بواسطه جناب زائر آقا شيخ فرج اللّه زکی الکردی عليه بهاء اللّه
حضرة الشيخ عبدالهادی الزيان وفّقة اللّه السائل عن معنی وحدة الوجود
هُو اللّه
صناديد متصوّفه که تأسيس عقيده وحدة الوجود نمودهاند مرادشان از آن وجود عام مصدری که مفهوم ذهنی است نبوده و نيست. زيرا اين وجود عام که مفهوم ذهنی است عرضی از اعراض است که عارض بر حقائق ممکنات میشود. حقائق ممکنات جوهر است و اين وجود مفهوم ذهنی يعنی وجود عام مصدری عرضی است که عارض بر حقايق اشيا است. بلکه مقصود صناديد وجودی است که حقائق اشياء بالنسبه بآن عرض يعنی آن وجود قديم است و اشياء حادث پس مرادشان از وجود حقيقی غير منعوته است که ما يتحقّق به الاشياء است. يعنی قيام جميع اشياء باوست. و او قيّوم سماوات و ارض است. و هو الحی القيّوم شاهد اين بيان. و آن وجود ما يتحقّق به الاشياء واحد است. پس وحدت وجود است. ولی عوام متصوّفه را گمان چنان که آن حقيقت غير منعوته حلول در اين صور نامتناهيه نموده. چنانچه گفتهاند
البحر بحر علی ما کان فی القدم انّ الحوادث امواج و اشباح و ما الخلق فی التمثال الّا کثلجة و أنت هو الماء الّذی هو نابع.
يعنی آن حقيقت غير منعوته هر چند او را تعبيری نيست ولی مجبور بر تعبيری هستند پس بوجود تعبير نمودهاند.
خلاصه عوام متصوّفه را گمان چنان که آنوجود غير منعوته که منقطع وجدانيست بمنزله درياست. و حقايق اشياء بمنزله امواج امواج متمادياً در ذهاب و غياب است ولی بحر باقی و بر قرار.
امّا در نزد اهل حقيقت، بهائيان مثلش اينست که آن وجود غيب وجدانی مثلش مثل آفتاب است و اشراق بر جميع کائنات نموده. کائنات از جماد و نبات و حيوان و انسان کلاً مستشرق از انوار آفتابند. يعنی اشعّه ساطعه بر جميع تابيده. و کلّ حکايت از آفتاب مينمايند چنانکه بر حجر و مدر و شجر و حيوان و بشر نظر نمائی کلّ را مستفيض از آفتاب بينی. حقايق کائنات مستفيض از شمس حقيقتند. ولی شمس حقيقت از علوّ تقديس و تنزيهش تنزّل و هبوط ننمايد. و در اين کائنات حلول نفرمايد و ما من شیء الّا فيه آية تدلّ علی انّه واحد.
خلاصه اينکه عوام عرفا گمان نمودهاند که وجود محصور در دو موجود. يکی حقّ و يکی خلق. حقّ را باطن اشياء دانستهاند و خلق را ظاهر اشياء. ولی اهل حقيقت وجود را در سه مرتبه بيان نمودهاند. حقّ و امر که عبارت از مشيّت اوّليّه است و خلق و مشيّت اوّليّه که عالم امر است باطن اشياء است. و جميع کائنات مظاهر مشيّت الهيّه است نه مظاهر حقيقت و هويّت الهيّه. الا له الامر و الخلق.
امّا مرتبه الوهيّت منزّه و مقدّس از ادراکات کائنات است تا چه رسد باينکه در حقائق اشياء حلول نمايد.
حضرت اعلی روح له الفداء ميفرمايد. که مصداق اين بيت البحر بحر علی ما کان فی القدم و انّ الحوادث امواج و اشباح در مشيّت اوّليّه تمام است نه در ذات حقّ.
حتّی عوام متصوّفه را گمان چنان که حقيقت غير منعوته بمثابه واحد است و جميع کائنات تکرار همان واحد است واحد تکرّر يافته ثانی حاصل شد. و همچنين واحد دو مرتبه تکرّر نموده ثالث شد. و همچنين جميع اعداد و اعداد امريست اعتباری ثابت است لکن وجود ندارد.
و مسئله اعيان ثابته عرفا اينست که اعداد هر چند ثابت است لکن ليس لها الوجود قطعياً. امری است اعتباری. چنانکه ميگويند انّ الشرق و الغرب و الجنوب و الشمال لهم ثبوت و ليس لهم وجود. و الاعيان الثابتة هی الصور العلميّة الالهيّة لها ثبوت ولکن ما شمّت رائحة الوجود. استغفر اللّه عن ذلک. اگر چنين تصوّر بشود قديم حادث شود و حادث قديم. حقيقت کلّيّه را بصور نامتناهيه در حقايق کائنات تنزّل و حلول لازم آيد. و نزول و صعود و دخول و خروج و هبوط و حلول و امتزاج و امتشاج از خصائص أجسام است حتّی مجرّدات از اين تصوّرات منزّه و مبرّا هستند تا چه رسد بحقيقت کلّيّه. اين صفات مذکوره صفت متحيّز است نه مجرّد.
خلاصه مقصد صناديد متصوّفه اينست که مقصود از وجود ما يتحقّق به الاشياء است. و آن واحد است. و آن مجهول النعت است و غيب منيع است و منقطع وجدانيست ولی باز معتقد بدو رتبه هستند. حقّ و خلق. و حقّ را دو مرتبه قائلند. رتبه تنزيه و تقديس و ليس کمثله شیء. و رتبه تشبيه و تمثيل. و هو السميع العليم. چنانچه ملّا ميگويد.
از تو ای بی نقش با چندين صور هم مشبّه هم موحّد خيره سر گه مشبّه را موحّد ميکنی گه موحّد را بحيرت سر زنی تو نه اين باشی نه آن درذات خويش ای برون از وهمها و از پيش پيش که تو را گويد بمستی بوالحسن يا صغير السنّ يا رطب البدن
باری مقصودش اين است که ترا دو تجلّی است. يکی بلا واسطه. يکی مع الواسطه. چون بدون واسطه يعنی بلا مجالی و مرايا تجلّی بر مشبّه نمائی او را موحّد می نمائی. و چون بر موحّد تجلّی بواسطه مرايا و مجالی می نمائی موحّد مشبّه ميکنی بدرجه ئی که موحّد ترا يا صغير السنّ يا رطب البدن خطاب مينمايد.
باری حقيقت آنست که حقيقت ذات مقدّس را تنزل در عالم خلق نيست. نه دخول است نه خروج است. نه نزول است نه حلول است. نه امتزاج است. نه امتشاج بلکه تنزيه نامتناهی است. مثلش سطوع شعاع آفتابست بر کائنات ارضيّه. جميع اشياء باو نمودار و باو پرورش ميشود. و از او حکايت ميکند و او در علوّ تقديس منزّه و مقدّس از شؤون و تعيّنات و تشخّصات. حتّی ادراک کائنات بلکه مشيّت اوّليّه که عبارت از فيض و شعاع آفتابست سبب ظهوری و نموداری و شهود کائنات است. هذا هو الحقّ و ما بعد الحقّ الّا الضلال. و عليک البهاء الابهی ٢٧اکتوبر ١٩١٩ عع