در این ساعت که عروس حُبّ از پرده بر آمد و آتش فراق از دل و جان شعله برآورد، صبر را از صدر برانداخت، چون جمال دوست چهره برافراخت. در فراقیم و به امید وصل جان دربازیم. اگرچه در وصال هم بیم فراق هست؛ بلکه در سبیل عشق فصل از وصل نیکوتر و بُعد از قُرب محبوبتر و فراق از وصال پسندیدهتر است. زیرا که در وصال بیم فراق است ولکن در فراق امید وصال. از پسِ هر هجری لقاست و بَعدِ هر بقایی فنا. عالم را مرکّب از شهد و حنظل خلق نمودهاند. کجا گذارد که انسان بیدل در خاکدان آب و گِل نَفَس راحت کشد و یا بستر راحت گسترد. اگر به لب نوشی دهد از جان خروشی برآوَرَد. پس، باید جان صافی دل را در او نبندد و چون سحاب از او بگذرد و همچه عقاب از او برپرد و نه به شیرینیاش خورسند شود و نه از زهرش مستمند. دل به مُلک باقی نهد و از تراب فانی بگذرد که شاید به پَر معنوی به آشیان قدس الهی پرواز نماید تا به آهنگ بدع عراقی به این نغمۀ عزّ روحانی بسراید:
ما مست فنائیم همه؛ ما نور بهائیم همه؛ ما روح بقائیم همه؛ ای جان و دل آگاه شو، آگاه شو.
باقیِ این داستان را هر که خواهد در آستانِ دوست حاضر شود و ادراک نماید. تاخدا کی نصیب کند و همه را جمع نماید.