"و مِنهُم فخرالشّهداء الّذی أحضرناه لدیالوجه و خَلَقناه بکلمةٍ مِن لدنّا
ثمّ أرسلناه بکتابِ ربّک إلَی الّذی اتّبع هواه."
(مجموعه الواح، طبع مصر، ص332)
مقدّمه
اگرچه زندگی عنصری این جوان دلاور در این دنیای خاکی چندان به درازا نکشید، امّا ثمرۀ این دوران کوتاه از چنان تابش و درخششی برخوردار بود که نور آن الی ابدالآباد جهان را روشنی بخشد و نام "بدیع" همواره در صدر اسامی کسانی قرار گیرد که غیر خدا را هیچ شمردند و ارادۀ او را بر ارادۀ خود برتر دانستند و از خود خواهشی نداشتند و در واقع این کلام مرکز میثاق را در عوالم روحانی خود شنید و به اوج قبول پرواز کرد:
"ای رفیق، از هر ثیابی برهنه شو و از هر آلایشی مجرّد گرد. قمیص نیستی بپوش و بر سریر محویت و فنا جلوس کن. از خدا جز خدا مطلب و از حق به غیر از رضایش مجو. از خود بیگانه شو تا در ظلّ رحمت خداوند یگانه در آیی و از وجود مفقود شو تا حیات محمود یابی. وقت جانفشانی است و هنگام نجات از این عالم فانی. آنچه منتهیٰ آمال خلق است، قسم به جمال حق، از خاک پستتر. تو آنچه در ملکوت وجود مقبول و محبوب، تعلّق به آن یاب و مفتونِ آن گرد تا از شجرۀ زندگانی میوۀ رحمانی یابی و از حیات عنصری بقای ابدی سرمدی جویی." (منتخباتی از مکاتیب، ج2، ص128)
جمال قدم توصیه میفرمایند، "از دوست غیر دوست مخواه و از محبوب جز رضایش مطلب." (مناهجالاحکام، ج1، ص217) و او چنین بود. قدم در راهی نهاد که رضای محبوب در آن بود و مورد عنایت حضرتش واقع شد؛ آنچه را که مأمور بود انجام داد و با آن که از پیش آگاه بود که این آخرین سفر او در این جهان خاکی است، در کمال شوق و اشتیاق آن را به نحو اکمل انجام داد و نامش در آثار الهی جاودان شد.
به بیان ولی امر خدا، "پس از شهادت بدیع مدّت سه سال جمال اقدس ابهی در الواح و توقیعات نازله مراتب جانبازی و فداکاری آن فارِس مضمار استقامت را ستودند و آنچه را که از قلم اعلی در شأن این شهادت عُظمی نازل گشته به «ملح الواح» موسوم و موصوف فرمودند." (قرن بدیع، ص402)
بزرگ نیشابوری
در ادرنه، جناب نبیل در حضور مبارک بودند که مأمور شدند به ایران سفر کنند و در تحکیم روحیۀ احبّاء در مقابل مخالفتهای ازلیان اقدام کنند. جناب نبیل در طول سفرهایش به نیشابور رسید و به منزل جناب عبدالمجید نیشابوری رفت. ایشان شخصاً از جناب نبیل پذیرایی میکردند. جناب نبیل استفسار کرد که آیا پسر جوان ندارند که او متقبّل پذیرایی شود. ایشان در جواب فرمودند که پسری جوان دارند که مطیع پدر نیست و بویی هم از امر مبارک نبرده و سرد و بیتفاوت است. جناب نبیل پسر را طلبیدند. جوانی هفده ساله بود بلند قد و ساده. جناب نبیل از او خواستند که مهماندار ایشان باشد.
جوان تدریجاً به مسائل الهی و مطالب معنوی علاقمند شد و آثارش به نحوی ظاهر شد که پدر سخت در حیرت فرو رفت. جناب نبیل قصد عزیمت کرد. جوان نیز خواست او را همراهی کند امّا پدر اصرار داشت که او ابتدا درسش را تمام کند. باری، جوان با یکی از احبّاء به نام شیخ احمد نیشابوری راهی شد. امّا در یزد از او جدا شده تنها پای پیاده رهسپار بغداد شد.
پیش از رسیدن او به بغداد، سقای بیت مبارک، جناب عبدالرّسول قمی، توسّط اعداء به شهادت رسیده بود و کسی نبود که به آبیاری بیت مبارک پردازد و برای کسانی که در بیت سکونت داشتند آب فراهم آورد. بزرگ نیشابوری این وظیفه را به عهده گرفت و علیرغم تهدیدات و آزارهای اعدا به این کار ادامه داد. سپس راهی موصل شد و در آنجا هم به حمل آب میپرداخت. در این میان احبّای بغداد، از جمله حرم ثالث جـمال مبارک و جـنـاب زیـنالمقرّبین، هم به موصل تبعید شدند. خبر رسید که حضرت بهاءالله از ادرنه به عکّا تبعید شدهاند. بزرگ دیگر طاقت نیاورد و رو به راه نهاد تا به عکّا برسد.
اوایل سال 1869 بود که به عکّا رسید. لباس بلند زیرپنبهای مانند عربهای محلّی بر تن داشت و مشک آبی هم بر دوش گرفته بود. سیّد محمّد اصفهانی و آقاجان دستیارش که بر بالای دروازه مکان داشتند و رفت و آمد احبّاء را زیر نظر داشتند او را نشناختند. به راحتی وارد عکّا شد. نمیدانست هیکل مبارک را در کجا بیابد. روزی به مسجدی رفت. تعدادی ایرانی را دید. در آن میان در ژرفنای وجودش احساس کرد که یکی از آنها باید حضرت عبدالبهاء باشند. بعد از اتمام نماز پیش رفت و شعری را که همان موقع سروده و بر کاغذی نوشته بود تقدیم ایشان کرد. روی آن نوشته بود:
اقتدا میکنم به ابنالله ساجدم من برای سرّالله
نیست حقّی بجز بهاءالله وحده لا اله إلّا الله
حضرت عبدالبهاء به گرمی به او خوشآمد گفتند و مورد نوازش و دلجویی قرار دادند و ترتیبی دادند که بتواند به قلعه وارد شود و به حضور جمال مبارک مشرّف شود.
شخصی به نام عبدالاحد از احبّای ساکن عکّا بود. او نخستین بهائی بود که به عکّا وارد شده بود. حضرت عبدالبهاء پیش از تبعید حضرت بهاءالله او را به این شهر فرستاده بودند و در نتیجه رابطۀ ارزندهای از قبل ایجاد شده بود ولی هیچ کس تصوّر نمیکرد او بهائی باشد. در آن شهر به کمک نمایندۀ سیاسی دولت ایران دکانی باز کرده بود. وقتی جمال مبارک و همراهان وارد عکّا شدند با آنها تماس نگرفت، امّا اصحابی که برای خرید به بازار میرفتند او را ملاقات میکردند و دریافتند که بهائی است. بعضی از احبّاء که از ایران به عکّا سفر کرده و توانسته بودند وارد شهر بشوند، عبدالاحد به طور مخفیانه به آنها کمک میکرد به سوی قشله بروند و گاهی اوقات ناچار بود آنها را در پشت دکّان خود پنهان کند. گویا حضرت عبدالبهاء عبدالاحد را مأمور فرمودند که جناب بدیع را با همان مشک آبی که بر دوش داشت به درون قشله ببرد.
حضرت بهاءالله در لوحی، به امضاء کاتب وحی، میفرمایند که جناب بدیع دو مرتبه به حضور مبارک مشرّف شده است:
"ای آقایان قصّۀ بدیع را بشنوید. فیالحقیقه از هر حرکتی از حرکاتش آثار قدرت الهی و شوکت صمدانی ظاهر و باهر. در اوّل ایّام سجن اعظم وارد شد هنگامی که مقرّ عرش قشلۀ عسکریه واقع. دو یوم او را در بیت مخصوص طلب فرمودند. باب مسدود و احدی تلقاء وجه غیر او موجود نه و احدی هم مطّلع نبود که مقصود چیست. تا آن که فرمودند حق ارادۀ خلق جدید نموده و خود بدیع هم آگاه نه. در مقامی این کلمۀ عُلیا از قلم اعلی در لوحی از الواح نازل، قوله عزّ بیانه: انّا شَرَعنا فی خلق البدیع فلمّا تمّ خَلقُهُ و طابَ خُلقُهُ أرسلناه ککرة النّار. الی آخر قوله تعالی. و بعد، مرخّص شد. جناب امین علیه بهآءالله با لوح حضرت سلطان حسبالامر به وطن توجّه در اسکلۀ بحر حضرت بدیع از لوح اطّلاع یافته استدعا نمود او حامل شود." (مائدۀ آسمانی، ج7، ص217 / لئالی درخشان، ص396)
جمال مبارک در لوحی خطاب به پدر جناب بدیع داستان این تشرّف و خلق بدیع را بیان میفرمایند:
"اعلم إنّا لمّا أرَدنا خلقَ البدیع أحضرناه وحده و تکلّمنا بکلمةٍ اذا اضطربت أرکانه أمام الوجه علی شأنٍ کاد أن ینصعقَ عصمناه بسلطانٍ مِن لدنّا ثمّ شرعنا فی خلقه إلی أن خلقناه و نفخنا فیه روحَ القدرة و الاقتدار بحیث لو أمَرناه یسخّرُ مَن فِی السّموات و الأرض. إنَّ رَبَّک لهو المقتدر المختار. فلمّا تمّ خلقُه مِن کلمة ربّک و خُلقُهُ مِن نسمة الوحی، ابتسم تلقآء الوجه و توجَّهَ إلی مشهدِالفدآء بقدرةٍ و سلطانٍ و أقبَلَ علی شأنٍ انقلب به الملأُ الأعلی و سُکّان مدآئن الأسما. اذاً ارتفعَ النّدآء مِن شطر الکبریاء تبارک الأبهَی الّذی خَلَق ما شآء إنّه لَهُوَ العزیزُ الوهّاب. یا لَیتَ کُنتَ حاضراً لدی العرش إذ تکلّم مَعَهُ لسانُ القدرة بما تطیرُ بِهِ الأرواح. فلمَا أرَیناه ملکوتَ الأمر و تجلّینا علیه مِن مشرقِ الوحی أنارَ مِن أنوار ذاک الإشراق قد أخَذَهُ الابتهاج علیٰ شأنٍ طارِ بقوادمِ الانقطاع لِنصرة رَبِّکَ مالِک الإبداع. بِهِ قَرَّت عیونُ النّصر و زیّن هیکل الأمر تعالی هذا المقام الّذی ما حملَت ذکره الألواح و عجزَت عنه الأقلام." (آثار قلم اعلی، ج1، طبع کانادا، ص182 / مضمون: بدان که وقتی خواستیم بدیع را خلق کنیم، او را به تنهایی فرا خواندیم و وقتی به کلمهای تکلّم کردیم اضطراب ارکان وجودش را فرا گرفت و نزدیک بود بیهوش شود. پس او را به کمال قدرت حفظ کردیم و سپس شروع به خلق او نمودیم. پس از آفرینش او، در او روح قدرت و اقتدار دمیدیم به نحوی که اگر امر میکردیم تمام سکنۀ آسمانها و زمین را مسخّر میکرد. پس وقتی خَلق او تمام شد و خُلق او نیز از نسائم وحی الهی اکمال یافت، در مقابل ما تبسّم کرد و با تمام قدرت به سوی مشهد فدا توجّه نمود. به نحوی اقبال کرد که ملأ اعلی و ساکنان مدائن اسماء منقلب شدند و ندا از شطر کبریا بلند شد که، "مبارک است ابهی که خلق فرمود آنچه را که خواست. اوست عزیز وهّاب." ای کاش موقعی که لسان قدرت به آنچه که سپس پرواز ارواح میشد تکلّم فرمود، حضور داشتی. وقتی ملکوت امر را به او نشان دادیم و از مشرق وحی به او تجلّی کردیم، از انوار آن اشراق مشتعل شد، مسرت و بهجت او را به نحوی فرا گرفت که به شاهپرهای انقطاع برای نصرت پروردگارش به پرواز در آمد. دیدگان نصرت روشنی یافت و هیکل امر زینت یافت. چه بلند است این مقامی که الواح از حمل ذکرش عاجزند و اقلام از بیان آن ناتوان.)
عزیمت به سوی ایران
پیش از آن که جناب بدیع به عکّا برسد، جمال مبارک در پشت لوح مبارکی که خطاب به سلطان ایران نازل فرموده بودند، از خداوند خواسته بودند کسی را مبعوث فرماید که این لوح را به مقصد برساند و اگر قصد شهید کردنش را داشتند بپذیرد و اگر رهایش ساختند به درگاه پروردگارش شاکر باشد. بیان مبارک چنین است:
"نسئلُ اللهَ بأن یَبعَثَ أحدَ مِن عبادِهِ و ینقطعَهُ عنِ الإمکان و تزیّن قلبَه بطراز القوّة و الاطمینان لینصر ربَّهُ بین ملأ الأکوان و اذا اطّلع بما نُزِّلَ لحضرة السّلطان یقومَ و یأخُذَ الکتاب بإذنِ ربِّهِ العزیز الوهّاب و یمشیَ مُسرعاً إلی مقرّ السّلطان و اذا وَرَدَ مقرَّ سریرِهِ یَنزِلَ فی الخان و لایُعاشَرَ مع احدٍ إلی أن یخرُجَ ذاتَ یومٍ و یقومَ علی معبره و اذا ظهرَت طلایعُ السّلطنة یرفعَ الکتاب بکمالِ الخضوع و الآداب و یقولَ قد اُرسِلُ مِن لدَی المسجون و ینبغی لَهُ أن یکونَ علیٰ شأنٍ إن یأمُرِ السّلطانُ بالقتلِ لاتضطربُ فی نفسِه و یسرُعُ إلی مقرِّ الفِداء و یقولُ «أی ربّ لَکَ الحمدُ بما جَعَلتَنی ناصراً لأمرِکَ و قَدَّرتَ لی الشّهادة فی سبیلِک. فَوَ عزّتِکَ لااُبَدِّلُ هذه الکأس بکاؤسِ العالَمین. لأنَّکَ ما قَدَّرتَ لَها مِن بدیلٍ و لایُعادِلُها الکوثر و السّلسبیل.» و إن تَرَکَهُ و ما تعرَّضَ علیه یقولُ «لَکَ الحمدُ یا ربَّ العالَمین. إنّی رَضیتُ بِرضائک و ما قَدَّرتَهُ لی فی سبیلک ولو إنّی أرَدتُ أن تصبغَ الأرضَ بدمی فی حبّکَ ولکن ما أرَدتَهُ هو خیرٌ بی. إنّک تعلَمُ ما فی نفسی و لاأعلَمُ ما فی نفسِک و أنتَ العلیمُ الخبیر»." (لئالی درخشان، ص416 / مضمون: از خداوند میخواهیم یکی از بندگانش را مبعوث فرماید و او را از عالم امکان وارسته کند و قلبش را به زیور قوّت و اطمینان مزیّن فرماید تا در بین اهل عالم به نصرت پروردگارش قیام نماید. و هنگامی که از آنچه برای حضرت سلطان نازل شده آگاهی یابد برخیزد و به اجازۀ پروردگارش لوح را بگیرد و شتابان به سوی سلطان برود و وقتی به مقرّ سریر سلطنت وارد شد، در مهمانخانهای فرود آید و با احدی مشورت نکند تا آن که روزی خارج شود و در معبر سلطان بایستد و وقتی طلایۀ سلطنت پدیدار گشت در کمال فروتنی و ادب لوح را بلند کند و بگوید که از سوی این زندانی فرستاده شده است. شایسته است که به شأنی باشد که اگر سلطان امر به قتل او داد در ژرفنای وجودش نگرانی راه نیابد و به سوی مقرّ فدا بشتابد و بگوید، "ای پروردگار من، ستایش مر تو را سزاست که مرا یاور امرت فرمودی و شهادت در راهت را برایم مقدّر نمودی. قسم به عزّت تو که این جام را به جامهای جهانیان مبادله ننمایم. زیرا تو برایش مشابهی مقدّر نکردی و چشمههای بهشتی کوثر و سلسبیل هم با آن معادله ننماید." و اگر سلطان او را واگذاشت و تعرّض به او نکرد بگوید، "ای پروردگار جهانیان، ستایش تو را سزاست. من به خشنودی تو خشنودم و به آنچه که برای من در راهت مقدّر فرمودی راضیام ولو آن که من بخواهم که در راه محبّت تو زمین را به خونم رنگین کنم، امّا آنچه که تو اراده کردهای برای من بهترین است. تو میدانی که در درون من چه میگذرد و من نمیدانم در تو چه اندیشهای است و تو علیم و خبیر هستی.)
امّا لوح در آن لحظه به جناب بدیع تسلیم نشد. امین حقوقالله، جناب حاجی شاه محمّد امینالبیان، تسلیم لوح مبارک به ایشان را برای جناب میرزا حیدرعلی اصفهانی چنین بیان میکند:
"حضرت بدیع آقا بزرگ اسمش بود و مشرّف شد و ابداً تصوّر این حال و تخطّر این وجدان را از ایشان نمینمود. و یک مرتبه یا بیشتر وحده به مثول مشرّف شد و مرخّص شد و به حیفا رفت و جعبۀ کوچک یک شبر و نیم طول، و شبر کمتر عرض، و قطر چهاریک شبر عنایت شد که در حیفا با چند لیره به او برسانم و نمیدانم در جعبه چیست. ایشان را در حیفا ملاقات نمودم. بشارت دادم که امانتی دارید و عنایتی در حقّتان شده است و رفتیم خارج شهر در کرمل جعبه را تسلیم نمود و به دو دست گرفت و بوسید و سجده نمود. پاکتی هم مختوم از او. آن را هم گرفت و بیست سی قدم دور از من رو به ساحت اقدس نشست و زیارت نمود و سجده کرد و انوار بشاشت و نَضرت و آثار بشارت و مسرّت از چهرهاش باهر. ذکر شد: «ممکن است لوح مبارک منیع را زیارت نمود؟» فرمود، «وقت نیست.» دانستم مطلبی است که باید ستر کند چیست. ابداً این حال را گمان نمیکرد و این مأموریت را تصوّر و تخطّر نمینمود. ذکر شد: «برویم در حیفا که فرمودهاند وجهی به شما تقدیم نمایم.» فرمود: «به بلد نمیآیم. شما بروید و بیاورید.» رفتم و برگشتم و ایشان را آنچه تفحّص کردم نیافتم؛ و رفته بودند. و به بیروت نوشتم بدهند. ندیده بودند. از ایشان خبر نداشتیم تا خبر شهادتشان را از طهران شنیدیم و دانستیم در آن جعبه لوح مبارک حضرت سلطان بوده و در آن پاکت لوح مبارک مقدّس بشارت شهادت آن جوهر ثبات و استقامت." (بهجتالصّدور، طبع آلمان، ص212)
جناب بدیع رهسپار شد و در طول راه با کسی معاشر نگشت. یکی از احبّاء به نام جناب حاجی علی اظهار داشته است که از طرابوزان تا تبریز بعضی منازل بین راه با ایشان تلاقی پیدا میکرد و بخشی از راه را همراه میشدند. بسیار بشّاش، خندان، صابر، شکور، حلیم و خندان بودند. ابداً هیچ راجع به ایشان نمیدانستیم. فقط میدانستیم که به حضور جمال مبارک مشرّف شده و سپس مرخّص گشته و اینک به وطنش خراسان مراجعت میکند. به کرّات و مرّات میدیدم که صد قدم کمتر یا بیشتر راه میرود و بعد از راه خارج میشود و رو به ساحت اقدس افتاده سجده مینماید و شنیده شد که عرض میکرده است، "خدایا آنچه به فضل بخشیدی به عدل مگیر و قوّۀ حفظش را عطا فرما." (بهجتالصّدور، ص213)
جناب ابوالقاسم فیضی اظهار داشتهاند که این کار او به این علّت بود که، "حضرت بهاءالله به او فرموده بودند، هر زمان که از بردن لوح پشیمان شد، فقط آن را روی زمین بگذارد و برود، کس دیگری آن را خواهد برد. بنابراین بارها آن را بیرون آورد و گفت، «ای بهاءالله آن را از من مگیر، میخواهم آن را به مقصد برسانم.»" (فاتح دلها)
او در راه بود که حضرت بهاءالله در لوحی به یکی از احبّاء فرمودند، "إعلَم، یا ایّها النّاطقُ بذکری و ثنائی، بأنّا أنفقنا أحداً مِن عبادِنا بعد الّذی بَعَثناه بقدرةٍ مِن لدنّا و أرسلناه إلی فم الثّعبان لیوقننّ الکلّ بأنّ رَبَّکَ الرّحمن لهو المهیمن عَلَی الأکوان. انّه لهو المقتدرُ القدیر و معه کتابٌ و فیه أظهرنَا الأمر و أتممنَا الحجّةَ علی مَن عَلَی الأرض اجمعین. نَزَعنا عنه ثوبَ الخوف و الإضطراب و زَیَّنّاهُ بطراز القوّة و الاطمینان و أوقدناه بکلمةٍ مِن لدنّا و أرسلناه کَکُرةِ النّار فی حبّ ربّک المختار لیبلّغَ کتابَ رَبِّهِ فسوف یُبَلّغُهُ بسلطان مِن لدنّا إنَّ رَبَّکَ لهو العلیم الخبیر." (آثار قلم اعلی، ج1، ص202 / بدان که یکی از بندگانمان را انفاق کردیم؛ او را بعد از آن که به قدرتی از سوی خود مبعوث کردیم و به دهان اژدها فرستادیم تا همه یقین نمایند که پروردگار رحمان بر اهل عالم غالب است. او توانا و قادر است. با او لوحی فرستادیم و در آن امر را اظهار و حجّت را بر اهل ارض تمام کردیم. از او لباس خوف و تشویش را دور کردیم و به زیور قوّت و اطمینان مزیّن ساختیم و به کلامی از سوی خود مشتعلش ساختیم و مانند کرۀ آتش در محبّت پروردگار مختارت روانهاش نمودیم تا کتاب پروردگارش را ابلاغ کند. پس به زودی آن را از سوی ما به سلطان ابلاغ خواهد کرد. پروردگارت علیم و خبیر است.)
حضرت عبدالبهاء در وصف این حالت فرمودند، "بعد از ورود به حبس عکّا به جمیع سلاطین الواح نازل شد و به واسطۀ پست فرستادند مگر لوح ناصرالدّینشاه که آن را میرزا بدیع خراسانی برد و به او فرمودند اگر شهادت را قبول میکنی ببر. او قبولِ شهادت کرده لوح را گرفت و عازم ایران شد تا به طهران رسید و در بین راه در جایی با احباب ملاقات ننمود. در آن وقت شاه در نیاورانِ شمیران بود که محلّ صیفیه است. میرزا بدیع رفت در سر تپّهای که مقابل عمارت شاهی است منزل نمود. روزی ناصرالدّینشاه در قصر با دوربین تماشای اطراف بیابان مینمود. دید شخصی با لباس سفید در سر تپّهای نشسته. روز دیگر باز با دوربین تماشا مینمود، دید همان شخص در تپّه نشسته. روز سوم نیز به همین نحو آن شخص را دید. دانست که او را حاجتی است. فرستاد او را بیاوردند. پرسیدند از او تو کیستی. چرا در اینجا نشستهای. گفت من نامهای از شخص بزرگی به جهت سلطان آوردهام. خواستند نامه را از او بگیرند. گفت باید خودم به دست شاه دهم. او را بردند حضور شاه. شاه از او پرسید تو کیستی و چه در دست داری. گفت این نامهای است از بهاءالله به جهت شاه آوردم. شاه نامه را گرفت و گفت او را نگاه دارند. او را بردند حبس کردند. گفت از او بپرسید رفقای تو کیانند. پرسیدند. در جواب گفت من کسی را نمیشناسم و رفیقی ندارم. سه روز او را به انواع عذاب داغ و زجر کردند. ابداً اسم نفسی را نگفت. در حالتی که او را داغ میکردند عکس او را گرفته روز سوم شهیدش کردند." (خطابات مبارکه، ج1، ص3-122)
حضرت بهاءالله دربارۀ نحوۀ تسلیم لوح مبارک به سلطان میفرمایند، "و بعد کلّ استماع نمودند که چه واقع شد. شخصی مِن غیر سلاح و من دون آلات جز قمیصی از کرباس در بر نداشت به قدرت و قوّت الهی در مقابل سلطان لوح را بلند نمود و قال قد جِئتُک مِن السبأ الأعظم بکتابٍ عظیم. یا کلمۀ اُخری. انصاف میطلبم این یک نفس مقابل عالم ایستاد. باری از قدرت الهی عجیب نه که عالم قدرت را در آدمی مبعوث فرماید. هو المقتدر علی ما یشاء و هو المهیمن علی ما یُرید." (مائدۀ آسمانی، ج7، ص217)
شرح شهادت جناب بدیع
بیان حضرت عبدالبهاء در کتاب مفاوضات راجع به لوح خطاب به ناصرالدّینشاه چنین است: "از جمله توقیعی به جهت اعلیحضرت ناصرالدّینشاه فرستاده شد و در آن توقیع میفرماید من را احضار کن و جمیع علما را حاضر نما و طلب حجّت و برهان کن تا حقیّت و بطلان ظاهر شود." (ص25)
از قضا خانم دریفوس بارنی، که کتاب مفاوضات را تدوین کرده بود، در سال 1913 که حضرت عبدالبهاء در پاریس بودند و یکی از افسران عالیرتبۀ ارتش ایران به نام محمّدولی خان سپهسالار اعظم نیز برای درمان پزشکی در پاریس بود، به دیدن سپهسالار رفت و نسخهای از آن را به او داد. او وقتی داستان ارسال لوح سلطان را در آن خواند چنین نوشت:
"امشب خوابم نبرد و این کتاب را خانم مسیو دریفوس برایم فرستاد نخوانده بودم. در اوّل صبح است. باز کردم و خواندم تا به این مبحث نامههای سلاطین و ناصرالدّینشاه رسید. چون در آن سفر همراه بودم و این تفصیل را از کاظمخان فرّاشباشی شنیدم نوشتم." (لئالی درخشان، ص408)
او که با پدرش نزد کاظمخان فرّاشباشی رفته بود و پدرش که شنیده بود شخصی بابی را کشتهاند از فرّاشباشی شرح ماوقع را پرسید. فرّاشباشی توضیحی داد که او به خطّ خود در حاشیه کتاب مفاوضات مرقوم داشته است:
"ای میرپنج بیا برایت صحبت کنم. این عجیب آدم جانوری بود. شاه در سفیداب لار سوار شدند بروند شکار و من از قضا سوار نشده بودم. یکدفعه دیدم دو نفر سوار نظام به تاخت آمدند.
| توصیف شمایل جناب بدیع هوالله، طهران، جناب آقا میرزا علیاکبر میلانی علیه بهاءالله هوالله ای ثابت بر پیمان مکاتیب آن جناب رسید و تصاویر انعکاسیّۀ حضرت پیک رحمن، جناب بدیع جانفشان، واصل و مشاهدهاش سبب روح و ریحان گردید. روحی له الفداء. سبحانالله آن هیکل بدیع در نهایت رضا و تسلیم و قرار و تمکین در دست سه خونخوار اسیر. چون مشاهده شود حالت عجیب دست دهد و انقطاعی عظیم حاصل گردد. و علیک التّحیّة و الثّنآء ع ع (مجموعه مکاتیب حضرت عبدالبهاء، شماره 79، ص36) |
شاه میخواهد من هم فوری سوار شدم، به شاه رسیدم. فرمودند که یک نفر بابی کاغذی آورد. من گفتم او را گرفته نزد کشیکچیباشی است. او را برده در فرّاشخانه اوّل به خوبی و اگر نشد با انواع زجر از او اقرار بگیرند که رفقای او کیها هستند و در کجا هستند تا من از شکار مراجعت کنم. من هم آمدم از کشیکچیباشی او را گرفته کَت بسته همراه آوردم. ولی یک چیزی ماشاءالله از مراقبت و ذهن شاه به شما بگویم. این یک نفر پیاده در آن صحرا تا کاغذ را بلند کرد که من نامه دارم، شاه فهمید که بابی است. حکم کرد او را بگیرند و کاغذش را بیاورند. او را گرفتند امّا کاغذش را به احدی نداد و در جیب خود دارد. این شد من این قاصد را آوردم منزل. اوّل به زبان خوش گفتم که به من تفصیل را بگو. این کاغذ را کی به تو داد و از کجا آوردی و چند مدّت است و رفقای تو کیها هستند. گفت این نامه را در عکّا حضرت بهاءالله به من داد و من را تنها امر کرد که باید به ایران بروی به هر قسم است این نامه را به شاه ایران بدهی. ولی برای تو مخاطره جانی شاید باشد. اگر قبول میکنی برو والّا قاصد دیگر بفرستم. من قبول امر کردم و حالا سه ماه است. در اینجا در آمدم. میخواستم موقع گیر بیاورم که این نامه به دست شاه و به نظرش برسانم تا این که بحمدالله امروز ادای خدمت خود را کردم. اگر بهائی میخواهی در ایران زیاد است و اگر رفقای مرا میخواهی من تنها بودم و رفیق ندارم. من اصرار کردم که رفقای خود را و اسامی بهائی ایران را خاصّه طهران را بگو. او انکار کرد رفیق ندارم و بهائیهای ایران را نمیشناسم. من برای او قسم خوردم اگر چنانچه اسامی بگوید از شاه مرخّصی میگیرم و از کشتن نجات میدهم. جواب من گفت که آرزوی من کشته شدن است. شما مرا میترسانید؟ بعد گفتم چوب فلکه آوردند به پای چوب زدن را. فرّاش شش نفر به شش نفر چوب میزدند. هر قدر چوب زدند ابداً صدا بلند نکرد و التماس ننمود. من دیدم این قسم است. او را باز کردم. آوردم نزد خودم. باز به او گفتم رفقای خود را بگو. به هیچ وجه جوابی نداد و بنا کرد به خندیدن. خیال میکردی که این چوبها به او صدمه و اذیتی نرسانید. اسباب تغیّر من شد. دستور دادم که منقل و میلۀ داغ بیاورند. در حالی که منقل را آماده میکردند گفتم بیا و راستش را بگو والّا تو را میدهم داغ کنند. دیدم خندهاش زیادتر شد. بعداً باز گفتم او را به فلکه بستند به قدری چوب زدند که فرّاشها خسته شدند. خودم هم خسته شدم. گفتم دستانش را باز کنند و او را به پشت چادر دیگری ببرند و به فرّاشها دستور دادم که با داغ کردن از او اعتراف بگیرند. سینه و پشت او را با میلههای گداخته چندین بار داغ کردند. صدای سوختن پوست او را میشنیدم و بوی گوشت سوخته به مشامم میخورد. ولی هیچ کدام از این کارها تأثیری نداشت و نتوانستیم از او اعتراف بگیریم. نزدیک غروب شاه از شکار برگشت و مرا احضار کرد. به حضورش رفتم و تمام جریان را عرض کردم. شاه دوباره خواست که از او اعتراف بگیرم و سپس به قتلش برسانم. نزد او برگشتم و دستور دادم که دوباره داغش کنند. ولی او در زیر میلۀ گداخته میخندید و به هیچ وجه عجز و التماس نمیکرد. من حتّی راضی شدم که او به جای لوح بگوید عریضهای آورده است. ولی او حتّی آن را هم قبول نکرد. بالاخره حوصلهام به سر آمده دستور دادم که تختهای بیاورند و به فرّاشی که در میخ زدن مهارت داشت دستور دادم که سر او را به روی آن تخته بگذارد و با پتکی در دست بالای سرش بایستد. به او گفتم که اگر نام دوستانت را بگویی آزاد خواهی شد و گرنه دستور میدهم که این پتک را بر فرقت فرود آورند. او دوباره خندید و از این که به هدفش رسیده است شکرگزاری کرد. از او خواستم اقلّاً نامهای را که آورده عریضه بخواند. ولی او این را هم ردّ کرد. میلههای داغی که گوشتش را سوخته بود هیچ گونه تأثیری در او نداشت. بالاخره به فرّاش اشاره کردم و او پتک را بر فرق آن جوان فرود آورد. کاسۀ سر او خُرد شد و مغزش از بینیاش خارج گردید. بعد خودم نزد شاه رفته جریان را گزارش دادم." (لئالی درخشان، ص402 به بعد / بهاءالله شمس حقیقت، ص388 به بعد)
جناب میرزا حیدرعلی اصفهانی در مناظرهای که با شخصی به نام شیخ محمّد یزدی داشتهاند چنین نوشتهاند:
"عرض شد حضرت بدیع از ارض اقدس تا طهران سه چهار ماه پیاده با فرمان و بشارت شهادت خود آمد. و چون اخذ شد ذکر نمود «بشارت کشته شدنم را فرمودهاند.» و حضرت شاه شهید جنّت مکان فرمود، «ترا نمیکشم تا کذبت ظاهر شود.» و داغش کردند که رفقا و همراهانش را نشان دهد. همراهی نداشت و احدی را نمیشناخت و به حضور همایونی عرض شد: «تغییر حال و جزع و فزعی از او در حال سوختن و گداختن دیده نشد.» فرمود، «عکسش را بردارید و بیاورید.» و چون ملاحظه نمود با کمال سکون و طمأنینه و وقار نشسته و خود را تسلیم نموده فرمایش قبل را فراموش و امر به شهادتش فرمود. جانبازی حضرت [سلیمان] خان در مقام نطفه است و جانبازی این جان پاک مقام احسنالخالقین، بلوغ کمال عقل و نهایت فداکاری است. [شیخ محمّد] ذکر نمود، «نمیتوان از انصاف گذشت. این تمنّای موت، ظهورش هزار مرتبه بیشتر از موت خان است.»" (بهجتالصّدور، ص214)
مدفن جناب بدیع
جلّادان و فرّاشان رمس مطهّر جناب بدیع را در همان گلندوئک در چاهی انداختند. در کتاب لئالی درخشان (ص401) ذکر شده است: "جسد مطهّرش را در گلندوئک در زیر سنگهایی که نشانهای از قساوت قلب ستمکاران و خونریزان آن زمان است مدفون ساختند."
کسی از محلّ مزبور اطّلاعی نداشت. تا آن که رویداد عجیبی واقع شد. جناب دکتر ایرج ایمن در مصاحبهای که در تاریخ سوم دیماه 1399 (23 دسامبر 2020 میلادی) صورت گرفته که چگونگی کشف محلّ استقرار رمس اطهر جناب بدیع را توضیح دادهاند که عیناً نقل میشود:
"حضرت ولی امرالله فهرستی از اماکن متبرّکه و تاریخی امر در ایران را که مورد نظر مخصوص ایشان بود برای محفل ملّی ایران فرستاده و مقرّر فرموده بودند که محلّ دقیق آن اماکن مشخّص شوند و اگر ممکن باشد عکسی هم تهیّه گردد تا در تکمیل روایت جناب نبیل زرندی از آن استفاده شود. از جملۀ آن اماکن محلّ شهادت و مدفن جناب بدیع است. از ابتدای زمانی که لجنۀ ملّی اماکن متبرّکه به دستور حضرت ولی امرالله تأسیس شد، پدر و مادرم هر دو عضو این لجنه بودند؛ و لجنه معمولاً یک بار و گاهی دو بار در هفته در منزل ما تشکیل میشد. وظیفۀ اصلی این لجنه تعیین دقیق محلّهای متبرّکه و تاریخی امر و عکسبرداری و جمعآوری اطّلاعات و در صورت امکان خریداری این اماکن بود.
در آن زمان جناب فاضل مازندرانی به نوشتن تاریخ ظهورالحق مشغول بودند و هفتهای یک روز بعد از ظهر در کلاس معارف امری که برای خانمها اداره میکردند، تحقیقات تاریخی را تدریس و دیکته میکردند. در آن زمان حدود ده ساله بودم و با اجازۀ استاد، به علّت علاقهای که به تاریخ امر پیدا کرده بودم، همراه مادرم در این کلاس شرکت میکردم. جناب فاضل مازندرانی، علاوه بر مطالعه و تدریس آثار مبارکه، حاصل تحقیقات تاریخیشان را، که جلد دوم تاریخ ظهورالحق بود،دیکته میکردند و شاگردان مینوشتند.
از آنجا که لجنۀ ملّی اماکن متبرّکه در منزل ما تشکیل میشد و وظیفۀ پذیرایی از اعضاء را به عهده داشتم، اغلب در جلسه حاضر بودم و به مطالب مورد مذاکره گوش میکردم و علاقۀ زیادی به پیدا کردن اماکن متبرّکه و تاریخی امر داشتم. یکی از مواردی که مورد توجّه مخصوص لجنه بود تحقیق برای پیدا کردن محلّ شهادت و مدفن جناب بدیع بود و من مشتاقانه موضوع را دنبال میکردم.
منزل ما در کوچه همّتآباد، نزدیک میدان حسنآباد، بود. در همسایگی ما خانوادۀ سمیعی ساکن بودند. شبی که ضیافت در منزل جناب سمیعی برگزار میشد، قبل از تشکیل ضیافت به منزل ایشان رفتم و در حیاط کوچک قسمت بیرونی منزل دیدم که چند نفری، از جمله عموی مادرم که به ایشان علاقه داشتم، نشسته بودند. من هم در آنجا نشستم. این افراد از زندگی خود حکایاتی تعریف میکردند. یکی از آن افراد سالخورده، که در جوانی از فرّاشهای دربار ناصرالدّینشاه بود، شروع به تعریف حکایتی کرد. داستان او نظرم را جلب کرد. او میگفت عجیبترین خاطرهای که من از جوانی دارم و شاید شما باور نکنید، داستان جوانی است که به گلندوک برای دیدار با شاه و تحویل نامهای از بهاءالله آمده بود و میخواست که نامه را شخصاً به دست شاه بدهد.
(جزئیات این موضوع در تواریخ امری ذکر شده و داستان به آنجا میرسد که) بعد از تحویل نامه، ناصرالدّینشاه دستور میدهد که تحقیق کنید این شخص با چه کسانی مربوط است. راوی داستان میگفت ما هر قدر اصرار کردیم که بدانیم این جوان چه اشخاصی را در طهران میشناسد و با چه کسانی مرتبط است در جواب میشنیدیم که من در طهران نبودم و کسی را نمیشناسم و برای رساندن این نامه از عکّا آمدهام و دستور داشتم که با کسی تماس نگیرم.
به دستور ناصرالدّینشاه، ما این جوان را شکنجههای سنگین کردیم و آهن گداخته بر بدنش گذاشتیم ولی هیچ عکسالعملی از او ندیدیم و متعجّب بودیم که این شکنجهها در او هیچ اثری نمیگذاشت. فرّاشباشی به حضور شاه میرود و ماجرا را تعریف میکند. ناصرالدّینشاه دستور میدهد که شکنجه را بیشتر کنند و اگر به نتیجه نرسیدند او را بکشند.
فرّاشباشی نزد جوان بر میگردد و میگوید ما با تو هیچ دشمنی نداریم و اگر افرادی را که با شما مرتبط بودهاند معرفی کنی آزاد خواهی شد. آن جوان همچنان لبخند میزد و میگفت کسی را نمیشناسد. شکنجهها بیشتر شد ولی هیچ تغییری در رفتار جوان دیده نمیشد. بالاخره شخصی از فرّاشها تخماقی برداشت و بر سر جوان چنان کوبید که مغزش از بینیاش بیرون آمد و بدون آن که صدایی از او شنیده شود وفات یافت.
فرّاشباشی نگران بود که این جوان موجود خارقالعادهای باشد و ممکن است زنده شود و به انتقام از قاتلین اقدامی نماید. لذا دستور داد چالهای حفر نمایند و پیکر جوان را در آن دفن نمایند. فرّاشباشی نگاهی به اطراف انداخت و سنگ سفید بزرگی در آن حوالی مشاهده کرد و دستور داد که آن سنگ را بیاورند و روی آن چاله بگذارند.
چون سابقۀ موضوع را در لجنۀ ملّی اماکن متبرّکه شنیده بودم این مطالب برایم خیلی جالب بود و ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. در جلسۀ بعدی لجنه مرا صدا کردند و از من خواستند که آنچه را شنیده بودم تعریف کنم. لجنه تصمیم گرفتند که سه نفر از اعضاء به گلندوک بروند و موضوع را بررسی نمایند. پدرم و جناب ممتازی که دوربین داشتند و یک نفر دیگر مأمور شدند که به محلّ بروند. من هم اجازه گرفتم که به همراهشان بروم.
ما چهار نفر به گلندوک و به حدود محلّی که قبلاً چادر شاه برپا شده بود رفتیم و اتّفاقاً به محض رسیدن به آن حوالی یک سنگ سفید بزرگ کنار جوی آبی دیدیم. معلوم شد که این سنگ همان است که فرّاش گفته بود. آقای ممتازی از محلّ عکس گرفتند و نفر سوم (که نامشان را فراموش کردهام و از کارمندان شهرداری بودند) موقعیت طول و عرض جغرافیایی محلّ را ثبت کردند.
در جلسۀ بعد لجنه، باعث خوشحالی همگی بود که این مسأله حلّ شده است. از موقعیت فعلی محلّ دفن جناب بدیع اطّلاعی ندارم." (مشروح بیانات جناب دکتر ایمن در فایل ویدیویی موجود است.)
مقام جناب بدیع
دربارۀ مقام جناب بدیع کسی را یارای سخن گفتن نیست. زیرا قلم اعلی چنان ستایشی از جنابش نموده که احدی نتواند سخنی بگوید یا کلامی بر زبان رانَد. بهتر آن است که به کلام الهی خطاب به جناب ابابدیع متوسّل شویم که میفرمایند:
"أتحسِبُ إنّهُ مات لا وَمُنزلِ الآیات. بِهِ اهتزّ روحُ الحیوان فی قلبِ الإمکان. أنِ اعرفوه یا أولِی الأبصار. إنّهُ لَبِالمنظر الأعلی و الرّفیق الأبهی یدعو أهلَ الإنشآء إلَی الله العزیز المستعان. أتحسبُهُ کَأحَدٍ مِنَ العباد لا وَمالِک الإیجاد بِهِ أخَذَتِ الزّلازلُ کُلَّ القبائلِ وَ اضطَرَبَت أرکانُ الظّلم و أشرقَ وجهُ النّصر مِن افق الاقتدار. هَل یصلُ إلیه الأسمآء لا و مالِکِها قدِ ارتقیٰ عَلی شأنٍ نادَتِ الصّخرةُ المُلکُ لله المقتدر القهّار. کذلک زیّنّا سمآء البیان بشمس استقامة اسمنا البدیع و سماء القدرة بذاک النّجم المُشرق مِن افق الآفاق." (آثار قلم اعلی، ج1، طبع کانادا، ص183 / مضمون: آیا گمان میبری که او مرده است. خیر قسم به نازل کننده آیات. به واسطۀ او روح حیات در قلب عالم امکان به اهتزاز آمده است. او را بشناسید ای صاحبان ابصار. او در منظر اعلی و رفیق اعلی اهل انشاء را به سوی خداوند عزیز یاریرسان دعوت میکند. آیا تصوّر میکنی که او یکی از بندگان است. خیر سوگند به مالک ایجاد. به واسطۀ او لرزه بر کلّ طوائف افتاد و ارکان ظلم مضطرب شد و سیمای نصرت از افق اقتدار درخشید. آیا اسماء را به او امکان وصولی هست؛ خیر قسم به مالکش. او به شأنی ارتقاء یافت که صخره ندا نمود که، "مُلک از برای خداوند مقتدر قهّار است." اینچنین آسمان بیان را به خورشید استقامت اسمالله بدیع و آسمان قدرت را به آن نجم درّی که از افقالآفاق درخشیدن گرفته، مزیّن ساختیم.)
خطاب به جناب بدیع میفرمایند، "علیکَ یا فخرَ الشّهداء ذکرُ الله و ثنآء أهلِ الجبروت و ثناء اهل الملکوت و ثناء کلّ الأشیاء فی کلّ الأحیان. قد کَتَبَ الله لکلّ نفسٍ أن یتوجَّهَ بوجهه الی شطر الطّآء و یقول ما تکلّم بِه لسانُ الکبریاء. کذلک قُضی الأمر من لدن ربّک عالِم السّرّ و الأجهار." (آثار قلم اعلی، ج1، ص183 / مضمون: ذکر الهی و ثناء اهل جبروت و ثناء اهل ملکوت و ثناء جمیع اشیاء در جمیع زمانها بر تو باد، ای فخر شهدا. خداوند بر جمیع نفوس واجب کرده است که به طهران توجّه نمایند و آنچه را که لسان کبریا به آن تکلّم فرموده بگویند. اینچنین امر از سوی خداوند عالم به آشکار و نهان جاری شد.)
در نهایت، در لوح جناب ابابدیع، نظر به اهمّیت مقام والدین، به ایشان میفرمایند که اگر از جناب بدیع در خدمت و اطاعت پدر قصوری وجود داشته او ببخشاید: "لو فات منه فی خدمتک شئ فاعفُ عنه ثمّ ارضَ کذلک یأمُرُکَ سلطانُ الأمر انّه لهو العزیز العلّام. إنّا کَتَبنا لکلّ ابنٍ خدمة أبیه. کذلک قدّرنَا الأمر فی الکتاب." (همان / مضمون: اگر در خدمت تو قصور و کوتاهی از او ظاهر شده تو او را ببخش سپس از او راضی باش. اینچنین سلطان امر به تو فرمان میدهد. اوست عزیز علّام. ما واجب کردیم بر هر فرزندی خدمت والدش را. اینچنین مقدّر شده امر در کتاب.)
ارسال لوح سلطان برای علما
حضرت بهاءالله دربارۀ واکنش شاه موقع خواندن لوح مبارک چنین میفرمایند، "أن یا قلم، أنُ ٱذکُر إذ أرسلنا لوحَنا الّذی سُمّی بالصَیحَة إلی رئیسِ البریّة و أرسَلَهُ إلی الّذین اشتهروا بالعلم. فلمّا قرؤا تحیّروا و تکلّموا بأهوائهم إنّ رَبَّکَ هو العلیم المحیط." (مائدۀ آسمانی، ج4، ص150 / مضمون: به یاد آور موقعی که لوحمان را که موسوم به صیحه بود برای رئیس قوم فرستادیم او آن را برای کسانی که به علم مشهور بودند فرستاد. وقتی آنها آن را خواندند مبهوت و متحیّر ماندند و به هوای نفس خود تکلّم نمودند. پروردگارت علیم و محیط است.)
حضرت عبدالبهاء در خطابۀ مبارک میفرمایند، "جمال مبارک در آن لوح میفرمایند این امر از دو شِق بیرون نیست. یا حقّ است یا باطل. شما علما را حاضر کنید و مرا هم بخواهید تا با آنها صحبت بداریم. اگر حق است تصدیق کنید. اگر باطل است هرچه میخواهید اجرا دارید. در آن لوح به ناصرالدّینشاه نصائحی فرمودند. میفرمایند به سلطنت دو روزه مغرور مباش. چهقدر سلاطین آمدند و جمیع رفتند و از آنها اثری باقی نماند. این امر امرالله است. تو نمیتوانی مقاومت کنی؛ نمیتوانی منع نمایی. امرالله را هیچ کس مقاومت نتوانسته و تو هم نمیتوانی و عنقریب امر الهی بلند خواهد شد، شرق و غرب را احاطه خواهد نمود. نصایح الهی را قبول نکرد. به همان غرور باقی ماند تا از این عالم رفت." (خطابات مبارکه، ج1، ص24-123)
امّا، ناصرالدّین شاه نامه را نزد علما فرستاد که البتّه چون از روبرو شدن با حضرت بهاءالله هراس داشتند، جواب درستی ندادند.
سپهسالار در ادامۀ یادداشت خود نوشته است، "آن نامه را شاه به طهران برای حاجی ملّا علی کنی و سایر آخوندها فرستاد که بخوانند و جواب دهند. ولی آنها گفتند مطلبی برای جواب دادن نیست و حاجی ملّا علی به مستوفیالممالک (که در آن موقع صدراعظم بود) نوشت که به عرض شاه برساند که اگر خدای نکرده شما شکّی دربارۀ اسلام دارید و عقیده شما به اندازه کافی محکم نیست باید اقدامی به عمل آورم تا شبهۀ شما زائل شود و گرنه اینگونه نامهها جواب ندارد و جواب درست همان چیزی است که شما دربارۀ قاصد مُجری داشتید. حال شما باید به سلطان عثمانی بنویسید که نسبت به او خیلی شدید رفتار کنند و راه هرگونه مراودۀ او را با خارج قطع نمایند. در آن موقع سلطان عبدالعزیز زنده بود و سلطنت میکرد." (نفحات ظهور، ج3، ص210)
حضرت عبدالبهآء در ادامۀ خطابه مبارک میفرمایند، "شاه آن نامه را فرستاد نزد علما که جواب آن را بنویسند. بعد از چند روز علما گفتند این شخص دشمن شماست. شاه در جواب گفت من میدانم که دشمن من است. میگویم شما جواب مطالب او را بنویسید. جواب ننوشتند. شاه متغیّر شده گفت من اینقدر علما را احترام میکنم انعام میدهم که چنین روزی جواب چنین نامهای را بنویسند. حال، آنها چنین جواب میگویند." (خطابات مبارکه، ج1، ص123)
در مفاوضات نیز چنین مذکور است، "اعلیحضرت ناصرالدّینشاه توقیع مبارک را نزد علما فرستاد و تکلیف این کار کرد. ولی علما جسارت ننمودند. پس جواب توقیع را از هفت نفر مشاهیر علما خواست. بعد از مدّتی توقیع مبارک را اعاده نمودند که این شخص معارض دین است و دشمن پادشاه. اعلیحضرت پادشاه ایران بسیار متغیّر شدند که این مسألۀ حجّت و برهان است و حقیّت و بطلان. چه تعلّق به دشمنی حکومت دارد. افسوس که ما احترام این علما را چقدر منظور نمودیم و از جواب این خطاب عاجزند." (ص25)
"بعداً ناصرالدّین شاه آن لوح مبارک را نزد سفیر خود به اسلامبول ارسال داشت تا سفیر مزبور عین آن لوح را به نظر اولیای دولت عثمانی برساند تا از این راه بر شدّت بغض و عداوت آنها افزوده و تضییقات و زندان حضرت بهاءالله را شدیدتر نمایند." (لئالی درخشان، ص401)
عواقب شهادت فخرالشّهداء
سپهسالار در ادامۀ یادداشت خود نوشته است، "این کاظمخان بعد از یک سال و نیم دیوانه شد. در سفر کربلای شاه او را زنجیر کردند و به انواع مذلّت مرد و آن سال که من به تبریز آمدم و والی آذربایجان شدم یک نفر نوۀ او را دیدم در آنجا گدایی میکرد. فاعتبروا یا اولی الأبصار." (نفحات ظهور، ج3، ص211)
جمال قدم دربارۀ ارسال لوح مبارک و اثرات آن میفرمایند، "چنانچه مشاهده میشود که هر چه بلایاء اعظم و رزایاء اکبر وارد شد به تبلیغ امر محکمتر پرداختیم چنانچه صیحه را به هیئت لوح مبعوث نمودیم و به قطب بلاد ایران فرستادیم و بِهِ ٱنصَعَقَ مِنهُ مَن فِی السّموات و الأرض إلّا مَن شاء ربُّک." (لئالی درخشان، ص410)
باید به نکتهای توجّه داشت و آن مهلت یافتن ناصرالدّینشاه بود که چون فکرش نسبت به امر مبارک به علّت رمی شاه مخدوش شده بود، جمال مبارک به او مهلتی عنایت کردند که شاید به خود آید و بعد برای اتمام حجّت لوح مبارک را برای او ارسال داشتند. جمال قدم میفرمایند:
"این که دربارۀ انقلاب و اختلاف ایران مذکور نموده بودید، هذا ما وَعدنا بِهِ فِی الألواح. ای طبیب قبل از ارسال بدیع حجّت الهی بر اهل آن دیار کامل و بالغ نه. چه که رئیس از تفصیل بتمامه مطّلع نبوده و نفسی هم جهرةً کلمۀ حقّی بر او القاء نکرده. ولکن بعد از ظهور بدیع به قدرت منیعۀ الهیّه و ابلاغ کلمۀ ربّانیّه و کتاب الهی حجّت و برهان کامل و بالغ شده. چون به نعمت معنویه اقبال ننمودند، از نعماء ظاهره هم ممنوع گشتند. حتم بود این بلاء مِن لدی الله مالکِ الأسماء. حال باید تفکّر نمود که سبب چه بوده که رشحات بحر غضب الهی رئیس را مهلت داده و سائرین را اخذ نموده.عند ربّک علم ماکان و مایکون. إنّه لهو العلیم الخبیر. اگر ناس در امور وارده و این بلیّۀ کبری تفکّر مینمودند کلّ را به شاطئ عزّ احدیّه متوجّه مشاهده مینمودی. ولکن قضی ما أرادَ. إنّه لهو المراد." (اقتدارات، ص318)
جناب شیخ کاظم سمندر مرقوم داشتهاند که پس از شهادت جناب بدیع قحطی ایران را فرا گرفت و صدمات بسیار به بار آورد:
"در سال 1288 که به سبب شهادت حضرت بدیع در ایران قحط و غلا استیلا یافت و جمعی کثیر از گرسنگی به هلاکت رسیدند" جناب علیاکبر ایادی، حاج آخوند، "ترحّماً عَلَی الکلّ مِن الدّاخل و الخارج عریضه به شفاعت به توسّط جناب خادم به حضور مبارک معروض داشته رفع بلا و دفع غلا مسئلت مینماید." (تاریخ سمندر، ص234)
جمال مبارک در جواب او، در لوحی به امضاء کاتب وحی، میفرمایند، "این که در تنگی و قحطی ایران مرقوم فرموده بودید این از وعد الهی بوده در الواح. چنانچه در همان سنه که لوح منیع به ید بدیع ارسال شد، در الواح ذکر شدائد و بلایا و قحط آن دیار تصریحاً نازل شده و وعید الهی کلّ را احاطه نموده. چنانچه آیه نازل که مضمون آن این است که اگر نظر به ملاحظۀ احباب نبود کلّ هلاک میشدند. ولکن بعد از وصول مکتوب آن جناب تلقاء عرش حاضر شدم و استدعای آن جناب را معروض داشتم. فرمودند شفاعت ایشان قبول شد. سوف یرون أنفُسَهُم فی رخاءٍ مبین. و بعد فرمودند ای علی، هنوز اثر دم بدیع از ارض محو نشده و تو میدانی که آن مظلوم به کتابی فرستاده شد که ابداً از برای نفسی در آن عذری باقی نمانده و اصل امر به کمال تصریح اظهار شده. معذلک وَرَدَ علیه ما وَرَدَ." ( تاریخ سمندر، ص234 / در مائدۀ آسمانی، ج4، ص7-36 نیز این لوح مبارک درج است امّا بخش کوچکی از آن محذوف مانده.)
آثار مبارکه دربارۀ جناب بدیع
علاوه بر آنچه که قبلاً در ضمن بیان تاریخچۀ حیات جناب بدیع از آثار مبارکه نقل شد، بعضی موارد دیگر ذیلاً اتیان میشود. در الواح بسیاری ذکر جناب بدیع شده است. از آن جمله در لوحی میفرمایند، "قل إنّا قَبَضنا قبضةَ مِنَ التّراب و عجنّاه بمیاه القدرة و الاطمینان و نَفَخنا فیه روحاً مِن لَدُنّا ثمَّ زَیَّنّاه بطراز الأسماء فی ملکوت الإنشاء و أرسلناه إلَی السّلطان بکتاب ربّک الرّحمن. تعالَی هذا الأمر الّذی علَی العالمین محیطا." (آثار قلم اعلی، ج1، طبع کانادا، ص159)
"و اذکر البدیع اذ خلقناه بدعاً و ارسلناه الی رئیس الظّالمین لعمری نفخنا فیه روحاً مِن امرنا و اظهرناه بالقدرة و الاقتدار و ارسلناه کجبل النّار بحیث ما منعته الجنود و لا سطوة الّذین کفروا بربّ العالمین؛ لو امرناه انّه بنفسه لَیقابل مَن فی السّموات و الأرضین." (اسرارالآثار خصوصی, ج2, ص35)
"قد اضطربَت أرکان العُزّیٰ إذ اُرسِلَ الیه اللّوح مِن لدن عزیزٍ قدیر. فلمّا وَرَدنَا السّجن أرَدنا أن نُبلِّغَ الکلَّ رسالاتِ الله العلیم الحکیم. قل أ مَارأیتَ کیفَ خَلَقنَا البدیع بروح القدرة و الاقتدار و أرسلنا ککرة النّار بلوح ربّک المختار. هل یُقابَلُ أمرَه ما عند خلقه لا ورَبِّ العالمین." (آثار قلم اعلی،ج1، ص156 / آیات بیّنات، ص26)
در لوح السّحاب نازل، "قل انّ المشرکین نقضوا عهدَ الله و میثاقَه و أدخلونا فی السّجن بظلمٍ مبین. فلمّا وَرَدنا أرَدنا أن نُبَلِّغَ الملوکَ رسالاتِ الله المقتدر العزیز العظیم و مِنه ملِکِ العجم کَشَفنا لَه جمالَ الأمر و عَرَّفناه نفسَنا بعد الّذی أخترنا أحداً مِنَ الأخیار و نَفَخنا فی قلبه روحَ القدرة و الاقتدار و أرسلناه الیه ککرة النّار بلوحٍ مِن لدن ربّک العزیز القدیر و فیه بیّنّا ما اکتسبت یداه و ما ارتکبه ملک الرّوم..." (آثار قلم اعلی، ج1، ص140)
"در بدیع باید تفکّر نمود. انّا أحضرناه و شَرَعنا فی خَلقه. فلمّا تمّ خلقُهُ و طابّ خُلقُهُ أرسلناه ککرة النّار ما مَنَعته سطوَةُ الأیّام و لا قدرةُ الأنام." (لئالیالحکمة، ج3، ص232)
"و منهم فخرالشّهداء الّذی أحضرناه لدی الوجه و خَلَقناه بکلمةٍ مِن لدنّا ثمّ أرسلناه بکتابِ رَبِّکَ إلَی الّذی اتّبع هواه و فصّلناه فیه ما تمّت بِهِ حجّةالله علیه و برهانه عَلی مَن فی حوله." (مجموعه الواح طبع مصر، ص332)
کلام آخر
برای نوشتن کلام آخر از حضرت ولی امرالله مدد بگیریم که فرمودند: "از جمله شهدای نامدار آن زمان جناب آقا بزرگ خراسانی است که از قلم اعلی به القاب منیعۀ «بدیع» و «فخرالشّهداء» ملقّب گردید و این جوان نورانی، که به وسیلۀ نبیل به امر الهی اقبال نموده بود، در سال دوّم سجن در سنّ هفده سالگی در قشلۀ عسکریّه به محضر مبارک جمال اقدس ابهی مشرّف گردید و چنان که از لسان قدم در الواح مقدّسه نازل شده در آن جوهر وفا روح قدرت و اقتدار دمیده شد، خَلق بدیع یافت و خُلق عظیم حاصل نمود. این بود که منقطعاً الَی الله و متهیّئاً لمشهد الفداء بر ایصال لوح مبارک سلطان که از قلم حضرت رحمن خطاب به ناصرالدّینشاه صادر شده بود قیام نمود و فرداً واحداً در حالی که حامل آن لوح کریم بود پیاده به مقرّ معهود شتافت و چون باد بادیهپیما شد تا پس از چهار ماه به طهران ورود نمود. مدّت سه روز در محلّ اقامت شاه در حال صیام و قیام گذرانید تا عاقبت هنگامی که شاه به عزم شکار به جانب شمیران در حرکت بود وی را از دور مشاهده کرد. چون اذن حضور یافت به نهایت سکون و وقار و خضوع و احترام به سراپردۀ سلطان نزدیک شد و به این خطاب عظیم ناطق گردید: «یا سلطان، قد جِئتُکَ مِن سباءٍ بنبأٍ عظیم.» فیالفور امر همایونی صادر شد که لوح را اخذ و به علمای دارالخلافه تسلیم نمایند و مقرّر داشت جوابی بر آن توقیع منیع بنگارند. ولی علما در صدور جواب راه مماطله پیمودند و اجرای سیاست و عقوبت را در حقّ آن بشیر الهی و حامل منشور یزدانی لازم و متحتّم شمردند. سپس سلطان آن لوح را به سفیر خویش در اسلامبول ارسال داشت تا اطّلاع وزرای دولت عثمانی بر مضامین لوح موجب تشدید آتش جور و عناد آن مظاهر بغضیّه نسبت به امر الهی گردد. " (قرن بدیع، ص401)