حکايت آوردن طاهره‌ از قزوين و ورود به طهران و رفتن…

حضرت عبدالبهاء
اصلی فارسی

١٨

حکايت آوردن طاهره‌ از قزوين و ورود به طهران و رفتن به بدشت و وقوعات بدشت چگونه بوده؟ حقيقت اين قضيّه مختصراً اين است که در آن اوقات بدايت امر بود و هيچکس از تعاليم الهی خبر نداشت و جميع به شريعت قرآن عامل بودند و جنگ و عقوبت و قصاص را مشروع ميدانستند. در قزوين حاجی ملّا تقی بر سر منبر زبان به طعن گشود و دو نجم ساطع حضرت شيخ احمد احسائی و جناب آقا سيّد کاظم رشتی را لعن نمود و در نکوهش و سبّ افراط کرد و گفت اين حکايت باب که ضلالت محض است آتشی است که از قبر شيخ احمد و سيّد کاظم رشتی زبانه کشيد، بی نهايت بی حيائی نمود و سبّ و لعن و طعن مکرّر نمود. شخص شيرازی از محبّين حاضر وعظ بود به گوش خود شنيد و چون نميدانست که من بعد تعاليم الهيّه چگونه خواهد گشت و شريعت الله بر چه اساس وضع خواهد شد گمان مينمود که بايد به موجب شريعت قرآن عمل نمود. لهذا بر انتقام قيام کرد پيش از طلوع صبح به مسجد حاجی ملّا تقی مذکور رفت و در گوشه ای پنهان شد و چون ملّا تقی وقت طلوع صبح به مسجد آمد اين شخص به عصائی که سر نيزه داشت به پشت و دهن حاجی ملّا تقی زد. ملّا تقی افتاد و آن شخص فرار نمود. مردم چون حاضر شدند شيخ را مقتول ديدند فزع و جزع عظيم بر خاست و از شهر فرياد و فغان بلند شد بزرگان شهر بر اين متّفق شدند که قاتل شيخ رسول عرب و دو نفر ديگرند و اين اشخاص از اعوان طاهره‌اند لهذا فوراً اين سه شخص را گرفتند و طاهره نيز در ضيق شديد افتاد. آن شخص شيرازی چون ديد که ديگران مبتلا شده‌اند سزاوار نديد و به پای خويش به مرکز حکومت آمد و گفت شيخ رسول و رفقايش از اين بهتان و تهمت بری و بيزارند قاتل منم و تفصيل چنين واقع شده بتمامه بيان نمود و اقرار و اعتراف کرد و گفت اين اشخاص بی گناهند آنان را آزاد کنيد زيرا من قاتلم مرا قصاص نمائيد. او را گرفتند و آنان را نيز نگاهداشتند خلاصه هر چهار را از قزوين به طهران آوردند. آنچه اين شخص شيرازی فرياد بر آورد که اين اشخاص بی گناهند منم گنه کار و اين گناه را به جهت آن ارتکاب نمودم که اين شخص سبّ و لعن جهاراً در منبر بر مولای من کرد بر افروختم و تحمّل نتوانستم لهذا به اين سرنيزه بر دهان او زدم کسی گوش به حرف او نداد بلکه پسر حاجی ملّا تقی در مقامات رسمی در نزد وزرای دولت فرياد بر آورد و قتل هر چهار نفر را خواست.

صدرالعلما که رئيس علما بود به حضور شاه رفت عرض کرد که حاجی ملّا تقی شخص شهيری بود و معروف خاصّ و عامّ و اهل قزوين او را پرستش مينمودند در قصاص قتل چنين شخصی، شخص واحد اهمّيّتی ندارد بايد هر چهار را تسليم ورثهٔ ملّا تقی کرد و به قزوين فرستاد تا آنان را در آنجا به قتل رسانند و اين سبب سکون و سرور عموم گردد. پادشاه نيز محض خاطر صدرالعلما و عموم اهالی قزوين اجازه به قتل هر چهار داد. آن شخص شيرازی ملاحظه نمود که او را گرفتند امّا ديگران را آزاد ننمودند. در شبی پر برف فرار نمود و به خانهٔ رضا خان رفت و با همديگر هم عهد شدند و به قلعهٔ طبرسی رفتند و در آنجا شهيد شدند. امّا شيخ رسول و رفقايش را به قزوين بردند و جميع مردم هجوم کردند آن سه نفر را به اشنع حال به قتل رساندند لهذا طاهره در نهايت سختی افتاد ديگر کسی را با او مراوده نبود و عموم خويشان حتّی شوهر و دو پسر در نهايت عداوت بودند و زجر و عذاب و طعن ميکردند.

جمال مبارک از طهران آقا هادی قزوينی را فرستادند و به تدبيری مفصّل طاهره را از قزوين فرار دادند و به طهران آوردند و يک سر به اندرون جمال مبارک وارد کردند. هيچ کس خبر نداشت بعضی از خواصّ احباب مطّلع شدند و نزد او آمدند در اطاقی نشسته بود و من طفل بودم و بر زانوی او نشسته و مرا در آغوش خود گرفته بود و پرده افتاد و خواصّ احبّا در بيرون پرده در اطاقی ديگر نشسته بودند و او صحبت ميداشت و موضوع کلامش به دلائل و قرآن و حديث اين بود که در هر عهدی بايد شخص جليل و ممتازی مرکز دائرهٔ ‌هدی و قطب فلک شريعت عظمی و امام مبين باشد تا مرجع جميع ناس گردد و امروز آن شخص جليل ممتاز حضرت باب است که ظاهر شده‌ است. هر چند نطقش گويا بود ولی چون ملتفت شد که جمال مبارک را آهنگی ديگر است و جلوهٔ ديگر بسيار مشتعل تر شد به درجه ای رسيد که وصف ندارد . صبر و آرامش نماند نزديک بود که پردهٔ کتمان بکلّی بدرد شب و روز نعره ميزد يا ميگفت يا ميگريست يا ميخنديد.

بعد جمال مبارک او را با جمعی از احباب به سمت بدشت فرستادند. منزل اوّل باغی بود در نهايت طراوت و لطافت طاهره با احباب به آنجا رسيدند و جمال مبارک نيز تشريف بردند و آن شب را در آنجا ماندند. صبحی طاهره را با احباب با تهيّه و تدارکی مفصّل به بدشت فرستادند بعد از چند روز جمال مبارک نيز تشريف بردند چون به بدشت رسيدند جناب قدّوس از سفر خراسان مراجعت نموده بود ايشان نيز به سمت بدشت آمدند ولی مخفی بودند. در بدشت ميدانی بود و آب جاری داشت از دو طرف باغ بود جناب قدّوس در باغی مخفی بودند و طاهره نيز در باغی ديگر منزل داشت. از برای جمال مبارک در آن ميدان خيمه زده بودند و اصحاب جميعاً در آن ميدان در خيمه ها منزل داشتند. شبها جمال مبارک و جناب قدّوس و طاهره ملاقات مينمودند جمال مبارک با آنان قرار قطعی فرمودند که در بدشت حقيقت امر اعلان گردد ولی يوم مخصوص تعيين نشده بود. تصادفاً جمال مبارک عليل شدند جناب قدّوس به محض اينکه خبر يافت از خفا بيرون ‌آمد و به چادر جمال مبارک وارد شد طاهره خبر فرستاد که جمال مبارک را يا به باغ من آريد و الّا من خواهم آمد جناب قدّوس گفتند احوال مبارک خوش نيست نميشود تشريف بياورند و اين اشاره بود. طاهره وقت را غنيمت شمرد برخاست از توی باغ بی حجاب بيرون آمد رو به چادر مبارک نعره زنان آمد و ميگفت آن نقرهٔ ناقور منم و نفخهٔ صور منم ( دو علامت قيامت است که در قرآن مذکور است) به همين قسم فرياد کنان به چادر مبارک آمد. به محض ورودش جمال مبارک فرمودند سورهٔ ‌اذا وقعت الواقعة قرآن را بخوانيد و آن سوره حکايت قيام قيامت است و قيامت اعلان شد و چنان وحشت و دهشت جميع احبّا را فرو گرفت که بعضی فرار نمودند و بعضی واله و حيران شدند و برخی زار زار گريستند بعضی چنان مضطرب شدند که بيمار گشتند. حتّی حاجی ملّا اسمعيل چنان پريشان شد که از شدّت وحشت و دهشت سر خودش را بريد ولی بعد از چند روزی سکون و قرار حاصل شد تشويش و اضطرابی نماند و اکثر فراريها نيز دوباره ثابت شدند و مسئلهٔ بدشت منتهی شد.


منابع