خطابات در اروپا و امريکا جلد سوم

حضرت عبدالبهاء
نسخه اصل فارسی

خطابات در اروپا و امريکا

قسمت سوم

خطابات حضرت عبدالبهاء در سفر اروپا، امريکا و کانادا و مصر و ارض اقدس

ص ١

خطابه که در رمله اسکندريّه در هتل ويکتوريا پنجشنبه ١٦ ربيع الاوّل ١٣٣٠ بيان فرموده اند.

مظاهر مقدّسه الهيّه هر يک عالم امکان را شمسی در نهايت اشراق بودند هر يک وقت

طلوع عالمرا روشن نمودند ولی کيفيت طلوع تفاوت دارد. حضرت موسی کوکبش

اشراق کرد بر آفاق ولی بقوّه قاهره شريعت اللّه را در ميان بنی اسرائيل منتشر

نمود ولی تجاوز بجائی ديگر نکرد بلکه حصر در بنی اسرائيل بود. يعنی کلمة اللّه

روح ايمان به بنی اسرائيل بخشيد و آن ملّت در ظلّ شريعت حضرت در جميع مراتب ترقّی

کرد و توسيع يافت تا رسيد بزمان سليمان و داود و پانصد سال طول کشيد تا چنانکه

بايد و شايد امر منتشر شد. در زمان فرعون بنی اسرائيل نفوسی در نهايت ذلّت و ضعف

بودند و مستغرق در هوی و هوس و در نهايت درجهء سوء اخلاق بقوّه معنويّهء حضرت موسی

ترقّی کردند و از ظلمات نجات يافتند و سبب نورانيّت آفاق شدند و تحت تربيت الهی

تربيت گشتند تا بمنتهی درجهء ترقّی رسيدند بعد منحرف از صراط مستقيم و منصرف از

منهج قويم گشتند دو باره به ذلّ قديم افتادند تا دوره حضرت مسيح آمد کوکب عيسوی

طلوع نمود. در ايّام آن حضرت معدودی قليل مهتدی بنور هدايت شدند و مشتعل بنار محبّت

اللّه گشتند منجذب شدند و منقطع از ماسوی اللّه گشتند از راحتشان از دولتشان از

حياتشان گذشتند و جميع شئونشان را فراموش نمودند ولی معدودی قليل بودند. مؤمنين

حقيقی فی الحقيقه دوازده نفر بودند و يکی از آنها اعراض کرد و استکبار نمود محصور

در يازده نفر و چند زن شد. سيصد سال طول کشيد تا امر حضرت انتشار يافت و کلمة

اللّه نافذ شد و ندای ملکوت اللّه بجميع اطراف ارض رسيد و روحانيّت و نورانيّت

حضرت جهان را زنده و روشن کرد. زمان حضرت رسول عليه السلام رسيد نيّر حضرت رسول

طلوع نمود ولی در يک بيابانی شن زار خالی از آب و علف که از سطوت ملوک دور بود و

قوّهء عظيمه مفقود قوای نافذهء سائر ممالک در آنجا نفوذی نداشت بلکه محصور در چند

ص ٢

قبائلی بود که در نهايت ضعف بودند فقط بالنسبة بيکديگر صولتی داشتند و قبيله

اعظم آنها قريش بود که قوّهء اعظم آنها هزار نفر بود که در مکّه حکومت مينمودند و در

بادية العرب زندگانی ميکردند از انتظام و اقتدار فی الحقيقه عاری بودند و

سلاحشان عبارت از شمشير و نيزه و عصا بود. حضرت بقوّهء قاهره امر اللّه را بلند نمود

و اين معلوم است که هر نفسی که قوّه قاهره بيند فوراً خضوع کند و خاشع گردد هر

عاصی فوراً مطيع شود. اگر انسانی را هزار کتاب نصايح بخوانی متأثّر نشود دلالت

کنی و بياناتی نمائی که در سنگ تأثير نمايد در او ابداً اثر نکند بجزئی قوّه

قاهره چنان متأثّر شود که فوراً خاضع و خاشع گردد و امتثال امر نمايد. حضرت بقوّهء

قاهره امرشانرا بلند کردند و علمشانرا بر افراختند و شريعت اللّه انتشار يافت.

امّا جمال مبارک و حضرت اعلی در زمانی ظاهر شدند که قوّه قاهره دول زلزله بر

ارکان عالم انداخته بود در محلی معتکف دور از عمار نبود در قطب آسيا ظاهر شدند و

اعدا بجميع انواع اسلحه مسلح بودند حکايت قبيلهء قريش نبود هر دولتی با پنجهزار

توپ ده کرور لشکر در ميدان حرب جولان ميداد يعنی جميع دول در نهايت اقتدار بودند

و جميع ملل در نهايت قوّت و عظمت. اگر بتاريخ رجوع نمائيد از بدايت تاريخ الی يومنا

هذا در هيچ عصر و قرنی دول عالم باين اقتدار نبودند و ملل عالم باين انتظام

نبودند. در همچو وقتی شمس حقيقت از افق رحمانيّت طلوع نمود ولی در نهايت مظلومی وحيد

و فريد و بی معيّن و نصير و قوای عالم بر مقاومت جمال مبارک دائماً قيام داشت. در

موارد بلا هر مصيبتی بر وجود مبارک وارد شد بليّه ئی نماند که بنهايت درجه بر

وجود مبارک وارد نيامد جميع تکفير کردند تحقير نمودند ضرب شديد زدند مسجون کردند

سرگون نمودند و عاقبت در نهايت مظلوميت از وطن اخراج و نفی بعراق نمودند دو باره

باسلامبول و از اسلامبول بار سوم برميلی منفی نمودند و بعد بخراب ترين قلعه های

عالم مانند قلعه عکّا فرستادند و در آنجا مسجون نمودند ديگر از اينجا موقعی بدتر

اعظم برای نفی و حبس متصوّر نميشد و سرگونی اعظم از اين ممکن نه

ص ٣

که چهار مرتبه و بالاخره در قلعه ئی مثل عکّا مسجون کردند. چنين واقعه ئی يعنی چهار

مرتبه نفسی از محل سرگونی بمحل نفی و از محل نفی بسجن اعظم افتد در تاريخ نيست.

با وجود اين در سجن در زير زنجير مقاومت بمن علی الارض يعنی با جميع ملوک و ملل

فرمود. در وقتيکه در زير چنگ و زجر آنها بود آن الواح ملوک صدور يافت و انذارات

شديده شد و ابداً در سجن اعتنائی بدولتی نفرمودند. مختصر اينست که امرش را در سجن

جهانگير کرد در زير زنجير آوازه کلمة اللّه بشرق و غرب رساند و رايت ملکوت

مرتفع نمود و انوارش ساطع گرديد و جميع قوای عالم مقاومت نتوانست. هر چند بظاهر

مسجون بود ولی از ساير مسجونين ممتاز بود چه که هر مسجونی در سجن ذليل است حقير

است و قاعده چنين است ولی او چنين نبود. مثلاً جميع ارباب مناصب و مأمورين که

بودند در ساحت اقدس خاضع و خاشع بودند و جميع زائرين احباب مشاهده عياناً

مينمودند که بعضی از امراء ملکيّه و عسکريّه نهايت التماس مينمودند که مشرف شوند

قبول نميفرمودند متصرّف عکّا مصطفی ضياء پاشا خواست پنج دقيقه مشرف شود قبول نشد.

فرمان پادشاهی اين بود که جمال مبارک در اطاقی مسجون باشند و اگر نفسی بخواهد

بحضور مبارک مشرف شود حتّی متعلّقين مبارک نگذارند و در نهايت مواظبت باشند که

مبادا نفسی بحضور رود. در همچو وقتی مسافر خانه برپا بود و خيمهء مبارک در کوه

کرمل برپا و مسافرين از شرق و غرب ميآمدند. با وجوديکه حکم پادشاهی اين بود ولی

ابداً بحکم پادشاه بتضييق حکومت اعتنا نميفرمودند در سجن بودند امّا کلّ خاضع

بودند بحسب ظاهر محکوم بودند امّا بحقيقت حاکم بحسب ظاهر مسجون بودند ولی در

نهايت عزّت . مختصر اينست که جمال مبارک امرش را در زير حکم زنجير بلند نمود اين

برهانيست که کسی نميتواند انکار کند. هر نفسی را سرگون مينمودند زار و زبون ميشد

معدوم ميشد ولی جمال مبارک را سرگونی سبب علوّ امر شد و هر نفسی را مسجون ميکنند

سبب اضمحلال اوست امّا مسجونی جمال مبارک سبب استقلال او شد هر نفسی را بر او

جمهور هجوم ميکنند معدوم

ص ٤

ميشود لکن هجوم جمهور بر جمال مبارک سبب اشراق نور گشت انوارش ساطع شد

آياتش لامع گشت حجّتش کامل شد برهانش واضح و لامع گرديد. باری امشب شب مولود حضرت

رسول است حضرات اسلام مولد گرفته اند و مولدی حضرات عبارت از عاداتيست هزار ساله

که بحسب رسوم و قواعد و آداب مجری ميدارند ولی فی الحقيقه از اين ولادت بالنتيجة

در عالم آثاری جديد ظاهر شد و نتايجی مفيد حاصل گشت. اين ولادت سبب شد که هيئت

آسيا تغيير و تبديل کرد از حالتی بحالتی ديگر منتقل شد در وقتش تأثيرات عجيبه

کرد ولی حضرات ندانستند که بعد از حضرت چه کنند در هر سری هوائی و از هر کلّه

صدائی بلند شد. باری نگذاشتند که آن نور ساطع روشن شود بنزاع و جدال مثل خروسهای

جنگی بيکديگر حمله کردند. فی الحقيقه امشب برای آسيا شب مبارکی بود امّا نگذاشتند

بلکه بنهب و غارت و نزاع و جدال پرداختند. اميدواريم ما که بندگان جمال مبارکيم و

عبد آستان او هستيم در دريای عنايتش مستغرقيم در ساحل شريعتش ساکنيم و مشمول

لحظات عين رحمانيّتيم بلکه انشاء اللّه بآستان مبارک وفا داشته باشيم نوعی کنيم که

سبب نورانيّت امر و علويّت امر و روحانيّت امر مبارکش شويم تا حلاوت تعاليم جمال

مبارک مذاقها را شيرين کند. امّا مشروط باين شرط است که بموجب وصايا و نصايح مبارک

عمل نمائيم و يقين است که عالم روشن خواهد شد امّا شرطش عمل بوصايا و نصايح جمال ابهی است.

ص ٥

نطق مبارک در مبعث حضرت اعلی در منزل مسيو و مادام دريفوس شب ٢٤ می ١٩١٣ در پاريس

هو اللّه

امروز چون مبعث حضرت اعلی بود لهذا جميع شما ها را تبريک ميگويم.

امروز روزی بود که شبش حضرت باب در شيراز برای حضرت باب الباب اظهار امر

کردند. ظهور حضرت باب عبارت از طلوع صبح است چنانکه طلوع صبح بشارت بظهور

آفتاب ميدهد همين طور ظهور حضرت باب علامت طلوع شمس بها بود يعنی صبحی بود

نورانی که آفاق را روشن کرد و آن انوار کم کم نمايان شد تا عاقبت مهر رخشان جلوه

نمود. حضرت باب مبشر بطلوع شمس بهاء اللّه بود و در جميع کتب خويش بشارت بظهور

حضرت بهاء اللّه داد حتّی در اوّل کتابيکه موسوم باحسن القصص است ميفرمايد يا سيّدنا

الاکبر قد فديت بکلّی لک و ما تمنّيت الّا القتل فی سبيلک نهايت آرزوی حضرت باب

شهادت در اين سبيل بود اين تاج سلطنت ابديّه را بر سر مبارک نهاد که جواهر زواهرش

قرون و اعصار را روشن نمايد. حضرت اعلی روحی له الفداء صدمات بسيار شديده ديد

در اوّل امر در شيراز در خانهء خويش حبس بود بعد از آنجا باصفهان حرکت فرمود علمای

آنجا حکم بقتل دادند و نهايت ظلم و اعتساف روا داشتند حکومت حضرت را به تبريز

فرستاد و در ماکو حبس شدند و از آنجا بقلعه چهريق برای حبس فرستادند ضرب شديد

ديدند و اذيت بی پايان کشيدند آخر الامر به تبريز مراجعت دادند و هزاران گلوله

بسينه مبارکش زدند لکن از اين شهادت شمعش روشنتر شد و علمش بلند تر گرديد و

قوّه ظهورش شديد تر گشت تا حال که در شرق و غرب اسم مبارکش منتشر است. باری بعضی

را چنان گمان که مظاهر مقدّسه تا يوم ظهور از حقيقت خويش هيچ خبر ندارند مانند

زجاجی که از روشنائی بی نصيب است و چون سراج امر روشن شود آن زجاج نورانی گردد.

ولی اين خطا است زيرا مظاهر مقدّسه از بدايت ممتاز بوده اند اين است که حضرت

ص ٦

مسيح ميفرمايد در ابتدا کلمه بود پس مسيح از اوّل مسيح بود کلمه بود و کلمه نزد

خدا بود. بعضی را گمان چنان که وقتی که يحيی از نهر اردن حضرت مسيح را تعميد داد

آن وقت روح القدس بر مسيح نازل شد و مبعوث گشت و حال آنکه حضرت مسيح بصريح

انجيل از اوّل مسيح بود. همچنين حضرت محمّد ميفرمايد کنت نبيّاً و الآدم بين المآء

و الطّين و جمال مبارک ميفرمايد کنت فی ازليّة کينونتی عرفت حبّی فيک فخلقتک. آفتاب

هميشه آفتاب است اگر وقتی تاريک بوده آفتاب نبوده آفتاب بحرارتش آفتاب است لهذا

مظاهر مقدّسه لم يزل در نورانيّت ذات خود بوده و هستند. امّا يوم بعثت عبارت از

اظهار است و الّا از قبل هم نورانی بوده اند حقيقت آسمانی بوده اند و مؤيّد بروح

القدس و مظهر کمالات الهی مثل اين آفتاب که هر چند نقاط طلوع آن متعدّد است و هر

وقتی از مطلعی و هر روزی از برجی طلوع مينمايد ولی نميشود گفت آفتاب امروز حادث

است نه بلکه همان آفتاب قديم است لکن مطالع و مشارق حادث و جديد. باری حضرت اعلی

روحی له الفداء در جميع کتب خويش بشارت بظهور بهاء اللّه داد که در سنهء تسع ظهور

عجيبی ظاهر ميشود و هر خيری حاصل ميگردد و کلّ بلقاء اللّه فائز ميشوند يعنی ظهور

ربّ الجنود خواهد بود و آفتاب حقيقت طالع و روح ابدی دميده خواهد شد. خلاصه

بيانات بسيار دارد که جميع در بشارت بظهور بهاء اللّه است. آن بود که چون حضرت

بهاء اللّه در بغداد يوم رضوان اظهار امر فرمود جميع بابيان معترف شدند مگر

قليلی و قوّت و قدرت بهاء اللّه قبل از اظهار امر ظاهر بود و جميع خلق حيران که

اين چه شخص جليلی است و اين چه کمالات و علم و فضل و اقتدار لهذا بمجرّد ظهور در

ايّامی قليله خلق ملتفت شدند. با آنکه حضرت بهاء اللّه در حبس بود ولی امرش شرق و

غرب را احاطه نمود دو پادشاه مستبد ميخواستند امرش را محو نمايند و سراجش را

خاموش کنند لکن روشن تر شد در زير زنجير علمش را بلند کرد و در ظلمت زندان نورش

ساطع گشت و جميع اهالی شرق ملوک و مملوک نتوانستند مقاومت نمايند آنچه منع کردند

و اصحابش را کشتند نفوس

ص ٧

بيشتر اقبال کردند بجای يکنفر مقتول صد نفر اقبال کردند و امرش غالب شد. و اين

قدرت بهاء اللّه قبل از ظهور معلوم بود نفسی بحضورش مشرف نشد مگر آنکه مبهوت گشت

علما و فضلای آسيا همه معترف بودند که اين شخص بزرگوار است امّا ما نميتوانيم از

تقاليد دست برداريم و ميراث آباء را ترک کنيم هر چند مؤمن نبودند امّا ميدانستند

که شخص بزرگواری است. و بهاء اللّه در مدرسه ئی داخل نشد معلّمی نداشت کمالاتش

بذاته بود همه نفوسی که او را می شناختند اين مسئله را بخوبی ميدانستند. با وجود

اين آثارش را ديديد و علوم و کمالاتش را شنيديد حکمت و فلسفه اش را می بينيد که

مشهور آفاق است تعاليمش روح اين عصر است جميع فلاسفه شهادت ميدهند و ميگويند که

اين تعاليم نور آفاق است. باری مظهر الهی بايد نور الهی باشد نورانيّتش از خود او

باشد نه از غير مثل اينکه آفتاب نورش از خود اوست امّا نور ماه و بعضی ستارگان از

آفتاب است بهمچنين نورانيّت مظاهر مقدّسه بذاتهم است نميشود از ديگری اقتباس

نمايند ديگران بايد از آنها اکتساب علوم و اقتباس انوار نمايند نه آنها از

ديگران. جميع مظاهر الهيّه چنين بوده اند حضرت ابراهيم و حضرت موسی و حضرت مسيح و

حضرت محمّد و حضرت باب و حضرت بهاءاللّه در هيچ مدرسه ئی داخل نشدند لکن کتبی از

آنها صادر که جميع شهادت دادند بر اينکه بيمثل بوده اند. و اين قضيّهء بهاء اللّه و

باب يعنی عدم دخول در مدارس را الآن در ايران نفوس دليل و برهان ميدانند در شرق

بکتب بهاء اللّه استدلال بر حقّيّت او مينمايند که هيچکس نميتواند مانند اين آيات

صادر نمايد و نفسی پيدا نشد که بتواند نظير آن بنويسد زيرا اين کتب و آثار از

شخصيکه در مدرسه ئی داخل نشده صادر گشته و برهان حقّيّت اوست. باری اين کمالات

بذاته بوده و اگر غير اين باشد نميشود نفوسيکه محتاج تحصيل از ديگرانند چگونه

مظهر الهی ميشوند سراجيکه خود محتاج نور است چگونه روشنی بخشد. پس بايد مظهر الهی

خود جامع کمالات موهبتی باشد نه اکتسابی شجری باشد مثمر بذات باشد نه ثمر مصنوعی

چنان شجر شجرهء مبارکه است که بر آفاق سايه

ص ٨

افکند و ميوهء طيّبه دهد. پس در آثار و علوم و کمالاتيکه از حضرت بهاء اللّه ظاهر

شد نظر نمائيد که بقوّهء الهيّه و تجلّيات رحمانيّه بودحضرت باب در جميع کتب بشارت

بظهور آن فيوضات و کمالات الهيّه داد. لهذا شما ها را تبريک روز بعثت حضرت اعلی روحی

له الفداء ميگويم که اين عيد سعيد و روز جديد بر جميع شما ها مبارک و مايهء سرور قلوب باد.

هولاند جناب مستر ا. ا.دان زيدگز عليه التّحيّة و الثّنآء

هواللّه

ای حقيقت جو شخص محترم نامه ئی که بتاريخ چهارم اپريل ١٩٢١ بود رسيد و بکمال محبّت

قرائت گرديد. امّا وجود الوهيّت بدلائل عقليّه ثابت است ولی حقيقت الوهيّت ممتنع الادراک

است. زيرا چون بنظر دقيق نظر فرمائی هيچ مرتبه دانيّه ادراک مرتبهء عاليه

ننمايد. مثلاً عالم جماد که مرتبه دانيّه است ممتنع است که عالم نباترا ادراک

تواند بکلّی اين ادراک ممتنع و محال است و همچنين عالم نبات هر چند ترقّی نمايد از

عالم حيوان خبر ندارد بلکه ادراک مستحيل است چه که رتبهء حيوان فوق رتبه نبات

است اين شجر تصوّر سمع و بصر نتواند و عالم حيوان هر چه ترقّی نمايد تصوّر حقيقت

عقل که کاشف اشياست و مدرک حقايق غير مرئيّه تصوّر نتواند زيرا مرتبهء انسان

بالنسبه بحيوان مرتبهء عاليه است و حال آنکه اين کائنات تماماً در حيّز حدوثند ولی

تفاوت مراتب مانع از ادراک است. هيچ مرتبه ادنی ادراک مرتبه اعلی نتواند بلکه مستحيل است ولی

ص ٩

هر مرتبهء اعلی ادراک مرتبه ادنی کند. مثلاً حيوان ادراک مرتبه نبات و جماد کند

انسان ادراک مرتبهء حيوان و نبات و جماد نمايد ولی جماد مستحيل است که ادراک

عوالم انسانی کند. اين حقايق در حيّز حدوث است باوجود اين هيچ مرتبهء ادنی مرتبهء اعلی

را ادراک نتواند و مستحيل است پس چگونه ميشود که حقيقت حادثه يعنی انسان ادراک

حقيقت الوهيّت کند که حقيقت قديمه است تفاوت مراتب بين انسان و حقيقت الوهيّت صد

هزار مرتبه اعظم از تفاوت بين نبات و حيوان است. و آنچه انسان تصوّر کند صور

موهومه انسان است و محاط است محيط نيست يعنی انسان بر آن صور موهومه محيط است و

حال آنکه حقيقت الوهيّت محاط نگردد بلکه بجميع کائنات محيط است و کائنات محاط. و

حقيقت الوهيّتی که انسان تصوّر مينمايد آن وجود ذهنی دارد نه وجود حقيقی امّا انسان

هم وجود ذهنی دارد و هم وجود حقيقی پس انسان اعظم از آن حقيقت موهومه است که

بتصوّر آيد. طير ترابی نهايتش اينست مقداری از اين بعد نامتناهی را پرواز تواند

ولی وصول باوج آفتاب مستحيل است و لکن بايد ادلّهء عقليّه يا الهاميّه بوجود الوهيّت

اقامه نمود يعنی بقدر ادراک انسانی. اين واضح است که جميع کائنات مرتبط بيکديگر

است ارتباط تامّ مثل اعضاء هيکل انسانی چگونه اعضا و اجزاء هيکل انسانی بيکديگر

مرتبط است همين قسم اجزاء اين کون نامتناهی جميع بيکديگر مرتبط است. مثلاً پا و

قدم مرتبط بسمع و بصر است بايد چشم ببيند تا پا قدم بر دارد بايد سمع بشنود تا

بصر دقّت نمايد هر جزئی که از اجزاء انسانی ناقص باشد در سائر اجزاء فتور و قصور

حاصل گردد. دماغ مرتبط بقلب و معده است و شش مرتبط بجميع اعضاست و همچنين سائر

اعضاء و هر يک از اين اعضا وظيفه ئی دارد آن قوّه عاقله خواه قديم گوئيم خواه

حادث مدير و مدبّر جميع اعضاء انسانست تا هر يک از اعضاء بنهايت انتظام وظيفهء

خود مجری نمايد. امّا اگر در آن قوّهء عقليّه خللی باشد جميع اعضا از اجرای وظائف

اصلی خود باز مانند و در هيکل انسان و تصرّفات اعضاء خلل عارض شود و نتيجه نبخشد.

و همچنين در اين کون نامتناهی

ص ١٠

ملاحظه نمائيد لابدّ قوّه کلّيّه ئی موجود است که محيط است و مدير و مدبّر جميع

اجزاء اين کون نامتناهی است و اگر اين مدير و مدبّر نبود عالم کون مختل بود و

نظير مجنون ميبود. مادام ملاحظه مينمائيد که اين کون نامتناهی در نهايت انتظام

است و هر يک از اجزاء در نهايت اتقان وظائف خود را مجری ميدارند و ابداً خللی

نيست واضح و مشهود ميگردد که يک قوّهء کلّيّه موجود که مدبّر و مدير اين کون

نامتناهيست هر عاقلی اين را ادراک مينمايد. و ديگر آنکه هر چند جميع کائنات نشو و

نما مينمايد ولی در تحت مؤثّرات خارجه اند مثلاً آفتاب حرارت می بخشد باران

ميپروراند نسيم حيات ميبخشد تا انسان نشو و نما نمايد. پس معلوم شد که هيکل انسانی

در تحت مؤثّرات خارجی است بدون آن مؤثّرات نشو و نما ننمايد آن مؤثّرات خارجه نيز

در تحت مؤثّرات ديگری است. مثلاً نشو و نمای وجود انسانی منوط بوجود آب است و آب منوط

بوجود باران و باران منوط بوجود ابر و ابر منوط بوجود آفتاب تا برّ و بحر تبخّر

نمايد و از تبخّر ابر حاصل شود. اينها هر يک هم مؤثّرند و هم متأثّر پس لابدّ منتهی

بمؤثّری ميشود که از کائن ديگر متأثّر نيست و تسلسل منقطع ميگردد ولی حقيقت آن

کائن مجهول و لکن آثارش واضح و مشهود. و از اين گذشته جميع کائنات موجوده محدود و

نفس محدوديت اين کائنات دليل بر حقيقت نا محدود چه که وجود محدود دالّ بر وجود

نا محدود است. باری از اين قبيل ادله بسيار که دلالت بر آن حقيقت کلّيّه دارد و آن

حقيقت کلّيّه چون حقيقت قديمه است منزّه و مقدّس از شئون و احوال حادثات است چه که هر

حقيقتی که معرض شئون و حادثات باشد آن قديم نيست حادث است. پس بدان اين الوهيّتی

که ساير طوائف و ملل تصوّر مينمايند در تحت تصوّر است نه فوق تصوّر و حال آنکه

حقيقت الوهيّت فوق تصوّر است. امّا مظاهر مقدّسهء الهيّه مظهر جلوهء کمالات و آثار آن

حقيقت مقدّسه اند و اين فيض ابدی و جلوهء لاهوتی حيات ابدی عالم انسانی است. مثلاً

شمس حقيقت در افقی است عالی که هيچکس وصول نتواند جميع عقول و افکار قاصر است و

او مقدّس و منزّه از

ص ١١

ادراک کلّ و لکن مظاهر مقدّسه الهيّه بمنزله مرايای صافيهء نورانيّه اند که استفاضه

از شمس حقيقت ميکنند و افاضه بر ساير خلق مينمايند و شمس بکمال و جلالش در اين

آئينهء نورانی ظاهر و باهر. اين است اگر آفتاب موجود در آئينه بگويد من شمسم صادق

است و اگر بگويد نيستم صادق است. اگر شمس با تمام جلال و جمال و کمالش در اين

آئينهء صافيه ظاهر و باهر باشد تنزّل از عالم بالا و سموّ مقام خود ننموده و در

اين آئينه حلول ننموده بلکه لم يزل هميشه در علوّ تنزيه و تقديس خود بوده و خواهد

بود. و جميع کائنات ارضيّه بايد مستفيض از آفتاب باشد زيرا وجودش منوط و مشروط

بحوادث و ضيآء آفتاب و اگر از آفتاب محروم ماند محو و نابود گردد اين معيّت

الهيّه است که در کتب مقدّسه مذکور است انسان بايد با خدا باشد. پس معلوم شد که

حقيقت الوهيّت ظهورش بکمالات است و آفتاب و کمالاتش در آئينهء شیء مرئی و وجود

مصرّح از فيوضات الهيّه. اميدوارم نظر بينا يابی و گوش شنوا و پرده ها از پيش چشم بر

خيزد. عکسی که خواسته بودی در ضمن مکتوب است و عليک التّحيّة و الثّناء.

می ١٩٢١عبدالبهاء عبّاس

خطابه در يکی از مجامع عظيمه بين شيکاغو و واشنگتن - امريکا

امروز در جميع جهان افکار مادّيّه انتشار يافته و احساسات روحانيّه بکلّی منقطع

گرديده در بحر طبيعت مستغرق شده اند و عالمی دون طبيعت تصوّر نشود افکار حصر در

قوای مادّيّه گشته و اين را دليل بر علويّت عقول و نفوس دانسته اند که انسان عاقل

جز عالم طبيعت و مادّه عالمی نداند. سبحان اللّه با اين ضعف عقل خود را دانا شمرند

و حال آنکه از حقيقت ساطعه ئی که در نفس آنها بيد قدرت الهيّه وديعه گذاشته شده

غفلت نمايند. از شما خواهش دارم که بدقّت در اين صحبت ملاحظه نمائيد و تحرّی حقيقت

کنيد. جميع حيوانات جز عالم مادّه و طبيعت عالم ديگری احساس ننمايند در اين صورت

حيوانات هر يک فيلسوف عالم طبيعتند زيرا دون طبيعت ابداً احساس ندارند. آيا اين

دليل بر عقل حيواناتست و برهان شعور و ادراک آنها يا از ضعف احساس و ادراک و عدم عقل؟

ص ١٢

اين واضح و مشهود است که از عدم عقل اسير عالم طبيعتند اگر چنانچه عقل و شعور

داشتند لابدّ احساسات ديگر داشتند چنانچه انسان کامل دارد. اين واضح است که

انبيای الهی حتّی در عقل و ادراک فائق بر ديگرانند لهذا مؤسّس احساسات وجدانی

هستند و در حقيقت روحانيّه مستغرق. ملاحظه فرمائيد که جميع کائنات اسير طبيعت

هستند و در تحت حکم و قانون عمومی طبيعت حتّی کائنات عظيمه يعنی اين اجسام

نورانيّهء عظيمهء آسمانی با آن عظمت اسير حکم طبيعت اند بقدر ذرّه ئی از قانون طبيعت

تجاوز نتوانند و از مدار خويش ابداً انفکاک ننمايند و اين کرهء ارض با اين جسامت

و جميع کائنات ارضی اسير طبيعتند حتّی نباتات و حيوانات. خلاصه جميع کائنات کلّيّه

و کائنات جزئيّه بسلاسل و اغلال طبيعت محکم بسته ذرّه ئی تجاوز نتوانند مگر انسان

که مظهر وديعه ربّانيّه است و مرکز سنوحات رحمانيّه. ملاحظه نمائيد که بقانون

طبيعت انسان اسير درندگان است ولی انسان درندگانرا اسير نمايد انسان اعصار حاضره

را بجهة قرون آتيه ميراث علم و دانش گذارد. بقانون طبيعت اثر و مؤثّر با يکديگر

همعنان است به فقدان مؤثّر اثر مفقود امّا آثار انسان بعد از ممات ظاهر و آشکار.

انسان مخالف قانون طبيعت شجر بی ثمر را با ثمر نمايد. انسان مخالف قانون طبيعت

مسمومات که باعث ممات است وسيلهء حيات کند و در مقام علاج بکار برد. انسان جميع کنوز

ارض يعنی معادن را که بقانون طبيعت مکنون و مستور است ظاهر و آشکار مينمايد. انسان

بقانون طبيعت ذيروح خاکيست ولی بقوّه معنويّه اين قوانين محکمهء طبيعت را می شکند و

شمشير از دست طبيعت گرفته و بر فرق طبيعت ميزند در هوا پرواز مينمايد بر روی

دريا ميتازد در زير آب ميرود. انسان کاشف اسرار طبيعت است ولی طبيعت کاشف اسرار

انسان نه و آن حقايق و اسرار را از حيّز غيب بعرصه شهود ميآورد با شرق و غرب

در يکدقيقه مخابره مينمايد اين مخالف قانون طبيعت است صوت آزاد را در آلتی حصر و

حبس نمايد و اين مخالف قانون طبيعت است در مرکز خويش استقرار دارد و با محلّات

بعيده مذاکره و مشاوره و مکالمه نمايد

ص ١٣

و اين خلاف قانون طبيعت است. انسان قوّه برقيّه را بآن شديدی که کوه را ميشکافد

در زجاجه ئی حصر و حبس کند. انسان در زمين است اکتشافات سمائيّه نمايد و اين خلاف

قانون طبيعت است. انسان مختار است طبيعت مجبور انسان شعور دارد طبيعت فاقد شعور

انسان زنده است طبيعت فاقد حيات انسان کشف امور آتيه نمايد طبيعت غافل از آن

انسان بواسطه قضايای معلومه کشف قضايای مجهوله نمايد و طبيعت عاجز از آن. پس

واضح و مشهود شد که در انسان قوّه قدسيّه ئی موجود که طبيعت محروم از آن. در انسان

کمالات و فضائلی موجود که طبيعت فاقد آن. انسان در ترقّيست و طبيعت بر حالت واحده.

انسان کاشف اسرار است طبيعت جاهل و نادان. انسان مؤسّس فضائل است طبيعت داعی رذائل.

انسان بقانون عقل حرکت نمايد طبيعت بقانون ظلم همواره تعدّيات طبيعت است که سبب

فلاکت کائنات است. در عالم طبيعت خير و شرّ متساوی است و در عالم انسانی خير

مقبول و شرّ مذموم. انسان تجديد قوانين نمايد ولی طبيعت را قانون واحد. چون جميع

اين فضائل و امتيازات بقوّهء معنويّه حاصل و آن قوّهء معنويّه ماورآء الطّبيعه و طبيعت

محروم از آن فضائل اين قوّه قدسيّه واضح است که از ماوراء الطّبيعه است زيرا

قوانين طبيعت را بشکند. باوجود اين براهين واضحه چقدر انسان غافل است که پرستش

طبيعت کند و خود را بندهء طبيعت شمرد با وجود اين شخص خويش را فيلسوف عظيم داند.

سبحان اللّه اين چه غفلت است اين چه نادانيست که انسان از حيّ قدير غافل شود و از

وديعه ربّانيّه که در نفس خويش مودوعست بيخبر ماند و اسير عالم طبيعت گردد اين است

کوری حقيقی اينست کری واقعی اين است گنگی ابدی اين است نهايت درجهء حيوانی.

ص ١٤

قارئين جريده واهان لندن

هواللّه

اين آفتاب فلک اثير را اشراق بر آفاق است و جميع کائنات ارضيّه به فيض

تربيتش در نشو و نماست. اگر حرارت و اشراق آفتاب نبود طبقات کرهء ارض تشکيل

نميشد و معادن کريمه تکوّن نمی يافت و اين خاک سياه قوّه انبات نمی جست و عالم

نبات پرورش نمی يافت و عالم حيوان نشو و نما نميکرد و عالم انسان در کره ارض

تحقّق نمی يافت. جميع اين بخشايش از فيض آفتاب است که آيتی از آيات قدرت حضرت

پروردگار است و چون از نقطه اعتدال اشراق نمايد جهان جهان ديگر گردد و اقليم

حليه خضرا پوشد و جميع اشجار برگ و شکوفه نمايد و ثمر تر و تازه بخشد و در عروق

و اعصاب هر ذيروحی خون بحرکت آيد حيات جديدی يابد قوّتی تازه تحصيل کند. و همچنين

شمس حقيقت که کوکب لامع عالم عقول و ارواح و نفوس است و نيّر اعظم جهان افکار و

قلوب مربّی حقيقت نوع انسان است و سبب نشو و نمای ارواح و عقول و نفوس. آن کوکب

الهی را نيز طلوع و غروبی و نقطهء اعتدالی و خط استوائی و بروج متعدّده ئی. حال مدّتی

است که آن نيّر اعظم افول نموده بود جهان عقول و نفوس تاريک شده بود قوّه نشو و

نمای وجدانی بکلّی مفقود گشته بود اکتشافات عقلی منتهی شده بود. الحمد للّه صبح

حقيقت دميد و انوار برّ آفتاب تابيد جميع کائنات در حرکت است هردم حياتی تازه

حاصل و هر روز آثاری عجيب باهر بايد که خفتگان بيدار شوند و غافلان هوشيار گردند

وقت آنست که کوران بينا شوند و کران شنوا گردند و گنگان گويا شوند و مرده ها

زنده گردند تا آثار مواهب اين قرن عظيم در جهان آشکار شود و سرور يوم عظيم جميع

قلوبرا احاطه کند انوار محبّت دل و جان بتابد که ظلمات افکار و قلوب بکلّی زائل

گردد. جانتان خوش باد. عبدالبهاء عبّاس

ص ١٥

جناب پرفسور محترم دکتر فورال معظّم عليه بهاء اللّه الابهی

هواللّه

ای شخص محترم مفتون حقيقت، نامه شما که بيست و هشتم جولای ١٩٢١

مورّخ بود رسيد. مضامين خوشی داشت و دليل بر آن بود که الحمد للّه هنوز جوانی و

تحرّی حقيقت مينمائی قوای فکريّه شديد است و اکتشافات عقليّه پديد. نامه ئی که بدکتر

فيشر مرقوم نموده بودم نسخ متعدّده او منتشر است و جميع می دانند که در سنهء

١٩١٠مرقوم گرديده و از اين نامه گذشته نامه های متعدّده باين مضمون قبل از حرب

مرقوم و در جريدهء کلّيّهء سانفرانسيسکو نيز اشاره باين مسائل گرديده تاريخ آن

جريده مسلّم و معلوم و همچنين ستايش فلاسفهء وسيع النّظر در نطقی که در کلّيّه داده

شد در نهايت بلاغت. لهذا يک نسخه از آن جريده در جوف اين مکتوب ارسال ميشود.

تآليف آن جناب البتّه مفيد است. لهذا اگر چنانچه مطبوع است از هر يک نسخه ئی از برای

ما ارسال داريد. مقصد از طبيعيّونی که عقايدشان در مسئلهء الوهيّت ذکر شد حزبی از

طبيعيّون تنگ نظر محسوس پرست است که بحواسّ خمسه مقيّد و ميزان ادراک نزدشان ميزان

حسّ است که محسوس را محتوم شمرند و غير محسوس را معدوم و يا مشبوه دانند. حتّی وجود

الوهيّت را بکلّی مظنون نگرند. مراد جميع فلاسفه عموماً نيست همان است که مرقوم

نموده ئی مقصود تنگ نظران طبيعيّونند. امّا فلاسفهء الهيّون نظير سقراط و افلاطون و

ارسطو فی الحقيقه شايان احترام و مستحقّ نهايت ستايشند زيرا خدمات فائقه بعالم

انسانی نموده اند و همچنين فلاسفهء طبيعيّون متفنّنون معتدل که خدمت کرده اند. ما

علم و حکمت را اساس ترقّی عالم انسانی می دانيم و فلاسفهء وسيع النّظر را ستايش می

نمائيم. در روزنامهء کلّيّهء سانفرانسيسکو دقّت نمائيد تا حقيقت آشکار گردد. امّا قوای

عقليّه از خصائص روح است نظير شعاع که از خصائص آفتاب است. اشعّه آفتاب در تجدّد

است و لکن نفس آفتاب باقی و بر قرار. ملاحظه فرمائيد که عقل انسانی در تزايد و تناقص است و شايد

ص ١٦

عقل بکلّی زائل گردد و لکن روح بر حالت واحده است. و عقل ظهورش منوط بسلامت جسم

است جسم سليم عقل سليم دارد ولی روح مشروط بآن نه. عقل بقوّه روح ادراک و تصوّر و

تصرّف دارد ولی روح قوّه آزاد است. عقل بواسطه محسوسات ادراک معقولات کند و لکن

روح طلوعات غير محدوده دارد. عقل در دائرهء محدود است و روح غير محدود. عقل ادراکات

بواسطهء قوای محسوسه دارد نظير باصره و سامعه و ذائقه و شامّه و لامسه و لکن روح

آزاد است. چنانکه ملاحظه می نمائيد که در حالت يقظه و حالت خواب سير و حرکت دارد

شايد در عالم رؤيا حلّ مسئله ئی از مسائل غامضه مينمايد که در زمان بيداری مجهول

بود. عقل بتعطيل حواسّ خمسه از ادراک باز ميماند و در حالت جنين و طفوليّت عقل بکلّی

مفقود لکن روح در نهايت قوّت. باری دلائل بسيار است که به فقدان عقل قوّهء روح موجود.

فقط روح را مراتب و مقاماتی: روح جمادی و مسلّم است که جماد روح دارد حيات دارد

ولی باقتضای عالم جماد چنانکه در نزد طبيعيّون نيز اين سرّ مجهول مشهود شده که

جميع کائنات حيات دارد چنانکه در قرآن ميفرمايد: کلّ شیءٍ حيّ، و در عالم نبات نيز

قوّهء ناميه و آن قوّهء ناميه روح است و در عالم حيوان قوّهء حسّاسه است ولی در عالم

انسان قوّهء محيطه است و در جميع مراتب گذشته عقل مفقود و لکن روح را ظهور و

بروز. قوّه حسّاسه ادراک روح ننمايد و لکن قوّهء عاقله استدلال بر وجود آن نمايد و

همچنين عقل استدلال بر وجود يک حقيقت غير مرئيّه نمايد که محيط بر کائنات است

و در هر رتبه ئی از مراتب ظهور و بروزی دارد ولی حقيقتش فوق ادراک عقول.

چنانچه رتبهء جماد ادراک حقيقت نبات و کمال نباتی را ننمايد و نبات ادراک حقيقت

حيوانی را نتواند و حيوان ادراک کاشفه انسان که محيط بر ساير اشياء است نتواند.

حيوان اسير طبيعت است و از قوانين و نواميس طبيعت تجاوز نکند ولی در انسان قوّهء

کاشفه ايست که محيط بر طبيعت است که قوانين طبيعت را در هم شکند. مثلاً جميع جماد و

نبات و حيوان اسير طبيعتند اين آفتاب باين عظمت چنان اسير طبيعت است که هيچ اراده ندارد

ص ١٧

و از قوانين طبيعت سر موئی تجاوز نتواند و همچنين ساير کائنات از جماد و نبات و

حيوان هيچيک از نواميس طبيعت تجاوز نتواند بلکه کلّ اسير طبيعتند ولی انسان هر

چند جسمش اسير طبيعت و لکن روح و عقلش آزاد و حاکم بر طبيعت. ملاحظه فرمائيد که

بحکم طبيعت انسان ذيروح متحرّک خاکی است امّا روح و عقل انسان قانون طبيعت را

ميشکند مرغ ميشود و در هوا پرواز ميکند و بر صفحات دريا بکمال سرعت می تازد و

چون ماهی در قعر دريا می رود و اکتشافات بحريّه می کند و اين شکستی عظيم از برای

قوانين طبيعت است. و همچنين قوّه کهربائی اين قوّه سرکش عاصی که کوه را ميشکافد

انسان اين قوّه را در زجاجه حبس می نمايد و اين خرق قانون طبيعت است. و همچنين

اسرار مکنونهء طبيعت که بحکم طبيعت بايد مخفی بماند انسان آن اسرار مکنونهء طبيعت

را کشف نمايد و از حيّز غيب بحيّز شهود می آورد و اين نيز خرق قانون طبيعت است.

و همچنين خواصّ اشياء از اسرار طبيعت است انسان او را کشف می نمايد. و همچنين

وقايع ماضيه که از عالم طبيعت مفقود شده و لکن انسان کشف می نمايد. و همچنين

وقايع آتيه را انسان به استدلال کشف می نمايد و حال آنکه هنوز در عالم طبيعت

مفقود است. و مخابره و مکاشفه بقانون طبيعت محصور در مسافات قريبه است و حال آنکه

انسان به قوّه معنويّه که کاشف حقايق اشياء است از شرق بغرب مخابره می نمايد اين

نيز خرق قانون طبيعت است. و همچنين بقانون طبيعت سايه زائل است ولی اين سايه را

انسان در آئينه ثابت می کند و اين خرق قانون طبيعت است. دقّت نمائيد که جميع علوم

و فنون و صنايع و اختراعات و اکتشافات کلّ از اسرار طبيعت بود و بقانون طبيعت

بايد مستور ماند ولی انسان بقوّهء کاشفه خرق قانون طبيعت کرده و اين اسرار مکنونه

را از حيّز غيب بحيّز شهود آورده و اين خرق قانون طبيعت است. خلاصه آن قوّه معنويّهء

انسان که غير مرئيست تيغ را از دست طبيعت می گيرد و بفرق طبيعت ميزند و سائر

کائنات با وجود نهايت عظمت از اين کمالات محروم. انسانرا قوّهء اراده و شعور موجود و لکن

ص ١٨

طبيعت از آن محروم. طبيعت مجبور است و انسان مختار طبيعت بی شعور است و انسان

با شعور طبيعت از حوادث ماضيه بيخبر و انسان با خبر طبيعت از وقايع آتيه جاهل و

انسان بقوّهء کاشفه عالم طبيعت از خود خبر ندارد و انسان از هر چيز با خبر. اگر

نفسی تخطّر نمايد که انسان جزئی از عالم طبيعت است و چون جامع اين کمالات است

اين کمالات جلوه ئی از عالم طبيعت است پس طبيعت واجد اين کمالات است

نه فاقد، در جواب گوئيم که جزء تابع کلّ است ممکن نيست که در جزء کمالاتی تحقّق

يابد که کلّ از آن محروم باشد. و طبيعت عبارت از خواصّ و روابط ضروريّه است که

منبعث از حقايق اشيا است و اين حقايق کائنات هر چند در نهايت اختلاف است ولی در

غايت ارتباط و اين حقايق مختلفه را جهة جامعه ئی لازم که جميع را ربط بيکديگر

دهد. مثلاً ارکان و اعضاء و اجزاء و عناصر انسان در نهايت اختلاف است ولی جهة

جامعه ئی که آن تعبير بروح انسانی ميشود جميع را بيکديگر ربط می دهد که منتظماً

تعاون و تعاضد حاصل گردد و حرکت کلّ اعضاء در تحت قوانين منتظمه که سبب بقای وجود

است حصول يابد. امّا جسم انسان از اين جهت جامعه بکلّی بی خبر و حال آنکه بارادهء او

منتظماً وظيفه خود را ايفا می نمايد. امّا فلاسفه بر دو قسمند از جمله سقراط حکيم

که معتقد بوحدانيّت الهيّه و حيات روح بعد از موت بود. چون رأيش مخالف آراء عوام

تنگ نظران بود لهذا آن حکيم ربّانی را مسموم نمودند. و جميع حکمای الهی و اشخاص

عاقل دانا چون در اين کائنات نامتناهی نظر نمودند ملاحظه کردند که نتيجه اين

کون اعظم نامتناهی منتهی بعالم جماد شد و نتيجهء عالم جماد عالم نبات گشت و

نتيجه عالم نبات عالم حيوان و نتيجهء عالم حيوان عالم انسان. اين کون نامتناهی

باين عظمت و جلال نهايت نتيجه اش انسان شد و انسان ايّامی چند در اين نشئه انسانی

به محن و آلام نامتناهی معذّب و بعد متلاشی بی اثر و بی ثمر گشت. اگر اين است يقين

است که اين کون نامتناهی با جميع کمالات منتهی بهذيان و لغو و بيهوده شده نه نتيجه و نه ثمری و نه بقا

ص ١٩

و نه اثری عبارت از هذيان می گردد. پس يقين کردند که چنين نيست اين کارخانهء پر

عظمت باين شوکت محيّر العقول و اين کمالات نامتناهی عاقبت منتهی باين هذيان

نخواهد گشت پس البتّه يک نشئهء ديگر محقّق است چنانکه نشئهء عالم نبات از نشئهء عالم

انسانی بيخبر است ما نيز از آن نشئهء کبری که بعد از نشئهء انسانيست بی اطّلاع

هستيم ولی عدم اطّلاع دليل بر عدم وجود نيست. چنانکه عالم جماد از عالم انسان بکلّی

بيخبر و مستحيل الادراک ولی عدم ادراک دليل بر عدم وجود نيست و دلائل قاطعه

متعدّده موجود که اين جهان بی پايان منتهی بحيات انسانی نگردد. امّا حقيقت الوهيّت

فی الحقيقه مجرّد است يعنی تجرّد حقيقی و ادراک مستحيل زيرا آنچه بتصوّر انسان آيد

آن حقيقت محدوده است نه نامتناهی محاط است نه محيط و ادراک انسان فائق و محيط بر

آن .و همچنين يقين است که تصوّرات انسانی حادث است نه قديم و وجود ذهنی دارد نه

وجود عينی. و از اين گذشته تفاوت مراتب در حيّز حدوث مانع از ادراکست، پس چگونه

حادث حقيقت قديمه را ادراک کند؟ چنانکه گفتيم تفاوت مراتب در حيّز حدوث مانع از

ادراکست. جماد و نبات و حيوان از قوای عقليّه انسان که کاشف حقايق اشيا است بيخبر

است ولی انسان از جميع اين مراتب باخبر. هر رتبهء عالی محيط بر رتبه سفلی است و

کاشف حقيقت آن ولی رتبهء دانی از رتبهء عالی بی خبر و اطّلاع مستحيل است. لهذا انسان

تصوّر حقيقت الوهيّت نتواند ولی بقواعد عقليّه و نظريّه و منطقيّه و طلوعات فکريّه و

اکتشافات وجدانيّه معتقد بحضرت الوهيّت می گردد و کشف فيوضات الهيّه می نمايد و

يقين می کند که هر چند حقيقت الوهيّت غير مرئيّه است و وجود الوهيّت غير محسوس ولی

ادلّه قاطعه الهيّه حکم بوجود آن حقيقت غير مرئيّه می نمايد ولی آن حقيقت کماهی

هی مجهول النّعت است. مثلاً مادّه اثيريّه موجود ولی حقيقتش مجهول و به آثارش محتوم

حرارت و ضياء و کهربا تموّجات اوست از اين تموّجات وجود مادّهء اثيريّه اثبات می گردد.

ما چون در فيوضات الهيّه نظر کنيم متيقّن بوجود الوهيّت گرديم. مثلاً ملاحظه می نمائيم

ص ٢٠

که وجود کائنات عبارت از ترکيب عناصر مفرده است و عدم عبارت از تحليل عناصر

زيرا تحليل سبب تفريق عناصر مفرده گردد. پس چون نظر در ترکيب عناصر کنيم که

از هر ترکيبی کائنی تحقّق يافته و کائنات نامتناهی است و معلول نامتناهی پس علّت

چگونه فانی؟ ترکيب محصور در سه قسم است لارابع له: ترکيب تصادفی و ترکيب الزامی

و ترکيب ارادی. امّا ترکيب عناصر کائنات يقين است که تصادفی نيست زيرا معلول بی

علّت تحقّق نيابد و ترکيب الزامی نيز نيست زيرا ترکيب الزامی آنست که آن ترکيب

از لوازم ضروريّهء اجزاء مرکّبه باشد و لزوم ذاتی از هيچ شيئی انفکاک نيابد نظير

نور که مظهر اشياء است و حرارت که سبب توسّع عناصر و شعاع آفتاب که از لزوم ذاتی

آفتاب است. در اينصورت تحليل هر ترکيب مستحيل زيرا لزوم ذاتی از هر کائنی انفکاک

نيابد. شقّ ثالث باقی ماند و آن ترکيب ارادی است که يک قوّهء غير مرئيّه ئی که تعبير

بقدرت قديمه ميشود سبب ترکيب اين عناصر است و از هر ترکيبی کائنی موجود شده است.

امّا صفات و کمالاتی از اراده و علم و قدرت و صفات قديمه که از برای آن حقيقت

لاهوتيّه می شماريم اين از مقتضيات مشاهدهء آثار وجود در حيّز شهود است نه کمالات

حقيقی آن حقيقت الوهيّت که ادراک ممکن نيست. مثلاً چون در کائنات ملاحظه نمائيم

کمالات نامتناهی ادراک کنيم و کائنات در نهايت انتظام و کمالست گوئيم که آن قدرت

قديمه که تعلّق بوجود اين کائنات يافته البتّه جاهل نيست پس ميگوئيم که عالم است و

يقين است که عاجز نيست پس قدير است و يقين است که فقير نيست پس غنی است و يقين

است که معدوم نيست پس موجود است. مقصود اينست که اين نعوت و کمالاتی که از

برای آن حقيقت کلّيّه می شماريم مجرّد بجهت سلب نقائص است نه ثبوت کمالاتی که در حيّز

ادراک انسان است لهذا ميگوئيم که مجهول النّعت است. باری آن حقيقت کلّيّه با جميع

نعوت و اوصافش که ميشماريم مقدّس و منزّه از عقول و ادراکات است. ولی چون در اين

کون نامتناهی بنظر واسع دقّت ميکنيم ملاحظه می نمائيم که حرکت و

ص ٢١

متحرّک بدون محرّک مستحيل است و معلول بدون علّت ممتنع و محال و هر کائنی از

کائنات در تحت تأثير مؤثّرات عديده تکوّن يافته و مستمرّاً مورد انفعالند و آن

مؤثّرات نيز بتأثير مؤثّراتی ديگر تحقّق يابد. مثلاً نبات بفيض ابر نيسانی تحقّق

يابد و انبات شود ولی نفس ابر نيز در تحت تدبير مؤثّرات ديگر تحقّق يابد و آن

مؤثّرات نيز در تحت تأثير مؤثّرات ديگر. مثلاً نبات و حيوان از عنصر ناری و از

عنصر مائی که باصطلاح فلاسفه اين ايّام اکسيجن و هيدرجن نشو و نما نمايد يعنی در

تحت تربيت و تأثير اين دو مؤثّر واقع امّا نفس اين دو مادّه در تحت تأثّرات ديگر

وجود يابد و همچنين سائر کائنات از مؤثّرات و متأثّرات، اين تسلسل يابد و بطلان

تسلسل واضح و مبرهن. پس لابدّ اين مؤثّرات و متأثّرات منتهی به حيّ قدير گردد که غنيّ

مطلق و مقدّس از مؤثّرات است و آن حقيقت کلّيّه غير محسوسه و غير مرئيّه است و بايد

چنين باشد زيرا محيط است نه محاط و چنين اوصاف صفت معلول است نه علّت. و چون دقّت

کنيم ملاحظه نمائيم که انسان مانند ميکرب صغيريست که در ميوه ئی موجود آن ميوه

از شکوفه تحقّق يافته و شکوفه از شجری نابت شده و شجر از مادّهء سيّاليّه نشو و نما

نموده و آن مادّهء سيّاليّه از خاک و آب تحقّق يافته. و حالا چگونه اين ميکرب صغير می

تواند ادراک حقايق آن بوستان نمايد و بباغبان پی برد و حقيقت آن باغبان را ادراک

کند. اين واضح است که مستحيل است ولی آن ميکرب اگر هوشيار گردد احساس نمايد که

اين باغ و بوستان و اين شجره و شکوفه و ثمر بخودی خود باين انتظام و کمال تحقّق

نيابد. و همچنين انسان عاقل هوشيار يقين نمايد که اين کون نامتناهی باين عظمت و

انتظام بنفسه تحقّق نيافته. و همچنين قوای غير مرئيّه در حيّز امکان موجود از جمله

قوّهء اثيريّه چنانچه گذشت که غير محسوسه و غير مرئيّه است ولی از آثارش يعنی تموّجات

و اهتزازش ضياء و حرارت و قوّهء کهربائيّه ظاهر و آشکار شود و همچنين قوّه ناميه و

قوّه حسّاسه و قوّه عاقله و قوّهء متفکّره و قوّهء حافظه و قوّهء واهمه و قوّهء کاشفه. اين

ص ٢٢

قوای معنويّه کلّ غير مرئی و غير محسوس ولی به آثار واضح و آشکار. و امّا قوّهء غير

محدوده، نفس محدود دليل بر وجود غير محدود است زيرا محدود البتّه بغير محدود

شناخته ميشود چنانکه نفس عجز دليل بر وجود قدرت است و نفس جهل دليل بر وجود

علم و نفس فقر دليل بر وجود غنا. اگر غنائی نبود فقری نيز نبود اگر علمی نبود

جهلی نيز نبود اگر نوری نبود ظلمتی نيز نبود نفس ظلمت دليل بر نور است زيرا ظلمت

عدم نور است. امّا طبيعت عبارت از خواصّ و روابط ضروريّه است که منبعث از حقايق

اشيا است و اين حقايق غير متناهيه هر چند در نهايت اختلاف است و از جهتی در

نهايت ائتلاف و غايت ارتباط و چون نظر را وسعت دهی و بدقّت ملاحظه شود يقين گردد

هر حقيقتی از لوازم ضروريّهء ساير حقايق است. پس ارتباط و ائتلاف اين حقائق مختلفهء

نامتناهی را جهت جامعه ئی لازم تا هر جزئی از اجزای کائنات وظيفهء خود را بنهايت

انتظام ايفا نمايد. مثلاً در انسان ملاحظه کن و از جزء بايد استدلال بکلّ کرد اين

اعضا و اجزای مختلفهء هيکل انسانی ملاحظه کنيد که چقدر ارتباط و ائتلاف بيکديگر

دارند هر جزئی از لوازم ضروريّهء ساير اجزاست و وظيفهء مستقلّه دارد ولی جهت جامعه که

آن عقل است جميع را بيکديگر چنان ارتباط ميدهد که وظيفهء خود را منتظماً ايفا می

نمايند و تعاون و تعاضد و تفاعل حاصل ميگردد و حرکت جميع در تحت قوانينی است که از

لوازم وجوديّه است. اگر در آن جهت جامعه که مدبّر اين اجزاست خلل و فتوری حاصل شود

شبهه ئی نيست که اعضاء و اجزاء منتظماً از ايفای وظايف خويش محروم مانند. هر چند آن

قوّهء جامعهء هيکل انسان محسوس و مرئی نيست و حقيقتش مجهول لکن من حيث الآثار بکمال

قوّت ظاهر و باهر. پس ثابت و واضح شد که اين کائنات نامتناهی در جهان باين عظمت هريک

در ايفای وظيفهء خويش وقتی موفّق گردند که در تحت ادارهء حقيقت کلّيّه ئی باشند تا اين

جهان انتظام يابد. مثلاً تفاعل و تعاضد و تعاون بين اجزای مترکّبه وجود انسان مشهود

و قابل انکار نيست ولی اين کفايت نکند بلکه

ص ٢٣

جهت جامعه ئی لازم دارد که مدير و مدبّر اين اجزاست تا اين اجزای مرکّبه با تعاون

و تعاضد و تفاعل وظايف لازمه خويش را در نهايت انتظام مجری دارند. و شما الحمد

للّه واقفيد که در بين جميع کائنات چه کلّی و چه جزئی تفاعل و تعاضد مشهود و

مثبوتست. امّا در بين کائنات عظيمه تفاعل مثل آفتاب آشکار است و بين کائنات جزئيّه

هر چند تفاعل مجهول ولی جزء قياس بکلّ گردد. پس جميع اين تفاعل ها مرتبط بقوّهء

محيطه ئی که محور و مرکز و محرّک اين تفاعل ها است. مثلاً چنانکه گفتيم تعاون و تعاضد

در بين اجزای هيکل انسان مقرّر و اين اعضاء و اجزاء خدمت بعموم اعضاء و اجزاء

مينمايد. مثلاً دست و پا و چشم و گوش و فکر و تصوّر معاونت بجميع اعضاء و اجزاء می

نمايد ولی جميع اين تفاعل ها مرتبط بيک قوّهء غير مرئيّهء محيطه ايست که اين تفاعل

ها منتظماً حصول می يابد و آن قوّهء معنويّه انسان است که عبارت از روح و عقلست و

غير مرئی. و همچنين در معامل و کارخانه ها ملاحظه نمائيد که تفاعل بين جميع آلات و

ادوات است و بهم مرتبط ولی جميع اين روابط و تفاعل مرتبط بقوّهء عموميّه ئی که محرّک

و محور و مصدر اين تفاعل ها است و آن قوّهء بخار يا مهارت استاد است. پس معلوم و

محقّق شد که تفاعل و تعاضد و ارتباط بين کائنات در تحت اداره و ارادهء يک قوّهء

محرّکه ايست که مصدر و محرّک و محور تفاعل بين کائنات است. و همچنين هر ترتيب و

ترکيب که مرتّب و منظّم نيست آنرا ترکيب تصادفی گوئيم امّا هر ترکيب و ترتيب که

منظّم و مرتّب است و در ارتباط با يکديگر بنهايت کمال است يعنی هر جزئی در موقع

واقع و از لوازم ضروريّهء ساير اشياء است گوئيم اين ترکيب از اراده و شعور ترتيب و

ترکيب شده است. البتّه اين کائنات غير متناهيه و ترکيب اين عناصر منفرده که منحلّ

بصور نامتناهيه شده از حقيقتی صادر گشته که فاقد الشّعور و مسلوب الاراده نيست

اين در نزد عقل واضح و مبرهن است جای انکار نيست. ولی مقصود اين نيست که آن حقيقت

کلّيّه را يا صفات او را ما ادراک نموده ايم، نه حقيقت و نه صفات حقيقی او را هيچيک

ادراک ننموده ايم ولی

ص ٢٤

می گوئيم اين کائنات نامتناهيه و روابط ضروريّه و اين ترکيب تامّ مکمّل لابدّ از

مصدری صادر که فاقد الاراده و شعور نيست و اين ترکيب نامتناهی که بصور نامتناهی

منحلّ شده مبنی بر حکمت کلّيّه است. اين قضيّه قابل الانکار نيست مگر نفسی که مجرّد

بعناد و الحاد و انکار معانی واضحهء آشکار بر خيزد و حکم آيه مبارکهء " صمّ بکم عمی

فهم لا يرجعون پيدا کند. و امّا مسئلهء اينکه قوای عقليّه و روح انسان يکی است، قوای

عقليّه از خصائص روح است نظير قوّهء متخيّله و نظير قوّهء متفکّره و قوّهء مدرکه که از خصائص

حقيقت انسان است مثل شعاع آفتاب که از خصائص آفتاب است. و هيکل انسانی مانند

آئينه است و روح مانند آفتاب و قوای عقليّه مانند شعاع که از فيوضات آفتابست و

شعاع از آئينه شايد منقطع گردد و قابل انفکاک است ولی شعاع از آفتاب انفکاک

ندارد. باری مقصود اينست که عالم انسانی بالنّسبه بعالم نبات ما وراء الطّبيعه است و

فی الحقيقه ما وراء الطّبيعه نيست ولی بالنّسبه به نبات حقيقت انسانی و قوّهء سمع و

بصر ما وراء الطّبيعه است و ادراک حقيقت انسان و ماهيّت قوّه عاقله از برای عالم

نبات مستحيل است. همچنين از برای بشر ادراک حقيقت الوهيّت و حقيقت نشئهء حيات بعد

از موت ممتنع و مستحيل. امّا فيوضات حقيقت رحمانيّت شامل جميع کائنات است و انسان

بايد در فيوضات الهيّه که منجمله روح است تفکّر و تعمّق نمايد نه در حقيقت الوهيّت

اين منتهای ادراکات عالم انسانی است. چنانچه از پيش گذشت اين اوصاف و کمالاتی که

از برای حقيقت الوهيّت ميشمريم اين را از وجود و شهود کائنات اقتباس کرده ايم نه

اينکه بحقيقت و کمالات الهيّه پی برده ايم. اينکه ميگوئيم حقيقت الوهيّت مدرک و

مختار است نه اين است که اراده و اختيار الوهيّت را کشف نموده ايم بلکه اين را از

فيوضات الوهيّت که در حقايق اشياء جلوه نموده است اقتباس نموده ايم. امّا مسائل

اجتماعيّهء ما يعنی تعاليم حضرت بهاء اللّه که پنجاه سال پيش منتشر شده جامع جميع

تعاليم است و واضح و مشهود است که نجاح و فلاح بدون اين تعاليم از برای عالم

انسانی مستحيل و ممتنع و محال و هر فرقه ئی از عالم انسانی

ص ٢٥

نهايت آمال خويش را در اين تعاليم آسمانی موجود و مشهود بيند. اين تعاليم مانند

شجريست که ميوهء جميع اشجار در او موجود بنحو اکمل. مثلاً فيلسوفها مسائل اجتماعی

را بنحو اکمل در اين تعاليم آسمانی مشاهده می نمايند و همچنين مسائل حکميّه بنحو

اشرف که مقارن حقيقت است و همچنين اهل اديان حقيقت دين را در اين تعاليم آسمانی

مشهوداً می بينند که بادلّهء قاطعه و حجّت واضحه اثبات می نمايند که حقيقت علاج حقيقی

علل و امراض هيئت عمومی عالم انسانی است. اگر اين تعاليم عظيمه انتشار يابد هيئت

اجتماعی عموم انسانی از جميع مخاطرات و علل و امراض مزمنه نجات يابد. و همچنين

مسئلهء اقتصاد بهائی نهايت آرزوی عمّال و منتهی مقصد احزاب اقتصاد است. بالاختصار

جميع احزاب را بهره و نصيبی از تعاليم بهاءاللّه. چون اين تعاليم در کنائس در مساجد

و در سائر معابد ملل اخری حتّی بوذه ئی ها و کونفيشيوزی ها و کلوب احزاب ها حتّی مادّيّون

اعلان گردد کلّ اعتراف نمايند که اين تعاليم سبب حيات جديدی از برای عالم انسانيست

و علاج فوری جميع امراض هيئت اجتماعی ابداً نفسی تنقيد نتواند بلکه بمجرّد استماع

بطرب آيد و اذعان باهمّيّت اين تعاليم نمايد و گويد هذا هو الحقّ و ما بعد الحقّ

الّا الضّلال المبين. در آخر قول اين چند کلمه مرقوم می شود و اين از برای کلّ حجّت و

برهان قاطع است، تفکّر در آن فرمائيد که قوّهء ارادهء هر پادشاه مستقلّی در ايّام حياتش

نافذ است و همچنين قوّهء ارادهء هر فيلسوفی در چند نفر از تلاميذ در ايّام حياتش

مؤثّر امّا قوّهء روح القدس که در حقايق انبيا ظاهر و باهر است قوّه ارادهء انبيا

بدرجه ئی که هزاران سال در يک ملّت عظيمه نافذ و تأسيس خلق جديد می نمايد و عالم

انسانی را از عالم سابق بعالم ديگر نقل می نمايد ملاحظه نمائيد که چه قوّه ايست

اين قوّهء خارق العاده است و برهان کافی بر حقيقت انبيا و حجّت بالغه بر قوّت وحی

است. و عليک البهاء الابهی حيفا ٢١ سبتمبر ١٩٢١ عبدالبهاء عبّاس

ص ٢٦

نطق مبارک در مسئلهء برهان وجود الوهيّت در پاريس روز ٩ فوريه ١٩١٣

هواللّه

امروز شخصی از وجود الوهيّت سؤال کرد که چه برهان بر وجود الوهيّت

داريد؟ چه که ناس بر دو قسمند قسمی معترف به الوهيّت اند و قسمی منکر. لهذا امروز

بدليلی از دلائل عقليّه می خواهم اثبات وجود الوهيّت نمايم زيرا دلائل نقليّه را

می دانيد و نزد کلّ معلوم است.

در جميع کائنات موجوده چون نظر می کنيم می بينيم هر کائنی از کائنات از ترکيب

عناصر مفرده پيدا شده. مثلاً عناصر و اجزاء فرديّه ترکيب شده و از آن انسان پيدا

گشته عناصر بسيطه ئی ترکيب شده و از آن اين گل پيدا گرديده اجزاء فرديّه ترکيب

گشته و اين سنگ پيدا شده. خلاصه جميع کائنات وجودشان از ترکيب است و چون

اين ترکيب تحليل شود آن موت و انعدام است امّا عناصر بسيطه باقی و بر قرار ولی

ترکيب متلاشی ميشود. پس معلوم و مسلّم شد ترکيب عناصر بسيطه سبب حيات است

و تحليل آن انعدام و ممات ولی از عناصر اصليّه باقی و بر قرار چرا که بسيط است و

شیء بسيط معدوم نميشود امّا ترکيب تحليل می شود يعنی وجود کائنات از ترکيب

است و انعدام از تحليل. و اين مسئله فنّی است نه اعتقادی فرق است بين مسائل

اعتقاديّه و فنّيّه اعتقاديّه مسموعات تقليديّه است امّا مسائل عقليّه مؤيّد ببراهين

قاطعه. لهذا فنّاً ثابت است که وجود کائنات عبارت از ترکيب است و فنا عبارت از

تحليل. مادّيّون گويند مادام وجود کائنات از ترکيب است و انعدام از تحليل ديگر چه

احتياجی بخالق حيّ قدير چه که کائنات نامتناهی بصور نامتناهی ترکيب شود و از هر

ترکيب کائنی موجود گردد. امّا الهيّون جواب دهند که ترکيب بر سه قسم است يا ترکيب

تصادفی است يا ترکيب الزامی است يا ترکيب ارادی چهارم ندارد زيرا ترکيب حصر در اين

ص ٢٧

سه قسم است. اگر بگوئيم اين ترکيب تصادفی است واضح البطلان است چه که معلول

بی علّت نمی شود لابدّ معلول علّت دارد و اين تصادفی واضح البطلان است و هر کس

آن را ادراک می نمايد. ترکيب ثانی الزامی است يعنی اين ترکيب مقتضای ذاتی هر

کائنی و لزوم ذاتی اين عناصر است مثل اينکه حرارت لزوم ذاتی آتش است و رطوبت

لزوم ذاتی آب. پس اگر اين ترکيب لزوم ذاتی باشد ديگر انفکاک ندارد چنانچه ممکن

نيست حرارت از آتش و رطوبت از آب انفکاک يابد مادام اين ترکيب لزوم ذاتی است اين

انفکاک ممکن نيست پس اينهم نيست چه اگر اين ترکيب کائنات لزوم ذاتی بود ديگر

تحليل نداشت لهذا الزامی هم نيست. باقی چه ماند ترکيب ارادی يعنی اين ترکيب

کائنات و وجود اشياء بارادهء حيّ قدير است اين يکی از دلائل است. و چون اين مسئله

بسيار مهم است بايد در آن فکر کنيد و در ميان خود مذاکره نمائيد زيرا هر چه

بيشتر فکر کنيد بيشتر مطّلع بر تفاصيل می شويد حمد کنيد خدا را که قوّه ئی بشما

عنايت فرموده که می توانيد اينگونه مسائل را ادراک کنيد.

ص ٢٨

نطق مبارک در ريورسايد درايو - نيويورک امريکا در سال ١٩١٢

هواللّه

عالم مادّی هر قدر ترقّی کند لکن باز محتاج تعليمات روح القدس است زيرا کمالات

عالم مادّی محدود و کمالات الهی نا محدود است. چون کمالات عالم مادّی محدود است

لهذا احتّياج انسان بکمالات الهی است زيرا کمالات الهی نا محدود است. ملاحظه در

تاريخ بشر نمائيد کمالات مادّی هر چند بدرجه اعلی رسيد لکن باز محدود بود امّا

کمالات الهيّه نا محدود پايانی ندارد لهذا محدود محتاج نا محدود است. مادّيّات محتاج

روح است و عالم جسمانی محتاج نفثات روح القدس جسد بيروح ثمر ندارد هر قدر جسد در

نهايت لطافت باشد احتّياج بروح دارد قنديل هرقدر لطيف باشد محتاج سراج است بی

سراج زجاج ثمری ندارد جسد بيروح ثمری ندارد تعليم معلّم جسمانی محدود است و تربيت

او محدود. فلاسفه گفتند که مربّی بشرند ولی در تاريخ نظر کنيد قادر بر تربيت خود

يا معدودی قليل بودند لکن تربيت عمومی را از عهده بر نيامدند ولی قوّهء روح القدس

تربيت عمومی مينمايد. مثلاً حضرت مسيح تربيت عمومی کرد ملل کثيره را از عالم اسارت

بت پرستی نجات داد جميع را بوحدت الهی دلالت کرد ظلمانی را نورانی کرد جسمانی را

روحانی کرد عالم اخلاق را روشن نمود و نفوس ارضی را آسمانی فرمود. و اين بقوّهء

فلاسفه نمی شود بلکه بقوّهء روح القدس می شود لهذا هر قدر عالم انسانی ترقّی نمايد

باز ممکن نيست بدرجه کمال برسد الّا بتربيت روح القدس. لهذا بشما وصيّت ميکنم که

در فکر تربيت روحانی باشيد چنانچه در مادّيّات به اين درجه رسيده ايد همينطور بکوشيد

تا در مدنيّت روحانيّه ترقّی نمائيد احساسات روحانی يابيد توجّه به ملکوت نمائيد و

استفاضه از روح القدس کنيد قوّهء معنويّه حاصل نمائيد تا علويّت عالم انسانی ظاهر و

نهايت سعادت حاصل شود حيات ابديّه يابيد عزّت سرمديّه جوئيد ولادت ثانويّه يابيد و

مظهر الطاف ربّانيّه شويد و ناشر نفحات رحمانيّه گرديد.

ص ٢٩

نطق مبارک در شب ٢٧ جون ١٩١٣ در پورت سعيد

هواللّه

فی الحقيقه خوب مجلسی است بهتر از اين نميشود حاضرين از احبّای الهی در کمال

توجّه الی اللّه با يکديگر نشسته اند و قلوب در نهايت محبّت و الفت و صدور منشرح و

جناب آقا ميرزا جعفر هم ميزبان مهربان. اينجا را مجمع البحرين ميگويند و در قرآن

ذکر مرج البحرين است يعنی جائيکه حضرت موسی و يوشع باشخصی بزرگوار " علّمناه من

لدنّا علماً " ملاقات نمودند موقعی که ماهی مرده زنده شده و اين معنی بديع دارد.

باری اميدواريم انشاء اللّه تأييدات غيبيّه پياپی رسد و اينگونه مجالس مکرّر

فراهم آيد. در عالم وجود اين مجالس تأثيرات عظيمه دارد نفوسی که آگاهند پی

ميبرند که چه آثار و نتائجی خواهد داشت. در کور حضرت مسيح حواريّون محفلی در بالای

کوه داشتند که اگر خوب تدقيق شود جميع آنچه بعد واقع شد از نتايج آن اجتماع است.

پس از آنکه حواريّون بعد از حضرت مسيح متفرّق شدند و مضطرب بودند مريم مجدليّه سبب

شد که حضرات را دو باره جمع نمود و در امر حضرت مسيح ثابت و راسخ کرد و بآنها

گفت که چرا مضطرب و سر گردانيد امری واقع نشده زيرا مکرّر حضرت ميفرمودند که اين

امر واقع خواهد گرديد ولی جسم از انظار مستور شد امّا حقيقت ساطع و لامع است و

مصيبتی بر آن وارد نه بلکه اين توهين بر جسد مسيح است نه بروح حقيقی، چرا مضطربيد؟

و از اين گذشته حضرت مصائبی داشتند که يک روز آنرا کسی تحمّل نتواند سه سال

متمادياً در صحرا بودند گاهی به گياه گذران ميکردند گاهی خاک زمين را بالين خويش می

نمودند شبها چراغی جز ستاره های آسمان نداشت با وجود اين زحمت و مشقّت بی پايان

شما ها را بجهت امروز تربيت کرد. اگر بوی وفائی در مشام داريد او را فراموش

ننمائيد براحت نپردازيد آسايش خويش نخواهيد اگر اهل وفائيد بياد و ذکر او مشغول

باشيد. آيا سزاوار است آن روی تابان را فراموش کنيم، آيا سزاوار است آن عنايات را

ص ٣٠

از ياد محو نمائيم، آيا سزاوار است از آن جانفشانی حضرت چشم پوشيم مثل سائرين در

فکر خوردن و خوابيدن باشيم در فکر نعمت و آسايش افتيم، چگونه اين را وفا ميتوان

گفت که اين هيکل مکرّم مستور شود و ما بهوای خود مشغول گرديم؟ باری حضرات را جمع

کرد نهايت بالای جبل مهمانی شد بعد از آنکه چند نفر ذکر الطاف بی پايان حضرت

نمودند گفتند بايد ديد وفا چگونه اقتضا ميکند چنان کنيم شبهه ئی نيست که بعد از حضرت

وفا قبول نميکند ما راحت باشيم بلذائذ دنيوی مشغول گرديم و بخيال خويش پردازيم

بلکه بايد آنچه داريم و نداريم جميع را فدا کنيم. اوّلا از هر چه هست بگذريم نفوسی

که تعلّق دارند عذر بخواهند نفوسی که ندارند تعلّق ننمايند هيچکس جز فکر او فکری

نداشته باشد جميع افکار را حصر در عبوديّت نمائيم مشغول نشر نفحات او باشيم و در

انتشار کلمه او بکوشيم هم عهد شدند و قرار واقعی دادند و از جبل پائين آمده هر

يک فرياد کنان بطرفی رفتند و بخدمت ملکوت پرداختند. آنچه در کور حضرت مسيح واقع

همه از نتائج آن مجلس بود والی الآن آثارش موجود است. حال ما هم که در اين موقع

نشسته ايم با کمال روحانيّت و الفتيم اميدوارم نتائج عظيمه از اين الفت حاصل شود.

مدير و قارئين مجلّهء شرقی لندن

هواللّه دوست محترم من نامهء شما رسيد از آن روابط روحانی که منبعث از جان و

وجدان بود نهايت سرور حاصل شد. در اين سفر هر چند واضح و مشهود گرديد که عالم غرب

در مدنيّت مادّيّه ترقّيات فوق العاده نموده ولی مدنيّت الهيّه نزديک است که بکلّی

فراموش شود. زيرا جميع افکار در عالم طبيعت غرق گرديده هر چه هست جلوهء جهان

طبيعت است نه جلوه الهی. و چون در عالم طبيعت نقائص بسيار لهذا انوار مدنيّت

الهيّه پنهان و طبيعت حکمران شده است. در عالم طبيعت قوّهء اعظم تنازع در بقا است و

اين منازعه در بقا مبدأ و منشأ جميع مشکل ها و سبب جنگ و جدال و عداوت و بغضاء

بين جميع بشر است. زيرا در عالم طبيعت ظلم و خود پسندی و آرزوی غلبه و تعدّی بر حقوق

ص ٣١

سايرين صفات غير ممدوحه که از رذائل عالم حيوانی است موجود. پس تا مقتضای طبيعت

بين بشر حکمران است فلاح و نجاح محال. زيرا فلاح و نجاح عالم انسانی بفضائل و

خصائلی است که زينت حقيقت انسان است و آن مخالف مقتضای طبيعت است. طبيعت جنگجو

است طبيعت خونخوار است طبيعت ستمکار است طبيعت غافل از حضرت پروردگار است. اين است

که ملاحظه ميفرمائيد که اين صفات درندگی در عالم حيوانی طبيعی است. لهذا حضرت

پروردگار محض لطف و عنايت بعث رسل و انزال کتب فرمود تا بتربيت الهی عالم انسانی

از فساد طبيعت و ظلمت نادانی نجات يافته بکمالات معنوی و احساسات وجدانی و فضائل

روحانی موفّق گردد و مصدر سنوحات رحمانی شود اين است مدنيّت الهی. امروز در عالم

انسانی مدنيّت مادّی مانند زجاج در نهايت لطافت است ولی هزار افسوس که اين زجاج

محروم از سراج است و سراج مدنيّت الهيّه است که مظاهر مقدّسهء الهيّه مؤسّس آنند. باری

چون اين قرن قرن انوار است قرن ظهور حقيقت است قرن ترقّيات است هزار افسوس که

هنوز در بين بشر تعصّبات جاهليّه و منازعات طبيعيّه و خصومت و عداوت در نهايت متانت

است و جميع اين ضرر ها از آن است که مدنيّت الهيّه بکلّی از ميان رفته و تعاليم

انبيا فراموش گرديده. مثلاً نصّ تورات است که جميع بشر خلق رحمانند و در ظلّ الطاف

پروردگار نه خلق شيطان، نصّ انجيل است که آفتاب الهی بر مطيع و عاصی پرتو انداخته

و در قرآن می فرمايد لا تری فی الخلق الرّحمن من تفاوت اين است اساس مظاهر مقدّسهء

الهيّه. ولی هزار افسوس که سوء تفاهم بکلّی بنيان انبيا را بر انداخته لهذا دين که

بايد سبب محبّت و الفت باشد و مؤسّس وحدت عالم انسانی گردد سبب بغض و عداوت

گرديده. شش هزار سال است که در بين بشر خون ريزی و درندگی است که از خصائص عالم

حيوانی است ولی بظاهر نام تعصّب دينی و تعصّب جنسی و تعصّب وطنی نهاده اند و تيشه

بر ريشهء عالم انسانی ميزنند صد هزار افسوس. باری من در جميع ممالک غرب سياحت نمودم و در

ص ٣٢

جميع مجامع و کنائس عظمی بموجب تعاليم حضرت بهاء اللّه اعلان وحدت عالم انسانی

نمودم و ترويج صلح عمومی کردم نعره زنان جميع را بملکوت الهی دعوت نمودم که

الحمد للّه شمس حقيقت از افق شرق در نهايت لمعان اشراق نموده و بر جميع آفاق

پرتو انداخته پرتو او تعاليم آسمانی است و آن اعلان وحدت عالم انسانی است و

ترويج صلح عمومی و تحرّی حقيقت و تأسيس الفت و محبّت بقوّهء ديانت و تطبيق علم و عقل

و دين و ترک تعصّب دينی و جنسی و وطنی و سياسی و تعميم معارف عمومی و تحکيم محکمهء

کبرای عمومی که حلّ مشکلات مسائل مختلفه بين دولی و بين المللی نمايد و

تربيت عموم اناث نظير رجال در جميع فضائل انسانی و حلّ مسائل اقتصادی و تأسيس

لسان عمومی و امثال ذلک تا عالم انسانی از ظلمت ضلالت نجات يابد و بمطلع انوار

هدايت رسد و بکلّی اين نزاع و جدال و خصومت و عداوت در بين بشر از بنيان بر افتد

و سوء تفاهميکه بين اديان است زائل گردد. زيرا اساس اديان الهی يکی است و آن

وحدت عالم انسانی است الحمد للّه در امريکا گوشهای باز يافتيم و نفوسی همدم و

همراز ديدم که مقاصد آن نفوس القاء الفت بين جميع بشر است و نهايت آرزو ترقّيات

فوق العادهء عالم انسانی. و همچنين در لندن نفوس مبارکی را ملاقات کردم که بجان و

دل در القاء محبّت و الفت در بين بشر ميکوشند. اميدم چنانست که روز بروز اين

افکار عاليه انتشار يابد و اين مقاصد خيريّه جلوه نمايد تا جميع ملل عالم مظاهر

سنوحات رحمانيّه گردند و در بين اديان و اقوام نزاع و جدالی نماند. اين است عزّت

ابديّه اين است سعادت سرمديّه اين است جنّت عالم انسانی ع ع

هواللّه

در اين جمع قسّيس عبارتی از پولس قدّيس ذکر نمود که شما نور را از شيشه های

رنگين می بينيد روزی خواهد آمد که روبرو خواهيد ديد. فی الحقيقه نور حقيقت از

شيشه های رنگين ديده ميشد. حال اميدوارم تجلّيات الهيّه بواسطه مرآت صافيهء قلب و

ص ٣٣

روح پاک ديده شود آن نور حقيقت تعليم الهی است تعاليم آسمانی است اخلاق رحمانی

است مدنيّت روحانی است. من چون باين بلاد آمدم ديدم مدنيّت جسمانيّه در نهايت ترقّی

است تجارت در نهايت درجهء توسيع است صناعت و زراعت و مدنيّت مادّيّه در منتهی درجه

کمال است و لکن مدنيّت روحانيّه تأخير افتاده. حال آنکه مدنيّت جسمانيّه بمنزلهء زجاج

است و مدنيّت روحانيّه بمنزلهء سراج اگر اين مدنيّت جسمانيّه با آن مدنيّت روحانيّه

توأم شود آن وقت کامل است. زيرا مدنيّت جسمانيّه مثل جسم لطيف است و مدنيّت روحانيّه

مانند روح اگر در اين جسم لطيف آن روح عظيم ظهور نمايد آن وقت دارای کمال است.

حضرت مسيح آمد که باهل عالم مدنيّت آسمانی تعليم دهد نه مدنيّت جسمانيّه در جسم

امکان روح الهی دميد و مدنيّت نورانی تأسيس کرد. از جملهء اساس مدنيّت الهيّه صلح

اکبر است از جملهء اساس مدنيّت روحانيّه وحدت عالم انسانی است از جملهء مدنيّت

روحانيّه فضائل عالم انسانی است از جملهء مدنيّت الهيّه تحسين اخلاق است. امروز عالم

بشر محتاج وحدت عالم انسانی است محتاج صلح عمومی است و اين اساس عظيم را يک قوّهء

عظيمه لازم تا ترويج يابد. اين واضح است که وحدت عالم انسانی و صلح عمومی بواسطه

قواء مادّيّه ترويج نشود بواسطه قوّه سياسی تأسيس نگردد چه که فوائد سياسيّهء ملل

مختلف است و منافع دول متفاوت و متعارض و بواسطهء قوّهء جنسی و وطنی نيز ترويج نشود

چه که اين قواء بشريّه است و ضعيف و نفس اختلاف جنس و تباين وطن مانع از اتّحاد و

اتّفاق است. معلوم است ترويج اين وحدت عالم انسانی که جوهر تعليم مظاهر مقدّسه است

ممکن نيست مگر بقوّهء روحانيّه مگر بنفثات روح القدس ساير قوا ضعيف است نمی تواند

ترويج نمايد. از برای انسان دو بال لازم است يک بال قوّهء مادّيّه و مدنيّت جسمانيّه

است يک بال قوّهء روحانيّه و مدنيّت الهيّه است بيک بال پرواز ممکن نيست دو بال لازم

است. هر قدر مدنيّت جسمانيّه ترقّی کند بدون مدنيّت روحانيّه بکمال نرسد. جميع انبياء

بجهت اين آمدند که ترويج فيوضات الهيّه نمايند مدنيّت روحانيّه تأسيس کنند اخلاق رحمانی

ص ٣٤

تعليم نمايند. پس ما بايد بجميع قوی بکوشيم تا قوای روحانيّه غلبه نمايد. زيرا قوّهء

مادّيّه غلبه کرده عالم بشر غرق مادّيّات شده انوار شمس حقيقت بواسطه شيشه های

رنگين ديده ميشود الطاف الهيّه چندان ظهور و بروزی ندارد. در ايران بين احزاب و

اديان اختلافات شديده بوده حضرت بهاء اللّه در ايران تأسيس مدنيّت روحانيّه فرمود

ما بين امم مختلفه الفت داد وحدت عالم بشر ترويج کرد اعلان علم صلح اکبر نمود و

در اين خصوص بجميع ملوک نامه های مخصوص نوشت و در شصت سال پيش برؤسای عالم

سياسی و رؤسای روحانی ابلاغ فرمود لهذا در شرق مدنيّت روحانيّه در ترقّی است و

وحدت انسانی و صلح امم بتدريج در ترويج. اميدوارم که اين تأسيس وحدت عالم انسانی

در نهايت قوّت ظاهر شود تا شرق و غرب با يکديگر در نهايت التيام آيند ارتباط تام

پيدا کنند قلوب شرق و غرب به يکديگر متّحد و منجذب شود وحدت حقيقی جلوه نمايد نور

هدايت بتابد تجلّيات الهيّه روز بروز ديده شود تا عالم انسانی آسايش کامل يابد و سعادت

ابديّهء بشر مشهود شود قلوب بشر مانند آينه گردد انوار شمس حقيقت در او تابيده شود.

لهذا خواهش من اين است که شما ها بکوشيد تا آن نور حقيقت بتابد سعادت ابديّهء عالم

انسانی ظاهر شود من در باره شما دعا می کنم که اين سعادت ابديّه را حاصل کنيد. من

چون باين شهر آمدم بسيار مسرور شدم که اهالی فی الحقيقه استعداد مواهب الهيّه

دارد و قابليّت مدنيّت آسمانی لهذا دعا ميکنم که بجميع فيوضات رحمانيّه فائز شويد.

پروردگارا يزدانا مهربانا بندهء تو از اقصی بلاد شرق بغرب شتافت که شايد از نفحات

عناياتت مشامهای اين نفوس معطّر شود نسيم گلشن هدايت بر اين ممالک بوزد نفوس

استعداد الطاف تو يابند قلوب مستبشر ببشارات تو گردند ديده ها مشاهده نور حقيقت

نمايد گوشها از ندای ملکوت بهره و نصيب گيرد. ای پروردگار دلها را روشن کن ای

خداوند مهربان قلوب را رشک گلزار و گلشن فرما ای محبوب بی همتا نفحات عنايت

بوزان انوار احسان تابان کن تا دلها پاک و پاکيزه شود از تأييدات

ص ٣٥

تو بهره و نصيب گيرد. اين جمع راه تو پويند راز تو جويند روی تو بينند خوی تو

گيرند. ای پروردگار الطاف بی پايان ارزان فرما گنج هدايت رايگان کن تا اين

بيچارگان چاره يابند. توئی مهربان توئی بخشنده توئی دانا و توانا.

هواللّه

ای انجمن محترم عالم انسانی، از اين نيّت خيريّه و علويّت مقاصد که داريد بايد

مورد شکرانيّت جميع بشر گرديد کلّ از شما ممنون و خوشنود باشند که ببذل چنين

همّتی پرداختيد که سبب آسايش عموم بشر است. زيرا راحت و آسايش عالم آفرينش در

تحسين اخلاق عمومی عالم انسانی است و اعظم وسيله بجهت تربيت اخلاق علوّ همّت و

توسيع افکار است بايد عالم انسانی را باين منقبت عظيمه دعوت نمود. ملاحظه فرمائيد

که مبادی مرعيّهء اصليّهء هر فردی از افراد بشر جلب منفعت خويش و دفع مضرّت است در

فکر آسايش و شادمانی خود است و آرزوی تفرّد در زندگانی مينمايد و ميکوشد که از

جميع افراد ديگر در راحت و ثروت و عزّت ممتاز گردد. اين است آرزوی هر فردی

از افراد بشر و اين نهايت دنائت و بدبختی و پستی فکر است. انسان چون اندکی ترقّی

فکر يابد و همّتش بلند گردد در فکر آن افتد که عموم عائله را جلب منفعت و دفع

مضرّت نمايد. زيرا راحت و نعمت عموم خاندان خويش را سعادت خود داند و چون فکرش

توسّع بيشتر يابد و همّتش بلند تر گردد در فکر آن افتد که ابناء ملّت و ابناء وطن

خويش را جالب منفعت و دافع مضرّت شود. هر چند اين همّت و فکر از برای خود او و خاندان

او بلکه عموم ابناء ملّت و وطن او مفيد است و لکن از برای ملل سائره مورث ضرر است.

زيرا بجان بکوشد که جميع منافع عالم انسانی را راجع به ملّت خويش و فوائد روی

ارض را بعائلهء خود و سعادت کلّيّهء عالم انسانی را تخصيص بخود دهد و همچو داند که

ملل سائره و دول مجاوره هر چه تدنّی نمايند ملّت خويش و وطن خود ترقّی نمايد تا در

قوّت و ثروت و اقتدار باين وسيله بر سائرين تفوّق يابد و غلبه کند. امّا انسان الهی

و شخص آسمانی از اين قيود مبرّاست و وسعت افکار و علويّت همّت او در نهايت درجه

ص ٣٦

است و دائرهء افکار او چنان اتّساع يابد که منفعت عموم بشر را اساس سعادت هر فردی

از بشر داند و مضرّت کلّ ملل و دول را عين مضرّت دولت و ملّت خويش بلکه خاندان خود

بلکه عين مضرّت نفس خود شمرد. لهذا بجان و دل بقدر امکان بکوشد که جلب سعادت و

منفعت از برای عموم بشر و دفع مضرّت از عموم ملل نمايد و در علويّت و نورانيّت و

سعادت عموم انسان بکوشد فرقی در ميان نگذارد. زيرا عالم انسانی را يک خاندان داند

و عموم ملل را افراد آن خاندان شمرد بلکه هيئت اجتماعيّه بشر را شخص واحد انگارد

و هر يک از ملل را عضوی از اعضاء شمرد. انسان بايد علويّت همّتش باين درجه باشد تا

خدمت باخلاق عمومی کند و سبب عزّت عالم انسانی گردد. حال قضيّه بر عکس است جميع ملل

عالم در فکر ترقّی خويش و تدنّی سائرين اند بلکه در فکر جلب منفعت خود و مضرّت

ديگرانند و اين را تنازع بقا شمرند و گويند اساس فطری عالم انسانی است. ولی اين

بسيار خطاست بلکه خطائی از اين اعظم نه. سبحان اللّه در بعضی از حيوانات تعاون و

تعاضد بقا است ملاحظه ميشود که در مورد خطر بر يکديگر سبقت ميگيرند. روزی در کنار

نهری صغير بودم ملخ های صغير که هنوز پر بر نياورده بجهت تحصيل رزق از اين طرف

نهر بطرف ديگر عبور ميخواستند لهذا آن ملخ های بی بال و پر هجوم نمودند و هر يک

بر ديگری سبقت گرفتند و خود را آب ريختند تا مانند پلی از اين طرف نهر تا آن طرف

نهر تشکيل نمودند و ملخ های ديگر از روی آنها عبور کردند و از آن سمت نهر بسمت

ديگر گذشتند ولی آن ملخ هائيکه در روی آب پلی تشکيل نموده بودند هلاک شدند.

ملاحظه کنيد که اين تعاون بقا است نه تنازع بقا مادام حيوانات را چنين احساسات

شريفه ئی، ديگر انسان که اشرف کائنات است چگونه بايد باشد و چگونه سزاوار است

علی الخصوص که تعاليم الهيّه و شرايع سماويّه انسان را مجبور بر اين فضيلت

مينمايد. و در نزد خدا امتيازات ملّيّه و تقاسيم وطنيّه و خصوصيّت عائله و قيود شخصيّه

مذموم و مردود است. جميع انبيای الهی مبعوث و جميع کتب سماوی بجهة اين مزيّت و

فضيلت نازل شد و جميع تعاليم الهی محصور در اين است که اين افکار خصوصيّت منافع از ميان زائل گردد

ص ٣٧

و اخلاق عالم انسانی تحسين شود و مساوات و مواسات بين عموم بشر تأسيس گردد

تا هر فردی از افراد جان خويش را بجهت ديگران فدا نمايد. اين است اساس الهی اين

است شريعت سماوی و چنين اساسی متين جز بيک قوّت کلّيّهء قاهره بر احساسات بشريّه

تأسيس نيابد. زيرا هر قوّتی عاجز است مگر قوّت روح القدس و نفثات روح القدس چنان

انسان را منقلب نمايد که بکلّی اخلاق مبدّل گردد ولادت ثانويّه يابد و بنار محبّت

اللّه که محبّت عموم خلق است و ماء حيات ابديّه و روح القدس تعميد يابد. فلاسفه

اولی که نهايت همّت در تحسين اخلاق داشتند و بجان و دل کوشيدند ولی نهايت تربيت

اخلاق خويش توانستند نه اخلاق عمومی بتاريخ مراجعت نمائيد واضح و مشهود گردد. ولی

قوّهء روح القدس تحسين اخلاق عمومی نمايد عالم انسانی را روشن کند علويّت حقيقی

مبذول دارد و عموم بشر را تربيت کند. پس خير خواهان عالم بايد بکوشند تا بقوّت

جاذبه تأييدات روح القدس را جذب کنند اميدم چنان است که آن جمع محترم انجمن

خيری عالم انسانی مانند آئينه اقتباس انوار از شمس حقيقت نمايند و سبب تربيت

اخلاق عموم بشر گردند و خواهش آن دارم که نهايت احترام من در حقّ آن هيئت عاليقدر مقبول شود. ع ع

نطق مبارک در خصوص جنگ دنيا

عجيب است جميع مردم مضطربند. ده پانزده روز قبل با قنسول آلمان در مسئله

جنگ صحبت شد و اصرار در ازدياد و اکمال قوّهء حربيّه داشت. ميگفت هر قدر قوّهء

حربيّه مکمّل تر باشد سبب ترقّيات است بعضی از آلمانی ها و سائر نفوس حاضر بودند

آنها هم تصديق ميکردند و در اين مسئله متّفق بودند. ذکر شد اگر قوّهء محبّت غالب شود

تأثيرات اين اعظم از قوّهء حربيّه است. در عالم وجود هيچ قوّه ئی مثل قوّهء محبّت نافذ

نيست بقوّه حربيّه مردم از روی کره ساکن و ساکت می شوند امّا بقوّهء محبّت از روی

ميل تمکين می نمايند. در اين وقت دول متّصل در تدارک حربيّه ميکوشند و اگر چه

ص ٣٨

بظاهر حرب نيست ولی فی الحقيقه حرب دائمی مالی است. زيرا اين بيچاره های فقرا

بکدّ يمين و عرق جبين چند دانه جمع می کنند آن وقت جميع صرف جنگ می شود

لهذا حرب مستمرّ است. حالا اين اصرار و حرصی که در تجهيزات جنگی دارند و اين

افکاری که در توسيع علوم حرب بکار ميبرند اين سعی و کوشش و اين همّت و فکر را

اگر در محبّت بين بشر و ارتباط دول و ملل و الفت اقوام صرف کنند، آيا بهتر نيست؟

عوض اينکه شمشير بکشند خون يکديگر بريزند در فکر آسايش و راحت و ترقّی

يکديگر باشند، آيا خوشتر نيست؟ حضرات اين صحبت را قبول نمی کردند مجادله مينمودند.

گفتم آخر چه ثمری از اين خونريزی چه نتيجه ئی از اين ظلم چه فائده ئی از اين عدوان و

از اين هجوم؟ از اوّل عالم تا بحال که تاريخ بشر خبر ميدهد چه ثمره و چه نتيجه و

چه فائده از جنگ گرفته شده بر عکس ملاحظه کنيد که بقوّه محبّت چه اثمار لذيذه

ظاهر شده چه فتوحات معنويّه جلوه نموده چه آثار روحانيّه هويدا گشته. لهذا چقدر

نيکو و سزاوار است اگر افکار عقلای ارض صرف نشر قوّه محبّت شود سبب الفت و التيام

است سبب عزّت ابديّه است سبب آسايش عالم انسانی است. حضرات زير اين بار نمی رفتند

ولی سکوت نمودند اعتراف نکردند سکوت اختيار نمودند. امروز می بينيم همهء آلمانی

های اين جا بواسطه خبر اعلان جنگ باندازه ئی مغموم و محزون هستند که وصف ندارد

زيرا می بينند که در خطرند خطراتی که مبادا آلمان شکست بخورد. پس چه لزوم مردم را

در اين خطر بيندازند و حال آنکه اينها فی الحقيقه جميع از يک دينند دين حضرت

مسيح و از يک جنس و آن جنس آريان که از آسيا در ازمنه قديم باروپا آمدند و در

قطعات مختلفه منزل گرفتند بعد از مدّتی جمعی خود را فرانسه جمعی آلمان دسته ئی

انگليس و فرقه ئی ايتاليا ناميدند و بعد کم کم از برای خود اسباب اختلاف وضع کردند

امّا در اصل يک جنس بودند بعد اوهاماتی در ميان آمد و اختلاف روز بروز زياد تر شد.

و همچنين چون درست فکر نمائيم ملاحظه ميکنيم که اينها در يک قطعه زمين ساکنند در اروپا لهذا

ص ٣٩

اگر بگوئيد که بجهت اختلاف دينند دين واحد دارند اگر بگويند بجهت اختلاف جنس

است کلّ از جنس واحدند اگر بگويند بجهت اختلاف وطن است کلّ در قطعه واحد

منزل دارند. و از اينها گذشته جميع اينها از نوع بشرند از يک دوحه و از يک شجره

روئيده شده اند. در وقتی که من در اروپا بودم هر ملّتی ميگفت وطن وطن وطن. من

ميگفتم جانم اين چه خبر است اين همه هياهو از کجاست؟ اين وطنی که شما برای آن داد

و فرياد ميکنيد روی زمين است وطن انسان است هرکس در هر جا ساکن شود وطن او است

خدا اين زمين را تقسيم نکرده است جميع يک کره است اين حدود که شما تعيين

کرده ايد اين حدود وهمی است حقيقت ندارد مثل آن است که در اين اطاق يک خطوط

حدود وهمی بکشيم و نصف آنرا آلمان و نصف ديگری انگليس و فرانسه بگوئيم خطوط

وهمی که ابداً وجود ندارد اين حدود وهميّه مانند تقسيمات و حدود کلّيّه است زيرا

سکّانی چند در يک ميدان ولی ميدان را بخطوط و حدود وهميّه ميان خود تقسيم کنند و اگر يکی

بخواهد از حدود خود تجاوز کند ديگران بر او حمله نمايند و حال آنکه اين خطوط

هيچ وجود حقيقی ندارد. و از اين هم گذشته می بينيم اين وطنی که شما ميگوئيد

وای وطن چه چيز است اگر زمين است اين واضح است که انسان چند روزی روی

زمين زندگی ميکند و بعد از آن الی الابد زير آن ميرود قبر ابدی او است، آيا

سزاوار است که بجهت اين گورستان ابدی انسان جنگ کند خون برادران بريزد بنيان

الهی ويران کند؟ زيرا انسان بنيان الهی است، آيا اين سزاوار است؟ باری مقصد اين

است که بر حضرات آلمانی ها آن روز اين صحبت ها خيلی گران آمد ولی امروز ديدم خيلی

مکدّرند و مضطرب و پريشان. امّا از طرف ديگر چه غيرتی دارند جوانان کار ها را ترک

کرده اند و عازم هستند و پنجاه نفر بدلخواه خود حاضر سفر شده اند و از اين ده

کوچک بقدر صد نفر جوان می رود و بکمال سرور و ابداً شکايتی هم ندارند ولی از اين

خبر های امروز که روس و فرانسه و انگليس بر ضدّ آلمان متّحد شده اند بسيار دلتنگ شده اند.

ص ٤٠

چه قدر بی انصافی است که انسان يکديگر را پاره پاره کنند مجرّد برای اينکه تو

آلمانی من فرانسه ام او انگليسی است و حال آنکه همه بشرند و در ظلّ يک

خداوند زندگی ميکنند و فيوضات و الطاف و عنايات الهی شامل کلّ است کلّ اغنام الهی

هستند و اين شبان حقيقی به جميع مهربان است. ديگر آنکه اين هيجان هيجان طبيعت

است اين بيچاره ها مثل حيوانات اسير طبيعتند مغلوب و محکوم طبيعتند. حيوان

باقتضای طبيعت تجاوز می نمايد هر يک در هلاک ديگری ميکوشد اين مطابق حکم و مقتضای

طبيعت است. در عالم طبيعت درندگی است ظلم است منازعه بقا است و جميع اينها

مقتضای طبيعت است همان نوعی که جميع اين حيوانات اسير طبيعتند همان نوع انسان هم

ذليل و مقهور و اسير طبيعت است. مثلاً غضب بر انسان غلبه می کند درندگی بر او

مستولی می شود اسير شهوات نفسانی می گردد. اينها چه چيز است جميع اينها از

مقتضيات عالم طبيعت است مگر نفوسی که فی الحقيقه مؤمن باللّه و مؤمن بآيات

اللّه و منجذب بملکوت اللّه باشند و فی الحقيقه متوجّه الی اللّه اين نفوس از

اسيری چنگال طبيعت خلاص شده اند بعد از اين که محکوم طبيعت بودند حاکم بر طبيعت

می شوند بعد از اينکه مغلوب طبيعت بودند غالب بر طبيعت می گردند. طبيعت انسان را

دعوت بر هوی و هوس مينمايد و محبّت اللّه انسان را بعوالم تنزيه و تقديس می کشاند.

نطق مبارک در خصوص جنگ دنيا

معرکه شده است دنيا بهم خورده است در کارند که همه بجان همديگر بريزند.

در امريکا و اروپا در مجامع و کنائس و محافل ذکر شد که عاقبت حال حاضره بسيار

بد است اروپا مانند يک جبّه خانه می ماند و نائره اش موقوف به يک شراره است.

بيائيد تا ممکن است اين آتش را خاموش کنيد که اين جنگ نشود گوش ندادند. حالا اين

نتيجه است و حال آنکه ميبينيد که جنگ هادم بنيان انسانی است سبب خرابی عالم است

و ابداً نتيجه ندارد و غالب و مغلوب هر دو متضرّر ميشوند. مانند آن است که دو کشتی

ص ٤١

بهم بخورد اگر يکی ديگری را غرق کند کشتی ديگری که غرق نشده باز صدمه می خورد

و معيوب ميگردد نهايت اين است که يک دولتی موقّتاً بر دولت ديگر غلبه ميکند اين

غلبه موقّت است ايّامی نميگذرد که دو باره مغلوب غالب می شود. چقدر واقع شده که

فرانسه بر آلمان غلبه يافته بعد آلمان بر فرانسه غلبه نموده عجب است که اوهام

چقدر در قلوب تأثير دارد و حقيقت تأثير ندارد خيلی غريب است. مثلاً اختلاف جنسی

امر وهمی است چقدر تأثير در آن است با وجود اين که جميع بشرند جمعی نامشان

سقلاب جمعی جنس آلمان جمعی جنس فرانسه جمعی جنس انگليس. ملاحظه نمائيد اين اختلاف

جنس امر موهوم است ولی چقدر تأثير و نفوذ دارد و حال آنکه جميع بشرند. اين حقيقت

است که جميع بشر نوع واحدند ولی اين حقيقت تأثير ندارد امّا اين اختلاف جنسی که

امر موهوم است و مجاز است تأثير دارد. اين همه جنگ شده است و خون ريخته شده است

اين همه خانمانها خراب شده اين همه شهر ها ويران شده هنوز از جنگ سير نشده اند

هنوز قلوب و دلها سخت است هنوز تنبّه برای ناس حاصل نشده است هنوز بيدار نشده اند

که اين بغض و عداوت هادم بنيان انسانی و حبّ و الفت سبب راحت و آسايش نوع بشر.

چقدر امروز مردم مضطربند چقدر پدر ها امشب ناله و فغان می کنند و آرام ندارند

چقدر مادرها گريه مينمايند بدرجه ئی پريشانند که وصف ندارد. چه مجبور کرده است

اينها را برای اين کار؟ محرّکين حرب در نهايت آسايش در خانه خود جالس و اين

بيچاره فقرا را بهم اندازند که در ميدان يکديگر را پاره پاره کنند. چقدر بی

انصافی است در حالتی که راضی نميشوند که يک موئی از سر خود کم شود هزاران هزار

نفوس را در ميدان حرب و قتال ميکشند؟ چه لزوم دارد؟ حال مشکلاتی ميان نمسه و صرب

حاصل شده است حلّ اين مشکلات را اگر حواله بيک محکمه عمومی نمايند آن محکمه

کبری تحقيق نمايد اگر چنانچه قصور از نمسه است حکم کند اگر قصور از ديگری است

حکم نمايد اين جنگ چه لزوم؟ محکمه کبری حلّ اين مسئله را می کرد. ميان افراد اگر

ص ٤٢

مشکلات حاصل شود اين مشکلات را محکمه قضاوت حلّ می نمايد همينطور يک

محکمه کبری تشکيل شود مشکلات بين المللی و بين دولی را فيصل نمايد، چه بهتر

از اين است چه ضرری دارد؟ خود دولت ها و ملوک راحت ميشوند و نهايت آسايش يابند.

واقعاً از بدايت عالم که تاريخ نوشته شده الی الآن از حسن الفت و محبّت و صلح

ابداً هيچ ضرری از برای نفسی حاصل نشده است سبب سرور کلّ و راحت کلّ بوده و از

جنگ از برای کلّ مضرّت حاصل شده. با وجود اين بشر مصرّ در جنگ است و هميشه در جنگجوئی

ميکوشد و عجب در آنجاست که اين ملل اساس دين الهی را بر جنگ پنداشته اند. چقدر

غفلت است و چقدر بی عقلی است مثل اينکه در قلوب ذرّه ئی محبّت نيست. ملاحظه

نمائيد درندگی انسان دارد امّا تهمّت بحيوان ميزند حيوان درنده يک شکار نمايد از

غير نوع خود و بجهت طعمه مجبور بر آنست. مثلاً گرگ را درنده ميگويند بيچاره گرگ يک

گوسفند ميدرد آنهم بجهت خوراک خود زيرا اگر ندرد از گرسنگی ميميرد چه که گوشت

خوار است ولی يک انسان سبب می شود يک مليون نفوس پاره پاره ميگردند آن وقت

بيچاره حيوان را تهمّت ميزند. ای مرد تو يک مليون نفوس را بکشتن دادی آن وقت

ميگوئی من فاتحم مظفّرم دليرم شجاعم باين کشتن افتخار ميکنی با وجود اين خيلی

عجب است که گرگ و خرس را درنده ميگوئی!

ص ٤٣

صوت سلام عام

هواللّه

اين مسجون چهل ساله بعد از آزادی مدّت سه سال يعنی از سنهء هزار و نهصد و

ده تا نهايت سنهء هزار ونهصد و سيزده در اقليم اروپا و قارّهء وسيع امريکا سير و

سفر نمود و با وجود ضعف و ناتوانی شديد در جميع شهر ها در محافل عظمی و کنائس

کبری نعره زنان نطق های مفصّل کرد و آنچه که در الواح و تعاليم بهاء اللّه در مسئلهء

جنگ و صلح بود انتشار داد. حضرت بهاء اللّه تقريباً پنجاه سال پيش تعاليمی انتشار

فرمود و آهنگ صلح عمومی بلند کرد و در جميع الواح و رسائل بصريح عبارت از اين

وقايع حاليه خبر داد که عالم انسانی در خطر عظيم است و در استقبال حرب عمومی

محتوم الوقوع زيرا موادّ ملتهبه در خزائن جهنّميّهء اروپا بشراره ئی منفجر خواهد گشت.

از جمله بالکان ولکان خواهد گرديد و خريطه اروپ تغيير خواهد يافت لهذا عالم

انسانی را دعوت به صلح عمومی فرمود و الواحی بملوک و سلاطين نگاشت و در آن الواح

مضرّات شديده جنگ بيان فرمود و فوائد و منافع صلح عمومی آشکار کرد که حرب هادم بنيان

انسانی است و انسان بنيان الهی صلح حيات مجسّم است و حرب ممات مصوّر صلح روح

الهی است جنگ نفثات شيطانی صلح نور آفاق است و جنگ ظلمت علی الاطلاق. جميع انبياء

عظام و فلاسفه قدماء و کتب الهيّه بشير صلح و وفا بودند و نذير جنگ و جفا. اين است

اساس الهی اين است فيض آسمانی اين است اساس شرايع الهی. باری من در جميع مجامع

فرياد زدم که ای عقلای عالم و ای فلاسفه غرب و ای دانايان روی زمين ابر تاريکی

در پی که افق انسانی را احاطه نمايد و طوفان شديدی در عقب که کشتی های حيات بشر

را در هم شکند و سيل شديدی عنقريب مدن و ديار اروپ را احاطه کند پس بيدار شويد

بيدار شويد هشيار گرديد هشيار گرديد تا جميع بنهايت همّت برخيزيم و بعون و عنايت

الهيّه علم وحدت عالم انسانی بر افرازيم و صلح عمومی ترويج کنيم تا عالم

ص ٤٤

انسانی را از اين خطر عظيم نجات دهيم. در امريک و اروپ نفوس مقدّسی ملاقات

شد که در قضيّهء صلح عمومی همدم و همراز بودند و در عقيده وحدت عالم انسانی متّفق

و هم آواز. ولی افسوس که قليل بودند و اعاظم رجال را گمان چنان بود که تجهيز جيوش

و تزييد قوای حربيّه سبب حفظ صلح و سلام است و صراحةً بيان شد که نه چنين است اين

جيوش جرّاره لابدّ روزی بميدان آيد و اين موادّ ملتهبه لابدّ منفجر گردد و انفجار

منوط بشراره ايست که بغتةً شعله به آفاق زند. ولی از عدم اتّساع افکار و کوری

ابصار اين بيان اذعان نميشد تا آنکه بغتةً شرارهء بالکان ولکان نمود. در بدايت

حرب بالکان نفوس مهمّه سؤال نمودند که آيا اين حرب بالکان حرب عمومی است؟ در جواب

ذکر شد که منتهی بحرب عمومی گردد. باری مقصود اين است تقريباً پنجاه سال پيش حضرت

بهاء اللّه تحذير از اين خطر عظيم فرمود هر چند مضرّات جنگ پيش دانايان واضح و

آشکار بود ولی حال نزد عموم واضح و معيّن گشت که حرب آفت عالم انسانی است و هادم

بنيان الهی و سبب موت ابدی و مخرّب مدائن معموره آتش جهانگير و مصيبت کبری. لهذا

نعره و فرياد است که از هر طرف باوج اعلی ميرسد و آه و فغان است که زلزله بارکان

عالم انداخته است اقاليم معموره است که مطموره ميگردد از ضجيج اطفال بی پدر است

که چشم ها گريان است و از فرياد و وا ويلای زنان بيچاره است که دلها در سوز و

گداز است و نعره وا اسفا و وا ويلا است که از دلهای مادر ها بلند است و آه و

فغان است که از پدر های سالخورده باوج آسمان ميرسد. عالم آفرينش از آسايش محروم

است صدای توپ و تفنگ است که مانند رعد ميرسد و موادّ ملتهبه است که ميدان جنگ را

قبرستان جوانان نو رسيده مينمايد. آنچه گويم بدتر از آن است، ای دول عالم رحمی بر

عالم انسانی ای ملل عالم عطف نظری بر ميادين حرب، ای دانايان بشر از حال مظلومان

تفقّدی، ای فلاسفه غرب در اين بليّه عظمی تعمّقی، ای سروران جهان در دفع اين آفت

تفکّری، ای نوع انسان در منع اين درندگی تدبّری. حال وقت آن است که علم صلح

ص ٤٥

عمومی بر افرازيد و اين سيل عظيم را که آفت کبری است مقاومت نمائيد. هر چند اين

مسجون چهل سال در حبس استبداد بود ولی هيچوقت مثل اين ايّام متأثّر و متحسّر نبوده

روح در سوز و گداز است و قلب در نهايت اسف و التهاب چشم گريان است و جگر سوزان

بگرييد و بناليد و بشتابيد تا آبی بر اين آتش پر شعله بزنيد بلکه بهمّت شما اين

نائرهء جهانسوز خاموش گردد. ای خداوند بفرياد بيچارگان برس، ای پاک يزدان بر اين

اطفال يتيم رحم فرما، ای خداوند بی نياز اين سيل شديد را قطع کن، ای خالق جهانيان

اين آتش افروخته را خاموش کن، ای دادرس بفرياد يتيمان برس، ای داور حقيقی مادران

جگر خون را تسلّی ده، ای رحمن رحيم بر چشم گريان و دل سوزان پدران رحم نما، اين

طوفان را ساکن کن و اين جنگ جهانگير را بصلح و آشتی مبدّل فرما توئی مقتدر و

توانا و توئی بينا و شنوا. عبدالبهاء عبّاس

نطق مبارک در کليسای موحّدين

در اين جمع محترم ميخواهم ذکری از وحدانيّت الهيّه کنم. اين واضح است که

حقيقت حادثه نميتواند ادراک حقيقت قديمه نمايد. چون ملاحظه در کائنات ميکنيم

می بينيم تفاوت مراتب مانع از ادراک مقامات است. مثلاً عالم جماد هر چند ترقّی کند

ص ٤٦

خبری از عالم نبات ندارد عالم نبات هر قدر نشو و نما نمايد از عالم حيوان خبر

نگيرد حيوان هر چه ترقّی کند تصوّر ادراک سمع و بصر نتواند زيرا از حوصلهء او خارج

است هر چند وجود دارد ولی از عالم انسان بی خبر چه که عالم انسانی مافوق اوست.

لهذا هر چه ترقّی کند ادراک حقيقت انسانيّه نتواند تفاوت مراتب مانع از ادراک است. پس

هر رتبه مادونی رتبه مافوق را ادراک نکند حال آنکه جميع در حيّز خلقند چه جماد و

چه نبات و چه حيوان و چه انسان لکن تفاوت مراتب مانع از ادراک. مثلاً وجود اين

نبات موجود و ما از او مطّلع چرا که مافوق او هستيم لکن اين نبات از ما خبر

ندارد و هر قدر ترقّی کند ممکن نيست از سمع و بصر اطّلاعی حاصل نمايد. مادام در

عالم خلق که عالم حدوث است تفاوت مراتب مانع از ادراک است، پس چگونه حقيقت

انسانيّه که مخلوق و حادث است ميتواند ادراک حقيقت الهيّه کند؟ اين ممکن نيست چرا

که حقيقت الهيّه مقدّس از ادراک است. از اين گذشته آنچه بتصوّر آيد محاط است و حقيقت

الهيّه محيط. آيا ممکن است محاط ادراک محيط نمايد اين ممکن نيست که حقيقت انسانيّه

محيط و حقيقت الهيّه محاط باشد حال آنکه انسان محاط و حقيقت الهيّه محيط است. پس

آنچه بتصوّر انسان در آيد آن الوهيّت نيست زيرا حقيقت الوهيّت بتصوّر نمی آيد. لهذا

رحمت کلّيّهء الهيّه مظاهر مقدّسه را مبعوث می فرمايد و تجلّيات نامتناهيه بر آن مظاهر

الهيّه اشراق مينمايد و آن ها را واسطهء فيض می نمايد. اين مظاهر مقدّسه که انبيا

هستند مانند مرآتند و حقيقت الوهيّت مانند آفتاب که در اشدّ اشراق بر آن ها می

تابد و مرايا استفاضه از آن شمس حقيقت می نمايند لکن آفتاب از علوّ خود نزول

ننموده و در مرايا دخول نکرده نهايت مرايا در نهايت صفا و قابليّت و استعداد است.

مرايا از عالم ارض است و حقيقت الوهيّت از روی تقديس است هر چند حرارت آفتاب ميتابد

و مرايا از آن استفاضه مينمايند و کلّ از او حاکی لکن شمس از علوّ تقديس خود نزول

ننمايد و حلول نکند. و شمس حقيقت بر مرايای متعدّده

ص ٤٧

اشراق نمايد هر چند مرايا متعدّدند ولی شمس يکی است فيوضات الهيّه يکی است حقيقت

يکی است نور واحد است که بر مرايا اشراق نمود. حال بعضی عاشق آفتابند تجلّيات او

را در هر آينه می بينند تقيّدی بمرايا ندارند تقيّد بآفتاب دارند در هر آينه ئی که

باشد آفتاب را مبپرستند. امّا آنهائی که آينه را می بينند از مشاهده آفتاب در

آينه ديگر محرومند. مثلاً آنهائی که مرآت موسوی را ديدند و مؤمن بودند چون آفتاب

در مرآت مسيحی اشراق نمود مقيّد بمرآت موسوی شدند عاشق آفتاب نبودند انوار حقيقت

را در مرآت عيسوی نديدند لهذا محروم ماندند و حال آنکه شمس حقيقت در مرآت عيسوی

در اشدّ اشراق بود و انوارش ظاهر تر با وجود اين هنوز يهود متمسّک بمرآت موسويند

و محروم از مشاهده آفتاب حقيقت. خلاصه شمس شمس واحد است و نور نور واحد و بر

جميع ممکنات يکسان اشراق مينمايد و هر کائنی را از او نصيبی. پس ما بايد انوار را

بپرستيم از هر آينه ئی که باشد تعصّبی نداشته باشيم زيرا تعصّب مانع حقيقت است چون

اشراق واحد است لهذا بايد حقايق انسانيّه مستفيض از نور واحد گردند و آن اشراق

واحد قوّه جامعه ايست که جميع را جمع نمايد. اين قرن چون انوار است شمس حقيقت

جميع بشر را روشن نموده چشم ها را بينا کرده گوشها را شنوا نموده نفوس را زنده

فرموده ما هم بايد در نهايت الفت باشيم چه که کلّ مستفيض از يک شمس هستيم و انوار

يک شمس بر کلّ تابيده بلکه اين نزاع شش هزار ساله زائل شود اين خونريزيها تمام

گردد اين تعدّيات بر طرف شود اين عداوت ها از ميان بر داشته شود نور محبّت اللّه

بتابد کلّ با هم مرتبط گرديم تا جميع در ظلّ خيمه وحدت عالم انسانی راحت باشيم و

در سايه علم صلح اکبر مأوی جوئيم و بجميع بشر مهربان شويم. خداوند مهربانا

کريما رحيما ما بندگان آستان توئيم و جميع در ظلّ وحدانيّت تو آفتاب رحمتت بر کلّ

مشرق و ابر عنايتت بر کلّ می بارد الطافت شامل کلّ است وفضلت رازق کلّ جميع را

محافظه فرمائی و کلّ را بنظر مکرمت منظور داری. ای پروردگار الطاف بی پايان

ص ٤٨

شامل کن نور هدايت بر افروز چشم ها را روشن کن دلها را سرور ابدی بخش نفوس

را روح تازه و حيات ابديّه احسان فرما ابواب عرفان بگشا نور ايمان تابان نما در

ظل عنايت کلّ را متّحد کن و جميع را متّفق فرما تا جميع انوار يک شمس شوند امواج يک

دريا گردند اثمار يک شجره شوند از يک چشمه نوشند از يک نسيم باهتزاز آيند از

يک انوار اقتباس نمايند توئی دهنده و بخشنده و توانا.

لوح مبارک بافتخار جناب سلام در چين

هواللّه

ای مفتون و تشنه حقيقت، نامه شما رسيد دليل بر آن بود که از افق وجدان

صبحی تابان طلوع نموده، اميد چنان است که پس از طلوع صبح آفتاب درخشنده چنان

اشراق نمايد که پرتو بر آفاق زند. معلوم آن جناب بوده که عالم وجود محتاج بمربّی

و معلّم است و مربّی بر دو قسم است مربّيان عالم طبيعت و مربّيان عالم حقيقت. اگر

زمين را بحال طبيعت بگذاری جنگل و خارستان گردد ولی چون دست باغبان مهربان بميان

آيد جنگل بوستان شود و خارستان گلستان گردد. پس معلوم شد که در عالم طبيعت تربيت

لازم است. و همچنين ملاحظه فرما که نوع بشر اگر از تربيت و تعليم محروم ماند جسم

مسموم گردد چه که اقوام متوحّشه بهيچوجه از حيوان امتيازی ندارند. مثلاً چه فرق است

ميان سياهان افريک و سياهان آمريک اين ها خلق اللّه البقر علی صورة البشرند آنان

متمدّن و با هوش و فرهنک حتّی در اين سفر در مجامع و مدارس و کنائس سياهان در

واشنگتن صحبت های مفصّل شد مانند هوشمندان اروپ به تمام نکته ها پی ميبرند. پس چه

فرق است ميان اين دو نوع سياه يکی در اسفل جهل و ديگری در اوج مدنيّت جز تربيت؟

يقين است تعليم و تربيت سبب عزّت آنان و عدم تربيت سبب ذلّت اينان ميشود. پس از اين

معلوم شد که تربيت از لوازم عالم مدنيّت است. و مدنيّت

ص ٤٩

بر دو قسم است مدنيّت عالم طبيعت و مدنيّت عالم حقيقت که تعلّق بعالم اخلاق دارد و

تا هر دو در هيئت اجتماعيّه جمع نشود فلاح و نجاح حاصل نشود. ملاحظه نمائيد که

در جهان اروپ مدنيّت طبيعيّه خيمه بر افراخته و لکن چقدر تاريک است جميع افکار

متوجّه منازعه در بقا است هر روز تجديد سلاح است و تزييد موادّ التهاب آرام بکلّی

منقطع و نفوس در زير بار ذلّت و حيران زيرا مدنيّت اخلاق و روحانيّت و انجذاب

بنفحات اللّه بکلّی مفقود. باری همچنان که در عالم طبيعت مربّی و معلّم لازم همچنين

در عالم حقيقت يعنی عالم جان و وجدان و شيم و اخلاق و فضائل بی پايان و کمالات

حقيقی عالم انسانی و سعادت دو جهان معلّم و مربّی واجب. مؤسّس مدنيّت طبيعی فلاسفه

ارضند و معلّم مدنيّت حقيقت مظاهر مقدّسهء الهيّه اند. لهذا اگر عالم انسانی از مربّی

طبيعی و مربّی حقيقی محروم ماند يقين است باسفل درکات عالم حيوانی مبتلا

گردد. مدنيّت طبيعی مانند زجاج است و مدنيّت الهی مانند سراج مدنيّت جسمانی مانند

جسم است و مدنيّت الهی مانند روح اين زجاج را سراج لازم و اين جسد را روح واجب. صد

رساله جالينوس حکيم را مطالعه نما که در ترقّيات مدنيّت عالم انسانی تأليف نموده

ميگويد عقايد دينيّه از اعظم وسائط عالم مدنيّت و انسانيّت است چنانکه در اين زمان

ملاحظه ميکنيم گروهی را که مسيحيانند چون در عقائد دينيّه ثابت و مستقيمند عوام اين

فرقه فيلسوف حقيقی هستند زيرا باخلاق و اطواری مزيّن اند که اعظم فيلسوف بعد از زحمت

و سلوک و رياضت سنين کثيره تحصيل مينمايد عوام اين فرقه در نهايت کمال بفضائل

متحلّی هستند. پس معلوم شد از برای عالم انسانی مربّی حقيقی عمومی لازم تا احزاب

متفرّقه را در ظلّ کلمه واحده جمع کنند و ملل متخاصمه را از چشمه واحد بنوشانند

و عداوت و بغضا را مبدّل بمحبّت و ولا نمايند و جنگ وجدال را بصلح و سلام انجام

دهند. چنانچه حضرت رسول عليه الصّلوة و السّلام قبائل متحاربه متخاصمه متوحّشهء

عربان باديه را بيکديگر التيام داد و در ظلّ خيمه وحدت در آورد اين بود که آن

عربان باديه ترقّی عظيم نمودند

ص ٥٠

و در عالم کمالات معنويّه و صوريّه علم بر افراختند و عزّت ابديّه يافتند. و همچنين

حضرت مسيح عليه السّلام ملل متنافره متباغضه متخاصمه يونان رومان سريان

کلدان آشوريان اجبسيان را که در نهايت بغض و عداوت بودند بر معيّن واحد جمع کرد و

ارتباط تامّ بخشيد. پس واضح و معيّن شد که از برای عالم انسانی مربّی و معلّم عمومی

لازم و آنان مظاهر مقدّسهء الهيّه اند. و اگر گويند که ما از خواصّيم و احتياج بمعلّم

نداريم مثل آن است که خواصّ امرای لشکری بگويند ما در فنون حرب ماهريم محتاج

بسردار نيستيم اين واضح است که اين قول بی اساس است جميع لشکر چه از خواصّ چه از

عوام کلّ محتاج سردارند که مربّی عمومی است و هذا کاف واف لمن القی السّمع و هو

شهيد. و عليک البهاء الابهی عبدالبهاء عبّاس

خطابه در رمله اسکندريّه ١٤ ربيع الاولی سنهء ١٣٣٠ در هتل ويکتوريا

هواللّه

از جملهء مظاهر مقدّسهء الهيّه حضرت زردشت بود. نبوّت حضرت مثل آفتاب واضح

و روشن است برهانش ساطع است و دليلش لائح و حجّتش قاطع. حضرت زردشت

وقتی ظاهر شد که ايران ويران بود اهل ايران در نهايت خذلان مدّتی محاربات

ص ٥١

دائمی در ميان ايران و ترکستان بود. در ايّام لهراسب جزئی آرامی يافت زيرا لهراسب

بندهء حقّ بود و تحرّی حقيقت می نمود بعد گشتاسب بر سرير سلطنت نشست. باری ايران

را ظلمات ذلّ و هوان احاطه کرده بود در چنين وقتی حضرت زردشت ظاهر شد ايران

را روشن کرد و اهالی ايران را بيدار و هوشيار فرمود. بعد از آن که قوای ايران به

تحليل رفته بود و از هر جهت تدنّی حاصل شده ايرانيان گمراه و ظلمت نادانی مستولی

دو باره بتعاليم حضرت زردشت جانی تازه گرفت و رو بترقّی گذاشت. تعاليم حضرت زردشت

واضح است که تعاليم آسمانی است و نصايح و وصايای حضرت زردشت واضح است که الهی

است. اگر حضرت زردشت ظاهر نميشد ايران محو و نابود شده بود اگر تعاليم

حضرت زردشت نبود ايرانيان بکلّی بی نام و نشان شده بودند از فضائل عالم انسانی

بکلّی محروم ميگشتند و از فيوضات ربّانيّه بکلّی محجوب. ولی آن کوکب نورانی افق ايران

را روشن کرد عالم اخلاق را تعديل فرمود و ايرانيان را بتربيت الهی تربيت کرد.

باری نبوّت حضرت زردشت مثل آفتاب واضح و آشکار است عجب است که نبوّت حضرت موسی را

قائلند و حضرت زردشت را انکار ميکنند. باری چون حضرت زردشت در قرآن صريحاً مذکور

نيست لهذا اهل فرقان انکار او کردند و اعتراض بر او داشتند. و حال آنکه در قرآن

بعضی انبياء باسم مذکورند و اکثری از انبيا بصفت مذکور. جميع انبياء که در قرآن

اسمشان مذکور است بيست و هشت پيغمبر است ما عدای آنها بدون تصريح اسم اکثرشان

مذکور. در خصوص حضرت زردشت ميفرمايد پيغمبری که در سواحل رود ارس مبعوث شد باين

عنوان حضرت زردشت را به پيغمبر اصحاب الرّسّ در قرآن ذکر ميفرمايد. حضرات مفسّرين چون

نفهميدند رسّ را بمعنی چاه تفسير کردند و چون حضرت شعيب در مديان بودند و اهل مديان

آبشان از چاه بود لهذا گمان کردند پيغمبری که در رسّ مبعوث شد حضرت شعيب بوده و

بعضی از مفسّرين ذکر کرده اند که مقصود از رسّ ارس است پيغمبرهای متعدّد در آنجا

مبعوث شدند ولی اسمشان در قرآن ذکر

ص ٥٢

نشده چنين گفتند. خلاصهء کلام اين است که حضرت زردشت در قرآن بعنوان پيغمبر

سواحل رسّ ذکر شده و بزرگواری حضرت مثل آفتاب است. تا يوم ظهور جمال مبارک

بزرگواری حضرت زردشت مستور بود بعد جمال مبارک اسم حضرت را بلند نمودند

و در الواح ذکرش فرمودند که حضرت زردشت يکی از مظاهر مقدّسه الهيّه بود. چون

ابر ببارد و نسيم بوزد و آفتاب بتابد آنچه در کمون زمين است ظاهر و آشکار گردد به

همين قسم چون شمس حقيقت جمال مبارک ظهور نمود و انوارش بر آفاق بتابيد جميع

حقائق اسرار ظاهر و آشکار شد از جمله مسئلهء حضرت زردشت بود. فارسيان هزار

سال و چيزی سر گردان بودند بی سر و سامان بودند الحمد للّه جمال مبارک فارسيان

را در آغوش عنايت خود گرفت و بعد از هزار سال از اين ذلّت و از اين مشقّت نجات داد

و نبوّت حضرت زردشت را اعلان فرمود. اين قضيّه نيز سبب الفت و محبّت و ارتباط و وحدت

عالم انسانی است. جمال مبارک جمع امم را در ظلّ جناح عنايت خويش گرفت

و کلّ را دلجوئی فرمود و بجميع مهربانی کرد لهذا امرش رحمت عالميان است و ظهورش

سبب نجات من علی الارض و مسرّت جميع ملل، حکم سيف را برداشت بجای سيف

محبّت حقيقيّه گذاشت نفرت واجتناب را محو فرمود الفت و اجتذاب در ميان عموم تأسيس

فرمود. الحمد للّه ما را از هر قيدی آزاد کرد و ما را با جميع ملل صلح و آشتی

داد محبّ عالميان کرد و از بهائيان شمرد. لهذا بايد هر دم صد هزار شکرانه نمائيم و

به عبوديّتش قيام کنيم اين است نهايت آمال و آرزوی ما. ملاحظه کنيد که چه موهبتی

فرموده الآن اين جمع هر يک از جائی و هر نفسی از اقليمی و کشوری چه قدر ما بين

ما اختلاف بود چه قدر نزاع بود چه قدر اجتناب بود بصفت رحمانيّت بر ما تجلّی کرد

همهء ما ها را جمع کرد الفت داد متّحد فرمود و بر سر يک سفره در همچو جائی بلاد

غربتی جمع کرد و کلّ در نهايت محبّت و الفت و اتّحاد و يگانگی بر سر اين سفره جمعيم

و مقصدی جز عبوديّت آستان مبارک نداريم و مرادی جز محبّت و الفت نخواهيم قلوب با يکديگر

ص ٥٣

مرتبط است و جان ها کلّ بعنايت جمال مبارک مستبشر. از اين جمعيّت واضح و مشهود

است که بعد چه خواهد شد و چگونه بين ملل و مذاهب و شعوب و قبائل مختلفهء متحاربهء

متنازعه الفت و اتّحاد و يگانگی حاصل خواهد گشت. اين عنوان است ديگر معلوم است

که متن و شرح اين نامه چگونه است اين مجلس ديباچهء کتاب است لهذا معلوم است

حقائق و معانی اين کتاب چگونه است. اميدم چنان است که تماماً هر يک چون بموطن خود

يا مسکن خود مراجعت کنيد آيتی از آيات الهيّه باشيد موهبتی از مواهب ربّانی باشيد

سبب الفت قلوب گرديد و سبب اتّحاد و ارتباط نفوس بوحدت انسانی خدمت کنيد خادم

جميع بشر باشيد و محبّ جميع من علی الارض آشنا و بيگانه ندانيد يار و اغيار

نشمريد با جميع بنهايت محبّت و مهربانی سلوک و حرکت نمائيد. اين است نهايت آمال و

آرزوی ما يقين است که معمول خواهيد داشت.

خطابه در اسکاتلند ٩ ژانويه در انجمن تياسوفيها

هو اللّه

امشب چون در مجلس شما هستم بسيار مسرورم. زيرا شما الحمد للّه تحرّی

حقيقت می نمائيد از تقاليد آباء و اجداد نجات يافته ايد مقصدتان عرفان حقيقت است

در هر جا که آشکار شود. اديان موجوده اسير تقاليدند حقيقت اديان از ميان رفته و

تقاليدی بميان آمده که هيچ تعلّقی به اسّ اديان الهی ندارد. اساس اديان الهی برای

نورانيّت بشر است بجهت نوع انسان است بجهت الفت بين قلوب است بجهت ظهور وحدت عالم

ص ٥٤

انسانی است. لکن هزار افسوس که اديان را سبب نزاع کرده اند و با يکديگر جدال

و قتال کنند خون يکديگر ريزند و خانمان يکديگر خراب کنند بجهت اينکه اسير

تقاليدند. مثلاً شخصی يهودی است ميپرسی چرا يهودی ميگويد چون پدر من يهود بود من

هم يهود هستم ديگری مسيحی است چون پدرش مسيحی بود ديگری مسلمان زيرا پدرش مسلمان

بوده از هر ملّتی ميپرسی همين را جواب ميدهد. پس چون فحص کنيد جميع اسير تقاليدند

و تحرّی حقيقت در ميان نه اگر تحرّی حقيقت ميشد همه متّحد ميگشتند زيرا حقيقت يکی

است تعدّد ندارد و آن اساس جميع اديان است. و چون اين نفوس از تقاليد منقطع و از

اين قيود آزادند و تحرّی حقيقت مينمايند لهذا من بسيار مسرورم.

چون نظر در کائنات نمائيم می بينيم هر کائنی مرکّب از اجزاء نامتناهی است

که از اجتماع اين اجزاء فرديّه اين کائن پيدا شده و اين فنّاً بديهی است و قابل

انکار نه. لهذا هر جزئی از اجزاء فرديّه در صور نامتناهيه سير دارد و در هر صورتی

کمالی. مثلاً اين گل شبهه ئی نيست که مرکّب از اجزاء فرديّه است يکوقتی هر جزئی از آن

در عالم جماد بوده و در صور نامتناهيه عالم جماد سير داشت و در هر صورتی کمالی

حال بعالم نبات آمده در صور نباتيّه سير دارد يک روز بصورت اين گل روزی بصورت گل

و درختی ديگر خلاصه در صور نامتناهيه عالم نبات سير نمايد و اين فنّاً ثابت است

بموجب حکمت طبيعی. بعد بعالم حيوان سير کند و در صور نامتناهيه آن عالم در آيد

تا بعالم انسان انتقال کند و در صور نامتناهيهء عالم انسانی سير نمايد. خلاصه اين

فرد در صور جميع کائنات سير کند و در هر صورتی کمالی دارد لهذا هر چيزی در هر

چيزی هست. پس برای هر فردی انتقالات نامتناهی است و در هر انتقالی کمالی تا جامع کمالات

گردد. اين بقاعده فلسفه الهی است که انسان فنا ندارد هميشه باقی است زيرا بقای

روح مسلّم است روح ابدی است فنا و نهايتی ندارد. و برهان عقلی آن اين است که انسان

دو حقيقت دارد حقيقت جسمانيّه و حقيقت معنويّه حقيقت جسمانيّه فانی است امّا حقيقت

معنويّه باقی زيرا فنا عبارت است از انتقالات از صورتی بصورت ديگر. مثلاً اين گل انعدام دارد چرا از اين

ص ٥٥

صورت بصورت جمادی انتقال نمايد امّا معدوم نميشود باز مادّه آن باقی است نهايت از

صورت نباتی بصورت جمادی انتقال نموده. مثلاً اين علف را حيوان ميخورد معدوم نميشود

بلکه فنای او عبارت از انتقال او است از صورت نباتی بصورت حيوانی امّا معدوم صرف

نميشود انعدام او همان انتقال از صورتی بصورت ديگر است امّا عنصر باقی است اين

است معنی فنا و انعدام. مثلاً جسم انسان خاک ميشود بعالم جماد انتقال نمايد آن خاک

وجود دارد پس معنی انعدام و فنا انتقال از صورتی بصورت ديگر است. و در عالم صور

هيچ کائنی دارای دو صورت نه بل صورت واحد دارد جسمی مادام مثلّث است مربّع يا مخمّس

نميشود اگر مخمّس يا مربّع است مثلّث نميشود و لکن روح انسان در آن واحد دارنده

جميع صور است حال در عقل شما هم مسدّس است هم مخمّس است هم مربّع است و هم مثلّث

جميع صور در آن واحد در روح موجود فاقد صورتی نيست تا انتقال از صورتی بصورت

ديگر نمايد لهذا ابدی است انتقال ندارد جميع صور را هميشه دار است اين برهان

واضح است. برهان ديگر، جسم انسان گاهی عليل است گاهی صحيح گاهی ضعيف گاهی سمين

حالات مختلفه دارد امّا روح در حالت واحد است چون جسم ضعيف شد روح ضعيف نشود. پس

حقيقت معنويّهء انسان تغيير ندارد اگر دستی قطع شود يا پا بريده گردد در روح

تغييری حاصل نگردد. پس انعدام عبارت از تغيير جسم است و روح تغيير ندارد لهذا حيّ

و باقی است. ثالث موت عبارت از فقدان احساس است در نوم جسد احساس ندارد چشم نمی

بيند گوش نمی شنود مشام استشمام نميکند ذائقه و لامسه معطّل ميماند و جميع قوی

معوّق جسد مرده است هيچ احساسی ندارد امّا روح سائر است در خواب می بيند می شنود

ميگويد جميع قوای او در حرکت است و اگر انسان جسد تنها بود بايستی هيچ حرکت

نداشته باشد و مرده باشد. پس در اين جسد يک حقيقت ثانويّه ئی هست که محيط بحقائق

اشياء است و کاشف اسرار کائنات است که بدون چشم ميبيند بدون گوش ميشنود بدون دست

ميگيرد بدون قلب ادراک ميکند حقيقتی است غير محدود

ص ٥٦

و حال آنکه جسم محدود است. پس ثابت شد که حقيقت ثانويّه ئی هست در انسان که از

هر آفتی آزاد است و بدون تغيير باقی و بر قرار. و ديگر اينکه در حين صحبت ميگوئی

من گفتم من رفتم، آنکه ميگويد من چنين گفتم آن کيست يک حقيقت ثانويّه ايست که با

او مشورت ميشود که اين کار نافع است يا مضرّ اين کار را بکنم يا نکنم چه نتايج

خواهد داشت آن روح که با او مشورت ميکنی اگر بگويد اين کار را بکن ميکنی و الّا

نه. واضح است حقيقت ثانويّه ايست که راکب است و حقيقت جسمانيّه مرکوب آن

سراج است و اين زجاج اگر زجاج بشکند بر سراج ضرری نرسد بلکه باقی است. انسان

سير مراتب و درجات ميکند تا به رتبه ئی برسد که فوق رتبه اين عالم جسمانی است تا

بعالم کمال رسد پس جميع زجاج ها را ترک کند بعالم انوار شتابد. وقتی اين سراج

در زجاج نباتی بود وقتی در زجاج حيوانی و حال در زجاج انسانی لهذا اگر زجاج

بشکند سراج فانی نگردد. اين براهين عقلی است نه نقلی که انکار نتوانند نمود. باری

آمديم بر سر مطلب که عالم وجود بذاته لذاته وجود ندارد يعنی استفاضهء وجود از يک

حقيقت مرکزيّه ئی مينمايد که اين وجود صادر از او است. چنانچه کره ارض تاريک است

لکن اشعّه ئی از آفتاب صادر و آن را روشن نمايد زيرا آفتاب مرکز انوار است اشعّه

آن کائنات را روشن کند کائنات تاريک است امّا شعاع صادر از مرکز انوار فائض

بر جميع کائنات است. آن شعاع فيوضات الهی است و اعظم فيوضات مظاهر مقدّسه الهيّه

اند و آن حقائق حقيقت واحده لکن مطالع مختلف نور واحد است امّا زجاجات متعدّد هر

وقتی آن نور واحد در زجاجی است نور غير منقسم است ولی زجاجها مختلف و

متنوّع. پس هر چند از حيث جسم متعدّدند امّا از حيث حقيقت واحد و آن حقيقت تجلّی

شمس واحد است که در مرايای متعدّده لامع و باهر مرايا متعدّد امّا شمس واحد اين

دوازده برج متعدّد ولی شعاع از مرکز واحد صادر. چون بمرکز نگری کلّ يکی است ولی

دوازده برج منقسم در اين دوازده برج يک شمس است لکن وقتی از برج حمل طالع

ص ٥٧

و وقتی از برج اسد و وقتی از جدی وقتی از نقطه اعتدال ربيعی و وقتی از نقطه

اعتدال صيفی و وقتی از نقطه انقلاب شتوی طلوع نمايد ولی شمس واحد است هر چند

بروج متعدّد. امّا وقتی که آفتاب از برج سرطان طالع البتّه شديد است و چون از جدی

طالع آنقدر حرارتش شديد نه از اين جهت است فرق بين مظاهر الهيّه امّا فی الحقيقه

حقيقت واحده اند. پس انسان نبايد نظر ببروج داشته باشد بلکه آفتاب را بپرستد از

هر نقطه ئی طالع شود نور را پرستش کند از هر زجاجی لامع گردد. زيرا زجاج محدود

است امّا نور غير محدود نظر انسان بايد نا محدود باشد چه اگر بزجاج ناظر باشد

شايد نور از اين زجاج بزجاج ديگر انتقال نمايد آن وقت محجوب ماند امّا چون نور را

بپرستد توجّه بآن دارد از هر زجاجی باشد.

خطابه در مجلس تياسوفيها در پاريس شب ١٤ فوريه ١٩١٣

هواللّه

چون بنظر حقيقت در جميع کائنات نظر ميکنيم می بينيم هر کائنی فی الحقيقه

حيات دارد. سابق در فلسفه ميگفتند جماد حيات ندارد امّا مؤخّراً بتحقيقات عميقه

معلوم شد که جماد نيز حيات دارد و دلائل فنّيّه در فلسفه جديده بر آن اقامه شده.

ما مختصر می گوئيم که کائنات حيات دارند لکن حيات هر کائنی بحسب استعداد او است.

مثلاً در عالم جماد حيات است لکن بسيار ضعيف است مثل نطفه در رحم مادر روح دارد

امّا ضعيف است. چون بعالم نبات نظر کنی می بينی آن نيز روح دارد امّا از عالم جماد

قوی تر است. و همچنين در عالم حيوان نسبت بعالم نبات حيات بيشتر جلوه دارد. و چون

بعالم انسان نظر می کنيم می بينيم حيات انسانی در نهايت قوّت است لهذا آنچه

انسان بکوشد قوّه روح بيشتر ظاهر شود. مولود جديد هر چند ضعيف الرّوح است ضعيف

الادراک است ولی چون بدرجه بلوغ رسد در نهايت قوّت ظاهر شود و قوای معنويّهء انسان

در نهايت کمال جلوه نمايد و چنين حيات و قوّه ئی در عالم حيوانی نيست. زيرا روح

انسانی کاشف حقائق اشياء

ص ٥٨

است که اين صنايع را اختراع ميکند اين همه علوم را اکتشاف مينمايد اين اسرار

طبيعت را کشف ميکند در شرق امور غرب را تمشيت ميدهد در زمين اکتشاف آسمانی

ميکند لهذا در نهايت درجه قوّت است علی الخصوص اگر ارتباطی بخدا حاصل نمايد و

استفاضه از نور ابدی کند يک تجلّی از تجلّيات شمس حقيقت شود و باعظم مقامات عالم

انسانی رسد. در اين مقام روح انسانی مثل آينه ايست که شمس حقيقت در او تجلّی کند.

لهذا چنين روحی البتّه ابدی و باقی و ثابت است فنا ندارد و جامع جميع کمالات است

بلکه فيضی از فيوضات الهی است و جلوه ئی از انوار نامتناهی. اين مقام مقام نفوسی

است که استفاضه از فيّاض حقيقی مينمايند کمالات نامتناهی در آن ها ظاهر ميشود اين

نهايت رتبه وجود است. و بنظر ديگر چون در کائنات نظر ميکنيم می بينيم که اجزاء فرديّه ئی

ترکيب شده و از آن ترکيب هر کائنی وجود يافته و چون آن ترکيب تحليل يابد آن

کائن انعدام و فنا جويد. پس وجود و عدم کائنات عبارت از ترکيب و تحليل است و چون

عناصر فرديّهء جسمی تحليل گردد هر فردی با عناصر ديگر ترکيب شود و کائنی ديگر

موجود گردد. لهذا هر فردی از جواهر فرديّه در جميع مراتب سير دارد و اين بديهی

و محسوس است نه اعتقادی. از اين ثابت ميشود که هر جزئی از اجزاء فرديّه سير در

جميع کائنات دارد. مثلاً اجزائی که در انسان است وقتی در جماد بوده در مراتب

جماد بصور نامتناهی سير کرده و در هر صورتی کمالی داشته و همچنين در صور

نامتناهيه حيوان و عالم انسان و چون صور کائنات نامتناهی است لهذا هر جزئی از اجزاء فرديّه

انتقال در صور نامتناهيه کند و در هر صورتی کمالی حاصل نمايد پس جميع کائنات در

جميع کائنات است. ملاحظه فرمائيد چه وحدتی است که هر جزئی از کائنات عبارت

از جميع است و اين فنّاً ثابت است اين چه وحدتی است در عالم وجود و چه انتقالاتی

و چه کمالاتی ديگر اعظم از اين نميشود که هر کائنی فيضی از فيوضات الهی است پس

واضح است که فيوضات الهی نامتناهی است حدّ و حصر ندارد. در اين فضای نامتناهی ملاحظه

ص ٥٩

نمائيد چقدر اجسام عظيمه نورانيّه است و اين اجسام نيز نامتناهی است زيرا از پس

اين نجوم نجوم ديگر است و از پس آن نجوم باز نجوم ديگر خلاصه فنّاً ثابت است

که عوالم نامتناهی است. ببينيد فيض الهی نا محدود است با آنکه اين فيض جسمانی است

ديگر ببينيد فيض روحانی چگونه است با وجود آنکه فيض جسمانی نا محدود است ديگر

فيض روحانی چگونه محدود ميشود با آنکه اصل است زيرا آن فيض اعظم از فيض جسمانی

است و اين فيض جسمانی نسبت بفيض روحانی حکمی ندارد. جسم انسان آثارش بدرجه ئی

است امّا روح انسانی آثارش غير متناهی حتّی در زمين اکتشافات فلکيّه نمايد و

احساسات سمائيّه کند ملاحظه کنيد چقدر قوّه روحانی انسان اعظم است از جسد او. با

وجود آنکه فيض جسمانی و روحانی الهی نا محدود است بعضی بی فکران گمان کنند که

محدود است گويند که اين عالم عالم ده هزار ساله است و بدايت فيض الهی معلوم و

محدود است و حال آنکه فيض الهی نا محدود است و قديم هميشه بوده و خواهد بود

بدايتی نداشته و نهايتی نخواهد داشت. زيرا عالم وجود محلّ کمالات الهی است آيا

ميتوانيم خدا را محدود نمائيم همينطور که حقيقت الهی نا محدود است همين طور

فيوضات الهی غير محدود و نامتناهی. و از جملهء فيض الهی مظاهر مقدّسه اند،

چگونه ميشود محدود شود؟ و حال آنکه اعظم فيوضات الهيّه اند. بعد از آنکه فيض جسمانی

غير محدود است فيض روحانی چگونه محدود شود؟ بعد از آنکه قطره محدود نشد دريا

چگونه محدود گردد؟ بعد از آنکه ذرّه غير محدود باشد خورشيد چگونه محدود شود؟ چون

عالم جسمانی غير متناهی است عالم روحانی چگونه محدود و متناهی شود؟ لهذا مظاهر

مقدّسه که اعظم فيوضات الهيّه اند لم يزل بوده و لا يزال خواهند بود، چگونه

ميتوانيم فيض الهی را محدود کنيم؟ اگر خدا را ميتوانيم محدود کنيم فيض او را هم

ميتوانيم محدود کنيم. باری با آنکه هميشه هر ملّتی موعودی داشت و هر امّتی منتظر ذات

مقدّسی بود افسوس که چون آن موعود ظاهر شد محتجب ماندند و منتظر طلوع شمس حقيقت

بودند چون طالع شد بظلمت قناعت کردند. مثلاً

ص ٦٠

ملّت موسوی منتظر ظهور مسيح بودند شب و روز تضرّع مينمودند که خدايا مسيح را

ظاهر کن. ولی چون آن حضرت ظاهر شد محتجب ماندند او را نشناختند زيرا پردهء تقليد

ديده های آنها را بسته بود نديدند و ندای الهی را نشنيدند قريب دو هزار سال است

هنوز منتظرند. پس بايد چشم ما باز باشد و عقل ما فارغ و آزاد که هنگام ظهور محتجب

نشويم چون ندای الهی بلند شود بشنويم چون نفحات جنّت الهی منتشر شود مشام ما

مزکوم نباشد تا آن نفحه قدس را استشمام کنيم آن انوار الهی را مشاهده نمائيم آن

لحن را بشناسيم آن روح را بيابيم تجديد حيات کنيم از نفحات روح القدس زنده شويم

تا باسرار کائنات پی بريم و علم وحدت عالم انسانی را بلند نمائيم جميع از فيض

الهی بهره و نصيب گيريم و هر فردی مانند موجی گرديم. چون به بحر وجود نظر کنيم صنع

بحر الهی بينيم چون بامواج بنگريم کلّ را از بحر دانيم هر چند امواج مختلف است

لکن بحر واحد است يک شمس بر جميع کائنات ساطع است و نور نور واحد و لکن کائنات

مختلف. باری اين قرن قرن وحدت است قرن محبّت است قرن صلح عمومی است قرن طلوع شمس

حقيقت است قرن ظهور ملکوت اللّه است. لهذا بايد بجميع وسائل تشبّث نمائيم تا از اين

فيوضات نامتناهی بهرهء وافر بريم. زيرا امروز ملاحظه ميکنيم اسباب وحدت عالم

انسانی از هر جهت مهيّا است اين دليل بر تأييدات است. از جملهء تأييدات در اين

قرن لسان عمومی است که می بينيم در انتشار است شبهه ئی نيست که لسان عمومی سبب

زوال سوء تفاهم است زيرا هر فردی مطّلع بر افکار جميع بشر شود و اين از جملهء

اسباب وحدت عالم انسانی است لهذا بايد بکوشيم تا آنرا ترويج نمائيم. با آنکه من

احوالم خوب نبود باز امشب آمدم و بقدر امکان صحبت داشتم.

ص ٦١

بيانات مبارک در منزل اسقف مينه با حضور جمعی از اساقفه و پرفسور های مشهور پاريس

شب ١٧ فوريه ١٩١٣

فرمودند: احوال حضرات را بپرس ( اسقف عرض کرد: الحمد للّه سلامتيم

و مسرور از تشريف فرمائی مبارک) فرمودند: من هم بسيار مسرورم و خشنودم از

ملاقات شماها (عرض کردند: ما مسروريم از اين که شخصی که از قبل خدا است و از خدا

پيام آورده در اين منزل تشريف فرما شده) فرمودند: هر انسان که قوّهء سامعه دارد

از جميع اشياء اسرار الهی ميشنود و جميع کائنات پيام الهی را باو می رسانند.

(عرض کردند: اگر اذن ميدهيد سؤالی عرض کنيم) فرمودند: بسيار خوب. (عرض کردند:

چون ما در مدرسه و زمرهء کشيشانيم می خواهيم بدانيم مسيح که بوده و چه بوده؟)

فرمودند: همانطور که در انجيل مذکور است لکن ما شرح ميدهيم نه آنکه بظاهر

عبارات و اعتقادات صحبت ميداريم. مثلاً در انجيل يوحنّا است که ابتدا کلمه بود

و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. مسيحيان محض شنيدن معتقد ميشوند لکن

ما شرح ميدهيم تفسيری ميکنيم که عقل قبول کند و برای نفسی مجال اعتراض نماند.

اين مسئله را مسيحيان اساس تثليث قرار داده اند. امّا فلاسفه بر آنها اعتراض

ميکنند که تثليث ممکن نيست و حضرات مسيحيان بيان و تفسيری نميکنند که هر فيلسوفی

قبول کند چون محض لفظ و اعتقاد است فلاسفه قبول نمينمايند و ميگويند چطور ميشود

که سه يکی شود و يکی سه. ما ميگوئيم اين بدويّت زمانی نيست زيرا اگر اين بدويّت

زمانی باشد پس کلمه حادث است نه قديم. امّا مراد از کلمه اين است که عالم کائنات

بمنزلهء حروف است و جميع بشر بمنزلهء حروفات حرف منفرداً معنی ندارد معنی مستقلّ

ندارد لکن مقام مسيح مقام کلمه است که معنی تامّ و مستقلّ دارد لهذا کلمه گفته

ميشود و مقصد از معنی تامّ فيوضات کمالات الهيّه است چه که کمالات سائر نفوس جزئی

است و از خودشان نيست و مستفاد از غير

ص ٦٢

است لکن حقيقت مسيحيّه دارای کمالات تامّه و مستقلّ است. مثلاً اين چراغ روشن

است ماه روشن است امّا نورشان بذاته لذاته نيست مستفاد از غير است ولی حضرت

مسيح مانند آفتاب است نورش از خود او است نه مقتبس از شخص ديگر لهذا او را

بکلمه تعبير ميکنيم يعنی حقيقت جامعه دارای کمالات تامّه و اين کلمه بدايت شرفی

دارد نه زمانی. چنانچه ميگوئيم اين شخص مقدّم از کلّ است يعنی از حيث شرف و مقام، نه

زمان، نه آنست که کلمه اوّلی داشته باشد نه، بلکه کلمه نه اوّلی دارد نه آخری يعنی

آن کمالاتی که در مسيح ظاهر بود نه جسد مسيح، آن کمالات از خدا بود مثل انوار

آفتاب که در آينه است و نور و شعاع و حرارت آفتاب کمالات آفتاب است که در آينه

جلوه نموده است. پس کمالات مسيح تجلّی و فيض الهی بود و معلوم است نزد خدا بود

الآن هم آن کمالات نزد خدا است جدا نيست چه که الوهيّت انقسام ندارد زيرا انقسام

نقص است و تعدّد قدما لازم آيد و اين باطل است. يقين است در حضرت الوهيّت کمالات

منقسم نبود بل مقام وحدت است خلاصه ما اينطور شرح ميدهيم نه آنکه اقنوم ثلاثه

ميگوئيم که مسيح کلمه بود و نزد خدا بود و کلمه خدا بود، نه، بلکه شرح ميدهيم.

(عرض کردند: بين امر حضرت مسيح و حضرت بهاء اللّه چه ارتباط و مشابهت است؟)

فرمودند: اساس دين الهی يکی است همان اساس که مسيح گذارد و فراموش شد

حضرت بهاء اللّه آنرا تجديد کرد زيرا اساس اديان الهی يکی است. يعنی هر دينی بدو

قسم منقسم است قسمی اصل است و تعلّق باخلاق دارد و تعلّق بحقائق و معانی دارد و

تعلّق بمعرفت اللّه دارد و آن يکی است ابداً تغيير ندارد زيرا حقيقت است حقيقت

تغيير و تبديل ندارد و قسمی ديگر فرع است و تعلّق بمعاملات دارد اين در هر زمانی

به اقتضای آن زمان تغيير يابد. مثلاً در زمان موسی اساس و اصل دين الهی که تعلّق

باخلاق داشت در زمان مسيح تغيير نيافت ولی در قسم ثانی اختلاف حاصل شد. زيرا در

زمان موسی برای مبلغ جزئی سرقت دست بريده ميشد بحکم تورات هرکس چشمی را کور

ص ٦٣

ميکرد چشمش را کور ميکردند دندانی می شکست دندانش را می شکستند اين باقتضای

زمان موسی بود امّا در زمان مسيح مقتضی نبود مسيح نسخ فرمود همچنين طلاق از

کثرت وقوع بدرجه ئی رسيد که حضرت مسيح منع فرمود. باقتضای زمان حضرت موسی

ده حکم قتل در تورات بود و در آن وقت جز بآن محافظهء امنيّت نمی شد زيرا بنی

اسرائيل در صحرای تيه بودند در آنجا جز باين احکامات سخت ضبط و ربط ممکن نبود

امّا در زمان مسيح مقتضی نبود تغيير کرد. اختلاف در اين قسم فرع است اهمّيّتی ندارد

و متعلّق بمعاملات است امّا اساس دين الهی يکی است لهذا حضرت بهاء اللّه همان اساس

را تجديد فرمود. امّا اساس امر مسيح همه روحانی بود و اصل بود فروعاتی جز مثل طلاق

و سبت تغيير نکرد جميع بيانات مسيح تعلّق بمعرفت اللّه و وحدت عالم انسانی و

روابط بين قلوب و احساسات روحانی داشت و حضرت بهاء اللّه تأسيس سنوحات رحمانيّه

باکمل وجوه فرمود دين ابداً تغيير ندارد زيرا حقيقت است و حقيقت تغيير و تبديل ندارد.

آيا ميشود گفت توحيد الهی تغيير مينمايد يا معرفت اللّه و وحدت عالم انسانی و

محبّت و يگانگی تغيير می شود؟ لا و اللّه تغيير ندارد چرا که حقيقت است. (عرض کردند:

ارتباط مسيح و بهاء اللّه با خدا چگونه است؟) فرمودند: مسيح فرمود پدر در من است

لکن اين را بقوانين علميّه و عقليّه بايد مطابق نمود چه که اگر مطابق نباشد

اطمينان و يقين تامّ حاصل نشود. يوحنّای فم الذّهب غير از يوحنّای معمّدانی است، روزی

در کنار دريا راه ميرفت در اقانيم ثلاثه فکر مينمود که چطور سه يک ميشود و يک سه

ميخواست بعقل مطابق نمايد. ديد طفلی در کنار دريا آب دريا را در کاسه ميريزد باو

گفت، چه ميکنی؟ جواب داد ميخواهم دريا را در کاسهء آب گنجايش دهم. گفت چقدر تو جاهل

هستی، چگونه ميشود دريا را در کاسه جای داد؟ طفل گفت کار تو از من غريب تر است که

ميخواهی اقانيم ثلاثه را در عقل بگنجانی. پس يوحنّا فهميد که ممکن نيست اين مسئله

را تطبيق بعقل نمود و حال آنکه هر چيز را بايد تطبيق بعقل و علم نمود و الّا چگونه قابل قبول ميشود. اگر من

ص ٦٤

مطلبی بگويم و عقل شما قبول نکند چگونه قبول ميکنيد. پس بايد هر مسئله ئی را

تطبيق بعقل و علم نمائيم و تحقيق تامّ کنيم که چگونه پدر در پسر است اين ابوّت و

بنوّت تفسيری است. حقيقت مسيح مانند آينه است که شمس الوهيّت در آن جلوه نموده

اگر اين آينه بگويد اين چراغ در من است يقين صادق است پس مسيح نيز صادق بود

و از اين تعدّد لازم نيايد آفتاب آسمان و آفتاب در آينه يکی است تعدّد ندارد

اينطور بيان ميکنيم. بايد تحرّی حقيقت نمود نه تقليد زيرا يهود منتظر مسيح بودند

شبها گريه و زاری ميکردند که خدايا مسيح را بفرست ولی چون اهل تقليد بودند وقتی

که حضرت مسيح ظاهر شد انکار کردند اگر تحرّی حقيقت ميکردند او را بصليب نميزدند

بلکه می پرستيدند. (عرض کردند: آيا اتّحاد اديان ممکن است اگر ممکن است چگونه و کی

حاصل می شود؟) فرمودند : وقتی اتّحاد حاصل ميشود که تقاليد را کنار گذارند حقائق

کتب مقدّسه بميان آيد الآن سوء تفاهم در ميان است چون اين سوء تفاهم و تقاليد از

ميان برود اتّحاد حاصل شود. من در کنيسهء يهوديان سانفرانسيسکو در مقابل دو هزار يهود

صحبت داشتم که ميخواهم مطلبی بگويم ولی خواهش دارم گوش دهيد تا تمام بيان کنم بعد

اگر اعتراضی داريد بگوئيد. دو هزار سال است در ميان شما و مسيحيان معارضه و اختلاف

عظيم است و حال آنکه اگر تحرّی حقيقت شود چنين نميماند. از سوء تفاهمی که در ميان

است شما گمان ميکنيد حضرت مسيح دشمن حضرت موسی بود هادم شريعت تورات بود تورات را

محو کرد ولی حال بايد تحرّی حقيقت کنيم که اين گمان مطابق حقيقت است يا نه. چون ما

تحرّی حقيقت کنيم می بينيم وقتی مسيح ظاهر شد که بحسب عقيدهء خود شما بحکم تورات عمل

نميشد اساس شريعت و دين از ميان رفته بود بختنصّر آمد و جميع تورات را سوخت يهود

را اسير کرد و مرتبهء ثانی اسکندر يونانی و ثالث طيطوس سردار رومان يهود را کشت

اموال را غارت و اطفال را اسير نمود. در همچو وقتی حضرت مسيح ظاهر شد اوّل فرمود

تورات کتاب الهی است و موسی رسول اللّه هارون سليمان

ص ٦٥

داوُد اشعيا زکريا جميع انبيای بنی اسرائيل بر حقّ بودند تورات را در آفاق منتشر

نمود. هزارو پانصد سال تورات از فلسطين تجاوز نکرد امّا مسيح آنرا در آفاق منتشر

ساخت اگر مسيح نبود اسم موسی و تورات البتّه بامريکا نميرسيد. يهود هزار و پانصد

سال يک مرتبه تورات را ترجمه نمودند امّا مسيح ششصد مرتبه. حال انصاف دهيد مسيح

دوست موسی بود يا دشمن شما؟ ميگوئيد تورات را منسوخ کرد من می گويم تورات و

وصايای عشره و مسائلی که تعلّق بعالم اخلاق داشت ترويج فرمود لکن اين را تغيير

داد که برای يک دينار سرقت نبايد دست بريده شود اگر کسی چشمی را کور کند نبايد

او را کور کرد دندانی را بشکند نبايد دندانش را شکست. حال آيا برای يک مليون ميشود

دست کسی را بريد يا بجای چشمی چشمی را کور نمود يا بجای دندانی دندانی را شکست؟

گفتند نه، گفتم پس آنچه مقتضی نبود حضرت مسيح بر داشت نه آنکه خواست تورات را

بهم بزند چنانچه خود شما ميگوئيد امروز اين امور مقتضی نيست. حال مسيحيان ميگويند

موسی پيغمبر خدا بود هارون و پيمبرّان بنی اسرائيل انبياء اللّه بودند و تورات کتاب

الهی، آيا اين هيچ ضرری برای دين آنها دارد؟ گفتند نه، گفتم پس شما هم همينقدر بگوئيد

مسيح کلمة اللّه بود تا هيچ اختلافی نماند. برای اين کلمه دو هزار سال ذلّت کشيديد

با آنکه موسی دوستی مثل حضرت مسيح نداشت. باری سوء تفاهم بين اديان سبب اختلاف است

چون اين سوء تفاهم و تقاليد رفع شود اتّحاد حاصل گردد. امروز منازعهء اديان در سر لفظ

است جميع اديان معتقد يک حقيقت فائضه ئی هستند که واسطه بين خلق و خداست. يهود او

را موسی و مسيحيان او را مسيح و مسلمانان محمّد مينامند و بودائيان بودا و زردشتيان

زردشت هيچيک نبيّ خود را نديده اسمی شنيده اند امّا در معنی کلّ معتقد که حقيقت کامله

ئی واسطه بين خلق و خالق بايد باشد نزاعشان سر الفاظ است ور نه حقيقت يکی است.

چنانچه اگر بدون اسم آن واسطه و حقيقت را برای يهود وصف کنيم ميگويد صحيح است امّا

اسمش موسی است برای هر يک وصف کنيم باسم نبيّ

ص ٦٦

خود ميچسبند و بر سر اسم نزاع ميکنند با آنکه بمعنی و حقيقت همه مؤمن و متّحدند.

يهود مؤمن بمسيح است امّا خبر ندارد و بر سر اسمی نزاع ميکند. خلاصه چند هزار

سال است ميان بشر نزاع و جدال است خونخواری و خونريزی است. حال ديگر بس

است دين بايد سبب محبّت و الفت باشد سبب يگانگی و وفاق باشد و اگر دين سبب عداوت

شود بيدينی بهتر است چرا که نتيجه ندارد بلکه بالعکس نتيجه بخشد. خدا اديان را

فرستاد تا سبب الفت و محبّت خلق باشد حضرت مسيح جان خود را برای اين فدا نکرد

که مردم بگويند او کلمة اللّه است بلکه برای اين فدا شد تا عالم حيات ابدی يابد

آن بود که فرمود ابن انسان آمده حيات بعالم بدهد. لکن اين اساس فراموش شد تقاليدی

بميان آمد و الفاظ ابن و اب و روح القدس ترويج و شهرت يافت و اساس اصلی فراموش

گرديد. مسيح فرمود اگر سيلی بصورت شما زنند طرف ديگر بگردانيد، اين چه مناسبت

دارد با وقوعات بالکان اين چه مناسبت دارد با نزاع بين کاتوليک و پروتستان که

نهصد هزار نفر کشته شد؟ بتاريخ مراجعت کنيد ببينيد چه واقع شد اين چه مناسبت

دارد با قول حضرت مسيح بپطرس فرمود شمشير را غلاف کن. پس ما بايد متمسّک باساس دين

الهی شويم تا هيچ اختلافی نماند. (عرض کردند: آيا ميخواهيد دين تازه ئی ترويج کنيد؟)

فرمودند: مقصد ما اين است که اساس اديان الهی را از تقاليد نجات دهيم زيرا آفتاب

حقيقت را ابرهای بسيار غليظ احاطه کرده ميخواهيم از اين ابرها بيرون آيد و آفاق

عالم را روشن و منوّر نمايد و اين ابرهای کثيف متلاشی گردد و نور آفتاب حقيقت بر

کلّ بتابد زيرا اين آفتاب را نه اوّلی است و نه آخری و بر خاستند. (عرض کردند: اميد

ما هم اينگونه اتّفاق و صلح و اتّحاد است و اميدواريم با شما متّحد و متّفق باشيم)

فرمودند: اميد من همچنان است که ميان ما نهايت اتّحاد حاصل شود اتّحادی که او را

انفصال در پی نباشد. (در اطاق ديگر چند نفر از اساقفه و پروفسور ها قبل از حرکت

مبارک يک يک مشرّف و همديگر را در حضور مبارک معرّفی نموده عرض کردند: از

فرمايشات مبارک خيلی اظهار

ص ٦٧

شکر مينمائيم فی الحقيقه مؤثّر بود سبب سرور کلّ گرديد و اميد ما هم صلح و اتّحاد

عمومی است) فرمودند: الحمد للّه مقصد و اميدمان يکی است ولی بايد بکوشيم تا اين

مقاصد تحقّق يابد. (عرض کردند: کنگره اديان در پاريس ماه جولای تأسيس خواهد شد

خواهش ما اين است که دعوت آنها را قبول فرموده تشريف بياورند) فرمودند: دو

سال است از حيفا حرکت کرده ام بايد مراجعت کنم بعد از چهل سال حبس دو سال

مستمرّ در سفر و حرکت بوده ام ديگر قوی بکلّی تحليل رفته نميتوانم حرف بزنم.

(عرض کردند: از کنگره اديان ورقه ئی بحضور مبارک تقديم ميشود که برای آن کنگره

نطقی تحرّير فرمائيد که در آنجا خوانده شود) فرمودند: بسيار خوب.

ص ٦٨

نطق مبارک برای مستر و مسس مورز در پاريس در ١٣مارچ ١٩١٣

هواللّه

خوش آمديد. من وقتی کتاب شما را ديدم خيلی مسرور شدم ميخواستم شما را ملاقات

و اظهار تشکّر نمايم که آثار عتيقه را جمع و ضبط نموديد. شما ها از شرق خبر داريد

که چقدر افق شرق را ظلمت نادانی احاطه کرده بود اديان و مذاهب شرق در نهايت

عداوت و جدال بودند بدرجه ئی که اسرائيليان روز باران نميتوانستند از خانه بيرون

بروند چه که سائرين با رطوبت آنها را لمس نمی نمودند و ايشان را پاک نمی دانستند

ملل شرق خون همديگر را ريختن مباح ميدانستند. در همچو زمانی حضرت بهاء اللّه چون

شمس از افق شرق طالع شد. اوّل اعلان وحدت عالم انسانی فرمود که جميع اغنام الهی

هستند و خدا شبان حقيقی و بکلّ مهربان جميع را رزق ميدهد جميع را می پروراند اگر

دوست نداشت مهربان نبود آنها را خلق نميکرد روزی نميداد. ثانی تعليم حضرت بهاء

اللّه تحرّی حقيقت است که چون اديان تحرّی حقيقت نمايند متّحد شوند زيرا حقيقت يکی

است تعدّد قبول ننمايد بالعکس چون تقاليد مختلف است مادام پيروی تقاليد ميکنند در

اختلاف و نزاعند. ثالث دين بايد سبب محبّت و الفت بين بشر باشد اگر دين سبب

نزاع و جدال شود بی دينی يهتر است زيرا دين بمنزلهء علاج است اگر علاج سبب مرض

گردد ترک علاج بهتر است. خدا اديانرا برای ارتباط بين قلوب و محبّت و الفت فرستاده

نه اختلاف و عداوت. رابع بايد دين مطابق عقل و علم باشد اگر مسئله ئی از

مسائل دينيّه مطابق علم و عقل نباشد وهم است. از اين قبيل تعاليم بسيار فرمود ولی او

را تکفير نمودند و اموال را نهب و غارت کردند حبس و زجر نمودند آخر از ايران سرگون

ببغداد شد و از بغداد باسلامبول و روميلی. با وجود اين ديدند اين سراج روشن تر شد

و قوّت اين امر شديد تر گشت عاقبت حضرت بهاء اللّه را بسجن عکّا فرستادند ولی بهاءالله

در زير زنجير امر اللّه را بلند نمود

ص ٦٩

و تعاليمش را در جميع ممالک منتشر ساخت. با وجود آنکه در حبس بود احکام صلح و

سلام را ترويج فرمود پنجاه سال پيش مسئلهء صلح عمومی را اعلان نمود بسلطان و شاه

ايران نوشت که هر چند من در زندانم و مبتلای ظلم و طغيان لکن اين سلطنت و عزّت

نيز پايدار نماند مبدّل بزحمت ميگردد آن الواح در هند مطبوع شد و الآن موجود است.

خلاصه از نفوذ اين تعاليم در شرق امم مختلفه متّحد شدند نفوس کثيره از يهود و

زردشتی و مسيحی و مسلمان الفت تامّه جستند و در نهايت يگانگی و اخوّت با يکديگر

محشورند چنانچه اگر کسی در مجمع آنها وارد شود نميداند کدام يهود کدام زردشتی

کدام مسيحی کدام مسلمان است گويا کلّ برادران و خواهرانند و يک عائله و خاندان. (مستر

و مسس مورز اظهار نمودند که از اين امر ما خوب اطّلاع داريم اين امر نوری است که

از شرق دميده و سبب صلح خواهد شد) فرمودند: بلی بلکه انشاء اللّه عالم آسوده شود

چقدر بلايا بر نفوس وارد شد چقدر مادران بی پسر چقدر پسران بی پدر گشتند همهء اين

جنگ و جدال ها از تعصّبات است. يکی از دوستان من در اينجا ذکر ميکرد که در شرق شش

قريه در نهايت عمران و آبادی داشته حال خبر آمد که تمام زير و زبر شده هيچ اثری

از آبادی نمانده. (عرض کردند چيزيکه در اين امر خيلی جلب قلوب و انظار مينمايد آن

قوّه ايست روحانی که سبب صلح و اتّحاد ميشود و الّا ما مجالس بسياری داشتيم که برای

صلح بوده و ليکن جميع بيفايده و اثر مانده) فرمودند: بلی در عالم انسانی صلح و

وحدت يا از ارتباط وطنی است که بواسطهء هموطنی جمعی بهم مربوط ميشوند يا از

ارتباط جنسی است يا از ارتباط سياسی ولی هيچيک کفايت ننمايد. چه بسيار هموطنان که

با يکديگر در جنگ و جدالند و علاوه هرکس وطن خود را دوست دارد دوستی وطن خود سبب

دشمنی با ديگران ميشود. همين طور ارتباط جنسی و سياسی بسبب اختلاف قومی و اختلاف

منافع ممکن نيست سبب صلح و اتّحاد عمومی گردد. پس چه باقی ماند قوّه الهی لازم است

تا سبب چنين صلح و اتّحادی گردد. (در باره نفوس بد اخلاق سؤال نمودند که با آنها

ص ٧٠

چگونه سلوک شود) فرمودند: قوّه الهيّه اخلاق را تعديل ميکند. شخصی از اهل قفقازيّه

از قطّاع طريق بود نفوس بسياری را کشته بود چون بهائی شد بدرجه ئی مظلوم گرديد

که ششلول باو انداختند ولی او دست باز نکرد چنان شخص درنده ئی چنين انسان

مظلومی شد. پس بايد اخلاق را تعديل نمود تا نفوس متنبّه شوند و اين جز بقوّه الهيّه

ممکن نيست. (سؤال نمودند. در چه مملکتی بهائی بيشترند) فرمودند: در ايران

اهل بها بيشترند ولی اين امر در آنجا تمکّن يافته در امريکا هم از هر قبيل نفوس

هستند. (عرض نمودند: الحمد للّه در اين عصر از هر ملّتی نفوس با استعداد يافت

ميشوند که آرزوی صلح عمومی دارند نمی گويند ما نصاری يا مسلمان بلکه طالب الفتند

امّا از مسائل دينيّه در کنار) فرمودند: بلی اين قرن قرن حقيقت است از هر جهت در

عالم ترقّی فوق العاده حاصل و مشهود امّا کناره جوئی نفوس از اديان سبب اين است که

اديان سابقه از نفوذ و تأثير باز مانده مانند اشجار بی ثمر يا مثل قشر بدون لُبّ.

ملاحظه نمائيد که حضرت مسيح فرمود اگر کسی بشما تعدّی کند شما در عوض خوبی کنيد

و حال امّت مسيح شب و روز مشغول حربند و نام آن را حرب مقدّس نهاده اند اين چه

مناسبت به تعاليم الهيّه دارد با آنکه حضرت مسيح برای خود قبول صليب فرمود شفاعت

قاتلان نمود. (عرض کردند: شما مسيح را چه ميدانيد؟) فرمودند: چنانچه در انجيل

است ما مسيح را کلمة اللّه ميدانيم نهايت آن را شرح ميدهيم و بيان ميکنيم ما

جميع انبيا را قبول داريم حضرت موسی حضرت ابراهيم و حضرت رسول و ساير انبيا را

تمام بر حق ميدانيم ميخواهيم جميع امم را بهم صلح دهيم. هزار سيصد سال است بين

مسيحی و مسلمان جنگ و جدال است بجهت سوء تفاهم اگر اين سوء تفاهم از ميان بر

خيزد با يکديگر برادر شوند. (عرض کردند: تعاليم مسيح صرف روحانی بود امّا در اسلام

جنگ بود) فرمودند: تفصيل آن اين است که حضرت رسول سيزده سال در مکّه بود و هميشه

مبتلای زجر و زحمت او را اذيّت ميکردند اصحابش فرار کردند بعضی اسير شدند ميخواستند خودش

ص ٧١

را نيز بکشند لهذا هجرت فرمود. ولی مخالفين لشکر کشيدند بر سر حضرت محمّد

آمدند تا رجال را بکشند و نساء را اسير کنند حضرت محمّد امر بدفاع فرمودند اين

بود اساس حرب اسلام که هر چه مدافعه ميکردند آنها را شکست ميدادند باز بر

ميگشتند با حضرت محاربه مينمودند زيرا خونخوار بودند هميشه حرب دائمی در ميان

داشتند و بحرب و قتل نفوس و نهب اموال و اسارت عيال و اطفال افتخار ميکردند. و

ديگر آنکه حکم مدافعه و مقاتله در اسلام با مشرکين عرب خونخوار بود نه اهل کتاب.

امّا در باره اهل کتاب و مسيح مذکور است آنچه که ابداً در انجيل آن گونه ستايش

نيست ميفرمايد مريم خطيب نداشت بلکه هميشه در قدس الاقداس بود از آسمان برای او

مائده نازل ميشد و حضرت مسيح بمجرّد تولّد تکلّم فرمود اين نصّ قرآن است که نصاری

دوست شما هستند. باری شما گوش بحرفهای رؤسای روحانی متعصّب ندهيد زيرا تقاليد

آنها سبب فساد شده و الّادر قرآن نهايت ستايش مذکور و موجود. باری مقصد اين است

که حضرت موسی درختی غرس فرمود که ثمر اخلاق مرضيّه و کمالات و ترقّيات عظيمه

داد و آن درخت امر اللّه و شريعة اللّه بود ولی چون کهن شد ازثمر باز ماند. حضرت

مسيح آمد و باز از همان اصل نهالی غرس فرمود که فواکه و ثمرات طيّبه داد و همچنين

ساير انبيا. ولی اساس اديان الهيّه ترک شده و حال همه بی ثمر مانده جز تقاليد در

دست امم نيست. لهذا حضرت بهاء اللّه باز شجری غرس فرمود که ثمر صلح دهد و ميوه

وحدت عالم انسانی ببار آرد. (عرض کردند: اين سبب اطمينان است و يکی از آثار

اطمينان راحت بودن هنگام مرگ است بسياری از مسيحيان را ديده ايم که در حال موت

نهايت اضطراب داشته اند) فرمودند: بلی انسان روحانی نمی ترسد ميداند که در عالم

وجود فنائی نيست بهائيان زير شمشير خندان بودند بلکه بقاتل خود شيرينی ميدادند و

ميگفتند شما سبب سعادت و تقرب ما شديد و از برای شما مغفرت الهی می طلبيم. باری

اميدوارم که کتابی ملکوتی تأليف نمائيد که آثارش ابدی باشد. (عرض کردند: کوشش ميکنيم

ص ٧٢

و رجای تأييد و مدد داريم) فرمودند: البتّه چون لسان بگشائيد مؤيّد ميشويد. حضرت مسيح

ميفرمايد چون لسان ميگشائيد فکر نکنيد که چه بگوئيم روح القدس بشما القاء

مينمايد. لهذا اميدوارم خدا شما را تأييد کند ابداً شما را فراموش نمی نمايم

انشاء اللّه خادم صادق ملکوت الهی شويد و کتابی هر دو بالاتّفاق بنويسيد که در

جهان الهی الی الابد پاينده بماند. (وعده خواهی از حضور مبارک نمودند که بسويس

تشريف ببرند) فرمودند: ممکن نيست دو سال و نيم است در سفرم بايد زود مراجعت نمايم.

نطق مبارک در حيفا ٢٤ محرّم ١٣٣٢

هواللّه

خوش آمديد صفا آورديد. گفتم احبا را دو قسمت کنيم و لکن باز جا کم است

اللّهمّ زدهم و بارک. بعضی وقتها در اروپا و امريکا شوخی ميکردم چون می ديدم يک

قدری سر گردان بودند و ميگفتند اين امر چطور ترقّی خواهد کرد اين ريش سفيد های

ايرانی اين خيالات را ميکردند ميدانستم که اينها ميگويند دنيا دنيای ديگر شده

است آن زمانی که دين نفوذ داشته باشد گذشته است لهذا در بين صحبت بياناتی ميکردم.

وقتی که مسيح را بر صليب زدند دوازده نفر شاگرد داشت يکی او را سه دفعه انکار

کرد و ديگری بجهت دراهم معدوده او را فروخت با وجود اين حالا ببينيد که چه

اهمّيّتی پيدا کرده است. امّا جمال مبارک در وقت صعود اقلّاً يک کرور نفوس بودند که

جان خود را فدای او ميکردند اين فکر ها که شما داريد در همان اوقات بود حتّی

بدرجه ئی بحضرت مسيح اهمّيّت نميدادند که معلوم نيست کجا او را دفن کرده اند اينقدر

بی اعتنائی بوده. بعد از سيصد سال ( سنت هلنا ) رفت بارض مقدّس و بعضی نفوس بجهت

منافع شخصيّه آمدند پيش او که ما اينجا را کنديم و صليبی که حضرت مسيح را بدار

زدند پيدا کرديم اين بود اساس قبر مسيح حتّی قبر مريم و حواريّون هيچ معلوم نيست.

حضرات کاتوليک ها ميگويند که قبر بولس و پطرس در روماست و ارتودکسها ميگويند که در

انطاکيّه است بدرجه ئی

ص ٧٣

بی اهمّيّت بود که يکی از فلاسفه آن زمان که کتابی بر ضدّ مسيح نوشته است

ميگويد که اين شخص مسيح ابداً وجود نداشته و همچنين آدمی نبوده است اين را پطرس

و بولس درست کرده اند يک شخصی از مجرمين را در اورشليم بدار زدند بعد اينها بجهت

منافع خود او را مسيح کردند. الحمد للّه در ايّام جمال مبارک امرش در آفاق شهرت

يافت و جميع آثار حتّی احبّای او ظاهر و هويداست. ايرانيان ميگفتند که ايران چه

خواهد شد من گفتم اين تفاصيلی که الآن در ميان است اسباب دمار است اين اختلافات

اين احزاب مختلفه يکی دموکرات و يکی معتدل اينها روز بروز ايران را ويران ميکنند.

شما قياس کنيد حالت حاليه ايران با ده سال قبل اين اختلافات ايران را ويران کرده

است و روز بروز بيشتر ميشود. ميگفتند مستقبل چه نوع است گفتم مستقبل ايران را بيک

مثل از برای شما ميگويم بعد خودتان قياس کنيد اين دليل کافی وافی است. اين مکّه يک

قطعه سنگستان است وادی غير ذی زرع است ابداً گياهی در آن نميرويد آن صحرا صحرای

شن زار است و در نهايت گرما قابل اين که آباد شود نيست، از سنگستان و شن زار بی

آب چه خواهد روئيد؟ ليکن جهة اين که وطن حضرت رسول بود اين سنگستان اين سنگلاخ

قبلهء آفاق شد جميع آفاق رو به او سجده ميکنند ديگر از اين بفهميد که مستقبل

ايران چه خواهد شد. اين نمونه ايست اين سنگلاخ بجهت اينکه وطن حضرت رسول بود قبلهء

آفاق شد امّا ايران که سبز است خرم است گلهای خوب دارد هوايش لطيف است مائش عذب

است، از اين قياس کنيد که چه خواهد شد، اين ميزان کافی است.

ص ٧٤

نطق مبارک در لندن در منزل ليدی بلامفيلد ٢١ دسمبر ١٩١٢

هواللّه

ديشب تشخيص ولادت حضرت مسيح بود فی الحقيقه در نهايت اتقان بود لکن

محلّ عبرت بود که اين جمع جميعاً گمان ميکردند که منتظر حضرت مسيح هستند و آشنای

آن حضرتند. امّا حضرت مسيح وقتی آمد غريب و وحيد و فريد ماند زيرا حضرت

مسيح آمد و هيچکس ملّتفت نشد. لهذا مردم جستجوی مسيح ميکردند که بيايد حضرت

مسيح آمده بود لکن حضرات يهود منتظر ظهور مسيح بودند آرزوی ظهور مسيح

ميکردند. لکن وقتی که حضرت آمد محروم شدند بلکه انکار مسيح کردند گفتند اين

مسيح مسيح حقيقی نيست بلکه اسناد هائی دادند که من از ذکرش حيا ميکنم. البتّه

انجيل را خوانده ايد و آن لقبی را که بحضرت داده اند ديده ايد مختصر اين است که

لقب حضرت مسيح را بعل زبول گذاشته بودند معنی اين لقب يعنی شيطان باين لقب

حضرت مسيح را شهرت دادند. صد هزار افسوس صد هزار افسوس که آن جمال رحمانی را بعل

زبول خواندند صد هزار افسوس صد هزار افسوس که او را نشناختند صد هزار افسوس صد

هزار افسوس که آن آفتاب حقيقت در ابرهای اوهام مستور ماند و الی الآن يهود

منتظرند که مسيح ميآيد. حضرت مسيح دو هزار سال است آمده و هنوز يهود منتظرند

ملاحظه کنيد غفلت چه ميکند. به نصّ اشعيا منتظر بودند که مسيح از آسمان بيايد از مکانی

غير معلوم بيايد و وقتی که مسيح آيد کوه ها از هم بپاشد و زلزله عظيم گردد و

اينها فی الحقيقه واقع شد و لکن رمزش را نفهميدند و باين رمز آگاه نشدند که مقصد

از کوه ها کوه های سنگ نبود بلکه نفوسی بودند مثل کوه که آنها از هم متلاشی شدند و

مقصد از زلزله در عالم افکار بود نه در عالم خاک. جميع آنچه انبيا خبر دادند واقع

شد و لکن همه رمز بود و غرض و معنی ظاهری نبود زيرا کلمات الهی رمز است اسرار است

دفينه است دفينه مستور است معدن جواهر است معدن هميشه مستور است. مثلاً

ص ٧٥

حضرت مسيح ميفرمايد منم نان آسمانی و اين واضح است که حضرت مسيح نان نبود

و بحسب ظاهر از آسمان نيامد بلکه از رحم مريم آمد. امّا مقصد از اين نان نعمت

آسمانی است کمالات رحمانی است شبهه ئی نيست که حقيقت مسيح از آسمان و آن کمالات

از آسمان بود از عالم لاهوت بود. باز می فرمايد هر کس از اين نان تناوّل فرمايد

حيات ابدی يابد يعنی هر کس از اين کمالات الهی استفاضه نمايد يقين است زنده گردد

لکن نفوس نفهميدند اعتراض کردند که اين ميگويد من نان آسمانی هستم، آيا ميتوانيم

ما او را بخوريم؟ مقصود اين است که هر چند مسيح از رحم بود ولی فی الحقيقه از

آسمان آمد سبب چه شد که ملل منتظره انکار او کردند زيرا منتظر بودند که مسيح

بحسب ظاهر از آسمان آيد و چون ديدند چنين نشد انکار کردند. و حال آنکه مقصود حقيقت

مسيح بود نه جسم مسيح و هيچ شبهه ئی نيست که حقيقت مسيح از آسمان آمد و لکن چون

اقوام نفهميدند انکار کردند و الی الآن محروم ماندند. پس بايد اسرار کتاب مقدّس

را فهميد و معنی تورات و انجيل را در يافت زيرا جميع رموز و اسرار است تا انسان

پی باين اسرار نبرد محروم ماند و به حقيقت پی نبرد. اميدوارم که شما ها باسرار

کتب پی بريد و معنی آنها را درست بفهميد تا آنکه بحقيقت پی بريد هميشه کشف اسرار

حقيقت کنيد و بهيچ حجباتی محتجب مگرديد ناظر الی اللّه باشيد پيوسته از خدا طلب

تأييد و توفيق کنيد تا از جمال حقيقت محروم نگرديد و استفاضه از انوار شمس حقيقت

کنيد و باسرار الهی واقف شويد تا در ملکوت الهی داخل شويد و در درگاه کبريا مقبول

گرديد و بحيات ابديّه موفّق شويد. اين است آرزوی من اين است نهايت آمال روحانيان.

ص ٧٦

نطق مبارک شب ١٩ جون ١٩١٣ در خيمهء مسافرين در پورت سعيد

مصر بعد از مراجعت از ممالک اروپ و آمريک

هو اللّه

خيلی امر عجيبی است در پورت سعيد چنين مجلس عظيمی عقد شد. خوب است

ملوک سر از خاک برون آرند و ببينند که چگونه رايات آيات حقّ بلند گشته و اعلام

ظالمان سر نگون شده. در بغداد شيخ عبدالحسين مجتهد هر وقت فرصتی می يافت خفيّاً

القائاتی می کرد ولی جمال مبارک جواب می فرمودند. از جملهء القائات او اين بود شبی

بهمرازان خويش گفت که در خواب ديدم که پادشاه ايران در زير قبّه ئی نشسته بمن

گفت جناب شيخ مطمئن باش که شمشير من بهائيان را قلع و قمع نمايد و بر آن قبّه

آية الکرسيّ بخطّ انگريزی نوشته شده بود. جمال مبارک بواسطه زين العابدين خان

فخرالدّوله پيغام فرمودند که اين خواب رؤيای صادقه است زيرا آية الکرسيّ همان آية

الکرسيّ بود و لو بخط انگريزی بود يعنی اين امر بهائی همان امر الهی اسلام است

و لکن خط تغيير کرده يعنی لفظ تغييرکرده و لکن همان حقيقت و معنی است. و امّا آن

قبّه اين امراللّه است و آن محيط و مستولی بر پادشاه و پادشاه در ظلّ او و البتّه او

غالب است. حال شاه و شيخ کجاست که ببينند در پورت سعيد اقليم مصر چنين جمعيّتی

در زير اين خيمه تشکيل يافته است و تماشا کنند چه خيمه خوبی است خيلی مکمّل است.

مخالفين خواستند امر اللّه را محو نمايند امّا امر الهی بلند تر شد يريدون ان

بطفئوا نور اللّه بافواههم و يأبی اللّه إلّا أن يتمّ نوره زيرا خدا امرش را ظاهر و

نورش را باهر و فيضش را کامل مينمايد .خلاصه چيزی نگذشت که بغداد بزلزله در آمد

جمعی از علماء از جمله ميرزا علی نقی، سيد محمّد، شيخ عبدالحسين و شيخ محمّد حسين

اين مجتهدين شخصی شهير از علما که مسمّی بميرزا حسن عمو بود انتخاب کردند بحضور

مبارک فرستادند و بواسطه زين العابدين خان فخر الدّوله مشرّف شد. اوّل سؤالات علميّه نمود جواب های

ص ٧٧

کافی شنيد. عرض نمود که در مسئلهء علم مسلّم و محقّق است هيچ کسی حرفی ندارد جميع

علما معترف و قانعند لکن حضرات علما مرا فرستادند که امور خارق العاده ظاهر

شود تا سبب اطمينان قلب آنان گردد. فرمودند بسيار خوب، ولی امر الهی ملعبهء صبيان

نيست چنانچه در قرآن از لسان معترضين ميفرمايد: و قالوا لن نؤمن لک حتّی تفجر لنا

من الارض ينبوعا او يکون لک بيت من زخرف و بعضی گفتند او تأتی باللّه و الملائکه

قبيلا و بعضی گفتند او ترقی الی السّماء و لن نؤمن لرقيّک حتّی تنزّل علينا کتابا. در

جواب همه اينها ميفرمايد قل سبحان ربّی هل کنت الّابشراً رسولا؟ امّا من ميگويم

خيلی خوب ولی شما ها متّفق شويد و يک مسئله معيّن کنيد که اگر ظاهر شد برای ما

شبهه ئی نمی ماند و بنويسيد و مهر کنيد و تسليم نمائيد آن وقت من يک شخصی را ميفرستم

تا آن معجزه را ظاهر نمايد.

ميرزا حسن عمو قانع شد و گفت ديگر حرف نماند دست مبارک را بزور بوسيد و رفت

و بعلما گفت ولی علما قبول نکردند که شايد اين شخص ساحر باشد. هر چه گفت ای

مجتهدين شما مرا فرستاديد و خود چنين خواستيد ما را رسوا نموديد فائده

نبخشيد جميع از اين قضيّه خبر دارند. بعد از چندی بکرمانشاه رفت و قضيّه را بتمامه

در مجلس عماد الدّوله که حاکم کرمانشاه بود نقل کرد چون ميرزا غوغای درويش که

سرّاً مؤمن بود و عماد الدّوله مريد او و در مجلس حاضر چون تفصيل را شنيد ببغداد و

سائر اطراف مرقوم نمود و همچنين ميرزا حسن مشار اليه در طهران در مجلس ميرزا سعيد

خان وزير دول خارجه اين قضيّه را بتمامها نقل نمود و چون ميرزا رضاقلی مرحوم حضور

داشت تفصيل را مرقوم نمود. مقصد اين است با اينگونه القائات و مقاومت شاه ثمری

نداشت امر اللّه غالب شد حال الحمد للّه شرق منوّر است غرب معطّر است. وقتی از طهران

ببغداد ميرفتيم يک نفر از احباب در راه نبود امّا در اين سفر از هر شهری از بلاد

غرب عبور کرديم احبّائی يافتيم در جاهائی که از پيش شنيده نشده بود مثل دنور و دبلين و بغاله و

ص ٧٨

بستن و بر وکلين و منتکلر و منتريال و امثال ذلک ندای الهی بلند شد

"زلزله در شهر نيست جز شکن زلف يار فتنه در آفاق نيست جز خم ابروی دوست"

نداء اللّه چنان بلند شد که جميع گوشها ملتذّ گرديد و همه ارواح مهتزّ و عقول

متحيّر که اين چه ندائی است که بلند است اين چه کوکبی است که طالع است يکی حيران

بود يکی تحقيق مينمود يکی بيان برهان ميکرد جميع ميگفتند تعاليم حضرت بهاء اللّه

فی الحقيقه مثل ندارد روح اين عصر است و نور اين قرن. نهايت اعتراض اين بود اگر

نفسی ميگفت در انجيل هم شبيه اين تعاليم هست، ميگفتيم از جمله اين تعاليم وحدت

عالم انسانی است، اين در کدام کتاب است نشان بدهيد و صلح عمومی است، اين در کدام

کتاب است و دين بايد سبب محبّت و الفت باشد اگر نباشد عدم دين بهتر است، در کدام

کتاب است و دين بايد مطابق با عقل سليم و علم صحيح باشد، اين در کدام کتاب است و

مساوات بين رجال و نساء، در کدام کتاب است و ترک تعصّب مذهبی و دينی و تعصّب وطنی و

تعصّب سياسی و تعصّب جنسی است، و اين در کدام کتاب است و از اين قبيل و السّلام.

ص ٧٩

نطق مبارک در حيفا ٢٤ محرّم الحرام ١٣٣٢

هواللّه

خوش آمديد، احوال شما چطور است؟ از بس از صبح تا بحال من حرف زده ام ديگر قوّت

نمانده است. بعضی وقت ها صحبت فرض ميشود که اگر انسان نکند عنداللّه مسئول است.

امروز از آن روز ها بود با وجود آنکه هيچ حال نداشتم مفصّلاً صحبت ها داشتم زيرا

صحبت داشتن فرض بود. در اين صفحات از القائاتی که بر نفوس شده بود در قلوب اين ها

اين القائات استقرار داشت بعد هم روايات شهرت يافته بود. يک قدری از صحبت هائيکه

در اروپا و امريکا شده بود و در جرائد نشر يافته بود برای آنها بيان نمودم که

اينطور نيست که آنها فهميده اند. مثلاً گمان مينمودند که ما دشمن حضرت رسول هستيم

ولی اين همه صحبتها که در کنائس و معابد يهود در اثبات حقّانيّت حضرت رسول گرديد

بعضی از اين سوء تفاهم ها را رفع نمود. امروز مفتی ميگفت که فی الحقيقه اين صحبت ها که

در جرائد بود خيلی اوهامات را زائل کرد، آخر چقدر بی انصافی است. در کنيسهء يهود

بقول فيلسوف وامبری که در بوداپست بود و بهيچ يک از اديان معتقد نبود و سالهای

سال در اسلامبول و افغانستان و ترکستان و ايران سفر کرده بود و السن اين ممالک

را بخوبی می دانست بمن گفت که از يک چيز خيلی متعجّب و حيران شدم من که وامبری

هستم جرئت نميکنم و نميتوانم در کليسای يهود اسم مسيح را به احترام ببرم ولی شما

با اين شجاعت و قوّت در معبد يهود اثبات نموديد که مسيح کلمة اللّه و

ص ٨٠

روح اللّه بود. در امريکا پاپاز ها بعضی اعلان ها کردند که اين شخص دشمن مسيح است

و در وقت ورود بامريکا در جرائد چاپ نمودند که دشمن مسيح وارد شده. حتّی در

واشنگتن در کليسائی که جمّ غفيری حاضر بودند صحبت شد چون از کليسا بيرون

آمديم رساله ئی نوشته بودند چند ورق که اين بهائيان دشمن مسيح هستند بنيان او

را خراب ميکنند مسيحی که جانش را فدای ما ميکرد، آيا جائز است که ما او را برای

اين شخص رها کنيم؟ حتّی بسته ئی از اين اوراق را در کالسکه من انداختند ليکن

هيچکس گوش نميداد و جميع اظهار سرور و ممنونيّت مينمودند. بی انصافی است از مردمی

که ميگويند ما دشمن مسيح هستيم. ما که جانمان را فدای او ميکنيم دشمن هستيم و

آنها دوست آنها که باسم مسيح در نهايت خوشی در نهايت فرح و سرور زندگانی ميکنند و

در ديرهای مانند قصور منزل دارند ميگويند ما دوست هستيم در حالی که مشغول خوردن

شراب و کباب هستند. يک شخص بود ميان نصاری از اعظم علماء از کاتوليکها که او را

کاردينال ميگويند و در ميان ارتودکسها پاتريک ميگويند باری بعد از پاپا

کاردينال است اين کاردينال در امريکا معتبر و با نفوذ است. چون کاتوليک ها در

امريکا زياد هستند و متعصّب خيلی پاپی من شدند که اين شخص دشمن مسيح است و در

محافل و مجالس ميگفتند که دشمن مسيح آمده است هادم بنيان مسيح است مخرّب شريعت

مسيح است. من هيچ نميگفتم هر چه ميآمدند ميگفتند که چنين و چنان ميگويند ابداً

گوش ندادم تا اينکه در شهر دنور وارد شدم. گفتند که ديروز پريروز يک مُظاهرهء دينی

شده است کاردينال آمده است تا کليسای تازه ئی را ساخته اند باز نمايد، در گشودن

کليسا خيلی با طنطنه و دبدبه آمده است و بعظمت و جلال داخل شده تاجی مرصّع بر سر

صولجان مرصّع در دست لباسهای حرير و زربفت در تن و جميع کشيشها که همراه

بودند مجلّل با کلاه ها و لباس های طلا کاری آمدند. باری اين حشمت کاردينال و اين

اقتدار او خيلی در انظار جلوه کرده بود زيرا در وقتی که وارد کليسا شده پانزده هزار

ص ٨١

نفر سجده نمودند. بعضی اين مطالب را ذکر ميکردند که فی الحقيقه نمايش دينی بود

من ديدم که از حدّ تجاوز کرده گذشت جمعيّتی شد آنجا رفتم صحبت داشتم صحبت

مفصّل شد. گفتم حضرات اينجا آمدم از قرار مسموع نمايش دينی عظيمی در اينجا واقع

شده است يک نمايش که مثل و نظيری نداشته است اين نمايش نظير نمايشی است که حضرت

مسيح در اورشليم کرد و حضرت کاردينال در دنور اظهار نمود فقط يک فرق جزئی در

ميان. در آن نمايش الهی بر سر حضرت مسيح تاجی از خار بود لکن در اين

نمايش بر سر حضرت کاردينال تاجی مرصّع. در آن نمايش البسه حضرت مسيح پاره

پاره بود، در اين نمايش البسه کاردينال حرير و زربفت. در آن نمايش کسانيکه

همراه حضرت مسيح بودند همواره در مصيبت و بلا در اين نمايش نفوسی که با

کاردينال بودند در کمال عزّت و افتخار. در آن نمايش جميع مردم سبّ و لعن ميکردند و در

اين نمايش جميع نفوس صلواة و تعريف و توصيف. در آن نمايش خضوع و خشوع و تذلّل و

انکسار و تبتّل و ابتهال بود، در اين نمايش عظمت و ثروت و اقتدار. آن نمايش بر روی

صليب بود، اين نمايش بر روی محراب در نهايت تزيين فرق همين قدر بود. واقعاً مردم

چقدر نادان هستند تعريف ميکردند که چقدر نمايش خوبی بود. گفتم حضرت مسيح جميع

صدمات و رزايا و مصائب و بلايا را ميکشيد و ليل و نهار در توی اين بيابانها تنها

و بينوا خوراکش گياه بر سرش خار چراغش ستاره های آسمان هر روزی در يک صحرائی

سرگردان حالا حضرات در نهايت حشمت و عزّت در ديرهای بزرگ که بهترين قصور

است کيف ميکنند و ميگويند ما شاگردان مسيح هستيم. شاگرد بايد متابعت معلّم بکند

تا جميع اطوار و رفتار او مطابق تعاليم استاد باشد ولی اينها دستگاهی دارند

اوقاف و واردات بسيار دارند و شب و روز منهمک در جميع شهوات. کو آن نفحات انقطاع

حضرت مسيح؟ کسانی که در امريکا با ما تعرّضی نکردند يهود بودند حقيقتاً محافل خوبی

تشکيل کردند و مرا دعوت نمودند و من رفتم صحبت کردم بسيار مسرور شدند و بی نهايت اظهار

ص ٨٢

فرح نمودند. در سانفرانسيسکو جميعاً اظهار سرور و فرح نمودند هيچ اين ايراد ها

نبود بعد از اين صحبتها خاخام گفت ما گمان ميکرديم که شرق خاموش شده بود

معلوم است که شرق شرق است اين صحبتها که شنيديم مثل صحبتهای انبياء

و آباء جليله پيش ما است و بدرجه ئی تأثير کرد که کاغذی آمده است که اين صحبتها

که در معبد يهود شد تأثيرش باندازه ئی بود که چون کليسای‌نصاری خراب شده خاخام

آمده است پيش کشيش کليسا و گفته است که کليسای شما خراب شده است و چندی

طول ميکشد تا ساخته شود بيائيد در معبد ما هر طوری که ميل داريد نماز و دعا

بخوانيد شنبه مال ما و يکشنبه مال شما.

نطق مبارک شب ١٩ ماه محرّم ١٣٣٢ در عکّا

هواللّه

واقعاً چقدر مردم بی انصافند. از روزی که حضرت مسيح ظاهر شده تا يومنا

هذا نفسی نتوانسته است که در کنيسه های يهود ذکر مسيح را بکند حالا بهائيان در

معبد يهود اثبات ميکنند که مسيح کلمة اللّه است مسيح روح اللّه است و در کليسای

نصاری اثبات ميکنند که حضرت رسول پيغمبر الهی است با وجود اين مردم از ما راضی

نيستند. يک روزی در نيويورک ميرفتيم در کليسائی صحبت بداريم يک شخص هندی از

بزرگان آن بلاد ما را تصادفاً ملاقات کرد که رو به کليسا ميرويم تعجّب نمود پيش خود

گفت بروم ببينم چه خبر است آمد در کليسا ديد در بالای صفّه من ايستاده ام و اثبات

حقّانيّت نبوّت حضرت رسول اللّه را ميکنم واقعاً حيران شد. وقتی آمديم بيرون چنان

صورتش بشّاش بود که وصف ندارد. گفت و اللّه چه حکايتی است که در کليسای مسيحی در

حالتيکه قسّيس ها و مسيحيان حاضر باشند کسی اثبات نبوّت حضرت رسول را بنمايد خيلی

منجذب بامر شد. فی الحقيقه کليسا پر از نفوس بود بعد هم قسّيس اظهار تشکّر و

ممنونيّت و سرور کرد. در اين سفر هر چند ما در نهايت عجز و ضعف بوديم لکن تأييدات جمال

ص ٨٣

مبارک مثل دريا موج ميزد و در هرجا که وارد شديم چون بنای صحبت گذارديم ديديم

جميع ابواب مفتوح و انوار شمس حقيقت چنان تأييد مينمايد که حدّ و وصف ندارد. در

هر جائی که وارد شديم چه در کنائس چه در معابد چه در مجامع اوّل توجّه بملکوت

ابهی مينمودم يک چند دقيقه و تأييد می طلبيدم بعد ملاحظه ميکردم. که تأييدات

جمال مبارک در اوج آن محفل موج ميزند آن وقت بنای صحبت می کردم الحمد للّه که

در ايّام جمال مبارک امرش در آفاق شهرت يافت و جميع آثار حتّی احبّای او ظاهر و هويدا

است. ايرانی ها ميگفتند که ايران چه خواهد شد من گفتم که اين تفاصيلی که الآن در

ميان است اسباب دمار است اين اختلافات اين احزاب مختلفه يکی دموکرات و يکی معتدل

اينها روز بروز ايران را ويران ميکنند شما قياس کنيد حالت حاليهء ايران را با ده

سال قبل اين اختلافات ايران را ويران کرده است و روز بروز بيشتر ميشود. ميگفتند

مستقبل چه نوع است گفتم مستقبل ايران را بيک مثل از برای شما ميگويم بعد خودتان

قياس کنيد دليل کافی وافی است.

اين مکّه يک قطعهء سنگستان است وادی غير ذی زرع ابداً گياهی در او نميرويد

آن صحرا صحرای شن زار است و در نهايت گرما قابل اينکه آباد شود نيست. از

سنگستان و شن زار بی آب چه خواهد روئيد؟ لکن بجهت اينکه وطن حضرت رسول بود

سنگستان اين سنگلاخ قبلهء آفاق شد جميع آفاق رو باو سجده ميکنند ديگر از اين

بفهميد که مستقبل ايران چه خواهد شد اين نمونه است. اين سنگلاخ بجهت اينکه وطن حضرت

رسول بود قبلهء آفاق شد امّا ايران که سبز و خرم است گل های خوب دارد هوايش لطيف است

مائش عذب است از اين قياس کنيد که چه خواهد شد اين ميزان کافی است.

ص ٨٤

دبلين امة اللّه مسس پارسنز عليها بهاء اللّه الابهی

هواللّه

ای دختر ملکوتی من، در راه آهن رو بسانفرانسيسکو ميرويم بياد خوی تو

افتادم و بياد روی مستر جفری کوچک لهذا فوراً بتحرير پرداختم. اين را بدان

که نهايت سرور من وقتی است که آن دختر عزيز را ببينم سر گشته و سودائی و مشهور

بشيدائی و مفتون جمال الهی و منجذب به نفحات جنّت ابهی و مشتعل بنار محبّت اللّه است

چون شمع بسوزد و بگدازد و لکن بجمع نور بخشد و اميدم چنانست که چنين گردی. در

خصوص مسئلهء اقتصادی که بموجب تعاليم جديد است از برای شما مشکل فکری

حاصل شده بود بيان چنان نبود ولی روايت چنان گشته. لهذا اساس مسئله را از برای

شما بيان ميکنم تا واضح و مبرهن شود که اين مسئلهء اقتصادی جز بموجب اين تعاليم

حلّ تامّ نيابد بلکه ممتنع و محال. و آن اينست که اين مسئلهء اقتصاد را بايد از دهقان

ابتدا نمود تا منتهی باصناف ديگر گردد. زيرا عدد دهقان بر جميع اصناف اضعاف

مضاعف است لهذا سزاوار چنان است که از دهقان ابتدا شود و دهقان اوّل عامل است

در هيئت اجتماعيّه. باری در هر قريه ئی بايد که از عقلاء آن قريه انجمنی تشکيل شود

که قريه در زير ادارهء آن انجمن باشد و همچنين يک مخزن عمومی تأسيس شود و کاتبی

تعيين گردد و در وقت خرمن بمعرفت آن انجمن از حاصلات عموم مقاديری معيّن بجهت آن

مخزن گرفته شود. اين مخزن هفت واردات دارد:

واردات عشريّه _ رسوم حيوانات _مال بی وارث _ لقطه يعنی چيزی که يافته شود

و صاحب نداشته باشد _ دفينه اگر پيدا شود ثلثش راجع باين مخزن است _ معادن

ثلثش راجع باين مخزن است و تبرّعات خلاصه هفت مصرف دارد: اوّل مصارف معتدله

عمومی مانند مصارف مخزن و اداره صحّت عمومی _ ثانی ادای عشر حکومت _ ثالث

ص ٨٥

ادای رسوم حيوانات بحکومت _ رابع اداره ايتام _ خامس اداره اعاشه عجزه _

سادس اداره مکتب _ سابع اکمال معيشت ضروريّه فقرا.

اوّل واردات عشر است و آن بايد چنين گرفته شود مثلاً ملاحظه ميشود که

يکنفر واردات عموميّه اش پانصد دولار است و مصارف ضروريّه اش پانصد دولار از او

چيزی عشر گرفته نميشود _ شخصی ديگر مصارفاتش پانصد دولار است ولی وارداتش

هزار دولار از او عشر گرفته ميشود زيرا زياد تر از احتّياجات ضروريّه دارد اگر عشر

بدهد در معيشتش خللی وارد نگردد _ ديگری مصارف او هزار و وارداتش پنج هزار

از او يک عشر و نصف گرفته ميشود زيرا اضافه زياد دارد _ شخصی ديگر مصارف لازمه

اش هزار دولار است ولی وارداتش ده هزار از او دو عشر گرفته ميشود زيرا اضافه

زياد تر دارد _ شخصی ديگر مصارف ضروريّه اش چهار يا پنج هزار دولار است ولی

وارداتش صدهزار از او ربع گرفته ميشود. ديگری حاصلاتش دويست دولار است ولی

احتياجات ضروريّه اش که قوت لايموت باشد پانصد دولار و در سعی و جهد قصوری ننموده

ولی کشتش برکتی نيافته اين شخص را بايد از مخزن معاونت نمود تا محتاج نماند و

براحت زندگانی نمايد. و در هر ده هر قدر ايتام باشد بجهت اعاشه آنان از اين

مخزن بايد مقداری تأسيس نمود از برای عجزه ده بايد مقداری تخصيص داد از برای

نفوس از کار افتاده محتاج بايد از اين مخزن مقداری تخصيص نمود _ از برای اداره

معارف مقداری از اين مخزن بايد تخصيص نمود و از برای صحّت اهل ده از اين مخزن بايد

مقداری تخصيص نمود و اگر چيزی زياد بماند آنرا بايد نقل بصندوق عمومی ملّت بجهت

مصارف عمومی کرد. چون چنين ترتيب داده شود هر فردی از افراد هيئت اجتماعيّه در

نهايت راحت و سرور زندگانی نمايد و مراتب نيز باقی ماند در مراتب ابداً خللی

واقع نگردد زيرا مراتب از لوازم ضروريّه هيئت اجتماعيّه است. هيئت اجتماعيّه مانند

اردوئی است در اردو مارشال لازم _ جنرال لازم _ کلنل لازم _ کاپيتان لازم و نفر لازم ممکن نيست که کلّ

ص ٨٦

صنف واحد باشد حفظ مراتب لازم است ولی هر فردی از افراد اردو بايد در نهايت

راحت و آسايش زندگانی نمايد. و همچنين شهر را والی لازم قاضی لازم تاجر لازم غنی

لازم اصناف لازم زرّاع لازم است البتّه اين مراتب بايد حفظ شود و الّا انتظام عمومی

مختل گردد. بجناب مستر پارسنز نهايت اشتياق و محبّت ابلاغ داريد هرگز او را فراموش

ننمايم و اگر ممکن باشد اين نامه را در يکی از جرائد نشر نمائيد زيرا ديگران بنام خويش

اين قانون را اعلان مينمايند و به قدسيّه تکبير ابدع ابهی ابلاغ داريد و عليک البهاء الابهی ع ع

نطق مبارک در کليسای کلبگ زوی هوکس در لندن شب دوشنبه ٣٠ ماه دسمبر ١٩١٣

هواللّه

خدا را شکر ميکنم که در اين محلّ جمعی از محترمين حاضرند که قلوبشان با

يکديگر متّحد است وجوهشان ببشارات الهی مستبشر است آثار محبّت در سيمايشان

نمايان است زيرا در عالم وجود چون نظر کنيم امری اعظم از محبّت نيست. محبّت سبب

حيات است محبّت سبب نجات است محبّت سبب ارتباط قلوب انسان است محبّت سبب

عزّت و ترقّی بشر است محبّت سبب دخول در ملکوت اللّه است محبّت سبب حيات ابديّه

است چنانچه حضرت مسيح ميفرمايد خداوند محبّت است، اعظم از خدا چيست؟ پس

بفرموده حضرت مسيح در عالم وجود چيزی اعظم از محبّت نيست. در دنيا مجامع بسيار

است لکن هر مجمعی را مقصدی و هر محفلی را امری سزاوار آنچه سزاوار مجامع

دينی است محبّت است مجامع دينی بايد سبب محبّت بين بشر شود استثنائی ندارد

چنانکه حضرت مسيح ميفرمايد آفتاب الهی بر جميع ميتابد يعنی خداوند بجميع مهربان

است جميع خلق در بحور رحمت الهی مستغرق. اديان الهی بايد سبب الفت و محبّت بين بشر

شود زيرا اساس اديان الهی محبّت است کتب مقدّسه را مطالعه کنيد که اساس دين الهی محبّت است

ص ٨٧

هر چند قوای ديگر هم ممکن است سبب الفت گردد لکن هيچ چيز مثل دين سبب الفت

نميشود. مثلاً ملاحظه کنيد که اساس دين الهی در زمان مسيح و بعد از آن سبب الفت

شد. وقتيکه حضرت مسيح ظاهر شد امم رومان يونان کلدان آشور مصر جميع با يکديگر

در نهايت عداوت و بغضاء بودند مع ذلک بزودی جميع متّحد و متّفق شدند و نهايت الفت

و محبّت بايکديگر پيدا کردند امم مختلفه امّت واحده شدند. پس از اين فهميديم که

دين الهی سبب محبّت و الفت است سبب عداوت و بغضا نيست. همينطور وقت ظهور

حضرت موسی نهايت اتّحاد بين بنی اسرائيل حاصل شد باز مبرهن شد که دين نه تنها

سبب محبّت است بلکه اعظم قوّتی است که در عالم وجود برای الفت و محبّت متصوّر

است قوای سائره و سياسيّه نميتواند از عهده اين اتّحاد برآيد نمی تواند ارتباط

بين قلوب دهد هکذا علم و معارف نمی تواند اينطور محبّت بين قلوب بيندازد.

آن قوّه قوّه دين است که توليد محبّت ميکند شرف و عزّت می بخشد قوّهء دين است که

عالم را نورانی ميکند قوّه دين است که حيات جاودانی می بخشد قوّه دين است که

ريشه عداوت و بغضا را از بين بشر بر مياندازد. بتاريخ رجوع و ملاحظه کنيد که دين

چگونه سبب الفت و محبّت شده يعنی اساس جميع اديان محبّت است لکن تقاليد سبب

عداوت و بغضا است. چون اساس اديان الهی را تحرّی کنيم می بينيم خير محض است و

چون نظر بتقاليد موجوده کنيم می بينيم شرّ است چه که اساس دين الهی يکی است

لهذا سبب الفت است و لکن تقاليد چون مختلف است لهذا سبب بغض و عداوت است. الآن

اقوام متحاربه در بالکان اگر اساس دين الهی را بيابند فوراً با يکديگر مصالحه

کنند زيرا جميع اديان الهی دلالت بر وحدت و محبّت ميکند و لکن هزار افسوس که اساس

دين الهی را فراموش کردند و متمسّک بتقاليدی شدند که مخالف اساس دين الهی است

لهذا خون همديگر ميريزند و خانمان يکديگر خراب ميکنند. انبيای الهی چقدر صدمات

ديدند چقدر بلايا کشيدند بعضی محبوس شدند بعضی سرگون شدند بعضی شهيد شدند حتّی

ص ٨٨

جان فدا کردند. ملاحظه کنيد حضرت مسيح چه بلايا کشيد آخر صليب را قبول

فرمود تا آنکه بين بشر محبّت و الفت حاصل گردد و قلوب با يکديگر ارتباط يابد و لکن

وا اسفا که اهل اديان فراموش کردند و از اساس اديان الهی غافل ماندند و باين

تقاليد پوسيده متمسّک شدند و چون اين تقاليد مختلف است لهذا با يکديگر جنگ ميکنند.

هزار افسوس که آنچه را خدا سبب حيات قرار داده سبب ممات کردند امری را که خدا

سبب نجات قرار داده. سبب هلاک کردند دين را که سبب نوارنيّت عالم انسانی است سبب ظلمت

قرار دادند. صد هزار افسوس بايد بر اديان گريه کرد چگونه اين اساس فراموش شده و

اوهامات جای آنرا گرفته و چون اوهامات مختلف است لذا جنگ و جدال است. با وجودی که

اين قرن قرن نورانی است قرن علوم و فنون است قرن اکتشافات است قرن کشف

حقائق اشياء است قرن عدالت است قرن آزادی است با وجود اين ملاحظه ميکنيد که

حرب است بين اديان حرب است بين اقوام حرب است بين دول حرب است بين

اقاليم. چقدر جای تأسّف است بايد نشست و گريست. در زمانی که در ايران حرب و

جدال بود حرب بين اديان بود حرب بين مذاهب بود اديان دشمن يکديگر بودند از

يکديگر احتراز ميکردند و يکديگر را نجس ميدانستند حرب بين اقوام بود حرب بين

دول بود حرب بين اقاليم بود در همچو وقتی و همچو ظلمتی حضرت بهاء اللّه ظهور کرد

و آن ظلمت را زائل کرد اعلان وحدت عالم انسانی فرمود اعلان وحدت عمومی کرد

اعلان وحدت جميع اديان کرد اعلان وحدت جميع اقوام کرد. کسانی که نصح آن

حضرت را پذيرفتند الآن با يکديگر در نهايت الفتند اين سوء تفاهمی که بين اديان

بود زائل شد الآن در ايران و ساير بلاد شرق مجامعی تشکيل ميشود از جميع اديان

که بايکديگر در نهايت الفت و محبّتند. مثلاً ملاحظه ميکنی مسيحی مسلمان يهود زردشتی

بودائی در نهايت الفت در يک انجمن جمع ميشوند و جميع متّحد و متّفقند نه نزاعی نه

جدالی نه حربی نه قتالی بلکه با يکديگر در نهايت الفتند زيرا تقاليد را فراموش کردند

ص ٨٩

و اوهامات را کنار گذاشتند تمسّک باساس اديان الهی کردند و چون اساس اديان الهی

يکی است حقيقت است و حقيقت تعدّد قبول نکند لهذا با يکديگر در نهايت ارتباطند

بدرجه ئی که يمکن جان خود را فدا ميکنند. امّا احزاب ديگر که نصائح حضرت بهاء اللّه

را قبول نکردند الی الآن در جنگ و نزاعند. باری حضرت بهاء اللّه تعاليمی فرمود

که اوّل تعليمشان وحدت عالم انسانی است و در خطاب بجميع بشر ميفرمايد جميع بار يک

داريد و برگ يک شاخسار يعنی هر يک بمنزله برگی و ثمری و جميع از شجره آدمی

هستيد و جميع يک عائله و بندگان خدائيد و جميع اغنام يک شبانيد و چوپان حقيقی

خداست و مهربان بجميع است مادام که شبان حقيقی مهربان است و جميع اغنام را می

پروراند چرا ما با يکديگر نزاع کنيم و عنوان را دين بگذاريم قتال و جدال کنيم

عنوان قوميّت بگذاريم و جنگ و حرب کنيم عنوان وطن بگذاريم و بغض و عداوت بيکديگر

ابراز نمائيم و حال آنکه جميع اوهام است. اوّل اينکه دين سبب الفت و محبّت است ثانی

اينکه جميع بشر يک قومند و جميع روی زمين يکوطن است اين اختلافات اوهام است خدا

اين اديان را مختلف نکرده يک اساس گذاشته خدا زمين را تقسيم نکرده همه را يک

کره خلق کرده خدا اين اقوام را مختلف نکرده جميع را يک قوم آفريده چرا ما

تقسيمات فرضيّه قرار بدهيم چرا ما تفاوت بگذاريم اين را بگوئيم آلمان است و اين

مملکت فرانسه است و حال آنکه همه يکی است خداوند همه را يکسان آفريده بجميع

مهربان است. پس نبايد اين اوهامات را سبب نزاع و جدال قرار دهيم جميع علی الخصوص

دين را که سبب محبّت است سبب نورانيّت است روحانيّت قلبی است تجلّی ملکوتی است همچو

چيز عزيز را بيائيم سبب نزاع و جدال قرار دهيم اين چه ضلالت است اين چه بی فکری

است اين چه پستی است. و ديگر از تعاليم حضرت بهاء اللّه اين است که دين بايد سبب

الفت و محبّت باشد اگر سبب بغض و عداوت شود بيدينی بهتر است زيرا دين علاج امراض

انسانی است اگر علاج سبب مرض گردد البتّه ترک آن اولی است اگر دين سبب عداوت گردد

ص ٩٠

عين شرّ است لهذا عدمش بهتر از وجود. و ديگر از تعاليم حضرت بهاء اللّه اينکه

تعصّبات دينی تعصّبات قومی تعصّبات وطنی تعصّبات سياسی همه هادم بنيان انسانی است تا

اين تعصّبات موجود است عالم انسانی راحت نيابد. پس بايد اين تعصّبات را فراموش کرد

تا عالم انسانی راحت شود. الحمد للّه ما جميع بندگان خدائيم و در بحر رحمت

پروردگار مستغرقيم مادام چنين خدائی مهربان داريم، چرا بايد با يکديگر نزاع کنيم

نا مهربان باشيم ظلمت اندر ظلمت باشيم؟

باری تعاليم حضرت بهاء اللّه بسيار است اگر بخواهيد اطّلاع حاصل کنيد بکتب و

جرايد رجوع کنيد آن وقت مطّلع ميشويد که اين دين سبب الفت و محبّت بين بشر شده و

صلح عمومی را دائر کرد. لهذا چون ملّت انگليس نجيب است و دولت انگليس دولت

عادله است اميد چنانست که سبب شود تا علم صلح در جميع عالم بلند گردد و وحدت

عالم انسانی مشاهده گردد اين عالم ظلمانی نورانی شود اين جنگها مبدّل بصلح گردد

اين اختلاف باتّحاد و اتّفاق انجامد.

خطابه در مجلس اسپرانتيستهای ادينبورگ اسکاتلند

از احساسات وجدانيّهء مسترها خيلی ممنونم. فی الحقيقه آنچه فرمودند ستايش

خود ايشان است زيرا دليل بر احساسات فاضلانه بود دليل بر علوّ همّت و انتشار لسان

اسپر انتو بود و اين سبب سرور عموم است چرا که هر چه در عالم انسانی سبب اتّحاد

شود مفيد است و هر چه سبب اختلاف و تفريق مضرّ است. اين قرن قرن نورانی است

اکتشافاتش بسيار است اختراعاتش بسيار و مشروعاتش بسيار و بسبب اين آثار از سائر

قرون ممتاز و اعظم مشروع اين قرن وحدت عالم انسانی است و همچنين وحدت لسان

سبب الفت بين قلوب است سبب حصول اتّحاد است سبب زوال سوء تفاهم است سبب

ظهور حقيقت است و سبب محبّت جميع بشر است و سبب تفهيم و تفهّم است که اهمّ

امور در عالم انسانی است. هر فردی از افراد بشر بجهت وحدت لسان ميتواند بر افکار

ص ٩١

عموم بشر اطّلاع يابد بسبب وحدت لسان انسان ميتواند باسرار قرون ماضيه مطّلع شود

و بکمال سهولت تحصيل علوم و فنون موجوده کند. زيرا در مدارس شرق و غرب اهالی بايد

چند سال زحمت بکشند تا تحصيل السن نمايند اوّل بايد چهار سال تحصيل لسان نمايند

تا مباشرت بعلم کنند. مثلاً شخصی از اهل هند يا ايران و ترکستان و عربستان بخواهد

تحصيل فنّ طبّ نمايد بايد اوّل چهار سال تحصيل لسان انگليسی کند تا مباشرت بتحصيل

طبّ نمايد لکن کسی لسان عمومی داشته باشد در صغر سنّ آن لسان را تحصيل کند بعد بهر

مملکتی رود بدواً بتحصيل علوم مشغول شود. و امروز اگر نفسی ده زبان داشته باشد

باز محتاج لسان ديگر است امّا اگر لسان عمومی باشد چقدر آسان ميشود. فی الحقيقه

نصف حيات بشر بايد بتحصيل لسان صرف شود هر کس بخواهد در يکی از قطعات عالم سفر

کند بايد ده لسان بداند تا بتواند با عموم معاشرت کند و تحصيل ده لسان يک عمر

ميخواهد امّا يک لسان عمومی انسان را از همه اين مشقّت ها راحت ميکند. خلاصه تفهيم

و تفهّم منوط بلسان واحد است بايد تلميذ و معلّم وحدت لسان داشته باشند تا تفهيم و

تفهّم حاصل شود چه که در عالم انسان امری اعظم از تفهيم و تفهّم نيست تربيت صحيح

منوط بتفهيم و تفهّم است تعليم علوم منوط باين است و اين است سبب تحصيل معارف

عمومی و باين سبب انسان از هر امری واقف شود. پس اگر وحدت لسان باشد جميع افراد بشر

بآسانی يکديگر تفهيم نمايند. حکايت کنند که دو نفر دوست بودند که لسان يکديگر را

نميدانستند يکی بيمار شد ديگری بعيادت او رفت. رفيق از مريض پرسيد باشاره که

چطوری؟ جواب داد مردم. ولی رفيق چنين فهميد که ميگويد بهترم. گفت الحمد للّه.

باز باشاره پرسيد چه خوردی؟ جواب داد زهر. گفت شفای عاجل است. باز پرسيد حکيم

تو کيست؟ جواب داد عزرائيل. گفت قدمش مبارک است. شخص ثالث که زبان

هر دو را می دانست برفيق گفت، ميدانی چه جواب ميدهی؟ گفت چون من چنين

گمان کردم که ميگويد بهترم گفتم الحمد للّه ميگويد فلان دوا خوردم گفتم شفای عاجل

ص ٩٢

است ميگويد حکيم من فلان کس است لهذا گفتم قدمش مبارک است. بعد چون فهميد

بعکس جواب داده خيلی محزون شد و اين حکايت را نوع ديگر مثنوی بيان ميکند

مقصود يکيست خلاصه هيچ چيز بهتر از تفهيم و تفهّم نيست و هيچ چيز از عدم تفهيم

و تفهّم بدتر نه هر کس گير کرده ميداند چگونه انسان متحيّر ميماند هيچ نميداند چه

بکند از هر چيز باز ميماند امّا چون وحدت لسان حاصل شود همهء مشکلات حلّ گردد.

الحمد للّه لسان اسپرانتو پيدا شده و اين از خصائص اين قرن و از اعظم مشروعات است.

تا بحال عالم انسانی اين استعداد نداشت در قرون ماضيه فی الحقيقه بخاطر نميآمد و

ممکن نبود زيرا اسباب معاشرت و ذهاب و اياب اينگونه فراهم نبود حال وسائط نقليّه

و ارتباط از هر گونه بسيار لهذا ترويج لسان واحد در جميع ممالک ممکن. حضرت بهآء

اللّه پنجاه سال پيش کتاب اقدس را مرقوم فرمود از جملهء تعاليم الهيّه در آن کتاب

اقدس اين است که بايد يک لسان عمومی ايجاد شود و در جميع مدارس تعليم گردد و

فوائد آن چنين و چنان است. حال الحمد للّه زبان اسپرانتو اختراع شده لهذا من

ميگويم که جميع بهائيان شرق تحصيل کنند عنقريب در شرق انتشار خواهد يافت و خواهش

دارم نهايت اهتمام در تحصيل و ترويج آن بنمائيد. زيرا يومی را که انبيا بيان کرده اند

يوم وحدت عالم انسانی است که گرگ و ميش از يک چشمه بنوشند شير و آهو در يک

چراگاه بچرند يعنی امم مختلفه باهم الفت نمايند اديان متضادّه متّحد شوند و الّا

گرگ و ميش هرگز با هم نچرند ميش هميشه غذای گرگ بوده اگر گرگ ندرد و نخورد

ميميرد. پس مقصد نفوس مختلفه و مذاهب و اجناس متنوّعه است که با هم الفت نمايند و

متّحد شوند. امروز آن روز است پس هر چه سبب اتّحاد است خوبست و نافع و اعظم وسيله

وحدت لسان است که عالم انسانی را عالم واحد کند سوء تفاهم اديان را زائل نمايد

شرق و غرب را دست در آغوش يکديگر دهد وحدت لسان عالم را يک عائله کند وحدت لسان

اوطان بعيده را وطن واحد کند و قطعات خمسه را قطعه واحده زيرا لسان

ص ٩٣

يکديگر را ميدانند و اين سبب ميشود که نادانی از ميان ميرود. هر طفلی باين سبب

تحصيل علوم ميکند و محتاج بدو لسان و بس يکی لسان وطنی يکی لسان عمومی يمکن

بجائی برسد که بلسان وطنی هم محتاج نماند ديگر چه موهبتی اعظم از اين است و

چه راحتّی برای انسان بهتر از اين عالم انسانی جنّت ميشود چنانچه ميگويند

لسان اهل جنّت لسان واحد است عالم ناسوت آئين ملکوت گيرد اکتشافات بسيار شود

اختراعات تزايد نمايد صنايع ترقّی کند فلاحت ترقّی يابد زيرا ملل از يکديگر بی خبر

نمانند چون لسان لسان واحد است شرق از فيوضات غرب استفاضه کند غرب از انوار

شرق منوّر شود. خلاصه باين سبب عالم انسانی عالم ديگر شود ترقّيات فوق العاده حاصل

گردد يک مملکت وقتی لسان يکديگر را ندانند چقدر مشقّت دارند و اگر بدانند چقدر

سهولت در امور يابند. لهذا اميدوارم اين لسان اسپرانتو بزودی تعميم و در جميع

عالم انتشار يابد تا کلّ در نهايت الفت و يگانگی زندگی نمايند.

خطابه در مجلس اسپرانتيستهای پاريس در مدرن هتل در شب ١٣ فوريه ١٩١١

هوالله

در عالم انسانی دو قضيّه است عمومی و خصوصی هر امری عمومی فوائدش

بی نهايت است و هر امری خصوصی فوائدش محدود. مثلاً ملاحظه ميکنی که مشروعی عمومی

چقدر فوائد دارد لکن هر مشروعی خصوصی فوائدش محدود است احکامی عمومی فوائدش

بسيار و سياست عمومی بسيار مفيد مختصر هر امر عمومی فوائد عظيم دارد. پس ميتوانيم

بگوئيم هر امر عمومی الهی است و هر امر خصوصی بشری. ملاحظه مينمائيد که آفتاب

بر همه ميتابد اين اشراق عمومی و الهی است امّا اين نور سراج خصوصی است و بشری. پس در

عالم وجود اعظم امور امر عمومی است لهذا ميتوانيم بگوئيم لسان عمومی امری

است مهمّ زيرا سوء تفاهم را از بين ملل زائل نمايد قلوب عموم را بهم ارتباط دهد و

سبب شود که هر فردی مطّلع بر افکار عمومی شود. در عالم انسانی تعليم و تعلّم که

اعظم فضائل عالم بشری است مشروط بوحدت لسان معلّم و متعلّم است. پس چون لسان

ص ٩٤

عمومی حاصل شود تعليم و تعلّم سهل و آسان گردد. در زمان گذشته ملاحظه ميکنيم

وحدت زبان چقدر سبب الفت و وحدت شد هزار و سيصد سال پيش قبطيان سريانيان

آشوريان ملل مختلفه بودند و در شدّت نزاع و جدال. بعد چون مجبور بتکلّم لسان عربی

شدند وحدت لسان سبب شد که حال جميع عربند و يک ملّت شده اند با آنکه اهل

مصر قبط و اهل سوريّه سريان و اهل بغداد کلدان و اهل موصل آشور بودند لکن وحدت

لسان جميع آنها را يک ملّت نموده با هم مرتبط کرد ارتباطی که ابداً فصل ندارد. و

همچنين در سوريّه مذاهب مختلفه مثل کاتوليک ارتودکس درزيّ شيعه سنّی نصيری هستند

ولی بسبب وحدت لسان يک ملّتند از هر يک سؤال کنی گويد من عربم و حال آنکه

بعضی رومانيند بعضی عبرانی و بعضی سريانی و بعضی يونانی امّا لسان واحد آنها را

جمع کرده. پس وحدت لسان بسيار سبب الفت ميشود بعکس از اختلاف لسان در اروپا يکی

را آلمان يکی را انگريز يکی را فرانسه ميگويند اگر وحدت لسان بود البتّه الفت

حاصل ميشد بلکه يک ملّت بودند. چنانچه در شرق ملل مختلفه ئی که لسان واحد دارند

حکم يک ملّت پيدا کرده اند. مقصد اين است که در عالم انسانی وحدت لسان خيلی سبب

الفت و اتّحاد است و بالعکس اختلاف لسان مايه جدال و اين واضح است. لهذا از جمله

تعاليم بهاء اللّه پنجاه سال پيش امر بوحدت لسان بود که تا لسان عمومی تأسيس و

ترويج نشود ارتباط تامّ بين بشر حاصل نگردد زيرا سوء تفاهم مانع الفت است و اين جز

بوحدت لسان زائل نشود. بسبب اختلاف لسان اهل شرق عموماً از معلومات اهل غرب و اهل

غرب از معلومات اهل شرق بيخبرند امّا بواسطهء لسان عمومی شرق افاضه از غرب نمايد

و غرب اقتباس انوار از شرق تواند و سوء تفاهم بين اديان زائل شود. پس لسان واحد

از اعظم وسايل الفت و ترقّی است در عالم انسانی و سبب نشر معارف و معاونت و معاشرت

عمومی. الحمد للّه دکتر زمنهوف لسان اسپرانتو را اختراع نموده بايد قدر آن دانست

چه که ممکن است اين لسان عمومی شود لهذا بايد جميع آن را ترويج نمايند تا روز بروز

ص ٩٥

تعميم يابد و در مدارس تعليم دهند و در جميع مجامع باين لسان تکلّم نمايند تا

جميع بشر زياده از دو لسان محتاج نشوند يکی لسان وطنی يکی لسان عمومی. امّا حال

اگر انسان ده لسان بداند باز کفايت نکند. من با وجود دانستن بسياری از السنه شرقيّه

هنوز محتاج مترجم هستم اگر لسان واحد بود بدون اشکال اهل شرق و غرب با هم مذاکره

مينمودند و از افکار يکديگر مطّلع ميشدند و با هم ارتباط و محبّت مخصوص پيدا

ميکردند لکن اختلاف لسان مانع است. لهذا اميد است شما هر يک نهايت کوشش نمائيد تا

اين لسان ترويج يابد و اگر ممکن است معلّمين بايران بفرستيد تا در ايران نيز

تحصيل کنند و بزودی اين لسان ترويج شود تا عالم انسانی راحت يابد جميع بشر خويش

و پيوند گردند و هر فردی مطّلع از افکار عموم شود لهذا شما را برای اين مقصد عالی تبريک ميگويم.

خطابهء مبارک در تالار موزه ملّی بوداپست شب ١٥ آپريل ١٩١٣

هواللّه

در عالم انسانی اين چقدر مدار افتخار است که در بوداپست مملکت غرب انجمنی

تشکيل شود بجهت ترقّی و بهبودی حال شرقيان مثل اين است که مرغان چمن غرب در فکر

لانه و آشيانه مرغان شرق باشند. لهذا خدا را شکر ميکنيم که در چنين مجمعی

حاضر شدم. توران وقتی معمور ترين ممالک بود قطعهء عظيمه از آن حال در تحت

حکومت روس است که راه آهن روسيا آن صحرا را دو روز و دو شب طيّ ميکند ملاحظه کنيد

چه صحرائی است. زمين آن در نهايت قوّت هوايش در غايت لطافت رودخانه های بسيار دارد

زمان سابق در آن صحرا چهارده شهر بوده هريک مثل بوداپست و پاريس از جمله شهر

نسف و ترمد و تسا و ابيورد و گرگان و مرو جميع صحرايش معمور و قراء و مزارع همه

آباد. در عصر دوازدهم و سيزدهم مسيحی در آنجا مدنيّت و علوم و صناعت و تجارت نهايت

ترقّی داشت مؤلّفين شرق بسياری از آنجا آمدند امّا حال قاعاً صفصفا شده نه شهری

نه آبادی نه سبزی نه خرمی صحرائی است که حيوانات

ص ٩٦

درنده در آن منزل و مأوی دارند و جميع اين خرابيها از تعصّبات مذهبی و حرب و

جدال سنّی و شيعه واقع شده. حال چقدر جای شکر است که در اين شهر انجمنی تشکيل شده

برای ترقّی تورانيان اين امر از پيش سبقت نداشته که در اروپا انجمنی برای اصلاح

حال آسيا تشکيل شود اين از معجزات اين عصر نورانی است. لهذا اميدوارم موفّقيّت

تامّه حاصل شود و از همّت اين انجمن آثار عظيمه پديد گردد تا ذکر بوداپست الی

الابد باقی ماند. از بدايت تاريخ عالم تا حال آنچه سبب عمران و ترقّی بوده محبّت و

الفت بين بشر بوده جميع انبيا برای الفت و اتّحاد ظاهر شدند جميع کتب سماويّه بجهت

مودّت و يگانگی نازل گشته جميع فلاسفه خدمت بوحدت عالم انسانی نمودند. اديان الهی

سبب الفت و يگانگی است زيرا اساس جميع اديان يکی است اساس حضرت موسی و حضرت مسيح

و حضرت محمّد جميع يکی است. چه که هر دينی از اديان بدو قسم منقسم است قسمی اصل

است که خدمت بعالم انسانی کند و آن فضائل عالم انسانی است معرفت الهی است فلسفهء

ربّانی است وحدت نوع بشر است ترقّيات روحانی کشف حقائق اشياء و سعادت و محبّت نوع

انسان است در اين قسم هيچ اختلافی نيست اين منطوق دين موسوی و اساس تعاليم مسيحی

و اصل آئين محمّدی است. امّا قسم ثانی که فرع است و تعلّق بمعاملات دارد اين فرع بحسب

اقتضای زمان و مکان تغيير ميکند. مثلاً در زمان موسی بنی اسرائيل در صحرا محبسی

نداشتند اگر جرمی واقع ميشد جزا لازم بود به اقتضای آن مکان برای پنج فرانک دزدی

دست بريده ميشد همچنين حکم تورات بود که اگر کسی چشمی را کور کند چشمش را کور

کنند اگر دندانی را بشکند دندانش را بشکنند. حال امروز در اروپا آيا ميشود برای يک

مليون دستی را بريد؟ چون اين امور در زمان حضرت مسيح مقتضی نبود لهذا قسم ثانی

تغيير يافت. ده حکم قتل در تورات است، آيا حال ممکن است اين احکام را جاری نمود؟

اين بود که حضرت مسيح اينگونه احکام را نسخ فرمود. در زمان موسی طلاق موافق بود

ولی در زمان مسيح موافق نبود لهذا تغيير نمود و اين

ص ٩٧

نحو مقتضی بود. مقصد اين است که اختلاف در فروع است امّا اصل و اساس اديان

الهی يکی است. لهذا هر پيغمبری از نبيّ بعد خبر داد و هر نبيّ بعد تصديق پيغمبر

گذشته فرمود. جميع انبيا با يکديگر صلح بودند محبّت بيکديگر داشتند، پس پيروان آنها

چرا بايد اختلاف کنند؟ در سانفرانسيسکو در معبد يهود من نطقی کردم بآنها گفتم

بين شما و مسيحيان سوء تفاهم است باين سبب دو هزار سال است در زحمتيد شما مسيح را

دشمن موسی تصوّر ميکنيد با آنکه موسی دوستی بزرگتر از مسيح نداشت حضرت مسيح نام

حضرت موسی را بلند نمود تورات را در جميع عالم انتشار داد انبيای بنی اسرائيل را

مشهور کرد. اگر مسيح نبود، تورات چگونه در اروپا منتشر ميشد چگونه در امريکا نشر

مييافت؟ پس حضرت مسيح دوست حضرت موسی بود. حال مسيحيان ميگويند موسی نبيّ اللّه بود

چه عيب دارد شما هم بگوئيد مسيح کلمة اللّه بود تا اين نزاع دو هزار ساله منتهی

شود دو هزار سال است اين همه زحمت کشيديد بجهت اين يک کلمه اگر همين قدر شما هم

ميگفتيد مسيح کلمة اللّه است در نهايت راحت و الفت بوديد. و همچنين در قرآن حضرت

مسيح را بنهايت تقديس ذکر ميفرمايند من تاريخ نميگويم بلکه صريح قرآن است که

مسيح کلمة اللّه بود و مسيح روح اللّه بود مسيح از روح الاقداس بود يک سوره مخصوص

مريم در قرآن است که ميفرمايد هميشه مريم در قدس الاقداس بود بعبادت اشتغال داشت از

آسمان برای او مائده نازل ميشد و بمجرّد تولّد حضرت مسيح تکلّم فرمود فی الحقيقه در

قرآن محامدی در باره حضرت مسيح است که در انجيل ابداً نيست. پس واضح شد انبيای

الهی با هم در نهايت صلح بودند و اساس اديان الهی يکی است جميع انبيا يکديگر را

تقديس کردند. مادام آنها چنين بودند، ما چرا مخالف باشيم؟ با آنکه اگر تحرّی حقيقت

نمائيم می بينيم اساس حضرت موسی و حضرت زردشت و حضرت مسيح و حضرت محمّد جميع اساس

واحد بوده و اين اختلافات از تقاليد است اين تقاليد سبب نزاع و جدال است و علّت

خونريزی و قتال. پس ما بايد اين تقاليد را بريزيم

ص ٩٨

اساس اديان الهی را تحرّی نمائيم تا متّحد شويم و اين خونريزی ها مبدّل بالفت و

محبّت شود اين ظلمت ها بنور تبديل گردد اسباب ممات بوسائل حيات مبدّل شود و اين

درندگی بانسانيّت و صفا تبديل جويد. چون نظر بتاريخ نمائيد می بينيد در عالم

انسانی چه خون ها ريخته شده هر يک شبر از زمين بخون انسانی مخمّر گشته درندگی ها

در عالم انسانی واقع شده که در عالم حيوانی وقوع نيافته زيرا هر حيوانی برای

طعمه خود روزی يک حيوان ميدرد لکن يکدفعه يک گروه حيوانی گروه ديگر را نميکشند

اموال يکديگر را غارت نميکنند لانه و آشيانه ها را خراب نمينمايند کسان و بچه

های ديگران را اسير نميکنند. امّا يک انسان بيرحم در روزی صد هزار نفوس را قتل و

غارت ميکند و اسير و ذليل مينمايد. هميشه محاربات بين بشر از بدايت تاريخ تا حال

يا منبعث از تعصّب دينی بوده يا منعبث از تعصّب جنسی بوده يا از تعصّب وطنی بوده يا

از تعصّب سياسی و حال آنکه جميع اين تعصّبات وهم است. زيرا اديان اساس الفت و

محبّت است و جمعيّت بشر يک نوع و يک عائله و روی زمين يک وطن پس اين محاربات و

خونريزيها جميع از تعصّب است. باری وقتی که افق شرق تاريک بود و ظلمت تعصّب و جدال

جميع اديان و مذاهب و اقوام را احاطه نموده بود احزاب يکديگر را تنجيس ميکردند

ابداً باهم معاشرت نمی نمودند در همچو وقتی حضرت بهاء اللّه مانند شمس از افق شرق

طالع شد اوّل اعلان وحدت عالم انسانی فرمود که جميع بشر اغنام الهی هستند و خدا

شبان حقيقی است و بکلّ مهربان. مادام او بجميع مهربان است، چرا ما نا مهربان باشيم؟

ثانی ترويج صلح عمومی فرمود و بجميع ملوک عالم نوشت که حرب هادم بنيان الهی است

اگر کسی هدم بنيان الهی نمايد البتّه عنداللّه مسئول است.

ثالث دين بايد سبب محبّت و الفت باشد اگر دين سبب جدال و عداوت شود البتّه عدم آن بهتر است.

رابع دين بايد مطابق علم و عقل سليم باشد چه اگر مخالف باشد اوهام است.

ص ٩٩

زيرا علم حقيقت است اگر مسئله ئی از مسائل دينيّه مخالف علم و عقل باشد وهم است

علم حقيقی نور است و مخالف آن لابدّ ظلمت است پس بايد دين و علم و عقل مطابق باشد.

لهذا جميع اين تقاليد که در دست امم است چون مخالف علم و عقل است سبب اختلاف و

اوهام شده. پس ما بايد تحرّی حقيقت نمائيم بتطبيق مسائل روحانيّه با علم و عقل به

حقيقت هر امری پی بريم اگر چنين مجری شود جميع اديان دين واحد شود زيرا اساس

کلّ حقيقت است و حقيقت يکی است.

خامس فرمود تعصّب دينی و مذهبی و تعصّب وطنی و تعصّب جنسی و تعصّب

سياسی هادم بنيان انسانی است و خطاب باهل عالم فرمود که ای اهل عالم همه بار

يک داريد و برگ يک شاخسار.

سادس بيان مساوات رجال و نساء فرمود در تورات است که خدا فرمود انسانی را خلق

کنم بصورت و مثال خود و در حديث رسول ميفرمايد خلق اللّه الآدم

علی صورته. مقصد از اين صورت صورت رحمانی است يعنی انسان صورت رحمن است

و مظهر صفات يزدان خدا حيّ است انسان هم حيّ است خدا بصير است انسان هم بصير

است خدا سميع است انسان هم سميع است خدا مقتدر است انسان هم مقتدر است پس انسان

آيت رحمن است صورت و مثال الهی است و اين تعميم دارد و اختصاصی برجال دون نساء

ندارد چه نزد خدا ذکور و اناث نيست هر کس کاملّتر مقرّب تر خواه مرد باشد خواه زن.

امّا تا حال زنان مثل مردان تربيت نشده اند اگر آنقسم تربيت شوند مثل مردان

ميشوند. چون بتاريخ نظر کنيم می بينيم چقدر از مشاهير زنان بوده اند چه در عالم

اديان چه در عالم سياسی. در دين زنی سبب نجات و فتوحات بنی اسرائيل شد در عالم

مسيحی مريم مجدليّه سبب ثبوت حواريّون گرديد جميع حواريّون بعد از مسيح مضطرب

شدند لکن مريم مجدليّه مانند شير مستقيم ماند در زمان محمّد دو زن بودند که اعلم

از ساير نساء بودند و مروّج شريعت اسلام گشتند. پس معلوم شد زنان نيز مشاهيری

ص ١٠٠

دارند و در عالم سياست البتّه کيفيّت رنوبيا را در پلمير شنيده ايد که امپراطوری

آلمان را بزلزله در آورد هنگام حرکت تاجی بر سر نهاد لباس ارغوانی پوشيد موی را

پريشان نمود شمشير در دست گرفته چنان سرداری کرد که لشکر مخالف را تباه ساخت. آخر

خود امپراطور مجبور بر آن شد که بنفسه در حرب حاضر شود مدّت دو سال پالمير را

محاصره کرد نهايت نتوانست بشجاعت غلبه کند چون آذوقه تمام شد تسليم گرديد.

ببينيد چقدر شجاع بود که در مدّت دو سال امپراطور بر او غلبه نتوانست. و همچنين

حکايت کلوبترا و امثال آن را شنيده ايد. در اين امر بهائی نيز قرّة العين بود در

نهايت فصاحت و بلاغت ابيات و آثار قلم او موجود است جميع فصحای شرق او را توصيف

نمودند چنان سطوتی داشت که در مباحثه با علما هميشه غالب بود جرئت مباحثه با او

نداشتند. چون مروّج اين امر بود حکومت او را حبس و اذيّت نمود ولی او ابداً ساکت نشد

در حبس فرياد ميزد و نفوس را هدايت ميکرد عاقبت حکم بقتل او دادند. او در نهايت

شجاعت ابداً فتور نياورد در خانهء والی شهر حبس بود از قضا در آنجا عروسی بود و

اسباب عيش و طرب و ساز و نغمه و آواز و اکل و شرب جميع مهيّا لکن قرّة العين چنان

زبانی گشود که جميع اسباب عيش و عشرت را گذارده دور او جمع شدند کسی اعتنائی

بعروسی ننمود و او تنها ناطق بود. با آنکه شاه حکم بقتل او نمود او با آنکه در

عمر خود زينت نميکرد آنروز خود را زينت نمود همه حيران ماندند باو گفتند چه

ميکنی گفت عروسی من است در نهايت وقار و سکون بآن باغ رفت همه ميگفتند او را

ميکشند ولی او همان نحو فرياد ميزد که آن صوت صافور که در انجيل است منم باين

حالت در باغ او را شهيد کرده بچاه انداختند. مختصر اين است که از اين تعاليم

بسيار است و مقصد و اساس اديان الهی يکی است و آن محبّت و اتّحاد بين نوع انسان

است. و همچنين فلاسفه و جميع خير خواهان نوع بشر مروّج وحدت عالم انسانی و صلح

عمومی بودند. لهذا ما بايد بکوشيم تا اين وحدت و صلح بين عموم بشر منتشر شود.

ص ١٠١

خطابه در روز نوروز غرّهء ربيع الثّانيه ١٣٣٠ در رملهء اسکندريّه در هتل ويکتوريا

از عادات قديمه است که هر ملّتی از ملل را ايّام سرور عمومی که جميع

ملّت در آن روز سرور و شادمانی کنند و اسباب عيش و عشرت فراهم آرند. يعنی يک روز

از ايّام سنه را که در آن روز واقعه عظيمی و امر جليلی رخ داده آنرا انتخاب

نمايند و در آن روز نهايت سرور و نهايت حبور و نهايت شادمانی ظاهر کنند ديدن

يکديگر نمايند و اگر چنانچه بين نفوس کدورتی حاصل در آن روز آشتی کنند و آن

اغبرار و آن دل شکستگی زائل شود دو باره بالفت و محبّت بپردازند. چون در روز نو

روز از برای ايرانيان امور عظيمه ئی واقع شد لهذا ملّت ايران يوم نوروز را فيروز

دانستند و آنرا عيد ملّی قرار دادند. فی الحقيقه اين روز بسيار مبارک است زيرا

بدايت اعتدال ربيعی و اوّل بهار جهت شمالست و جميع کائنات ارضيّه چه اشجار چه

حيوان چه انسان جان تازه ئی يابد و از نسيم جان پرور نشاطی جديد حاصل کند حياتی

تازه يابد و حشر و نشر بديع رخ بگشايد زيرا فصل ربيع است و در کائنات حرکت عمومی

بديع. وقتی سلطنت ايران مضمحل شده بود و اثری از آن باقی نمانده بود در اين روز

تجديد شد جمشيد بر تخت نشست ايران راحت و آسايش يافت قوای متحلّلهء ايران دو باره

نشو و نما نمود اهتزازی عجيب در دل و جانها حاصل گشت بدرجه ئی که ايران از ايّام سلف

که سلطنت کيومرث و هوشنگ بود بلند تر گرديد و عزّت و عظمت دولت ايران و ملّت ايران

مقامی بالاتر گرفت و همچنين وقايع بسيار عظيمه در روز نوروز که سبب فخر و عزّت

ايران و ايرانيان است وقوع يافت. لهذا هميشه ملّت ايران قريب پنج شش هزار سال است

که اين روز را فيروز شمرده اند و شکون دانسته اند و روز سعادت ملّت شمرده اند

و الی يومنا هذا اين روز را تقديس

ص ١٠٢

کنند و مبارک دانند. باری هر ملّتی را روزی است که آن روز را يوم سعادت دانند و

اسباب مسرّت فراهم آرند و در شرايع مقدّسهء الهيّه در هر دوری و کوری نيز ايّام سرور

و حبوری و اعياد مبارکی که در آن روز اشغال متفرّقه ممنوع تجارت و صناعت و زراعت

خلاصه هر عملی حرام است بايد کلّ بسرور و شادمانی پردازند و اجتماع کنند و محافل

عمومی بيارايند و حکم يک انجمن حاصل کنند تا وحدت ملّت و الفت و يگانگی در جميع

انظار مجسّم شود. و چون روز مبارکی است نبايد آنروز را مهمل گذاشت بی نتيجه نمود

که ثمر آنروز محصور در سرور و شادمانی ماند در چنين يوم مبارکی بايد تأسيس

مشروعی گردد که فوائد و منافع آن از برای ملّت دائمی ماند تا در السن و تاريخ

مشهور و معروف گردد که مشروع خيری در فلان روز عيد تأسيس يافت. پس بايد دانايان

تحقيق و تحرّی نمايند که احتّياج ملّت در آن روز بچه اصلاحی است و چه امر خيری

لازم و وضع چه اسّی از اساس سعادت ملّت واجب تا آن اصلاح و آن امر خير

و آن اساس در آن روز تأسيس گردد. مثلاً اگر ملاحظه کنند که يک ملّت محتاج تحسين

اخلاق است اساس تحسين اخلاق را در آن روز تأسيس کنند ملّت اگر احتّياج به انتشار

علوم دارد و توسيع دائرهء معارف لازم در آن روز در اين خصوص قراری بدهند يعنی افکار

عموم ملّت را منعطف بآن امر خير کنند و اگر چنانچه ملّت احتياج بتوسيع دائرهء تجارت

يا صناعت يا زراعت دارد در آن روز مباشرت بوسائلی نمايند که مقصود حاصل گردد يا

آنکه ملّت محتاج به صيانت و سعادت و معيشت ايتام است از برای سعادت ايتام قراری بدهند

و قس علی ذلک تأسيساتی که مفيد از برای فقرا و ضعفا و درماندگان است تا در آن روز

از الفت عموم و اجتماعات عظيمه نتيجه ئی حاصل گردد و ميمنت و مبارکی آنروز ظاهر و

آشکار شود. باری در اين دور بديع نيز اين روز بسيار مبارک است بايد احبّاء الهی در

اين روز بخدمت و عبوديّتی موفّق شوند بايد با يکديگر در نهايت الفت و محبّت و يگانگی

دست در آغوش شوند و بکمال فرح و

ص ١٠٣

سرور بذکر جمال مبارک مشغول گردند و در آن فکر باشند که در چنين يوم مبارکی

نتائج عظيمه حاصل شود. و امروز نتيجه و ثمری اعظم از هدايت خلق نيست زيرا اين

خلق بيچاره از جميع مواهب الهيّه علی الخصوص ايران و ايرانيان بی نصيب مانده اند.

احبّای الهی در چنين روزی البتّه بايد يک آثار خيريّه صوريّه يا آثار خيريّه معنويّه

بگذارند که آن آثار خيريّه شمول بر جميع نوع انسانی داشته باشد. زيرا در اين دور

بديع هر عمل خيری بايد عمومی باشد يعنی شمول بر جميع بشر داشته باشد اختصاص

به بهائيان نداشته باشد. در جميع ادوار انبياء امور خيريّه تعلّق بنفس آن ملّت داشت

مگر مسائل جزئيّه مثل صدقه که تجويز شمول بر عموم داشت. امّا در اين دور بديع چونکه

ظهور رحمانيّت الهی است جميع امور خيريّه شمول بجميع بشر دارد بدون استثناء. لهذا

هر امری عمومی يعنی که تعلّق بعموم عالم انسانی دارد الهی است و هر امر خصوصی

و مشروعی از مشروعات عالم انسانی که تعلّق بعموم ندارد محدود است. لهذا اميدم چنان

است که احبّای الهی هر يک از برای عموم بشر رحمت پروردگار باشند و عليکم البهاء الابهی.

نظق مبارک در پورت سعيد

هر چند شما ها خيلی انتظار کشيديد وليکن الحمد للّه اسباب فراهم آمد که

ملاقات شد من هم بسيار آرزوی ملاقات داشتم. الحمد للّه آمديد بروضهء مبارکه ببقعهء

مقدّسه و روی و موی را معطّر نموديد. در اين ايّام زيارت عتبهء مبارکه مثل آن است که

بحضور مبارک مشرّف شويد هيچ فرقی ندارد جميع ارواح طائف آن حول است و ارواح ملأ

اعلی طائف حول روضه مبارکه و طائف مقام اعلی است الحمد للّه که بآن فائز شديد.

حالا اهل ايران بيدار شده اند ميدانند که از کجا هستند همچنين موهبتی خدا در حقّ

آنها نموده که مثل و نظير ندارد و همچنين عنايتی در حقّ آنها مقدّر گشته همچنين

تاجی خدا بر سر آنها گذشته است حالا معلوم نيست ليکن بعد معلوم ميشود که

خداوند چه موهبتی بايران و ايرانيان کرده است. اگر ايرانيان بدانند الی الابد افتخار ميکنند و از شدّت

ص ١٠٤

فرح و سرور پرواز ميکنند. حضرت مسيح در ميان سبطيان ظاهر شد اوّل آنها از او

دوری ميجستند و تمسخر و شماتت مينمودند بعد فهميد ند که چه نعمتی از دست

داده اند وقتی که اهالی اروپا ايمان آوردند آن وقت ملتفت شدند که چه موهبتی در حقّ

آنها شده ولی برای هيچ از دست دادند. حالا حالت ايرانيان هم همينطور است

نميدانند که چه عنايتی در حقّ آنها شده جميع خلق نهايت آرزوی اين داشتند که بحضور

نفس مبارکی مشرّف شوند. الحمد للّه که شما ها در يوم جمال مبارک بوديد در

وقتی که انوار نيّر اعظم درخشان و باران رحمت ريزان و نسيم عنايت در مرور بود شکر

کنيد خدا را بکوشيد و تبليغ نمائيد و اين ايرانيان را بيدار کنيد. بگوئيد ای

ايرانيان هيچ ميدانيد که چه کوکبی از افق ايران طالع؟ ای ايرانيان هيچ ميدانيد که

چه شجره مبارکی در ميان شما غرس شده؟ ای ايرانيان هيچ ميدانيد که چه بحری در ميان شما

موج زده است؟ بيدار شويد بيدار شويد، تا بکی غافليد تا بکی خاموشيد تا بکی از اين

موهبت بيخبريد؟ حالا ديگر وقت بيداری است وقت هوشياری است.

ص ١٠٥

نطق مبارک در حيفا در مقام اعلی يوم نهم شهر شوّال المکرّم ١٣٣٢

هواللّه

خوب مجلسی است بسيار محفل روحانی است مجلسی است مرتّب و منظّم. در

اين عالم مجمعهای بسيار تشکيل ميشود ولی ترتيب و تنظيم ندارد و در ميان اعضاء

اختلاف آراء موجود. الحمد للّه قلوب جميع اعضاء اين انجمن بهمديگر متّحد است و کلّ

را نيّت و مقصود يکی است هيچ آثار افکار مختلفه در ميان آنها نيست. اميدوارم که

روز بروز برای اين انجمن ترقّيات فوق العاده حاصل گردد و صعود در جميع مراتب وجود

نمايند چه در توجّه الی اللّه چه در فضائل معنويّه و چه در علوم و فنون اکتسابيّه

در جميع درجات ترقّی نمايند و ابداً افکار مختلفه و آراء متنوّعه در ميان نيايد.

زيرا جميع مشکلاتی که حاصل ميشود از افکار مختلف است از انانيّت و خود پسندی است

و اين انانيّت و خود پسندی سبب جميع اختلافات است. هيچ آفتی در عالم وجود مثل خود

پسندی نيست و آن اين است که انسان ديگران را نپسندد و خود را بپسندد. خود

پسندی عجب ميآورد تکبّر ميآورد و غفلت ميآورد. هر بلائی که در عالم وجود حاصل

ميشود چون درست تحرّی بکنيد از خود پسندی است. ما نبايد خود را بپسنديم بلکه سائرين

را بهتر بدانيم حتّی نفوسی که مؤمن نيستند زيرا حسن خاتمه مجهول است چه بسيار

نفوسی که حال مؤمن نيستند و روزی بيايد که ايمان آورند و مصدر خدمات عظيمه شوند

و چه بسيار نفوسی که حال ايمان دارند ولی در آخر حيات غافل از حقّ گردند. ما ها

بايد هر نفسی را بر خود ترجيح دهيم و اعظم و اشرف و اکمل ببينيم ولی بمجرّد اينکه

خود را از ديگران ممتاز ببينيم از طريق نجات و فلاح دور شده ايم اين از نفس

امّاره است که هر چيزی را بنظر انسان بد مينماياند بغير از نفس خود انسان و باين

واسطه او را در چاه عميق ظلماء که ته ندارد مياندازد هر ساعتی يک ظلمی را بنظر

انسان عدل می نماياند يک ذلّت محض

ص ١٠٦

را شرف کبری ابراز ميکند يک مصيبت عظمائی را آسايش بی منتهی جلوه ميدهد و

چون خوب تحقيق ميکنيم می بينيم اين بئر ظلماء خود پسندی است. زيرا انسان

اطوار و رفتار و اقوال ديگران را نمی پسندد بل احوال و آداب و شئون خود را می

پسندد. خدا نکند که در خاطر يکی از ما خود پسندی بيايد خدا نکند خدا نکند خدا

نکند. ما ها بايد وقتی که بخودمان نگاه می کنيم ببينيم که از خود مان ذليل تر

خاضع تر پست تر کسی ديگر نيست و چون بديگران نظر بيندازيم ببينيم که از آنها

عزيز تر کامل تر دانا تر کسی نيست. زيرا بنظر حقّ بايد بجميع نگاه کنيم بايد آنها

را بزرگوار ببينيم و خود را خوار و هر قصوری که در نفسی می بينيم آن را از قصور

خود دانيم زيرا ما اگر قاصر نبوديم آن قصور را نميديديم. انسان بايد هميشه خود را

قاصر و ديگران را کامل ببيند من باب تنبّه ميگويم. گويند حضرت مسيح روحی له الفدا

روزی با حواريّون بر حيوان مرده ئی گذشتند يکی گفت اين حيوان چقدر متعفّن است ديگری

گفت چگونه صورت قبيح يافته ديگری گفت چقدر مکره است حضرت مسيح فرمودند ملاحظه

بدندانهای او نمائيد چقدر سفيد است. ملاحظه کنيد که هيچ عيوب آن حيوان را حضرت

مسيح نديد بلکه تفتيش فرمود تا ملاحظه کرد که دندانش سفيد است همان سفيدی

دندان را ديد ديگر از پوسيدگی و تعفّن و قبح منظر او چشم پوشيد. اين را بدانيد در

قلبی که ذرّه ئی نورانيّت جمال مبارک هست کلمه من از لسانش جاری نميشود يعنی کلمه

من که دلالت بر خود پسندی کند که من چنين و چنان کردم من خوب کردم فلانی بد

کرد. اين کلمه انانيّت ظلمتی است که نور ايمان را ميبرد و اين کلمه خود پسندی

بکلّی انسان را از خدا غافل ميکند.

هوالابهی ای پروردگار توانا اين بندگان ناتوانت را از قيود هستی آزادی

بخش و از دام خود پسندی رهائی ده جميع ما را در پناه عنايت منزل و مأوی ده و کلّ

ما را در کهف حفظ و حراست و انقطاع و حريّت از شئون نفس و هوی نجات بخش تا جميع متّفق و متّحد

ص ١٠٧

شده در ظلّ خيمه يکرنگ تو آئيم و از صراط گذشته در جنّت ابهی وحدت اصليّه داخل

گرديم. انّک انت الکريم انّک انت الرّحيم لا اله الّا انت القويّ القدير ع ع

نطق مبارک در منزل ليدی بلامفيلد لندن ٢٤ دسمبر ١٩١٢

هواللّه

هر انسانی بايد اوّل در فکر تربيت خويش باشد در فکر اين باشد که خودش

کامل گردد زيرا اوّل تربيت نفس خويش لازم است. ملاحظه کنيد که جميع کائنات محتاج

تربيت است ملاحظه ميکنی هر نباتی که در نهايت ضعف است چون تربيت شود

نهايت قوّت يابد گلهای بسيار کوچک را تربيت ميکنی بسيار بزرگ ميشود درخت بی

ثمر را تربيت ميکنی با ثمر ميشود زمين پر خار و خس را تربيت ميکنی گلستان ميشود

حيوان را تربيت ميکنی ترقّی ميکند حيوانات وحشی را تربيت ميکنی رام و اهلی

ميگردند. پس واضح شد که تربيت در جميع اشيا اثر دارد ولی در عالم انسانی اعظم است.

انسان بی تربيت حيوان است بلکه از حيوان بد تر است. مثلاً اگر اطفالی در بيابان

بمانند ابداً تربيت نميشوند يقين است جاهل ميمانند يقين است از عالم مدنيّت بی

خبر ميشوند نه صناعتی نه تجارتی نه فلاحتّی مانند اهالی اواسط افريقا که در نهايت

وحشيّتند. عالم اروپا را چه چيز از عالم افريقا ممتاز کرده يقين است تربيت زيرا

اهالی اروپا تربيت ميشوند. اهالی افريقا تربيت نميشوند. و اين واضح و مشهود است که

انسان محتاج تربيت است. تربيت بر دو قسم است تربيت روحانی و تربيت جسمانی تربيت

طبيعيّ و تربيت الهی انبيای الهی مربّی روحانی هستند معلّم الهی هستند نفوس را به تربيت

الهی تربيت ميکنند قلب و اخلاق انسان را تربيت ميکنند و همچنين ترقّيات جسمانی در

ضمن ترقّيات روحانی حاصل ميگردد چون روح انسان قلب انسان اخلاق انسان تربيت شود

يقين است تربيت جسمانی هم حاصل گردد. پس اميدوارم که شما بکوشيد اوّل نفس خود را

تربيت کنيد اخلاق خود را تربيت نمائيد گفتار خود را منظّم کنيد تا از نقائص مبرّا گرديد و

ص ١٠٨

بفضائل عالم انسانی مزيّن شويد آن وقت بتربيت ناس پردازيد. زيرا عالم انسانی تاريک

است ملاحظه ميکنيد که هميشه حرب و قتال است هميشه نزاع و جدال است. از خدا بطلبيد

بلکه شما مؤيّد شويد موفّق گرديد که خدمتی بعالم انسانی نمائيد سبب روشنائی

اين عالم شويد. و نيز قوّه تعليم و تربيت بر دو قسم است يکی بواسطهء اقوال انسان

نفوس را تربيت ميکند ديگر بواسطهء اعمال، انسان ممکن است باقوال مردم را تربيت کند

لکن اعظم از آن تربيت باعمال است زيرا اعمال تأثيرش بيشتر است. مثلاً انسان ذکر

وفا کند و مردمرا بزبان دعوت بمحبّت و وفا نمايد تا خود او بمحبّت و وفا قيام کند

البتّه اين عمل بيشتر تأثير دارد يا آنکه ناس را بکرم دعوت نمايد تا خود او کرم

نمايد البتّه اين تأثيرش بيشتر است و اگر ناس را بمهربانی دعوت کند تا خود او

مهربان باشد البتّه اين تأثير بيشتر دارد. انسان ديگران را بهر چه که ميخواند اگر

خود عامل باشد البتّه تأثير دارد امّا اگر ناس را بحسن اخلاق دعوت کند و خود سوء

اخلاق داشته باشد ابداً تأثير ندارد. اگر ناس را بعدل دعوت کند و خود عادل نباشد

چه فائده دارد اگر ناس را بوحدت عالم انسانی دعوت کند و خود عامل نباشد چه ثمر

خواهد داشت؟ پس انسان بايد سايرين را باعمال خود تربيت کند زيرا انسان تا جوهر

تقديس نگردد و ايمان تامّ نداشته باشد و در مقام فدا نباشد و احساساتش احساسات

الهی نباشد و روحش منجذب بروح القدس نگردد و نورانيّت فکر نداشته باشد و قلب مقدّس

نداشته باشد و اعمال خيريّه نداشته باشد شبهه ئی نيست که ابداً کلامش تأثير ندارد

ابداً افکارش ثمر ندارد آنچه بگويد و بنگارد همه بيهوده است. پس بايد از خدا

مسئلت کرد که ما را موفّق باعمال خيريّه کند ما را موفّق بافکار عاليه نمايد ما را

موفّق باخلاق روحانی کند آن وقت ميتوانيم خدمت بعالم انسانی نمائيم آن وقت ميتوانيم

سبب نورانيّت عالم انسانی گرديم آن وقت ميتوانيم خدمت بوحدت عالم انسانی کنيم

آن وقت ميتوانيم بنشر صلح عمومی پردازيم. اميدوارم شما موفّق باين اعمال خيريّه باشيد.

منابع
محتویات