسید و چون كه ادنی از این مقامی نبود امر فرمود حق تعالی عقل را باقبال یعنی ادبار از خلق و اقبال بسوی حق و مراد از اقبالش بسوی حق عود او است بمقامات و ادراكات اصلیه خود پس ترقی كند از مرتبه تراب بسوی مرتبه نطفه و از آنجا ترقی كند بسوی علقه و از آنجا ترقی كند بسوی عظام و از آنجا ترقی كند بسوی مرتبه تكسی لحما و از آنجا ترقی كند بمقام ثم انشأناه خلقا آخر و آن اول ظهور نفس حیوانی است كه غیب شده بود و هر چه قوا و مشاعر و بنیه طفل قوی‌تر شود ظهور نفس در آن بیشتر شود تا آنكه وقت تولدش شود و همچنین بعد از تولد تا آنكه طفل بمقام بلوغ كه وقت چهارده‌سالگی او است رسد پس عقل ظهور كند و از این جهت است كه طفل تا آن حد مكلف نیست بجهت عدم ظهور عقل در او چه هر عاقلی مكلف است و چون عقل ظهور كند غریب فقیر بیكس نه معینی نه ظهیری نه یاری همه قوا را نفس مسخر كرده و بر سریر قلب استقرار یافته و انگشتر حكومت را از دست سلیمان عقل گرفته و نفس امر نمیكند مگر به شر و نهی نمیكند مگر از خیر و همه قوا و مشاعر و مدارك او را تابع پس فطرت متغیر گردد در بعضی مواد عقل منقلب گشته نكراء و شیطنت شود چنانكه حضرت امیر المؤمنین علیه السلام فرمود چون از او سؤال كردند از عقل فرمود ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان سائل عرض كرد و الذی فی معویة قال علیه السلام هی النكراء هی الشیطنة و سر آن بعد از معرفت حقیقت عقل ظاهر گردد الحاصل چون عقل را حال چنین بود حق تعالی بجهت اعانت عقل و تفضل بر مؤمنین و قطع حجت كافرین و لیمیز الخبیث من الطیب پیغمبران و رسولان ظاهری فرستاده و ایشان را از سنخ ما نكرده بحقیقة ما هم اهله و ایشان را مؤید موفق و مسدد بروح القدس گردانیده و ایشان را معصوم كرده از خطا و زلل و از فتن و اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا چون چنین شد پس خطا نكند و سهو و نسیان از برای ایشان نباشد و اسفار اربعه در نزد قوم و خمسه در نزد فقیر را قطع كرده باشند و كامل و مكمل باشند و لطیفه ایشان زاید بر ذاتش باشد و ایشان را گرامی داشت بوحی و الهام از جانب خود و كتابی برای ایشان فرستاده كه جامع جمیع آنچه حق تعالی از بندگان خود خواسته باشد پس ایشان را بخلق خود مبعوث گردانید تا بیان كنند برای ایشان آنچه را كه عقل دلالت بر آن میكرد و آنچه را كه عالم بر او بود از توصیف حق مر نفس خود را چه پیغمبران بیان نمیكنند برای خلق مگر معرفة الله و صفات و افعال و آثار افعال او را و ثابت شد كه عالم و عقل نیز دلالت بر همین مطالب دارند و بس پس اقوال پیغمبران علیهم السلام و اوصیای ایشان مطابق عالم و عقل شد و اما كتاب ایشان پس باید كمال تطابق داشته باشد بجهت اینكه كتاب پیغمبر علم اوست و آنچه تكلم میكند از كتاب است و جایز نیست كه مخالفت كند قول پیغمبر را یا اینكه حق تعالی تكذیب كند پیغمبر خود را حاشا و كلا حق تعالی اجل و اعظم از این است بلكه او راست حجة بالغه بر خلق قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهدیكم اجمعین

پس چهار چیز ما همرسانیدیم كه هر یك طبق دیگری است هیچ مخالفت با هم ندارند و كل اینها توصیف حق تعالی بیك نسق و یك نهج می‌نمایند مگر اینكه انحاء دلالت مختلف می‌باشد و الا متحد بودند یكی عالم است از آفاق و انفس قال الله تعالی و یضرب الله الامثال للناس و ما یعقلها الا العالمون و قال و كأین من آیة فی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون و قال قل انظروا فی ملكوت السموات و الارض و ان عسی ان یكون قد اقترب اجلهم و قال و كذلك نری ابرهیم ملكوت السموات و الارض و لیكون من الموقنین فلما جن علیه اللیل رأی كوكبا قال هذا ربی فلما افل قال انی لااحب الآفلین الی ان قال تعالی و تقدس انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشركین و امثال این از آیات بسیار است بلكه چون نظر كنی در قرآن در بسیاری از مواضع بینی كه حق تعالی امر و حث فرموده بر نظر كردن در عالم و عجائب و غرائب عالم را دیدن اگر وقت را وسعتی بودی هرائینه ذكر میكردم بعضی از عجائب عالم و اسرار مودعه در آن را تا عقول بیخبران متحیر بماند

و دوم عقل است و آن را پیغمبر باطنی گویند و او رئیس است بر كل مشاعر و قوا و او وزیر اعظم وجود و باب اوست و او هرگز خطا و سهو نكند و میل بباطل ننماید و خلاف امر نكند او راست راستی و درستی از این جهت است كه ابواب جنان هشت و ابواب نیران هفت است چه در انسان حواس خمس است و عقل است و نفس است و جسم هر یك از این مراتب هم معصیت میكنند و هم طاعت چون طاعت كنند بابی از جنان برایش مفتوح شود و چون معصیت كنند بابی از نیران از نفس تا جسم هم برای ایشان طاعت است و هم معصیت پس ابواب نیران برایش هست و اما عقل چون هرگز معصیت نكند محض خیر و طاعت است لهذا بابی از نیران برایش نیست اما بابی از جنان برایش هست و اسم جنتش جنت عدن باشد اشرف جنان می‌باشد و از برایش بجهت كمال صفا كه دارد حظیره نباشد و انشاء الله تعالی این مسئله در مكان خود ذكر میشود الحاصل عقل را میل بباطل نیست و میلش بحق است چون میلش بحق است حق را نیز میلش باوست قال تعالی فاذكرونی اذكركم نسوا الله فنسیهم پس حق چشم او شود كه باو بیند و گوش او شود كه باو شنود چه فرموده مازال العبد یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته كنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به و یده التی یبطش بها ان دعانی اجبته و ان سئلنی اعطیته و ان سكت عنی ابتدأته الحدیث و شكی نیست كه عقل از محبوبین حق است چه صریح قول امام علیه السلام است نقلا عن الله تعالی فی حدیث  العقل ما خلقت خلقا احب الی منك بك اثیب و بك اعاقب و الحاصل حق تعالی عقل را كامل و معصوم و مؤید از جانب خود گردانیده چنانكه امام علیه السلام در آیه و اسبغ علیكم نعمه ظاهرة و باطنة فرموده كه نعمت ظاهره انبیا و مرسلین و اوصیای ایشان است و نعمة باطنه عقل است پس عقل پیغمبر باطنی باشد و پیغمبر باطنی طبق پیغمبر ظاهری است حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة چه هرگز ظاهر مخالف باطن و صورت خلاف حقیقة و لفظ غیر موافق با معنی نباشد پس عقل چنانكه دانستی سابقا رسول است از جانب خدا بسوی شخص و جمیع قوا و مشاعر و مداركش پس توصیف كند معرفت حق و صفات و افعال و آثار افعال حق تعالی را برای شخص بر این نهجی كه در عالم مشروح و مبین است ما تری فی خلق الرحمن من تفاوت و لو كان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا كثیرا و مایذكر الا اولوا الالباب و اگر خواهی حقیقت امر در عقل كه مؤید و معصوم و رسول است از جانب خدا شخص باو بدرجات عالیه و مراتب متعالیه بر وفق رضای حق سبحانه تعالی میرسد بر تو معلوم شود نظر كن كتاب كافی در باب عقل و جهل در آن حدیث طویل كه حضرت موسی بن جعفر صلوات الله علیهما و علی آبائهما و ابنائهما هشام بن الحكم را مخاطب ساخته ذكر فرمود همه جا بخطاب یا هشام یا هشام او را مخاطب ساخته فطوبی له ثم طوبی له

سیم اقوال پیغمبران و امامان علیهم السلام و احادیث ایشان است بآن دلیلی كه دانستی و پیغمبر هر عصری قولش حجت برای اهل آن عصر باشد تا اینكه نبوتش منسوخ به شریعت پیغمبر دیگر گردد الی الآن كه عصر پیغمبر آخر الزمان و فرزندان آن بزرگوار است صلوات الله علیهم و جعل ارواحنا فداهم پس قول ایشان برای ما حجت باشد و آنچه می‌فرمایند همه از جانب خدا باشد چنانكه حق تعالی می‌فرماید ماضل صاحبكم و ماغوی ان هو الا وحی یوحی و اولاد اطهارش صلی الله علیهم فروع آن شجره طیبه مباركه‌اند چنانكه فرموده انا الشجرة و فاطمة اصلها و علی لقاحها و الائمة من ولده اغصانها و شیعتنا الورق الملتف بالثمرة و هرگز فرع مخالف اصل نیست بی‌ادب سخن مگو حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در خطبه خود می‌فرماید : اولنا محمد (ص‌) و آخرنا محمد (ص‌) و اوسطنا محمد (ص‌) كلنا محمد (ص‌) اشهد ان هذا سابق لكم فیما مضی و جار لكم فیما بقی و ان ارواحكم و نوركم و طینتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض خلقكم الله انوارا فجعلكم بعرشه محدقین حتی من علینا بكم الزیارة لانفرق بین احد منهم و نحن له مسلمون صلی الله علیهم اجمعین و لعنة الله علی اعدائهم الی یوم الدین ایشان نوری‌اند واحد و حقیقتی‌اند واحده كه در احادیث از آن بقصبه یاقوت تعبیر میكنند الحاصل ایشان را فرقی در علم امامت و علم متعلق بخلق با رسول الله صلی الله علیه و آله نیست اگر چه او سید و بزرگ ایشان است و علم را از او وراثت دارند لكن بر وجهی كه مخفی است بر اغلب ناس

این سخن را درنیابد هیچ وهم ظاهری ** * ** گر ابونصرستی و گر بوعلی‌سیناستی

انشاء الله تعالی در مابعد شمه‌ای از این كلام بیان خواهد شد چون معلوم شد كه علم ایشان همان علم رسول الله است صلی الله علیه و آله و معلوم شد بنص كه علم رسول الله (ص‌) وحی از جانب خداست و حق تعالی وحی نمیفرستد بسوی پیغمبر خود مگر اموری را كه خلق باو محتاج می‌باشند بر سبیل عموم و آن اموری است متعلقه بمعرفت ذات و صفات و افعال و آثار افعال بلكه چیزی غیر از این در حیز امكان وجود ندارد چنانكه ظاهر است پس احادیث پیغمبر و امام صلوات الله علیهم طبق عالم و عقل باشد و بلكه پیغمبر صلی الله علیه و آله از بس كه نظر در عالم آفاق و انفس می‌فرمودند اعراب حكم بجنون آن حضرت میكردند و میگفتند قطع الله السنتهم : جن محمد (ص‌) و انبیاء همه الهامات را استنباط از عالم میكردند هر كس را كه تتبع سیر و كتب و تواریخ و احادیث و قرآن است سیرت انبیا را میفهمد و میداند كه معظم ادله انبیاء و معظم استنباطات ایشان از عالم است پس چگونه مخالفت كند اقوالش با عالم كلا و حاشا اگر كسی بصیرتی داشته باشد میداند كه هیچ حدیث مخالف عقل و مخالف عالم نباشد چگونه عقل با احادیث ائمه مخالفت كند و حال آنكه ببرهان ثابت شد كه عقول جزئیه از شعاع عقل كلی است و عقل كلی عقل محمد است و اهل بیت او صلی الله علیهم اجمعین هرگز شعاع مخالف منیر نباشد اشعه مغایر با سراج نخواهد بود پس ثابت شد تطابق عقل با احادیث بلكه سید قطب شیرازی رحمه الله عقل و نقل را واحد میداند چنانكه در آن منظومه خود می‌فرماید :

ستعرف ان العقل و النقل واحد ** * ** و ماامتاز الا باعتبار الاضافة

ببرهان ان العقل نور نبینا ** * ** و ذلك كلی باصل الحقیقة

الی آخر ابیاته و تطابق عقل با عالم ثابت شد پس تطابق احادیث با عالم ثابت شد هم بدلیل مجادله بالتی هی احسن و هم بدلیل موعظه حسنه وفقنا الله و ایاكم للطاعة و التقوی بالنبی و آله الطاهرین

چهارم كتاب الله قرآن است و آن انطباقش با عالم قریب بسرحد ضرورت و بداهت است حتی در السنه ناس اشتهار یافته كه كتاب تدوینی مطابق كتاب تكوینی است و احادیث و آیات در این باب غیر متناهی است هر كس را كه تتبع كتب حدیث است این معنی را میفهمد تتبع كن تا حقیقت امر را بیابی و آنچه كمترین ذكر كرده‌ام در اینجا از وجه انطباق وجه ظاهری است كه در نزد اهل قشر و ظاهر اظهار می‌توان كرد و در این جا سری است باطنی و لبی است حقیقی كه بر سبیل تلویح در كثیری از رسائل ذكر نمودم و اما اشاره و تصریح ائمه علیهم السلام از آن نهی فرمودند و لعن كردند بر كسانی كه افشای سر میكنند امام صادق علیه السلام فرمود ما كل ما یعلم یقال و لا كل ما یقال حان وقته و لا كلما حان وقته حضر اهله و نعما قال مجنون العامری :

و مستخبر عن سر لیلی اجبته ** * ** بعمیاء من لیلی بلا تعیین

یقولون خبرنا فانت امینها ** * ** و ما انا ان خبرتهم بامین

به پیری رسیدم در اقصای یونان ** * ** باو گفتم ای آنكه با عقل و هوشی

در عالم چه بهتر بهر چیز گفتا ** * ** اگر راست گویم خموشی خموشی

هداك الله و ایانا سواء الطریق و سقانا الله و ایاك رحیق التحقیق بالنبی و آله الطاهرین و صلی الله علیهم اجمعین

چون دانستی آنچه مذكور شد از وجه انطباق امور اربعه پس بدانكه انسان چونكه مكلف است و مكلف باید كه برای او دو جهت باشد جهتی بسوی خیر و رئیس آن جهت عقل است و جهتی بسوی شر و رئیس آن جهت نفس است و انسان مختار است قادر بر میل هر طرف می‌باشد پس اگر مایل بسوی طرف عقل است محب طاعات و عبادات خواهد بود پس همه قوا و مشاعرش تصفیه یابد او را عقل شرعی حاصل شود بعد از حصول این عقل اصلا و قطعا فهم خود را مخالف آنچه عالم و آیات و احادیث بر اوست مخالف نمی‌یابد در هیچ باب و لیكن چنین كسی اقل از كبریت احمر و غراب اعور می‌باشد و او است مؤمن ممتحن كه امام علیه السلام مبالغه در قلتش فرمود چنانكه فرمود الناس كلهم بهائم الا المؤمن و المؤمن قلیل و المؤمن قلیل و در موضعی دیگر فرمود المؤمن كالكبریت الاحمر المؤمن كالغراب الاعور الحاصل امثال این اشخاص بسیار نادر و قلیل است و اما از سایر ناس كه میل بسوی شهوات نفس اماره نمودند و معصیت را شعار و دثار خود ساختند طرف عقل ضعیف میشود و طرف نفس قوی تا آنكه بالمرة دماغ كه محل ظهور عقل است مكدر بكدورات معصیت میگردد پس نور عقل در آنجا ظهور نمیكند هر چند كه در آنجا بتابد با اینكه معوج میگردد پس نور عقل ظهورش معوج میشود همه امور را كج و باطل می‌فهمد الحاصل آن نور از عقل كلی بحسب استقامت و اعوجاج قابلیت در شخص ظهور میكند پس امر مختل گردد چه مردم معصوم نیستند و خطا و سهو و نسیان بر كل غیر معصوم جاری است پس آنچه را كه عقل فهمیده و ادراك آن نموده از معارف و علوم باید عرض كرد باحادیث اهل بیت رسالت صلوات الله علیهم اجمعین اگر ناموافق آمد باطل و مردود اگر موافق آمد از آنجائی كه كلام امام (ع‌) ذو وجوه است و بسا هست كه شخص بفطرت مغیره نظر در او كرده او را مطابق و موافق فهم خود نمود چنانكه از بسیاری از علمای این زمان و سابق مشاهده نمودیم كه لفظ حدیث را گرفته با قاعده خود انطباق میدادند و تأویل حدیث بامور باطله میكردند پس این نیز شخص را قاطع بحقیت مسئله نمیكند پس آنچه فهمیده از حدیث او را بر قرآن كلام الله عرض كند چنانكه ائمه خود فرمودند علیهم السلام كه احادیث ما را عرض كنید بكلام الله آنچه موافق و مطابق آمد اخذ كنید و آنچه نیامد اخذ مكنید فقیر میگوید بلكه رد كنید بسوی خدا و رسول و صاحب كلام كه ایشان اعلم بآنچه گفته‌اند می‌باشند هرگز قول ایشان مخالف قرآن نیست لكنكم مااوتیتم من العلم الا قلیلا و كسی نگوید كه بسیار از امور هست كه در احادیث هست و در قرآن نیست باو میگویند كه این مخالف صریح آیات است كه می‌فرماید فیه تفصیل كل شئ و لا رطب و لا یابس الا فی كتاب مبین و كل شئ احصیناه فی امام مبین و امثال این از آیات بسیار است و مثل آن حدیث كه امام می‌فرماید ما من شئ الا و فیه كتاب او سنة الحاصل هر چه در احادیث است البته در قرآن است چه امام علیه السلام از قرآن تكلم می‌فرماید و قرآن علمش می‌باشد چگونه می‌تواند شد كه تكلم كند از چیزی كه در قرآن نباشد و چون عرض كند بر قرآن اگر ناموافق آمد بداند كه آنچه كه از حدیث فهمیده فهمش باطل بود مراد امام علیه السلام غیر آنچه فهمیده است بود چه ثابت شد ببرهان كه قرآن مخالف كلام امام علیه السلام نمی‌باشد و اگر موافق آمد باز قاطع بحقیتش نباشد چه در قرآن نیز احتمال میرود آنچه در احادیث بود بلكه اقوی چنانكه ابن‌عربی ممیت‌الدین علیه اللعنة كل قرآن را برأی خود تأویل نموده و احكام بر آن اجرا ساخته مثل تأویلش قوله تعالی ختم الله علی قلوبهم فلا یفقهون الا معرفة الله و ما یتعلق بها و لا یدخل فی قلوبهم سوی الله ازالوا الغیر و ابطلوا السوء و اخلوا قلوبهم لذكر الله و علی سمعهم فلا یسمعون الا صوت الله و لا یدخل فی آذانهم و اسماعهم الا الحق الذی لا مریة فیه یقولون لا صوت الا صوتك و جعل علی ابصارهم غشاوة فلا یرون الا الله و لا یبصرون الا نور الله و یقولون لا نور الا نورك و لهم عذاب عظیم العذاب مشتق من العذب و هو الماء الفرات السائغ شرابه فیلتذون بذلك و قال فی آیة فلا یك ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا لما حكم بایمان فرعون و نجاته و دخوله الجنة و خروجه من الدنیا طاهرا مطهرا نقیا زكیا اشكلت علیه هذه الآیة قال نعم الایمان لا ینفعهم الله ینفعهم لكن الحمار ما فهم ان الله تعالی جعل لكل شئ سببا و ابی الله ان یجری الاشیاء الا باسبابها فجعل سبب الجنة و الفوز الایمان و جعل سبب النار و الخذلان الكفران و الطغیان و العصیان فمعنی ان الایمان لا ینفع انه ما آمن لانه لما رأی العذاب خوفا له قال اشهد الا اله الا الله لا انه كان لله فلو انه ما رأی العذاب لماآمن فلما لم‌ یؤمن فقد كفر و الكافر فی النار ابدا خالدا مع ابن ‌عربی لعنه الله

تأمل كن ببین كه تأویلش كلا مخالف مراد الله است و حكم میكند بغیر حكم خدا و استدلال از قرآن میكند خدا لعنت كند او را كه امر را بر مردم مشتبه كرده و باطل را بصورت حق بنظر ایشان جلوه داده حتی جمعی از شیعیان از فحول علما تابعش شدند كل احادیث و آیات را به بیانات آن ملعون تأویل كردند خود گمراه شدند و جمعی را گمراه كردند دلم از ایشان بدرد آمده شكوه و گله از ایشان بسیار دارم اگر بخواهم شرذمه‌ای از آن را بنویسم و آنچه گفته‌اند ذكر نمایم و رد كنم مجالی و فراغی میخواهد و الآن كه آن فراغ بجهت حقیر فقیر ذره بیمقدار ( نیست ظ ) الحاصل باین طریق تحریف كلام الله می‌نمایند و حكم بخلاف ما انزل الله میكنند و از آن استدلال بقرآن میكنند آیا نبینی كه این فرق و طوایف كه هم‌رسیده‌اند كلا از قرآن استدلال میكنند حتی آن ملعون كه قائل شد باینكه محمد و علی صلوات الله علیهما الۤهند و معبود بحق و ائمه علیهم السلام را تكذیب و تكفیر كرد حتی ایشان را بیهودیت و نصرانیت اسناد داد و جمعی مرید آن ملعون شدند و او را در این قول تصدیق كردند و این آیه را باین گونه تأویل میكرد قطع الله لسانه بحق اولیائه : اذ قالت النصاری قال فهم هؤلاء من الحسن و الحسین علیهما السلام الی المهدی علیهم السلام و روحی فداهم نحن ابناء الله و احباؤه قال انهم یقولون نحن ابناء محمد و علی و احباؤه و یدعون ذلك و یفتخرون به قل فلم یعذبكم بذنوبكم بل انتم بشر ممن خلق محمد و علی علیهما السلام و آن ملعون شلمقانی در ایام ابوالقاسم حسین بن روح رحمة الله علیه كه از ابواب حضرت بود ادعاهای چند كرد از جمله تزویج پسران و امارده را حلال كرد بدلیل قوله تعالی او یزوجهم ذكرانا و اناثا و تجویز لواطه كرد بدلیل اینكه برای منفعل خضوع و خشوع هم‌میرسد و الله سبحانه یقول و بشر المخبتین و آن ملعون دیگر فخر رازی رئیس المشككین در تفسیر خود نوشته در سوره حمد در تفسیر اهدنا الصراط المستقیم قال لا شك ان صراط المستقیم صراط الصدیقین و لا شك ان ابا بكر رئیس الصدیقین فالله تعالی امرنا بصراط ابی‌ بكر الحاصل چون تتبع كنی در كتب و اطلاع هم‌رسانی از مذاهب و ملل كه بعد از پیغمبر ما صلی الله علیه و آله احداث شده و موضع ذكر آنها در كتب رجالیه مبسوطه است مثل رجال كبیر میرزا محمد و علامه و شیخ یاسین و امثال اینها چون در اینها نظر كنی هرائینه می‌بینی كه كلا بر باطلند و كلا استدلال از قرآن میكنند نعوذ بالله و استجیر بالله اللهم صل علی محمد و آل محمد و نجنا من مضلات الفتن بالنبی و آله الطاهرین و من لم ‌یجعل الله له نورا فما له من نور پس بمجرد اینكه كسی چیزی بفهمد از قرآن مطمئن و خاطرجمع نمی‌تواند شد با اینكه در خود تجویز خطا و سهو و نسیان میكند بلكه عین خطا و سهو است پس چگونه قاطع باین معنی كه خود از قرآن فهمیده است باشد پس باید فهم خود را عرض كند بعالم چه عالم كتابی است كه او را بقلم بسیار جلی نوشته‌اند و در آنجا موضع اشتباه برای عارف نیست بخلاف جاهل این است كه حق تعالی مكرر در مواضع عدیده می‌فرماید و یضرب الله الامثال للناس و ما یعقلها الا العالمون ای العالمون بها و بكیفیة الاستدلال

نه هر كه چهره برافروخت دلبری داند ** * ** نه هر كه آئینه سازد سكندری داند

نه هر كه طرف كله كج شكست و راست نشست ** * ** سپاهداری و آئین سروری داند

اعلم ان من لم یكن له قوة الاستنباط لا بد ان یبذل جهده و یكثر سعیه حتی یفتح الله باب قلبه و یعرفه الامور لانه قال و قوله الحق و وعده الصدق و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و قال و اتقوا الله و یعلمكم الله و قال فلما بلغ اشده و استوی آتیناه حكما و علما و لیكن هرگاه باعتبار غلبه رطوبات بلادتی عظمی برایش هم‌برسد بحدی كه سد باب ادراكش شود آن شخص را خوض در مسائل نمودن غلط است و او باید بر ظاهر اسلام كه عوام برآنند باشد و اعتقاد خلاف آنچه اعتقاد عوام است نكند چه آنچه عوام بر اوست حق است و صدق هیچ شكی و ریبی در آن نمی‌باشد چه امام ایشان را بر آن واداشته و نعوذ بالله غش نكرد ایشان را یا اینكه ایشان را بر خلاف حق وانداشت همین بس شخصی را كه این قوه عرض و استنباط را نداشته و مكلف به‌اش نیست لان الله لا یكلف نفسا الا وسعها و همچنین هرگاه حدیثی را نفهمند رد نكنند و طرح بالمره ننمایند بعذر اینكه اخبار آحاد است لا یورث علما و لا عملا بجهت اینكه همچنانی كه قاطع بر صحتش نیستی قاطع بر خلافش نیز نیستی و علم تو مساوی علم امام نیست كه هر چه از او وارد شود بفهمی با ورود احادیث از ایشان علیهم السلام كه اگر بشنوید كه از ما روایت كنند كه روز شب است و شب روز است تصدیقش بكنید و فرمودند كه احادیثنا صعب مستصعب لا یحتمله احد حتی الملك المقرب و النبی المرسل و المؤمن الممتحن قیل فمن یحتمله قال علیه السلام نحن نحتمله و فی روایة من شئنا پس چگونه كسی جرأت كند و احادیث كثیره را یكجا طرح كند آخر چه بی‌انصافی است و چرا تأمل در امور نمیكنید آنچه را كه نمی‌فهمید اعتقاد مكنید چه مكلف بآن نیستید یقول الله عز و جل معاذ الله ان نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده هر كس را بقدر معرفت از او حساب میگیرند قال الله تعالی و ماكان الله لیضل قوما حتی یبین لهم ما یتقون الحاصل از چاه جهل بیرون آیید و امر امام خود را عظیم شمارید تا حدیثی كه قطع بر كذبش نداشته باشید طرح و رد نكنید لان فوق كل ذی علم علیم این است حقیقت امر در میزان حق هر چه را كه باین میزان سنجیده موافق آمد حق است بحیثیتی كه هیچ شك و خلافی در آن نمی‌باشد و هر چه موافق نیامد باطل عاطل از درجه اعتبار ساقط می‌باشد و آنچه شنیدی ظاهر امر است و برای این ظاهر باطنی است كه كتمانش اولی و احق از ذكرش می‌باشد لا تتكلم بما تسارع العقول الی انكاره و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و هو حسبی و نعم الوكیل نعم المولی و نعم النصیر

منزل اول در معرفة الله است

قال الامام الصاق علیه السلام اعرفوا الله بالله و قال الشاعر فی بیانه و نعما قال :

اذا رام عاشقها نظرة ** * ** فلم یستطعها فمن لطفها

اعارته ( طرفا ظ ) رآها به ** * ** فكان البصیر بها طرفها

و قال آخر فی هذا المقام :

رأت قمر السماء فذكرتنی ** * ** لیالی وصلنا بالرقمتین

كلانا ناظر قمرا و لكن ** * ** رأیت بعینها و رأت بعینی

و در طی این منزل چند مقام است : مقام در معنی توحید و حقیقت آن و اختلاف مراتب موجودات در آن شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولوا العلم

بدانكه ذات واجب تعالی را هیچكس نتواند شناخت شاهین وهم در این هوا طیران بسیار نمود آخر سرنگون در ثری افتاد و كمیت فكر در این میدان تكاپوی بی‌شمار كرد سرانجام كارش بهلاكت انجامید و قد قال الشاعر :

فیك یا اغلوطة القدر ** * ** تاه فكری و انقضی عمری

سافرت فیك العقول فما ** * ** ربحت الا اذی السفر

الی ان قال :

فلحی الله الاولی زعموا ** * ** انك المعلوم بالنظر

و این معنی بسرحد ضرورت و بداهت رسیده و احتیاج باستدلال نمی‌باشد و حضرات عرفا برای این مقام اسامی وضع كرده‌اند و ذكرش در این مقام بجهة اطلاع بر این اصطلاحات مناسب است از آنجمله یكی مجهول مطلق است و مجهول مطلق گفته‌اند بجهت اینكه من كل الوجوه غیر معلوم است بهیچ وجه ظاهر و معلوم نمی‌باشد هرگز و هر چه تصور میشود یا معروف میشود آن غیر حق است پس ذات حق مجهول مطلق است و این معنی مخصوص ذات باری است و الا غیرش كلا معلوم‌اند هیچ مجهولی در عالم نباشد الا ذات حق عز و جل و آنچه قوم میگویند كه معلوم بوجه است باطل است چه اگر آنچه را كه ادراك كرده‌اند ذات واجب است جل اسمه پس ذات واجب محاط خواهد بود و شكی نیست كه محیط اوسع و اعظم از محاط است و این محیط یا واجب است قدیم لازم آید تعدد قدماء و آن باطل است و اگر ممكن است لازم آید كه مخلوق اعظم و اجل از خالق خود باشد و هیچ دیوانه بآن تفوه نمیكند و اگر وجه شناخته‌اند معرفت وجه كاری بمعرفت ذات ندارد بلی این قدر میرساند كه در این جا كسی مدبر هست پس مثلا هرگاه سریری ببینی ترا دلالت به نجار میكند اما هیچ نمیدانی كه نجار كیست چیست بسیط است یا مركب است بهیچ وجه علم به نجار هم‌نمی‌رسانی الا بسریر پس اگر وجه شناخته‌اند معرفت وجه مستلزم معرفت ذات نیست پس ذات حق مجهول مطلق باشد و از آن جمله است ذات بحت و ذات ساذج و ذات بلااعتبار و معانی هر سه یكی‌اند احتیاج به تبیان ندارد و از آن جمله است لا تعین یعنی بی‌ظهور كه بهیچ گونه صورتی مصور نگشته و بهیچ حدی محدود نیست و از آن جمله است كنز مخفی مستخرج از حدیث كنت كنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكی اعرف و از آن جمله است شمس ازل مستخرج از حدیث كمیل نور اشرق من صبح الازل فیلوح علی هیاكل التوحید آثاره چونكه صبح مشیت است در این مقام و صبح اول ظهور شمس است و مشیت اول ظهور حق تعالی است یعنی اول خلق او است پس ذات واجب شمس ازل باشد و از آن جمله است عین الكافور چه كافور اگر چه مخفی باشد و لكن برایحه‌اش همه كس عالم باو میشود و امثال این از عبارات بسیار دارند و كمترین را بیش از این در خاطر نبود و اسباب و كتاب نیز نداشتم كه رجوع كنم پس بهمین قدر اكتفا كردیم و الله الموفق و المعین و چون معلوم شد كه ذات حق تعالی مجهول مطلق است و بهیچ وجه ادراكش نتوان كرد پس تكلم در ذاتش كردن غلط است چه كلام در غیر معروف غیر معروف است آیا نبینی كه عوام الناس تكلم از علوم و معارف الهیه نمی‌توانند كرد بجهت اینكه نمیدانند و اگر هم چیزی بگویند غلط و نامربوط میگویند پس از اینجا عاقل اعتبار بگیرد كه تكلم در ذات واجب تعالی نمودن حرام است و غلط چه شخص بهیچ وجه او را نمیداند و دیگر اینكه بعد از اینكه ما ممنوع از تعقل و تصور باشیم ممنوع از تكلم بطریق اولی خواهیم بود بجهت اینكه شئ را اول تعقل میكنند بعد تصور می‌كنند بعد تخیل میكنند بعد در حس مشترك داخل میكنند بعد چهار جزء از هوا را اخذ میكنند و داخل جوف می‌نمایند كه عبارت از وجه قلب باشد و در آن جا منجمد گشته نقطه گردد پس نفس كشند و آن نقطه منبث گشته الف گردد پس در این بین قبل از اینكه بفضاء دهن برسد آن چهار جزء هوا كه عبارت از رطوبت باشد با یك جزء هباء كه عبارت از یبوست جوف باشد مخلوط گردد و در آنجا تعفین و طبخ شود پس صعود كند بالا آید منجمد شود بطریق تفریق و در قرآن از این معنی بسحاب مزجی تعبیر شده و معنی تفریق و انجماد آن است كه چون هوا بفضاء دهن درآید او را متقطع كنند بحروف مناسبه بامعنی پس تألیف دهند میانه حروف و او را كلمه تامه كنند و از این در قرآن بسحاب ثقال و سحاب متراكم تعبیر شده چون كلمه تامه كه عبارت از سحاب متراكم باشد تحصیل شود پس شمس اسم الله القابض كه عبارت از حركت شخص است بجهت اخراج كلمه بر آن سحاب متراكم منجمد گشته كه عبارت از كلمه تامه است تابد پس ذوبان یابد و متقاطر گردد و متقاطر ماء است یعنی مطر و مراد از مطر در این مقام دلالت كلمه است بر معنی مخصوص پس چون ماء واقع شود بارض میة و ارض جرز یعنی دلالت واقع شود بر قلب مخاطب كه ارض میة است خالی از معنی مأمور شود ملكی از اعوان اسرافیل كه اخذ كند دو جزء از ماء كه عبارت از دلالت است و یك جزء از یبوست یعنی ارض قلب مخاطب پس طبخ دهد باسم الله البدیع پس شجره كه عبارت از معنی باشد در قلب مخاطب ظاهر شود و آن این معنی را ادراك كند و این مطلب را كما هو نمی‌فهمد مگر كسی كه او بمرآة الحكماء مقابله كرده باشد چون امر چنین باشد چگونه تواند شخص ذات واجب را بكلام كه عالم جسم است ظاهر كند نه والله دروغ میگویند چه خودشان اعتراف دارند باینكه تصور ذات واجب محال است پس چگونه تكلم مجوز باشد پس از اینجا خطاء حضرات صوفیه و من شایعهم و تابعهم محسوس خواهد شد چه ایشان تكلم كردند در ذات واجب و در كیفیت آن مثل قول ایشان : بسیط الحقیقة كل الاشیاء قول ایشان بسیط الحقیقة كل الاشیاء اگر اراده میكنند به بسیط الحقیقة ذات واجب را پس ثابت شد تكلم ایشان در ذات و اگر غیر ذات را اراده كرده‌اند و هر چه غیر ذات است ممكن است و كل ممكن زوج تركیبی باعتراف خودشان منه ( اعلی الله مقامه )

و مثل قول ایشان : الاعیان الثابتة مستجنة فی غیب الذات نمیدانم كه این سخن را از كجا میگویند آیا خود ذات واجب را ادراك كرده‌اند و او را چنین فهمیده‌اند یا حق تعالی خود در كتاب خود یا بلسان اولیاء خود از آن خبر داده لا و الذی نفسی بیده قد كذبوا علی الله و افتروا و تكلموا فی ذاته فقد احتملوا بهتانا و اثما مبینا و این مسئله در مكان خود باكمل تفصیل انشاء الله تعالی بیان خواهد شد لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و چنانكه كلام در ذات واجب ممتنع است همچنین مثال برای او زدن نیز كفر است و زندقه چه مثال را با ممثل هرگاه اصلا و قطعا مناسبتی نباشد نشاید گفت كه این مثال این است چه هیچ عاقل تجویز نكند كه نار مثال ماء باشد یا هواء مثال ارض یا شیرینی مثال ترشی یا بعكس پس باید مناسبت باشد بعد از اینكه مناسبت شرط شد پرسم كه مثال حق تعالی یا ممكن است و یا واجب اگر واجب است لازم آید تعدد قدماء و لازم آید كه برای او مثلی باشد و لیس كمثله شئ و هر دو شق باطل است و اگر ممكن است لازم می‌آید كه مخلوق مثل خالق خود باشد و این بالبدیهه باطل است اذ لا یجری علیه ما هو اجراه و كمترین در رساله مطالع‌الانوار براهین عقلیه مجادله و براهین حكمیه بلكه موعظه حسنه اقامه نموده‌ام كه كل آنچه بر خلق جائز است بر حق تعالی ممتنع است و كل آنچه بر حق جائز است بر خلق ممتنع است قال الرضا علیه السلام : كنهه تفریق بینه و بین خلقه و غیوره تحدید لما سواه پس چگونه ممكن مثال واجب تواند شد و حال آنكه حق تعالی خود در كلام مجید خود فرموده فلا تضربوا لله الامثال و این نهی صریح است و آن بجهت حرمت است در وقتی كه قرینه نباشد چنانكه در اصول مبرهن است و اما قوله تعالی و لله المثل الاعلی شاهد بر مدعای ما است چه امام این آیه را بیان فرموده باین طریق كه حق تعالی مكرم و منزه است از مثال هر چه گویند او بالاتر از آن است و فوق آن است پس نتوان برای او مثل زد تعالی ربی و تقدس عن ذلك علوا كبیرا پس از این جا خطا و فساد اقوال حضراتی كه برای حق تعالی مثل زده‌اند ظاهر میشود چنانكه آن صوفی گفته :

و ما الخلق فی التمثال الا كثلجة ** * ** و انت لها الماء الذی هو نابع

و لكن بذوب الثلج یرفع حكمه ** * ** و یوضع حكم الماء و الامر واقع

و سید حیدر جبل‌عاملی در جامع‌الاسرار گفته كه ذات واجب چون نواة است و مخلوقات چون شجره در غیب نواة است و غیب اغصان و اوراق و اثمار در اصل شجره بمنزله حضرت واحدیت است و امثال این كلمات و آخوند ملا محسن در كلمات مكنونه می‌فرماید كه ذات واجب چون واحد است در اعداد و چون مداد است در حروف و چون بحر است در امواج و چون شمعه‌ای است كه داخل آئینه خانه كنند و امثال این از تمثالات كه ذكر آن باعث تطویل میشود كذبوا ان الذی زعموا خارج عن قوة البشر بلی حق را نشناختند و او را از خلقش امتیاز ندادند و توهمش كردند و ندانستند كه آنچه توهم كرده‌اند خلق است و آنچه شناخته‌اند عبد است حق مجهول مطلق است باشاره درنیاید و بعبارت نگنجد قال الامام الصادق علی جده و آبائه و ابنائه آلاف التحیة و الثناء : بدت قدرتك یا الهی و لم ‌تبد هیئة فشبهوك و جعلوا بعض آیاتك اربابا یا الهی فمن ثم لم یعرفوك یا سیدی چون ثابت شد این امور مجملا پس بدانكه طریق مسدود است و طلب مردود است قال علی علیه السلام : ان قلت فهو هو فالهاء و الواو كلامه صفة استدلال علیه لا صفة تكشف له ان قلت الهواء من صفته فالهواء من صنعه رجع من الوصف الی الوصف و عمی القلب عن الفهم و الفهم عن الادراك و الادراك عن الاستنباط و دام الملك فی الملك و انتهی المخلوق الی مثله و الجأه الطلب الی شكله الطریق مسدود و الطلب مردود دلیله آیاته و وجوده اثباته

ندارد ممكن از واجب نمونه ** * ** چگونه داندش آخر چگونه

پس نه تكلم در ذات واجب صحیح باشد و نه تمثال برایش درست باشد و نه ادعای معرفت توان كرد قال الرضا علیه السلام ما معناه فلیس الله عرف من عرف بالتشبیه ذاته و لا ایاه وحد من اكتنهه و لا حقیقته اصاب من توهمه و لا ایاه قصد من مثله الخطبة و قال امیر المؤمنین علیه السلام : من سأل عن التوحید فهو جاهل و من اجاب عنه فهو مشرك و من عرف التوحید فهو ملحد و من لم یعرف التوحید فهو كافر الحاصل ذات واجب را نشاید ادراك كردن و او را نتوان بهیچ وجه من الوجوه فهمیدن و آیات و اخبار در این باب لا یحصی است هر كس كه خواهد تتبع كتب حدیث كرده تا حقیقت امر بر او منكشف و معلوم گردد چون این را دانستی پس بدان كه حق تعالی خلق كرده انسان را برای معرفت و عبادت و همین علت غائیه ایجاد است و الا ثمره در ایجاد مترتب نمیشد چنانكه بر اولی الابصار مخفی نیست قال الله تعالی و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون ای لیعرفون و قال فی الحدیث القدسی كنت كنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكی اعرف پس البته باید موجودات را معرفت حق تعالی حاصل شود و دانستی كه آن معرفت ممتنع و محال است این است كه جمعی كثیر و جمی غفیر از علما در این جا متحیر و سرگردان

هذا الذی ترك الاوهام حائرة ** * ** و صیر العالم النحریر زندیقا

چنانكه می‌گوید :

ممكن ز تنگ‌نای عدم ناكشیده رخت ** * ** واجب ز جلوه‌گاه قدم نانهاده گام

در حیرتم كه این همه نقش غریب چیست ** * ** بر لوح صورت آمده مشهود خاص و عام

و ممیت‌الدین نیز در این حیرت گرفتار و در اول كتاب فتوحاتش گفته : و لما حیرتنی هذه الحقیقة انشدت بحكم الطریقة :

الرب حق و العبد حق ** * ** یا لیت شعری من المكلف

ان قلت عبد فذاك میت ** * ** ان قلت رب انی یكلف

لكن حق تعالی ببركت ائمه طاهرین علیهم السلام بعضی از شیعیان را از این حیرت درآورده ایشان را بر جاده حق مستقیم هدایت نموده از جمیع شكوك و شبهات و تحیرات خلاصی داده فاقول و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم كه حق تعالی هر چند بحسب ذات ممتنع الادراك و المعرفة است لكن خود را برای بندگان خود توصیف و تعریف نمود بوصف حادث و گفت بایشان در حین خلق ایشان در جمیع مراتب وجودات ایشان انا الله الدائم الباقی الذی لیس كمثله شئ و هو السمیع البصیر و چونكه موجودات مختلفة اللغات و متفاوتة الافهام و متكثرة الصفات پس حق تعالی خود را وصف كرد برای هر موجودی از موجودات بقدر فهم و معرفت و دانش و ادراك و نعت و صفت مثلا هرگاه مطلبی را زید بجهت اشخاص عدیده كه مختلف باشند در افهام و لغات مثلا بعضی تركی و بعضی فارسی و بعضی عربی و بعضی هندی و بعضی رومی و بعضی سریانی و بعضی یونانی و هیچكدام لسان دیگری را نمیفهمند و زید عارف و عالم بجمیع لغات ایشان است و این مطلب را بر زید واجب است كه بهمه برساند پس یك مطلب را بلغات عدیده و یك حقیقت را بصور متعدده درآورده برای تركی بزبان ایشان با ایشان تكلم كند و عربی را بزبانش و فارسی را بلغتش و همچنین سریانی و یونانی و سایر اهل لغت را پس همه مطلب را فهمیدند و كلا غیر آنچه زید فهمیده فهمیدند و هیچكدام حقیقت آنچه زید فهمیده است نفهمیده‌اند چه ایشان از الفاظی كه از زید صادر میشود بآن نهجی كه دانستی سابقا باعتبار وقوع دلالتی كه اثر آن الفاظ است چیزی فهمیده پس این رسم و اثر فهمیده و حقیقت آنچه در قلب زید است ادراك نكرده پس زید حقیقت فهمیده اگر مسئله را خود ادراك كند بدون توسط غیر و آن طوائف اثر فهمیده‌اند و رسم اگر زید اثر فهمیده باشد ایشان اثر اثر فهمیده‌اند و برین قیاس سایر احكامش چونكه این را دانستی پس بدانكه موجودات مختلف و متكثر در طبیعت و فهم باعتبار قرب و بعد می‌باشند چه عوالم متعدده است عالم لاهوت و عالم ماهوت و عالم جبروت و عالم ملكوت و عالم ملك بعبارة اخری عالم عقول و عالم ارواح و عالم نفوس و عالم طبایع و عالم مواد و عالم مثال و عالم اجسام و عالم اجساد و عالم اعراض و هر كدام را طبیعتی است وراء طبیعت دیگری و هر كدام را لونی است وراء لون دیگری و هر كدام را ادراكی است وراء ادراك دیگری مثلا عالم عقول لونش ابیض است در كمال بیاض متشعشع نورانی در ابیض طبعش بارد رطب طبع حیوة و صفتش قیام پیوسته ایستاده فعلش خضوع و خشوع و عبادت و طاعت ادراكش معانی است كلیات تسبیحش سبوح قدوس ربنا و رب الملئكة و الروح و تسبیح دیگرش سبحان ذی العظمة و الجبروت و تسبیح دیگرش سبحان ذی الملك و الاقتدار لك الحكم و لك الامر وحدك لا شریك له و عالم ارواح لونش اصفر است در كمال صفرت حضرت صادق صلوات الله علیه فرموده : البقرة خلقت من زعفران الجنة انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرین و طبعش حار رطب است طبع حیوة و صفتش قعود است و فعلش خضوع است و ادراكش رقایق و برزخ است و تسبیحش سبحان ذی العزة و الجلال و عالم نفوس لونش اخضر است در كمال خضرت مثل زمرده خضراء و جزیره خضراء در تأویل اشاره بهمین عالم است و طبعش بارد یابس است و صفتش انبساط و انتشار است و او را عارفین در بعضی از مواضع تعبیر میكنند كه اهل آن عالم به پشت خوابیده‌اند و فعل مختلف بجهت اهل این عالم است كه این مقام موضع احصاء آن نیست و ادراكش صور جزئیه ملكوتیه است مفارقه مجرده از مدة و ماده جسمانیه و صورت مثالیه و جسمیه و تسبیحش سبحان ذی الملك و الملكوت یسبح الله باسمائه جمیع خلقه و عالم طبایع لونش احمر است در كمال شدت در صفا چون یاقوت و حجاب یاقوت در احادیث اشاره بهمین عالم است و طبعش حار و یابس است و صفتش اشتمال و احتوا است بهیئتی كه حامل همه اهل آن عوالم سه‌گانه است با اولاد و اولاد اولاد و بیوت و اسواق و كل آنچه ما یحتاج اهالی این عوالم است اگر ترا چشمی بینا باشد این معنی را برأی العین مشاهده میكنی و فعلش انزوا و اختفا و نمو و ذبول و تحلیل و لیكن تابع ملئكه است در فعل بلكه آلت او است و حضرات حكما همان را ملك میدانند قد خبطوا خبط عشواء و ادراكش بی‌ادراكی است و تسبیحش سبحان ذی الغلبة و القهر لا اله الا الله له الحكم و الیه ترجعون و عالم مواد لونش كمد است مثل لون آسمان و طبعش غالب بر او یبوست است و از این جهت است كه حضرات عرفا رضوان الله علیهم از آن تعبیر بجوهر هباء میكنند و این تعبیر از دو راه است یكی بجهت غلبه یبوست در او و دیگر بجهت عدم امتیاز ظاهری و امتیاز حقیقی واقعی هر حصه‌ای كه برای زید است مثلا غیر از آن حصه‌ای است كه برای عمرو است و لیكن قبل از افاضه صورت كه تعین اسمش می‌باشد امتیازی میانه حصتین و مادتین نباشد پس باین اعتبار باین اسم مسمی كردند و الله العالم و صفتش عریانی است برهنه است و هیچ لباسی برایش نیست اللهم اكس كل عریان و فعلش امداد صورت و تعین است از فیض حق تعالی چه ماده باب فیض است از برای مثال و صورت و جسم و تسبیحش سبحان الدائم الباقی سبحان الرؤف العطوف و عالم مثال لونش اخضر مایل بسواد است و طبعش بارد و یابس است و صفتش هیئة و شكل است از استداره و استقامة و اعوجاج و امثال ذلك و فعلش اظهار ماده است در عالم ظهور پس صورت مظهر هیولی است نه شریك العلة با هیولی چنانكه می‌گویند و تسبیحش سبحان الظاهر الباطن و عالم اجسام لونش سیاه است و طبعش طبع موت است و فعلش شهوت است و ادراكش صور جزئیه حسیه جسمیه و صفتش صفت موت است و تسبیحش سبحان ذی الملك و القدرة و همچنین سایر عوالم كلا صاحبان طباع مختلفه و ادراكات متفاوته و لغات غیر موافق و افهام غیر مطابق و همه موجودند و مخلوق صاحبان شعور و ادراك پس باید معرفت حق تعالی هم‌برسانند بجهت اینكه علت غائیه ایجاد ایشان معرفت است پس حق تعالی باید خود را بایشان بشناساند و هر یك را بلسان ایشان و بقدر فهم ایشان پس تعریف كرد خود را برای این مراتب و این تعریف را بلسانی تجلی گویند و بزبانی ظهور نامند و باصطلاحی اشراق خوانند و محبت نیز گویند و وصف گویند چه این تعریف تعریف مقالی نیست بلكه تعریف حالی است و حقیر این وصف را مثال نامیده‌ام و لیس كمثله شئ چون تجلی كرد یا اشراق نمود یا ظاهر شد یا وصف كرد یا مثال خود را در حقایق ایشان القا نمود اهل هر عالمی بقدر خودشان از آن ظهور نصیب و حصه برداشتند و بقدر فهم خود اقرار و اعتراف به وحدانیت نمودند و قال تعالی و انزل من السماء ای من سماء التجلی ماء التجلی فسالت اودیة قوابل الممكنات بقدرها پس تجلی متعدد و ظهور متكثر پس مراتب توحید نیز مختلف و متكثر باشد بلكه بعدد انفاس چه در هر آنی او را ظهوری است بخلاف آن و این اختلاف و تكثر بسبب اختلاف و تكثر مخلوق است و الا او را ظهوری است واحد و تجلی است واحد و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر بل هو اقرب پس هر كس كه اقرب باشد این ظهور در او اكثر باشد و حق در نزد او اظهر باشد و معرفت او اكثر باشد پس معرفت اهل عالم عقول اكثر باشد از معرفت اهل عالم نفوس و معرفت اهل عالم نفوس اكثر باشد و حق در نزد او اظهر باشد بالنسبه باهل عالم اجسام از این جهت است كه ما را معرفت انبیا ممكن نباشد و انبیا را معرفت ائمه علیهم السلام و حیوانات و بهائم را معرفت ما و نباتات را معرفت حیوانات و جمادات را معرفت نباتات و كلا تسبیح میكنند حق را بلسان مقال و حال چنانكه بر عارفان مخفی نیست اما این تجلی و ظهور و توصیف و تعریف و اشراق و لمعان حادث باشد و این توصیف بالنسبه بحال ممكن باشد نه قدیم و ماارسلنا من رسول الا بلسان قومه پس می‌توانی گفت كه حق ما را وصف خود قرار داده برای ما بواسطه ما وصف كرد اگر خود را بشناسیم آن معرفت كه حق از ما خواسته و برای ما خود را بآن طریق وصف كرده خواهیم شناخت من عرف نفسه فقد عرف ربه اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه قال امیر المؤمنین علیه السلام : لا تحیط به الاوهام بل تجلی لها بها و بها امتنع منها و الیها حاكمها اگر خود را خود دیدی حق را نشناختی اگر خود را وصف حق دیدی با اسقاط جمیع ما یتفرع بر خود وصف حق دیدی نه ذات حق اینجا است محط رحال و مزال اقدام و كمترین در مثنوی خود در این باب گفته‌ام :

او مبرا از صفات و ذات ما ** * ** او منزه از همه حالات ما

نیست ممكن هیچ سالك را وصول ** * ** در مقام ذات حق غیر از جهول

او چه داند حق چه و خلقش چه است ** * ** او چه داند خود كه و واجب كه است

او مجرد كرده خود را از خودی ** * ** او رسیده در مقام بیخودی

لیك غافل بود كو خود در كجا است ** * ** این مقام از حق بود یا خلق راست

چونكه دیده او صفات حق در آن ** * ** گفت حق است این و گفته بر زبان

من حقم من حق منم معبود تو ** * ** من وجود مطلقم مسجود تو

من همانم كو تو او را عابدی ** * ** آن خداوندم كه او را طالبی

الی ان قلت :

بین چسان این ملحد برگشته بخت ** * ** از دیار اهل حق بربسته رخت

او فكنده خویشتن را در ضلال ** * ** پس خلاصیش محال آمد محال

پس مرید و تابعش جمعی خران ** * ** می‌شوند و می‌كنند آنچه توان

الی آخر الابیات اهل حق با صوفیه در این مقام از هم جدا شوند اهل حق گویند چون از خود گذشتی وصف حق مشهودت گردد این حادث است دخلی و ربطی بقدیم تعالی شأنه ندارد و صوفیه گویند كه چون از خود گذشتی ذات حق گردی و عین او شوی چنانكه گفته :

چو ممكن گرد امكان برفشاند ** * ** بجز واجب دگر چیزی نماند

و گفتگو با این حضرات و نزاع و جدال با ایشان عن‌قریب خواهد بیان شد انشاء الله تعالی دانم كه ظاهر امر را یافته‌ای و صورتی مشاهده كرده‌ای لكن از حقیقت امر كه مراد كمترین ذره بیمقدار است هنوز محجوب مانده‌ای و چون وضع این كتاب برای كشف غطا از حقیقت امر است لهذا مثالی كه برای این مطلب حق تعالی در آفاق و انفس بجهت بندگانش زده و توصیف حالی نموده ذكر می‌نمایم تا معین عارف در فهم مطلب و معین جاهل در عدم فهمش باشد

فاقول و انا الفقیر الی الله الغنی و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم كه نظر كن در سراج و تدبر و تأمل كن در آن و ببین كه آنچه مدبر است و فاعل در سراج نار است چه سراج مركب است علی الظاهر از نار و دهن و دهن شكی نیست كه فاعل نیست و هیچ فعلی در آن نباشد پس باید فاعل سراج نار باشد و شكی نیست كه نار بذاتها فاعل نیست بلكه فاعلیتش باعتبار مس است چنانكه حق تعالی در محكم كلام خود می‌فرماید یكاد زیتها یضی‌ء و لو لم‌تمسسه نار و آن مس را ظهور نار گویند و فعلش نیز نامند پس نار در سراج غیب باشد و آنچه ظهور دارد مس نار است و چون سراج متحقق شد اشعه را بواسطه سراج ایجاد نمود پس سراج باب نار باشد در امداد اشعه و عرش نار باشد كه بر او ظاهر شده پس عطا كرده هر صاحب حقی را از اشعه حقش را و راند بسوی هر مخلوقی رزق او را و اما اشعه پس مركب باشند از نوری كه از سراج منبعث گردد با یكپاره حدود و تعینات چه از سراج صادر نمی‌شود مگر نور واحد بسیط منبسط بر جمیع قابلیات اشعه و در این نور هیچ تكثر و تعدد نباشد چنانكه فرموده و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر او هو اقرب و ما خلقكم و لا بعثكم الا كنفس واحدة اما در حین انبعاث از سراج موجود گردند این حدود پس باعث تكثر و اختلاف اشعه گردند بعضی قریب و بعضی بعید و بعضی متوسط بآن نهجی كه محسوس میشود و آن نوری كه از سراج احداث می‌شود عین سراج نیست و او را مدخلیتی در ذات سراج نباشد بلكه سراج او را احداث كرده لا من شئ بدلیل اینكه هرگاه پرده و حجابی بر روی سراج كشند بحدی كه هیچ شعاع نداشته باشد نور سراج هیچ زیاد نگردد و هرگاه پرده را برداشته بحدی كه همه فضا را روشن كند هیچ نورش كم نشود و اگر چندین هزار سراج از سراجی روشن كنند هیچ نقصانی و فتوری در سراج اول هم‌نرسد انا من محمد كالضوء من الضوء و هرگاه اشعه و آنچه از سراج منبعث شود عین او باشد البته باید در این فروض مذكوره تفاوتی در حال سراج هم‌برسد و حال آنكه بالبدیهه هیچ تفاوت نكند پس باید كه این انوار و اشعه اموری باشند حادثه از سراج مخلوقه از او لا من شئ لكن جمعی بجهت قلت معرفت خودشان یكپاره حرفهای بیجا و نامربوط گفته‌اند كه اوقات اشرف از این است كه كسی ذكرش كند پس اعراض از آن احسن و اولی باشد چون دانستی این را پس بدانكه این نور منبعث از سراج جهت و مثال سراج است و هیچ فرقی میانه این نور و سراج نیست مگر اینكه عبد و خلق او است چنانكه سراج مضی‌ء و حار و یابس است همچنین این نور منبعث از سراج باشد قال الحجة المنتظر عجل الله فرجه و فرجنا به و روحی فداه : فجعلتهم معادن لكلماتك و اركانا لتوحیدك و آیاتك و مقاماتك و علاماتك التی لا تعطیل لها فی كل مكان یعرفك بها من عرفك لا فرق بینك و بینها الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بیدك بدؤها منك و عودها الیك الدعاء پس این نور مثال سراج و ظهور و توصیف و تعریف و اشراق و لمعان و تجلی سراج است قال امیر المؤمنین علیه السلام : فالقی فی هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله كه بآن خود را برای اشعه وصف كرده هر كس كه آن نور را شناخت سراج را شناخته و در تعریف و تعرف فرقی میانه سراج و انوار آن نیست اما این نور وصف سراج است و خلق و عبد او است و چون اشعه مركب است از حدود و آن نور پس ایشان را دو جهت است جهتی بوحدت است كه یك جزء ایشان امر وحدانی بسیطی است ساری در كل اشعه و جهتی است بكثرت كه آن تعین و حدود باشد پس اگر تعین را از خود سلب كند و آنچه لوازم تعین است از زمان و مكان و جهت و رتبه و كم و كیف و وضع و اضافه و فوق و تحت و یمین و شمال و خلف و قدام و سایر لوازم ماهیت را از خود سلب كند در وجدان نه در وجود و الا عدم گردد پس خواهد شناخت آن نور واحد منبعث از سراج ساری در كل اشعه پس بوحدتش وحدت سراج را فهمد و بضیاءش ضیاءش را و بحرارتش و یبوستش حرارت و یبوستش عاقل داند كه در این وقت آن شعاع كه از خود تعین سلب كرده عین معرفت سراج كه آن نور باشد گردد پس در این وقت عارف و معروف و معرفت واحد گردند پس بخود سراج را شناخت و تجلی سراج بخود برای خود بوده جمله را از خود بخود بی‌خود نمود این است معنی قول امیر المؤمنین علیه السلام چنانكه سابق ذكر شد لا تحیط به الاوهام بل تجلی لها بها و بها امتنع منها و الیها حاكمها قال العالم علیه السلام : لیس بینه و بین خلقه حجاب غیر خلقه قال الشاعر : تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز و لیكن عین سراج را نشناخت و حقیقت سراج را نفهمید بلكه معرفت این نور بحسب قابلیت خود بوده نه بحسب سراج از این جهت سید و مولای من سید الساجدین علی جده و آبائه و ابنائه صلوات المصلین ابد الآبدین در مناجات خمسة‌عشر می‌فرماید : الهی لولا الواجب من قبول امرك لنزهتك عن ذكری ایاك علی ان ذكری لك بقدری لا بقدرك و ماعسی ان یبلغ مقداری حتی اجعل محلا لتقدیسك و من اعظم النعم علینا جریان ذكرك علی السنتنا و اذنك لنا بدعائك و تنزیهك و تسبیحك بلی هرگاه سراج خود را برای اشعه بآن نور وصف نمیكرد هرائینه هیچ از اشعه نمی‌شناختند كه سراج مضی‌ء است یا نه بلكه موجود نمیشدند ذات و حقیقة ایشان عین وصف سراج است و حدود امری است عارض مر آن ذات پس نسبت حدود به آن ذات نسبت عرض بجوهر باشد و بالبدیهه اگر جوهر نبودی عرض نبودی پس اگر وصف سراج نبودی اشعه را تحقق نبودی پس معرفت باعث وجود و تحقق موجودات باشد بفهم جان من كه اگر بفهمی ترا مرتبه كبریت احمر است و اكسیر اعظم و چون اشعه مختلفند در قرب و بعد و ضعف و شدت پس ظهور نور سراج كه در ایشان بحسب خودشان باشد پس باین سبب مراتب ظهور سراج مختلف و متفاوت باشد این مثال را دانسته باش كه بعد بكارت خواهد آمد زینهار زینهار توهم مكن كه سراج خود مستقل می‌باشد و معرفت او مقصود بالذات میباشد حاشا و كلا هرگاه اشعه این تخیل كنند عدم گردند و هرگاه سراج این تصور نماید در آتش بی‌التفاتی آتش بسوزد قال الله تعالی فی حق السراج : عباد مكرمون لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون یعلم ما بین ایدیهم و ما خلفهم و لا یشفعون الا لمن ارتضی و هم من خشیته مشفقون و من یقل منهم انی اله من دونه فذلك نجزیه جهنم كذلك نجزی الظالمین بلكه سراج باب نار است و اشعه مكلف بمعرفت نارند و لیكن چون ایشان را ممكن نیست معرفت نار بلكه معرفت نار بجهت ایشان ممتنع است بجهت اینكه هیچ چیزی فوق حقیقت و ذات خود را ادراك نتواند كرد و دانستی كه بجهت اشعه حقیقتی سوای ظهور نور سراج و تعین نباشد پس اگر اشعه قادر بر سلب كردن تعین از خود باشند در وجدان خواهند نور سراج را فهمید نه عین سراج را و آن نیز برای ایشان ممتنع باشد بلی آن نور مثال سراج است و ظهور او است برای اشعه لا فرق بینه و بینه الا انه عبده و خلقه فتقه و رتقه بیده بدؤه منه عوده الیه پس اشعه چون سراج را شناسند چنان است كه نار را شناخته باشند بجهت اینكه نار حكیم و عادل است بالنسبه باشعه تكلیف ما لا یطاق بایشان نمی‌كند پس بقدر طاقت ایشان تكلیف معرفت خود بایشان كرد و از ایشان شرط گرفت كه اقرار كنید كه من بجهت شما مجهول مطلقم و هرگز مرا نمی‌توانید شناخت و این كه شناخته‌اید وجه دانید و خلق اذ كلما میزتموه باوهامكم و ادركتموه بعقولكم فهو مخلوق مثلكم مردود الیكم هر یك از اشعه كه مطیع و فرمان‌بردار شدند و بشرط نار كه بواسطه سراج بایشان رسیده عمل كردند فائز شدند بدرجات عالیه و مكرم گشتند بكرامات سنیه و نور از مخزن سراج بیشتر بایشان رسانید و ان من شئ الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم و هر كس كه خواستند با تعین نار را بشناسند گمراه شدند به تكثر نار و سراج قایل شدند و یكپاره‌ای چون خود را مضمحل و منقطع و باطل دیدند بعدم نار قایل شدند گفتند این اشعه را مدبری نباشد و بعضی تجسم خود را دیده بتجسم قایل شدند و بعضی صورت خود را مشاهده كرده بصورت قایل شدند و بعضی طبیعت و ماده خود را دیده بطبیعة و ماده قایل شدند الحاصل جمیع این فرق كه بهم‌رسیده‌اند خواستند كه حق را با تعین بشناسند و جمعی از اشعه تعین را از خود سلب كردند نور سراج یافتند او را بعضی سراج نامیدند و بعضی او را نار نامیدند و خود را بصفات سراج و نار وصف كردند كلا بر باطل و طرا در خذلان ماندند و این است معنی قول امام صادق صلوات الله علیه و علی آبائه و ابنائه : و جعلوا بعض آیاتك اربابا یا الهی فمن ثم لم یعرفوك یا سیدی بجهت اینكه ایشان سراج را كه آیتی است از آیات نار اله دانستند پس حق معرفت آن است كه تعین را سلب كنی و آنچه یابی وصف حق دانی بتو برای تو بحسب تو نه بحسب خود و من هنا تعرف اثبات الحق سبحانه و نفیه اما اثباته ففی قوله تعالی سبحان الله عما یشركون الا عباد الله المخلصین لانهم ارادوا ان یعرفوا الحق تعالی بالتشبیه و التعین و ملاحظة الانیة و الماهیة فنزه الله تعالی نفسه المقدسة عن توصیفهم و عن مقالتهم لانهم مالاحظوا المثال و ماوصلوا الیه و مانظروا الی الوصف الذی وصف الله تعالی لهم بانفسهم و مارجعوا الی من نظر الیه ای الی المثال یتعلموا منه وصفه تعالی فقالوا نظرا الی انفسهم و تعینهم فحجبوا عن المعرفة تعالی ربی و تقدس عن المشاركة و المضادة و المنادة فظهر من هذه الآیة الشریفة ان الله سبحانه منزه عن وصف المشركین و لیس بمنزه عن وصف عباده المخلصین بل وصفهم كما یلیق بجلال قدسه و هذا لا یصح لما عرفت من ان الحق سبحانه لا یعرف و لا یوصف و لا یلیق وصف احد بجلال قدسه لان الاشعة غایة معرفتهم معرفة نور السراج و لا یلیق هذا الوصف للنار لان توصیف الاشعة للنار بالاضاءة و هی فی مرتبة ذاتها لا یصح لها هذا الوصف اذ لا ضوء لها و هی غیب لا یدرك و لما كان الامر كذلك و هذه الآیة یفهم من ظاهرها خلافه اراد الله سبحانه ان ینبه علی ذلك فقال علی سبیل العموم فی سورة الصافات سبحان ربك رب العزة عما یصفون ای عن كل ما یصف كل احد حتی الملك المقرب و النبی المرسل و المؤمن الممتحن و لا احد من الموجودات من الجن و الانس لما عرفت سابقا و آنفا و لما كان الظاهر من الآیة الشریفة و باطنه ان وصف الحق سبحانه لا یمكن لاحد و یمتنع ان یوصف كما هو و یوهم منه ان كل احد علی الضلالة و البطلان و الخذلان حتی الانبیاء و المرسلین و الصلحاء و الصدیقین الذین بعثهم الله تعالی لترویج دینه و اظهار امره و نهیه و بیان معرفته و تعریفه و توصیفه علی الحق اراد الله سبحانه ان ینبه علی فساد هذا التوهم فاظهر الرضا عن المرسلین و من شایعهم من المؤمنین و الصدیقین لان من تبعنی فانه منی فقال و سلام علی المرسلین و الحمد لله رب العالمین لانهم ما خالفوا الفطرة و ماغیروها و عرفوا المثال فعرفوا ذی المثال و هو المطلوب عنهم لانهم لا یطیقون فوق ذلك لان حقیقتهم كما عرفت من التمثال بالسراج مركبة من المثال و من الحدود و التعینات فاذا ازالوا التعینات عن وجدانهم و دكوا جبال انیاتهم و مارأوا ما یلازم تشخصاتهم و تعیناتهم من الجهات الست و المشخصات الستة و الایام الستة و امثال ذلك فوجدوا المثال فعرفوا الحق بالمثال و رضی الله عنهم بذلك لانهم ماقصروا و الا فاین الثریا من ید المتناول فافهم و اغتنم و كن من الشاكرین و اشكر الله فیما هدیك من التوحید جان من وفقك الله تعالی زنهار زنهار كه توهم كنی كه نار را كه مثال زده‌ایم و گفته‌ایم كه اشعه هرگز بمعرفت نار نمی‌رسند كه نار مثال ذات واجب تعالی شأنه است كه ممتنع المعرفة است و مجهول مطلق حاشا و كلا واجب تعالی و تقدس اجل و اعظم و اكرم از این است كه برای او مثالی باشد یا توان ممكن را مثال برایش آورد تعالی ربی و تقدس چو ما سابق ثابت كردیم كه حق را نتوان برایش مثال زد بادله و براهین و طعن زدیم بر كسانی كه مثال برایش زدند و خود واقع میشویم در آنچه از آن فرار میكردیم لا و الذی نفسی بیده الامر اعظم من ذلك و اجل من ان یتصور او یتخیل او یتعقل بلكه نار مثال است برای كلمه‌ای از كلمات او كه لفظ كن باشد و او اثری است از آثار و هیچ ربطی و مشابهتی و مناسبتی میانه او و ذات حق تعالی نباشد این التراب و رب الارباب چو نسبت خاك را با عالم پاك و لذا قال سیدی و مولای روحی فداه الغلاة صغروا عظمة الله چه ایشان كلمه را متكلم انگاشتند و اثر را مؤثر دانستند نسنجیدند نسبت كلمه را با متكلم كه نسبت عدم است با وجود كذبوا ان الذی زعموا خارج عن قوة البشر و این نار مثال است از برای آن یك ركن از اركان اربعه آن اسم كه بحروف مصوت و بلفظ منطق و بشخص مجسد و بلون مصبوغ نیست بری‌ء عن الامكنة و الحدود و الاقطار كما فی اصول الكافی عن الصادق علیه السلام كه حق تعالی آن را مفقود كرده از فهمها و عقلها و وهمها و خیالها و بصرها فهو المكنون المخزون عنده و این نار مثال است از برای آن اسمی كه در دعای بعد از هر دو ركعت از صلوة لیل است و باسمك المكنون المخزون الاعظم الاجل الاكرم الذی تحبه و تهواه و ترضی به عمن دعاك فاستجبت له دعاءه و حق علیك الا تحرم سائله و لا ترده و مثال برای اسم الذی استقر فی ظله فلا یخرج منه الی غیره و نار مثال از برای اسم اعظمی است كه مخصوص ذات واجب تعالی است احدی را نه ملك مقرب و نه نبی مرسل و نه مؤمن ممتحن در معرفتش دخلی و ربطی نیست چه فوق طاقت ایشان است اگر خود و امثال خود را اشعه و باب فیض خود را سراج بگیری حقیقت امر بر تو منكشف خواهد شد حمد و شكر و منت خدای را كه فقیر حقیر كمترین ذره بی‌مقدار از بركت و شفقت و لطف سادات خود ائمه طاهرین صلوات الله علیهم اجمعین این حقیقة را مشاهده میكنم و بالعیان این معنی را می‌بینم لكن مسئله بسیار دقیق و مشكل است لا یهتدی الیها الا من اطلعه الله علی مكنون علمه و فقیر آنچه توانستم در توضیحش كوشیدم و بگمان فقیر این است كه اوضح از این ممكن نباشد الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین

مقام در تقسیم توحید بسوی اقسام شانزده‌گانه چون دانستی كه برای حق تعالی ظهوری است حادث واحد منبسط بر اعیان ممكنات بر آن نهج كه در سراج دانستی و حقیقت هر موجودی از موجودات مركب است از آن ظهور و از تعین و باعتبار اختلاف مراتب تعین مراتب ظهور نیز مختلف گردد و هر چه اقرب بسوی مبدء است در آن ظهور اكثر است و دانستی بالاجمال كه عوالم متعدده است اشرف عوالم و اقرب ایشان بسوی مبدء عالم عقول است چه عقل كلی مركب است بلا واسطه از آن ظهور و از اول تعین كه هرگاه این حجاب عقل را یعنی تعینش را بردارند صرف ظهور باقی میماند و در آن جا معرفة الله كما اراد الله منه و كما یمكن فی حقه حاصل شود پس حق اظهر اشیاء است بجهت عقل بالنسبه بسایر موجودات مقیده و بعد از عالم عقول عالم ارواح است و ظهور حق در این عالم بواسطه ظهور عقل است بلكه از فاضل ظهور او است و همچنین سایر عوالم اسفل ظهورش بواسطه اعلی است پس از این قرار معلوم گردد كه هر چند ظهورات حق تعالی غیر متناهی است برای هر كسی در هر آنی ظهوری است بخلاف ظهورش از برای آنكس در آن دیگر پس مراتب توحید الی غیر النهایة خواهد بود چه توحید هر كسی بحسب تجلی حق است برای او در هر مقام كه هست و لیكن كلیات این مراتب را بچهار مرتبه می‌توان جمع كرد لیكن بدان اولا كه توحید اولا و بالذات منقسم می‌شود بچهار قسم :

اول توحید ذات است از شركت و نفی كثرت قال الله تعالی لا تتخذوا الهین اثنین انما هو اله واحد و ادله‌ای بر توحید حق تعالی و نفی شریك از برای او بطریق مجادله بالتی هی احسن حضرات حكمای متألهین و حضرات متكلمین در كتب خودشان ذكر نموده‌اند و ائمه در احادیث بیان فرموده‌اند مثل دلیل فرجه و دلیل تمانع و امثال اینها و حقیر در رساله فارسی مرشدالمؤمنین الی النهج المستقیم دلیل شافی وافی كه قاطع جمیع شكوك و شبهات می‌باشد ذكر نموده‌ام جامع بین دلیل فرجه و تمانع هر كس كه خواهد در آنجا نظر كند و چونكه این كتاب موضوع از برای مطالب جلیله معرفت است لهذا ترك آن بنظر انسب آمد

دوم توحید صفات است بدو معنی : یكی آنكه بجهت حق تعالی شریكی در صفات ذاتیه و فعلیه‌اش قرار ندهد مثل اینكه نگوید خدای تعالی عالم است و زید عالم است و اطلاق لفظ علم بر هر دو بر سبیل اشتراك معنوی است چنانكه خواهد آمد انشاء الله تعالی و همچنین سایر صفات چون قدرت و حیوة و سمع و بصر و مشیت و اراده و امثال اینها دوم آنكه هر موجودی از موجودات بلكه هر ذره‌ای از ذرات وجود را صفات حق مشاهده كند غیر مستقل قائم بحق تعالی قیام صدوری یعنی كل را آثار قدرت حق ملاحظه كرده پس از آن استدلال بوجود حق كند چه صفت آن است كه دال بر موصوف خود باشد و دانستی كه حق تعالی جمیع موجودات صفت خود آفریده و خود را برای ایشان بذات و حقیقت ایشان تعریف و توصیف كرد پس جملگی وصف الله و صفة الله باشند و این است معنی آنچه فقیر در دیباچه كتاب فارسی مرشدالمؤمنین ذكر نموده‌ام كه عالم بلسان فصیح گوید كه من صفة الله‌ام لسان فصیح اعم از حال و مقال است و آدم بكلام بلیغ شنواند كه من صفوة الله‌ام یعنی خود را بجوی چو او را جوئی كه او را جوئی و خویشتن شناس كه شناسائی بشناسائیش رسانی نی نی غلط گفتم چه او را جوئی خود را مجوی چه او را طالبی خود را مطلب الی آخر و همچنین موجودات چنانكه صفات الله‌اند اسماء الله نیز می‌باشند چه اسم علامت مسمی است و جمیع موجودات علامت وجود حق می‌باشند پس اسم او باشند و در اینجا تحقیقی است كه بعد انشاء الله تعالی مذكور خواهد شد پس توحید صفات و اسماء بیكی از این دو معنی است كه مذكور شد لكن معنی ثانی بنظر فقیر ارجح می‌باشد و السلام علی تابع الهدی

سیم توحید افعال است و آن یك دانستن فعل حق است و كل اشیاء و موجودات و حركات و سكنات ایشان همه از حق تعالی است هیچكس را در را در فعلش شركت نباشد قل الله خالق كل شئ فاعبدوه ارونی ماذا خلقوا فی الارض و این مستلزم جبر نباشد بلكه این عین اختیار است در نزد كسی كه او را اعتبار است چنانكه بعد در مسئله جبر و اختیار ذكر خواهد شد چهارم توحید عبادت است و آن یگانه دانستن معبود است و شریك در عبادتش قرار ندادن قال الله تعالی فمن كان یرجو لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرك بعبادة ربه احدا و موحد باید حق تعالی را در جمیع این مراتب توحید كند چه اگر در بعضی از این مراتب توحید نكند مشرك باشد و موحد نباشد چه شرك در هر یك از این مراتب مستلزم شرك در مراتب دیگر باشد چنانكه بر صاحب هوش مخفی نیست

چون دانستی این اقسام را بدانكه توحید در مرتبه ثانیه منقسم بدو قسم گردد : اول توحید ذاتی است و آن توحید حق تعالی است مر ذات خود را بذات خود قال تعالی شهد الله انه لا اله الا هو و در این توحید هیچكس را نصیبی نباشد نه نبی مرسل و نه ملك مقرب و نه صدیق و نه شهید حتی نبی ما رسول الله صلی الله علیه و آله و اهل بیت اخیار و اطهارش كه اعلم اهل آسمان و زمین و اعرف كل موجودات می‌باشند صلی الله علیهم و علی ارواحهم الطیبة الطاهرة و اجسامهم الزاكیة المباركة و یكپاره مزخرفات در این مقام صوفیه را می‌باشد كه ذكرش در این مقام نالایق است و در شرح كه حقیر بر شرح زیارت استاد ادام الله ظلاله علینا و علی الطالبین و متعنا بفیوضاته و جمیع المستحقین نوشته‌ام اكثری اقوال این حضرات را در آنجا ذكر نموده‌ام هر كس كه خواهد در آن نظر كند دوم توحید صفاتی است و آن توحید خلق است مر حق را علی تفاوت مراتبهم و درجاتهم و ذواتهم و حقایقهم و مراد از توحید صفاتی آن است كه چون سابق دانستی كه حق تعالی را بكنه ذات ادراك نمیتوان كرد و خلق برای معرفت مخلوقند پس خود را توصیف كرد برای خلق بظهوری از ظهورات خود كه مناسب آن كس باشد و آن ظهور صفت و تجلی و خلق او است نه ذات او است و گفتیم كه عوالم متعدد است : عالم عقول و عالم نفوس و عالم اجسام مثلا و ظهورش در هر یك از این عوالم بواسطه عالم اعلی است بلكه بفاضل ظهور او است پس حق در نزد عالم اعلی اظهر است بالنسبه بعالم اسفل و ظهور حق در هر عالمی بحسب همان عالم است نه بحسب ذات خود تعالی ربی و تقدس عن ذلك علوا كبیرا اگر خواهی كه حقیقت امر را بفهمی مقابله در مرایای متعدده مختلفه در الوان و اعوجاج و استقامت پس صورت خود را در هر مرآتی بحسب آن مرآت بینی مثلا در مرآت سرخ سرخ و در مرآت سیاه سیاه و در مرآة معوج معوج و در مرآة مستقیم مستقیم و همچنین مترتب گردان مرایای متكثره را بطوری كه ظهورت در هر مرآتی بواسط ظهور تو باشد در مرآت فوقش پس در مرآة اولی صورت خود بینی و در مرآة ثانیه مرآة و صورتی مشاهده كنی و در مرآة ثالثه دو مرآت و دو صورت تا آخر مرایا در آنجا مرایا متكثر گردد ظهور صورت خفائی هم‌رساند بلكه اعتبار بعد از مبدء اعوجاج هم‌میرساند پس آن صور اگر خواهند ترا بشناسند ترا می‌شناسند بآن طوری كه خودشان بر آنند نه بآن طوری كه تو بر آنی چنانكه بر ناظر در آفاق و انفس مخفی نمیباشد و از این مثال اسرار بسیار فهمیده میشود لكن كمترین تنبیه بر آن نمیكنم خوفا من فرعون و ملأهم ان یفتنهم

اخاف علیك من غیری و منی ** * ** و منك و من زمانك و المكان

فلو انی جعلتك فی عیونی ** * ** الی یوم القیامة ما كفانی

پس باعتبار اختلاف مراتب ظهور مراتب توحید مختلف گردد یعنی توحید صفاتی و الا توحید ذاتی علی ما هو علیه در صرافت وحدت خود میباشد و هیچ تعدد و تكثری در او راه نیابد و اما توحید صفاتی مختلف و متكثر و متعدد بلكه بحسب عدد انفاس خلایق چه حق را در هر آن برای هر كس ظهوری است و از او در هر سری شوری است كلا او را طالب و طرا او را جویا لكن از او نشانی نجویند و همه جا او بینند و كلیات این مراتب بچهار مرتبه جمع شده است بعضی مترتب بر بعضی

اعلم ان هنا كلام ینبغی التنبیه علیه لتعلم سر هذه المراتب الاربعة و حقیقته و كیفیته و انها لكل شخص و لكل شئ موجود الا انهم مختلفون فی الالتفات و عدمه و ان كنا كتبنا فی شرحنا علی الفواید باكمل تفصیل و اتم بیان لكنه لما كان مشتملا علی الرموز و الاسرار محتویا علی الذی یكاد ینكره العقول و الابصار فلنذكر هنا شیئا منه و لانحول الطالب الی ذلك الكتاب فنقول و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ان الله تعالی لما اجری عادته ان یجری الاشیاء علی اسبابها و لما كانت الطفرة باطلة فی الوجود فخلق الشئ مترتبا الاشرف فالاشرف فكان الشئ ذا مراتب عدیدة فخلق اولا وجوده الذی هو جهته من ربه و ظهور الحق له به ثم حدد ذلك الوجود بالحد الاشرف الاعلی و هو الحد المعنوی فوجد العقل ای عقل الشئ الجزئی ثم قال له ادبر عنی و اقبل الی ایجاد مراتبك و مقامات ظهورك و بروزك فامتثل العقل لامر الله جل و عز تنزل الی عالم الرقایق التی هی برزخ بین العالم المعنی و الصورة فتحقق عالم الارواح النور الاصفر الذی منه اصفرت الصفرة فصار ادراكات العقلی المعنوی غیبا فی هذا العالم لان هذا التنزل مقام الخفاء لاجل كمال الظهور و الكسر لاجل كمال الصوغ من عرف صاحب هرمس الهرامسة علمه هذه المسئلة بطریق العیان و من لم یصاحبه یعلمها علم اخبار لا علم عیان الله یرزقك و ایانا مصاحبته فانه علی كل شئ قدیر ثم تنزل من ذلك العالم الی عالم الصورة و مقام الكثرة فصارت ادراكات المعنویة و الرقایقیة غیبا ( غائبة خ‌ل ) فی ادراكات الصوریة فتحققت النفس النور الاخضر الذی منه اخضرت الخضرة ثم تنزل العقل من ذلك العالم الی عالم الطبیعة الكسر الثانی بعد الصوغ الاول فصارت الادراكات كلها غیبا فیها بحیث لا یری عنها اثرا و هی بمنزلة الموت هنا الانسان فی كمال الشعور و الادراك یمیته الله تعالی و یدخلونه فی القبر فتغیب كل ادراكاته بحیث لا تری عنها اثرا ثم یبعثه الله تعالی مع ذلك الشعور و الادراك بل اكمل فی المكان الذی دفن فیه كذلك الله ربنا لا اله الا هو العزیز الحكیم و لهذا النزول و الغیبة سر مخفی اشرت الیها فی ذلك الكتاب یجده اهل البلوغ و الاشارة و یفقده اهل التصریح و العبارة ثم تنزل العقل من ذلك العالم الی عالم الهباء ای عالم المادة الجسمانیة لكنها مجردة وحدها غائبة عن درك حواس الجسمی ثم تنزل من ذلك العالم الی عالم المثال البرزخ بین المجردات و المادیات ای الاجسام ثم تنزل الی عالم الجسم جسم الكل و هذه التنزلات كلها بحیث یغیب العالی فی السافل بحیث لا تری الا ظهور السافل ثم تنزل منه الی العرش محدد الجهات ثم تنزل الی الكرسی فلك الثوابت ثم الی فلك البروج ثم الی فلك المنازل ثم الی فلك زحل ثم الی فلك المشتری ( ثم ظ ) الی فلك المریخ ثم الی فلك الشمس ثم الی فلك الزهرة ثم الی فلك عطارد ثم الی فلك قمر ثم الی كرة النار ثم الی كرة الهواء ثم الی كرة الماء ثم الی كرة الارض و هذا المقام آخر مراتب النزول اذ لیس ادنی من الجسم شئ فی الوجود و لیس ادنی من الارض و اكثف منها شئ فی الاجسام فالتنزلات كلها تنتهی الیها لكنها كلها بطریق الغیبة و الخفاء بحیث لا تری فی الارض شئ من الادراك العقلی و لا من الادراك الروحی و لا من الادراك النفسی ابدا بل ما تری الا ارضا كثیفة غایة الكثافة و الخسة و الدناءة ثم یشرق الشمس علی الاراضی الرطبة و الابحر فتصعد البخار فالبخار حال صعوده بحرارة الشمس امر الله تعالی ملكا من اعوان جبرئیل و ملكا من اعوان اسرافیل ان یقدر الاول و یأخذ اربعة اجزاء من الرطوبة البخاریة و جزء واحدا من یبوسة الهبائیة فیعفن الملك الثانی فی حمام الماریة و بطن الفرس و كبد العالم و یطبخهما ثم یصعده الملك الاول بحرارة الشمس بعد الطبخ و النضج و التعفین حتی یوصله الی الكرة الزمهریریة الطبقة الثالثة من الهواء التی لا تصل الیها حرارة الشمس بالانعكاس فتصل الیه البرودة فتنجمد من جهة ذلك الجزء من الیبوسة التی فیه و فی هذه الاجزاء المصعدة غائبة كل المراتب المتنزلة فینجمد اولا انجمادا رقیقا علی سبیل التقطیع فیكون سحابا مزجی ثم ینجمد انجمادا ثقیلا فیكون السحاب الثقال و السحاب المتراكم ثم یأمر الله تعالی الشمس ان یشرق علی ذلك السحاب المتراكم فیذوب و یتقاطر الی الارض فلما وصل المطر الی الارض امر الله تعالی الملكین الاولین او ما یضاهیهما الظاهر هو الثانی لا الاول اذ لكل شئ ملك مخصوص یدبره و یتصرف فیه لكن الملكین من اعوان جبرئیل و اسرافیل فیقدر الاول بان یأخذ جزئین من الماء و جزء من الارض فیمتزجهما و یختلطهما فیعفن الثانی بالطریق المذكور فی حكمة الهرمسیة فینبت النبات بتقدیر الملك و تسخیر الفلك و هذه المراتب كلها غائبة فی تلك الشجرة مطلقا و هو البقل و الثمر الذی فی الحدیث ان فی الجنة لشجرة اسمها المزن فاقطر الله منها قطرة فلا تصیب بقلة او ثمرة اكل منها مؤمن او كافر الا و یتولد منه المؤمن هذا معنی الحدیث و القطرة هی هذه المراتب المذكورة ذكرنا سر هذا الحدیث و وجه المناسبة باكمل تفصیل فی شرح‌ الفواید و لا یسعنی الآن ذكرها و بیانها فاذا كان الجماد نباتا فیصیر غذاء للاب بای نوع كان فیصیر كیلوسا و كیموسا الی ان یصیر نطفة ففیها جمیع المراتب غائبة بحیث لا ظهور لها ابدا فاذا وصل الی مقام النطفة ینادی الله تعالی العقل بالاقبال الیه و الادبار عن الخلق فیأخذ العقل الجزئی فی الصعود الی الله تعالی و الرجوع الی مقاماته بعد النزول فی مقامات الناسوتیة و الاطلاع علیها قال ابن‌سینا فی هذا المقام :

هبطت الیك من المحل الارفع ** * ** ورقاء ذات تعزز و تمنع

الی ان قال :

ان كان اهبطها الاله لحكمة ** * ** طویت علی الفطن اللبیب الالمع

الی ان قال :

لتكون عالمة بكل خفیة ** * ** و تكون سامعة بما لم یسمع

فاول ما صعد الی مقام النبات و هو مقام العلقة و المضغة و العظام و تكسی لحما ثم الی الحیوان و هو ثم انشأناه خلقا آخر و هو ظهور النفس الحیوانیة فی المرتبة الاولی الی ان یصل الطفل الی مقام البلوغ فیظهر العقل الغائب اولا ففی هذا المقام اتم الشخص قوسی النزول و الصعود و بلغ مقام قاب قوسین و هذان سفران تكوینیان سمینا الاول بالسفر من الحق الی الخلق و الثانی بالسفر من الخلق الی الحق فاذا قطع مسافة هذین السفرین وصل الی المنزل لكنه بعد سایر سیرا شدیدا ما یوجد اسرع منه الا عند الذین فوقه فظهر لك ان مقام البلوغ مقام اتمام القوسین و اكمال الدائرة فافهم فانه قد خفی علی اكثر الافهام و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و بعد ظهور العقل لكونه غریبا ضعیفا و البدن مع جمیع قواه و مشاعره كما عرفت سابقا فی تصرف النفس و هی لا تحب الخیر ابدا فی تلك الحالة كما عرفت سابقا مجملا فیمیل الشخص الی المعاصی و ینزل الی عالم الاجسام فیشتهی الشهوات الجسمانیة و المستلذات الارضیة البدنیة من القبایح كالزنا و اللواط نعوذ بالله فینزل الشخص من ذلك المقام الاول ای مقام وقت البلوغ مقام العقل و ظهور ادراكاته و بروز فیوضاته الی مقام الجسم و هذا معنی كون الشخص فی العالم الفلانی و لیس معناه انه یتفكك و یعدم سایر العوالم مثلا یقال الشخص فی عالم المثال لیس معناه ان عالم الجسم فنی بالمرة و عدم بالكلیة لا بل هو مع الجسم لكنه عدم التفاته و فنی نظره الیه و الی ما یقتضیه من الامور الباطلة او من الامور الصحیحة بل التفاته و نظره الآن فی عالم المثال و بلاد هورقلیا الاقلیم الثامن من الاقالیم السبعة فیری فی ذلك العالم ما لا عین رأت و لا اذن سمعت بشرط ان تكونا جسمانیتین و شرح نظر الشخص الی ذلك العالم و ما یری فیه من العجائب یطول به الكلام ذكرنا جملة منها فی تفسیر بسم الله الرحمن الرحیم فی شرح‌الفواید عند ذكر المعارج ارجع الیه و قس علی المثال سایر العوالم فافهم و كن من الشاكرین لانه موضع اشتباه كثیر من العلماء و اذا عرفت هذا فاعلم معنی نزول الشخص من عالم العقل الی عالم الجسم فی الاول و معنی نزوله من ذلك العالم الی عالم الحس فی الثانی و هذا معنی ما ذكرنا فی رسالتنا مطالع‌الانوار فی بیان هذه المراتب الاربعة من التوحید اعلم ان الشخص بعد نزوله و صعوده له مراتب اربعة فی التوحید هذا معنی الكلام و لفظه ماكان ببالی و الكتاب ماكان حاضرا فثبت للشخص نزول عند قوله تعالی ادبر و صعود عند قوله تعالی اقبل و نزول بعد هذا الصعود كما عرفت نعم قد یتفق فی بعض الاشخاص النادرة كالمعصوم علیه السلام او من جذبه المعصوم الیه فح لیس له ذلك النزول لان نوره اكثر من ظلمته اما فی المعصوم علیه السلام فلا ظلمة فیه ابدا فلا معصیة و اما فی غیره من اصحاب الیمین كالانبیاء و الخصیص من الشیعة و ان كان فی الشیعة ظلمة الا ان ظلمته اضمحلت و بطلت لغلبة نورانیته اللهم اجعلنا معهم فی الدنیا و الآخرة و لما كان هذا الشق من النوادر فلذا اعرضنا عن بیان احكامه و ذكرنا الشایع الذائع الغالب فهذا كلام ان اخذته قاعدة كلیة یكشف لك الغطاء عن حقیقة الامر و هو باب ینفتح منه الف باب

چون دانستی این مقدمه را و صعود و نزول انسان را باین مراتب پس بدانكه شخص در هر مرتبه كه ناظر بر آن است و ملتفت بسوی آن یك نحوی از توحید برای او است كه قابل آن مرتبه باشد پس باین سبب این مراتب بچهار منقسم گشتند بعضی فوق بعضی :

مرتبه اولی توحید عبادت است و آن توحید عوام است نازلین بعد از صعود و در این مقام ظهور حق برای ایشان بصفت معبودیت است یعنی میدانند كه برای ایشان معبود است لكن بجهت تعلق ایشان بعلایق جسمانیت و گرفتاری ایشان به تعین و عدم متابعت عقل ندانند كه چگونه توحید كنند و حق را بكدام وصف كه لایق جلال قدس او است توصیف پس باید رجوع كنند بسوی انبیا و رسولان و امامان صلوات الله علیهم اجمعین و احادیث ایشان و كتاب الله كه ایشان ممد عقل بوده توحید حق را بنهجی كه انبیا از آن خبر داده‌اند و موافق عقل نظری است فراگیرند و بآن توحید حق تعالی میكنند و عبادتش را نمیدانم كه چه بگویم میكنند چه الحمد لله رب العالمین حق تعالی این ذره بیمقدار را واقف بر جمیع احوال ایشان گردانیده

و لكل رأیت منهم مقاما ** * ** شرحه فی الكلام مما یطول

المنة لله و الشكر له فاقول لكلی و جزئی و جمیع اعضائی و جوارحی :

كلما قلت اعتق الشكر رقی ** * ** جعلتنی لك المكارم عبدا

این مهل الزمان حتی اؤدی ** * ** شكر احسانك الذی لا یؤدی

مرتبه ثانیه مرتبه توحید ذات است و این مرتبه در وقتی تحقق یابد كه سالك از مرتبه اولی گذشته یعنی التفاتش از عالم اجسام و عالم مثال قطع شده باشد ترقی كرده در عالم نفوس قدم گذارد و صدرش كه محل نفس او است بلكه همان عین نفس است منشرح شده باشد بنور علم و من یرد الله ان یهدیه یشرح صدره للاسلام و علامت شرح صدر دو چیز باشد یكی دوام خوف و خشیت بحیثی كه پیوسته متزلزل باشد چنانكه حق تعالی میفرماید انما یخشی الله من عباده العلماء و فی الدعاء لا علم الا خشیتك و لا حكم الا الایمان بك لیس لمن لم یخشك علم و لا لمن لم یؤمن بك حكم و دوم تجافی از دار غرور و انابه بسوی دار الخلود و استعداد برای موت قبل از نزولش كما فی الحدیث عن النبی صلی الله علیه و آله لیس العلم بكثرة التعلم بل هو نور من عند الله یقذفه فی قلب من یحب فینفسح فیشاهد الغیب و ینشرح فیحتمل البلاء قیل هل لذلك من علامة یا رسول الله (ص‌) قال صلی الله علیه و آله التجافی عن دار الغرور و الانابة الی دار الخلود و الاستعداد للموت قبل حلوله او نزوله و علم در نفس است چه علم صورت است و محل صورت بلكه خود صورت نفس است و علماء از اصحاب عالم نفوسند در بعضی اوقات فافهم و توحید ایشان توحید ذاتی است یعنی قطع نظر از صفة مخصوصه بلكه بملاحظه‌اش در آفاق و انفس و آنچه حق تعالی خلق كرده از عجائب و غرائب و استدلال بوحدانیت حق تعالی باین ملاحظه و این است معنی آنچه حقیر در دیباچه كتاب مطالع‌الانوار نوشته‌ام : و نور قلوبنا لادراك معانی صفاته و شرح صدورنا لتلاوت كتاب آیاته و این مرتبه اعلی و اعظم از مرتبه اولی می‌باشد چو در این مقام شخص را مرتبه علم الیقین است بخلاف مرتبه اولی در این مرتبه شخص بر بصیرت است اگر چه مقامش بالنسبه بآن مقامات پست است

و مرتبه ثالثه مرتبه توحید شهودی است و این مرتبه وقتی تحقق یابد كه سالك از مرتبه اولی گذشته و نظرش از عالم نفوس منقطع گشته داخل عالم عقول شود و از ارباب قلوب محسوب گردد و تجلی حق و ظهورش بحیثی در قلب خود مشاهده كند كه همه جانب قلب را فراگرفته پس هیچ چیز نبیند و در هر چه نظر كند حق مشاهده كند و همه اشیاء را باطل و مضمحل داند و كمترین در مثنوی اشاره باین مرتبه نمودم باین ابیات :

وهم باشد وهم كثرت بینیت ** * ** دیده بگشا دیده حق بینیت

تا ببینی جمله را نور خداست ** * ** پس نظر كردن بغیر او خطاست

چشم را از علم اخباری بپوش ** * ** در عیانی جان من قدری بكوش

تا كه توحید شهودی حاصلت ** * ** آید و از جملگی بربایدت

نور حق را در دلت بینی ظهور ** * ** كرده باشد همچو موسی كوه طور

الی آخر الابیات و اشاره باین مرتبه است قول امیر المؤمنین علیه السلام مارأیت شیئا الا و رأیت الله قبله و قول سیدالشهدا علی جده و ابیه و امه و اخیه و ابنائه آلاف التحیة و الثناء : كیف یستدل علیك بما هو فی وجوده مفتقر الیك أیكون لغیرك من الظهور ما لیس لك حتی یكون هو المظهر لك متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیك و متی بعدت حتی تكون الآثار هی التی توصل الیك عمیت عین لا تراك و لا تزال علیها رقیبا و خسرت صفقة عبد لم‌تجعل له من حبك نصیبا الی ان قال علیه السلام : تعرفت لكل شئ فماجهلك شئ و انت الذی تعرفت الی فی كل شئ فرأیتك ظاهرا فی كل شئ فانت الظاهر لكل شئ الدعاء و قول سید الساجدین صلوات الله علیه فی دعاء الحریق : و ان كل معبود مما دون عرشك الی قرار ارضیك السابعة السفلی باطل مضمحل ما خلا وجهك الكریم فانه اعز و اجل و اكرم من ان یصف الواصفون كنه جلاله و تهتدی العقول الی كنه عظمته بلی وجه بالنسبه بخلق چنان است كه میفرماید چه اشعه هرگز هیچ مشعری از مشاعر ایشان و مدركی از مدارك ایشان بسراج كه وجه نار است نمیرسد بجمیع كوشش خودشان كل شئ هالك الا وجهه و قول الصادق علیه السلام ان الله اجل ان یعرف بخلقه و الخلق انما یعرفون به و قول الصادق علیه السلام لما سئل من الرجل لما قال الله اكبر قال علیه السلام الله اكبر من ای شئ قال الله اكبر من كل شئ فقال علیه السلام فهناك شئ فیكون اكبر منه قال الرجل فكیف قال علیه السلام الله اكبر من ان یوصف و امثال این مذكورات از ادعیه و احادیث كلا در این مقام و در این مرتبه می‌باشد

كسی نگوید كه امام علیه السلام در جمیع مراتب او را رتبه فوق است چنانكه شیخ رجب برسی رحمه الله در مشارق‌الانوار فرموده و نعما قال : هم علیهم السلام فی الاجسام اشباح و فی الاشباح ارواح و فی الارواح اسرار پس ایشان علیهم السلام باید مقام ایشان مقامی باشد كه فوق آن ممكن نباشد در امكان پس چگونه تو ادعیه و كلمات ایشان علیهم السلام را حمل میكنی باین معنی كه مرتبه وسط اعلی است و چرا حمل نمیكنی بمرتبه اعلای از توحید

جواب میگوئیم كه آنچه گفته همه حق است و مقام امام علیه السلام فوق آنچه تصور توان كرد و تعقل توان نمود بلكه بهیچ مدركی و مشعری نتوان مقام امام را ادراك كرد و لیكن آن مقام فوق این مقام مقام تكلم و مقام دعا خواندن یا تكلم كردن یا اعتراف بعجز خود نمودن می‌باشد اما در مقام دعا و ملاحظه خود و ذلت خود اعلی مقامات این است بلكه ائمه علیهم السلام چون معلمین بشرند از جانب خدا پس باید بجمیع امور و كل  مراتب تنبیه كنند اگر چه بفعل باشد بلكه تكلم در مرتبه ثانیه نیز در ادعیه خودشان نیز فرمودند چنانكه سید و مولای من سیدالشهدا روحی فداه در دعای عرفه فرمود : الهی امرتنی بالرجوع الی الآثار فارجعنی الیها بكسوة الانوار و هدایة الاستبصار حتی ارجع الیك منها كما دخلت الیك منها مصون السر عن النظر الیها و مرفوع الهمة عن الاعتماد علیها انك علی كل شئ قدیر و ظاهر این دعای شریف صریح است در اینكه این مراد در مقام دوم است اگر چه این دعا را باطنی است كه موافق مرتبه چهارم می‌باشد

مرتبه رابعه مرتبه توحید حقیقی است و آن مقامی است عظیم و محلی است شریف و مرتبه‌ای است بسیار رفیع و اصل در آن مقام چون كبریت احمر و غراب اعور است و این مرتبه وقتی تحقق یابد كه سالك از مرتبه سیم گذشته باشد و التفاتش از عالم عقول قطع شده باشد و خرق حجاب ابیض كه حجاب عقل است نموده باشد یعنی تعین او را سلب كرده باشد و دانستی كه عقل بلاواسطه مركب است از ظهور حق و تجلی و اشراق او با تعین چون تعین را از خود سلب كند عین ظهور گردد پس عالم و معلوم و علم و عارف و معروف و معرفة و تجلی و متجلی له واحد گردد و این مقام متحقق نگردد مگر بعد از سلب جمیع تعینات از زمان و مكان و جهت و رتبه و وضع و اضافه و فوق و تحت و یمین و شمال و خلف و قدام و ابوة و بنوة و وحدت و كثرت و جزئیت و كلیت و جنسیت و فصلیت و محب و و محبت و محبوبیت و نمو و ذبول و سماء و ارض و ادراك و علم و كمال و نقصان و فعل و قول و هیئات و حدود و اضافات و جمیع تعینات و تشخصات و ما یلازمها حتی از قطع نظر و عدم ملاحظه و الا بمقام ظهور نرسیده باشد چو آن صرف شئ است كه مشوب بهیچ تعینی و تشخصی نمیباشد پس بآنجا رسیدن باید همه تعین سلب كردن

رو مجرد شو مجرد را ببین ** * ** دیدن هر شئ را شرط است این

و باین سبب چون كمیل از حضرت امیر المؤمنین علیه السلام از حقیقت معرفت سؤال كرد بقول خود ما الحقیقة قال علیه السلام ما لك و الحقیقة قال أولست بصاحب سرك قال علیه السلام نعم لكن یرشح علیك ما یطفح منی فقال أومثلك یخیب سائلا قال علیه السلام الحقیقة كشف سبحات الجلال من غیر اشارة قال زدنی بیانا قال علیه السلام محو الموهوم و صحو المعلوم قال زدنی بیانا قال علیه السلام هتك الستر لغلبة السر قال زدنی بیانا قال علیه السلام جذب الاحدیة لصفة التوحید قال زدنی بیانا قال علیه السلام نور اشرق من صبح الازل فیلوح علی هیاكل التوحید آثاره قال زدنی بیانا قال علیه السلام اطفأ السراج فقد طلع الصبح و این حدیث اشاره بهمین مقام است لكن فهمش در غایت اشكال و نهایت اغلاق است هر كسی سخنی گفته و هیچیك بحقیقت امر چنانكه مراد معصوم است علیه السلام نرسیدند اگر چه این مقام مقام شرح این حدیث شریف بود لكن بجهت تطویل و بجهت عدم مجال و فراغ ترك نمودم الحاصل این مقام مقام كلام و محل سؤال و محل تضرع و محل استغفار و محل دعا هیچ نباشد بجهت این تجلی عظیم بود كه رسول الله صلی الله علیه و آله بیهوش گشته افتاده زملونی دثرونی می‌فرمودند و این بجهت ظهور جبرئیل نبود چه جبرئیل را آن مقدار كه رسول الله صلی الله علیه و آله از ظهورش بیهوش و متزلزل شود نبود بلكه در خدمت آن حضرت واقف بود مثل وقوف عبد ذلیل در نزد مولی جلیل و این مضمون از اول تا آخر از حضرت صادق صلوات الله علیه مروی است و همچنین در اول دعای لیلة المبعث امام می‌فرماید : اللهم انی اسئلك بالتجلی الاعظم فی هذه اللیلة من الشهر المعظم الدعاء و تجلی اعظم شكی نیست كه جبرئیل و امثالش از ملائكه نمی‌باشند بلكه كل موجودات همه از فاضل شعاع آن بزرگوار مخلوقند چگونه عالی در نزد ظهور سافل مضطرب گردد پس باید مراد از تجلی اعظم ظهور حق تعالی برایش باشد بلا كیف و لا اشارة اعظم تجلیات آن تجلی بلاواسطه است پس باید مراد این مقام باشد و در این مقام بود كه امیر المؤمنین علیه السلام در بسیاری از مواضع در اوقات نماز و غیرش غش میكردند و بیهوش میشدند حتی توهم مردن در ایشان میرفت و حدیث آن مرد از مشاهیر است و احتیاج به بیان نمی‌باشد و در این مقام بود كه سید و مولای ما جناب صادق علیه السلام در وقت نماز در نزد قول ایشان ایاك نعبد و ایاك نستعین غش كردند و بیهوش افتادند چون بهوش آمدند استفسار كردند حضرت فرمود لازلت اكرر هذه الكلمة حتی سمعت من قائلها و همچنین سایر ائمه علیهم السلام و انبیا چون موسی چون ظاهر شد برایش حقیقت و ذاتش كه ظهور و تجلی حق است از برای او باو منهدم شد اساس و بنیان سایر قوا و مداركش پس نفس از تدبیر باز ماند فدك الجبل و خر موسی صعقا فی الحدیث ان لله سبعین حجابا لو كشف واحد منها لاحترقت سبحات وجهه ما انتهی الیه بصره بلی سافل در نزد ظهور عالی محترق گردد قال و قد اجاد عند من عرف المراد :

چو نیست بینش بدیده دل ** * ** رخ ار نماید ترا چو حاصل

كه هست یكسان بچشم كوران ** * ** چه نقش پنهان چه آشكارا

اگر بینش را بمعنی طاقت بگیری اگر هم به معنی خود بگیری معنی خواهد داشت حق تعالی اظهر كل شئ است لكن ما را طاقت رؤیت نباشد و الا فهو اظهر من كل شئ و اخفی من كل شئ فظهوره فی خفائه و خفاؤه فی ظهوره یقول الشاعر :

خفی لافراط الظهور تعرضت ** * ** لادراكه ابصار قوم اخافش

و حظ عیون النحل من نور وجهه ** * ** لادراكه حظ العیون الاعامش

الحاصل این كلام معترضه بود فلنرجع و نقول كه این مقام اعظم مقامات و این مرتبه اشرف مراتب است و الیه اشار الصادق علیه السلام فی العبد قال علیه السلام : العبد العین علمه بالله و الباء بونه عن الخلق و الدال دنوه بالله بلا كیف و لا اشارة الدنو بلا كیف و لا اشارة اشارة الی هذا المقام و الا فكل مقام من المقامات فیها اشارة اما عالم العقول الذی هو اعلی المقامات و اشرف ما فی الوجود المقید و اول ما خلق الله ففیه اشارة معنویة و كیف و كم معنویان لانه لیس بلا تعین و كل تعین یلزمه هذه الحدود و ان اختلفت فی الشدة و الضعف و الرقة و الغلظة و قس علیه العوالم الاخر التی تحت عالم العقول فالمقام الذی بلا اشارة و لا كیف لیس الا مقام ظهور الصرف و تجلی المحض فمن وصل الی هذا المقام عرف الله بحقیقة المعرفة الممكنة التی یمكن فی حقه و هذا مقام الكشف الذی یدعونه اهل الحق ففی هذا المقام یعرف الحیث و اللم و الكیف و الموصول و المفصول اذا توجه بكل شئ یعرفه بحقیقة المعرفة الكاملة اذا توجه لمعرفة الله یعرفه بحقیقة المعرفة الكاملة المرادة منه لا الحقیقی الذی هو التوحید الذاتی كما عرفت مجملا و مفصلا و ستعرفه انشاء الله تعالی بعد فی خلال الكلام و اذا توجه لمعرفة الاشیاء و حقایقها یعرفها بحقیقة ما هی علیه و یعرف جمیع مراتبه و حدوده المعنویة و الصوریة و الخیالیة و الجسمیة و كلما علیه الشئ من اللوازم و العوارض و المشخصات الی هنا ننتهی الكلام لان الكلام عن هذا المقام مما لا ینبغی لنا لانه هو التوحید الذی من سئل عنه جاهل لانه مافهم ان هذا المقام لیس مقام السؤال و لا مقام الكلام بل هو مقام المحو الذی هو عین الصحو و مقام الفناء الذی هو عین البقاء و یسمی هذا المقام بمقام الاحدیة و مقام العدم و مقام المحبة و مقام او ادنی و بعض الجهال سموه بمقام العشق و الصوفیة سموه بمقام الجمع و جمع الجمع و النور الاسود الذی قال النبی صلی الله علیه و آله الفقر سواد الوجه فی الدارین و امثال ذلك من العبارات و الاشارات و بكل ذلك یعنون هذا المقام لكنهم جهلا منهم یقولون ان هذا المقام مقام الذات المقدسة غلطوا و خبطوا خبط عشواء و الحدوا فی الاسماء و حرفوا الكلم عن مواضعها و عتوا عتوا كبیرا

این است بیان احوال مرتبه چهارم توحید حقیقی و در این مرتبه كل مراتب تمام شود و بالاتر از این مرتبه نباشد كما قالوا : لیس بعد عبادان قریة و آنچه بیان شد از احوال این مراتب چهارگانه مجملی بود از مفصل و اگر خواهم حقیقت امر را با كمال تفصیل ذكر نمایم ممكن نباشد مگر اینكه هر مرتبه بیانش مجلدی شود و این مناسب حال فقیر الآن نباشد

گر نویسم وصف آن بیحد شود ** * ** مثنوی هفتاد من كاغذ شود

و این مراتب برای هر كسی می‌باشد حتی حیوانات و نباتات و جمادات چه ما ثابت كردیم در سایر رسائل و مباحثات خود كه كل ایشان مكلفند و بر كل جاری است از احكام آنچه بر آدمیان جاری است لكن بشدت و ضعف بعد از اینكه این ثابت شد پس مراتب اربعه برای ایشان میباشد لكن هر كس بحسب خود آن توحید كه برای حیوانات است همان بجهت نبات نباشد و آنچه برای نبات است برای حیوان نباشد از برای هر كس مقامی است معلوم و قدری است معین چنانكه عن‌قریب انشاء الله تعالی بیان خواهد شد فافهم هذه المراتب و لا تزل قدمیك ثبت ثبتك الله و ایانا بالقول الثابت و هدانا الله و ایاك الی الصراط المستقیم و در هر یك از این مراتب چهارگانه آن مراتب چهارگانه می‌باشد مثلا در مقام توحید عبادت باید شخص حق تعالی را در همه مراتب توحید كند در ذات و در صفات و در افعال و در عبادت الا در توحید حقیقی كه در آنجا مقام التفات و محل كثرت و مكان تعدد نباشد در آنجا این مراتب اربعه باشد بالحال لا بالالتفات و در سایر مراتب این مراتب باشد بالالتفات و بالحال و بالاعتقاد پس مراتب توحید شانزده باشند و بانضمام توحید ذاتی هفده گردد وفقك الله و ایانا للطاعة و التقوی بالنبی و آله ائمة الهدی

چون دانستی این مراتب را پس بدانكه توحید را مراتبی است بحسب موحدین اگر چه این مراتب اربعه مذكوره یعنی اقسام توحید صفاتی نظر باختلاف موحدین بود و لیكن فرق میانه این مراتب و آنچه مذكور می‌شود این است كه در این مراتب مذكوره هر موجودی از موجودات شریك می‌باشند بخلاف این مراتب كه انشاء الله تعالی مذكور خواهد شد كه در اینجا شركت نباشد چه این باعتبار طبقات موجودات است در قرب و بعد بسوی مبدء چه سابق دانستی كه ظهور حق تعالی از برای اشیاء بحسب اشیاء است نه بحسب ذات خود و باعتبار بطلان طفرة اشیاء بقرب و بعد و ضعف و شدت مختلف گردند پس ظهور مختلف گردد و دانستی كه هیچ چیز حق را نمی‌شناسد مگر بجهت ظهورش از برای او چه صعود این و نزول حق ممتنع باشد پس بهر طور كه برای او ظهور كند او را بآن طور شناسند و این حكم ظاهر شود بر تو چنانكه سابق ذكر شد در وقتی كه مرایای متعدده مختلفه در الوان و اعوجاج و استقامت در اشراق شمس یا سراج نگهداری آن وقت ظهور شمس را در اینها می‌بینی و معرفت آن صور و شمس را مشاهده میكنی چه مرآت سرخ نمیشناسد شمس را مگر سرخ و همچنین سیاه و زرد و سفید و معوج و مستقیم

هر شیشه كه سرخ بود یا زرد و كبود ** * ** خورشید در آن برنگ آن شیشه نمود

فافهم و لا تزل قدمیك عن الصراط ثبت ثبتك الله انظر فی الآفاق و الانفس حتی یتبین لك انه الحق

فاقول و انا الحقیر الفقیر الی الله المتمسك بعروة الوثقی و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم اما المرتبة الاولی من هذه المراتب فهو مرتبة محمد صلی الله علیه و آله و آله و اهل بیته و لهم علیهم السلام علی سبیل الاجتماع مقام فی التوحید لم یبلغه احد من الموجودات و الممكنات لانهم اصل الوجود و مبدء الایجاد و هم مظاهر الحق تعالی و اركان لتوحیده و الله تعالی انما یظهر لهم للاشیاء و الموجودات و لذا قالوا علیهم السلام بنا عبد الله و بنا عرف الله و لولانا لماعبد الله و ماعرف الله و قال امیر المؤمنین علیه السلام نحن الاعراف الذین لا یعرف الله الا بسبیل معرفتنا و امثال ذلك من الاحادیث ما لا یكاد یحصی انظر كتاب الكافی و بصائرالدرجات و امثالهما حتی یظهر لك حقیقة الامر فاذا كانوا علیهم السلام اصل الوجود فكل الموجودات رشح من رشحاتهم و نور من فاضل انوارهم فلا تصل قط الی معرفتهم و ماظهر الحق لهم كما ظهر لهم علیهم السلام البتة فمقامهم فی التوحید اعلی و مرتبتهم فی المعرفة اسنی و اول مظهر ظهر الله تعالی لهم بهم ثم ظهر بهم لغیرهم بغیرهم فهم التوحید و هم ركن التوحید و هم اصل التوحید و هم فرعه صلی الله علیهم اجمعین و لعنة الله علی اعدائهم ابد الآبدین

ثم ان لهم علیهم السلام فی مقام الفرق مراتب و مقامات فی التوحید : المرتبة الاولی فهو رتبة نبینا صلی الله علیه و آله لانه له صلی الله علیه و آله مقام فی التوحید لم یبلغه احد حتی امیر المؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام لان مقامه مقام النقطة و مقام امیر المؤمنین علیه السلام مقام النفس و الالف و النقطة و الالف و لا شك ان معرفة النقطة لا تصل الیها معرفة الالف لان الالف انبعثت منها و الیه اشار علی علیه السلام انا من محمد كالضوء من الضوء فرسول الله صلی الله علیه و آله اعرف من علی علیه السلام بحرف واحد فافهم و لا تزل قدمك المرتبة الثانیة رتبة سیدنا و مولینا علی امیر المؤمنین علیه السلام و له علیه السلام رتبته فی التوحید لم یبلغه احد حتی الحسن و الحسین لما عرفت من تلویحات كلامنا لكن رسول الله صلی الله علیه و آله یجمع مع علی فی رتبته فی المعرفة كما قال صلی الله علیه و آله : یا علی لا یعرفك الا الله و انا و لا یعرفنی الا الله و انت و لا یعرف الله الا انا و انت و الحصر حقیقی یشمل جمیع افراد الموجودات حتی الائمة علیهم السلام و المراد من المعرفة فی الله تعالی معرفة الممكنة التی تمكن فی حق الشخص لا المعرفة الذاتیة تعالی ربی و تقدس مع اقرارهما علیهما السلام بذلك قال النبی صلی الله علیه و آله ماعرفناك حق معرفتك و قال (ص‌) لا احصی ثناء علیك انت كما اثنیت علی نفسك و قال امیر المؤمنین علیه السلام:

اعتصام الوری بمغفرتك ** * ** عجز الواصفون عن صفتك

تب علینا فاننا بشر ** * ** ما عرفناك حق معرفتك

و اما قول امیر المؤمنین علیه السلام لو كشف الغطاء لماازددت یقینا فلیس كما توهمه الجاهلون فلا یدخل فی هذا الباب بل له معنی و معانی ذكرنا فی مطالع‌الانوار و شرح الشرح علی زیارة الجامعة فالمراد بمعرفة الله المعرفة التامة الحقیقیة الكاملة الذاتیة و المراد بمعرفة رسول الله صلی الله علیه و آله لعلی علیه السلام ایضا كذلك لان رتبته باعتبار الذات و الحقیقة انزل منه (ص‌) و العالی یدرك السافل لیس المراد بالعالی العلة و بالسافل المعلول منه ( اعلی الله مقامه )

بحقیقة ما هو علیه و المراد بمعرفة محمد (ص‌) و علی صلوات الله علیهما لله تبارك و تعالی المعرفة الممكنة و اما حصره صلوات الله علیه و آله فبالنسبة الی سایر الموجودات یعنی ان الموجودات كلها عالیها و سافلها مجردها و مادیها وضیعها و شریفها لا یبلغون معرفتنا فی التوحید فافهم فهمك الله المرتبة الثالثة رتبة الحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنة علیهما آلاف التحیة و الثناء فان رتبتهما فی التوحید لا تكون لاحد من الموجودات ابدا سوی جدهما و ابیهما و قد یظهر من بعض الاحادیث ان الحسن علیه السلام افضل من الحسین علیهما السلام فاذا صح هذا فهنا مرتبتان فافهم المرتبة الرابعة مرتبة القائم الحجة المنتظر علیه السلام و عجل الله فرجه و قد دل الاحادیث المتكثرة علی ان رتبته علیه السلام اعلی من الائمة الثمانیة علیهم السلام و افضل كما قال (ص‌) تاسعهم قائمهم اعلمهم افضلهم و امثاله من الاحادیث كثیرة المرتبة الخامسة مرتبة الائمة الثمانیة صلوات الله علیهم من علی بن الحسین علیهما السلام الی الحسن العسكری صلوات الله علیهم اجمعین فان لهم رتبة واحدة و مقام و مرتبة غیر مختلفة فكلما لاحد منهم من المعرفة فی التوحید فهو للآخر بلا زیادة و نقصان الحاصل هم نور واحد لا تفاضل بینهم ابدا هذا بیان مرتبه الفرق

بدانكه ما هرگز نمیدانیم كه ائمه علیهم السلام را با همدیگر فرقی است و احدی بر آن دیگر تفضیل دارند چه همه در علیت و مظهریت از برای موجودات مساوی‌اند و كلا باب الله و خزانه فیض الهی‌اند و امداد موجودات میكنند پس برای موجودات فرقی میانه ایشان نباشد مثلا در نزد اشعه هیچ فرقی میانه اجزای سراج نباشد هر چند اجزای سراج مختلف باشد در قوت و ضعف اما برای اشعه متساوی است پس اشعه پیش خود نتواند كه حكم سراج را مختلف گرداند و مثال دیگر اینكه حوضی است پر از آب و رودخانه‌ای است عظیم یك كاسه در هر دو جا پر میشود پس در نزد كاسه فرقی میانه حوض و رودخانه نباشد و از اینجا بفهم سر قوله علیه السلام اولنا محمد (ص‌) آخرنا محمد (ص‌) اوسطنا محمد (ص‌) كلنا محمد (ص‌) پس ما را حكم جمعیت است لانفرق بین احد منهم و نحن له مسلمون اما ائمه علیهم السلام چون خود عالم بحقیقت ذوات مقدسه خودشان می‌باشند چنین فرمودند و الا فاین الثریا من ید المتناول

المرتبة الثانیة مرتبة الملائكة العالین و الملائكة المقربین الذین ماسجدوا لآدم علیه السلام لما امرت الملئكة بالسجود قال الله تعالی لابلیس لما استكبر عن السجود استكبرت ام كنت من العالین و قد یطلق علیهم حملة العرش و قد یطلق علیهم العرش و هم المدبرون فی الوجود بامر الائمة علیهم السلام و ثانی مظهر من مظاهر الحق عز و جل و كل الوجود و من فیه یستمد منهم و یرشح منهم علیه و لا شك ان ظهور الحق تعالی لهم لیس كظهوره لغیرهم و الا لكانوا و غیرهم سواء فلا مرجح لكونهم مدبرین فی العالم دون غیرهم بل لا یمكن تدبیر المساوی للمساوی كما لا یخفی علی الفطن اللبیب فمقامهم فی التوحید اعلی و اعظم من غیرهم مما هو تحتهم لا فوقهم المرتبة الثالثة مرتبة الملائكة الكروبیین قال الصادق علی جده و آبائه و ابنائه السلام ان الكروبیین قوم من شیعتنا خلف العرش لو قسم نور واحد منهم علی اهل الارض لكفاهم و لما سئل موسی ربه ما سئل امر بواحد منهم فتجلی له بقدر سم الابرة فدك الجبل و خر موسی صعقا و هم ارباب الانبیاء بالله قال تعالی فی حكایة موسی فلما تجلی ربه للجبل جعله دكا و خر موسی صعقا فمقامهم فی التوحید اعلی من مقام الانبیاء لان النبی موسی علی نبینا و علیه السلام خر عند ظهوره و هذا لا یكون الا عند ظهور العالی للسافل فافهم و اغتنم و كن من الشاكرین

المرتبة الرابعة مرتبه الانبیاء علیهم السلام و لهم مقام فی التوحید تحت الكروبیین و فوق ما تحتهم و لا یبلغ احد مقامهم لان الله تعالی امرهم علی غیرهم و لا یؤمر علی الحقیقة الا العالی علی السافل و العالم علی الجاهل و اما المتساوی علی المتساوی فلا یصح ایضا للترجیح من غیر مرجح الحاصل مرتبتهم علیهم السلام فوق جمیع المراتب سوی الذی ذكرنا فلا یبلغون مقامهم فی التوحید

المرتبة الخامسة مرتبة الانسان الجامع و هنا مراتب و مقامات لا تحصی لكن الفقیر جمعها بمراتب محصورة معدودة لا یسعنی الآن بیانها فلیطلب فی مواضع اخر

المرتبة السادسة مرتبة الحیوان من البهائم و لهم مقام فی التوحید لا تبلغه النباتات و الجمادات لكنه تحت مرتبة الانسان و من فاضل نوره و اما الحشرات فلها حكم البرزخیة لكنها تمیل الی الجهة الحیوانیة كما ان النخلة لها حكم البرزخیة لكنها تمیل الی النباتیة و لكل منهما توحید بخلاف الآخر العارف یعرفه و الجاهل ینكره فافهم

المرتبة السابعة مرتبة النبات و له من التوحید ما لیس للجماد المراتب مراتب و مقامات و للحق فیها ظهورات كل یعرفونه و كل یجهلونه فعلمهم فی جهلهم و جهلهم فی علمهم یا اخی وفقك الله تعالی ماعرف الله احد و ماادعی ذلك ابدا الا ان بعضهم من حیث یشعر و بعضهم من حیث لا یشعر از حق اسمی میگوئی و اسمی میشنوی این اسم به مسمی واقع نمی‌شود و بر ذات واجب تعالی برنخورد و لیكن حق اظهر اشیاء است و ابین موجودات است چه همه صفات اویند و كلا اسمای او و او ذات است و همه اینها مضمحل و غیر مستقل و لذا اشتهر بینهم ان الذات قد غیبت الصفات جز حق نبینی و جز او نگوئی و جز او نشنوی لكن هرگز باو نرسی و باو ملتفت نشوی ذاتش اجل و اعظم از این است بلكه یكپاره از صفاتش كه حادثند به او نرسی و حقیقتش را ادراك نكنی و حقیقت این مسئله را حق سبحانه تعالی در الواح آفاقیه و انفسیه نوشته است نظر كن تا حقیقت امر بر تو منكشف گردد سیما در سراج و شمس و آثار و افعال شخص خداوند عالم انشاء الله تعالی بصیرتی بما و شما كرامت فرماید كه امر او را چنانكه برای ما وصف كرده در آفاق و انفس بفهمیم آمین یا رب العالمین این است مجمل كلام در توحید و حقیقت و ماهیت او و مراتب او بر سبیل اجمال اگر تفصیل امر را خواهی نظر كن در سایر رسائل حقیر كه آنچه در او است غنیه برای طلاب است و السلام علی تابع الهدی

مقام در اثبات صفات بجهت حق تعالی و بیان معنی صفت بالاجمال بدانكه چون ما بالفطرة المستقیمة و بالعقل السلیم و بشهادة الآفاق و الانفس عرفنا ان لنا خالقا صانعا مدبرا بیده امورنا و الیه مردنا و مآبنا عرفنا انه لیس مثلنا و انه یجب ان یكون كاملا مطلقا بحیث لا یكون كمالا الا و هو یكون جامعا له و الا یلزم النقص هف و كذا لا یجوز ان یقال انه لیس فی مرتبة ذات الحق عز و جل صفة و لا لاصفة و هذا لیس بممتنع فی حق الواجب تعالی شأنه لان اجتماع النقیضین و ارتفاعهما فی حقه تعالی واجب لانه فی حق الممكن ممتنع لانه یستلزم التعطیل و هو اعظم النقایص تعالی ربی و تقدس عن ذلك علوا كبیرا فیجب ان یكون لله تعالی صفات كمالیة ایاك ایاك و ان تتوهم ان الكمال الذی نثبت فی حق الله عز و جل كمال حقیقی له تعالی هو علیه فی مرتبة ذاته و لا یقال لجلال قدسه كلا و حاشا نحن لانعرف ذلك و لانعلم ما هنالك الطریق مسدود و الطلب مردود بل الكمال هو الكمال الذی نعرفه كمالا كالنملة تزعم ان لله زبانیتین لما رأتهما كمالا لمن اتصف بهما و هذا الوصف الذی نصف الله تعالی به هو الكمال عندنا و قد یكون عند من فوقنا نقص كمال النقص لا یجوز ان یصف الله تعالی به كما ان توصیف النملة الله تعالی بالزبانیتین نقص عندنا و كل من وصف الله تعالی بهما نكفره و نرمیه بالشرك و نجری علیه الحدود الشرعیة لكن الله تعالی من جهة لطفه علینا و رحمته بنا اجاز هذا الوصف لنا و قبله منا و رضی بذلك عنا لانه لا یكلف نفسا الا وسعها ثم اعلم ان هذه الصفة التی نثبتها لله لیس امرا وراء ذاته المقدسة و شیئا خارجا عنها لتقول صفة و ذات و هذه الصفة ثابتة لله و تحمل تلك الصفة علی الله تعالی كلا و حاشا و الا یلزم ان یكون الله سبحانه محلا للحوادث ان قلنا بحدوث تلك الصفة او یلزم تعدد القدماء ان قلنا بقدمها و مغایرتها بالحقیقة او یلزم التجزیة ان قلنا بذلك و لم‌نقل بالتغایر الحقیقی الشخصی و كل ذلك باطل مردود فصفته هو و هو صفته من غیر المغایرة لا فرضا و لا وهما و لا اعتبارا فاذن یجوز لك ان تقول لله صفة بمعنی انه كامل لا نقص فیه ابدا بوجه من الوجوه و یجوز لك ان تقول لیس له صفة بمعنی انه لیس هنا تكثر و تعدد و اختلاف فی ذاته المقدسة جل جلاله بوجه من الوجوه و لهذا فی الاحادیث ورد اثبات الصفات و نفیها كما فی الاحادیث المتكثرة نص بذلك المعصوم علیه السلام قال كله سمع كله بصر كله علم كله حیوة لا بمعنی ان الكل له جزء و قال یسمع بما یبصر به و یبصر بما یسمع به و امثال ذلك من الاحادیث و قال الامام امیر المؤمنین علیه السلام كمال التوحید نفی الصفات عنه لشهادة كل صفة علی انها غیر الموصوف و شهادة كل موصوف علی انه غیر الصفة و شهادة كل صفة و موصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث الممتنع عن الحدث الممتنع عن الازل فاذا عرفت حقیقة ما ذكرنا لك تعرف وجه الجمع بین الاحادیث الدالة علی اثبات الصفة و الدالة علی نفیها و منه تعرف حقیقة الصفة و انتسابها الی الله تعالی و هنا سر مخفی ینبغی ان یكتم فان صدری یضیق بالاظهار و لا یضیق بالكتمان لكنی لوحت الیه فی خلال الكلام یعرفه اهل التلویح یقول الشیخ علی بن الشیخ الاستاد سلمهما الله و طول الله عمرهما :

و انت تعلم ( تزعم خ‌ل ) فردا لست تكتمه ** * ** و كیف یكتم عنك السر اثنان

عندی ثقات فمن سمعی و من بصری ** * ** لكن فؤادی اولاها بكتمان

فافهم

مقام در بیان تقسیم صفات بصفات ذاتیه و فعلیه چون دانستی كه ما باید جمیع كمالات را بجهت حق تعالی ثابت كنیم تا نقص لازم نیاید و آن ممتنع است در حق واجب پس هیچ كمالی نباشد مگر اینكه حق تعالی باید باو اتصاف داشته باشد و همچنین دانستی كه این كمالات باید عین ذات حق باشد بحیثیتی كه هیچ نوع تكثری در او نباشد و از كمال اسمی باقی مانده و تو از آن اسمی میگوئی بجهة عدم اثبات تعطیل قال الرضا علی جده و آبائه و ابنائه و علیه الصلوة و السلام : فاسماؤه تعبیر و صفاته تفهیم و ذاته حقیقة و كنهه تفریق بینه و بین خلقه و غیوره تحدید لما سواه پس بدانكه چون نظر در این كمالات میكنم می‌بینم كه آن بر دو قسم است یكپاره از صفات می‌باشد كه او را در مرتبه ذات حق می‌باید اثبات نمود یعنی هرگاه ذات حق در مرتبه ذاتش او را فاقد باشد ناقص باشد چون علم و قدرت و حیوة و سمع و بصر و ادراك و امثال اینها چه اینها صفاتی‌اند كه مادام الذات باید باشند زینهار زینهار كه از این عبارت خلاف مقصود بفهمی و همچو بدانی كه ذات واجب تعالی شأنه امری است و این امور امری دیگر تا برایش ثابت كنی پس در قول تو : الله عالم چهار چیز باشد محكوم علیه و محكوم به و نسبة حكمیه و حكم پس تكثر و تعدد در ذات لازم آید كسی نگوید كه این امور اربعه از مفاهیم ذهنیه است و او را در خارج وجودی نباشد پس در خارج نیست مگر امر واحد پس تكثر ذهنی منافات با وحدت خارجی ندارد چه این سخن مندفع است بوجوه چندی :

اول آن است كه فرض و اعتبار در ذات واجب بهیچ وجه نتوان كردن چه او صمد است و صمد معنیش چنانكه مستنبط از احادیث است آن است كه مدخلی از برای عقول و افهام و اوهام در ذات واجب نباشد لا تدركه الابصار و این اعم از بصر حس است بلكه شامل بصر حس مشترك و بصر خیال و بصر نفس و بصر عقل و بصر فؤاد كه اعلی مشاعر انسان است می‌باشد و تصور به بصر نفس است و توهم به بصر وهم است و هر دو كورند از دیدن حق تعالی پس چگونه توانند او را ادراك كرد پس چون فرض و اعتبار در آن توان نمود چون فرض باطل شد پس این فروض و تصورات و اعتبارات باطل باشد چنانكه كثرت در خارج قائل نیستی در ذهن باید قائل نباشی

و دوم آنكه كثرت ذهنی مستلزم كثرت خارجی است چه ذهن چنانكه در نزد حقیر و سایر محققین محقق شده ظل از برای امر خارج است و منتزع از آن است و ظل هرگز مخالف ذی ظل نباشد پس چگونه میشود كه حق تعالی در خارج واحد باشد بلكه احد چنانكه اعتراف حضرات بر این می‌باشد و در ذهن متكثر با تسلیم اینكه ذهن ظل خارج است و اكثر حكما بر این اقرار دارند چنانكه ملاصدرا در بسیاری از مواضع كتاب اسفار تصریح كرده بر اینكه وجود ذهنی وجود ظلی است و همچنین ملا عبدالرزاق لاهیجی در حاشیه خود بر تجرید و امثال اینها از حكما اقرار و اعتراف كرده‌اند بر اینكه وجود ذهنی وجود ظلی است و الآن كمترین را فراغ و مجال تحقیق این مسئله بطولها نمی‌باشد

و سیم آنكه اثبات صفات برای حق سبحانه تعالی خالی از دو صورت نیست یا این است كه اثبات صفات ذاتیه یا فعلیه در ذهن میكنی یا خارج شق اول باطل است بداهة و ضرورة و احتیاج ببرهان نمی‌باشد پس باید اختیار شق ثانی نمود پس در صورت تعدد باید لامحاله ذاتی موجود باشد و همچنین صفتی موجود باشد چو قول تو : الله عالم معنیش این نیست كه در خارج عالم نیست و در ذهن عالم است چه این خلاف بدیهه عقل است و چون باید در خارج عالم باشد پس باید البته علم در خارج موجود باشد چون صفت در خارج موجود شد باید مناسبت و مشابهتی مابین صفت و موصوف باشد چه در صورت انتفای علاقه و رابطه صفت و موصوف صفت  و موصوف نباشد چه اگر بدون علاقه و مرابطه صفت و موصوف تحقق یافتی پس هر چه را صفت هر چه توانستی گفتن و هر چه را موصوف هر چه توانستی گفتن كه آب صفت آتش است دیوار صفت انسان است و بالبدیهة نمیگوئی قائل این سخن را حكم بجنونش میكنند پس لامحاله علاقه و نسبت باید میانه صفت و موصوف باشد و جایز نیست كه نسبت خارجی نباشد ذهنی باشد و الا لازم آید كه اثبات صفت برای ذات ذهنی باشد چه مناط صفتیت و موصوفیت علاقه و مرابطه است هرگاه در خارج بین شیئین علاقه نباشد پس مباینت باشد و جائز نیست اثبات مباین شئ از برای شئ پس اگر علاقه ذهنیه است صفت و موصوف ذهنی است باین معنی كه ذات در ذهن متصف باین صفت است و این نیز در نزد آنكس كه او را عقلی و انصافی است صحیح نباشد پس لامحاله همین كه شئ برای شئ در خارج ثابت شد باید علاقه خارجیه باشد و الا در خارج ثابت نشود بجهت انتفای علاقه پس سه امر در خارج هم‌رسید یكی ذات تعالی شأنه و تقدس دوم صفت خاصه سیم نسبت و علاقه و همچنین حكم و آن چهارم است پس پرسم كه این امور سه‌گانه حادثند یا قدیم بنا بر اول پرسم در ازلند یا در امكان اگر گوئی در ازلند گویم حلول كرده‌اند در ذات واجب یا خود مستقلند در صورت اول لازم آید كه حق تعالی محل حوادث باشد و در صورت ثانی لازم آید استقلال صفت و تقومش بنفسها و لازم آید كه شئ در غیر مكانش باشد و فی الحقیقة این تصور نمی‌توان كرد و اگر گوئی در امكانند گویم صفت قدیم نتواند شد چه امكان مخالف وجوب است در كل جهت و صفت باید در جهتی مناسب موصوف باشد و بنا بر ثانی لازم آید تعدد قدماء و آن بالضرورة باطل است پس این امور كلا اثباتش در حق واجب ببرهان باطل باشد پس جمیع حملیات سقط باشند در مرتبه ذات پس در رتبه ذات صفتی و موصوفی و تعلقی و متعلقی اصلا و قطعا نباشد او است ذات بحت و ذات ساذج و ذات بلااعتبار پس اگر بگوئی موصوف در او اعتبار صفت كرده زاید بر ملاحظه ذات و اگر بگوئی مسمی اعتبار اسم كرده و اگر بگوئی مقصود اعتبار تعلق قصد كرده و كلا منافات با ذات بحت دارند و اگر تسلیم نمیكنی ذات بحت را بكثرت می‌افتی و هیچ خلاصی از آن نداری الحاصل حق در مقام آن است كه مولای متقیان امیر المؤمنین علیه السلام فرموده الطریق مسدود و الطلب مردود و در صورت اثبات بیان حضرت امام رضا صلوات الله علیه كه سابق مذكور شد اتم بیانات و اعلی مقامات است كه فاسماؤه تعبیر و صفاته تفهیم الخطبة و ما كه اثبات صفت برای واجب تعالی شأنه میكنیم سلب نقص از او می‌نمائیم و تعبیر از كمال او می‌نمائیم بقدر وسع ما بآن طریقی كه خود خود را برای ما وصف كرد و وصف نكرد خود را برای ما مگر بقدر فهم ما و بلسان ما چو بدون این معرفت حاصل نشود قال الله تعالی و ماارسلنا من رسول الا بلسان قومه بنا بر این چون در صفات نظر كنیم او را بر دو گونه یابیم یكی آنكه همیشه بجهت حق باید ثابت باشد و او را از آن سلب نتوانی كردن مثل علم كه هیچ وقت نتوانی جهل را برایش ثابت نمود و مثل قدرت كه عجز را نتوانی برایش ثابت نمود و امثال این از صفات و این صفات و امثالش را صفات ذاتیه گویند و یكپاره از صفات هست كه او را در رتبه ذات اثبات كردن نقص است و اما در نزد فعل و خلق كمال است مثل فاعل و خالق و رازق و محیی و ممیت و مشی‌ء و مرید و امثالش چه فاعل اطلاقش بر ذات حق تعالی صحیح نباشد چه فاعل مستلزم فعل است و فعل حادث است و حادث محال است كه در رتبه قدیم باشد پس ذات بذاته را باین صفت متصف كردن بی‌معنی خواهد بود و همچنین خالق و رازق و امثالش و این صفات و امثالش را صفات فعلیه گویند نه صفات ذاتیه پس خلاصه كلام در صفات ذات و صفات فعل این باشد كه صفات ذات را از حق نتوان سلب كردن و بنقیضش اتصاف دادن و صفات فعلیه آن است كه ذات حق تعالی بآن و بضد آن اتصاف یابد مثلا نتوانی گفتن علم و جهل و قدر و عجز و حی و مات و سمع و لم یسمع و بصر و عمی و امثال اینها و قول باین كفر است و زندقه و غلط و لیكن توانی گفتن كه شاء و لم یشأ و اراد و لم یرد و خلق و لم یخلق و فعل و لم یفعل و امثال ذلك پس صحت سلب صفات فعلیه دلیل بر حدوثش باشد و عدم صحت سلب در صفات ذاتیه دلیل بر قدمش می‌باشد این است معنی آنچه استاد مكرر می‌فرمایند كه : الصفات الفعلیة عباد و الحمل سقط فافهم انشاء الله تعالی

مقام در حقیقت معنی علم است علی سبیل الاجمال بدانكه بعلم ذاتی حق سبحانه علم هیچ كسی از ممكنات و موجودات نمیرسد و طمع در این مقام هیچكس نكند مگر جاهل و نادان و بی‌فهم كه این مسئله را نفهمیده كه علم ذاتی عین ذات حق تعالی است چنانكه راهی بذات واجب تعالی نباشد همچنین راهی بعلمش نباشد چه علم عین ذات او است و فرقی میانه علم و ذاتش نباشد بلكه علم همان ذات است و ذات همان علم چنانكه سابق دانستی پس چگونه با اعتراف بعدم علم بذات توان حكم بعلم حق تعالی نمود حاشا و كلا چنانكه راهی بذات حق نباشد همچنین راهی بعلم واجب نباشد

میانه كمترین ذره بی‌مقدار با بعضی فضلاء در دارالعباده یزد در مسئله مجعولیت اعیان ثابته گفتگو شد تا كلام منجر شد بمسئله علم پرسید از حقیر كه چگونه است كیفیت علم حق تعالی بمعلومات و موجودات بنده گفتم هرگاه علم ذاتی واجب تعالی را می‌خواهی فهمم از آن قاصر است و من بهیچ وجه من الوجوه آن را ندانم چه علمش عین ذات اوست و ذاتش كه باعتراف من و تو ممتنع المعرفة است و لیكن این قدر دانم كه جاهل نیست و علم در ممكنات معلوم می‌خواهد اما ذات واجب بخلاف امكان است پس معلوم نمی‌خواهد پس كبرای قیاس تو باطل شد چه اثبات عدم مجعولیت ماهیات یك مقدمه‌اش تسلیم اینكه هر علمی معلوم می‌خواهد می‌باشد آن فاضل در جواب فقیر گفت كه پس فرق میانه ما و شما این است كه شما نمیدانید حقیقت امر را و ما میدانیم پس شما جاهل بعلمید و ما عالم بعلم لیس لمن لا یعلم حجة علی من یعلم كمترین ذره بی‌مقدار بتوفیق الله و حسن عنایته در جواب گفتم كه نیكو میانه ما فرق كردی و من طالب همین فرق می‌باشم چه از من می‌پرسی از علم ذاتی حق پس كجا از من پرسیده‌ای از حقیقت ذات واجب تعالی پس داخل حدیث و من سئل عن التوحید فهو جاهل شدی پس بنص امام تشریف جهل بر قامت با استقامت شما راست آمد و كمترین چون ملتفت بما بعد حدیث كه من اجاب عنه فهو مشرك بودم جواب جز بجهل نگفتم و بجهل خود و كل عالم اعتراف كردم پس ما را جهل بسیط باشد و باین مفاخره میكنم چنانكه حضرت سید الساجدین در مقام ثناء می‌فرماید و لم‌تجعل للخلق طریقا الی معرفتك الا بالعجز عن معرفتك و اما تو در نفس الامر جاهلی و علم بجهل خود نداری پس ترا مرتبه جهل مركب باشد و همین فرق میانه ما و شما بس كه من تابع رسول الله صلی الله علیه و آله شدم گفتم ماعرفناك حق معرفتك و تو ابوحنیفه  را تابع شدی كه بمعرفت و رؤیت قائل گشتی ما را همین فخر و ترا همان ننگ بس اسم شما تابع است و قلب شما متبوع و شمائید مصداق قوله تعالی و یحلفون بالله انهم لمنكم و ما هم منكم و لكنهم قوم یفرقون پس سخن باینجا منقطع شد الحاصل هیچكس نباید كه در علم ذاتی حق تعالی و همچنین سایر صفات ذاتیه تكلم كند كه آنچه گوید غلط است و آنچه فهمد غلط است چه از مجهول مطلق تكلم كردن شیوه عاقلان نباشد بلی جاهل بجهل مركب را چاره نمیتوان كرد

آنكس كه نداند و نداند كه نداند ** * ** بر جهل مركب ابد الدهر بماند

سیما وقتی كه این جاهل اسمش عالم باشد آیا نمی‌بینی كه این حضرات موحدین مصنفین در علم توحید چه بیداد و رسوائی كردند و تكلم در علم ذاتی حق تعالی نمودند قال ذلك الفاضل كلمة بها یتبین كیفیة تعلق علم الازلی بالاشیاء خلاصه این مسئله باید محقق باشد كه علم ذاتی عین ذات و حقیقت واجب تعالی شأنه می‌باشد میگوئی : الله عالم یعنی الله تعالی ذات بسیطة كاملة معراة عن جمیع شوائب النقصان چنانكه ذات واجب تعالی شأنه مستدعی هیچ از خلقش نمی‌باشد همچنان علمش نیز مستدعی معلومی نباشد چه علم همان ذات است و بس بدون تفرقه و باین سبب قال الامام الصادق علیه السلام : لم یزل الله ربنا عالما و العلم ذاته و لا معلوم پس باین منع باطل میشود قول آنانی كه بقدم حقایق و ماهیات قایلند و اعیان ثابته را مجعول جاعلی نمیدانند و استدلال كرده‌اند باینكه لامحاله واجب تعالی باید عالم باشد چه نقیضش جهل است و ارتفاع نقیضین نیز مستلزم تعطیل است پس باید البته عالم باشد و چون عالمیتش ثابت شد پس باید معلوم باشد چو علم دانستن شئ است یا انكشاف آن پس بهر تقدیر باید شئ باشد تا علم باو تعلق گیرد پس دو امر لازم آید : یكی اینكه تسلیم كنیم كه خدا عالم نیست در مرتبه ذات دوم اینكه تسلیم كنیم بر تسلیم علم و عالمیت كه معلومات باید باشد و هر دو امر باطل باشد بجهت آنكه هرگاه حق تعالی عالم نباشد جاهل باشد و این اعظم نقایص و هرگاه معلومات باشند شكی نیست كه معلومات متكثرند و اگر بگوئیم كه این معلومات در امكان و حدوثند نفعی بحال ما نخواهد داشت چه علم ذاتی قبل از امكان و حدوث است باز فقدان علم لازم آید و اگر بگوئیم كه معلومات در ازل است كثرت در ازل لازم آید و این منافی آنچه ما جماعت موحدین بر آن هستیم پس در تزلزل و اغتشاش ماندند تا اینكه شق ثانی را اختیار كردند و گفتند معلومات كلا در ازلند و قدیم و بجهت عدم لزوم تعدد ازل چه ازل ظرف واسع نباشد بلكه همان ذات واحده بسیطه است آمدند قایل شدند باینكه موجودات در غیب ذات واجب مستجنند استجنان شجره در غیب نواة چنانكه شجره در نواة ثابت است با جمیع كثرات اغصان و اوراق و اصول و فروع و هیچ تكثری در ذات نواة لازم نیامد و همچنین ذات واجب جمیع تعینات و قابلیات و ذوات غیبند در ذاتش و هیچ تكثری لازم نیاید و ظهور موجودات از حق تعالی مثل ظهور شجره است از غیب نواة و علم حق بموجودات قبل از ایجاد ایشان مثل علم نواة است بشجره و این ماهیات مستجنه در غیب واجب را اعیان ثابته میگویند و این است از معانی بسیط الحقیقة كل الاشیاء و كتابهای این حضرات از این مضامین مشحون است اگر خواهی كتاب جامع‌الاسرار و كلمات مكنونه و قرة‌العیون و اسفار مبحث علمش و در آخر مرحله علت و معلول و فتوحات و فصوص و شرح آن و سایر كتابهای در این فن را نظر كن و ببین كه چو می‌بینی افحش از اینها دارد كمترین چون اسباب و كتابی حاضر نداشتم نتوانستم كه همه اقوال این حضرات را نقل كنم تا بر عالمیان واضح شود كه بر حق كیست و بر باطل كیست لا اله الا الله وحده لا شریك له و محمد عبد الله و رسوله اللهم صل علی محمد و آل محمد و العن اعداءهم و ظالمیهم بالنبی و آله الطاهرین

اقول و انا الفقیر الی الله الغنی و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم كه این قول بحذافیره باطل است اما مقدمه اولی ایشان كه هر علم معلوم میخواهد در محل منع است بآن سندی كه سابق ذكر شد كه علم واجب عین ذات او است چنانكه ذات مستدعی امری نیست همچنین علم و آن علم كه معلوم میخواهد علم اضافی است و علم ذاتی حق تعالی علم اضافی نیست تا مستدعی امری باشد پس تواند شد كه علم باشد و هیچ معلومی نباشد چنانكه در احادیث متكثره است و اینها هرگاه فرق میانه علم و تعلق علم میكردند هرائینه این سخنها نمیگفتند پس قول ایشان پس حكما باید بجهت حق تعالی معلومات باشد در مرتبه ذات باطل باشد و اما قول ایشان كه معلومات در ازلند و مستجن در غیب ذات هم باطل باشد زیرا كه باعتراف خود معلومات غیر ذات باشند البته پس در ازل دو چیز همرسید یكی عالم و دیگری معلوم و هر دو قدیم و معلوم كه غیر متناهی است پس قدمای الی غیر النهایة همرسیدند و هرگاه این معلومات قدیمه همه غیب در ذات واجب باشند پس نسبت واجب تعالی بایشان مثل نسبت غیب و شهادت خواهد بود و شكی نیست كه غیب اشرف از شهادت است و شجره اشرف از نواة است و ثمره اشرف از شجره است بجهت اینكه شئ باعتبار لطافت و تجرد و شرافت غائب میشود و باعتبار كثافت و مادیت و دنائت و خست در شهود و حس باقی میماند چنانكه محسوس است در اجسام فضلا عن العقول و الارواح و النفوس و سایر المجردات پس اعیان اشرف از حق تعالی باشند پس ایشان احق باشند بالهیة و معبودیت باعتبار شرافت ایشان تعالی ربی و تقدس عن ذلك علوا كبیرا و همچنین لازم آید باین اعتبار تغیر در ذات واجب تعالی چه حالت غیر حالت شهود است البته آن حالت را كه همه معلومات غیب و مستجن بودند در ذات حق سبحانه تعالی با حالتی كه بعد بعرصه ظهور آمدند از غیب هر كس كه یك بگوید مس بدیهی نكرده قابل تخاطب نباشد بعد از اینكه این امور استجنان در غیب ذات داشته باشند چگونه تواند بود ظهور و بروز ایشان و كدام تغیر اعظم از این باشد و تغیر شأن حادث فقیر است و اما قدیم فتعالی و تقدس عن ذلك علوا كبیرا و همچنین لازم آید كه حق تعالی را قدرت بر موجودات نباشد الا بامور عرضیه چه ذات و حقیقت ایشان مثل ذات او جل جلاله قدیمند پس چگونه حكم كند كسی كسی را كه مخلوق او نباشد غیر مخلوق و مجعول باشد مثل او نعوذ بالله من هذه الاعتقادات و استجیر بالله منها هرگاه قبایح این كلمات و امثال آنها را خواسته باشم ذكر كنم طول میكشد و اوقات اشرف از این است و تو هر چه تأمل بیشتر كنی قبح بیشتر ظاهر گردد فات قوم و ماتوا قبل ان یهتدوا و اضلوا كثیرا و ضلوا عن سواء السبیل نمیدانم كه از قول امام علیه السلام كه حق بجهت خود بابی برای فیوضات وارده بر مخلوق قرار نداده سوای ایشان چرا عدول میكنند و چرا تابع جماعتی كه امام لعن ایشان كرده میشوند اگر نظر كنی در مجلد ثانی از اسفار السفر بالحق فی الحق در موقف ثالث ظاهرا در مبحث علم در موضعی كه مذاهب مختلفه در علم الله را تعداد میكند در مكانی كه رد میكند مذهب اهل اعتزال را كه قایل بثبوت معدومات شدند و در آنجا كلامی كه از ابن‌عربی ممیت‌الدین لعنه الله بعدد ما فی علمه نقل میكند در علم كه ظاهرش قول بثبوت معدومات و توجیه میكند او را چون تأمل در قول آن ملعون و توجیه آخوند و مقتضای مقام كنی هرائینه صدق قول فقیر بر شما مشخص میشود هرگاه حاضر میشد كتاب در این موضع ذكر میكردم ذهب من ذهب الینا الی عیون صافیة و ذهب من ذهب الی غیرنا الی عیون كدرة یفرغ بعضها فی بعض الحاصل اعتقاد در علم ذاتی حق تعالی چنانكه خود از آن خبر داده بلسان اولیای خود آن باید باشد كه علمش عین ذات او است و هیچ معلوم نمی‌خواهد بلی علم متعلق بخلق معلوم میخواهد پس از این قرار علم بر دو قسم شد یكی آن است كه او را هیچ تعلقی بخلقش نباشد و عین ذاتش باشد چنانكه ذات را تعلقی بشئ نیست همچنین علمش را دوم علم متعلق بمخلوق كه عبارت از ادراك شئ و وقوع علم بر معلوم حین وجود معلوم است باشد و شكی نیست كه این حادث است چه تعلق و ادراك و وقوع كلا فعلند نه ذات پس علم اذ معلوم مرتبه فعل و خلق باشد نه مرتبه ذات و این كلام مجملی است اول بدان كه علم عین معلوم است و تفرقه میانه ایشان جز بالاعتبار نباشد بجهت اینكه علم ما به الانكشاف است و معلوم سبب انكشاف خود برای عالم میشود چه اگر معلوم نبودی علم نبودی پس معلوم علم باشد اما حیثیت معلومیت ورای حیثیت علم است آیا نمی‌بینی كه هرگاه زید را قائم بینی علم بقیامش هم‌میرسانی چون قاعد شد منتفی نمی‌شود علم بقیام و حال آنكه علم تابع معلوم است بفقدان علم معلوم مفقود گردد چه علت علم اضافی معلوم است البته معلول بفقدان علة مفقود گردد پس آنچه معلوم است الآن صورت قیام است نه عین قیام عین قیام كه معلوم خارجی تو بود مفقود شد اما صورتش كه معلوم ذهنی است باقی مانده و شكی نیست كه علم تو بآن صورت بنفس آن صورت است نه بامری دیگر پس معلوم عین علم باشد و علم حصولی فقط نباشد زیرا كه خارج میشود علم بمراتب فوق صورت از معنی و حقیقت از علم و حال آنكه بالبدیهة خارج نیست علم شئ بنفس علم است انكشافی حضوری و صورتی در آنجا نباشد و علم شئ بالمعنی كه مدركات عالم عقول است علم است انكشافی و صورتی در آنجا نباشد پس تخصیص علم بصورت حاصله در جمیع مراتب صحیح نخواهد بود چه صورت حاصله در نفس است و ماتحتش از قوا مثل خیال و حس مشترك ولو حواس ظاهره چون سمع و بصر و شم و ذوق و امثال اینها اما در نزد اختصاص صورت حاصله را بذهن خارج میشوند حس مشترك مایل بعالم اجسام و مدركات قوای جسمانیه پس ادراك این حواس در نزد اختصاص لازم آید كه علم نباشد و اگر بگویی كه كل شئ بصورت معلوم گردد ممنوع است چه هر مشعری از مشاعر و مدركی از مدارك را ادراكی و شعوری است بخلاف آن دیگر و همه مدارك صورت ادراك نكنند سیما صورت مجرده مفارقه چه مدرك مدرك معانی را ادراك صورت نباشد و مدرك مدرك حقیقت كه او فؤاد و ظهور الله است و در نزد حكما وجود است ادراك صورت و معنی هیچیك نباشد و حال آنكه همه ادراكات داخل علمند بلكه حضرت صادق صلوات لله علیه در معنی عبد چنانكه سابق ذكر شد تصریح باین فرموده كه العین علمه بالله و الباء بونه عن الخلق و الدال دنوه بالله بلا كیف و لا اشارة فافهم چون دانستی این مذكورات دانستی كه تخصیص علم بحصولی معنی حصول صورة شئ در ذهن تا از مقوله اضافه باشد یا صورت حاصله از شئ در ذهن تا از مقوله كیف باشد یا قبول ذهن مر صورت حاصله از شئ را تا از مقوله انفعال باشد صحیح نخواهد بود و تعریف عام جامع نباشد و همچنین تخصیص علم بحضوری یعنی حضور معلوم عند العالم بشخصه معنی ندارد بجهت اینكه علم حصولی بیرون میرود مگر اینكه حضوری را مقابل حصولی نگرفته تعمیم در حكم بدهیم تا فی الجمله شمولی هم‌برساند پس باید تعریف كنیم علم را كه چیزی است كه سبب انكشاف معلوم نزد عالم گردد و این تعریفی است كلی شامل جمیع افراد علم از اول وجود تا آخر نهایاتش در این وقت جمیع مراتب داخل باشد از اول فؤاد و وجود تا آخر مثال و جسم چون این حقیقت را دانستی خواهی دانست كه علم عین معلوم می‌باشد چون علم عین معلوم شد پس علم تابع خواهد بود در جوهریت و عرضیت و كلیت و جزئیت و ذاتیت و عرضیت و امثال ذلك پس اختصاص بعرض و اینكه از مقوله كیف است یا اضافه است یا انفعال معنی ندارد و این مختصر كلام در تحقیق این مسئله است

چون دانستی این مقدمه را پس بدانكه علم حق سبحانه تعالی بحوادث كه عبارت از تعلق علم باشد و شكی نیست كه این تعلق حادث است چو آن فعل متعلق است و فعل هرگز در مرتبه ذات فاعل نباشد پس حادث باشد و از اینجا ظاهر می‌شود برای تو كه علم بر دو قسم است علم ذاتی قدیم و آن ممتنع المعرفة است و علم اضافی حادث متعلق بمخلوقات و آن عین مخلوقات است چون حادث است ممكن المعرفة است و حق تعالی وصف كرده او را در آفاق و انفس پس علم الله عین معلوماتش باشد پس جزئی بجزئیت و كلی بكلیت و جنس را بجنس و فصل را بفصل مثلا می‌شناسد بلا تغیر در ذات چه این علم در مرتبه ذات نیست تا بتغیرش تغیر ذات لازم آید بلكه در مرتبه حدوث و امكان است و ذات در ازل است و نمیرسد امكان بازل و واجب نیست كه علم در رتبه عالم باشد بلكه در رتبه معلوم است پس عالم قدیم است و علم و معلوم حادث و اما آنچه حضرات مشائین قایل شده‌اند كه علم الله تعلق بكلیات میگیرد و اما تعلق بجزئیات نمیگیرد مگر بر سبیل كلی و الا لازم آید تغیر در ذات واجب تعالی غلط است چه بعد از اقرار بامكان كلیات این قول معنی ندارد چه هر ممكنی متغیر است و محتاج بسوی مدد آنا فآنا بلكه اقل از آن و هر آنی بل اقل مدد جدیدی باو میرسد پس بتغیر او تغیر در ذات واجب لازم آید و قطع نظر از این مرحله چه بجهت صعوبت مأخذش علم هر كسی بآن نمیرسد گوئیم چنانكه جزئی متغیر است كلی نیز متغیر است مگر اینكه كلی بالنسبه بجزئی ابطأ است در تغیر كل شئ هالك الا وجهه بجهت اینكه مراد از كلی بالبدیهة مفاهیم كلیه نمی‌باشد مثل مفهوم انسان و مفهوم فرس و مفهوم بقر و مفهوم حیوان و مفهوم جسم نامی و مفهوم جسم مطلق و مفهوم جوهر چه حق تعالی علمش بطریق مفهوم نیست بلكه این در مخلوق نقص است چگونه در خالق كمال باشد پس باید مراد از كلی آن حقیقت واحده بسیطه ساریه در جمیع مراتب جزئیات باشد كه جزئیات تبدل و اختلاف و تكثر ایشان باعتبار حدود و تعینات می‌باشد و در آن حقیقت واحده اصلا و قطعا تغیر و اختلافی نباشد پس علم بجزئیات علی وجه جزئی باعث تغیر شود و اما علم باین مجموع علی وجه واحد كلی تغیر را باعث نشود علی ما قالوا و شكی نیست كه این حقیقت واحده در نزد انعدام جمیع جزئیاتش منعدم شود چه آن حقیقت را از این جزئیات استنباط نمودیم و در نزد نفختین نفخه جذب و نفخه صعق متغیر گردد چنانكه خواهد آمد انشاء الله و همچنین آن حقیقت واحده بسیطه باعتبار حركت مستدیره كه برایش می‌باشد در هر آن در تجدد و تبدل و تغیر است جمعی این حركت را بحركت جوهریة نامیده‌اند و پاره‌ای بتجدد امثال گفته‌اند و حقیر حركت مستدیره‌اش میگویم پس باز تغیر در علم واجب هم‌میرسد الحاصل هر كس بقدر فهم خود هر چه بخواطرش رسیده گفته و تأمل نكرده كه این حق است یا باطل با آن میزان حق كه سابق قرار دادیم تصحیح می‌توان كرد یا نه اما آنچه از ائمه ما علیهم السلام بما رسیده و عالم و كتاب الله بآن دلالت دارد این است كه علم الله حادث عین معلوم است پس اگر معلوم كلی است علم كلی و اگر معلوم جزئی است علم جزئی اگر معلوم مقید است علم نیز مقید و اگر معلوم مطلق است علم مطلق و هكذا پس جمیع شكوك و شبهات رفع شود مگر اینكه یكپاره اوهام را بجهت عدم اطلاع بر حقیقت امر شكوكی چند بخواطر میرسد ما انشاء الله تعالی شكوك را با اجوبه‌اش ذكر میكنیم تا آئینه خاطر از زنگ این گونه شبهات منزه گشته تا مرآت قلب ایشان از زنگ این گونه شبهات مصفا گشته صورت حقیقت امر در او منطبع و مرتسم گردد

اول گویند كه هرگاه علم عین معلوم باشد پس متحقق نشود مگر حین وجود معلوم پس معلومات الله حادث نباشند چه حادث وجودش مسبوق به علم است كما هو المعلوم المحقق عند القوم پس علم عین معلوم نباشد

جواب از این اشكال هر چند ظاهر است در نزد آنكس كه فهمیده است مطلب را اما صعوبت تام دارد انشاء الله تعالی در نزد بیان بدو وجود بیان خواهد شد لكن در این مقام اشاره بجواب این شبهه میكنم كه اشیاء را دو وجود است یكی وجود علمی و دیگری وجود كونی وجود كونی مسبوق بوجود علمی است و آن وجود را وجود امكانی نیز گویند و اعیان ثابته مخلوقه نیز نامند مثال آن وجود در تو تصورات و صور علمیه تو است در ذهن تو چه آن صور حادثند بتو و در مقام ذات تو نیستند مثلا چون خواهی چیزی نویسی میل میكنی بسوی آن و بسبب آن میل كه عبارت از فعل قلبی و حركت نفسانیه است صور جمیع آنچه خواهی نوشت در ذهن تو منتقش می‌شود پس علم بصورت هم‌میرسانی پرسم كه شكی در حدوث صور مخصوصه نیست چه اگر ذاتی تو می‌بود هرائینه بایست از تو منفك نشود و بایست صور جمیع ما مضی و ما یأتی در نزد تو حاضر باشد و حال آنكه خلافش از بدیهیات است و هر چه كه مفارقت كند ذات را البته ذاتی او نخواهد بود پس این صور حادث باشند و شكی نیست كه محدثش شخص است بمیل قلبی و فعل نفسانی و شكی هم نیست كه بعلم ایجاد كرده آیا این علم عین صورت موجوده است یا غیر صورت اگر بگوئی عین صورت است مطلوب ثابت میشود كه شئ را محدث احداث میكند لا من شئ و علمش بآن شئ بنفس آن شئ است و اگر گوئی كه بغیر این صورت است نقل كلام در آن صورت میكنیم یا تسلسل لازم آید یا دور و هر دو در نزد این حضرات باطل است فلا سبیل الا الی الاول پس كتابت خارجی را بر هیئت آنچه در ذهن تو است واقع میسازی بتدریج شیئا فشیئا پس در علم موجود كردی دفعة واحدة بدون تقدم بعضی بر بعضی و در كون موجود نمودی بتدریج و این است معنی اینكه حادث مسبوق بعلم است قبل از وجود كتابت خارجی علم تو بصورت مطلوب تو بود بنفس آن صورت و بعد از كتابت خارجی بلكه حین كتابت علم تو تعلق گیرد بامر خارج و در هر دو صورت علم عین معلوم می‌باشد بنفس امر خارج و ذلك یحتاج الی بیان مقدمة و هی ان الشخص ای المعبر عنه بانا مع قطع النظر عن العوارض و اللوازم و المشخصات لا یوصف بوصف لانه الذات البحت و مقام الاحدیة لكنه بملاحظة صفة من الصفات و اعتبار من الاعتبارات یسمی بالاسم المناسب لذلك الاعتبار مثلا لما كان له عقل مدرك للمعانی قلنا له عاقل المدرك للمعانی فهو انما سمی بهذا الاسم من جهة العقل و من جهة كونه معنی لا باعتبار القوی الاخر و ان كانت موجودة و لما كانت له النفس مدركة للصور قلنا انه عالم لان العلم هو الصورة فتسمیته بهذا الاسم من جهة النفس و من جهة كونها مدركة للصورة و كذا قولك متخیل و متوهم و حافظ و متصرف و كل ذلك بملاحظة صفة من الصفات و اعتبار من الاعتبارات

فاذا عرفت هذه المقدمة فاعلم ان الصورة علی قسمین صورة مجردة عن المادة المثالیة والزمانیة وعن مدتهما وصورة مقارنة للمادة الزمانیة جسمانیة ولا ریب ان مدركهما هو الشخص لكن لا من جهة قوة واحدة ومشعر واحد اذ لا بد من المناسبة ولا یجوز ان تكون الجهة الواحدة مناسبة لامرین مختلفین متضادین من جهة الوحدة وامتناعه قد برهن فی مقامه فاذن لا بد وان یكون من جهتین كل واحدة منهما تناسب ما تدرك ولما كانت النفس مجردة عن المادة العنصریة والمدة الزمانیة قلنا یجب ان یكون مدركها الصورة المفارقة عن المادة العنصریة والمدة الزمانیة فتحقق المناسبة فالصور المجردة المفارقة هی معلومات النفس وهی العالمة بها وان شئت قلت ان الشخص هو العالم بها لكن بتوسط النفس او بتنزله الی مقامها وهل النفس المدركة للصورة تدركها بنفس تلك الصورة او تدركها بشئ آخر والشئ الآخر هل هو معنی او صورة لا سبیل الی الاول لاستلزام القبیح فلا سبیل الا الی الثانی فتدرك الصورة بصورة اخری لتكون الصورة الاولیة علما والثانیة معلومة وننقل الكلام الی تلك الصورة هل هی مدركة للنفس ام لا لا سبیل الی الثانی فتحقق الاول وهل تدركها بنفسها او بصورة غیرها فلا سبیل لك الا ان تسلم الامر او تجوز التسلسل او الدور فمعلومات "٣" النفس "٢" عین علمها "٢-" بها "٣-" لانها "٣-" سبب انكشافها "٣-" لها "٢-" ولما كانت الحواس الظاهریة كالبصر واخواته قوی جسمیة مقارنة للمادة الجسمانیة قلنا یجب ان تكون مدركها ومعلوماتها الصور المقارنة للمادة العنصریة والمدة الزمانیة لتحقق المناسبة فالصورة المقارنة الغیر المفارقة هی معلومات القوی الظاهریة او قل معلومات الشخص والذات لكنها بها ای بتوسطها كما فی النفس حرفا بحرف وهل القوی الجسمانیة تدرك المعلومات الخارجیة بنفسها او بشئ آخر والشئ الآخر هل هو الصورة المفارقة المجردة او الصورة المقارنة الغیر المجردة مرادنا بالصورة المقارنة جمیع المادة والصورة منه ( اعلی الله مقامه )

لا سبیل الی الاول لانا قررنا ان العالم بالامور الخارجیة الجسمانیة التی هی امر الخارج هی الذات بالآلات الظاهریة وهی لا تدرك الصور المفارقة كیف ولو تتجلی لها لاحترقت كقضیة موسی لان النفس هی باب الفیض للجسم فكیف یكون الجسم فی مقامه كلا لا یقول بذلك الا الجاهل بحقیقة الامر ولان الصورة المفارقة ضد للصورة المقارنة وكیف یعرف الشئ بضده والقبایح التی كانت فی ادراك الصورة بالمعنی كل ذلك هنا ایضا كما لا یخفی علی العالم فتحقق الثانی وهل تدركها بها نفسها او بصورة مقارنة غیرها فیلزم ما لزم فثبت ان الامر الخارج معلوم بنفسه

واما ما توهم ان العلم هو الصورة والامر الخارج معلوم فیعلم بالصورة فمن جهة الظاهر والقشر لانهم لما رأوا ان الشخص اذا اراد ان یعلم الشئ یتصوره ویدخل صورته فی الذهن فیعلمه لكنهم ماعلموا ومافهموا ان الذی علم الشخص بالتصور هو صورة الشئ لا حقیقته الخارجیة ولذا تری ان الشخص یعلم الشئ علی حال وقد تغیر ذلك الشئ باوضاع مختلفة متكثرة ولیس ذلك الا لاجل انه رآه علی تلك الهیئة ببصره وانتقش صورته فی خیاله وبقی علی تلك الحالة فماعرف بالتصور الا الصورة التی فی خیاله بنفس تلك الصورة لا الصورة الواقعیة الحقیقیة ولما بلغ الكلام الی هذا المقام فلا علینا ان ننبه علی حقیقة الامر فی ذلك فنقول ولا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم ان المدرك هو الشخص ذاته المعبر عنها بانا كما عرفت آنفا والمدرك علی انحاء واقسام : منها ما لا صورة له ابدا لا ذهنا ولا خارجا ولا عقلا ولا نفسا بكل وجه من الوجوه فاذا انتفت الصورة انتفی جمیع ما للشئ من حیث هو هذا یدركه الشخص هذا الشئ بفؤاده وذاته حقیقته من ربه بلا واسطة لتحقق المناسبة لانه كذلك ومنها ما له صورة معنویة ولیست له صورة ظاهریة الشئ الواحد البسیط المندمج فیه الكثرات والشئون والاختلافات لكن بطور الوحدة لا بطور الكثرة كالمداد المندمج فیه جمیع الصور والنقوش التی فی الكتابة وهذا یدركه الشخص بعقله ومنها ما له صورة رقایقیه آخر المعنی واول الصورة البرزخ بینهما مبدء التمیز والاختلاف وهذا یدركه الشخص بروحه النور الاصفر الذی منه اصفرت الصفرة البقرة الصفراء فاقع لونها تسر الناظرین منها ما له صورة مجردة مفارقة عن المادة العنصریة والمدة الزمانیة وهذا یدركه بنفسه ومنها ما له صورة مثالیة برزخیة وهذا یدركه بالحس المشترك ومنها ما له صورة جسمیة مادیة وهذا یدركه بالقوی الظاهریة وهذا علی اقسام : منها ما یدركه بالبصر ومنها ما یدركه بالشم ومنها ما یدركه بالذوق ومنها ما یدركه بالسمع وامثال ذلك فاذا اراد ان یدرك الشخص كل واحد من هذه الامور یدركه بآلته ولا یدرك بآلته الا اذا تنزل من مقامه الی مقام تلك الآلة ویستعلمها ویدرك ما یرید فاذا تنزل لا یتنزل بطریق الطفرة فانها باطلة فی الوجود بل یتنزل علی الترتیب الطبیعي مثلا اذا اراد ان یدرك الصورة یتنزل الی مقام المعنی ثم یتنزل الی مقام الصورة فیعرفها بها لكن لما كان المقصود بالذات الصورة لا یلتفت الی المعنی ولان الفرق بین المعنی والصورة ظاهر بدیهی لا یشتبه علیه الامر بان یقول انی ادركت الصورة بالمعنی ان التفت الی المعنی وكذا اذا اراد ان یدرك الامر الخارج یتنزل الی مقام الحس المشترك ثم یتنزل منه الی مقام القوی الظاهریة فیدرك الامر الخارج ولا یمكن غیر ذلك ولك ان تعتبر مقام الصعود لكن المآل واحد بان تقول اولا بدرك الشئ بالبصر ثم بالحس المشترك ثم بالخیال ثم بالنفس ثم بالعقل ثم بالوجود لكن العالی ادراكه قبل السافل بسنین معلومة لا یناسب الآن ذكرها هذا طریق الادراك فالصورة الذهنیة طریق لادراك الخارجی لا انه العلم وهذا المعلوم لكن لما كانت الصورة الذهنیة مشابهة للصورة الخارجیة توهموا انها بها تعرف وما عرفوا ان الشئ لا یعرف بغیره وكل شئ یعرف بنفسه فمن حیث انه سبب الانكشاف علم ومن حیث انه المنكشف معلوم فاتحد العلم والمعلوم بالبرهان هذا بیان ان عرفته لم‌ یبق لك شك فی هذا الامر لانی نبهت علی حقیقة الامر وهو مخفی عند كثیر من العلماء ولذا وقعوا فیما وقعوا من الشكوك والشبهات فافهم وكن به ضنینا ولقد اطلنا الكلام فاخرجنا عما كنا فیه فلنرجع ونقول ان مرادهم بالعلم فی قولهم ان الحادث الصادر عن الفاعل المختار مسبوق بالعلم لیس هو العلم الازلی الذاتی تعالی شأنه العزیز لان علمه هو ذاته بلا فرق كما انه لا تعلق لذاته بشئ من الاشیاء كذلك علمه تعالی لا تعلق له بشئ قال الامام الصادق علیه السلام لم‌ یزل الله عز وجل ربنا عالما والعلم ذاته ولا معلوم ومرادهم بالعلم فی هذه العبارة هو العلم المتعلق بالحادث فكلما غیر الذات حادث ممكن فقیر لا یملك لنفسه نفعا ولا ضرا ولا موتا ولا حیوة ولا نشورا فاذا كان حادثا یجب ان یكون مسبوقا بالعلم فننقل الكلام فی ذلك العلم الی ان یدور او یتسلسل وكلاهما باطلان فیجب ان یكون المراد بالحوادث الحوادث الكونیة من المطلقة والمقیدة والمراد بالعلم العلم الامكانی المعبر عنه فی الاحادیث بعلم السابق وقد صرحوا بذلك فقالوا علیهم السلام كما فی الكافی وعلم الله السابق المشیة فان الله تعالی خلق بخلق المشیة امكانات جمیع الاشیاء دفعة واحدة من دون تقدم بعض علی بعض وهو الذكر الاول للشئ قال تعالی بل آتیناهم بذكرهم فهم عن ذكرهم معرضون وقد یسمی هذا الامكان عندنا بالاعیان الثابتة فی العلم والمراد بالعلم هذا العلم او الموجودات توجد علی وفق معلومیته فی الامكان مثاله فیك كما قلنا اولا تتصور الشئ وتدخل صورته فی الذهن ثم تفعله فی الخارج علی وفق ما تتصوره وقد یحصل لك البدا فتمحو صورة وتثبت اخری وتخرجها فی الخارج ولا شك ان الصورة التی تصورتها اولا شئ حادث بك وقد كنت ولا صورة وماكنت ملتفتا الیها ابدا ثم التفتت فاحدثت الصورة بمجرد الالتفات فعلمتها بها واحدثتها بها لا بصورة اخری ولا بتصور آخر والا كما عرفت یلزم الدور او التسلسل ثم احدثت الشئ الذی كانت صورته عندك فی الذهن فی الخارج علی ترتیب ونظم ففعلك هذا وایجادك هذا الموجود الحادث الخارجی مسبوق بالعلم ای صورته التی كان عندك فی النفس واما تلك الصورة فاحدثت بنفسها وعلمت بنفسها لا بشئ غیرها وكذا الحق سبحانه علم العلم بنفس ذلك العلم ثم علم الاشیاء بانفسها واوجدها بانفسها بذلك العلم العبودیة جوهرة كنهها الربوبیة فما خفی فی الربوبیة اصیب فی العبودیة قال الله تعالی سنریهم آیاتنا فی الآفاق وفی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق ولا یلزم من ذلك نعوذ بالله الایجاب والاضطرار كما انك فاعل مختار مثاب ومعاقب فی افعالك كما سمعت مرارا وكل افعالك هكذا ولقد كررت العبارة لتفهم حق المراد ومع ذلك فان فهمت فانت انت وسیأتی زیادة بیان فی هذه المسئلة انشاء الله تعالی فاندفع المحذور الاول

الثانی انه لو كان العلم عین المعلوم لزم عدم العلم بالممتنعات والمعدومات وشریك الباری وبالاشیاء الغیر الموجودة فی الخارج والكواذب

الجواب ومن الله سبحانه الهام الصواب اما القول بعدم العلم بالاشیاء الغیر الموجودة فی الخارج والكواذب فمردود من اصله بل هو مثبت للمراد لان المعلوم ینبغی ان یكون شیئا وقد ثبت انه لیس شیئا فی الخارج مع انك تصورها وهی معلومة لك ولیس عندك الا الصورة الذهنیة فهی العلم والمعلوم وكذا القول فی الكواذب واما ما قلت من لزوم عدم العلم بالممتنعات وشریك الباری مسلم صحیح بل لا عبارة عن شریك الباری ولا اشارة الیه لان العبارة انما توضع للشئ لان الدلالة ثمرة العبارة والدلالة كون الشئ بحیث یلزم من علمه العلم بالشی الآخر فاذا لم یكن شیئا مدلولا علیه فلا دلالة فاذا لم ‌تكن دلالة فلا عبارة واما قولهم شریك الباری ممتنع فقضیته له موضوع ومحمول

( الی هنا وجد بخطه الشریف اعلی الله مقامه )

المصادر
المحتوى