این کتاب تایپ شده هنوز به طور کامل تصحیح نشده است. از روی تصویر اسکن شده کتاب که در برخی موارد به طور واضح قابل مشاهده نبود تایپ شده است. در چنین مواردی ممکن است شما چند علامت سئوال (؟؟؟) بجای کلمهای ناخوانا از تصویر اسکن شده کتاب مشاهده فرمایید.
تألیف
هوالقریب المجیب
المنة لله که اعانات غیبی و تائیدات الهی باز هم مدد فرمود تا حقیر نگارش جلد نهم از کتاب مصابیح هدایت را که محتوی سرگذشت نه تن دیگر از اکابر امرالله است به اتمام رساند و تعداد مجلدات کتاب را با همه صعوباتی که در طریق انجام آن وجود داشت به این عدد مبارک بالغ سازد. این جلد بغیر از سرگذشت بهین آئین اختصاص بشرح احوال معاصرین داشت (معاصرینی که یا از بنده زودتر بدنیا آمدهاند و یا در سنوات عمر با فانی قرین و قریب بودهاند اما نگاشتن تراجم احوال مبلغین و علمائی که بسال از حقیر کمترند بر عهدهی آیندگان است) ولی قبل از آنکه کتاب به انتهاء رسد دو نفس مقدس از صاحبان ترجمه که عبارت از اشراق خاوری و شکیبا باشند از دنیا رخت بربستند و بقیه در حال حیات هستند و با اینکه همگی از حد هرم گذشته و اکثرشان نعمت تندرستی را از دست دادهاند معهذا چون هیچیک بستری نمیباشند اوقات را بقدر قوه در خدمات و نشر نفحات بسرمیبرند و امید است که سرانجام باحسن ختام ببارگاه ملیک علام راه یابند.
باری اگرچه شمارهی مبلغین محترم و تعداد علمای مکرم بهائی که سلسلهی کتب مصابیح هدایت در شرح حیات آن دو طبقه میباشد بسیار است شاید مندرجات مجلدات نه گانهی مصابیح به مراتب کمتر از بیان سرگذشت یک عشر آنان تا این زمان باشد ولی بدست آوردن ترجمهی احوالشان تا همین اندازه هم بچند جهت بعید مینمود.
اول اینکه نگارنده میبایست مواد مصالح تاریخچهی اشخاص را با زحمات بسیار پیدا کند.
ثانی اینکه برای اطمینان بدرستی مواد پیدا شده به تحقیقات ثانوی بپردازد و هر دو عمل وقت فراوان و دقت شایان میطلبید چرا که منابع تحقیقات اولیه عبارت از افواه اشخاص و پارهئی از نوشتههای متفرقه پیشینیان بود که شناختن آن اشخاص و پی بردن بوجود آن نوشتهها گاهی در صعوبت به آن پایه میرسید که فانی را به مضیق یأس نزدیک مینمود و بعد که چیزی از گفتهها ونوشتهها بدست میآمد ضرورت داشت که به صحتش اطمینان حاصل شود بدین طریق که بار دویم از اشخاص مطلع و معتبر دیگر که شناختن و پیدا کردن آنان مشکلتر بود تحقیق بعمل آید چه که مأخذی شناخته شده و بتصویب رسیده وجود نداشت تا با مراجعهی به آن سبیل تجسس هموار و راه تفحص کوتاه گردد.
آری کتب رسمی مطبوعی که گاهی محل رجوع برای وقوف به امور جزئی واقع میگردید عبارت از بهجت الصدور جناب حاجی میرزا حیدرعلی اصفهانی و تاریخ جناب نبیل زرندی و بدایعالاثار جناب زرقانی و تاریخ حضرت صدرالصدور نوشته جناب نصرالله رستگار طالقانی و کشف الغطاء تألیف جناب ابوالفضائل گلپایگانی و تاریخ شهدای یزد تألیف جناب حاجی محمد طاهر مالمیری یزدی و ظهورالحق تألیف جناب فاضل مازندرانی است آن هم فقط جلد سیمش زیرا سایر مجلداتش هنوز چاپ نشده و نسخههای خطی آن در دسترس نبوده و هیچ یک بنظر حقیر نرسیده است حتی تفصیل سرگذشت مؤلفش توسط یکی از محترمین احباء که از روی جلد هشتم کتال فاضل سواد برداشته بوده است به فانی واصل و تلخیص آن در جلد هفتم مصابیح درج گردیده است. و اگر نفسی کل مجلدات مصابیح هدایت را بدقت از نظر بگذراند ملتفت خواهد شد که استفادههائی که از کتب مزبوره بعمل آمده است نسبت به یک کتاب نه جلدی که محتویاتش از پنجهزار صفحه قدری کمتر است بسیار ناچیز میباشد.
ثالث اینکه متصدی جمیع کارهای تألیف از تنظیم و تحریر و پاکنویس خود حقیر بوده و جز کمی از سه جلد اول که دو سه تن از جوانان بهائی هریک چند سرگذشت را برایم پاکنویس نمودند دیگر هیچ معاون و مددکاری در بین نبوده حتی امر مقابله را غالباً خود فانی منفرداً صورت میداده است. با وصف این احوال به توفیقات رب متعال این نه جلد کتاب که مشتمل بر سرگذشت هشتاد و نه (89) تن از بزرگان امرالله میباشد به پایان رسید. در خلال این تراجم احوال که هریک فصلی به استقلال دارند نام عدهئی از فضلا و مبلغین دیگر هم به مناسبتهائی در میان آمده است که میتوان معرفتی اجمالی بخدمات و کمالاتشان حاصل کرد. اما بیان پارهئی از مطالب مهمه دیگر راجع به این کتاب را تحت عنوان (خاتمه) در آخر همین جلد ملاحظه خواهید فرمود.
امید وطید آنکه دوستان از مطالعهاش بوجد و طرب آیند و از قرائتش مسرور و منجذب گردند و برایکاتب خاطی و حقیرش که اکنون مردی سالخوره و پیر است دعا کنند تا چند نفس باقیمانده را در رضای خدا برآرد و به حسن خاتمه البته آثار باهرهاش باقی و برقرار ماند و معاصران و آیندگان را از فوائد معنویهاش متمتع سازد. انتهی
طهران: بتاریخ یوم المشیه من شهرالمسائل سنه 130 بدیع مطابق شنبه اول دیماه 1352 هجری شمسی و 22 دسامبر 1973 میلادی.
عزیزالله سلیمانی اردکانی
جناب عبدالحمید اشراق خاوری
جناب اشراق خاوری از اکابر علمای بهائی و از جملهی نفوسی است که میتوان او را بحقیقت ازاهل فضل شمرد زیرا هم علم و اطلاعی وسیع وهم نطقی فصیح و هم انشائی سلیس و هم تألیفاتی نفیس داشت. این عبد بار اول در مشهد بدیدار فرخندهاش نایل شدم و در مدت یک سالی که آنجا بود پی بعمق معارفش بردم بعد هم سه سال در کلاس عالی تبلیغ در طهران با یکدیگر محشور بودیم و درهمانجا بود که مرا به تألیف کتاب تشویق میفرمود و اصرار داشت که این بنده غیر از کتب و جزواتی که بتدریج برای تدریس مینگاشتم کتب و رسائلی امری نیز در هر موضوعی که صلاح بدانم بنگارم و چون خود این عبد هم از قبل چنین تصمیمی داشتم بالاخره شروع به تألیف کتاب مصابیح هدایت نمودم و این مطلبی است که در مقدمهی جلد اول این کتاب بر سبیل اشاره بیان و وعده داده شده بود که در موضع خود بدان تصریح گردد و الحمدلله که اینجا به وعده وفا شد بهرحال چون بنده سنواتی چند با ایشان مالوف بودهام بجرأت و از روی بصیرت عرض میکنم که این ذات شریف از مفاخر مبلغین معاصر و در ردیف افاخم فضای امرالله از قبیل جناب میرزا اسدالله فاضل مازندرانی و جناب وحید کشفی و جناب آقا سید عباس علوی میباشد که در صف اول متبحرین قرار دارند.
اشراق خاوری گذشته از واجد بودن شرافت و منقبت علمی
تصویر ص 5 پی دی اف
محرز مقامی رفیع در مکارم ملکات بود و بالاخص بفضیلت عفت خیلی اهمیت میداد و با هرکس که تازه آشنا میشد دقیقانه بحرکات و سکناتش مینگریست و قدر و قیمتش را با موازین اخلاقی میسنجید.
باری این بزرگوار شرح احوال خود را تا اواسط سنه 1327 شمسی بنا به استدعای بنده مرقوم و به این عبد تسلیم نموده و با وصفی که آن نوشته در خور این بود که تمامش در این اوراق درج شود لکن چون از جهت تفصیل قدری بیش از گنجایش این کتاب است لهذا درجش بدون تلخیص امکان نداشت معهذا در موارد کمتری خلاصه و عصاره مطالب و در مواضع بیشتری عین عبارت خود ایشان از نظر قارئین محترم میگذرد.
اکنون به ترجمهی احوال ایشان پرداخته گوئیم یکصد سال پیش یا قدری بیشتر آخوندی حقیر فقیر از یکی از شهرهای ایران برای تکمیل علوم شرعیه به عتبات عالیات رفته و چند سنه تحصیل کرد سپس به قصد زیارت تربت حضرت رضا علیه السلام را خراسان را پیش گرفته خود را بهر زحمتی بود به چند فرسخی مشهد رسانید. از سوی دیگر در همان زمان شخصی از علمای بزرگ بنام شیخ عبدالرحیم نهاوندی نیز از طهران عازم مشهد بوده و چون این مرد از فقهای محترم و مجتهدین مسلم بشمار میآمده و نزد شاه وارکان مملکت عزت و مکانت داشته است سلطان وقت که معلوم نیست کدام یک از پادشاهان آل قاجار بوده است به والی خراسان تلگراف کرد که ازجناب شیخ عبدالرحیم نهاوندی پیشواز و تجلیل کنید و الی هم جمعی انبوه از اعیان و تجار را همراه کرده با حشمت و جلال تمام به استقبال شتافته در شریفآباد شش فرسخی شهر خیمه و خرگاه زد و دستور داد تا بساط ضیافت مهیا سازند و خوان ملوکانه ترتیب دهند و خود با ملتزمین رکاب منتظر ورود عالم عالی جناب شد. در همین اثنا دیدند آخوندی با ریش و عمامهی ژولیده و قبا و عبای مندرس ولی با هیکل علمائی وارد شد. والی یکی را فرستاد تا تحقیق کند که این شخص کیست چون از نام و نشان و مقصدش جویا شدند اظهار داشت که اسم من شیخ عبدالرحیم است از عتبات میآیم و به مشهد میروم والی و همراهان که نام شیخ عبدالرحیم را شنیدند قید نهاوندی را فراموش کردند و بگمان آنکه این مرد همان کسی است که شاه دربارهشا سفارش نموده با خضوع نزدش آمده اظهار چاکری و ارادت نمودند و با سلام و صلوات او را به چادری مخصوص که برای مهمان برپا داشته بودند برده بکمال تبجیل پذیرائی کردند و چون خبر به شهر رسید که چنین عالمی بزیارت آمده و اعلیحضرت شهریاری چنان تلگرافی درباره اش فرموده مردم دسته دست به شریف آباد شتافته صف نماز ترتیب داده به آقا اقتدا کردند بعد هم با احترامی شایان او را به شهر وارد نموده خواهش کردند که به عتبات برنگردد و در مشهد بماند این شخص هم قبول نمود ودر آن شهر اقامت کرده مقتدای جمیع اهالی گردید. دو سه روز پس از ورود او شیخ عبدالرحیم نهاوندی حقیقی نیز به مشهد وارد گشت لکن بیآنکه مورد اعتنای کسی واقع شود امر زیارت را انجام داده بعد از چند روز مراجعت کرد فقط والی ملتفت ورود شیخ و خطای خود گردید اما صلاح ندانست که باین اشتباه اعتراف نماید لهذا شیخ عبدالرحیم بکمال تسلط بر مسند شرع جالس شده به رتق و فتق امور پرداخت و به مرور دارندهی جاه و منزلت عظیم و زوجات متعدد و اولاد بسیار شده بالاخره شهرت و عظمتش بحدی رسید که ناصرالدین شاه نیابت تولیت آستان قدس رضوی را به او محول کرد و حصول این افتخار سبب مزید اعتبار و زیادتی اقتدارش گردید و سالیانی بهمین حال زیسته عاقبت دار فانی را وداع گفت و در جوار مرقد منور حضرت رضا مدفون گشت و بعد از او پسر بزرگش شیخ عبدالحسین که مردی کم سواد و پرحیله بود بر وسادهی پدر تکیه زد و با ظاهری آراسته و باطنی کاسته به مردم داری و ریاکاری مشغول شده از ممری که همه میدانند بر املاک و اموال افزود و تا توانست زن گرفت و بچه آورد لکن به فرزندان خود محبتی نداشت و به تولیدشان راغبتر بود تا به تعلیم و تربیتشان علی ای حال از جمله پسرانش شیخ احمد پدر اشراق خاوری است که او هم در جامهی اهل علم و مردی عیاش و کلاش و مجلس آرا بود لکن در فضل و دانش پایه و مایهئی نداشت بلکه مانند پدر بحلق و دلق و سیمی این دو اهمیت میداد یعنی همیشه در فکر رنگین ساختن سفرهی غذا و آراستن دستار و عبا و زینت دادن حجله برای قدوم نو عروسی زیبا بوده است. تعداد نسوانی که در طی عمر گرفته و رها کرده از عدد زنان خاقان مغفور یعنی فتحعلیشاه قاجار کمتر نبوده است دیگ رشماره اولادش را خدا میداند و بس چه که هرچندی یکبار خواه در سفر و خواه در حضر زنی یا دختری عقد میبسته یا صیغه مینموده و پس از قلیل مدتی از او سیر میشده و طلاقش میدادهو اگر نوزادی میآورده بیخبر میمانده است باری یکی از زنانش والدهی ماجدهی جناب اشراق خاوری است که مسماة به (فاطمه خانم) و صبیه شیخ محمد حسن پسر شیخ عبدالرحیم جد اعلای اشراق خاوری بوده است لهذا این زن و شوهر عموزادگان یکدیگر بودهاند و چون این خانم از خود سروسامان و آب و ملکی داشت شوهر گاه بگاه یعنی هفته به هفته یا ماه به ماه پیشش میآمد آن هم برای گرفتن پول و بقیه اوقات را یا در سیر و سیاحت بلاد میگذرانید یا در محلههای شهر پیش منکوحههای دیگ راعم از متعه و مخطوبه بسرمیبرد گاهی نیز در پارهئی از ممالک سایره گردش مینمود نظر باین حرکات بود که بارها بین زوجین بهم خورد یعین آن خانم شریف عفیف آن مرد شیدائی هرجائی را بخانه راه نمیداد اما او هر دفعه با انگیختن واسطههای محترم دوباره آشتی میکرد لکن عاقبة الامر به تفصیلی که خارج از موضوع این تاریخچه است از یکدیگر جدا شدند.
باری اشراق خاوری در فجر یوم هشتم ماه رجب سنه یکهزار و سیصد و بیست هجری قمری در شهر مشهد متولد شد پدرش برای نامگذاری فرزند از قرآن فال گرفت چون اوراق کتاب الله را گشود آیه مبارکه (انه حمید مجید) برصدر صفحه دیده شد لهذا او را به عبدالحمید تسمیه نمودند این پسر در آغوش مادر و جده خویش که از هر دو نفرشان نهایت رضایت را دارد رشد و نمو میکرد مادرش که به قرائت کتب فارسی توانا بود و اشعار فراوانی از حافظ و سعدی و فردوسی و قاآنی از برداشت هرچه خود میدانست متدرجاً بجگر گوشهی خویش میآموخت جدهاش هم که خانمی پارسا بود و به آن طفل بیش از سایر برادران و خواهرانش دلبستگی داشت تمام همّ خود را در تربیتش بکارمیبرد و او را بروح دین پرورش میداد بدین ترتیب که هر شب او را پهلوی خود میخوابانید و صبح هنگام بانک خروس و صوت اذان که از خواب برمیخاست او را هم بیدار میکرد و با خود بر سر حوض آب برای گرفتن وضو میبرد سپس بادای صلوة و قرائت ادعیهی اسلامی من جمله دعای صباح حضرت امیر و دعای عهدنامه که آنها را خود به او یاد داده بود وادارش میکرد و بعد معنای جملههای عهدنامه را به فارسی برایش میگفت شبهای جمعه هم او را پهلوی خود نشانده با یکدیگر دعای کمیل میخواندند تا اینکه آن را هم از بر کرد هفتهئی یکبار نیز او را با خود به حرم میبرد و به تدریج تمام زیارتها را به او آموخت و همواره از کتاب قصص الانبیاء سرگذشت پیغمبران را برایش نقل میکرد و بدین وسیله محبت کل رسل را در قلبش جای داد و او را طفلی دیندار و خداپرست بارآورد. بدرجهئی که از دهسالگی در ماه رمضان روزه میگرفت و چون در گرمی هوا شتنگی بر او غلبه میکرد به اطاق نمناک زیرین میرفت و شکم را بر روی زمین میگذاشت تا در عصش تخفیفی پیدا شود ولی روزه را نمیگشود چه جدهاش باو فهمانده بود که خدا در همه جا حاضر است و همه چیز را میداند و از دروغ و ریا و نفاق بدش میآید بهرحال جون آن پسر هفت ساله شد او را به مدرسهی رحمتیه که از مدارس تازه تاسیس و دارندهی ناظمی خوش نیت و دلسوز و آموزگارانی دانشور بود بردند. این مدرسه دارای هفت کلاس بود که پروگرام سنگینی داشت اشراق خاوری چون در میان تلامذه تنها کسی بود که بخوبی آداب شریعت و اعمال عبادت را میدانست او را پیشنماز کردند و ظهرها و عصرها شاگردان به او اقتدا مینمودند و به لحاظ هوش و فراست فوقالعادهاش در کلاس خود همیشه سمت مبصری داشت ایضاً هروقت که از معلمین کلاسهای پائینتر کسی غیبت میکرد ناظم مدرسه او را بجای معلم غایب به تدریس میگماشت. مختصر در آن مدرسه که محیطی گرم و خالی از فساد بود در مدت هفت سال دانش بسیاری اندوخته کرد بدین معنی که جمیع دروس را خواه از حساب و غیره و خواه از صرف و نحو و قرائت دقیقاً یاد گرفت و مقالات متعددی از کتاب اطباق الذهب عبدالمؤمن اصفهانی با اعراب صحیح از برکرد و بعد از طی کردن آن مدرسه چون در مشهد از مدارس جدیده بالاتر از آن جائی نبود قدم به مدارس قدیمه گذاشت ابتدا چندی در مدرسهی میرزا جعفر سپس مدتی در مدرسهی فاضل خان نزد طلاب دانشمند به تکمیل مقدمات پرداخت و بعد در مدرسهی نواب حجره گرفته روزها به تحصیل مشغول بود و شبها به منزل میرفت اما از ابتدای کار ذوقش با فقه و اصول موافق نیفتاد بلکه از فنون ادب و اصطلاحات عرفانی و مطالب فلسفی و شرح احوال عرفا خوشش میآمد و آن ایام اساتید بزرگ از هر رشته در مشهد بسیار بودند. اشراق خاوری در ادبیات عرب از محضر میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری استفادههای شایان کرد. این مرد پرمایه که پی به ذوق سلیم و حافظهی قوی واستعداد شدید اشراق خاوری برد به حفظ منتخبات ادبیه تشویقش کرد او هم باین عمل همت گماشت و بیست مقامه ازمقامات حریری و قصاید و قطعات بسیاری از اجلهی فصحای عرب و اشعار بیشماری از اعزه بلغای عجم و خطب زیادی از کتاب نهج البلاغه را بخاطر سپرد حتی در نظرداشت که تمام قرآن را حفظ کند و سورههای چندی را مرتباً از برکرد و بالجمله درنتیجه ترغیب ادیب و شب زندهداریهای خویش کمکم از جهت معلومات و معارف صدرش منشرح و وجودش مانند چشمهی زاینده گشت و از حیث محفوظات سینهاش به منزلهی صندوقی از ذخایر کتب و دفاتر گردید.
باری آن ایام اگرچه کتاب شرح منظومهی حاجی ملاهادی سبزواری را نیز با چند تن از طلاب دیگر نزد ادیب درس گرفت لکن چون آن مرد تبحری در این رشته نداشت چندان مفید واقع نشد همچنین در اثنای این امور گاهی درب حجره را از داخل میبست و به مطالعهی کتب حضرت شیخ احمد احسائی و جناب سید کاظم رشتی و محیی الدین عربی مشغول میگشت ایضاً در محضر آقا بزرگ استاد مسلم فلسفه شرح هدایهی ملاصدرا را فراگرفت و به همین کیفیت درنهایت جدیت پیش میرفت و با کمال موفقیت بر سرمایهی علم و معرفت میافزود چه که در مزالعات کتب درسی و غیر درسی بیشتر به دقت در کلمات عرفا و مصنفات فلاسفه سرگرم بود زیرا بگمانش که حقایق عالیه را در متون و حواشی این قبیل کتابها میتوان پیدا کرد ولی با اینکه به بلندی قدر و گرانی قیمت اهل حکمت و عرفان معترف بود حاجتش از گفتههای آنان برآورده نشد و درنظر گرفت به ریاضت مشغول شود تا بدین وسیله خانهی دل را صیقلی و آمادهی قبول انوار حق نماید و بالنتیجه پی به رمز خلقت و اسرار عالم آفرینش ببرد و همچنین بدرک لقای امام منتظر که بزرگترین آرزویش بود فایز گردد پس برسم اهل تصوف از مشتهیات یعنی از غذاهای لذیذ و شربتهای گوارا کناره کرد و به نان کم و آب خالی اکتفا نمود و برای اینکه مادرش ملتفت و مزاحم نشود هر هنگام که برایش طعام میآورد طوری رفتار مینمود که آن زن تصور کند در بیرون شام یا ناهار خورده است درضمن هم علاوه بر فرایض و نوافلی که انجام میداد و اضافه بر دعاهائی که تلاوت میکرد هر روز در روضهی رضوی نماز جعر طیار را بجا میآورد چه در اخبار وارده از ائمه اطهار صریح بود که هرکس بادای آن صلوة موفق شود البته بحضو رحضرت قائم مشرف خواهد گشت لکن چون مدتی باین منوال گذشت و از تحمل آن مشقات جز ضعف و بیرمقی ثمری اخذ نشد تصمیم گرفت که تنها و بیاطلاع خویشاوندان بدیار و امصار دیگر برود که شاید درجائی بزیارت قام آل محمد نائل شود و از محضر مبارکش التماس کشف حقیقت کند اما تصور سفر که هزاران خوف و خطر دربرداشت او را سخت بحذر میانداخت علی الخصوص که دو دفعه هم بیخبر از همه کس قدم بیرون گذاشت و پیاده قریب یک فرسنگ از شهر دور شده مراجعت کرد و پیمایش همین مسافت ناچیز او را به صعوبت مسافرت واقف ساخت و از آن پس هر گاه که بخیال جهانگردی میافتاد خستگی و تشنگی و گرسنگی و ریختن عرق و آبله زدن پا و حملهی جانوران وحشی و از همه مهیبتر احتیاج و بیپولی در پیش رویش مجسم میشد و با خود میگفت تنها چطور بروم، کجا بروم، خرجی از که بگیرم اگر والده و کسانم بفهمند مانع خواهند شد. مختصر مدتی با برونی آرام و درونی آشفته در این اندیشهها بسرمیبرد و ضمناً قرائت کتب ادبی و فلسفی و عرفانی را ادامه و دل غمگین را با کلمات دلنشین بزرگان عالم تسکین میداد رفته رفته مطالعهی آن کتابها در او احوالی تازه بوجود آورده جنبه تفویض و تسلیم و توکل و توسلش را تقویت نمود و بخود چنین تلقین میکرد که برطبق آیات قرآنیه و اخبار مأثوره رزق عباد مقرر است و خداوند مهربان از خزانه غیب خویش روزی بندگان را میرساند علی هذا به مرور بیمش زایل وعزمش بر خروج از وطن راسخ گردید ولی چون آن موقع فصل زمستان بود انجام عمل را به موسم بهار موکول نمود و در آن فاصله گاهی در خوف و گاهی در رجا ایام و لیالی را گذرانید تا اینکه (علم دولت نوروز به صحرا برخاست) و تصمیم هجرت شدت یافت و برای دفعهی چهارم سفرنامهی حکیم ناصرخسرو علوی را که از خواندنش لذت میبرد مطالعه کرد و به همین کیفیت ماه اول و دوم ربیع گذشت هوا هم اعتدالش بیشتر و برای صحرا نوردی مناسبتر شد این موقع درنظر گرفت که روز حرکت را معین کند و بعد از سنجیدن پیش و پس کار یوم شنبه هفدهم شعبان 1340 هجری قمری را که چند روز بعد باشد تعیین نمود واگرچه در عزم خود جازم و در تصمیم خویش محکم بود لکن گاهی که بفکر این سفر مجهلوالعاقبه میافتاد برخود میلرزید و برای زایل شدن طپیدن دل و حل مشکل دنبال چاره میگشت بالاخره برای رفع نگرانی و پی بردن به پایان کار به استخاره و فال متوسل شد و هر دفعه نوعی پیش آمد نمود که نیتش را توقیت کرد و شرح این مطلب بقلم خود اشراق خاوری چنین است:
(در مشهد شخصی از طلاب علوم بود که خیلی باوقار و برازنده بود عمامهی بزرگی بسر میگذاشت و محاسن زیبای بلندی داشت ملقب به نظام العلما بود اسمش را نمیدانم چه بود زیرا در آن اوقات بهمین لقب معروف بود و همه او را نظام العلماء میگفتند پنهان نماند که من در آن اوقات هروقت او را در کوچه و بازار میدیدم بیاختیار از قطعهئی که قاآنی شاعر فرموده یادم میآمد نظام العلما کار غریبی داشت که در مشهد منحصر بخود او بود و همه تجربه کرده بودند چون خود من هم در قضیه سفر تجربه کردم و مسلم شد در اینجا مینویسم این شخص با قرآن مجید استخار میکرد و نیت هر شخصی را با عاقبت آن مشروح و مفصل میگفت ولی استخاره او همه جائی و همیشه نبود هرکس میخواست باید مطلب خود را در کاغذی نوشته میان پاکت سربسته تسلیم مشارالیه نماید و اگر هم نمینوشت و فقط شمارهی نیت خود را در روی پاکت میگذاشت که چند مطلب درنظر دارد نظام العلماء در مقابل هر شماره مقصود آن شخص را مینوشت و به عاقبتش هم اشاره میکرد اشخاص پاکت سربسته خود را میرفتند و به متصدی کفش کن مسجد گوهرشاد میدادند ودهشاهی که آنوقتها در مشهد یک پنا باد میگفتند برای نیاز میپرداختند روز دیگر اول اذان صبح جواب استخاره در نزد متصدی کفش کن حاضر بود و در پشت پاکت شرح نیت یا نیات هرکس به تفصیل نگاشته شده بود من قبل از فرارسیدن روز معین که برای مسافرت تعیین کرده بودم قطعهی کاغذ سفیدی گرفته روی آن عدد 1 نوشتم و دیگر چیزی ننوشتم و آن را در پاکتی گذاشته سرش را بستم و به مرکز معین دادم و به انتظار جواب مترصد روز بعد بودم. آنشب درست بگویم خواب حسابی نکردم و فکر میکردم که آیا در جواب نیت من چه خواهد نوشت و البته نیت من پرسش از سفر و عاقبت تصمیم مسافرتی بود که درنظر داشتم روز بعد اول اذان صبح برخاستم و به مسجد گوهرشاد رفته نزد متصدی کفش کن شتافتم و پاکت خود را که روز قبل داده بودم دریافت کردم دیدم جناب نظام العلماء در سر سطر پشت پاکت با قلمی نسبة درشت این عبارت را نوشته است: "هوالله تعالی راجع به سفر است باعث ابتلا و گرفتاری میشود اوائل آن و اواخر آن بسیار خوب است و باعث خوشحالی است" این عبارت نظام العلما هم همیشه مانند (تاریخ روز شده هفدهم شعبان) همیشه در جلو چشمم مجسم و مسوطر است خوانندگان گرامی شاید بتوانند درک فرمایند که این عبد پس از مشاهدهی آن عبارات که مسطور شد چه حالی داشت سبحان الله با خود میگفتم من که در روی کاغذ بهیچوجه اسمی از سفر و غیره نبرده بودم فقط عدد یک نگاشته بودم و روی پاکت هم عدد یک را نوشتم که بداند فقط یک نیت در نظر دارم این شخص از کجا این شرح و تفصیل را فهمید؟ خلاصه هزار مرتبه بر تصمیم سابق افزود و منتشر فرارسیدن روز شنبه هفدهم شعبان بودم یکی دو روز به روز موعود مانده طرف صبح وارد مسجد گوهرشاد شدم کتابفروش پیری بود که با هم آشنا بودیم و اغلب از او کتاب میگرفتم و مطالعه میکردم خیلی پیرمرد خوبی بود خدا رحمتش کند پس از ورود به مسجد نزد مشارالیه رفتم و کتابهایش را که روی هم ریخته بود زیر و رو میکردم چشمم به دیوان حافظ شیرازی افتاد بیاختیار کتاب را برداشتم و برای تصمیم مسافرت خود خواستم فالی بزنم شما دربارهی من به اینجا که میرسید هرچه میخواهید فکر کنید مختارید ممکن است بگوئید که این شخص موهوم داشته و به فال معتقد بوده و... "ولی اینطور نیست شاید نمیدانید کسی که پریشان خیال و مضطب البال است چه حالی دارد به تمام معنی مصداق کامل الغریب یتشبث بکل حشیش است بقول حکیم نظامی گنجوی:
چو بیچاره شد مرد چاره سگال کند خوش دل خویشتن را بفال
من هم در آن اوقات بیچاره و حیران بودم با آنکه وسائل معیشت و راحتی مادی از هرجهت بطور وفور فراهم بود ولی قلبم راحت نبود روحم پریشان بود بیاختیار دست بردم که ببینم خواجه حافظ شیرازی چه میفرماید. کتاب را باز کردم دیدم نوشته است:
همتم بدرقهی راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
خرم آن روز کزین مرحله بر بندم رخت و ز سرکوی تو گیرند حریفان خبرم
سبحان الله که مشاهدهی این ابیات چه حالتی در این عبد ایجاد کرد بقول الفت اصفهانی:
تا نبیند کسی آن حال که من میگویم نکند فهم و نداند و چه سخن میگویم
بالاخره روز هفدهم شعبان فرارسید و صبح زود برای انجام مقصود از خانه بیرون آمدم بدون آنکه هیچکس از اقربا و خویشان را از نیت قلبی خود باخبر سازم براه افتادم در حین خروج از منزل آخرین نگاه وداع آمیز خود را بروی مادر مهبران و برادر کوچک و دو خواهر کوچکتر از خود افکندم آری این آخرین نگاه بود که مدتها پس از آن دیگر آنها را ندیدم در حین خروج مختصر تزلزلی در اجرای ارادهی قلبی حاصل شد ولی علم الله و شهد که اختیاری از خود نداشتم دست غیب و ارادهی سنیه فرمانفرمای جهان مرا بخروج از وطن مأمور ساخت درست مثل این بود که که چند نفر مأمور مرا مجبور بخورج از وطن نمودهاند از منزل بیرون آمدم و طی طریق کرده وارد مسجد گوهرشاد شدم مسجد گوهرشاد سر راه من بود زیرا منزل ما آنوقت در اول بازار سر شور پهلوی حمام شاه بود از منزل وارد بازار بزرگ شدم و از بازار وارد مسجد گوهرشاد گردیدم در میان مسجد چشمم به پیرمرد کتابفروش که سابقا ذکری از او رفت افتاد بیاختیار نزد او رفته قرآن مجید را از میان کتابهای او برداشتم و بخدا توجه کرده تفأل به کتاب مجید زدم و قرآن مجید راگشودم این آیهمبارکه در اول صفحه سمت راست مسطور بود، نرزقهم و آبائهم حتی طال علیهم العمر..." از آن روز عجیب تا امروز که مشغول نگارش این سطور هستم درست بیست و هفت سال میگذرد ولی طوری در حیات من این مراتب مزبوره اهمیت داشته که کاملا در مقابل نظرم مجسم است هیچوقت جواب استخارهی نظام العلما و شعر خواجه شیراز و آیه قرآنیه را فراموش نکردهام) انتهی
باری اشراق خاوری پس از ملاحظهی آیه قرآن بیانکه نقطه معینی را درنظر بگیرد از مسجد بیرون آمد و از راه پائین خیابان از شهر خارج شد سرمایهاش منحصر بود به مبلغ سی و پنج قران پول دیگر هیچ اسبابی همراهش نبود حتی لباسش نیز همان بود که بر تن داشت و بس با این حال از دروازه بیرون رفته قدم در جاده نهاد در اثنای طریق به یک دو نفر فقیر برخورد کهنشان بینوائی در سراپایشان هویدا بود و دلش به روزگار پریشان آنها سوخته از وجهی که همراه داشت مختصری به آنها کمک نمود و تا دو ساعت به غروب مانده شش فرسخ طی کرده به شریف آباد وارد و قدری بگردش و تماشای زوار بسیاری که در کاروانسرای شاه عباسی بار انداخته بودند مشغول شده هنگام غروب که احساس کرد خیلی خسته است در قهوه خانه غذائی خورده عبا را بر سرکشیده در گوشهئی آرمید اما از درد پا نتوانست براحتی بخوابد صبح زود برخاست و فریضه را بجا آورده پس از صرف چائی براه افتاد بعد از ظهر بقریهی فخر وداود رسید و به همین روش دشتها و گردنهها و آبادیها را مرحله به مرحله پیموده روز چهارم خروج از مشهد به شهر نیشابور وارد شده در مسجد جامع فرود آمد و در جستجوی نفوس باکمال و صاحبدل به تکاپو افتاد لکن کسی که لایق باشد نیافت لهذا بدیدن بقعهی امامزاده محروق و قبر عمرخیام و مقبره شیخ عطار که درخارج شهر قرار دارند اکتفا نموده رهسپار سبزوار گردید شب اول را در شوراب مانده صبح روانه گشت در بین راه بمرد مسکینی برخورد که با پای برهنه و بدنی تقریباً عریان به سبزوار میرفت و از اشراق خاوری چیزی طلب نمود او هم بر آن بیچاره رحمت آورده با خود رفیقش کرد و مخارجش را متحمل شد تا به مقصد رسیدند آنگاه آن مرد خداحافظی کرده رفت و اشراق خاوری به تماشای شهر و امامزادههای آن پرداخته شب را در آرامگاه حاجی ملاهادی حکیم مشهور گذرانید و بعد از یکی دو روز به جانب شاهرود روانه گشت هنوز به انجا نرسیده بود که پولش تمام شد ولی دست غیبی به مدد رسید و آیه مبارکه (نرزقهم) که در استخاره قرآن سبب اطمینانش گردیده بود کاملاً مصداق پیدا کرد و در هر جا اشخاصی معتبر و محترم به او برخورده از وجنات احوال و تراوشات مقالش پی به مراتب اصالت و درجات کمالش برده بیآنکه خود را بالصراحه یا بالاشاره اظهار بکند از جنابش محترمانه دعوت و آبرومندانه پذیرائی کرده به مصاحبتش مالوف و از مجالستش مسرور میشدند. در شاهرود یکی از طلاب متمکن او را به منزل برد و مدتی نگاهداشتب عد با کاروانی که از راه جنگل به استراباد میرفت همراه شد در اینجا هم خداوند کارساز ارادت او را در قلب تنی از اهل قافله انداخت که در تمام طول طریق کمال محبت و مساعدت را دربارهشا مجری داشت و این مسافرت اگرچه جادهاش ناهموار و پرگل و کثیرالاعوجاج بود ولی منظرهی زیبای جنگل فرح و نشاطی بیاندازه میبخشید بعد از ورود به استراباد سیدی از علمای شهر او را به منزل برده بانهایت تکریم مهمانداری نمود تصادفاً والد اشراق خاوری نیز گذارش به این شهر افتاده ماه رمضان را در منبر بگفتن وعظ و خواندن روضه مشغول شد اشراق خاوری هم نزد پدر بسرمیبرد تا اینکه دو ماه از ورودشان به آنجا گذشت آنگاه به اتفاق یکدیگر با گاری پست که در آن زمان بهترین وسیلهی رهنوردی بود از طریق شاهرود به طهران رفته در منزل یکی از علمای قناتآباد فرود آمدند پس ازچندی پدر اشراق خاوری عازم قزوین گردید پسر را نیز همراه خود نمود او هم چون مقصد مشخصی نداشت تسلیم اراده پدر گردید بالجمله با گاری دوچرخه که آنهم از وسائل سریعالسیر به شمار میآمد روانه گشتند چون بهنهری که در کنار کرج واقع است رسیدند راننده درحالی که بیخبر از عمق رودخانه بود برای اینکه گرد و غبار چرخهای گاری شسته شود از جادهئی که پل بر رویش بسته شده بود خارج گشته اسب را با شلاق بطرف نهر سوق داد آن حیوان هم با یک خیز خود را میان آب افکنده بلافاصله خود با گاری و پنج شش نفر سرنشین پائین رفت اشراق خاوری که در جلو گاری جای داشت پیش از همه با سر در قعر نهر فرورفت و اسباب و اثاث همه بر رویش ریخت در آن حال جهانی ظلمانی در پیش داشت و حملی ثقیل بر دوش چون شناوری هم نمیدانست و نفس نیز در سینهاش حبس شده بود نزدیک به هلاکت رسید معهذا با خود گفت نباید مأیوس شد زیرا حق تعالی در همین موارد قدرت نمائی میکند و در عین نومیدی خلاصی میبخشد در این اثنا دستی گریبانش را گرفته از آب بیرون کشید چون نیک نگریست دید پدر اوست که در اول زندگی واسطهی حیات او بوده و اکنون وسیلهی نجاتش گشته است الحاصل بعد از دو سه روز به قزوین رسیدند تاریخ ورودشان به آن نقطه ماه ذیحجه 1340 هجری قمری بود در این شهر یکی از معاریف بلد هر دو را به منزل برد پدر اشراق خاوری به موعظه و خود او به مطالعه مشغول بود روزی در خیابان نزدیک پیغمبریه با یکی از دوستان جوان خود که سابقا در مشهد باهم از مضحر ادیب نیشابوری استفاده میکردهاند تلاقی نموده از دیدارش مشعوف گشت و او را به پدر معرفی کرد از قضا آنها هم یکدیگر را میشناختند و آن شخص سید هدایت الله شهاب فردوسی از اهل تون خراسان بود مختصر آن جوان از پدر اشراق خاوری وقت ملاقات خواست و قرار شد که فردا صبح به منزل آن دو نفر برود علی الصباح رفت و نشست و با پدر اشراق خاوری مشغول صحبت شد اشراق خاوری از گفتگوی طرفین دریافت که سخن از بابی و بهائی در بین است و ملتفت شد که آن سید میخواهد پدر او را تبلیغ کند و پدرش هم با عبارات بیمعنی و جملههای گوشهدار او را میآزارد تا اینکه مباحثه منجر به درشتی و مجادله گردید و سید متغیرانه برخاسته بیرون رفت اشراق خاوری بعدها فهمید که رفیقش سید هدایت الله مدتی است بهائی شده و برای تبلیغ به سیر و سیاحت اشتغال دارد و این فقره علت تأثر خاطرش گردید چه بهائیان را بنا به آنچه از اعداء شنیده بود مردمانی گمراه و به علت زبردستی در مناظره گمراه کننده میشمرد چنانکه در مشهد هنگامی که در مدرسه نواب تحصیل میکرد سیدی جهاندیده و سرد و گرم چشیده از اهل یزد نیز در همان جا حجره داشت که علیالظاهر معمم و متدین و درباطن بیعقیده بود این سید که گاهی پیش اشراق خاوری آمده از هر دری صحبت به میان میآورد و غالباً بخواندن و ستودن کتاب صد مقاله آقا خان کرمانی مشغول بود روزی ضمن نقل سرگذشت گفت من در عقش آباد گیر مبلغ بهائیها افتادم وقتیکه دیدم حریف پرزور است ناچار بیدین شدم و منکر خدا و انبیا گردیدم تا به این وسیله گریبان خود را از چنگش بیرون آوردم.
باری اشراق خاوری که در مشهد این قبیل اوصاف در باره طایفه جدیده شنیده بود همان ایام وقتی به سمعش رسید که آقا سید عباس بیارجمندی بابی شده و از مشهد فرار کرده به حیرت افتاد چرا که خود با او آشنائی داشت و در مدرسه بارها به حوزه درس او حاضر و از محضرش استفاده کرده بود و بعید میدانست آن جناب که از افاضل طلاب مدرسه نواب است گول بخورد و چون احتمال نمیداد که عقیده بابی و بهائی حق باشد با خود میگفت سبحان الله این فرقه ضاله مضله چقدر در محاوره استاد و در مغالطه ورزیده میباشند که بر چنین فضلائی غلبه مینمایند بهرصورت آنان را مردمی خداناشناس میشمرد و از برخورد به آنها متوحش بود بدین جهت از بابی شدن رفیقش سید هدایت الله شهاب نیز متاسف گردید. اما شهاب چون از آنجا بیرون رفت قضیه را به جناب میرزا باقر اسعدالحکما که در جنب پیغمبریه مطب داشت و در شهر به بهائیت مشهور بود نقل کرد آن مرد محترم در اولین فرصت به دیدن پدر اشراق خاوری آمده خیلی مهربانی کرد پدر اشراق خاوری هم که مردی پخته و باتجربه و در ظاهرسازی ماهر بود با ایشان گرم گرفت و بعد روزی این پدر و پسر با هم به محکمهاش رفتند وقتیکه میخواستند برگردند اسعدالحکماء کتابی به پدر اشراق خاوری داده گفت این را ببرید بخوانید ببینید چطور است او هم احتراماً از جا برخاست و آن را گرفته بوسید و بر سر گذارد و به منزل آورده در گوشهئی نهاد به پسر خود سفارش کرد که مبادا به این کتاب دست بزنی لکن اشراق خاوری در غیابش آنرا مطالعه نمود اما بعلت بی سابقگی به مواضعی امری نه از مطالبش استفاده کرد و نه توانست بداندکه اسم آن کتاب چیست تا اینکه بعد از تصدیق فهمیدن که (ایقان) بوده است بهرحال پس از چند روز پدر اشراق خاوری کتاب را برداشته با پسر به محکمه رفتند و آنرا نزد اسعدالحکماء گذاشت جناب اسعد پرسید چطور بود گفت خیلی خوب بود من تمامش را خواندم پرسید که هیچ اشکال و ایرادی به نظرتان نرسید گفت خیر جمیع مطالبش صحیح و درست است اسعدالحکماء امیدوار شده به ترتیب کتب امری دیگر از قبیل مفاوضات و خطابات و فرائد و غیرها را به او داد که با آنها نیز همان معامله معمول گشت یعنی پدر یکایک را بخانه برده در طاقچه میگذاشت و پسر پنهانی میخواند ولی به دلیلی که مذکور گردید چیزی دستگیرش نمیشد در این اثنا اشراق خاوری به مرض حصبه مبتلا شد و اسعدالحکماء را بر بالینش آوردند ان بزرگوار که دست پروردهی حکیم الهی و مقدر چنین بود که شمع آن مرد جلیل را در آتیه روشن کند بانهایت محبت به معالجه پرداخت دوا هم از خود داد تا اینکه شفا یافت بعد هم یک روز پدر و پسر را به ناهار دعوت کرد و برای ایشان واقعهی شهادت حضرت شیخ علی اکبر قوچانی را شرح داد و عکس آن شهید را هم ارائه داشت این رفتار مودت آمیز اسعدالحکماء سبب شد که اشراق خاوری باو اخلاصی پیدا کرد و با جنابش انس گرفت لکن چون میدانست که بائی است باطناً از او بنوعی تقریر ناپذیر وحشت داشت تا اینکه روزی طرف عصر به محکمهی وی رفته دید پیرمرد درویشی با عصائی در دست نشسته و چشم به کوچه انداخته عابرین را تماشا میکند اسعدالحکماء به آن درویش گفت جناب قدری برای ایشان صحبت کنید و منظورش این بود که برای اشراق خاوری از امرالله صحبتی بدارد درویش که حاجی مونس قزوینی بود نگاهی به سراپای اشراق خاوری افکنده عصایش را به زمین کوفت و یک دست را بر روی دست دیگر نهاده گفت ای جوان چرا پژمردهئی و چرا افسردهئی و چرا خاموش نشستهئی و وقت رقص و طرب است و ایام خوشی است و هنگام شادی است و زمان پای کوبی است دوران دستافشانی است و پس از ادای چند جمله از همین قبیل الفاظ ساکت شده دوباره دیده بخیابان دوخت اشراق خاوری پیش خود گفت یعنی چه آیا این درویش کیست غرضش از این حرفها چیست و رقص و طرب چه معنی دارد و بچه مناسبت این پیرمرد چنین سخنانی میگوید و مختصر در آن اوقات خبر به پدر اشراق خاوری رسید که زوجهای که اخیرا در مشهد به نکاح آورده است به طهران وارد شده لهذا پسر را روانه کرد تا به قزوین بیاوردش او هم این کار را انجام داد یعنی منکوحه پدر را که دخترکی از بستگان عالم قنات آباد طهران بود به قزوین آورد این هنگام پدر اشراق خاوری که از برکت واعظی پول زیادی اندوخته بود عازم گیلان شد قبل از حرکت روزی یکی از اعیان شهر آنان را به باغ خود برای خوردن انگور دعوت کرد آنجا بود که صاحب باغ درضمن صحبت گفت آقا خبر دارید که عباس افندی رئیس بهائیها وفات کرده و شوقی افندی بجای او رئیس این طایفه شده است.
باری با هم بوسیله گاری دوچرخه به راه افتاده بعد از چهار پنج روز به رشت رسیدند لدی الورود تنی از علمای بسیار معتبر شهر که از دور نسبتی با حضرات داشت آنان را بخانه برد و بعد از چند روز یک باب منزل مستقل در همان نزدیکی برایشان تعیین کرد و هر شب هر دو را احضار و مهمانداری میکرد و چون طبعاً مرد با ذوق و ادب دوستی بود از اشراق خاوری خواهش مینمود تا از اشعار عرب و عجم از جدّ و هزل برایش بخواند لهذا آن جوان دانشمند در چند ماههی اقامت رشت هر شب میداندار و بزمآرا بود و بدین جهت بر هر سه نفر خوش میگذشت. چون فصل زمستان بسرآمد بقصد مسافرت مازندران به بندر انزلی و از آنجا با کشتی به مشهد سر (بابلسر حالیه) رفتند و سرگذشت جناب اشراق خاوری به مشهد سرتا وقتیکه از پدر جدا شده با قلم خودش این است:
(چون قدم به خشکی نهادیم از وحشت دریا آسوده شدیم و در فکر یافتن منزل افتادیم شخصی به پدرم گفت پیرزنی است مسماة به (باجی مروارید) و دارای باغ و خانه است ممکن است در منزل او بروید زیرا اطاقهای خود را به مسافرین کرایه میدهد خیلی پیرزن خوبی است ولی حیف که بهائی است آقا !!! در این محف بهائی زیاد است پدرم گفت بسیار خوب همانجا منزل میکنیم و همه بلافاصله به منزل باجی مروارید رفتیم پیره زن پیش آمده و با کمال محبت از ما پذیرائی ؟؟؟ ؟؟؟ ؟؟؟
کرد آن زن ساده هم گفتار او را باور کرد و بر خدمت و محبت افزود ولی من باطناً از این رفتار ناهنجار ملول بودم و بینهایت افسرده شدم باجی مروارید نهایت محبت را نسبت بنامادری و پدر من و خود من مبذول میداشت و چون پدرم خود را بهائی معرفی کرده بود مشارالیها به یکی دو نفر از احباب خبر داده بود که یکی از احبا بتازگی وارد شده آنها هم به دیدن پدر من آمدند در مشهد سر یکی از احبا موسوم به دکتر حسنخان بود که دارای مطب و دواخانه بود وقتی که شنید یک نفر بهائی آمده فوراً بدیدن آمد و چون وارد اطاق شد نگاهی رندانه بصورت پدرم انداخت و گفت عجب من چطور شده شما را تاکنون زیارت نکردهام معلوم بود که باطناً اطمینان بایمان پدرم ندارد او هم خود را جمع کرد و جوابی داد که چیزی از آن مفهوم نبود از جمله گفت چون من همیشه در خارجه سفر میکردم شما را ندیدهام و بتازگی به ایران آمدهام و ... دکتر قانع نشد و برخاست که برود و به پدرم گفت شب به محکمه من بیائید اول مغرب پدرم با من به محکمهی دکتر که منزلش نیز محسوب بود رفتیم دکر مشغول امتحان پدرم شد و با کمال رندی میخواست بفهمد که پدرم در گفتارش صادق است یا کاذب و سخن از هر طرف میگفت در آخر کار پدرم که هنوز هم خود را بهائی معرفی میکرد گفت آقای دکتر من تازگی در مدح حضرت بهاءالله اشعاری گفتهام اجازه میدهید بخوانم. من خیلی تعجب کردم زیرا میدانستم پدرم با بهائیها بد است و ایمان ندارد وانگهی اصلاً طبع شعر ندارد چطور شد حال هم بهائی شده و هم شاعر؟ ولی بظاهر نمیتوانستم چیزی بگویم زیرا هرچه بود پدر من بود. باری دکتر گفت بفرمائید پدرم اشعاری را که عسکر قاجار در سال 1287 هجری قمری در مدح ناصرالدین شاه گفته و اصطلاحاتی اروپائی در آن آورده و اسامی سرکردگان قشون فانسه و المان و روسیه را در آن آورده است شروع کرد بخواند و با اشارات سرو دست مضامین را توضیح میداد و از جمله خواند:
عید نوروز چون کنت آمد و اشجار پلیس بگرفتند خزان را چو پلیسان پاریس
سرّ پلتیک از آن بر لب جو گشت انیس بلبل آورد راپورتی که منم حال رئیس
برگل و سنبل حکمم بود از ناپلئون
دکتر گفت آقا اینکه ذکر بهار و گل و پلیس و غیره است چه ربطوی به حضرت بهاءالله دارد پردم گفت آقای دکتر من باشاره مقصود خود را بیان کردهام مثلا گفتهام بلبل آورد راپورتی که منم حال رئیس یعنی حضرت بهاءالله پیغامی آورده که من حال رئیس مردم هستم و حکمم از ناپلئون یعنی از طرف خدای غیب بر گل و بلبل یعنی بر جمیع مردم جاری و ساری است خلاصه از این قبیل تشریح و توضیحهای بارد و بیمعنی بسیار بیان فرمود دکتر که مرد رند و بافهمی بود قضیه را کاملاً فهمید که جناب ابوی بنده در اظهار بهائیت کاذب است لذا گفت ببینید آقا من نمیفهمم شعر چیست و بلبل کیست حالا که شما شعر خواندید من هم از قول یکی از دانشمندان دعائی را که بفارسی گفته میخوانم ببینید چطور گفته پدرم گفت به به بفرمائید ببینم دکتر مؤدب نشست و دستها را بسینه گذاشت و بصدای بلند شروع کرد بخواند.
"الها معبودا... شهادت میدهم که تو بوصف ممکنات ... الخ"
پدرم و من هر دو تا آنوقت از آثار و ادعیه و مناجاتهای امر چیزی ندیده بودیم و نفهمیدیم که این مناجات را کی گفته پدرم اینطور تشخیص داد که این دعا مال خود جناب دکتر است که انشاء کرده و خیلی از او تمجید کرد ولی یقین است که جناب دکتر فهمید پدرم در ادعای بهائیت کاذب است هرچند به ظاهر چیزی نگفت مجلس ملاقات بهمین جا ختم شد و به منزل برگشتیم ولی حال من خیلی افسرده بود و با افسردگی بخواب رفتم بعد از دو سه روز توقف در مشهد سر عازم بارفروش شدیم که امروز به بابل معروف است توقف در بارفروش خیلی بطول انجامید در این شهر اشخاص دانشمند و دارای حقیقت وجود نداشت جمعی از علمای ظاهر درنهایت طامات و زهد فروشی بودند ولی بعضی خیلی مکار و محیل و برخی بینهایت احمق و نادان از جمله آخوندی بود موسوم به شیخ صالح که خود را مجتهد العصر میدانست و جامع منقول و معقول میشمرد فقیه بود. شاعر بود، حکیم هم بود، ریاضی دان بود، مهندس بود، مورخ بود، دیگر ببینید چه بود. عمامهی سفید بسیار بسیار بزرگی بر سرمیگذاشت و عینک سبز رنگی میزد و در مسجد به منبر میرفت و برای مردم شهر از هیولی و صورت و اصالت وجود و ماهیت میگفت روزی بدیدن او رفتم در کتابخانهاش نشسته بود به من فرمود امروز اشعاری در بحر نامطبوع یعنی بحر کان و ماکان در دفع شبهه ابن کمونه گفتهام آنوقت شروع کرد بخواندن اشعارش که جز چند کلمه از ان چیزی بخاطرم نمانده قوله:
دو وجود بسیط در یک عرض نتواند عقل نمودن فرض مخصوصاً میفرمود من جواب ابن کمونه را در همین یک بیت گنجانیدهام
باری هرچه خواستم چیزی از او بیاموزم ممکن نشد همه ادعا بود و بقول قائل (شیر شریعت است و بس حمله نمیکند بکسی). باری در بارفروش اغلب به مطالعهی کتب مختلفه مشغول بودم کتابفروشی بود در بارفروش که در سبزه میدان دکان داشت و همه جور کتاب در مغازهاش موجود بود با او آشنا شدم کتاب (فتاة القیروان) تألیف جرجی زیدان مدیر مجلهی الهلال را نزد او دیدم از او گرفتم و چون بیکار بودم به فارسی ترجمه کردم که بعدها این ترجمه اول در مجلهی ارمغان وحید دستگردی در ضمن چند شماره به طبع رسید و بعد هم مستقلاً طبع شد و باسم بانوی قیروان امروز در کتابخانهها بفروش میرسد کتابفروش مزبور که به میرزاعلی اکبر نجات معروف بود هروقت کتاب تازه میآورد به من میداد خیلی آدم ظاهرساز و مقدس و نمازگذار بود روزی کتابی با کاغذ آبی و خط عکسی به من نشان داد و گفت اینها ادعیه و مناجاتهای بهائیان است من گرفتم تا باز کردم از قضا همان مناجاتی را که در مشهد سر دکتر حسنخان خوانده بود در آنجا دیدم این مجموعه بعدها دانستم که بخط جناب میرزا علی اکبر روحانی میلانی نوشته و عکسبرداری شده بود میرزا علی اکبر نجات پس از آنکه کتاب مناجات را به من داد شروع کرد دربارهی بهائیان با من صحبت کردن و ضمناً گفت که ازلیها هم هستند که دشمن بهائیها هستند و شرحی از بهائیان تکذیب کرد بعدها که به تصدیق امر مبارک فائز شدم از جناب دکتر فروغ بصاری شنیدم که مشارالیه یعنی نجات ازلی بوده است. باری پس از چند ماه توقف در بارفروش عازم آمل شدیم و پس از مدتی توقف از آمل به آب گرم رفتیم و پس از دو سه روز توقف و شستشو در آب گرم از راه دماوند وارد طهران شدیم پدرم با زوجهاش بخانهی پدر زنش رفتند و من هم در مدرسهی سپهسالار در حجرهئی منزل کردم پس از مدتی توقف در طهران یک روز بعد از ظهر پدرم آمد که برخیز برویم با هم رفتیم بحضرت عبدالعظیم و از آنجا یکسره بجانب قم رهسپار شدیم پدرم زوجهاش را در طهران نزد پدرش گذاشت و بیخبر و بدون اطلاع مشارالیها و بدون آنکه مخارجی باو بدهد از طهران خارج شد زیرا دیگر از آن زن سیر شده بود و به فکر زن دیگر افتاده بود آن بیچاره پس از اطلاع سفر کردن شوهرش از غصه مریض شد و وفات یافت خیلی جوان بود و نسبة مهربان هم بود بهرحال خدا رحمتش کند همیشه رفتار پدر من با زنهای خود همینطور بود چقدر زنها را که بیسرپرست گذاشت و چه اطفال که از او بوجود آمده و معلوم نیست کیستند و کجا هستند و چکاره هستند باری با پدرم وارد شهر قم شده و در مدرسه فیضیه منزل کردیم توقف در بلدهی قم بطول انجامید پدر بزرگوار ازبندهی ناچیز که درواقع سبب زحمتش بودم جدا شد و نمیدانم بکجا رفت من هم در قم رحل اقامت افکنده به تحصیل مشغول شدم) انتهی
باری جناب اشراق خاوری هنگام توقف در قم مدتی برای پیدا کردن معلم حکمت و عرفان سرگردان بود چه بطوریکه از قبل دانسته شد طبعش به علوم منقول یعنی فقه و اصول اقبالی نداشت از قضا آن موقع تمام مدارس قم باضافه چند منزل از منازل نزدیک صحن و حرم حضرت معصومه مملو از ملا و طلبه از درجات مختلفه بود که دو سه هزار نفرشان در پای منبر حاجی شیخ عبدالکریم یزدی مجتهد شهیر شیعه در همان دو رشته درس میخواندند و جمیع آخوندها از علم حکمت و فن کلام بیزار بودند و کتب عرفانی را تنجیس مینمودند بهرصورت ضمن جستجو گفتند شخص پیری در اینجا هست که از حکمت اطلاع کافی دارد اما منزوی است اشراق خاوری نشانی او را گرفت نزدش رفته دید منظومهی حاجی ملاهادی را تدریس میکند ولی خودش هم چیزی از آن نمیفهمد تا چه رسد به شاگردان لهذا مأیوسانه درصدد بود که به شهر دیگر برود اما در این اثنا سیدی قزوینی به قم آمده نظر به سابقه آشنائی مختصری که از قزوین با پدر اشراق خاوری داشت و خود او را هم همانجا دیده بود بحجرهاش وارد شده با وی هم منزل گشت این مرد که تقریباً چهل ساله بنظر میآمد طبعاً گوشهگیر و عزلت دوست و خوشخوی و مهربان و در علم حکمت استاد و موشکاف و در تقریر مسائل فلسفی کم نظیر بود لذا اشراق خاوری صحبت آن بزرگوار را غنیمت شمرد و از محضرش استفادههای شایان کرد و چنان ارادتی به او یافت که باشارهاش به طهران شتافته صندوق کتابش را بر پشت گرفته بقم آورد و مدتی از بیانات حکیمانهاش فیض برد تا اینکه تنی از کسبهی قم دختر خود را به آن سید داد و این سبب شد که به تدریج از مراتب وارستگی و صدق و صفایش کاسته شده برنگ مردم زمانه درآمد و صاحب ریا و سالوس گشت و این بر اشراق خاوری چنان گران آمد که مصمم شد به نقطهی دیگر سفر کند از قضا پیش آمدی به این تصمیم کمک کرد و آن اینکه آخوند یزدی پرتدلیس که مباشر و پیشکار حاجی شیخ بعدالکریم مجتهد و از جانب او متصدی پرداخت مستمری طلاب علوم دینیه بود بلحاظ اینکه اشراق خاوری مانند سایرین آداب تملق را نزدش بجا نمیآورد با او بد شده بود و پیوسته میگفت این آدم حکمت میخواند فقه و اصول نمیخواند لامذهب است بیدین است نجس است تا آنکه روزی اشراق خاوری به دکان سلمانی رفته ریش خود را که خیلی دراز شده بود کوتاه کرد این فقره بهانه بدست شیخ یزدی داده او را تکفیر نمود بقسمی که خطر را معاینه دیده از شهر فراری و یک هفته در مسجد قریهی جمگران که در دو سه میلی قم قواع است متواری گردید سپس مخفیانه به قم رجوع کرده چند جلد کتابی که داشت در بقچه بسته بر دوش گذاشت و سحرگاهان از شهر بیرون رفته پیاده پا به راه نهاد خروجش از آنجا موقعی بود که علمای کربلا و نجف به ایران آمده در قم مسکن گزیده بودند. باری بعد از دو سه فرسخ طی مسافت بقریه داغان رسید و چون بار کتابی که بر دوش داشت خستهاش کرده بود شب را همانجا ماند و مردی از مسلمین که صاحب قهوهخانه بود از او پذیرائی نمود روز بعد هنگام حرکت ساروق کتاب را برسم امانت به قهوهچی سپرده گفت اینها اینجا باشد تا هروقت که دوباره گذارم به این راه افتاد از شما بگیرم آنگاه روانه شده بعد از چند روز به اصفهان رسید ابتدا در مدرسهی چهارباغ و بعدها در مدرسه جده کوچک منزل نمود در آن شهر نیز طلاب علم طالب فقه و اصول بودند و سودای مجتهد شدن در سرمیپروراندند اشراق خاوری برای پیدا کردن معلم حکمت به تجسس افتاد تا اینکه در مدرسهی صدر خدمت دانشمندی رسید بنام شیخ محمد خراسانی که مردی قصیرالقامه و هفتاد ساله و خلوتنشین و آزاده و در علوم عقلیه مطلع و متتبع بود پس نزد او به تلمذ پرداخت وقتی چنان افتاد که پاک بیپول و برای خرچی درمانده شد ناچار پیش استاد رفته مطلب را به عرض رسانید آن مرد فیالفور کیسهی کوچکی از بغل بیرون آورده محتوی آنرا که عبارت از نه قرآن بود به اشراق خاوری داد که او بعد از چند سنه از شهر همدان معادل آن مبلغ را برایش فرستاد و ضمن نگارش عرض تشکر خبر ظهور اعظم را نیز باو داد مختصر در اصفهان بدرک حضور عالمی دیگر نیز نایل آمد بنام آقا رحیم که او هم مردی فاضل و کامل بود چنانکه در فقه و اصول حائز رتبه اجتهاد گشته و در فنون حکمت و فلسفه به مقامات عالیه ارتقاء یافته و در عمل نیز مؤمنی باتقوی بود و در مسجد حکیم تدریس میکرد اشراق خاوری پس از آنکه مدتی از محضر آن دو عالم بهرهور بود هوای سفر بسرش افتاده با دوقران و پنج شاهی نقدینه به قصد یزد پیاده قدم بجاده نهاد شب اول در مسجد خراشکان ماند بعد از ادای صلوة مغرب پیشنماز محل او را به منزل برده مهمان کرد فردا صبح هرچه پول داشت نان خریده بر پشت بست و به تنهائی به جانب مقصد روانه شد و این عملی بود برخلاف احتیاط زیرا میبایست مقدار شصت فرسنگ که بیشترش را صحراهای سوزان و ریگزارهای بیآب و علف تشکیل میداد قطع کند معالوصف بسلامتی و بدون آسیب طی طریق مینمود و بهر منزلی که میرسید خداوند متعال وسایل معاشش را بیذل سئوال فراهم میساخت در اثنای این سفر روزی از دور دید یک قطار شتر که بارش مال التجاره است میآید در بین اینکه بیخیال پیش میرفت ناگهان سگی مهیب از قافله که هنوز با او فاصلهاش زیاد بود جدا شده جست زنان و پارس کنان نزدیک آمده بطرفش خیز برداشت اشراق خاوری از طفولیت میدانست که هنگام حملهی سگ باید نشست تا از گزندش مصون ماند لکن این موقع از هول و هراس آن مطلب را فراموش نموده بناکرد بگریختن این کار بر جرأت سگ افزوده خود را به او رسانیده ساقش را گاز گرفت بطوریکه دندان آن حیوان بند مچ پیچش را پاره کرد و او برو درافتاد و این سبب شد که سگ در جای خود آرام گرفت اشراق خاوری بلند شده بر روی زمین نشست سگ هم که او را نشسته دید بدون اینکه آزاری برساند ایستاد تا وقتی که صاحب قافله (که تمام این وقایع را از اول میدید و اعتنا نمیکرد) به آنجا رسیده سگ را گرفته برد.
روزی دیگر از منزلگاهی حرکت نمود که میبایست غروب به محلی موسوم بنوگنبد برسد هنگام ظهر درجائی که راهها از یکدیگر جدا میشدند به بیراهه افتاد مقداری از مسافت که طی کرد دید در بیابان و میان خار و خاشاک است به هر طرف نظر دوخت نه جادهئی به نظر آورد و نه آدمی که از او راه را بپرسد لهذا در آن صحرا در عین اینکه آفتاب در بالای سر با تمام حرارت میتابید و از شدت گرما عرق میریخت و از تشنگی بیطاقت شده بود سرگردان ماند و بهرجا که قدم میگذاشت نیش خار از گیوهی سفری نفوذ کرده پاهایش را مجروح مینمود در این حال بخاطرش آمد که جدهاش در بچگی برایش نقل میکرده که ائمه اطهار فرمودهاند در آخرالزمان هر وقت کسی از شیعیان ما گرفتار بلائی شود یا در بیابان راه را گم کند باید بحق تعالی متوجه و بذیل مطهر قائم آل محمد متشبث شده آن حضرت را بکنیه (ابو صالح) بخواند تا نجات یابد به مجردی که این مطلب بیادش آمد بخدا توجه نموده چند بار بصوت بلند گفت (یا ابا صالح ادرکنی) یعنی ای ابوصالح مرا دریاب. در بین فریادهای پیدرپی و در خلال وزش باد شدید گرم مثل اینکه کسی در گوشش گفت راست برو راست برو این جمله خیلی واضح شنیده شد ولی هرچه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید باز هم مکرر همان آواز را شنید که بطور وضوح میگوید راست برو راست برو لهذا بخط مستقیم از میان خارها جلو میرفت تا وقتیکه سواد آبادی نمودار شد پس خدا را شکر گفت و بر ابوصالح درود فرستاد و در بین اینکه در میان ریگزار و خارستان رو بسوی نوگنبد میرفت در برابر خود از مسافت خیلی دور هیکلی بزرگ دید که با کمال عجله و در حال حمله بجانبش میآید هرقدر دقت نمود تا آن را تشخیص بدهد که چیست نتوانست و با خود گفت لابد گرگ آدمخوار یا خرس مکار است که به خیال شکار پیش میآید و این فکر باعث اضطراب او شده قلبش را به طپش انداخت و برای رهائی خود چارهجوئی میکرد بالاخره تصمیم گرفت که چون آن جانور نزدیک شود فیالفور بطرفش تاخته عبای خود را برسرش بیفکند و بعد بگردنش آویخته هلاکش سازد مختصر از طرفی از خوب آن جثهی متحرک که ثانیه به ثانیه بر درشتی و هیبتش افزوده میشد اندامش میلرزید و از طرف دیگر خود را برای مقابله و مبارزه تشجیع میکرد و همچنان با ترس درونی و دلیری ظاهری به شتاب قدم برمیداشت و برای مغلوب کردن آن درنده عبای خویش را حاضر ساخته آمادهی حمله شده بود وقتی که نزدیک رسید و خوب نگاه کرد بر خطای بصر که علت این همه وحشت و دردسر شده بود به قهقهه خندید چه که آن جثه بوتهی خار بسیار بزرگی بوده که باد آن را به جنبش میآورده و به صورت حیوان درشت استخوان جلوه میداده است. خلاصه پس از طی مراحل در اول ماه ذیقعده به یزد رسیده به مدرسهی خان رفت و بر یکی از طلاب وارد شد آن شخص تا چندی بکمال محبت او را بخرج خود پذیرائی نمود تا کمکم اشراق خاوری مشهور شد و اهالی از موعظه و بیانات عالمانهاش استفاده مینمودند لهذا در مدت سه چهار ماهی که در آن شهر بود هم بر وجودش خوش گذشت و هم مبلغی اندوخته کرد و هنگامی که به سبب اشتهار بیحد و حسابش مورد مخالفت اهل حسد شد رخت سفر بسته با کالسکه به اصفهان و از آنجا با گاری پست بجانب قم رهسپار گشت وقتیکه به قهوه خانهی داغان رسید کتابهای خود را از قهوهچی گرفته روانه شد و چون از قم و مردمش مشمئز بود از طریق سلطان آباد عراق و همدان به کرمانشاه سفر کرد در آنجا پدر خود را دید که دختری بسیار نجیب و مهربان از اکراد را بنکاح آورده و با او در آن شهر زندگی میکند و همینکه پسر را دید به منزل برد و چند ماه با هم بودند سپس با پدر وداع نموده از راه بیستون و نهاوند به بروجرد رفت و دو سه ماه توقف کرد همین مقدار از مدت را هم در کنگاور بسربرده به کرمانشاه رجوع نموده باز چندی در خدمت پدر مانده از نو بسیر و سیاحت پرداخته چندی در سلطانآباد و همدان و بروجرد گذرانیده به ملایر رفت و دو سال و کسری اقامت نموده به تدریج شهرتی بیاندازه بدست آورد و با کل طبقات از علما و اعیان و خوانین و کسبه و تجار معاشر گشت و ارادتش در تمام دلها جای گرفت کمکم در شورای بلدیه عضویت یافت و در مدرسهی دولتی جزو معلمین عالی رتبه گردید و آوازه دانائی و حسن تقریرش در همه جا پیچید و جماعت برای استماع مواعظش در منازل و مساجدی که منبر میرفت ازدحام میکردند و او را به امام سیزدهم ملقب ساخته منزلتی عظیم برایش قائل بودند.
آن ایام احبای ملایر تشکیلات منظمی داشتند و به تمام قوت به هدایت نفوس میپرداختند بدین جهت ارباب عناد میخواستند اسباب فساد فراهم آرند و مترصد فرصت بودند تا آنکه ماه شعبان فرا رسید و برای تزئین دکاکین و چراغانی به مناسبت ولادت قائم موهوم به جنب و جوش افتادند شخصی از سوداگران ملایر که جزو اعیان شهر و از اعدای سرسخت بهائیان بود و نزد همه کس به مزوری و خباثت شهرت داشت نزد اشراق خاوری آمده گفت من میخواهم شب پانزدهم شعبان جشنی بگیرم از شما خواهش دارم در آن مجلس منبر بروید و شرح تولد حضرت حجت را به تفصیل بفرمائید اشراق خاوری قبول کرد. این خبر باحباب رسید و دانستند که قصد این مرد از انعقاد جشن و وادار کردن اشراق خاوری بذکر کیفیت ولادت و چگونگی غیبت امام فتنه انگیزی و تحریک عوامالناس است بر دشمنی دوستان لهذا قضایا را به محفل مرکزی مخابره کردند و درنتیجه اقدامات آنها از طهران به سهرابخان رئیس قشون ملایر که افسری ارمنی بود مؤکداً سفارش گردید که در یوم عید از وحشیگری جلوگیری نماید باری در یوم معهود آن مرد مغرض که نامش سیدعلی محمد و لقبش امین التجار بود در کاروانسرای خود بساط جشن را منبسط داشت و درها و دیوارها را با قالیهای ممتاز و منسوجات فاخر و اشیای گرانبها مزین و فضایش را با چراغها و لالهها و قندیلهای رنگارنگ روشن کرد و هنگام شب که جماعت برای گفتن تهنیت و خوردن شیرینی و شربت و شنیدن موعظه حاضر شدند سهرابخان مذکور نیز به معیت چند نفر مامور حضور یافت و بطور خصوصی به اشراق خاوری گفت شما وقتی به صحبت مشغول میشوید نباید به هیچ طایفهئی بدگوئی کنید او که آنوقت از همه جا بیخبر بود ندانست به چه مناسبت رئیس قشون چنین حرفی میزند لکن بعد از تصدیق احبای ملایر جزئیات وقایع را برایش گفتند. بهرحال آن شب اشراق خاوری بیش از دو ساعت از حسب و نسب نرجس خاتون و جریان عروسی او با امام حسن عسکری علیه السلام و تولد محمدبن الحسن از بطن آن زن داد سخن داد و آنچه در این زمینه میدانست با آب و تاب تمام بیان کرد ودر اخر گفت تنها شیعیان منتظر موعود نیستند بلکه جمیع ملل عالم از یهود و مجوس و نصرانی و هنود انتظار ظهوری را میکشند خلاصه نطق آن شب او مسلمین را مسرور و بهائیان را که بعضی از آنها در گوشه و کنار مجلس برای اطلاع از اوضاع جالس بودند ممنون کرد لهذا دوستان از آنشب به فکر تبلیغ او افتادند تا اینکه در فصل زمستان همان سنه جناب میرزا عبدالله مطلق علیه رضوان الله به آن شهر وارد شد و احباب نقشهی ملاقات اشراق خاوری را با او طرح کردند و شرح داستان بقلم خود اشراق خاوری این است:
(روزی نشسته بودم و جمعی از اعیان و رؤسای شهر هم بودند شخصی وارد شد کلاه بر سر و ریش تراشیده ولی سبیلهای بزرگی داشت خیلی پیر بود قدی بلند داشت و لباس مستخدمین ادارهی مالیه (دارائی) برتن داشت اول با کمال احترام سلام کرد و پس از احوالپرسی گفت من آرزو دارم که سرکار عالی (خطابش به من بود) یک شب بنده منزل را بقدوم خود سرافراز فرمائید خلاصه بعد از بسیاری از این قبیل تعارفات که نمود از من وعده گفت که شب دیگر به منزل او بروم ضمناً سه چهار نفر از حضار را هم دعوت کرد و رفت ولی هیچیک با آنکه میدانستند آن شخص بهائی است به من نگفتند و همه دعوت او را قبول کردند چون میعاد رسید به راهنمائی همان عدهی معین به منزل میرزا هادی که اسم آن شخص بهائی بود رفتیم هوا خیلی سرد بود و با بشدت میوزید کوچههای سنگ فرش شده بقدری یخ بسته بود که راه رفتن درنهایت درجهی اشکال بود وارد منزل شده یکسره داخل اطاق کوچکی شدیم دیدیم بخاری درحال اشتعال و فضای اطاق گرم است در گوشه اطاق کنار بخاری شخصی تنومند با کلاه و کراوات نشسته بود ان وقتها هنوز کلاه پهلوی و شاپو مرسوم نبود کلاههای بیلبه مقوائی بود چشمهای آن شخص درنهایت درجه برجستگی و درخشندگی بود دو زانو و مؤدب نشسته بود وقتی ما وارد شدیم احترام کرد و از جا برخاست نشستیم و از هر دری مشغول صحبت شدیم من آنوقت عادت شدیدی به سیگار کشیدن داشتم اصل این عادت از مشاهدهی اقدام پدر و مادر و معلم من باین عادت منحوس حاصل شد آنها را میدیدم که به افراط سیگار استعمال میکردند مادرم قلیان میکشید من هم خیال کردم که چیز خوبی است معتاد شدم و سخت هم معتاد شدم هم چپق میکشیدم هم قلیان هم سیگار انگشتانم همیشه زرد بود حالم همیشه بود بود خلاصه پس از تصدیق امر مبارک در ظل امر الهی از این عادت مضره رکنار شدم باری مشغول سیگار کشیدن شدیم صاحبخانه چای آورد و باب مذاکره را مفتوح ساخت چون معلوماتی نداشت احادیث و ایات را ممسوخاً بیان میکرد من خیلی اوقاتم تلخ شد که شخص بیسواد چه حقی دارد در آیات و احادیث و گفتارهای دانشمندان دخالت کند گفت مگر خبر ندارید که قائم آل محمد ظاهر شده است گفتم کی و چه وقت علامات کو؟ آثار کجاست؟ گفت همه ظاهر شده و آثارش کتاب آسمانی من که منتظر نبودم شخص بیسوادی با من طرف گفتگو شود بیمحابا زبان بترهات گشودم و آنچه از تهمتها و افتراآت راجع به بابی و بهائی در کتب دیده بودم یا شنیده بودم همه را بخرج دادم و رعد و برقی براه انداختم که آن سرش ناپیدا بود آنوقت فهمیدم که صاحبخانه بهائی است و مرا برای صحبت دینی دعوت کرده به روی خود نیاوردم و محکم نشستم و با کمال بیانصافی به رد و اعتراض مشغول شدم پس از ساعتی که به اینگونه مکالمات گذشت آن شخص تنومند به صاحبخانه گفت جناب آقا میرزا هادی اجازه بدهید کمی هم من صحبت کنم و روی به من کرده مشغول مذاکرات شد و از عظمت امر الهی صحبت میکرد من ابداً گوش به حرفهای او نمیدادم و چون جمعی از مریدان همراه من آمده بودند سعی میکردم طوری کنم که خود را غالب و مقتدر نشان بدهم مبادا در مقابل آنها خجل بشوم بنابراین جز رد و اعتراض کاری نداشتم آخر کار آن شخص تنومند که مرحوم آقا میرزا عبدالله مطلق بود فرمود جناب آقا مگر شما منتظر ظهور قائم علیه السلام نیستید؟ من چه جواب دادم؟ فکر کنید چه گفتم؟ اگر درنظر قارئین گرامی باشد سابقاً ذکر شد که آن سید یزدی بیدین در خراسان به من گفته بود که تا اسنان بیدین نشود نمیتواند جواب بهائیان را بدهد من در این مجلس از حرف آن سید یزدی یادم آمد و به آن خیلی خوشحال شدم و در جواب آقای مطلق گفتم جناب آقا شما اول ثابت کنید خدائی هست پیغمبری لازم است بعد ثابت کنید قائم آل محمد آمده است جناب مطلق عصبانی شده ولی خودداری میکرد و فرمود اولاً لباس شما شاهد است که مسلمان هستید و شیعه ثانیاً تا کنون که صحبت میکردید خود را مسلمان و شیعه بقلم میدادید ثالثاً جمیع این همراهان شما شهادت میدهند که شما مسلمان هستید آنگاه رو بحاضرین کرده از یکی یکی آنها پرسید آقا ایشان چه دینی دارند/ همه گفتند ایشان مسلمان و شیعهاند مطلق گفت پس مسلمان بودن شما ثابت شد دیگر احتیاجی برای اثبات خدا و پیغمبر و دین نمیماند حال گوش کنید تا ظهور قائم را برای شما ثابت کنم گفتم جناب آقا شما خیلی زرنگ هستید خواهشمندم باین سئوال من گوش بدهید شما بهائی هستید درست است؟ گفت آری گفتم اگر جمیع حاضرین شهادت بدهند که شما مسلمانید ولی خود شما اقرار کنید که بهائی هستید من باید حرف کدام را قبول کنم آیا حرف حاضرین را قبول کنم و شما را مسلمان بدانم یا حرف خود شما را قبول کنم و شما را بهائی بدانم گفت البته خود من آنچه میگویم صحیح است و با وجود اقرار خودم برای حرف سایرین اثری نمیماند گفتم بسیار خوب اگرچه حاضرین به مسلمان بودن من شهادت دادند ولی من خود دارم به شما میگویم که بیدین هستم بخدا و پیغمبر و امام معتقد نیستم شما باید اقرار خود مرا قبول کنید و باثبات خدا و پیغمبر بپردازید فرمود بسیار خوب ولی قبلاً یک حکایت برای شما نقل میکنم گفتم کدام است؟ گفت چندی قبل در کاشان بودم مجلس عروسی منعقد بود و تمام علما و تجار و معتبرین شهر در آن جشن حاضر بودند من هم وقت را غنیتم دانسته به صحبت امر مبارک پرداختم علما یکی دو نفر خواستند جواب بدهند نتوانستند بالاخره قرار شد از میان خود دو سه نفر را بنیابت و وکالت انتخاب کنند که با من مذاکره نمایند دو نفر را انتخاب کردند و یکی که از دیگری اعلم و افضل و اتقی بود با من طرف صحبت شد و در اول شروع به مکالمه مانند جنابعالی منکر خدا و پیغمبر و امام و پیر گردید من برخاستم و در مقابل اهل مجلس ایستادم و گفتم ایهالاحاضرون شما که اینجا هستید چه مذهبی دارید همه گفتند مسلمانیم و شیعه دوازده امامی گفتم مگر آقا را برای صحبت و مذاکره از میان خود انتخاب نفرمودید گفتند چرا گفتم آیا در میان خود برای نمایندگی یک نفر دیندار خداپرست موجود ندیدید که این بیدین و بیایمان را برای مذاکرات دینی از طرف خود انتخاب فرمودید همه خندیدند و آن آخوند را ملامت کردند که آبروی اسلام و شیعه را بردی حال جناب آقا شما هم آبروی اسلام و شیعه را با این اظهار بیدینی و بی ایمانی خود بردید بهرحال برویم سر صحبت خودمان و شروع کرد باقامهی دلایل و براهین در اثبات ذات غیب و رسل و من بهیچوجه گوش نمیدادم و میگذاشتم نیمساعت سه ربع یکساعت صحبت میکرد اخر کار میگفتم تمام فرمایشات شما بیاصل و بیمعنی است نه خدائی لازم است نه پیغمبری انسان تا کوچک است پدر و مادرش او را نگاهداری میکنند و وقتی هم که بزرگ شد عقل برای او کافی است نه دین میخواهد نه خدال خلاصه مدت چهار ساعت وقت جناب مطلق را تضییع کردم و حق هم داشتم زیرا نمیخواستم از اهمیت و بزرگی و جاه و جلال من در مقابل مریدان نادان چیزی بکاهد و کم شود آنها هم که چیزی نمیفهمیدند درست است که رئیس اداره بودند و از اعیان و مشاهیر شهر محسوب میشدند ولی همان ظاهر بود ابداً چیزی نمیفهمیدند و وقتی که میدیدند من در آخر کار جواب مطلق را میدهم و او چیزی نمیتواند بگوید که من قانع بشوم زیرلب تحسین و تمجید میکردند که بارک الله خوب مجاب کردی خوب جواب دادی ببین چطور هرچه گفت آقا رد کردند حقیقة خدا به آقا عمر بدهد من هم از شنیدن این کلمات مریدان احمق بر جرأت و جسارت میافزودم و به رد و اعتراض شدید میپرداختم پس از چهار ساعت رد و اعتراض کاسه صبر مطلق لبریز شد و بینهایت برافروخت و گفت به من گفته بودند که شما ظاهرت آخوند است ولی باطنت آدم است حال میبینم که هم ظاهرت آخوند است و هم باطنت آخوند است من با آخوند خیلی جوال رفتهام و فهمیدهام که اگر آدم با سگ جوال برود بهتر است تا با آدم نمای آخوند طینت جوال برود من که دنبال بهانه میگشتم که از شر مذاکرات دینی خلاص شوم موقع را مغتنم شمردم و گفتم به به آقای مطلق این دلیل اخیر شما خیلی محکم بود مرا قانع کرد شما که چنین سلاح محکم و دلیل متین داشتید چرا از اول بکار نبردید من شنیده بودم که بهائیان صبر و حوصله دارند و اگر فحش و دشنام هم بشنوند جز مهر و محبت ابراز نمیکنند حالا میبینم که برخلاف است آقای مطلق کسی باطنش آخوند است که نمیتواند مطلبی را ثابت کند و میخواهد با اوقات تلخی و فحاشی آنرا بزور بطرفش تحمیل نماید اختیار با شماست ببینید سگ کیست بنده یا کسیکه اوقاتش تلخ شده است. آقای مطلق من از اول مجلس تا حال بدون هیچ اسائه ادب و با کمال احترام با سرکار صحبت کردم و حتی لحن صدایم هم تغییر نکرد با آنکه بیدین هستم ولی شما که بخدا و پیغمبر و قائم مؤمن هستید چون خود را عاجز مشاهده میکنید مردم را سگ میخوانید بسیار خوب من سگ و شما آدم ولی اگر آدمیت به فحش دادن است هزار مرتبه سگ بر آن آدم فحاش ترجیح دارد بسیار خوب تا آخرش خواندم آفرین خوب مردم را تبلیغ میکنید به به حالا که نتیجه مذاکرات شما باینجا منتهی شد که من سگ هستم و شما آدم دیگ رسگ با آدم در یکجا نمیماند خداحافظ آقای آدم خیلی مرحمت فرمودید سپس برخاستم و تمام مریدان هم برخاستند رو به آنها کرده گفتم آقایان مشاهده فرمودید که آقای آدم به چه خوبی و متانت حقانیت عقیده خود را ثابت فرمودند؟ همه خندیده و گفتند آری ما شنیده بودیم که بهائیها دلائل محکمه دارند حالا فهمیدیم که دلیل محکم آنها فحاشی است آنگاه براه افتاده از اطاق بیرون رفتیم صاحبخانه آمد و بکلی مانع شد و گفت ابداً نمیگذارم و خلاصه برگشتیم دیگر آقا مطلق صحبتی نکردند پس از ساعتی شام خورده همانجا با همراهان خوابیدیم صبح برخاستیم صاحبخانه بخیال خود میخواست راهی برای هدایت بنده پیدا کند کتابی بزرگ آورد و به من داد و گفت از آیات حضرت بهاءالله است من هم باز کردم دیدم در صفحه نوشته کتب علیکم تقلیم الاظفار والدخول فی... اما توجهی نکردم و کتاب را به کناری گذاشتم و پس از شرب چای و خوردن صبحانه برخاسته به محل خود رفتم قبل از این مجلس نسبت به بهائیان نظر بدی نداشتم ولی بعد از این جلسه بهائیان را اشخاصی فحاش تشخیص دادم و بر نفرت من افزوده شد و برای مدتها از تحقیق و مجاهدههای بعدی دور کرد.
در اینجا بطور معترضه از مشاهده حال خود در آن ایام چند نکته را میخواهم تذکر بدهم که احبای الهی دربارهی مبتدیهای بیسابقهی خود مراعات فرمایند.
1- آنکه مبتدی را بدون سابقه هیچوقت برای تبلیغ نزد مبلغ نبرند یعنی قبلاً مدتها خود تا آنجا که میدانند و میتوانند با او صحبت کنند و از اصول امرالله آگاهش نمایند و پس از چندین جلسه که با او خود بنفسه صحبت و مذاکره فرمودند آنوقت گاهی هم او را به جلسات تبلیغی نزد مبلغ ببرند وگرنه بهیچوجه نتیجه منظوره حاصل نخواهد شد زیرا شخصی که نمیداند برای چه امری او را دعوت کردهاند و شاید بفکر شبنشینی یا جلسه انس بجائی میرود بعد میبیند مقصود مذاکره دینی بوده البته رم میکند و آن رفتار را قسمی از خدعه و فریب میپندارد و اطمینانش سلب شده به بهائیان بدبین میشود.
2- همیشه سعی کنند که مبتدی را تنها برای مذاکره ببرند و کسی مخصوصاً از دوستان و آشنایان مبتدی حاضر نباشد و اگر مبتدی از صنف علماء و تحصیل کردهها باشد البته باید تنها باشد وگرنه مجبور به مجادله میشود و کار به منازعه و فحاشی شاید بینجامد و ممکن است این مسئله علت نفرت او از بهائیان شود و مسئول این دور شدن او از امر مبارک شخصی است که مراعات این نکته را نکرده و با حضور اشخاص مختلف مبتدی خود را برای مذاکرات امریه بجلسه تبلیغی برده است.
3- باید همیشه سعی کنند که مبتدی را ملول نکنند و سخنان زننده باو نگویند و اگر فرضاً مبتدی هم فحاشی کند و بیادبی نماید با او مقابله به مثل نباید کرد باید تحمل کرد و در مقابل هیاهوی او ساکت شد و کاری کرد که از راه محبت هیجان او را تخفیف داد و گرنه کار برعکس نتیجه میدهد و مبتدی با بغض و عناد خارج میشود و این مخالف رضای الهی است.
4- آنکه نباید به مبتدی از همه جا بیخبر که هنوز شاید یک جلسه صحبت نکرده فوراً کتاب امری داد آن هم کتاب احکام و اقدس زیرا بهیچوجه در آن اوقات مبتدی از آیات الهیه چیزی نمیفهمد و در نظرش جلوه نمیکند و منظور اصلی حاصل نمیشود کتاب را باید پس از چندین جلسه صحبت و مذاکرات به متبدی داد درصورتیکه انسان یقین کند از کتاب استفاده میکند و میفهمد والا تا وقتی که اطلاعی از جائی ندارد هرچند مبتدی باسواد و دارای معلومات زیاد هم باشد دادن کتاب باو بسیار مضر است الا الاقل الاندروا النادر کالمعدوم.
باری بر سر اصل داستان رویم چون ازمنزل میرزا هادی بیرون آمدم نسبت به بهائیان نظر خوبی نداشتم و در مجامع و مجالس بنای تکذیب را گذاشتم و آنها را مردمی بیادب و فحاش معرفی میکردم و تا اندازهئی هم حق داشتم زیرا رفتار مبلغ بهائی را رفتار عموم بهائیان میپنداشتم به قول سعدی:
چو از قومی یکی بیدانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را
مدتی از این مقدمه گذشت و روز به روز بر ترقی و تعالی ظاهری این عبد در بین مردم شهر میافزود همهی طبقات اظهار ارادت میکردند تعظیم مینمودند، احترام میکردند، دست میبوسیدند، من هم خیال میکردم که حقیقة شخصی هستم و از دیگران بهتر بالاترم در مسجد شیخ الملوک منزل داشتم و از مایملک دنیای دون هیچ چیز دارا نبودم حتی فرش و بستر هم نداشتم روی حصیر میخوابیدم و عبا لحاف من بود نه زنی نه فرزندی نه علاقهئی نه اثاثی نه منالی از هرجهت آسوده بودم مردم شهر هم این طرز زندگانی مرا حمل بر شدت زهد میکردند قریب یک سال و نیم گذشت یکی از دراویش گنابادی (یعنی از مریدهای مرحوم حاجی ملاسلطانعلی گنابادی) که بشغل خیاطی مشغول بود و مدعی بلوغ باعلی درجهی عرفان و ایقان بود نزد این عبد شرح منظومه حکیم سبزواری را میخواند مشارالیه باطناً خیلی سالوس و طامات فروش بود و در بین دراویش ملایر جاه و مقامی داشت ولی فقط همان ظاهر بود و معنویتی نداشت اما در همه جا مداح این عبد بود و اغلب با مصاحبت وی وعده دیگر از اعیان و معاریف عصرها به جانب پارک سیف الدوله مرحوم که یکی از متنزهات ملایر محسوب است میرفتیم پارک دارای عمارتهای مفصل و عالی بود و باغهای مصفای بسیار داشت برای گردش عموم و یا اغلب مردم شهر صبح و عصر به پارک که تا شهر مختصر مسافتی دارد میرفتند قهوهخانهئی هم داشت. در آنجا بود که برای طالبین چای و منقل وافور تهیه میکردند در ظرف این جریان جوانی که در شعبه وزارت معارف در ملایر مستخدم بود نظامت مدرسه ابتدائی دولتی ملایر را عهدهدار بود برحسب تصادف با بنده آشنا شد مشارالیه باطناً بهائیزاده بود و خودش هم مستقلا به تصدیق امرالله فائز شده بود ولی در ظاهر اظهاری نمیکرد و نهایت دوستی را با من داشت طوری با من معاشر بود که اغلب اوقات با هم بودیم و ضمناً به تحصیل مقدمات صرف و نحو و منطق و معانی و بیان و غیره مشغول بود مختصر انگلیسی هم میدانست نقاشی را از پیش خود یادگرفته بود و نهایت مهارت را در شبیهکشی داشت طبع شعر هم داشت و سرودهای مدرسه را تمام خودش میگفت در این بینها برحسب تقاضای مردم شهر بنده به سمت معلمی شرعیات و ادبیات کلاسهای مدرسه دولتی منصوب و از این راه دایره معاشرت دائمی ما با آن جوان در گرد مرکز محکمی بحرکت درآمد و رفیق حجره و گرمابه و گلستان بودیم رئیس معارف هم مردی مهربان بود هرچند در باطن بیدین بود ولی از حیث ظاهر و رفتار مرد مهربانی بود و اغلب همراهی با نفوس میکرد آن جوان مصاحب موسوم به محمدحسین ربیعی بود پدرش میرزا جان آور زمانی که قریهئی است در چهار فرسخی ملایر مؤمن بامر مبارک بود ولی در کمال حکمت بود یعنی کاملا درجلسات و مجامع مسلمین رفت و آمد داشت و ابداً با احباب معاشر و مجالس نبود میانهاش با زوجهاش که مادر محمدحسین بود بهم خورده بود و رفته بود زن دیگری گرفته بود و جداگانه زندگانی میکرد محمدحسین و مادرش هم در خانهی شخصی خود با هم زندگی میکردند ربیعی منشی محفل روحانی ملایر بود و این را بعدها دانستم خلاصه مدتها با ربیعی معاشر بودم و او درنهایت درجه محبت و مساعدت با من بود رفتار مهرآمیزش با من مانند رفتار پدری مهربان نسبت بیگانه فرزندش بود پیوسته مساعدتهای مالی هم میکرد و من از رفتارش متعجب بودم زیرا نه خود و نه دیگر مسلمین را با آن رفتار ندیده بودم مدتی گذشت و جناب میرزا یوسف خان ثابت وجدانی برای تبلیغ امرالله وارد ملایر شدند شهرت ورود ایشان در همه جا پیچید جمعی خواستار شدند که من با ایشان نیز مکالمه کنم تا بطلان بهائیها ثابت و مدلل شود ولی من بهیچوجه حاضر نمیشدم و علت عدم حضور را ظاهراً در قبال مسلمین چیزی وانمود میکردم و در باطن جز خوف از غلبه قوت برهان بهائیان چیزی نبود اعضای محفل روحانی ملایر داستان مذاکره این عبد را با جناب مطلق برای مرحوم ثابت وجدانی نقل کرده بودند و ایشان تأکید کرده بودندکه بهرنحو هست با من ملاقات کنند ولی این کار بسیار مشکلی بود ربیعی در محفل قول داده بود که بهرنحو هست وسیلهی ملاقات مرا با ایشان فراهم کند (ولی من این مطالب را پس از تصدیق امر مبارک فهمیدم)
باری با وجدانی چنین قرار داده بودند که ایشان در روز معین طرف عصر بجانب پارک تنها روانه شوند و ربیعی بایشان گفته بود که من هم با فلانی بجانب پارک میآئیم و در فلان نطه نزدیک فواره مینشینیم و شما هم غفلتاً و بدون خبر تشریف آورده بنشینید و چون چنین شود فلانی دیگر نخواهد توانست فرار کند و طفره بزند پس از این قرارداد برحسب مقرر روز بعد – بعد از ظهر وجدانی بجانب پارک سیف الدوله تنها روان میشود بنده دیدم آن روز ربیعی آمد و اصرار کرد که بجانب پارک برویم و چون این امری معمولی بود انکاری نکردم و با هم راه افتادیم در بین راه به وجدانی رسیدیم ربیعی گفت آیا این پیرمرد را میشناسی؟ گفتم نه گفت این مبلغ بهائی است که تازه وارد شهر شده اگر با او ملاقات و صحبتی کنی بد نیست گفتم خیر ابداً بطلان اینها از روز روشنتر است وانگهی صحبت با اینها فایده ندارد اینهم مثل آن یکی ناچار بفحش و ناسزا خواهد پرداخت و همینطور که حرف میزدیم از پهلوی وجدانی که آهسته بطرف پارک میرفت رد شدیم مشارالیه سلامی با اب و تاب به بنده کرد من هم با تبسم جوابی دادم و به سرعت رد شدم که بمادا به صحبت شروع کند کمی از وجدانی جلو افتادیم در پارک ربیعی نقطهئی را برای نشستن معین کرد و نشستیم پس از مدتی دیدم وجدانی از دور پیدا شده مثل اینکه بطرف ما میآید من به ربیعی گفتم برخیز از اینجا برویم الآن این پیرمرد میآید و صحبت میکند و وقت ما را میگیرد ربیعی هرچه اصرار کرد که بنشینیم قبول نکرده برخاستم او هم ناچار برخاست و هرجا که رفتیم دیدم وجدانی دنبال ما میآید بالاخره به ربیعی گفتم بیا به شهر برویم تا از دست این پیرمرد راحت شویم ربیعی خندید و گفت من شنیده بودم که تاکنون بهائیها از مسلمانها فرار میکردهاند حالا میبینم که عالم اسلام از یک نفر پیرمرد بهائی فرار میکند خیلی تعجل است. این کلمات ربیعی بیاندازه در من مؤثر شد و باطناً خجالت کشیدم و در بین اینکه با ربیعی بشهر برمیگشتیم گفتم سخن شما خیلی در من مؤثر واقع شد اگر از کتب بهائیها در دسترس بود و مطالعه میکردم ممکن بود با این پیرمرد صحبتی بنمایم ربیعی گفت شاید من بتوانم کتابهائی تهیه کنم روز بعد صبح زود دو سه جلد کتاب آورد و گفت توسط یکی از آشنایان از یکی از بهائیان بعاریه گرفتهام و این سخن را از آن جهت گفت که مبادا من درباره او خیالی کنم ناچار اینطور گفت که من نفهمم او بهائی است والا بهیچوجه بسخنان او گوش نمیدادم و رفاقت را هم ترک میکردم و الا کتابها مال خودش بود که آورده بود و بعدها این نکته را به من گفت من اول شروع به مطالعه کتاب فرائد کردم و به این قصد شروع به مطالعه کردم که موارد ایرادی پیدا کنم و بتوانم با پیرمرد بهائی معارضه نمایم کتاب را با کمال دقت خوانده پیش میرفتم علم الله و مشهد در هیچ نقه جای ایرادی نیافتم چند شب متوالی تا صبح بیدار بودم و میخواندم و روزها کتابها را مخفی میکردم که بماد کسی مطلع شود و سوءظنی حاصل کند یک شب که در مسئله خاتم النبیین فرائد را مطالعه میکردم و شرحی را که در آن کتاب نوشته شده با دقت خواندم خیلی عصبانی شدم و با کمال خشم و غضب کتاب را دور انداخته رو به قبله ایستادم و بنای داد و فریاد را با خدا گذاشتم که ای خدا مگر تو خوابی؟ مگر نمیبینی که بهائیها چه کتابهای محکم و متین دربارهی مقاصد و اثبات مدعاهای خود نوشتهاند که خودت هم اگر از عرش پائین بیائی نمیتوانی جواب بدهی آخر دین اسلام رفت پس این حجة بن الحسن کجاست؟ چرا بیرون نمیآید چرا از چاه سر درنمیآورد و جلو این مدعیان باطل را نمیگیرد؟ خدایا اگر عاجزی از جلوگیری این مدعیان که ما تکلیف خود را بدانیم و در آن نیمه شب که همه در خواب بودند من با کمال خشم و غضب رو بقبله ایستاده و به خدا از این قبیل حرفها میزدم بالاخره هرچه گشتم نتوانستم محل ایراد پیدا کنم و خود را در عسر و حرج دیدم از یک طرف به ربیعی گفته بودم که پس از مطالعه کتاب برای صحبت با پیر مرد حتماً حاضر خواهم شد و از طرف دیگر چون محلی برای ایراد پیدا نکرده بودم جرأت ملاقات نداشتم بالاخره فکری اندیشیدم و به پیرمرد کاغذی نوشتم که من برای صحبت حاضرم بشرطی که مجلسی از عموم مردم شهر تشکیل شود و حکومت و رؤسای ادارات و علما و تجار و رئیس نظمیه همه باشند و من در مقابل همه مردم با شما صحبت میکنم تا حق از باطل ممتاز شود الخ مقصودم این بود که پیرمرد بترسد و جرأت نکند و کاغذ را بتوسط ربیعی که خودش گفت من میرسانم برای وجدانی فرستادم ولی وجدانی جوابی نداد و من منتظر جواب بودم در بین روزی را با ربیعی برای گردش بطرف پارک رفتیم و پس از گردش در اطراف باغ بالاخره رفتیم و در محلی که عده زیادی از نفوس مختلفه بودند نشستیم دور و بر ما قریب 40 تا 50 نفر جوقه جوقه نشسته بودند من با خود گفتم که اگر پیرمرد بیاید دیگر جرأت نمیکند با حضور اینهمه اشخاص صحبتی کند و اظهاری نماید روی علفهای باغ نشستیم من بکنارهی زمین مرتفعی که از محل نشستن ما مرتفعتر بود تکیه دادم ربیعی رو بروی من نشسته بود و 5 تا 6 نفر هم از معاریف شهر جوقهی ما را تشکیل میدادند بعضی چائی میخوردند برخی تریاک میکشیدند و من هم پس از چای خوردن به کشیدن سیگار و شنیدن سخنان این و آن مشغول شدم هرکس چیزی میگفت یکی از دورهی سیفالدوله صحبت میکرد و میگفت من پیشکار مرحوم سیفالدوله بودم چنین و چنان میکردم دیگری از دورهی حکومت ناصرالدین شاه حرف میزد سومی از دوران شیخ الملوک و قصر بهشت آئین مذاکره میکرد یکی از خرابی اوضاع مملکت میگفت خلاصه هرکس چیزی میگفت و این عبد خاموش و سراپا گوش بود ناگهان در پشت سر خود صدای عصائی که به زمین میخورد شنیده برگشتم پیرمرد بهائی را دیدم که به فاصلهی یکی دو ذرع دور از بنده در زمین مرتفع که به کناره آن تکیه کرده بودم قرار گرفت مشارالیه سرپا نشسته زانوها را در بغل گرفته و عصای خود را به شانهی خویش تکیه داد دست راستش روی عصا حلقه زده بود کلاه سیاه مقوائی بسرداشت و لباس بلند و عبا داشت سراپا درنهایت نظافت بود عینک سفیدی برچشم نهاده و محاسن سفیدش که خیلی کوتاه بود صورتش را منور ساخته بود چون نشست برایش چای آوردند نوشید و با شخصی که پیشکار مرحوم سیف الدوله بود برحسب آشنائی سابق در دوران سیف الدوله با او به مذاکره پرداخت من زیر چشم او را نگاه میکردم ناگهان دیدم نوک عصا را به زمین استوار کرد و سر عصا را به دوش خود تکیه داد و به جانب مغرب چشم دوخت و آهسته زیر لب چیزی گفت و بلافاصله با لحن خوبی بصدای بسیار بلند که تا مسافتی دور از ما شنیده میشود چنین خواند "سبحانک اللهم یا الهی کم من رؤوس نصبت علی القناة فی سبیلک و کم من قلوب استقبلت السهام فی رضائک" الخ این مناجات را که در لوح مبارک سلطان نازل شده با توجه تام تا آخر خواند من ملاحظه کردم دیدم در هنگام شروع بخواندن اشکش جاری شده و حالت توجهی دارد لهذا با کمال دقت گوش دادم چون باین جمله رسید (ثم اجتذبهم یا الهی بکلمتک العلیا عن شمال الوهم و النسیان الی یمین الیقین و العرفان الخ) دیدم حالم تغییر کرد و بغض و کراهتم بکلی از بین رفت محبت زیادی نسبت به پیرمرد پیدا کردم دیدم بقدری برای استماع این کلمات تشنه هستم که وصف ندارد لذا گوش دادم و آن به آن منجذبتر میشدم و حتم دارم که مضمون جمله مبارکه (ثم اجتذبهم الخ) بصرف فضل درباره این عبد از راه خلوص و توجه تام جناب وجدانی مستجاب شد چون مناجات تمام شد دیدم دیگر نمیتوانم بنشینم آتش گرفته بودم، میسوختم، نمیدانستم چکنم ناچار برخاستم و به ربیعی هم اشاره کردم که بیاید دو سه قدم دور شدیم به ربیعی گفتم اگر برای شما ممکن است از این پیرمرد نورانی وقتی بخواهید که بروم و او را ملاقات کنم ربیعی گفت شما بجانب شهر بروید من هم از او وقت خواهم خواست من تنها و متفکر بجانب شهر رهسپار شدم شرح آن حال تقریری نیست و وصف آن حالت تحریری نه زیرا حالات وجدانیه را نمیتوان شرح و تفصیل بقلم و بیان داد. اول شب ربیعی آمد و گفت اول اذان صبح را وقت معین کرده که در حظیرةالقدس بهائیان به منزل او بروی و ملاقات نمائی. حظیرةالقدس احباب در ملایر در آن اوقات درش در میان شاهراه باز میشد و در وقت باز شدن صدای بلند و زنندهئی داشت که بی اختیار عابرین را متوجه میساخت ورود من هم با سابقه احترام و مورد توجه بودن در نزد اهالی شهر از ان در پرسروصدا خالی از اشکال نبود مردم شهر هرکسی را میدیدند که از آن در وارد یا خارج میشود میگفتند که بهائی است و دیگرممکن نبود که به او نظر خوبی داشته باشند. اینها همه موانع و مشکلاتی بود که بر سر راه بود ولی شوق ملاقات پیرمرد نورانی نه به اندازهئی بود که از اینگونه اوهام و خیالات سست شود با بیصبری تمام منتظر فرارسیدن موعد معین بودم در اوقات مسلمانی همیشه پیش از اذان صبح بیدار بودم علیهذا بیدار شدن اول اذان صبح هیچ اشکالی نداشت در موعد معین برخاستم و از مسجد شیخ الملوک که منزل من بود تنها عبا برسرکشیده خارج شدم تاریکی هوا هم کمک به استتار من کرد پشت در حظیرهالقدس رسیدم دست به در زدم دیدم باز است در را باز کردم دم در پله بود از پلهها بالا رفتم دیدم پیرمرد نورانی دم پله ایستاده انتظار میکشد با کمال محبت سلام کرد و جواب شنید وارد اطاق کوچکی شدیم فرش مختصری که قسمتی از اطاق را پوشانیده بود در اطاق گسترده شده پیرمرد شیر گرم کرده بود و نان سنگک هم در سفره داشت تعارف فرمود ولی من قبلا چای و نان خورده بودم لذا بجز چای چیزی ننوشیدم و نخوردم ایشان بخواندن آیات مبارکه پرداختند و تفسیر سوره والشمس را که از قلم مبارک جمال قدم جل جلاله نازل شده بلند بلند تلاوت کردند و آیات دیگر هم خواندند خیلی زیاد خواندند که از حد اعتدال خارج شد و آثار کسالت پیدا گشت. شما خوانندهی عزیز ملتفت باشید که هر وقت برای مبتدیها خواستید آیات الهیه را تلاوت کنید حد اعتدال را حفظ کنید وگرنه نتیجه نخواهید گرفت در کتاب مستطاب اقدس هم باین مطلب اشاره و تأکید در اختصار فرمودهاند البته باید کاملا متوجه این مطلب باشید.
باری آفتاب پهن شده بود و من میبایستی به مدرسه بروم و سرکلاس حاضر باشم ولی آقای ربیعی چون قضیه را میدانست و علت غیبت مرا اطلاع داشت لهذا از هرجهت از تأخیر ورود مدرسه و درس نگرانی نداشتم جناب وجدانی از شدت شوق یکسره آیات میخواند تقریباً دو ساعت روی همرفته پشت سر هم ایات خواند بالاخره برخاستم و خداحافظی کرده بیرون آمدم وجدانی فرمود چون از این در که به خیابان بازمیشود خروج شما صلاح نیست خوب است از دیگر در که بکوچه باز میشود خارج شوی قبول کردم و از منزل خارج شدم و یک سر به مدرسه رفتم و سر کلاس درس حاضر شدم ولی افکار گوناگون مرا احاطه کرده بود تا یک هفته حال عادی نداشتم و شدیداً به مطالعه کتب امری پرداختم ربیعی هنوز حکمت میکرد و کتابهای خود را باسم اینکه از دیگری گرفتهام میآورد میخواندم به تدریج مطمئن شدم و در هفته اول همان مناجات نازل در لوح سلطان را از حفظ کردم و آیات دیگر نیز حفظ نمودم صلات یومیه را تلاوت میکردم و لذت میبردم یک سره آداب اسلامی را کنار گذاشتم و بر اثر تصدیق امر مبارک بسیار از آلودگیها که در دورهی اسلامیت داشتم رها کردم این را هم بگویم که آلودگیهای مزبور بهیچوجه آلودگیهای اخلاقی و فساد رفتار و سایر شئون ناشایسته نبود زیرا من بهیچوجه در قسمتهای منافی اخلاق و مخالف عفت داخل نشدم و اینهمه نیز از فضل و عنایت الهیه بود خلاصه با خود گفتم که باید دیگران را هم از این موهبت برخوردار کرد اول تصمیم گرفتم ربیعی را تبلیغ کنم وقتی که او را دیدم با او به مذاکره پرداختم و به تبلیغ وی مشغول شدم و او در ابتدا از راه حکمت حقیقت حال خود را اظهار نکرد و گوش میداد و ایراد میکرد و لی وقتی فهمید که سخنان من از راه روی و ریا نیست روزی پرده از حقیقت حال برداشت و ایمان خود را بامر بدیع آشکار ساخت من و او خیلی خندیدیم و بسیار متأسف شدم که مبتدی اول من باطناً مؤمن بوده و من موفق بخدمتی نشدم تصدیق این عبید بامر مبارک در اوایل ماه ذیحجه الحرام سال 1345 هجری قمری بود ماه محرم و ایام عزاداری شیعیان نزدیک بود و همه انتظار میکشیدند که زودتر ایام محرم بیاید و من مانند سابق بر رؤس منابر داد سخن بدهم ولکن من جز تبلیغ فکری نداشتم با عدهی بسیاری از تلامذه مدرسه بصحبت پرداختم ولی هنوز کاملاً امر تصدیق من آشکار نشده بود در همان هفتهی اول تصدیق روزی با درویش خیاط سابقالذکر که مرا امام سیزدهم میپنداشت و میگفت بعد از حضرت صالح علیشاه که حجت وقت است نظر ارادت من بتو است... هنگام عصر بجانب پارک سیفالدوله روانه شدیم و از هر دری سخن میپیوستیم هنگام مراجعت من بزمزمهی مناجات نازل در لوح سلطان مبادرت کردم و درویش خیاط هم کاملاً گوش میداد چون تمام شد گفت این عبارات از کیست؟ از حضرت مولای درویشان است؟ گفتم آری گفت به به آنها که منکر حقانیت اسلام و منکر مولای درویشانند بیایند و بشنوند که این آیات از بشر ممکن است صادر شود؟ تمام حروف و کلمات این بیانات مبارکه فریاد میزند که از گلوی خدا و از زبان خدا جاری شده کجایند یهودیها و مسیحیها و سایرین که منکرانند بیایند بشنوند انصاف بدهند ای خدا چشم بصیرت بهمه عطا فرما آنگاه رو به من کرده گفت خواهش میکنم که دو مرتبه برای من بخوانی من هم شروع کردم بخواندن سبحانک اللهم یا الهی کم من رؤوس نصبت علی القناه فی سبیلک الخ بشنیدن هرکلمه هزاران تمجید میکرد و به به میگفت من با خود خیال کردم که این شخص با اینهمه تعریف و توصیف که کرد و اقرار نمود که اینها کلام الهی است اگر بگویم صاحب کلمات حضرت بهاءالله است البته تصدیق به امر مبارک خواهد کرد و مؤمن خواهد شد خوب است اصل قضیه را به او بگویم وقتیکه میخواستم با او به صحبت مشغول شوم نزدیک مسجد شیخ الملوک رسیده بودیم و همانطور که وارد مسجد شدیم گفتم جناب درویش گویندهی این کلمات میدانید کیست؟ گفت چطور مگر کلام مولای درویشان نیست گفتم چرا و به عقیدهی من کلام خالق مولای درویشان است و بالاخره پس از اصرار زیادی که کرد گفتم این کلمات مال حضرت بهاءالله است این کلمه را در میان مسجد جلو اطاق خودم به او گفتم وقت نماز مغرب بود و مسجد مملو از جمعیت که مشغول وضو بودند و میخواستند نماز جماعت بخوانند یک مرتبه درویش خوش انصاف مانند نارنجک ترکید و بصدای بلند و داد و فریاد گفت چه گفتی ای پدرسوخته تورا هم بابیها گول زدند بیدین شدی دست به جیب خود کرد و چاقوی بزرگی بیرون آورده باز کرد و نعره زنان گفت تا فردا صبح مهلت اگر توبه نکنی با همین چاقو ترا خواهم کشت و اگر نشد خودم را میکشم دیگر نباید در این شهر بمانی تو کافری تو بیدینی دیدم نزدیک است که با این داد و فریاد مردم را متوجه کند و هیاهوئی براه بیندازد فورا از نزد او دور شدم و بکناری رفتم او هم غرغرکنان راه خود را گرفت و رفت و همان شب بد خانهی یکایک از معاریف و اعیان شهر رفته بود و همه جا را پر کرده بود که فانی بهائی است کافر شده است همه بدانید.
من از همان روز اول که این شخص را دیدم فهمیدم بهائی است زیرا عینک دودی بر چشم میگذاشت و عینک دودی دلیل بر بهائی بودن او بود ولی چون خودش چیزی نگفته بود من هم مدارا میکردم حالا میخواست مرا تبلیغ کند کلمات مولای درویشان را به بهاءالله نسبت میداد و میخواست مرا گول بزند ای فلان فلان الخ صبح که از مسجد یعنی منزل خود بیرون آمدم دیدم مردم طوری دیگر به من نگاه میکنند و به نحوی مشغول میشوند مردمی که روزهای دیگر چون مرا میدیدند تعظیم میکردند و دست میبوسیدند امروز به هیچوجه اعتنائی نمیکنند بلکه درنهایت درجه پرهیز و خوف و بیمند درویش خوش جنس همان شب به همه جا رفته بوده و به همه کس گفته بود که فلانی بهائی شده دیگر نباید به او اعتنا کرد ملاحظه فرمائید که چقدر زحمت کشیده بود و آن شب راحت را بر خود حرام نموده و به همه جا خبر داده بود. باری از آن روز به بعد دیگر آبرو و احترامی در شهر نداشتم ولی هنوز در مدرسه مشغول تدریس بودم روزی یکی از شاگردان کلاس پنجم از راه دروغ و تعصب رفته بود نزد بعضی از مقدسین شهر و گفته بود که فلانی امروز سرکلاس قرآن مجید را بر زمین زد و لگدکوب نمود و چنین و چنان کرد از انتشار این خبر شهر پر از هیاهو شد قیامت و وحشتی برخاست ورقه استشهادی درست کردند و جمعی شهادت دادند که این عبد چنین کاری را کرده و قرآن را لگدکوب نموده و یک سر نزد رئیس معارف بردند و از او خواستند که فوراً مرا از مدرسه بیرون کند رئیس معارف شخص خوبی بود هرچند به هیچ دینی معتقد نبود و با سلام و غیره اهمیت نمیداد ولی راضی هم نمیشد که کسی مظلوم واقع شود چون این هیاهو و هجوم مردم را شنید بمن پیغام داد که مبادا بترسی و همانطور به تدریس خود مشغول باش آنگاه خود شخصاً به مدرسه آمد و شاگردان را یکی یکی احضار کرده به استنطاق آنان پرداخت اغلب شهرت دادند که بهیچوجه فلانی چنین کاری نکرده رئیس وادار کرد که آنها آنچه را میگفتند نوشتند و به امضاء رسانیده با خود برد و به معترضین و مخالفین گفت که اصلاً این قضیه صحت ندارد و از طرف دیگر هم آن شاگردی که این دروغ را گفته بود از مدرسه اخراج کرد آنگاه شبانه مرا به منزل خود عوت نمود و حقیقت حال را دربارهی بهائی بودن سئوال کرد من حقیقت واقع را گفتم که به حقیقت این ادعا یقین دارم و حاضرم که دست از کار بکشم و از امرالله صرفهنظر نکنم به من گفت اوقاتی که در عراق بودم با یکی از مبلغین بهائی ملاقات کردم اسمش آواره بود او در اول به تبلیغ من پرداخت او را به منزل خود بردم و مشروب حاضر کردم مشروب خورد و مست شد و گفت فلانی آنچه را دربارهی بهائیها گفتم باور نکنی اینها چنین و چنانند و من برای پول که از آنها میگیرم این حرفها را مجبورم بزنم من اگر این ذرهی ناخن خود را با رؤسای آنها بسنجم قیمت این ذرهی ناخن من خیلی از آنها بیشتر است و ... با این وضع شما چطور بهائی شدهاید گفتم او هرکه بود و هرچه گفت خود میداند ولی من هم اینطور فهمیدهام که این ندا ندای الهی است و ... خیلی تعجب کرد و کتاب خواست گفتم کتاب برای شما از بهائیهای اینجا میگیرم و میآورم گفت من میخواهم جمیع رؤسای شهر را دعوت کنم و از تو درخواست کنم که خود را در آن مجلس عظیم تبرئه کنی و بگوئی که بهائی نیستم گفتم این ممکن نیست من حقیقت حال را خواهم گفت. گفت من دعوتنامهها را نوشته و فرستادهام گفتم اگر این مجلس تشکیل شود من مجبور به اقرار هستم و کار مشکل میشود گفت بروید درست فکر کنید پس از صرف شام به مسجد منزل خود رفتم بعضی از مقدسین درصدد بودند که مرا کتک بزنند و از مسجد بیرون کنند فردای آن روز آخوندی درب اطاق مرا کوبید من هم بیخبر در را باز کردم که ناگهان آخوند با مشت و لگد به کتک زدن من مشغول شد و فحاشی میکرد و داد و فریادی راه انداخته بود و محرک او سدی روضه خوان و تریاکی بود که نهایت عداوت را داشت در باطن آخوند را تحریک کرده بود که این طور عملی بنماید و ثوابی ببرد و شهرتی تحصیل نماید آخوند پس از مقداری فحش و کتک که گفت و زد براه خود رفت زیرا هرچه منتظر شد کسی با او شرکت کند دید کسی نیامد باطناً از کردهی خود پشیمان شد و رفت هیاهو روزبروز در شهر بیشتر میشد رئیس معارف هم به من نوشت که عجالتاً از آمدن به کلاس و تدریس خودداری کن من دیگ رنه مدرسه برای درس میرفتم و نه میتوانستم در مسجد اقامت نمایم بعد از فحاشی آخوند یک سره نزد متولی مدرسه رفتم دربارهی تولیت مدرسه شیخ الملوک بین دو نفر از شاهزادگان ملایر نزاع بود یکی معروف بود به شاهزاده قاضی و دیگری معروف به استعدالسلطنه نمازگاهی (نماز گاه یکی از قرای کوچک نزدیک ملایر است) به تازگی درنتیجهی دعوا و مرافعههای طولانی عدلیه بحقیقت ادعای اسعدالسلطنه رأی داده بود و او متولی شده بود این شخص به تمام معنی مزور و بیحقیقت بود در تمام ملایر به بدطینتی و بدخلقی و حقه بازی او کسی نبود از حیث شکل و شمایل هم خیلی منحوس و بدترکیب بود با انکه ثورت بسیار داشت مانند همان بخیل که در گلستان سعدی مذکور است بود "خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفره او را سرگشاده نانی بجانی ندادی و گربهی ابوهریره را به لقمهئی ننواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی" آن روز تازه حکم حاکمیت او رسیده بود واعیان شهر برای تبریک نزد او میرفتند من هم رفتم و در حضور جمع شرح واقعه را گفتم که آخوند چنین و چنان کرده شاهزاده با آنکه همیشه در مقابل من تا حد زمین خم میشد اعتنائی به گفتههای من ننمود من هم چون جنس او را میشناختم از او توقع هیچگونه کمک نداشتم برخاستم و برای یافتن منزلی نزد ربیعی رفتم و قضایا را به او گفتم او هم مرا به منزل خود برد و شرح واقعهی فحاشی آخوند را شنید و گفت دیگر نباید به مدرسه بروی من خود میروم و اسباب و اثاثه تو را میآورم باری هرچه خواستم منزلی پیدا کنم ممکن نشد مردم حاضر نشدند یک اطاق به من اجاره بدهند بالاخره با هزار زحمت در گوشهی میدان اطاقی خراب و ویران به قیمتی گران بدست آمد که تنها در آن میگذراندم چند شب در آنجا بسر بردم ولی بد جائی بود آخر کار در جنب منزل رئیس معراف منزلی خالی و بزرگ به ماهی سه تومان که آنوقتها خیلی پول بود اجاره کردم این حیاط 7-8 اطاق داشت من در یک گوشه از یکی از اطاقها مختصر اثاثه خود را نهادم یک قالیچه کوچک و یک لحاف و چند جلد کتاب بود و بس کار من بقدری سخت شده بود که حتی احباب هم جرأت نمیکردند با من رفت و آمد کنند که در ملایر
ص 77- 78- 79-80-81-82-83 نبوده است
که در ملایر نمانم و به بروجرد بروم من هم با یکی دو نفر از احبا عازم بروجرد بودم که امین التجار فرستاد و مرا به مجلس روضهخوانی خود دعوت کرد که بین من و علما را آشتی بدهد من هم رفتم مجلسی بود مملو از علما و مردم شهر و از جملهی حضار حاجی میرزا یحیی دولت آبادی بود که قبلاً شرح ملاقات خود را با او نگاشتم من خیال میکردم که نظر بسابقهی حال و حرفهائی که دولت ابادی به من زده در اینجا کاملا از من مساعدت خواهد کرد. باری نشستم یکی از حضار از حاجی میرزا یحیی سئوال کرد که آیا بعد از اسلام هم شریعت و دینی خواهد بود که حاجی گفت استغفرالله استغفرالله حضرت رسول خاتم الانبیا است. خاتم الانبیاست این سخنان را با غمزات و غربیله مخصوصی میگفت من تعجب کردم که چطور این شخص چند روز قبل نزد من نسبت به امر مبارک اظهار ایمان میکرد وحالا اینطور مسلمان عجیب دو آتشه شده بعدها که بحال او واقف شدم و در سفرنامهی جلد ثانی در ضمن الواح مبارکه شرح حال او را خواندم دانستم که باطناً مدعی وصایت یحیی ازل شات باری مشارالیه چندی قبل وفات کرده و اعلان نموده که دایرهی وصایت تا سیصد سال دیگر تعطیل است و کسی برحسب ظاهر وصی او و جانشین ازل نیست و بعد از سیصد سال دیگر ملک البیان ظاهر خواهد شد و این سخن را از آن جهت گفته بودکه فرزندی نداشت و بلاعقب مرد خلاصه هرطور بود بین بنده و علما آشتی حاصل شد ولی قلباً نبود زیرا آنها بخون من تشنه بودند خلاصه عازم بروجرد شدیم و در منل جناب نورالله خادمی روزی چند بسربردیم لکن توقف در بروجرد هم بواسطه شهرت ممکن نشد و ناچار به ملایر برگشتم و همینطور سرگردان و حیران بودم هرجا میرفتم نفرت بود، فحش بود، گوشه و کنایه بود، سنگ میزدند بالاخره برحسب مخابره که با همدان توسط محفل روحانی ملایر بعمل آمده بود عازم همدان شدم و محفل روحانی همدان مرا برای تدریس در مدرسهی تائید که مال احباب بود معین فرمودند) انتهی
این بود شرحی که اشراق خاوری در کیفیت اقبال خود بامرالله و وقایعی که در نتیجه تصدیق بایشان روی آور شده مرقوم داشته است اما در ورود به همدان چون مقرر بود که در مدرسهی تائید به تدریس مشغول گردد به او تکلیف نمودند که عمامه و عبا را مبدل بکلاه و لباس معمولی نماید و چنین کرد مدت اقامتش در آن شهر دو سال بود که در این فاصله با ناملایماتی جانکاه مقابل گردید چه از یک طرف زوجهاش صدرالملوک خانم صبیه مرحوم مهدیقلی میرزای موزون که بیش از چند ماه از اقترانشان نمیگذشت بیمار و زمانی طولانی بستری شده عاقبت وفات یافت و خسارتی که از این راه متوجه شد اوضاع زندگانی او را دگرگون ساخت از طرف دیگر پارهئی از مومنین نابالغ ذهن احباب را دربارهاش مشوب نموده کار را بجائی رسانیدند که مردود و مطرود قلمداد گردید و شرح جزئیات این قضایا را بارها جناب اشراق خاوری برای این عبد نقل نموده ولی در تاریخچهی خویش این موضوع را کمتر تفصیل داده و عذر این اختصار را با این بیت سعدی بیان کرده است که:
غیرتم آید شکایت از تو بهرکس درد احبا نمیبرم باطبا
لهذا این بنده آن مختصر را هم خلاصه نموده بهمین مقدار که ملاحظه فرمودید اکتفا کردم.
باری این مرد محترم هنگامی که قلبش از داغ قرینهی جوانمرگش مجروح و دستش از مال دنیا تهی و فکرش از بیم طلبکاران مشوش و روحش از تهمتهای نالایق ملول و از هر جهت پیمانهی صبرش لبریز شده بود روزی با حضور قلب و توجه تام و التهاب فؤاد و صدق خالص لوح مبارک احمد را تلاوت نمود به نیت اینکه حق جل جلاله او را از حوادث ناملایم و کوارث متراکم نجات داده و هرچه خیر و صلاح است پیش آورد چند روز که گذشت از ربیعی یعنی از همان جوانی که در ملایر واسطه ما بین او و جناب ثابت وجدانی بود نامهئی رسید که من مدتی است به خوزستان منتقل شده و سمت خدمتگزاری در اداره معارف مسجد سلیمان را دارا هستم آقا مدحمت ریئس سابق معارف ملایر هم که با من و شما مساعد بود به خوزستان آمده مقام ریاست معارف محمره را حائز شده و به من سفارش کرده است که اگر مایل باشید شما را با خود به خوزستان ببرم تا در معارف آنجا شغلی به شما رجوع نماید و اکنون برای گذراندن تعطیل تابستان به ملایر آمده منتظر جواب هستم اشراق خاوری دانست که این پیش آمد بصرف عنایت الهی است لذا تصمیم گرفت که به خوزستان برود آنگاه حقوق پس افتادهی خود را که از مدرسهی تائید طلبکار بود با دیونی که باین و آن داشت حساب کرده دید پانزده تومان طلبش بر قرضش میچربد پس طلبکاران خود را به کمیتهی مدرسه برده وجه هریک را بکمیته محول داشت و قبض و اقباض یعنی نوشتن حواله و قبولی آن به عمل آمد بعد پانزده تومان باقیمانده را بزحمت وصول کرده به ملایر رفت در آنجا مقدمش را گرامی شمردند و برایش منزل و مهماندار معین نمودند و چهل روز بنهایت عزت در آنجا بسربرد و چون خواست به اتفاق ربیعی به خوزستان روانه شود از طرف محفل روحانی خرج سفرش را پرداختند و بالجمله با خاطری خرم به مقصد رهسپار گردیده بکار گماشته شد و دو سال در اهواز و محمره و مسجد سلیمان و آبادان مشغول خدمت بود اگرچه در آنجا هم معلمین مدارس دشمنیها کردند و تهمتها زدند لکن حق جل جلاله او را از شرشان ایمن داشت بالاخره بوزارت معارف نوشتند این شخص اطفال مسلمان را به دین بهائی تبلیغ میکند و این دفعه کار چنانمشکل شد که اشراق خاوری ناچار گشت سال دوم ورودش به خوزستان هنگام تعطیل تابستان به طهران برود و از خود دفاع نماید چون این سفر از طریق همدان صورت میگرفت وقتی که به آنجا رسید احبایی که قبلا او را ناقض میشمردند بدیدن آمدند و به ضیافت طلبیدند و از رفتار گذشته معذرت خواستند باری پس از ورود به طهران در وزارت معارف حاضر شده اظهار داشت که آنچه دربارهی بهائیت من راپرت نمودهاند درست است اما اینکه نوشتهاند من شاگردان را تبلیغ میکنم صحت ندارد و بقیه نسبتهائی هم که دادهاند باین دلیل و این دلیل تهمت و افتراست.
وزارت معارف بعد از رفع سوءتفاهم اضافه حقوقی برایش تصویب کرد و او عازم خوستان گردید وقتیکه به همدان وادر شد احباب از خروجش مانع گشتند و باصرار تمام جنابش را برای معلمی مدرسه تائید نگاه داشتند و او در این سفر با شوکت خاتم صبیه شاهزاده رضاقلی میرزای موزون ازدواج نمود خلاصه چون دو سال گذشت از طرف دولت وقت تمام مدارس بهائیان من جمله مدرسهی تائید بسته شد و این در سنه 1313 شمسی بود بعد از این قضیه اشراق خاوری بنا بخواهش محفل همدان تا اواسط سال 1314 در آن شهر اقامت کرده بعد به طهران رفت و نیمی از اوقات را به ترجمه مقالات عربی به فارسی برای روزنامه ایران و بقیه را بحضور در مجالس و محافل میگذرانید پس از چندی که باین نحو سپری شد محفل مقدس ملی ایران ایشان را طلبیده اظهار داشت که حسب الامر مبارک باید نفسی برای تبلیغ به سلیمانیه برود و مقرر چنین است که شخص را این محفل در نظر بگیرد و مخارجش را محفل ملی عراق عرب بپردازد و ما شما را برای این ماموریت برگزیدهایم اگر مانعی ندارید برای سفر حاضر باشید و اشراق خاوری آماده حرکت شد و با وجودی که آن ایام گرفتن تذکره بسیار مشکل بود و برای بعض کسانی هم که اشکالی نداشت لااقل دو هفته طول میکشید معهذا بوسیله مرحوم محمود بدیعی در ظرف نیم ساعت این عمل بانجام رسید بطوریکه خود گیرنده از فراهم شدن اسباب به این سهولت متحیر گردید بهرحال اشراق خاوری روانه شد و شرح این سفر تاریخی بقلم خود ایشان چنین است:
(در بهمن ماه سال 1314 هجری شمسی از طهران عازم بغداد گردیدم قبل از عزیمت و مسافرت شبی در عالم رؤیا مشاهده شد که وارد شهری شدهام که مردم آن عموماً از اکراد هستند وقت نماز بود من هم تازه وارد جائی را بلد نبودم در کوچهها بانهایت سرعت میدویدم که محلی برای ادای نماز بیابم پس از تفحص وارد مسجدی شدم دیدم مسجد مملو از جمعیت است هرچه خواستم جائی بیابم که نماز بگذارم مقدور نبود بالاخره در وسط مسجد در میان صفوف نماز مسلمین جای یک نفر مشاهده شد خود را از میان صفوف بهر زحمتی بود بدانجا رسانیده دیدم تمام جمعیت مسلمان به نماز مشغولند و هیچکس متوجه من نیست با خود گفتم اگر رو بقبله امر مبارک نماز بگذارم ممکن است مورد اعتراض مسلمین شوم چکنم؟ آنگاه بخود گفتم ترس از چه و بیم از که؟ من صلوة خود را بطرف قبله امر میگذارم اگر کسی هم اعتراض کرد جواب میدهم در همان محل رو بقبله امر بنماز ایستادم و درحالیکه قلبم میطپید که مباد کسی اعتراض کن بالاخره نماز خود را تمام کردم ناگهان از اطراف مردم لسان اعتراض گشودند من هم با کمال متانت باثبات امر اعظم پرداختم و جواب آنها را دادم همانطور که مشغول بیان مطلب بودم ناگهان دیدم مسجد از جمعیت خالی است و بجز یکی دو نفر که با من مشغول صحبت بودند دیگر هیچکس باقی نمانده خیلی تعجب کردم که اینهمه جمعیت کجا رفتند و چرا رفتند؟ درحال بهت و حیرت بودم که از خواب بیدار شدم و دانستم سفر سلیمانیه عاقبتش نیک است زیرا نماز را بطرف قبله امر به پایان برده بودم چند روز پس از این رؤیا عازم شدم ضلع که صبیهی جناب رضاقلی میرزا موزون پسر شاهزاده موزون بزرگ است با یک طفل یک ساله که داشتم در قزوین گذاشتم زیرا ابویش و اخوان ضلع در آن ایام در قزوین بودند و خود وحده از طریق همدان عازم شدم اواخر بهمن ماه بود طهران خیلی گرم بود ولی از قزوین که بطرف همدان رفتم دچار سرما و بوران و برف شدم در گردنه آوج که بین قزوین و همدان است برف و بوران دشیدی بود همسفران من در میان اتوبوس جمیعاً زوار کربلا بودند که برای زیارت میرفته صدای صلوات و دعا بلند بود بالاخره به همدان رسیدم و در منزل جناب بهرام رستم رهنما که از احبای پارسینژاد و ثابت و مستقیم است ورود کردم راه همدان به کرمانشاه بواسطه برف مسدود بود 6-5 روز در همدان ماندم تا راه باز شد و عازم شدم گردنه اسدآباد که در پیچ و تاب و اعوجاج و انحراف معروف است خیلی سخت بود برف زیاد بود باندازهئی که از دو طرف جاده باریکی که بین تودهی برف بازکرده بودند ارتفاع برف مطابق با ارتفاع اتوبوس بود بین راه اتومبیلهای سواری بسیاری زیر برف مانده بود خلاصه وارد کرمانشاه شدم و پس از دو سه روز بجانب قصر شیرین رهسپار و با زحمت بسیار بالاخره بخانقین وارد و از آنجا هم با ترن عراق به بغداد رسیدم و در حیدرخانه که یکی از محلات بغداد است در هوتلی که صاحب آن ایرانی بود منزل گرفتم هتلهای بغداد هم عموماً مانند ایران همه کثیف و متعفن و تحملش فوق طاقت بود پس از ملاقات با محمفل مقدس ملی عراق و یک هفته توقف در بغداد بالاخره از راه کرکوک با ترن عازم شده و پس از دوازده ساعت به کرکوک رسیدم شب را در هتل مانده و صبح با ماشین به جانب سلیمانیه رهسپار و پس از سه ساعت به شهر مزبور وارد گردیدم چون در این دفتر بنای نگارنده بر نهایت اختصار است لهذا از ذکر جزئیات و شرح وقایع مختلفه صرفنظر شد شرح این وقایع را نگارنده مفصلاً شهر به شهر در سفرنامه خود که دارای عکسهای مختلفه و مهمهی مفیده تاریخیه و امریه است نگاشته این کتاب مشتمل بر 5 جزو موسوم به "لطایف الاثمار من حدائق الاسفار" میباشد 5 جزوه مزبور عبارت از جلد اول آن است تا آخر تیرماه 1320 هجری شمسی را حاوی و شامل است و از سال مزبور را تاکنون هنوز نگارنده فرصت نگارش جلد ثانی را ننموده و اگر فرصتی دست دهد و بصر مرمود یاری کند یعنی توفیق حق شامل شود بنگارش آن اقدام خواهد شد هرچند انجام این مسئله خیلی بعید مینماید و چه بسا مطالب که نگفته خواهد ماند و نهفته و مستور خواهد ماند دیگر تا خدا چه خواهد؟ شرح و تفصیل وقایع جاریه در سلیمانیه که در نوع خود خالی از غرابتی نیست در سفرنامهی این عبد مسطور و آن کتاب که بخط این عبد است ونسخه آن منحصر بفرد تقدیم ساحت اقدس مولای مهربان در سال 1321 هجری شمسی گردید و وصول آن را هم اشعار فرمودند شاید در مستقبل منتظر شود و در دسترس قارئین قرارگیرد خلاصه در ورود سلیمانیه وارد مهمانخانه شد و در اولین وهله با معاون ریاست شرطه یعنی معاون نظمیه یا شهربانی آشنا شد و کتاب دکتر اسلمنت را به او داد و در باب امر مبارک با او به مذاکره پرداخت فردای روز ورود هم با رئیس نظیمه که ریاست شرطه میگویند آشنا شد و کتابی هم به او داد به تدریج با سایرین هم آشنا شد و بهرکدام کتابی داد و متدرجاً صیت امرالله منتشر میشد تا آنوقت هیچکس برای تبلیغ به سلماینه وارد نشده بود و این اولین مرتبه بود که کتب و رسائل امریه منتشر میشد روزها اغلب به تکیه مولانا خالد که جمال قدم جل جلاله در ایام توقف سلیمانیه در آنجا منزل میفرمودهاند میرفتم و با طلاب علوم به مذاکره میپرداختم ایام صیام امری هم رسید روزها صائم بودم و چون وسائل تهیه سحور ممکن نبود شبانه روزی یک وعده غذا از افطار تا افطار صرف میشد بالاخره حس کردم که اگر کتبی بلغت کردی موجود باشد در این دیار خیلی مفید است کتاب دکتر اسلمنت را چندی قبل محفل ملی عراق به کردی ترجمه کرده و طبع نموده بودند ولی حکومت عراق همه را توقیف کرده بود و از نشر آن در کردستان مانع شده بودند من برای اجرای این منظور به بغداد رفتم و لزوم تهیه رسائل کردی را به محفل ملی عراق عرض کردم قرار شد که مقدمات اربعه کتاب فرائد را بکردی ترجمه و طبع کنند ولی مردد بودند که در کجا آن را طبع کنند زیرا در عراق حکومت از نشر آن مانع میشد ولیچون ورود کتب امری بعراق ممنوع نبود بهتر آن دیدند که در خارج طبع کنند و بعراق وارد نموده نشر نمایند گفتند از مصر و حیفا کدام برای طبع این رساله بهتر است بعضی گفتند اگر به مصر بفرستیم طول میکشد و دیر بدست میآید حیفا خوب است ولی شخصی بایدب رود و متصدی این عمل باشد در اینجا من فرصت را غنیمت شمرده خواستم زرنگی کنم قبلاً عرض کنم که در اوقات توقف در همدان در اوائل 1312 هجری شمسی در ضمن عریضه درخواست اجازه تشرف از ساحت اقدس کرده بودم و اجازه تشرف مرحمت شده بود بعدها مشکلاتی و موانعی داخلی و خارجی پیش آمد که نتوانستم مشرف شوم لهذا باز بساحت اقدس موانع حادثه را عرض کردم در لوح بعد که در جواب نازل فرمودند راجع به تشرف و فوز به لقا فرمودند بنویس انشاءالله موانع داخله و خارج بکلی مرتفع گردد "من پیوسته مراقب بودم که کی مصداق بیان مبارک ظاهر شود و موانع از هرجهت مرتفع گردد وقتیکه در بغداد این پیش آمد را دیدم پیش خود گفتم شاید میقات وعدهی حق دربارهی تشرف این عبد رسیده باشد لهذا به محفل ملی عراق پیشنهاد کردم که اگر صلاح دانند من حاضرم که برحسب اجازه تشرف قبلی که دارم به حیفا بروم هم بساحت اقدس مشرف شوم و هم رساله مزبوره را به چاپ برسانم محفل ملی عراق این پیشنهاد را تصویب کردند و وسائل عزیمت مرا به فلسطین با مشکلاتی که در کار بود فراهم نمودند و مراتب را هم بحضور مبارک عرض کردند دو سه روز به آخر اسفند ماه 1314 مانده بود که عازم فلسطین شدم از راه صحرا بطرف شام رفتم و پس از 24 ساعت طی راه صبح زود وارد دمشق شده وارد منزل شیخ عبدالرحمن هندی وکیل حجاج هند در دمشق که از احبای خدوم و ثابت بود وارد شدم مشارالیه وقتیکه وارد منزلش شدم در منزل نبود تعجب کردم صبح به آن زودی چرا از منزل بیرون رفته است پس از ساعتی حضرت شیخ مراجعت فرمود و پساز تعارفات گرم و صمیمانه که فرمود از اسم و رسم و مقصود پرسید من هم با آب و تابی هرچه تمامتر شرح وقایع را گفتم و مقصود را بیان کردم شیخ خوب گوش میداد ودر آخر کار گفت حالا چه میخواهید بکنید؟ گفتم باید بروم فلسطین و بساحت اقدس مشرف شوم و رساله را بطبع برسانم شیخ خندید و گفت من از دیشب در جستجوی تو هستم که ترا پیدا کنم صبح زود هم که رفتم برای این بود که ببینم در کدام مهمانخانه و در کدام گاراژ وارد شدهئی حال که به پای خود نزد من آمدی حسب الامر مبارک باید فوراً به بغداد مراجعت نمائی من از شنیدن این ماجرا متحیر شدم شیخ برخاست و تلگراف مبارک را درآورد زیارت کردم بیان مبارک این بود قوله الاحلی"حضرت الشیخ عبدالرحمن هندی وکیل الحجاج به دمشق بلغوا اشراق خاوری حین وصوله الی دمشق ان یرجع حالاً الی بغداد و من هناک الی سلیمانیه شوقی" پس از زیارت این تلگراف شرح حال خود را نمیتوانم بدهم که چه حالی داشتم چون قید فوری در تلگراف بود به شیخ عرض کردم الساعه باید به بغداد برگردم شیخ در کمال لطف و محبت برخاسته با هم به گاراژ رفتیم و اتومبیل برای بغداد دیدیم و صاحب گاراژ پاسپورت را گرفت که به ویزا برساند و قرار شد که صبحگاهان روانه شویم بعد به منزل شیخ برگشتیم شیخ فرمود دیشب را نخوابیدهئی اندکی بخواب رفتم بخوابم ولی خوابم نبرد برخاستم و نزد شیخ رفتم و با هم به صحبت پرداختیم شیخ شرح و تفصیل تصدیق خود را بیان فرمود که ذکر آن در این مقام موجب اطناب است بعد چند تن از احبای دمشق آمدند و جوانی تناسخی مسلک را بعنوان مبتدی آوردند و ساعتی چند با او در اطراف عالم بعد و نشأه بقا مذاکره شد.
باری صبحگاه روز بعد از شیخ وداع کرده بجانب بغداد روانه شدم روز دیگر صبحگاه به بغداد رسیدم و پس از ملاقات اعضای محفل ملی معلوم شد تلگرافی هم از ساحت اقدس بعنوان آنان رسیده و تاکید فرمودهاند که من فوراً به سلیمانیه بروم دیگر درنگ جایز نبود عازم سلیمانیه شدم و پس از چند روز منزلی کرایه کرده به مذاکرات با نفوس و نشر کتب امری مبادرت نمودم کمکم سروصدا بلند شد فقهای شهر بجوش و خروش آمدند مجالس محاورهی متعدده با حضور فقهای شهر و مردم تشکیل شد در تکیه مولانا خالد هم با مدرس تکیه در حضور شاگردانش مذاکرهی مفصلی بعمل آمد با مسیحیان موصلی که در سلیمانیه بودند نیز گفتگو بسیار شد و کتاب به جمعی بسیار داده شد مخصوصاً در یک مجلس محاوره با فقها قریب به چهل نفر حاضر شدند تائیدات الهیه موج میزد همه در مقابل دلائل و براهین متینهی الهیه بیجواب ماندند و پس از چندی به فتنه انگیزی مشغول شدند و در نزد حکومت شهر به تفتین پرداختند حکومت مرا جاسوس سیاسی تصور کرد و مراقبین در لباس ناشناس بر من گماشت کار فتنه فقها بالا کشید اراذل و عوام شهر را تحریک میکردند که نسبت به من اهانت کنند لهذا در حین عبور از بازار و کوچه صدای اراذل به فحش و سب و لعن بلند میشد سنگ میانداختند بد میگفتند. لعن میکند اطفال از دنبال من روان شده دست میزدند و آی بابلی آی بابلی میگفتند کار به اندازهئی سخت شد که هفتهئی یکی دو مرتبه آن هم برای خرید اشیاء لازمه بیشتر از منزل بیرون نمیآمدم مردم در حین عبور از کوچه با سنگ و چوب و غیره تمام شیشههای پنجره اطاقهای منزل مرا میشکستند هرچه به دستشان میآمد میان اطاق میریختند با انکه طبقه فوقانی بود ولی متصل سنگ و چوب و پوست خیار و ساقه کاهو میریختند و فحش میدادند حکومت هم مرا هر روز برای تحقیقات به اداره میبرد و چیزها میپرسید و جواب کافی میشنید و تهدید میکرد فقها هم اعلانهائی بر در و دیوارها چسبانیده و از امرالله تکذیب مینمودند روزی از طرف مدرس مسجد کاکا احمد موسوم به ملامصطفی قره داغی مراسلهئی رسید بلغت عربی و مرا برای مذاکرهی امری به مسجد دعوت کرده بود و هزاران نفر را هم خوانده بود که در مسجد جمع شده و جون من بروم فسادی برپا کنند من پس از وصول دعوتنامه چون از نیت فساد و فتنه فقها آگاه بودم متحیر شدم که چه بکنم یک نفر بهائی هم که در آن حدود نبودمشورت کنم و اگر هم بخواهم با محفل ملی عراق مشورت کنم تا بنویسم و جواب بیاید مدتها طول میکشد زیرا هر ماه بیانی یک مرتبه محفل ملی تشکیل میشد عاقبت چاره جز این ندیدم که به ساحت اقدس حق تعالی توجه کنم و از او مدد طلب نمایم لهذا به مناجات و راز و نیاز پرداختم و از او کمک خواستم غفلة بخاطرم رسید که من در تحت مراقبت حکومت هستم و فقها هم منظورشان فساد و اگر فسادی برپا شود تهمت آن بر من نهند بهتر آن است که دعوتنامه فقها را نزد رئیس شرطه ببرم و او را از واقعه آگاه کنم بر همین منوال رفتار و دعوتنامه را نزد معاون شرطه بردم در ابتدا متوجه به اهمیت مطلب نشد و چون من او را متذکر داشتم که من از رفتن مسجد باکی ندارم ولی اگر فسادی شود مسئول نیستم آنوقت باهمیت موضوع پی برد و نزد رئیس شرطه رفت بلافاصله جوش و انقلابی در همه ادارات دولتی پیدا شد جمیع رؤسای دوایر جمع شدند و به مشورت پرداختند و مدرس قرهداغی را خواسته تهدید کردند و از این اقدام منعش نمودند بعد مراهم احضار کردند و توپ و تشر بسیار بستند رئیس شرطه گفت تو اینجا آمده و باعث فساد شدهئی چرا از اینجا نمیروی؟ گفتم باعث فساد من نیستم گفت پس کیست؟ گفتم به شهادت حضرت رسول (ص) باعث فتنه و فساد فها هستند زیرا میفرمایند فقهاء ذلک الزمان شر خلق الله تحت ظل السماء منهم خرجت الفتنه و الیهم تعود گفت اگر میخواهی بهمسجد بروی خودت میدانی بما مربوط نیست ما اصلا در این قضیه دخالت نداریم گفتم اگر دخالت ندارید پس چرا پشت سرهم مرا احضار میکنید و تهدید مینمائید اگر فساید از طرف فقها ظاهر شود مسئول شما هستید خلاصه هر روز بر هیاهو میافزود و بر عدد مراقبین من افزوده میگشت در این بینها مقداری کتب امری از طرف حضرت ولی امرالله جل سلطانه بتوسط محفل ملی عراق برای من رسید این کتابها را خود خهیکل مبارک به خط مبارک اقدسش مرقوم فرموده بودند و امر شده بود که در بین مردم نشر کم من هم به نشر کتب پرداختم و به طبقهی علما و کسبه و تجار و اصناف و موظفین ادارات و غیرهم کتاب داده شد شرح اقدامات مزبوره و داستان مذاکرات تبلیغی در آن حدود به تفصیل در این اوراق مناسب نیست باید به سفرنامه این عبد مارجعه شود احادیث و اخباری که در آن حدود بدان استدلال میشد جمیعاً از طرف اهل سنت بود زیرا کردها عموماً سنی و بر مذهب امام شافعی هستند قریه سرگلو و مغارهئی که محل جمال قدم جل جلاله بوده در نزدیک سلیمانیه به فاصلهی چند فرسنگ واقع است باید از سلیمانیه تا حلبچه با اتومبیل رفت و از آنجا هم با مرکب یعنی الاغ یا اسب بسرگلو رفت من میخواستم بروم ولی رئیس شرطه بواسطه مامورین مخفی خود از قصد من آگاه شد و اجازه سفر نداد و گفت چون تو آنجا بروی و از بهائی سخن بگوئی بدون شک ترا میکشند و باعث مسئولیت ما میشود بعد گفت مگر آنکه کاغذ بدهی که به میل خود میروی و ما مسئول نیستیم ولی پس از برههئی گفت نه اگر کاغذ هم بدهی نمیگذارم بروی و به ناچار از سفر آن حدود صرفنظر شد.
باری شهر سلیمانیه مانند دریای مواج پرتلاطم بود و هرساعت بیم خطر جمعی فتوای قتل داده بودند و جمعی پیوسته تهدید میکردند. اسامی و نام و نشان هریک در سفرنامه این عبد با عکس آنها موجود است پس از سه ماه توقف در سلیمانیه حکم تبعید من از وزارت داخله بغداد بحکومت سلیمانیه از کردستان رسید و ابلاغ کردند که 24 ساعته باید بروی لهذا تلگرافی به محفل ملی عراق کرده روز بعد از طریق کرکوک عازم بغداد شدم یکی از احبای عراق که سلمانی بود در اواخر حال به اسم مهاجرت سلیمانیه از بغداد با زن و اثاث خود آمد ولی بعد از من چندان نتوانست بماند و استقامت نکرد و به بغداد برگشت آدم مظلوم خوبی بود ولی کسب او سلمانی بود و از قضا در سلیمانیه چیزی که از همه چیز بیشتر است سلمانی است و میتوان گفت عدهی سرتراش از عده سرها بیشتر است از این جهت کارش نگرفت و به میل خود به بغداد برگشت با آنکه محفل عراق هرماه مبلغی هم به او کمک میکردند مختصری از شرح سفر سلیمانیه در ضمن اخبار سالیانهی عراق در مجلد هفتم عالم بهائی مندرج است مراجعه شود پس از مراجعت به بغداد حسب الامر محفل ملی عراق برای مدت دو هفته به ملاقات احبای موصل شتافت شرح وقایع موصل در سفرنامه من مسطور است آنگاه به بغداد برگشته سه ماه تیر و مرداد و شهریور 1315 شمسی هجری را در بغداد ماندم و محفل از ساحت اقدس دربارهی توقف و مراجعت این عبد به ایران کسب تکلیف کرده بودند و هنوز جواب نیامده بود که مدت توقف مذکور در پاسپورت من خاتمه یافت و چون برای تمدید رفتم حکومت بغداد تمدید توقف نکرد زیرا فقهای کردستان چیزها بحکومت نوشته بودند و تهمتها زده بودند و در جرائد و مجلات عراق درباره سفر من به کردستان و نشر کتب و آثار امریه داد و فریادها کردند مخصوصاً مجلهی الکفاح که مرا جاسوس انگلیس معرفی کرده بود و سخنانی نوشته بود که پناه به خدا میبرم هرچند حکومت عراق مجله را توقیف کرد ولی مأمورین مخفی به من در بغداد گماشت و کار سخت بود و چون از طرفی بیاجازه حکومت نمیشد در بغداد بمانم و از طرفی جوابی از ساحت اقدس نرسیده بود محفل ملی مشورت کردند و رأی به مراجعت من به ایران دادند و در اواخر مهرماه به ایران برگشتم و پس از ورود به طهران حسب الامر محفل ملی ایران عازم خراسان شدم و ضجیع و طفل را هم از قزوین همراه ساختم مدت یک سال در مشهد خراسان ماندم و در آنجا بود که سواد توقیع مبارک را که در جواب عریضهی محفل ملی عراق بعد از سفر بنده از بغداد به ایران رسیده بود محفل ملی عراق برای من فرستاده بودند زیارت شد تاریخ این توقیع منیع ششم شهرالاسماء 93=22 اوگست 1936 میلادی است و این است عین مندرجات ان توقیع منیع مبارک: خطاب به محفل ملی عراق عرب.
"قد تشرف تحریرکم المورخ فی 9 شهرالکلمات 93 به لحاظ سیدنا و مولانا العطوف حضرة ولی امرالله ارواحنا فداه و کامل التقریر بخصوص جناب المبلغ آقا میرزا اشراق خاوری و خدماته الامریه و ما حدث له فی کردستان و رجوعه الی بغداد و توجهه الی الموصل ثم عودته ثانیاً صار معلوما لدی حضرته العلیه و قد التمستم الدستور من جانب سیادته فیما اذا کان الانسب ان یرجع الی ایران ام یذهب الی مناطق اخری فی العراق فتفضل حضرته و لو ان ییاحته فی العراق ممکن و یحصل منه فوائد متنوعه ولکن الرجوع الی ایران و المشارکه مع الاحباء و المحفل الملی فی ذلک الاقلیم فی ترویج امرالتبلیغ الذی هومن اللوازم الضررویه فی هذه الایام هوالاهم و الارجح فالماء مول بانه فی المستقبل یتیسر له وسائل للسفر الی کردستان و یرتفع الموانع الحالیه" انتهی
این بود شرح سفر سلیمانیه بقلم اشراق خاوری و چنانچه از نوشتهی خود ایشان مستفاد گردید پس از رجوع از سلیمانیه به خراسان رفت و یک سنه در آنجا اقامت داشت اما بعد از انقضای مدت مذکوره حسبالامر محفل ملی ایران به گیلان مسافرت نموده در رشت رحل اقامت افکند و در این شهر ضمن انجام ماموریتهای امری شروع به تحصیل زبان انگلیسی نموده کمکم به ترجمهی کتب و مقالات از انگلیسی به فارسی توانا گردید آنگاه به جانب کردستان ایران رهسپار شده به نشر نفحات الله اشتغال ورزید و بعد از سه ماه به جانب اصفهان و شیراز و خوزستان مسافرت نموده مجدداً به گیلان رفت و در تاریخ فروردین ماه 1320 شمسی به قزوین رجوع نموده در صدد بود به سمت سلطان آباد روانه شود که ناگهان زخمی در پایش پیدا شده او را مدتی بستری نمود و پس از معالجات زیاد بهبود یافت و درعوض هر دو چشمش معرض دملهای چندی گردید که هیچکس و هیچ جا را نمیتوانست ببیند محفل ملی ایران که از قضیه مطلع گشت او را به طهران طلبید و به احبای اطبا سفارش نمود تا در علاجش بکوشند و مدت 9 ماه این جریان طول کشید و فایدهئی نبخشید تا اینکه از اقدامات کحالها ناامید شده واقعه را به ساحت اقدس مخابره نمود و پس از هشت روز جوابی رسید تقریباً به این مضمون که اشراق خاوری را به ادعیهی این عبد در اعتاب مقدسه اطمینان دهید و فردای آن روز آثار بهبود نمودار شد و چشمی که تا دیروز بکلی نابینا بود امروز روشن و به مرور بهتر گشت و چند یوم بعد خدمت و مسافرت را از سرگرفته ابتدا به همدان سپس به قزوین و اصفهان و شیراز و بعد از طریق طهران به خراسان شتافت و هنگامی که لجنهی ملی تبلیغ (به شرحی که این عبد در کتاب لحظات تلخ و شیرین نوشتهام) درصدد تاسیس کلاس عالی تبلیغ برآمد با اجازه محفل ملی اشراق خاوری را هم برای معلمی طلب کرد لهذا با خانواده از خراسان به طهران آمده به تدریس مشغول شد و پس از سه سال که آن کلاس منحل گشت باز مدت دو سنه در طهران متوقف بود و در ضمن به اتفاق جناب حسن زادهی رفسنجانی برای ملاقات دوستان و زیارت اماکن متبرکه به اذربایجان حرکت نمود و در زمانی کوتاه نقاط مهمهی آن ایالت را سیاحت کرده به طهران بازگشت ایضاً بعدها حسب الامر محفل ملی یک سفر به سلطان آباد عراق و سفری دیگر به یزد نموده مراجعت کرد و بعد به تصویب محفل ملی با خانواده عازم خراسان گردیده در مشهد بخدمات امریه اشتغال ورزید و پس از توقف هفت سنه در آن شهر بصوب اصفهان روانه گردیده سه سال هم در آنجا مقیم گشت در اثنای اقامت سه ساله آنجا مسافرتهائی به هند و پاکستان و جاکارتا و سنگاپور (هنگام انعقاد کنفرانس) سپس به مسقط و بلاد عربی ساحل خلیج فارس از قبیل دوبی و بحرین و قطر و کویت انجام داد و پس از رجوع به اصفهان در اواخر سنه 1339 شمسی حسب الامر محفل مقدس ملی به طهران کوچید و این مدینه را محل اقامت خویش قرار داده به تألیف کتب و رسائل و انواع افاده و افاضه مشغول گشت و تا پایان زندگی در این شهر بسربرد جز اینکه در خلال اقامت طهران چند سفر بخارج ایران از قبیل جده و بیروت و آلمان و لندن و پالرمو و ساحت اقدس (در جشن مئوی) همچنین سفر ثانوی به بلاد غربی ساحل جنوبی خلیج نمود و در کل این مسافرتها موفقیتها یافت و نیز به ناملایماتی گوناگون افتاد که از جمله آنها سرگذشتی است مرکب از حزن و سرور و حاکی از پیوستگی غم بشادی و کاشف از آمیزش بستگی بگشایش و آن اینکه در سنه 1331 شمسی هنگام اقامت در مشهد علت چشمش عود کرد و از نو باعث نگرانی و دردسر گردید در این اثنا جناب عنایت الله شهیدیان که در نیشابور مدیر داروخانهی (رضوان) بود با خانمش به مشهد آمده از مقامات رسمی تذکره گرفته درصدد بودند که دو نفری به ساحت اقدس مشرف شوند زیرا به تازگی باب لقا بعد از گذشت سنواتی چند مفتوح گشته بود القصه روزی این مرد به ملاقات اشراق خاوری رفت و چون مشاهده کرد که دیدگانش مجروح و مقروح است از سوابق این بیماری جویا شد و به توضیحاتی که در جواب سئوال خود میشنید بدقت دل میداد ولی اظهاری نکرد روز بعد دوباره نزد اشراق خاوری آمده گفت دیشب با خانم دربارهی شما مشورت کردیم و بهتر آن دیدیم که از سفر ارض اقدس منصرف شویم و مخارج این مسافرت را برای معالجهی چشم شما اختصاص بدهیم اشراق خاوری گفت این مطلب را به محفل روحانی مشهد بفرمائید شهیدیان مراتب را بعرض آن هیئت رسانید و محفل مقدس این عمل جوانمردانه را تقدیر کرد و جریان را به محفل ملی هم معروض داشت آنگاه شهیدیان مبلغ پنجهزارتومان تقدیم نمود و این مساعدت سبب مداوای چشم گردید اما این نفس مقدس یعنی شهیدیان فرزند حضرت حاجی میرزای حلبی ساز یزدی است که در ضوضای عظیم سنه 1321 قمری طفلی یازده ساله بوده و پدر بزرگوارش بشرحی که با قلم جناب مالمیری علیه رضوان الله در تاریخ شهدای یزد به رقم آمده پیش آهنگ جانبازان شده است و این مرد یعنی شهیدیان دفعه اولش نبود که در سبیل حق و بندگانش اینگونه بیدریغ بذل مال مینمود بلکه در یادداشتهای جناب آقا سیدحسن هاشمیزاده متوجه نیز دیده شد که هنگام توقفشان در نیشابور برای نشر نفحات الله همین مرد یک یا دوسال تمام مخارج ایشان را برعهده گرفته و پرداخته است.
باری به مطلب رجوع کرده معروض میدارد که اشراق خاوری در جزوهی سرگذشت خود ذکر دو مطلب را واجب شمرده که بعین عبارت خودش این است:
"یکی آنکه در اوائل تصدیق به امر در ملایر قبل از مسافرت به همدان در عین تنهائی و نزول بلایا و کربت و وحشت احبا و هجوم اغیار مراسلهی مفصلی به عربی از جناب علوی آقا سید عباس از کرمان بعنوان این عبد رسید که شامل غوغای مردم کرمان و شرح شهادت مرحوم کربلائی اسدالله در کرمان است این مراسله در رتبهی خود آیت فصاحت و بلاغت است و به اضافه شامل مطلب تاریخی مهمی نیز هست که جناب علوی خود شاهد وقایع بودهاند و شرح آن را نگاشتهاند در این مقام مناسب دیدم عین آن مراسله را که بخط خود ایشان است و از حین تحریر آن تاکنون قریب بیست و دو سال میگذرد در اینجا ضمیمه نمایم زیرا میترسم که دچار دستبرد زمانه شود و از بین برود تاکنون در حفظ آن کوشیدهام ولی اوراقش مندرس شده و رو به اضمحلال است و اینک عین آن مراسلهی جناب علوی آقا سید عباس حفظه الله تعالی و وفقه من بعدکما وفقه من قبل انه خبیر بصیر. مطلب دیگر که میخواستم بنویسم این است که از اول تصدیق به امر مبارک تا اول سفر سلیمانیه که شرح احوال شخصی بنحو اجمال نگاشته شد در نقاط مختلفه مذاکرات عدیده با نفوس مختلفه دربارهی امر مبارک به عمل آمد که شرح جمیع آن طولانی است از جمله مجالس عدیده که با حضور جمعیت بسیار منعقد و مذاکرات مفصله شد میباشد که شرح آن مجالس هم طولانی و باعث اطناب است و برای نمونه مختصر ذکری از یکی از آن مجالس تبلیغی عمومی در این مقام میشود. در سفر دوم همدان که به اصرار محفل روحانی توقف در آن شهر حاصل شد پس از فراغت از امور تدریس در مدرسه باقی اوقات صرف محافل عمومی و تبلیغی میشد در جلساتی که اساتید تبلیغ حضور داشتند بنده هم حاضر میشدم ولی بهیچوجه خود را قابل نمیدانستم که با حضو رامثال مرحوم ناطق نیسیانی و مرحوم میرزا منیر تبریزی معروف به آذر منیر و موسوم به میرزا ابراهیم کاتب خطاط و غیرهما لب به گفتگو بگشایم از محضر آنان همیشه استفاده میکردم ولی گاهی که کسی از آقایان حاضر نبودند به حکم قحط الرجلا این عبد بنوا لب به سخن میگشاد و عرایض با مبتدیان مینمود. در همدان دو فرقه در آن ایام خیلی پاپی بهائیها میشدند و اغلب اسباب زحمت میگشتند و همیشه در مجالس صحبت امری کار را به مجادله میرسانیدند یک فرقه بنام دعوت اسلامی معروف بودند که سید بیسواد حقهبازی موسوم به سیدعباس و معروف به دعوت اسلامی ریاست آن فرقه را عهدهدار بود مشارالیه درب منزل خود تابلوی زده بود و نوشته بود (رد جمیع ادیان و اثبات دین اسلام) اعضاء این مجمع جمعی از مفسدین و مقدسین بیسواد و هوچی بودند از جمله شخصی از اشرار به نام حبیب نجار و مردی از اهل طامات بنام عباس خیاط که مردی چلاق و هرزه بود بودند اینها همینطور که در کوچه و بازار راه میرفتند لعن میکردند و بد میگفتند سیدعباس هم مجالس مختلفه برای مذاکره با مبلغین بهائی آمده بود و کار را به جدال و فحاشی ختم نموده بود لی عاقبت رسوا شد و این چنان بود که سید مزبور قصد کربلا نمود و در بین راه خری دزدید و در کرمانشاه فروخت و گرفتار و رسوا گردید و پس از مراجعت به همدان در بین احباب به سیدعباس خر دزد معروف شد و این عبد او را به لقب سارق الحمار میستود و کراراً با او روبرو شد و کار را به مجادله و هیاهو کشانید و رفقای او هم پس ازچندی هریک محو و نابود شدند اینها آدمهای معقولی نبودند ولی هیاهو در بین مسلمین زیاد راه انداخته بودند و امروز بحمدالله اثری از آنها نمانده است. مجالسی که با اینها پیش آمد مطالبش قابل شرح و نگارش نیست و قارئین میتوانند حدس بزنند که جریان مذاکرات از چه قبیل بوده است. فرقهی دیگر که در همدان پاپی احباب میشدند فرقهی پرتستانهای مسیحی بودند اینها هم خیلی کوشش میکردند که با امر مخالفت کنند جمعی از یهودیها در نزد آنان اظهار مسیحیت کرده و بنوائی رسیده بودند از جمله یکی دکتر دانیال یهودی بود که نسبت به امر مبارک خیلی مبغض بود اصلا چشم نداشت که روی بهائیها را ببیند این مرد در مدرسه پروتستانها تحصیل کرده بود و دکتر طب بود محکمه داشت خیلی بیانصاف و وقیح بود دائماً علیه امر مبارک قیام میکرد کتاب مبارک بیان را بدست آورده بود و به مردم نشان میداد و به افترا و تهمت نسبت به امر مشغول بود کتاب کشف الحیل آواره را به انگلیسی ترجمه کرده بود و مبلغی حقالزحمه از طرف مرکز پرتستانی دریافت داشته بود. دیگر ناصرالحکماء دکتر یعقوب خان و برادرش بدیع الحکماء بود که هر دو یهودی و پرتستانی منش بودند و نسبت به امر مبارک خوب نبودند پروتستانها در همدان مانند سایر بلاد ایران مدرسه و مریضخانه داشتند رئیس مدرسه مستر آلن بود که مرد متعصبی بود روزی در فصل زمستان سال 1311 شمسی هجری از طرف مستر آلن مراسله به این عبد رسید که مرا برای مذاکرات امری رسما به منزل خود دعوت کرده بود این مراسله خیلی تازگی داشت زیرا تاکنون از طرف مسیحیان دعوت رسمی از بهائیان بعمل نیامده بود منهم مراسله را به محفل مقدس روحانی برده کسب تکلیف کردم محفل فرمودند که با جمعی دیگر بروم و از جمله مرحوم حاجی مهدی ارجمند معروف به زرگر را که از کتب مقدسه اطلاعات وافری داشت معین کرده بودند مرحوم حاجی مهدی ارجمند کتابی هم نگاشته که پس از صعودش باسم گلشن حقایق مطبوع و منتظر گردید باری در شب موعد به منزل مستر آلن رفتیم ماها که جمیعا بهائی بودیم 5-6 نفر بیش نبودیم وقتی وارد اطاق مستر آلن شدیم دیدیم خدا بدهد برکت چهل پنجاه نفر از ارامنه و یهودیان تازه مسیحی شده در میان سالون بزرگی روی صندلیها نشستهاند یکی دو نفر هم از مبشرین پرتستانی که در کوچه و بازار روزها کتاب انجیل میفروختند حاضر بودند ماها هم نشستیم پس از تعارفات رسمیه مستر آلن رو به جانب من کرده گفت شما قبلا مسلمان بودید بگوئید بدانم از روزی که بهائی شدید چه تغییری در وجودشما حادث شده است و بهائیت به شما چه بخشیده و چه تعدیلی در اخلاق و رفتار تولید شده و از این گذشته چرا بهائی شدید؟ گفتم که مطابق بشارات وارده در کتب آسمانی که دربارهی ظهور موعود کلی الهی است من هم پس از استماع ندا تحقیق کرده و مدعی را صادق تشخیص داده بهائی شدم اماتغییر و تعدیل که گفتید من در عالم مسلمانی که بودم مطابق دستور اسلام یهودی و مسیحی و زردشتی و سایر ملل را که غیر از اسلام بودند همه را نجس میشمردم و با همه دشمن بودم مال همه برای من مباح بود و جان همه مباح در ظل بهائیت آن عداوت به محبت تبدیل یافته و اینک با کمال محبت و صفا به منزل شما آمده و با شما معاشرت میکنم خلاصه نمیخواهم شرح مذاکرات آن مجلس را کاملا بنویسم و فقط بنهایت اختصار برگزار میکنم مستر آلن گفت شما گفتید که بشارات دربارهی ظهور بها را در کتب آسمانی وارد شده بفرمائید در انجیل ما چه بشارتی داده شده است؟ من شروع به تلاوت آیات انجیل کردم فورا مستر آلن برخاست و گفت اینطور نمیشود صبر کنید انگاه بهریک از حضار یک کتاب مقدس داد و به من گفت هر آیه را که میخوانی باید جایش را هم بگوئی که حاضرین پیدا کنند و بخوانند گفتم بسیار خوب آنگاه آیاتی را که بشارت ظهور پدر آسمانی در آن مندرج است تلاوت کردم و همه را پیدا کردند و دیدند مستر آلن دیگر جوابی نداد ولی دکتر دانیال یهودی مسیحی نمای مبغض لب بسخن گشود و گفت اصلاً ما منتظر ظهور پدر آسمانی نیستیم و شدیداً شروع به مجادله کرد من هم ایات واضحه در این خصوص خواندم و بهمه نشان دادم که جای تردید برای احدی نماند که مژدهی ظهور پدر آسمانی در انجیل مسطور است از جمله داستان باغبانان و صاحب باغ و فرستادن غلامان و پسر یگانهی خود را که باغبانان او را کشتند بعد خود صاحب باغ آمد و کیفر اعمال آنان را داد به تفصیل برای آنان تشریح شد و گفته شد بقول خودتان مقصود از پسر یگانه حضرت مسیح است و صاحب باغ پدر آسمانی است که اینک آمده و همچنین آیات وارده در مکاشفات یوحنا همه تلاوت شد مجال اعتراض برای احدی نماند و من در آن شب کاملا جلال الهی را در فضای آن سالون مواج میدیدم هیچکس را تاب اعتراض نبود رنگ مسترآلن پریده بود پس از چندی یک نفر از ارامنه که او را مسیو حیم میگفتند و خیلی در مسیحیت متعصب بود مانند شغال بنای زوزه کشیدن را گذاشت و از شدت بغض گلوگیری شده بود و نمیتوانست حرف بزند برخاست و گفت آخر برای پدر آسمانی وقتی میآید علامتهاست پس آن علامات کجاست؟ من در جواب وارد بحث علامات شدم و شرح آن طولانی است که لااقل باید آنچه گفته شده در پنجاه صفحه نگاشته شود همه دست و پای خود را گم کردند یکی دیگر گفت ما بغیر از ظاهر علامات قبول نمیکنیم باید علامات برحسب ظاهر واقع شود پس از اینکه من عرایضی کردم جناب حاجی ملامهدی ارجمند بسخن درآمده به آنها فرمودند آقایان علامات ظهور نصوص انجیل است و بفرمودهی انجیل کسی بحقیقت نصوص انجیل پی نمیبرد مگر آنکه مسیحی کامل باشد شما وقتی میتوانید بگوئید که علامات ظهور باید برحسب ظاهر واقع شود وقتی میتوانید مقصود از نصوص مزبور را بظاهر حمل کنید که مسیحی کامل باشید و دارای قوه روح القدس گفتند این مطلب در کجای انجیل مسطور است جناب ارجمند فصل دوم از رسالهی اول پولس بقرنتیان را باز کرده برای آنان خواندند پس از اینکه مکابرین اینطور دیدند و مجال اعتراض نیافتند گفتند ما همه مسیحی کامل هستیم و حق تفسیر کتاب را داریم مرحوم ارجمند فرمود مسیحی کامل به ادعا نیست بلکه عالمات داردگفتند چه علامتی دارد؟ فرمود در انجیل مرقس آخر باب شانزدهم هم مسطور است که هرکه به من ایمان داشته باشد اگر زهر قتال بخورد باو اثر نمیکند دست بر سر هر مریض بگذارد شفا مییابد بالسنه مختلفه سخن میگوید حال شما ازمسیحی کامل گذشته اگر بقدر خردلی به مسیح ایمان دارید من یک مثقال استرکنی به شما میدهم بخورید اگر مؤثر نشد معلوم است که مسیحی هستید و اگر نمیتوانید این کار را بکنید مسیحی نیستید و بدروغ مدعی هستید و حق تفسیر کتاب انجیل را ندارید سخن که به اینجا رسید هیاهو و غوغا بلند شد مسیو حیم گفت ساعت 12 شد دیگر برویم مجلس بهم خورد و ما را بزور از سخن گفتن ممنوع داشته رفتند باری از این قبیل مجالس متعدد تشکیل شد که ذکر هریک موجب اطناب است" انتهی.
باری اشراق خاوری همچنان در طهران بخدمات روحانیه اشتغال داشت تا اینکه در سحرگاه یکشنبه هفتم شهرالکمال 129 بدیع و پانزدهم مرداد ماه 1351 شمسی مطابق 27 جمادی الثانی 1392 قمری ناگهان از خواب جسته اهل خانه را صدا زد چون آمدند دیدند بسختی نفس میکشد بیدرنگ بجناب دکتر حسین نجی تلفن کردند و به دستور دکتر فیالفور آمبولانس آمد و به مجردی که ماسک اکسیژن بر روی صورتش قرار دادند نفس اخیر را برآورد و از ابتدای بمیاری تا دقیقهی جان سپاری کمتر از یک ساعت طول کشید و در مدتی چنین قلیل جسم ترابی بگذاشت و به آسمان معانی عروج کرد. خبر این فاجعه بسرعت منتشر گردید و برای تشییع جنازهاش جماعت انبوهی از دوستان گرد آمدند و از جانب مقامات امری همچنین از طرف افراد متعددی از ارادت کیشانش تاجهای گل زیبا آوردند و تابوت را با تجلیل و احترامی کمنظیر تا گلستان جاوید مشایعت کرده با آه و افسوس بخاک سپردند مدت حیات کثیرالبرکاتش بحساب قمری هفتاد و یک سال و یک ماه و نوزده روز و بحساب شمسی هفتاد سال منهای شصت و پنج روز بوده است. از جانب بیت العدل اعظم الهی خطاب به محفل مقدس روحانی ملی ایران تلگرافی عز وصول یافت که ترجمهاش باین صورت منتشر شد:
"از فقدان محقق برجسته و مروج نفیس امرالله اشراق خاوری مغموم خدمات گرانبها و خستگی ناپذیرش طی سالیان طولانی مورد تقدیر و تائید حضرت ولی عزیز امرالله واقع آثار محققانهاش که در مجلدات متعدده مفیده و رسالات و مؤلفاتش مخلد گردیده هدیهای برازنده و سندی بلیغ از فداکاری و صمیمیت و اخلاصش بامر الهی محسوب. تأکید میشود محافل تذکر شایستهای ترتیب داده شود. بستگان و دوستان را به ادعیهی حاره در اعتاب مقدسه اطمینان دهید. بیت العدل اعظم.) انتهی
ایضاً از طرف هیئت جلیله ایادی امرالله مقیم ارض اقدس خطاب به هیئت محترم مشاورین قارهئی در غرب آسیا تلگرافی باین صورت انتشار یافت:
(از خبر صعود خادم نفیس امرالله جناب اشراق خاوری مغموم. خدمات برجستهاش بامرالهی موجب امتنان عمیق است. اطمینان میدهیم برای ارتقاء روح پرفتوحش دعا خواهد شد. خواهشمندیم تسلیت صمیمانه ما را به خانوادهاش ابلاغ نمائید. با تحیت ابدع ابهی- ایادی امرالله.) انتهی
نیز جناب غلامرضای روحانی شاعر معاصر بهائی ابیاتی در رثاء و صعود آن بزرگوار سرودهاند که صورتش اینست:
دردا که ناشر نفحات خدا برفت زین خاکدان بعالم بی انتها برفت
دانشوری که بود به دانش وحید عصر از ماسوی گذشت و بسوی خدا برفت
عبدالحمید و بندهی رب مجید بود اشراق خاوری که به مجد و علا برفت
آن طیر خوش نوا به ریاض جنان شتافت آن نغمه ساز بلبل دستان سرا برفت
آنکو بنظم و نثر بیا نبدیع او بودی همه معانی و بهجت فزا برفت
آن ناطقی که نطق فصیح و بلیغ وی از خود اثر گذاشته در قلبها برفت
آن جان پاک کرد بملک بقا صعود آن روح تابناک ز دار فنا برفت
آثار امریش که نشان بقای اوست زو باقی است و خود بدیار بقا برفت
شهرالکمال یکصد و بیست و نه بدیع او با کمال شوق بقرب لقا برفت
سال هزاروسیصد و پنجاه و یک چو شد نیمی ز ماه مرداد از این سرا برفت
روحانی از غمش دل اهل وفا گداخت تا آن یگانه گوهر صدق و صفا برفت
از این فاضل راحل یک همسر و یک دختر و سه پسر باقی ماند که همگی در طل امرالهی میباشند.
اشراق خاوری صورت تألیفات خود را در تارسخ بهمن ماه 1349 شمسی به هیئت تحریریهی مجله آهنگ بدیع داده است که بعداً در شماره 1 و 2 مجله مذکور مورخ فروردین ماه 1351 شمسی درج گردیده است باین شرح:
(بنا به خواهش دوستی گرامی نشئه فیوضاتی را که از محضر مقدس حضرت عبدالبهاء .......درک نمودهام....... به صفحه کاغذ میآورم شاید این خاطرات که قمستی از پنجاه و سه سال و قسمتی از چهل و پنج سال قبل موجد نشاط و مؤید حیات من بود چون موج کوتاه نسیمی از آن گلزار بیکران مهر و شفقت مشام جان زنده دلی چند را بلطف بنوازد. به امر حضرت مولی الوری پس از ترک کالج امریکائی طهران در سال 1290 ه.شمسی (1911) میلادی برای ادامه تحصیل عازم آمریکا شدم.......... بنا به مشورت اولیایم با دکتر مودی و سفارشی که از آن خادمه پاک نهاد امرالله داشتم در شیکاغو ساکن و مشغول تحصیل شدم (صاحبخانهام لفظاً بهائی بود ولی بهتر است فراموش کنم که از مصاحبتش برمن چه گذشت) هنوز یکسال تمام از اقامتم در امریکا نگذشته بود که مژده جانبخش عزیمت حضرت عبدالبهاء به احباء غرب ابلاغ شد...... بالاخره میس مک کینی آن مادر رئوف و مهربان که فرشته نگهبان و تسلی بخش خاطر ناآرام من در آن ایام بود ساعت دو بعدازظهر روز 29 آوریل نزد من آمد و گفت حرکت کن........ از چه راه و به چه وسیله به ایستگاه رفتیم از من نپرسید همینقدر میدانم که با یک روسری سفید در انتظار ورود قطار ایستاده بودم گفته بودند ساعت چهار........شاید هنوز قطار نایستاده بود که دری را بازکردند و کبریای بحت قدم بر پله نهاد من که جز هیکل انورش چیزی ندیدم هیمنه سرالله الاعظم فضا را پرکرده بود و چهره اشک آلودم بر پای مبارکش رنجه میداد وقتی دستهای مبارک بازوان مرا گرفته از زمین برداشتند و دست عطوفت بر سرم نهادند احساس شرمی زودگذر کردم که موجب زحمت و اتلاف وقت سرور عالمیان شده بودم ولی جز طنین لطیف صوت محبوب چیزی درک نکردم که فرمودند. من که پیش تو آمدم چرا گریه میکنی.......... بهرحال هنگامی بخود آمدم که جمعی گرد ان شمع جهان افروز در فضای وسیعی گردامده و من گریان بیقرار را بجلو رفتن رخصت میدادند....... این در سالن هتل پلازا بود که قبلا برای نزول اجلال حضرتش تأمین شده بود جناب آقا سید اسدالله قمی که ریزش اشک و بیتابی مرا دید گفت بجای گریه و زاری بهتر است تو از مدرسهات مرخصی گرفته در ایام توقف سرکار آقا در این شهر خدمات خصوصی که از عهده ما مردان ساقط است انجام دهی از قبیل تنظیف و تنظیم لباس و لوازم خصوصی آن حضرت حقیقتاً بدین جمله اگر جان میفشاندم روا بود ولی خیال میکنید آن پیرمرد نازنین واقعاً تصور ضرورتی برای حضور خدمت من میکرد؟ نه صرفا دلش بحال من سوخته بود و بهانهئی بدست داده تا بتوانم حتی الامکان از مشاهده جمال مستفیض شوم من هم بقدر استعداد از این موهبت استفاده کردم از آن پس هر صبح بر سر این خدمت که از سلطنت دو جهان برایم پرافتخارتر بود باوجدی خارج از حد وصف حاضر میشدم........... خلاصه در مدت هفت روز اقامت آن حضرت در شیکاگو مرتبا ساعت پنج سقبح در هتل بودم و در التزام موکب مبارکش در اجتماعات و اماکن متعدده حاضر و یک بعد از نیمه شب سرشار از صهبای سعادت به خانه و بستر خود میرفتم.......... غالبا در قبال خدمت جزئی که در مجامع یا محافل خصوصی انجام میدادم بنحوی بدیع مورد عنایت قرارمی گرفتم و هر دفعه این مراحم چنا مشعوفم میکرد که اشک شوق از دیدهام میریخت. بعنوان مثال یک صحنه کاملا خصوصی آنرا برای شما نقل میکنم. یک روز قبل از نهار حضرت عبدالبهاء ازهتل خارج شده ملتزمین و خدام هریک بکار خود مشغول بودند من هم در اطاق به تنظیف و تنظیم پرداخته دیدم دنده شانه ایشان شکسته است بعجله شانه نوی خریده کنار آن قرار دادم و سایر فرائض را انجام داده بیرون اطاق به انتظار مراجعت حضرتش ایستاده بودم تشریف آوردند و با یک مرحبا به تعظیم و تکبیرم پاسخ فرموده به اطاق داخل و یکسره به طرف کند (میز آرایش) رفتند شانه جدید را برداشته بطرف این غبار بیمقدار برگشتند و با چهرهئی بشاش و تبسمی بارز فرمودند مرحبا شانه نو برای من خریدی شانه من شکسته بود و فرصت خرید یکی دیگر را نداشتم. از خلال پرده اشک شبح اندام مبارک را میدیدم و شنیدم که میفرمودند "ببین ریشم را با آن شانه میکنم" دوباره بطرف کمد رفته شانه قدیمی را برداشته آوردند و با خندهئی که نشانه کمال انبساط خاطر مبارک بود فرمودند این را هم یادگار بتو میدهم ببین موی سرم هم در آن هست. بقدری این الفاظ شیرین و دلپذیر ادا شد که مرا به اوج شادی و افتخار پرواز داد شانه را گرفته بر لب و چشم اشک ریزم میفشردم ساعات چند در آسمان عشق و شیدائی خود مواج بودم آن شانه در آن کاغذیکه سرنویس همان هتل پلازا را دارد پیچیده شده و با مقداری از یادگاریهای دیگر که قسمتی از آنها را همان آقا سید اسدالله پیرمرد مهربان بمن داده در خانه خواهر گرامیم عطیه خانم صحیحی موجود و مایه برکت و سعادت خانواده و شادی خاطر خودم میباشد. دوستان عزیز برای من این شانه شکسته از هر تاج افتخاری ارجمندتر است چنانچه تمام عمر حفظش کردهام درصورتیکه اسناد مدارک علمی و حتی نشان افتخار آمپراطوری انگلستان را با فرمانش هریک در جائی افکنده و الان خبر از وجود یا عدمشان ندارم........... کسانی بودند که میخواستند در حل معضلات خصوصی استمداد از حضرت عبدالبهاء کنند و من جمله بعضی خانمها مایل نبودند که مردان جوان ترجمان ایشان باشند در این موارد بود که مرا وادار میکردند تا کسب اجازه کرده عهدهدار ترجمه عرایض ایشان بشوم من جمله خانم انگلیسی بود بنام میس میتوزMiss Mathus که اراده کرده بود علیه تعصب شدید نژادی در آمریکا اقدام کند لذا اجازه تشرف خواسته تمنا نمود به لویس گریگوری Luis Grigory دانشمند سیاهپوست امر فرمایند با او ازدواج کند روزی لویس شرفیاب و طبق معمول مورد مرحمت خاصه حضرت ملی الوری قرارگرفت او در موقع دست دادن خم میشد تا دست مبارک را ببوسد و حضرت عبدالبهاء هم سر او را مکرر میبوسیدند و نوازش میفرمودند و با خطاب پسرم My son و پسر عزیزم My Dear won او را مخاطب میفرمودند این بار هم مقدمات مثل همیشه بود ولی پس از مصافحه بمن امر فرمودند تقاضای میس میتوز را بصورت رأی مبارک برای لویس ترجمه کنم لویس بیچاره که منتسب به متعصبترین مردم منطقه جنوبی مملکت بود وقتیکه امر مبارک را شنید دنیا پیش چشمش سیاه شد ولی با منتهای شجاعت خود را فدا نمود درحالتیکه نگاهش به زمین دوخته شده بود عرض کرد: امر امر مبارک است. وقتیکه مرخص شده با من دست خداحافظی میداد دستش را یکپارچه یخ حس کردم مثل صاعقه زدهئی از حضور مبارک مرخص شده رفت بعدها برای من حکایت کرد که چگونه پس از دو ساعت بخود آمده بود که در خیابانها بدون هدف و مقصد معین راه رفته و چه مرحلهی خطیری را گذرانده خلاصه با تمام صعوبت و شگفتی قضیه عقد ازدواج انجام شد و لویس گریگوری وکیل دعاوی و خطیب زبردستی که با شهرت و قدرت و محبوبیت کم نظیری در قسمت وسیعی از ایالات متحده میزیست تمام شئون ظاهرهی خود را بصرف وفا و محض اطاعت امر مولی از دست داد ودر اثر این ازدواج – منفور هوداران پیشین خود شد و رشته امور مادیش از هم گسست ولی تا پایان عمر لحظهئی از خدمت امر غافل نشد و از کسانی بود که پس از وفاتش در زمرهی ایادی امر محسوب شد.
در این ایام احباء فرصت را غنیمت شمرده تصمیم گرفتند ترتیبی دهند که سنگ بنای مشرق الاذکار بدست حضرت عبدالبهاء گذارده شود لذا به جمیع ایالات اعلام و احبا را دعوت کردند که روز اول ماه میسال 1912 در ویلمت برای انجام این مقصد حضور بهم رسانند خانمی بنام میس هلمز Miss Holms بیلچهئی از طلا تهیه کرد و خانم دیگری قطعه سنگی با تراش بسیار ظریف از مسافتی نسبتاً بعید در درشکه بچهاش حمل کرد به آنجا آوردند در محلی که امروز این معبد زیبا و گل و گیاه و سبزه و طراوت را عیناً یا در تصاویر میبینید در آن روز قطعه زمین سنگلاخی بیش نبود صندلی برای جلوس حرت عبدالبهاء در کنار نقطهئی که بنا بود سنگ زاویه گذارده شود قرار داده یاران الهی همچنانکه در عکسها تا اندازهئی مشهود است گرد شمع انجمن خویش حلقه زده بودند آفتاب ملایم و هوا بسیار خوب و امواج شادی و سرور جوّ آن فضا را به هیجان اورده بود بیلچه طلا را ترنتن چیس Tornton chace اولین بهائی آمیکا تقدیم نموده و بدست مبارک حضرت مولی الوری اکلیل افتخار بر فرق سرزمین امریکا نهاده شد پس از آنکه مقداری از خاک را حابجا فرمودند ملازمین رکاب و نمایندگان مجامع امریکا را نیز رخصت شرکت در آن امر خطیر عنایت شد. سپس چند نفر را به نیابت احبای شرق انتخاب فرمودند من جمله اردشیر بهارم سروش به نمایندگی احباب پارسی جناب آقا سیداسدالله از طرف احبای شیعی نسب ایران و جناب دکتر ضیاء بالنیابه از بهائیان عرب و در آن اثنا نظر ذره پرور مولی معطوف این ناچیز شد که گوشهئی ایستاده در نشئه خود سیر جنان بیکران میکردم فرمودند بیا تو هم به نمایندگی زنهای ایران بیلی بزن و بیلچه را بدست من دادند. خواننده عزیز آیا میتوانید حالیکه در آن دقیقه بمن دست داد حس کنید؟ آری بیلچه را از دست مبارک گرفتم و لابد بر زمین هم فرو برده و خاکی بیرون ریختم اما آیا این من بودم که الان دارم این خاطرات را بروی کاغذ میآورم؟ در آن لحظه از آنچه نامش حس است گوئی در من وجود نداشت اینهمه لطف و مرحمت نه چنان خرد و نابودم کرده بود که بتوانم شرح و وصفی بر آن بنویسم "تو خود بچشم دل آن صحنه را تماشا کن......"
روزی که دیگری در حضور نبود احضارم فرموده با تبسم و لحن مزاحی فرمودند "رفتار میزبانت با تو اینطو است. نه؟ (این میزبان بعدها ناقض شد) ساکت در محضر مبارک بودم و با چند جمله مشفقانه مجدداً غبار خاطره آن زن ناهنجار را از ضمیرم زدودند. هفت روز پر مسرت و سعادت من در شیکاگو بسرآمد روز فراق (6 می1912) رسید........... در آخرین دقیقه آن نازنین سرور مهربان بلحن ملکوتی خود مخاطبم ساخته فرمود "دلتنگ مباش باز مرا خواهی دید" نمیدانم این وعده چه اثر کیمیائی داشت که بدون کوچکترین علامت تغییری در وضعیت ظاهره زندگانیم نور امیدی در قلبم دمید از همان لحظه مراجعت از ایستگاه با شعفی روحانی و نشاطی خارق العاده بکار تحصیلم پرداختم. طولی نکشید که تلگرافی به امضای خانمی بنام میس پارسنزMicc Farscns از واشنگتن دریافت کردم به این عبارت:
"آماده سفر به واشنگتن باش نامه در راه است" بعد دو روز آن نامه رسید مبنی بر اینکه به امر مبارک مادامی که در امریکا هستی تو دختر من خواهی بود فعلا بیا به واشنگتن ودورهئی که در پیش داری بگذران تا بعد ببینیم در کجا باید ادامه تحصیل بدهی. این تلگراف و نامه هرچه در پی داشت فعلا مرا از شر صاحبخانهئی که روحا از هم جدا بودیم نجات میداد در واشنگتن مشغول تحصیل شده بودم که مژده تجدید دیدار دلدار رسید و مرغ دل را بطرب آورد این مرتبه به دعوت مستر و میسیس پارسنز اقامت حضرت عبدالبهاء در واشنگتن در خانه خود حضرات بود و ارادت کیش شما در ساعات غیر از مدرسه سعادت تشرف در حضور انور را داشتم. در یکی از ایام مقارن ساعت پنج عصر بود حضرت عبدالبها در اطاق کوچکی کنار پنجره جالس بودند وقتیکه مرا در راهرو جلو در و منتظر اجازه تشرف دیدند امر به دخول فرموده به صندلی مقابل اشاره و اذن جلوس فرمودند بعد از اظهار عنایات یومیه از مدرسه و تحصیلاتم سئوالاتی فرمودند برنامهام را عرض کردم بیاناتی فرمودند که تغییر بعضی مواد درسی را الزام مینمود و پس از آن نیز هر روز بخطاب و الهامی مستفیض بودم و جانی تازه میگرفتم. اما یکی از شگفتیهای گفتنی این ایام آنکه: روز یکشنبهئی بنا بود حضرت عبدالبها در سالن مخصوص بهائیان ایراد خطابه فرمایند دعوت و اعلام شده بود و ساعتی پیش از وقت دختران جوان بهائی برای راهنمائی مدعوین حاضر بودیم سرکار آقا که قبل از ساعت معینه تشریف آورده بودند روی صحنه خطابه بر صندلی که روبروی در ورودی قرار داشت جلوس فرمودند در خلال جمعیت خانم و آقائی بنام مستر و میسیس جونز با دخترک کوچکشان موریل Morel وارد شدند دخترک پنج یا شش ساله و دستش در دست پدر بود ولی به مجرد ورود به سالن دست خود را از پدر رها کرده بجانب هیکل مبارک دوید. پدرش به دنبال او دوید و نهیبی برای ممانعت او زد ولی کودک زودتر خود را به مسند مبارک رسانیده بود و حضرت عبدالبهاء پدر را اشاره فرمودند که او را آزاد بگذارد دخترک بالای صحنه رفته کنار صندلی با کمال ادب ایستاد و از دور معلوم بود که مکالمهئی هم بین جاذب و مجذوب در جریان هست ولی صدا شنیده نمیشد فقط از اینکه
طفل میفهمید و پاسخ میداد معلوم بود که زبان مشترک انگلیسی است این خلوت زیبا در ملاء احبا همچنان ادامه داشت تا شروع جلسه اعلام شد وقتیکه حضرت عبدالبهاء برای ایاد نطق قیام فرمودند موریل سرجای خود مؤدبانه ایستاد و مثل اشخاص بالغ سراپا گوش بود با این تفاوت که او اعتنائی به مترجم نداشت و پیوسته نگاهش بصورت محبوب دوخته بود گوئی تمام بیانات مبارک را درک میکند و نیازی به ترجمان ندارد این حالت باقی بود تا خطابه پایان یافت حضرت عبدالبهاء بمسند خود بازگشته کودک را بزانو نشاندند و نوازش فرمودند. در پایان جلسه پدر و مادر برای پوزش خواستن از این جسارت بچه پیش رفتند حضرت مولی الوری ایشان را بلطف و عنایت خاصه نواختند و به موریل نام (روحیه) عطا فرمودند در عالم بهائی و سفرنامه حضرت عبدالبهاء عکسی هست که دخترک کوچکی در کنار هیکل مبارک بنام روحیه مشخص شده این همان مریل است که شرح تشرفش گذشت نه روحیه خانم ربانی همسر حضرت ولی امرالله روحیه جونز هم اکنون (آگوست 1965) مهاجر خدوم فی سبیل الله است.
روز یادهم نوامبر 1912 ساعت 24 (نیمه شب) موکب مبارک از واشنگتن بطرف نیویورک عزیمت فرمود و ایام پرسعادت تشرف من در امریکا پایان پذیرفت ولی لذت حلاوت آن مدت هشت سال مهیج و هادی دوران تحصیلم بود تا مجددا در سال 1920 در ارض اقدس بشرف لقا مشرف شدم...... و اما پس از خاتمه جنگ جهانی اول و آزادی مسافرت در اواخر سال 1919 کسب اجازه تشرف کرده از امریکا بقصد حیفا حرکت کردم و در اروپا در حدود دو ماه معطل شدم تا بالاخره در صحنه کشتی ایطالیائی بزحمت جائی پیدا کرده خود را بپرت سعید رساندم و از آنجا پس ازملاقات کوتاهی با احباء بوسیله اتوبوس و ترن و غیره به حیفا رسیدم. نزدیک غروب بود ......در اسکله عدهئی از دوستان که بوسیله تلگراف احباء مصر از ورودم اطلاع یافته بودند استقبالم کرده و مرا با کروسه (کالسکه) به بیت مبارک بردند ولی چون از امریکا آمده بودم به مسافرخانه غربیها هدایتم کردند در اطاق بعجله نظافت و تعویض لباس کرده از افی بیکر Vfie Baker و فوجیتا Fujita که شرف خدمت احبا را داشتند پرسیدم اینجا کجاست؟ کی و چگونه میتوانم مشرف شوم؟ جواب دادند اینجا مسافرخانه غربیها و بیت مبارک روبروست الآن شما را به آنجا راهنمائی میکنیم تا خدمت حضرت ورقه علیا و سایر خانمها برسی به راهنمائی حضرات خدمت حضرت خانم رسیدم و چشمم به زیارت خانم اهل عالم منور گشت ولی دلم میخواست بدانم کجا و کی میتوانم حضور حضرت عبدالبهاء مشرف شوم. اما قبل از آنکه جسارت پرسش کرده باشم حضرت خانم فرمودند سرکار آقا بعکا تشریف بردهاند و دیر مراجعت میفرمایند چون شما از سفر آمده و خستهاید امشب استراحت بکنید فردا مشرف میشوید. جرأت و فرصت چون و چرا نبود امر خانم مطاع بود و من با راهنمای خود به مسافرخانه برگشتم میز شام آماده و جمیع وسایل آسایش یک مسافر خسته موجود اما دل من ناراضی و سنگینی شبح غم بر آن بارشده بود حتما اثر این حزن در چهرهام پیدا بود که افی نازنین میگفت خیلی خستهئی شامت را بخور و زودتر بخواب که از خستگی بیرون آئی خودم هم تقریبا همین اشتباه را کرده کدورتم را تعبیر به خستگی میکردم ولی پس از شام که به بستر رفتم آنچه به چشمم نمیآمد خواب بود فکر خاصی هم نداشتم که خود را با آن سرگم کنم حالتی مثل انتظار وجودم را تسخیر کرده بخود میپیچیدم و به پنجره چشم دوخته بودم اما همواره تاریک بود گویا ساعتی بیشتر بخواب نرفته باز بیدار شدم و دیگر طاقتم تمام شده حوصله ادامه آن حالت را نداشتم از بستر بیرون آمده به فرائض صبحگاهی پرداختم پس از نماز کنار پنجره مشغول تلاوت مناجات شدم کمکم سپیده میدمید و پرندگان هم به تسبیح سحرگاهی نغمههای کوتاه را آغاز و مطلع صبح را بهم تبریک میگفتند مناجاتم تمام شد و باز بدریای بهت خود غوطهور شدم علت آن را هم درک نمیکردم در این اثنا صدای ملکوتی بگوشم آشنا بود چنان تکانی به اعضاء و جوارحم داد که یک مرتبه از جا پریده در اطاق را باز کردم از طرف مقابل در در انتهای سرسرا (هال) اندام محبوب عالمیان را دیدم که با هیمنه و جلال ولی نسبتاً سریع بطرف این بنده روسیاه تشریف میآورند و میفرمایند (که بتو گفت که اینجا بیائی؟ جای تودر بیت است) منظور بیت مبارک و داخل خانواده بود با حالتی بخصوص آمیخته از شوق و ترس بتصور اینکه خطائی کردهام با صدائی خفیف و لرزان عرض کردم مرا اینجا آوردند ولی حتماً حضرت عبدالبهاء این ناله ضعیف را نشنید به فوجیتا که همراه بود فرمودند، اثاثیه را ببر بیت" خودشان بطرف در خروجی برگشتند یادم نیست که امری بمن فرمودند یا نه همینقدر میدانم مثل برادهی آهنی در حوزه کشش یک مغناطس قوی بدنبال هیکل مبارک کشیده شده بیاراده و شعور براه افتادم پاهایم گوئی زمین را را لمس نمیکردند حضرت عبدالبهاء خیلی تند راه میرفتند از در خارج شدند از پلههای مسافرخانه سریعا پائین و از پلههای بیت بالا رفتند و از سرسرای بزرگ عبور فرموده به اطاقی که در آن وقت موسوم به اطاق چای بود داخل شدند من هم مسحور و مجذوب بدون صدا به دنبالشان رفتم و در آستانه ایستادم تا حضرتشان جلوس فرمودند نیمکتی را اشاره و امر به نشستن فرمودند کمکم متوجه اطرافم شدم اطاق چای عبارت بود از اطاق نسبتاً طویلی مبل آن نیمکتهای چوبی در سه طرف و تعدادی چهارپایه چوبی که بجای میز عسلی بکارمیرفتند طرف چهارم در ورودی بسرسرا و مجاور در بساط چای بود حوله سفید بزرگی روی فرش گسترده و اسباب چای روی این حوله به سنت ایرانی یعنی یک سماور در لگنچه زیر آن و جام برنجی زیر شیرسماور برای ریختن آب استکان شوئی و یک تنگ روی پر از آب در کنار و استکانهای شیشهئی کمرباریک کوچک در نعلبکیهای چینی و از همه جالبتر بیبی طیبه (زوجه یکی از شهدای یزد) که پست به دیوار پای سماور بالباس و چارقد سفید باین بساط تروتمیز و زیبا جلوهئی بهشتی میداد قطعات نان لواش در بشقاب و پنیر بریده شده درنعلبکیها روی چهارپایه آماده بودند. بیبی طیبه چای میریخت و یکی از دختر خانمها سینی چای را دور میگرداند. البته اول حضرت حضرت عبدالبهاء بعد به امر مبارک به دیگران تقدیم میکرد هرکسی چای برمیداشت و با نان و پنیری که به ذائقهاش بهترین مائده آسمانی بود تناول مینمود.اما داستان خودم پس از اذن جلوس فرمودند: یکمناجات بخوان، خواندم. فرمودند یکی دیگر بخوان بازخواندم. فرمودند خوب میخوانی یکی دیگر بخوان. اطاعت کردم بعد توضیحاتی از کلمات و عبارات مناجاتها که همه اثر خود ایشان بود دادند وامر به دادن چای فرمودند مریم خانم دختر بزرگ حضرت روحا خانم (دختر سوم حضرت عبدالبهاء) سینی چای را بحضور مبارک برد یک چای برداشته و باین ذره ناچیز عنایت فرمودند بلی گرفتم ولی چگونه قادر بنوشیدن آن چای بودم با اشک شوق و هیجان قلب و روح در عالمی دیگر به پرواز آمده بودم باز توجه مبارک معطوف به من شد فرمودند گریه مکن چای بخور دیگر نفهمیدم چه شد لابد سعی کردم به اطاعت امر مولایم آن چای که شربت حیات بود بنوشم از آن صحنه دیگر چیزی بخاطرم نیست وقتی بخود آمدم که هیکل مبارک برخاسته از اطاق خارج میشدند سایرین نیز بدنبال وظایف یومیه. اطفال به مدرسه و خانمهای مسافر ایرانی به مسافرخانه رفتند مرا هم به اطاقی مقابل اطاق چای هدایت کردند و یازده شبانه روز بقیه ایام تشرفم را در آن اطاق در بیت مبارک بودم از آن روز مرا بعکا و زیارتگاههای آن از قبیل بیت عبود- قشله- باغهای رضوان و فردوس مزرعه بهجی و روشه مبارکه و قصر که در آن وقت هنوز در دست ناقضین بود فرستادند یک شب هم در بهجی در جوار روضه مبارکه با مسافرین و بعضی مجاورین ماندم. روز سوم پس از صرف چای صبحانه طبق روزهای قبل اطاق را ترک ولی این بار در صحن سرسرا احضارم فرموده پرسیدند به زیارت روضه مبارکه رفتی؟ عرض کردم بلی فرمودند شب را در جوار روضه مبارکه ماندی؟ باغ رضوان را دیدی؟ باغ فردوس و مزرعه را تماشا کردی؟ قشله و اطاق مبارک را در بیت عبود زیارت کردی؟ حالا دیگر باید بروی چون زبان میدانی عدهئی از زائرین ایرانی را میخواهم سرپرستی بکنی به آنها که زبان نمیدانند باید مساعدت بکنی البته سر اطاعت فرود آوردم ولی سرم دوار برداشته دنیا در مقابل چشمم تاریک شد و مخمود و دلخون بطرف اطاقم رفتم هرچه میخواستم لباس و اثاثهام را جمع کنم دست و دلم پی کار نمیرفت لذا در گوشهئی محزون و مغموم مانند مجسمهئی نشستم و شاید یک ساعت یا بیشتر بیخبر از دنیا ومافیها بهمان حالت باقی ماندم یک مرتبه یکی از اهل بیت پیغامی از آنکه به سراغ کشتی رفته بود آورد که امروز شما حرکت نمیکنید تا نه روز دیگر کشتی نخواهد بود نمیدانستم آنچه میشنوم در خواب است یا بیداری از جا جستم تا یقین کنم که بیدارم از این مژده چنان جانی تازه و نشاطی بیاندازه یافته بودم که میخواستم بدوم و این سعادت را بهمه اعلام کنم با همین سرور و شادی حضور حضرت ورقه علیا مشرف شدم و موجب شعفم را بعرض رساندم با اظهار خوشوقتی مورد لطف و عنایتم فرمودند از آن ساعت تا روز وداع مسرور و مشعوف بوده خود را حقیقتاً سعادتمند میددیم و از شدت فرح آرام و قارر نداشتم همان روز مقارن ظهر مثل دو روز گذشته در سرسرا مقابل در ورودی در انتظار تشرف یومیهام تکیه بر دیوار ایستاده بودم در باز و هیکل انور وارد شدند بطرف این ذرهی لاشیئ تشریف آورده با خندهئی شیرین و لحنی نمکین فرمودند خیلی خوشحالی که نه روز دیگر کشتی نمیآید خیلی خوب مرحبا باطاق تشریف فرما شدند...................
باری نه روز فیروز به پرسعادتترین ایام زندگیم افزوده شد اگر میل دارید بدانید در چه محیط و بچه منوال آنها را گذراندم تمام اوصاف بهشت و افسانههای خلد برین را از کتب سماوی و احلالم و تصورات شعرا و عرفا جمع کرده هزاران بار به تخیل زیباتر و لطیفتر کنید تا قطرهئی از دریای لذتی که این ذره ناچیز در آن غوطهور بودم بکام گمان شما فروچکد. ناگفته نماند که در آن نه روز قسمتی از لذائذ روحانی من منبعث از حشر دائم و موانستم با اوراق مبارکه بود که از هریک بطریقی کسب فیض و التذاذ روحی مینمودم. با نهایت شوق چند قطعه لباس که قبل از حرکتم در امریکا تهیه کرده یا خود دوخته بودم و به اندام دختران جوان (نوادههای حضرت عبدالبهاء) مناسب بود به ایشان پوشانده از دیدارشان لذتی فوق تصور میبردم حضرات هم وقتی آنها را میپوشیدند فورا حضور حضرت ورقه علیا (عمه بزرگوار مادرشان) رفته عرض اندام میکردند گوئی میخواستند به تصویب ورقه مبارکه علیا برسانند روزی حضرت ورقه علیا با لحن آرام و صورت ملکوتی خود مرا مخاطب داشته فرمودند تو که خیاط باین خوبی هستی (البته تحسین و تعریف بنده لطف محض و بر سبیل تشویق بود لاغیر) پس یک لباس هم برای من بدوز که هوا خیلی سرد شده احتایج به یک لباس گرم دارم. با عدم قابلیت افتخار این خدمت چنان مرا به شوق آورد که با شعف بارزی عرض کردم با کمال میل و اشتیاق حاضر به این خدمت هستم لذا پارچهئی پشمی مرحمت فرمودند و مشغول اندازهگیری و برش شدم و با یک آزمایش تا نزدیک غروب همان روز تمام کرده تقدیم حضور نمودم حضرت خانمم آنرا پوشیده فرمودند خیلی زحمت کشیدی خیاط خوبی هستی لباس خوبی دوختی ضمن ادای این عبارت دست زیر بازوی من کرده فرمودند خسته شدهئی برویم در باغچه قدری راه برویم بطرف در خلوت عمارت رفته از سالن خارج شدیم و در باغچه پشت عمارت بقدم زدن شروع کردیم حضرت خانم آهسته آهسته بیاناتی میفرمودند ارادت کیش هم سراپا گوش شده محو بیانات و لحن ملیحشان گردیده بود در عالمی مخصوص سیر میکردم که حس کردم انگشتری بانگشت کوچک من کردند دیدم انگشتر را از دست ظریف و فرشتهآسای خود درآورده بودند. خواننده عزیز شاید شما بتوانید درخود حالت آن لحظه مرا بیافرینید و آن نشئه را درک کنید ولی مطمئناً نه تنها من بلکه مقتدرترین نویسنده و فصیحترین خطیب یا شاعر جهان قادر به وصفش نخواهند بود خوب فکر کنید یگانه دختر حضرت بهاءالله تنها خواهر حضرت عبدالبهاء و یکتا خانم اهل بها چنین تاج افتخاری بر فرق غباری معدوم نهاد دست زیر بازویم گذارده ایشان در باغچه مشی میفرمودند ولی مرا در آفاق ملکوت سیر میدادند در این اوج اعلی خاتم مبارک خود را زینت انگشت ناقابل من فرمود. هرگز بخاطر ندارم که کلمهئی بر سبیل شکر در ازاء این عطا ادا کرده باشم چنان مبهوت بودم که قدرت تکلم نداشتم در عالمی بودم که شباهتی باین جهان و آداب ورسوم آن نداشت محو در عبودیت بحته بودم و نفهمیدم چه شد و کی از خدمت حضرت خانم مرخص شده بودم آن انگشتر که گرامیتر ازهمه اکلیلهای جهانی و مقدستر از هالههای نور اولیاء است برتر از آن بودکه در دست آلوده بندهئی روسیاه جای گیرد. لذا بزوجه برادر بزرگ خودم عزیزه خانم اشرف سپردهام و ایشان آنرا در محفظه خاصی نگهداری کرده گاهی در احتفالات بدوستان و خویشان ارادئه داده شرحش را میگویند خلاصه این شمهئی بود از نه (9) روز تاریخی و زندگی ملکوتی که من غیراستحقاق نصیب بندهئی قاصر و کاهل گردید.
بالاخره روز وداع که تیرگی شام فراق رابدنبال میکشید رسید جانم به لب آمد ولی حکیم بالغ و طبیب حاذقم بر بالین بود حضرت عبدالبهاء به لطف خاص خود احضارم فرموده سفارش زائرین آبادهئی را به این کنیز بیمقدار میفرمود که در راه مترجم آنها باشم مسلما این امر و سفارش صرفا بخاطر تربیت من بود تا از همانجا بیاموزم که خواهش دل و احساس را چگونه در قبال مسئولیت و وظیفه باید (و میتوان) مهار کرد لذا چون سربازی به امر سرداری همه عواطف را در درون کتمام کرده از محضر مبارک مولای بیهمتا مرخص شدم و بانجام وظایف محوله بحد طاقت کوشیدم قریب یکسال از آن روز گذشته بود که خورشید وجودش از سماء جهان به مغرب لامکان گرائید و اهل عالم را از دیدار ظاهر جمال باهر خود ممنوع فرمود (طوبی لمن فاز بلقائه و عمل بوصایاه) انتهی
در این خاطرات دو فقره از مستدرکات میباشد که ذیلاً توضیح میگردد.
1- اینکه در اولش نوشته است: (بنا به خواهش دوستی گرامی........ به صفحه کاغذ میآورم) پس از تحقیق معلوم شد نگارش این خاطرات بخواهش آقای حیدر رفیعی برادر زن جناب موسی بنانی بوده که در این کار برخلاف سایر خواهش کنندگان اصرار میروزیده است.
2- اینکه در موضعی نوشته است: (بیاناتی فرمودند که تغییر بعضی مواد درسی را الزام مینمود) از جمله مواد دروسش زبان لاتین بوده است لکه فرمودند تحصیل زبان مرده چه حاصلی دارد و بر اثر این تنبیه آن را به درس دیگر تبدیل کرد.
خلاصه این خانم بعد از آنکه در مزرعه خوشه مدرسه دولتی باز شد در اواخر پائیز سال 1352 شمسی به طهران آمد و حسب المشوره عازم قریه تاکر میباشد تا در جوار بیت مبارک بخدمات روحانی و معارفی خویش بپردازد.
جناب آقا مرزا تقیخان قاجار (بهین آئین)
این بنده در بهار سال در شهر ساری عاصمهی مازندران به زیارت این مرد فائز شدم و در مجالس متعدد کیفیت برخوردش را با متبدیان مشاهده نمودم و سخنان گرمش را در مواضیع استدلال شندیم گاهی دنباله صحبتش به سه ساعت میرسید و تنفسش در اثنای این مدت هنگامی بود که مبتدی در ظرف یکی دو دقیقه مطالبی میپرسید و در هیچ مجلسی دیده نشد که از جانب احباب یا مبتدیان بیش از دو یا سه مرتبه سئوالی بمیان آید و بر روی هم بیش از ربع ساعت وقت مجلس را بگیرد بقیهاش به بیانات پرحرات و بلیغ این مرد میگذشت و درضمن صحبت آیات قرآن و احادیث و اخبار مانند سیل از لسانش جریان داشت و با کمال محبت و شکیبائی مطالب را موشکافی مینمود و بالجمله شوق غریبی به تبلیغ داشت و با خلق کریم دلها را صید و در هدایت نفوس موفقیت حاصل میکرد ودرنظر فانی که آن اوقات در اول جوانی بودم وجودش خیلی جلوه نمود و بعدها که شروع به نگارش کتاب (لحظات تلخ و شیرین) نمودم درحقش مطلبی نوشتهام که بعین عبارت این است: (اما از کملین امر آن موقع یکی جناب آقا میرزا تقیخان قاجار (بهین آئین) بود که سمت مباشری املاک باقراف را داشت این بزرگوار از خدمتگذاران برجسته و مبلغین مطلع و کامل بود و شایستگی داشت تاریخچهاش در مصابیح هدایت درج گردد. لکن هرچه جستجو شد سرگذشتش بدست نیامد این مرد به قرار مسموع سلسله نسبش (یحتمل از جانب مادر) به سلاطین قاجار میرسیده و با اقا میرزا یوسفخان ثابت وجدانی خویشی داشته و هنگامی که آن وجود نازنین به امر بدیع ایمان آورده و درصدد تبلیغ او یعنی میرزاتقیخان برآمده این با او دشمن شده و مجبورش ساخته است تا نامزد عقد کرده خود را طلاق بدهد اما میرزاتقیخان بعد از این وقایع سروسامانش رو به پریشانی نهاده و اموالش تلف و املاکش از دستش بیرون و خود او دربدر گشته و از قزوین به طهران درفته و به کارهای پست مشغول شده حتی چندی در میدانچه سر قبر آقا در قهوه جوش حلبی زنجبیل و دارچینی دم میکرده و میفروخته تا اینکه بوسیله غیرمعلومی به احباب نزدیک شده و به تحقیق پرداخته و عاقبت به امر اعظم مؤمن گردیده و بعد از اقبال افیون را که سخت به آن معتاد بوده و شبانه روزی چهارده مثقال میکشیده به یکبارگی ترک نموده و در حوزه درست حضرت صدرالصدور داخل شده و از شدت اشتعال در مدت قلیلی چهار صد حدیث در بشارت ظهور از برکرده و سفرهائی بعزم نشر نفحات به اطراف نموده و در همه جا و همه حال مؤید و موفق بوده در ساری نیز
تصویر ص 215 پی دی اف
چنانچه ذکر شد در تبلیغ بیاختیار و باکمال همت بهدایت نفوس مشغول بود و آنی در این راه از پای نمینشست و بهیچوجه کسالت اخذش نمیکرد هرشب در نقاط مختلفه شهر جسه تبلیغی داشت و با هرکس که به قصد تحقیق حاضر میشد موافق استعدادش با وی صحبت مینمود بیانات آتشینش بسیاری از خامدان را برافروخته بود من جمله دو نفر جوان تحصیل کرده بودند که از بزرگزادگان طهران که بر اثر انفاس طیبهاش مؤمن شده بودند یکی از آن دو جوان که به نظر نامش نصرالله خان بود چنین نقل میکرد که من پارسال از ظهران بامر پدرم برای سرکشی املاک بساری آمدم یک روز با مباشرمان در کوچه میرفتیم ناگهان میرزاتقیخان از پشت سر خود را به میان ما انداخته با یکدست بازوی من و با یک دست بازوی او را گرفت و با لبخندی دلنشین به قیافههای ما نگاه کرده بلحنی پدرانه گفت تعجب مکنید که من بیمقدمه و بدون سابقه اینطور با شما برخورد کردم من دیروز در بازار چشمم به شما افتاد و دیدم که هر دو نفرتان را مانند فرزند دوست میدارم حالا آمدم با شما آشنا شوم آنگاه شروع نمود به صحبت کردن و کمکم رشتهی سخن را بخدا و دین واخلاق و آخرت کشانید بحلاوتی که گوید من روحم را در برابر خود مجسم دیدم مباشرمان نیز به همین حال بود بعد با یکدیگر میگفتیم یاللعجب این پیرمرد چه آتشی در نهادش نهفته بود که چنین دمی گرم داشت و چه قدرتی در زبانش پنهان بود که حقایق عالیه را به این وضوح روشن میکرد به چه منبعی از محبت و کرامت اتصال داشت که اینطور ما را غرق مهر و الطاف کرد حتی هنوز هم هروقت که پهلویش مینشینیم از بیاناتش همان احوال را در خویش احساس میکنیم القصه این پیرمرد مانند کره نار مشتعل بود و با نطق شیوا مجالس را گرم مینمود و بسیاری را تبلیغ کرده بود) انتهی
چنانچه از خلال عبارات فوق دریافتید حقیر آرزومند بودم که سرگذشت این مرد در مصابیح هدایت درج گردد و معتذر باینکه با وجود جستجو بدست نیامده است ولی اخیرا روح انگیز خانم طاهری صبیه ایشان جزوهئی متضمن شرح احوال پدر خویش ارسال داشتند که اکثر مندرجاتش را قبلا از لسان خود آن مرد مکرم شنیده بودم که به مرور از حافظه رفته بود و با ملاحظه این جزوه دوباره بخاطر آمد و آنچه از محتویات جزوه که به سمع نرسیده بود ناچار به استفسار از سایرین شدم بالنتیجه برخی از آن مطالب روشن و تصحیح گشت و برخی در حجاب ابهام باقی ماند که درجش در اینجا خودداری گردید. و اما آنچه از کتاب لحظات تلخ و شیرین باینجا نقل شد تماما درست بود جز نسب مادری میرزاتقیخان که در آن کتاب بر سبیل احتمال به آل قاجار منسوب داشته شده و حال آنکه بنا به اظهار صبیهاش این انتساب از جانب پدر بوده است اما این قول محل تردید است چه اگر از جانب پدر نسبش بدودمان قاجار میرسید میبایست علی الرسم کلمه (میرزا) در آخر اسمش باشد نه کلمه (خان) ولی این قبیل مسائل چندان اهمیتی ندارد.
باری ولادت میرزاتقیخان در حدود سنه 1244 هجری شمسی در زین اباد از توابع شهر قزوین بوده نام پدرش حسینعلی خان قاجار است که شخصی نظامی و با داشتن چنین شغلی که پروراننده خوی درشتی و خشونت است دارنده قلبی مهربان و در عین تمسک به دین اسلام از مظالم و بیدادگری مردمان آن زمان در حق بهائیان بسیار ناراضی بوده و گاهی بر مظلومیت شهیدان بهائی و دربدری عیال و اولادشان میگریسته است این مرد سه پسر و چهار دختر داشت. دختران در سنین جوانی در سال وبائی از دنیا رفتند و از سه پسر اکبر و ارشدشان صاحب ترجمه است و از دو پسر دیگر یکی موسوم به موسی خان ایمان آورد اولادش نیز در ظل امر بروح دیانت بارآمدند و یکی دیگر ولو در مسلمانی باقی ماند ولی به بهائیت خوشبین و با احباب دوست و همنشین بود و عاقبت درمشهد خراسان وفات کرد. اما میرزاتقیخان که تا قبل از تاسیس اداره آماریه (قاجار) شهرت داشت بعدا نام خانوادگی را (بهین آئین) قرارداد که درین تاریخچه من بعد به همین نام یاد خواهد شد.
باری از محل تحصیل و نام اساتیدش خبری نداریم جز اینکه فضل وکمالش از خلال بیاناتش نمودار بود و در ضبط لغت عرب و استیعاب قواعدش زحمت کشیده بود و شاید پدرش که مردی ملاک و ثروتمند بوده برای اولادش معلمین خصوصی بخانه میآورده است. نام مادر بهین آئین زیور خانم از نوادههای اتورخان رشتی بود که در زمان خود از معاریف محترمین بشمار میآمده است. بهین آئین شانزده سال بیش نداشت که پدرش بسرای دیگر شتافت و پس از شش ماه مادرش نیز بدرود حیات گفت در هیجده سالگی با دختر عموی خویش بنام مریم ازدواج کرد و آن خانم دختری بنام جیران برایش آورد ولی در سال وبائی مادر و دختر بخاک رفتند هرچهار خواهر بهین آئین به اضافه چند تن از بنی اعمامش نیز بمرض وبا درگذشتند این داغهای پیاپی او را سخت پریشان و اندوهگین گرد. این مرد چون ثروت بسیاری از پدر به ارث داشت بهمین مناسبت رفقای نامناسب احاطهاش کرده بودند این هنگام که اورا غمزده و بیتاب دیدند وقت را غنیمت دانسته او را بجانب عیش و عشرت رهنمون شدند ودر ظرف اندک زمانی بقمار و تریاک و شراب الودهاش ساختند بطوریکه اوقات شبانه روزیش به ارتکاب مناهی و انغمار در ملاهی سپری میشد و با اینکه مردی عالم و مطلع و به احکام قرانی واقف بود و نیک میدانست که در شرع شریف اسلام خمر و میسر و اعمال منافی عفت حرام است معهذا چنان منهمک در آن اعمال بود که زمام اختیار را در دست نداشت در عین حال هرچند ماه یکبار زنی میگرفت و پس از مدتی کوتاه رهایش میکرد. اما شرح تصدیق آن بزرگوار که آنرا برای ناشر نفحات الله جناب عبدالوهاب ذبیحی (که ان شاءالله سرگذشت ایشان در همین کتاب خواهد آمد) نقل مینموده چنین بوده که میگفتن است من یکی از افراد لاابالی و بیبندوبار خاندان قاجار بودم و اعتیادم به تریاک چنان بود که هر روز صبح پشت منقل وافور مینشستم و با تفنن تما متا ظهر به کشیدن تریاک مشغول بودم تریاکی که از مزرعهی خودم بدست میآوردند و در منزل خودم مالش میدادند و برای تمام شال در انبار ذخیره میکردند و از آن به بعد به میو مطرب میپرداختم به این ترتیب که نوکرها اسباب مشروب را از عرق و شراب و آجیل و خوراک در سفره میچیدند و یک نفر مطرب ساز مینواخت و یک زن هم میرقصید و آواز میخواند مهم لب بر لب جام و گوش به اواز و دیده باندام رقاصه داشتم تا اینکه شب به نیمه میرسید آنگاه آنان را مرخص و خود استراحت مینمودم و صبح زود به حمام میرفتم و از عمل خود توبه میکردم اما به خانه که میآمدم توبه را میشکستم و باز کار هر روزه را از سر میگرفتم و بهمین نحو هیجده سال گذراندم تا اینکه یک روز درحینی که مطرب مینواخت و رقاصه میرقصید ناگهان سیمای نجیبانه مادر مرحومم در برابر چشمم آمد و گفتار مشفقانه هر روزهاش در گوشم طنین انداخت که میگفت تقی جان من روزیکه احساس میکردم که تو را در شکم دارم از دست احدی غذا نخوردم که شاید حلال نباشد و از خانه بیرون نرفتم که مبادا نظر نامحرمی به من بیفتد و همیشه دعا میکردم که تو آدم صالحی بشوی تا خیرت به مردم برسد و طوری تربیت نشوی که براه بد بیفتی و بالجمله همینکه آن قیافه در ذهنم نمودار و آن کلمات در حافظهام بیدار شد از جای جستم و بهرکدام یکی کشیده زده گفتم بروید گم شوید آنها این حرکت مرا حمل بر مستی کردند و در جای ماندند ولی من به نوکرها گفتم اینها را بیرون بیندازید فردا صبح که به حمام رفتم توبهی واقعی کردم و دیگر پیرامون مسکرات نگشتم و رقاص مطرب بخانه نیاوردم ولی همچنان به کشیدن تریاک مشغول بودم زیرا که از نظر اسلام مانع شرعی نداشت اما از سایر اعمال گذشتهی خویش خجل و پشیمان و درصدد بودم اقدامی بعمل آرم تا کفاره گناهان گذشته بشود تا اینکه روزی در مسجدی از آخوندی شنیدم که طایفهئی بنام بابی پیدا شدهاند که از خدا و پیغمبر روگردان هستند و میانشان مال و عیال حساب و کتابی ندارد هرکس بتواند یک نفر آنها را بکشد خداوند تمام گناهان او را میبخشد علاوه بر ان یک غرفه از غرفات بهشت را نیز که حور و غلمان در آن منتظر فرمان هستند به او اختصاص خواهند داد از استماع این سخن خیلی شاد شدم و مصمم گردیدم که چند نفر از بهائیان را بکشم تا غرفاتی از جنت را مالک شوم در سرگذر ما عطاری بود بنام حسن که در معاشرت رفتاری نیک و در معاملات عدل و انصاف داشت و همیشه بدون توقع اجر و مزدی خرید مایحتاج منزل ما را از قبیل میوه و ذغال و هیزم با صدق و امانت انجام میداد و شنیده بودم که این آدم بهائی است ولی از بس مرا رهین خدمت و محبت خود کرده بود قلبم به قتل او گواهی نداد و با خود اندیشیدم که بوسیله او بهائیان را خواهم شناخت و آنها را خواهم کشت روزی او را طلبیدم و گفتم من در نظر دارم از اعتقاد بهائیان آگاه شوم تو مرا به محل اجتماعشان راهنمائی کن من میدانم تو بهائی هستی و از موقع و مکان اجتماعشان خبرداری حسن به وحشت افتاد و علائم اضطراب در وجناتش نمایان گشت من به او اطمینان دادم که قصد بدی دربارهی بهائیان ندارم خصوصاً در حق تو که برای ما زحمت کشیدهئی فقط میخواهم بدانم حرف این طایفه چیست گفت میروم میپرسم و خبرش را به شما میدهم و شبی در همان ایام مرا به منزلی هدایت کرد وقتی که داخل شدم دیدم سه چهار نفر مرد موقر که نور نجابت وحالت مظلومیت از جبینشان تابان و نمایان است نشستهاند مرا که دیدند به احترامم قیام کردند و به کمال ادب روی تشکی که برایم مهیا نموده و یک پشتی هم در کنارش بر دیوار نهاده بودند نشانیدند و تا حد امکان در گفت وشنید ابراز دوستی و محبت نمودند سپس موضوعات دیانتی را بمیان کشیده مدتی دراز در این زمینه صحبت داشتند و منتظر بودند تا ببینند از من چه میتراود من هم به آنها گفتم شنیدهام که شما میگوئید مال مال الله است و عیال عیال الله آیا درست است یکی از حاضران از جای خود حرکت کرده آمد پهلویم نشست و گفت بلی آقا ما مال الله است اما هرکس بدون مستندی شرعی دست بمال خدا دراز کند خدا پدرش را میسوزاند همچنین عیال عیال الله است اما هرکس بچشم خیانت بعیال خدا نگاه کند خدا به او چنین و چنان خواهد کرد این گفته را که به لحن و عبارت اراذل و اوباش ادا کرد سبب شد که من ازی کسو شرمسار گردم و از سوی دیگر حواسم را که فقط در مسئله مال و عیال متمرکز بود بیرون آرم و به بیانات ناطق مجلس دل بدهم آنها هم بکمال ملاطفت از نو شروع به صحبت نمودند و از ادیان الهی مطالبی سودمند فروخواندند تا رسیدند به شریعت حضرت بهاءالله و اظهار بینه بر حقانیتش و ادای مطالب چنان شیوا و بلیغ و براهین بقدری محکم و متین بود که من منقلب و مومن شدم و چون مذاکرات طولانی شده بود شب را در همانجا ماندم و صبح زود برخاستم به قصد رجوع به منزل و کشیدن تریاک آنها دانستند که من برای چه کاری عازم خانه میباشم و گفتند همینجا بمانید ما وسایل راحتی شما را فراهم میکنیم. گفتم نه اگر من نروم دوستان بزحمت خواهند افتاد و به منزل بازگشتم و علت نماندن در آن منزل و تعجیلم در رفتن بخانه این بود که دیشب قبل از اینکه بمعیت حسن عطار به محفل احباب بیایم قضیه را باقوام گفته و به آنها سپرده بودم که اگر من صبح به منزل برنگشتم بدانید که مرا بدام انداختهاند و برشماست که بتلافی و انتقام برخیزید و حسن عطار و هرکس دیگر را که بدانید از این طایفه است بازخواست و مجازات کنید آنان هم برای زدن و دشنام دادن مهیا شده بودند که دیدند به خانه آمدم و گفتم بهائیها به من آزاری نرساندند و جز محبت عملی انجام ندادند این هنگام بکشیدن تریاک که نمیدانستم حرام است مشغول شدم و از ذوق رسیدن به حق و حقیقت پیدرپی اشک میریختم روزی از اهل خانه تریاک طلبیدم گفتند خادمه شما در حمام است و او زنی بود امین ودرستکار که کلید انبار تریاک در دستش بود لهذا یکی را بدکان حسن فرستادم که ده مثقال تریاک بگیرد حسن به آن شحص گفته بود خوب است جناب خان تشریف بیارند به منزل بنده و تریاکشان را بکشند این دفعه پنج قران به یکی از نوکران داده گفتم برو از حسن ده مثقال تریاک بگیر و زود بیار که در خمار هستم حسن گفته بود بهتر است جناب خان در بنده منزل تریاکشان را بکشند این بار من بعزم تغیر و تشدد به در مغازهاش رفتم حسن پیش آمده گفت حضرت خان اگر لطف فرموده یک دفعه به کلبه نوکرتان تشریف بیارید باعث افتخار و سرافرازیش خواهد شد و مرا با خضوع ومهربانی بخانهاش برده نزدیک وافور و مخلفاتش که قبلا فراهم ساخته بود نشانید من یک قطعه تریاک برداشتم تا بوافور بچسبانم حسن گفت جناب خان عرضی داشتم پرسیدم چیست گفت آن کس که برایش اشک میریزید که چرا زودتر نشناختیدش تریاک را حرام کرده و فرموده است (من شرب الافیون انه لیس منی) من از شنیدن این مطلب چنان شدم که گویا طهران را کندند و بر فرقم کوفتند خواستم قطعه تریاک را به چهار قسمت کنم و بکشیدن یکی از آنها اکتفا نمایم و بعد به مرور آن را بالمره ترک کنم ولی وجدان و ایمانم اجازه نداد و با خود گفتم اگر نکشم و بمیرم بهتر است که بکشم و بمانم و مصداق کلمه لیس منی گردم در این بین یکی از خویشاوندانم به منزل من آمده وقتیکه فهمیده بود به منزل حسن آمدهام آمد به آنجا تا ملامتم کند که چرا یک نفر شاهزادهی قاجار بخانهی یک نفر عطار برود عندالورود وقتی مشاهده نمود که بساط تریاک پهن است خوشحال شد چرا که او هم تریاکی بود من وافور را بدستش دادم و گفتم کاری فوری دارم که باید زود بروم و به عجله خارج شدم و گریه کنان از دروازه بیرون رفتم و همینقدر بیاد دارم که تا لب خندق رسیدم دیگر هیچ چیز نفهمیدم یک وقت بهوش آمده دیدم دود تریاک همه جای اطاق را پرکرده واقوام در اطرافم نشستهاند گفتم چه خبر است و من کجا هستم گفتند تو چهل روز است اینجا هستی و ما با دود ترا نگه داشتهایمو با قاشق غذا به دهانت میریخیتم من بخود جنبیده بطور جدی گفتم بساط تریاک را بردارید و پنجرهها را باز کنید و دیگر وافور پیش من نیارید و کمکم از بستر برخاستم و سلامت خود را بازیافتم درحالیکه بکلی از آن عادت منحوس خلاص شده بودم. این بود خلاصه شرح تصدیق بهین آئین از زبان جناب ذبیحی. اما آنچه صبیه بهین آئین در شرح تصدیق پدر خود نوشته است در بعض مواضع با اظهارات جناب ذبیحی کمی تفاوت دارد و اینک برای روشن شدن مطلب عین عبارات آن خانم ذیلا درج میشود و آن این است: (پدرم بعد از فوت والدین ثروت زیادی داشتهاند و شش ده ششدانگ رامالک بودهاند در سن هیجده سالگی با دختر عمویشان بنام مریم خانم ازدواج میکنند و یک دختر هم بنام جیران پیدا میکنند که متاسفانه در سال وبائی هر دوی آنها را از دست میدهند در اثر ناراحتیهای روحی که بفاصله کمی چهار خواهر و زن و فرزند و بنی اعمام را از دست میدهند میخواهند خودرا فراموش کنند همانطور که معمول است چون ثروت زیادی داشتهاند دوستان ناباب از این ناراحتی روحی ایشان سوءاستفاده کرده دورشان جمع میشوند و براههای منهیات راهنمایشان میشوند ایشان هم با دوستان ناباب مشغول باعمال قبیحه از قبیل استفاده از مشروب و تریاک و قمار و هرچند ماه یکبار یک زن اختیارکردن میشوند تا آنکه آنچه از ثروت داشتهاند تمام میشود و آخر سردست خالی میمانند و چون سواد عربیشان خوب بوده و به تمام تعالیم اسلام آگاه بودند میدانستهاند که تمام این اعمال مخالف دین اسلام است ولی دیگر کنترل خود را نمیتوانستند بکنند در این سیل تباهی و فساد غوطهور بودند تا آنکه پای منابر میشوند که طافهئی بنام بهائی که از خدا و پیغمبر روگردانند پیدا شده و آخوند بالای منبر میگوید هرکس یک بهائی را بکشد آنچه گناه کرده خداوند او را خواهد بخشید و در غرفه بهشت جایش است پدرم که دیگر از مال دنیا چیزی برایشان باقی نمانده تصمیم میگیرند که یک نفر بهائی پیدا کنند و او را بکشند که غرفه بهشت را اشغال کنند ودر ضمن شنیده بودند در دیانت بهائی مال مال الله و عیال عیال الله است پیش خود میگویند چه بهتر حال که آه در بساط ندارم در مجمع آنها وارد میشوم هم مال میدهند و هم عیال و هم اینکه یکنفر را که صددرصد بهائی است میکشم هم دنیایم آباد میشود و هم آخرتم حال موقعی است که در منزل حتی لقمه نانی برای سد جوع نداشتند ولی در بیرون خانه به نام خان معروف بودند ودرحدود سی نفر نوچه و نوکر داشتهاند که البته باید وسایل آنها را هرطور هست فراهم کنند در آنوقت سنشان سی و هشت سال بوده تحقیق میکنند میشنوند که میرزا خداداد (پدر دکتر بسیطی) که صاحب عطاری است بهائی است مدت چهل روز هر روز به دکان او مراجعه میکنند و مقداری قند و چاهی و تریاک و توتون برای خود و نوچهها نسیه میگیرند آن بنده خدا هم نمیتوانسته نسیه ندهد زیرا میترسید که اگر نه بگوید نوچهها بریزند بسرش و دکانش را غارت کنند این بود که لاعلاج هر چه از او میخواستند میداده پدرم برای اینکه بداند حتما این مرد بهائی است بعد از گرفتن نسیهها مقداری هم فحش به دیانت بهائی میداده که او را امتحان کند و عکس العمل او را در مقابل این دشنامها مشاهده نماید بعد از چهل روز آمیرزا خداداد میرود خدمت جناب فاضل شیرازی و جناب صدرالصدور و میگوید حضرت عبدالبهاء ما را نصیحت به محبت و سازش فرمودهاند ولی من کاسه صبرم لبریز شده علت ناراحتیش را سئوال میکنند میگوید یک خانی هست از آن اراذلها چند نفر هم نوچه دارد الان چهل روز است که مرتبا هر روز میآید مقداری نسیه میبرد آخر سر هم یک دور تسبیح فحش به مقدساتم میدهد دیگر طاقتم طاق شده هم او را میکشم و هم خودم را و جواب حضرت عبدالبهاء را هم میدهم جناب صدرالصدور میفرمایند او نادان است تو چرا باید این فکر را بکنی جواب میدهد جناب صدر این مرد تمام قرآن را حفظ است تمام احادیث و اخبار را میداند چگونه نادان است جناب صدر میگویند او علم دارد ولی قلبش تاریک است اگر شما بتوانی او را به جلسه تبلیغ بیاوری کارها درست میشود و قدری او را نصیحت میکنند آقا میرزا خداداد قبول میکند که این عمل را انجام دهد روز بعد که پدرم میآیند و بنا به معمول نسیهها را میگیرند و باز شروع میکنند به فحاشی به امر آقا میرزا خداداد میگوید خان الان چند وقت است که دوستانه میآئی و نسیه میبری و من هم که حرفی ندارم این فحشهائی را که میدهی یعنی چه به چه کسی فحش میدهی میگویند به این بهائیهای از دین برگشته میگوید من که بهائی نیستم و سوادی هم ندارم در جلسات آنها هم همهاش از قرآن دلیل میآورند و من چون سواد عربی ندارم چیزی در جوابشان نمیتوانم بگویم شمام که اهل علم هستید و معنی قرآن را میدانید بیائید با خودشان بحث کنید من هم درخدمتتان هستم و دعاگویتان. پدرم میپرسند کجا میشود آنها را دید میگوید من تحقیق میکنم و به شما خبر میدهم اما اگر مجلسشان را پیدا کردم آیا شما همراه من میآئید جواب میدهند البته که میآیم قرار خود را میگذرند. دو روز بعد آقا میرزا خداداد میگوید امشب در منزل یکی از بهائیها مجلس صحبت است اگر میآئید من غروب بیایم با هم برویم پدرم قبول میکنند. ساعت معین اقا میرزا خداداد میرود دنبال پدرم پدرم به خانمشان که موسوم به زهرا خانم و نوزدهمین عیالشان بوده میگویند من همراه آقا میرزا خداداد میروم مجلس بهائیها اگر تا صبح فردا نیامدم نوکرهای مرا خبر کن که بریزند بدکان میرزا خداداد زیرا او باعث مرگ من شده است خانمشان میگوید اگر خطری دارد چه لازم است که بروید میگویند قول دادهام و باید بروم به اتفاق آقا میرزا خداداد میروند به منزل یکی از احباء که اسمشان درنظر نیست وقتی وارد میشوند در حدود پانزده نفر حاضر بودهاند که پدرم فکر میکنند همه آنها بهائی هستند درصورتیکه اینطورنبوده عدهئی از آنها مبتدی بودهاند که چند جلسه باآنها صحبت شده بود درهرصورت با دیدن این عده پدرم ترس احساس میکنند که من یک نفرم و اینها زیادند اگر بخواهند بلائی بسرم بیاورند از عهدهشان برنمیآیم بهتر آن میبینند که نزدیک درب اطاق بنشینند که اگر خواست اتفاقی بیفتد راه فراری داشته باشند در این بین جناب صدرالصدور با آن هیمنه و وقار باش ال سبز و عمامه سیاه وارد میشوند چشم پدرم که به ایشان میافتد در دل میگویند آن کسی را که باید بکشم جز این شخص نیست زیرا اگر مردم عامی از دین برگردند ندانستهاند و چندان گناهی ندارند اما این مرد که هم عالم است و هم سید چطور بخود اجازه داده که این دین پوشالی را قبول کند عزم خود را به کشتن جناب صدر جزم میکنند و خیالشان از این بابت راحت میشود حال فقط منتظرند که کی کیسه پول را از دربی میآورند و زن زیبا را از درب دیگر. البته حاضرینی که در آن جلسه بودهاند قبل از ورود جناب صدر صحبتهای امری میکردند ولی به محض تضریف فرمائی ایشان همه مهر سکوت به احترام ایشان بر لب مینهند ایشان از احادیث و اخبار اسلام راجع به ظهور قائم بیاناتی میفرمایند ولی پدرم ابدا گوش نمیدادهاند همه حواسشان به درب اطاق بوده.
باری قریب چهار ساعت جناب صدر صحبت میفرمایند وقتی میبینند پدرم حرفی نمیزنند بلکه ابدا متوجه بیانات ایشان نیستند میفرمایند جناب خان الان ما چهار ساعت است که صحبت میکنیم و سر شما را بدرد آوردهایم آخر شما هم ما را از بیانات خود مستفیض فرمائید شا به چه منظوری امشب زحمت کشیده و تشریف آوردهاید پدرم که میبیند حالا باید حتما جواب ایشان را بدهند و سکوت دیگر جایز نیست میگویند جناب آقا این را دانسته باشید که اگر شخص من دیانتی را قبول کردم و دانستم من جانب الله است تمام دستورات آن را موبمو انجام میدهم جناب صدر تشویق میرمایند که البته از مثل شما کسی با این احاطه عملی جز این نمیشود توقع داشت باید هم همینطور باشد چه که منظور از دین اسم عوض کردن نیست باید عمل در بین باشد پدرم میگویند این را گفتم که بدانید روحیه من چیست مثلا دین بها را اگر قبول کنم اگر دستور بدهد با مادر و خواهر و همه محارم باید هم بستر شوم بدون کوچکترین ناراحتی این کار را خواهم کرد همه حضار از این حرف تعجب میکنند که این مرد نظرش چیست جناب صدر میپرسند منظورتان را نفهمیدم پدرم میگویند من شنیدهام در دیانت بهائی مال مال الله است و عیال عیال الله آیا این حقیقت دارد یا نه همین حاضرین به محض شنیدن این حرف از خجالت سرهایشان را پایئن میاندازند و ناب صدر رنگشان مثل خون قرمز میشود و صدائی از کسی بیرون نمیآید پدرم در قلبشان خوشحال میشوند و بخود میبالند که مرحبا به من چطور با یک پرسش همه را به جای خود نشاندم و زیر چشم نگاهی به آقا میرزا خداداد میکنند و فخری میفروشند در حدود یک ربع ساعت مجلس ساکت میماند و صدائی از کسی شنیده نمیشود تا آنکه متصاعد الی الله جناب آقا سیدحسن هاشمیزاده (متوجه) که در آنوقت هیجده ساله بودهاند رو میکنند به جناب صدر و میگویند اگر اجازه فرمائید جواب خان را بنده بدهم جناب صدر هم با ایما میفرمایند مانعی ندارد جناب متوجه رو میکنند به پدرم و میگویند جناب خان شما این سئوالی را که کردید عربی است شاید عدهئی در بین این جمع باشند که معنی عربی را ندانند پدرم میگویند معنیش معلوم است مال مال الله یعنی مال مال خدا و عیال عیال الله یعنی عیال عیال خدا جناب متوجه میگویند البته در دیانت بهائی این هست یعنی همه چیز تعلق بخدا دارد ولی اگر کسی به ما خدا به نظر خیانت نگاه کند ما او را ناپاکترین افراد میدانیم و اگر هم به عیال خدا با نظر شهوت بنگرد ما او را پستتر از هر حیوانی میدانیم حال دیگر چه فرمایشی دارید پدرم میگفتند بمحض شنیدن این ناسزا چنان پیش وجدانم شرمنده شدم که از خدا میخواستم زمین دهان باز کند و مرا فروبلعد بخود میگفتم ای تقی بدبخت نفس امارهات ترا به اینجا کشانده که از جوانی از دین برگشته که سناً اولاد تست وعامی و بیسواد است اینهمه فحش و ناسزا بشنوی و نتوانی جواب دهی زیرا اکر گلهئی کنی خواهند گفت که مگر تو برای ما و عیال آمده بودی خیلی حالشان دگرگون میشود و از خجالت جرأت اینکه سرشان را بلند کنند نداشتند که جناب صدر ملتفت انقلاب درونی ایشان میشوند و به جناب متوجه میفرمایند حضرت بهاءالله میفرمایند یا حزب الله شما را به ادب وصیت مینمایم و اوست در مقام اول سید اخلاق شما از حد ادب خارج شدید و نباید چنین شود بعد نسبت به پدرم بی نهایت دلجوئی میفرمایند دوباره صحبت امری را شروع میکنند پدرم که خیالات دنیویشان نقش بر آب شده بود این بار گوش بفرمایشات تجناب صدر میدهند واز طرز بیان و احاطه علمیشان غرق در تعجب میشوند میگفتند بعد از اینکه گوش بفرمایشات ایشان دادم تازه متوجه شدم که چقدر از مرحله دورم چند سئوال میکنند که جواب شافی و کافی میشنوئند و بعد از دو ساعت که صحبت میشود تصدیق امر مبارک را میکنند) انتهی
چنانکه ملاحظه فرمودید نوشتهی این خانم در شرح تصدیق پدرش با بیانات جناب ذبیحی در اکثر وقایع توافق و در برخی مواضع تخالف دارد خصوصاً در نام رهنمای ایشان بجلسه تبلیغی که در گفته آقای ذبیحی حسن عطار ذکر شده و در نوشته روح انگیز خانم میرزا خداداد عطار. این خانم در جزوه ارسالی اقرار کرده است که از سرگذشت پدرش بیش از متفرقاتی خبر ندارم و این اقرار اعتذاری است مقبول در پس و پیش نوشتن وقایع و بهم آمیختن مواضیع و دیگر آنکه بعید بنظر میرسد که مرد متعصبی چون بهین آئین در همان مجلس اول ایمان آورده باشد لهذا ممکن است یک دفعه حسن عطار او را با احباب ملاقات داده باشد و دفعه دیگر میرزا خداداد و چه معلوم که بوسیله اشخاص دیگر هم این کار صورت نگرفته باشد اما این مرزا خداداد که واسطه بین بهین آئین و حضرات مبلغین بوده طبق اظهارات شفاهی روح انگیز خانم طاهری در اواخر عمر قدری مخمود و دورافتاده گشته و بهمین جهت اولادش از نعمت ایمان بینصیب ماندند علی ای حال بنظر فانی ذکر اظهارات هر دو نفر در اینجا لازم بود این بنده (سلیمانی) هم از لسان بهین آئین ذکر ایمان آوردن و ترک اعتیاد روزی چهارده مثقال تریاک کردن و بکنار خندق رفتن و در مدت قلیلی چهارصد حدیث در علامات ظهور بسینه سپردن را شنیده بودم.
باری بهین آئین پس از دخول بظل امر نازنین بحوزه درس حضرت صدرالصدور درآمد و با کمال انجذاب گوش به بیانات شیرین و پرمغز آن جناب فراداشت و پس از چندی که در آن کانون علم و عرفان از شراب معارف الهیه سیراب گشتا به اولین سفر تبلیغی مبادرت ورزید و این به موجب دستور حضرت مولی الوری به صدرالصدور بود که فرموده بودند باید تلامذه درس تبلیغ ایشان به اطراف حرکت نمایند و نفحه مسکیه یوم ظهور را به مشام خفتگان قبور غفلت برسانند لهذا جناب صدر چنانکه در کتاب مرحوم نصرالله رشتگار مرقوم است چند تن از تلامیذ مستعد را جفت جفت به ولایات روانه فرمودند من جمله بهین آئین و رستگار از طهران به سمت مشرق و شمال حرکت نمودند خط سیرشان شاهرود و دامغان و بند جز و استرآباد یعنی گرگان و سبزوار و نیشابور و مشهد و در مراجعت سمنان و سنگسر و شهمیرزاد بوده و این مسافرت از رمضان سال 1324 قمری تا جمادی الاولی 1325 طول کشیده است و در این سفر هشت ماهه آن دو رفیق که هر دو تازه تصدیق و مطلع و مشتعل و هر دو نفرشان ناطق و لایق و مجلس آرا بودند موفقیتهای بسیار بدست آوردند ضمنا در چکد شهر بسبب انعقاد احتفالات پیاپی تبلیغی و مجالس شبانه روزی ملاقاتی غوغا ضوضاء از سرواکردند این هیاهوی مغرضین در سبزوار شدیدتر بود و به بستن بازار و اذیت معاریف احباب منجر گردید و در هر شهری که عربده جهال و زمزمه آخوندان بلند میشد این دو همسفر بفرمان حکمران و تصویب محفل روحانی رخ به دیار دیگر میکشیدند و خدا میداند که با چقدر از طالبان حقیقت ملاقات و برای آنان اتیان برهان و اتمام حجت نمودند و تا چه اندازه از بیانات پرشور خویش احباب را به ذوق و نشاط آوردند بدیهی است هر مجلسی که با مبتدیان مختلف داشتند سئوال و جوابی که در آن به میان میآمده شنیدنی بوده است و این حقیقتی است که در کل مجالس مبلغین مصداق داشته و دارد زیرا مبتدیان مختلف با عقاید گوناگون و سلیقههای رنگارنگ که به آن مجالس وارد میشوند از هرکدام سخنی تازه و گاهی جملههائی عجیب ؟؟؟ خود بیاد دارم هنگامی که در ساری مازندران هر شب در بیوت تبلیغی همین بهین آئین نفوس مختلف المرام و متباین المذهب و المسلک ازطبقات گوناگون خلق یعنی بازاری و اداری و شهری دهاتی و متجدد و مرتجع و عارف و عامی حاضر میشدند با هرکدام چگونه صحبت میکرد و به چه مهارتی نبض هریک را به دست میآورد و با چه هنرمندئی سخن را آغاز مینمود و با چه هوشمندیئی طرف را به حرف وامیداشت و هنگامی که با اشخاص فاقد الفهم عدیم الاستعداد روبرو میشد با چه حوصله و مدارائی با آنان مکالمه مینمود شبی در مجلسی که چند تن از احباء و عدهئی مبتدی از صنف دهقان حضور داشتند در میانشان یک مرد روستائی تنومند هم حاضر بود که هیکلش دیدن و اقوالش شنیدن داشت لباسش عبارت از ارخالق و قبا و کمرچین بود و کلاهش ترکیب دیزی داشت و گاهی که سر را برای خاراندن برهنه میکرد زلفهای گردآلوده دو طرف سرش با رنگهای قرمز و سیاه و زرد نمایان میشد وسط سرش از پیشانی تا قفا تراشیده و شبیه بجاده شوسهئی بود که در وسط جنگل ایجاد کرده باشند و پاهای درشت ترک خوردهاش بدون جوراب از پاچه شلوار بسیار گشادش بیرون آمده و چون از سایر مبتدیان متشخصتر و برای تحقیق طالبتر بود و به همین مناسبت چشم از روی بهین آئین برنمیداشت طرف خطاب هم او بود بعد از اینکه بیش از دو ساعت برایش صحبت کرد پرسید که حالا چه میگوئید جواب داد که آفرین حرفهای شما از پشمک و زلوبیا شیرینتر است ولی من آدم کمهوش و بیسوادی هستم و نمیتوانم گفتههای شما را تشخیص بدهم که حق است یا ناحق بهین آئین که از قبل هم با او سابقه آشنائی داشت گفت برادر تو چطور کم هوشی هستی که یکدفعه خودم دیدم دو کبوتر در هوا میپریدند با اینکه با توفاصله زیاد داشتند با یک نظر از نوع پروازشان پی بردی که کدام نر است و کدام ماده ودر فلان روز که قاطر فانکس ایستاده بود و صاحبش هرچه میکرد آن حیوان از جا نمیجنبید تو نگاه که به او انداختی سببش را دانستی و فیالفور علاج کردی و حالا از فهم مطالبی که به این وضوح و سادگی بیان میشود اظهار عجز میکنی آن مبتدی گفت آخر من منتظرم که شما یک دلیلی هم به جهت حقانیت دین خودتان بیارید بهین آئین گفت برادر از سرشب تا حالا هرچه من میگفتم دلیل بود مگر توجه نکردی و باز ساعتی دیگر در دنباله همان مطالب صحبت داشت تا مجلس منقضی گردید.
باری از جمله وقایعی که در سفر شاهرود یا شهری دیگر اتفاق افتاده و بهین آئین آن را برای اهل بیت خود و سایرین نقل کرده این است که در یکی از توابع آن شهر شبی عدهئی از اهل محل از ورود ایشان اطلاع یافته درصدد تحقیق برآمدند و مجتمعاً نزد ملای محل رفته اظهار داشتند که یک نفر بهائی بقصد تبلیغ دین خود اینجا آمده ما میخواهیم برویم ببینیم چه میگوید چون بیسواد هستیم خواهشمندیم شما هم با ما بیائید که اگر از قرآن و حدیث صحبتی به میان آمد شما جواب بدهید ملا قبول کرد و همگی به محل معهود روانه شدند بهین آئین پس از بیان خیرمقدم و احوالپرسی و پذیرائی شروع به صحبت نمود و پس از یک ساعت که دید همه به او نگاه میکنند و احدی چیزی از لا و نعم نمیگوید پرسید اقایان شما به چه منظوری اینجا آمدهاید پیش از اینکه کسی از حضرات جوابی بدهد ملا به آنها گفت شما چیزی مگوئید جواب آقا با من است در وقتش خواهم گفت بهین آئین دنبال بیانات خود را گرفته از بشارات اسلامی دربارهی خروج قائم و ظهور حسینی شطری فروخواند و شرحی بیان کرد و منتظر شد تا ببیند ملا چه میگوید ولی او ساکت بود حاضران گفتند جناب آخوند جواب ایشان چیست ملا گفت به شما گفتم حرفی نزنید جواب آقا با من است بهین آئین باز مقداری دیگر از دلایل و براهین اقامه نمود و درباره اظهارات خویش از آنها نظرخواست و گفت ما بهائیان مدعی هستیم که موعود اسلام ظهور کرده و آنچه تا بحال به سمع شماها رسید دلیل و بینه حقانیت اوست حالا چه میفرمائید حاضران چشم به ملا دوختند تا جواب بدهد ولی او گفت بلی جواب آقا با من است در وقتش خواهم گفت بهین آئین این بار برای تذکر و عبرت قضیه شهادت حضرت حسین بن علی علیهما السلام را پیش کشیده گفت دنیا نزد اولیای خدا قدر و قیمتی ندارد آنان همیشه برای اینکه خلق را هدایت کنند از جان میگذرند چنانکه حضرت سیدالشهداء در صحرای کربلا خود و دودمانش را فدا کرد اگر حیات دنیوی نزدش ارزش داشت پشت پا بر آن و شئوناتش نمیزد و شرحی مبسوط در مظلومیت شهدای ارض نینوا و حکمت وعلت آن فداکاری بیان کرد اهل ده که خواستند اظهاری یا سئوالی بکنند ملا باز امر بسکوت نموده گفت مگر نگفتم جواب آقا با من است بهین آئین که دید ملا نه خود چیزی میگوید و نه میگذارد دیگری حرفی بزند گفت جناب آخوند من چهار ساعت است که صحبت میدارم و شما همهاش میگوئید جواب با من اما جوابی نمیدهید آخر بفرمائید انبیای الهی به چه جهت تحمل این همه بلا و مصیبت کردهاند مگر نه این است که صرفا برای ارائه طریق حق و صواب بوده از مردم هم آنها که طالب حقیقی و حقجوی واقعی بودند حق را یاتند اما کسانیکه فقط بدنا و جیفهاش توجه داشتند نه خودشان حق را شناختند و نه گذاشتند دیگران بشناسند حالا بفرمائید که آیا چنین است یا نه ملا گفت اینکه میگوئید کسانی که اهل جیفه دنیا بودند حق را نشناختند اشتباه میکنید بلکه اهل نجات همین طبقهاند چرا که شیطان همیشه جسم مؤمن میرود و در سینه اهل ایمان وسوسه میکند تا ایمانش را بگیرد کما اینکه دزد بخانهئی میرود که متاعی داشته باشد کافر که ایمان ندارد تا شیطان از او بگیرد لهذا کافران و مشرکان از وسوسه و کید شیطان در امان هستند ولی اهل ایمان ازشرش ایمن نمیباشند حالا ما مسلمانها چون دین داریم شیطان در پی گرفتن ایمان ما است و آنی از پوستمان بیرون نمیرود و دنیا و شئوناتش را در چشمان ما جلوه میدهد و ما را به آن مشغول میکند ولی کافرها و مشرکها و شما بهائیها چون دین ندارید شیطان هم به شما کاری ندارد و هرگز بسروقتتان نمیآید. بهین آئین گفت جناب آخوند خدا پدر و مادرت را بیامرزد که پس از عمری مرا از خواب غفلت بیدار ساختی و از اشتباه بیرون آوردی من تا حالا خیال میکردم سیدالشهداء صاحب ایمان بوده است که شیطا در سراچه قلبش راه نیافته و یزید بیدین بوده که محل وسوسه شیطان قرارگرفته حالا از فرمایش شما متوجه شدم که امر برعکس بوده یعنی یزید مرد باخدائی بوده که شیطان درصدد سرقت ایمانش برآمده و سیدالشهداء دین نداشته که شیطان را به او رجوعی نبوده است اهل مجلس از استماع این سخن بخنده افتادند و گفتند آخوند خدا رویت را سیاه کند که ما را پیش این مرد خجل کردی بعد با پشت گردنی از مجلس بیرونش کردند و این قضایا سبب تنبه و بالاخره مقدمه اقبال چند نفر از آنها گردید القصه بهین آئین پس از فوز به ایمان چون خط خوبی داشت برای امرار معاش به استنساخ الواحی که از خامه مبارک حضرت مولی الوری صادر میگشت مشغول شد بدین معنی که از هر لوحی که تازه از ساحت اقدس میرسید سواد برمیداشت و بهرکه طالب بود هدیه میکرد و از این طریق امر معیشت را میگذرانید و در ساعات فراغ به هدایت نفوس اشتغال میورزید و در خلال این احوال سفرهای دور و نزدیک معزم نشر نفحات انجام میداد در این اثنا آقا سیدنصرالله باقراف رحمةالله علیهک هاز مکنت داران بنام طهران و از مشاهیر دوستان آن مدینه بشمار میآمد پی به کفایت و لیاقت بهین آئین برده او را برای پیشکاری خویش استخدام نمود آن جناب هم اول در طهران با کاردانی و درستی برتق و فتق امورش مشغول گشت و بعد برای مباشری املاک او به رشت روانه شده به اداره کردن چند پارچه دهاتش پرداخت و چون خود قبلا مردی ملاک و براه و رسم زراعت آگاه و باحوال و اخلاق رعایا واقف بود کارهای زراعی باقراف پیشرفت مینمود و در این میان هر وقت که برا تمشیت امور باقراف سفر بجائی میکرد از فرصت استفاده نموده هم به تبلیغ مشغول میشد و هم برای احباب کلاس درس تاسیس میکرد چند سنه که به این نحو گذشت روزی در طهران باقراف در حینی که بهین آئین نزدش بود به چند تن از احباء گفت جناب قاجار برای من ندیم بسیار خوب و رهنمای گرانبهائی است و من از روحانیت و صفای ایشان استفادههای شایان مینمایم و میتوانم بگویم کارهائی را که برای اداره املاکم انجام میدهند به اندازه روحانیتشان برایم ارزش ندارد زیرا که من از وجود ایشان استفاده روحانی بیشتر میکنم تا استفاده ملک داری. این جمله را هرچند باقراف من باب قدردانی و حب ایمانی بر زبان راند ولی بر بهین آئین گران آمد و گفت جناب باقراف من تاکنون گمان میبردم وجودم برای کارهای شما نافع و مؤثر است حالا میبینم سخن از ندیمی من به میان میآرید و برای آن قدر و قیمت قائلید پس بهتر این است که مرا مرخص فرمائید تا بقیه عمر را صرف دیوان الهی نمایم برای شما هم در جامعه ندیمهای خوب بسیارند باقراف بگمانش شوخی میکند ولی ملاحظه کرد که مطلب جدی است و هرقدر کوشید او را منصرف کند ممکن نشد و بهین آئین همان اوقات به سلطان آباد اراک روانه گردید و پس از دو ماه خانواده خویش را نیز به آنجا انتقال داد و زمانیکه بهین آئین بسلطان آباد وارد شد نه ماه از شهادت شهدای سبعه یعنی جناب آقا علی اکبر برار و افراد عائلهاش گذشته بود و هنوز اشرار آن شهرتشنه بخون احباب بودند ولی بهین آئین از کشته بیم نداشت در آرزوی آن بسرمیبرد زیرا که قبلا در زمان قلعه بندشدن حضرت عبدالبهاء نه تن از مخلصین یاران برای گذشتن خطر از وجود مبارک مرکز پیمان با تقدیم عریضه تمنای فدا شدن کرده بودند و بهین آئین یکی از آنان بود و شرح این مطلب در تاریخچه آقا سید حسن متوجه بقلم خود آن جناب در جلد ششم این کتاب مندرج است.
باری در آن شهر برای گذراندن امر معیشت روزها ساعتی چند بخرید و فروش قالی اشتغال میورزید و باقی اوقات را به ترویج امرالله میپرداخت و چنانکه در سرگذشت جناب مطلق که در جلد چهارم این کتاب مندرج است مرقوم گردید علاوه بر مقابله با هر قبیل از مبتدیان علما را هم از کاغذپرانیهای خود به تنگ میآورد.
در سرگذشت مطلق اشارهئی بر سبیل اجمال به اقبال حاجی شیخ حسن نجفی پسر ملامحمد شربیانی گردیده است ولی تفصیل آن اجمال در این مقام لازم و آن اینکه شیخ حسن نجفی وقتیکه از همدان با پسرش عازم خراسان و با مطلق که عازم سلطان آباد اراک بود در یک دلیجان قرارگرفتند جناب مطلق که از ناصیه این مرد نشانی از اصالت مشاهده کرد با او گرم گرفت و علیالظاهر بعنوان یک نفر مسلمان با او بسیار محبت کرد واحترامش را بجا آورد و به مجرد ورود به اراک برای بهین آئین محرمانه پیغام فرستاد که زود بیائید بفلان کاروانسرا که مبتدی بسیار خوبی همراه من است بهین آئین بدون فوت وقت به آنجا رفته مشاهده کرد عدهی زیادی از مسلمین به استقبال آمدهاند و هریک سعی دارد که شیخ را به منزل خود ببرد جناب مطلق هم بهین آئین را معرفی کرده گفت جناب قاجار از دوستان بسیار نزدیک من هستند اگر شما لطف بفرمائید تا امشب با هم به منزلشان برویم منت بزرگی بر بنده گذاردهاید شیخ مزبور چون در طی طریق خیلی به مطلق محبت پیدا کرده بود پیشنهادش را قبول نمود و به سایرین گفت چون من از این جوان واقعاً مسلمان خیلی خوشم آمده برای دلجوئی او امشب را به اتفاقش به منزل قاجار میروم و بعد در خدمت شماها خواهم بود.
باری شیخ و پسرش و مطلق به منزل بهین آئین رفتند و پس از قدری استراحت و صرف چای مطلق به بهین آئین گفت خوب دوست عزیز تازه چه دارید که برای ما نقل کنید بهین آئین گفت موضوعی که هنوز ورد زبانها میباشد قضیه بهائیهاست که یک خانواده هفت نفری آنها را چند ماه قبل در این شهر بشهادت رسانیدند مطلق به ظاهر عصبانی شده گفت شما کشته شدن چند نفر بابی لامذهب را شهادت مینامید بهین آئین گفت پسرم شما که یک نفر مسلما هستید به چه جهت از چیزی که خبر ندارید متعصبانه قضاوت میکنید شما از کجا میدانید که اینها بیدین بودهاند مطلق گفت این واضح است که هرکس بهائی باشد به هیچکدام از انبیا معتقد نیست بذات پاک خدا هم اعتقاد ندارد بهین آئین گفت باز قضاوت ناحق کردی و برخلاف انصاف سخن بر زبان آوردی من به مجالس آنها رفتهام و مطالبشان را شنیدهام بهائیان هم بخدا معتقدند و هم به کل انبیا و هر مطلبی هم که میگویند درست است زیرا ظهور قائم آل محمد را که همگی ما منتظرش بودیم از روی عقل و قرآن و حدیث به اثبات میرسانند مطلق متغیرانه گفت از حرفهای شما که اینطور از این طایفه طرفداری میکنید استنباط میشود که بهائی شدهاید من شما را صاحب علم و اطلاع میدانستم و هرگز بخاطرم خطور نمیکرد که گمراه بشوید چقدر خوشحال میشدم اگر پی میبردم که شما در مسلمانی باقی و در دیانت خود محکم هستید و به این گروه بیهمهچیز نپیوستهاید بهین آئین گفت حالا فرض کنید من بهائی هستم چه ضرری به کسی دارد این موقع مطلق از جای جسته با تشدد و اوقات تلخی گفت اگر من میدانستم شما از دین برگشتهاید نه خودم قدم به این خانه میگذاشتم و نه مهمان عالیقدر را اینجا میآوردم این را گفته خواستب یرون برود که شیخ حسن گفت پسرم عجله مکن بقول خودت آقای قاجار صاحب علم هستند پس شاید راه راست را پدیا کرده باشند بنشین سئوال کن اگر جواب درست شنیدی بپذیر و اگر نشنیدی آنوقت هرکاری میخواهی بکن پیش از شنیدن مطلب قهرکردن به منزله قصاص قبل از جنایت است که در عرف دیانت روا نیست. جناب مطلق روی را درهم کشیده گفت من دیگر با این مرد نه دوستی دارم و نه حرفی میزنم شما اگر میخواهید سئوال کنید مختارید شیخ با بهین آئین به مذاکره پرداخت و بعد از طرح چند سئوال و استماع جواب در ظرف یکی دو ساعت به حقانیت امرالله معترف گردیده به مطلق گفت صراط مستقیم همین است لجاج و عناد فایده ندارد و شروع کرد به اقامه دلیل برهان تا مطلق را تبلیغ نماید بسیار صحبت داشت و علی قول عوام خیلی چانه زد تا وقتی که مطلق مطمئن گردید که او براستی مومن شده است آنگاه شروع کرد به خندیدن و گفت من بهائی هستم و چون شما را مسلمان واقعی تشخیص دادم حیفم آمد که از چنین فیض عظیمی محروم بمانید و به همین جهت با نقشه و تدبیر شما را به این منزل آوردم این موقع خنده درگرفت و روحانیت بتمام معنی کلمه در مجلس حکمفرما گردید. اما مسلمینی که به استقبال شیخ امده و منتظر بودند از فردا به منزلشان برود وقتی که دیدند نیامد به سراغش آمدند شیخ گفت من در این منزل بحق پی بردم اگر شما هم میل به تحری حقیقت دارید بیائید والا دیگر ما با شما رجوعی نیست.
باری شیخ مدت چهار شبانه روز در آنجا ماند و خود و پسرش به مطالعه کتب امری مشغول گشتند و بعد حرکت کردند و چنانکه در صفحه 127 جلد چهارم این کتاب مرقوم رفت زیارت مشهد حضرت رضا را به ملاقات احبای خدا مبدل ساخته به طهران شتافتند ولدی الورد تلگرافی بدین مضمون مخابره کردند (عراق- جناب آقا میرزاتقیخان قاجار خدمت احبای الهی سلام برسانید- شربیانی)
باری پس از حرکت شربیانی- مطلق در اراک توقف نمود و به معیت بهین آئین به هدایت خلق مشغول شدند و چون حکمران بختیاری وقت عنادی با امر و احباب نداشت و از حرکات وحشیانه اشرار جلوگیری مینمود این دو پهلوان میدان خدمت آزادانه به اعلای کلمةالله مشغول بودند و منزل بهین آئین چه در این موقع و چه قبل از آن محل اجتماع طالبان حقیقت بود که گاهی مبتدیان بقدری جمع میشدند که در زمستان اطاقها را و در تابستان پشت بام و پلکان و سطح حیات را پر میکردند. اقامت بهین آئین در سلطان آباد یک سال یا کمی بیشتر بود و در این مدت کلاسی هم برای اماءالرحمن تشکیل داد که چند تن از خانمها از قبیل بهیه خانم روشن ضمیر صبیه صدرالصدور و طوبی خانم مهرآئین و نجمیه خانم همشیره ریحانی و شمسی خانم زرگرپور و عدهئی دیگر در آن درس اقدس و ایقان میخواندند از آن سوی باقراف پیدرپی نامه مینوشت و خواهش میکرد که بر سرکار قبلی برگردد و به قدری ابرام نمود و اصرار ورزید تا اینکه بهین آئین دوباره مباشری املاکش را قبول کرد و در اوایل سال 1299 شمسی از اراک به طهران آمد و چند یوم بعد به مازندران رفت و به سرکشی مزارع و قرای باقراف مشغول شد و پس از شش ماه عائلهاش را هم به آنجا انتقال داد و چنانکه سابقاً نوشته شد ضمن رسیدگی به امور کشاورزی تبلیغ نفوس و تعلیم جوانان را وجهه همت قرار داد و در این خدمت با جناب حاجی شیخ زین العابدین ابراری که شرح احوالش در جلد پنجم این کتاب گذشت همدوش و همقدم گشت اقامتش در مازندران پنج سال بطول انجامید چه در بهار سال 1303 شمسی که باقراف مرحوم شد بهین آئین بلافاصله نامهئی به میرامینالله پسر ارشد ایشان نوشت و ضمن ابراز همدردی و بیان تسلیت خواهش کرد که او را از مباشری املاک معاف دارد تا بتواند تمام اوقات خود را در خدمت امرالله بگذراند میرامینالله که به احوال بهین آئین وقوف داشت و درجات شوقش را به تبلیغ و مراتب ذوقش را در تربیت و تدریس میدانست با استعفایش موافقت نمود او هم با عائلهاش به طهران کوچید و با اینکه سنوات عمرش به شصت رسیده به مرض رماتیسم هم مبتلا بود شروع به مسافرتهای امری نمود و مانند جوانان تازه نفس از سرما و گرما نهراسیده به دیار و امصار حرکت میکرد و در این مسافرتها علاوه بر تبلیغ و تعلیم که مقصد اصلی بود امور دیگر هم انجام میداد از قبیل جمع آوری اعانه خیریه و فراهم آوردن بودجه برای ابتیاع حظیرةالقدس و زمین مشرق الاذکار و گلستان جاوید و امثال ذلک و در ابلاغ کلمةالله از احدی نمیترسید و از هیچ موقف خطری بیم نداشت جناب ذبیحی نقل میکنند که بهین آئین در یکی از سفرها که از طهران به یزد میآمد با آقا سید یحیای یزدی که از مشاهیر وعاظ و مردی دانشمند و پرمایه بود و به تمام شهرهای کشور برای موعظه سفر مینمود در یک ماشین سیمی قدیمی جای گرفت و باب آشنائی را با او مفتوح داشت و در عرض راه با محبتهای بی شائبه و سخنهای دلچسب خویش قلبش را صید کرد در یزد که از هم جدا میشدند آقا سید یحیی گفت من در مدرسه خان مدرس هستم منلم هم آنجاست اگر فرصت کردید به ملاقاتم بیائید شما هم اگر محل معینی داشتید ممکن است من به سراغتان بیایم بهین آئین در بامداد یک روز در همان مدرسه بدیدنش رفت سید یحیی مقدمش را گرامی داشت و به نحوی شایسته مهماننوازی بعمل آورد بعد از ساعتی مردم فضول از قضیه استحضار یافتند و داد و فریاد براه انداختند گماشتگان حکومت مطلع شده به حاکم خبر دادند و بفرمان او بهین آئین را بدارالحکومه بردند و این سبب اضطراب و نگرانی احباب شد اما حاکم بعد از قدری گفت و شنید اظهار داشت که جناب خان اینجا یزد است مردمش هتاک و فتاکند در همان مدرسه خان که شما آنجا بودید خون بهائی ریخته شده است شما بچه جرأت بچنان محلی رفتید و چرا چنین اشتباهی کردید بهین آئین گفت حضرت حکمران بنده در این اقدام اقتداء به مرد شهرت طلب هندی کردم و او شخصی بود که هروقت روزنامه میخواند اسم بسیاری از مردمان را در آن میدید ول اسم خودش را نمیدید پس به فکر افتاد تا کاری کند که نام او هم در روزنامه نوشته شود بالاخره یک قبضه طپانچه بدست اورد و لولهاش را با پنبه و پارچهی کهنه و باروت پر کرد و بر سر گذرگاهی ایستاد تا هنگامیکه صدراعظم از آنجا عبور نمود این موقع تیری هوائی خالی کرد فی الفور دستگیرش ساختند و به زندانش انداختند و در روزنامهها نوشتند مردی باین نام و نشان مرتکب چنین عملی شده است یک نسخه هم در زندان بدست خود او افتاد وقتی که دید اسم و عکسش در آن روزنامه است خیلی خوشحال شد روز محاکمه پرسیدند چرا به جناب صداراعظم تیرانداختی گفت فقط برای اینکه اسمم را در روزنامه بنویسند دلیلش هم این است که در طپانچه گلوله و ساچمه نگذاشتم بلکه آن را با کهنه و پنبه انباشتم تیر را هم بهوا خالی کردم حالا هر مجازاتی که دربارهام مقرر میدارید حرفی ندارم. بنده هم مانند آن هندی مقصدی داشتم و آن اشتیاق شرفیابی به محضر حضرت اجل عالی بود و میدیدم بسیاری از اشخاص خدمتتان مشرف میشوند و بنده نمیشوم لهذا امروز به مدرسه رفتم تا همهمه در شهر بیفتد و مرا به حضور حضرت حکمران بیارند حالا که به مقصود رسیدم هر دستورالعملی بفرمائید مقبول و مطاع است حاکم از این تقریر مسرور شد و احترامش را منظور داشت و با چای و شیرینی پذیرائی کرد ناهار را هم با او صرف نموده شادکام مرخصش نمود. اما اینکه حاکم اظهار داشت در مدرسه خان خون بهائی ریخته شده است راست بود زیرا قریب سه سال قبل از آن یعنی در سنه 1335 قمری آقا محمد بلورفروش در همان مدرسه در دست طلاب افتاد و به اشد عذاب مبتلا گردید در تاریخ شهدای یزد مسطور است که آقا محمد مذکور را پیش آقا سیدیحیی بردند و او بعد از مکالماتی گفت باید به اسم و رسم بر رؤسای بابیها لعن کنی و چون آقا محمد امتناع نمود سیدیحیی با حال غضب گفت او را از من دور کنید آن گروه بیرحم هم در مدرسه بشدت مضروب و مجروحش ساختند و بالاخره در بیرون مدرسه اشرار کوچه و بازار جنابش را بقساوت از پای درانداختند اما آیا آن سیدیحیی همین سیدیحیائی است که با بهین آئین همسفر بوده است یا دیگری نمیدانیم جز اینکه بر نگارنده این اوراق معلوم گردیده است که سید یحیای واعظ که همسفر بهین آئین بوده است در بعضی از شهرها با پارهئی از فضلای بهائی ملاقات میکرده حقیر را بیاد است که این مرد در سنه هزاروسیصد و دوازده یا سیزده شمسی به مشهد آمد و شبها در مدارس و مساجد حول بارگاه حضرت رضا علیه السلام موعظه مینمود و خلقی انبوه پای منبرش حاضر میشدند یک شب هم صحبت از اهل بها بمیان آورد و درباره کتاب فرائد ابوالفضائل مطالبی بر زبان راند و ضمن بیان ایرادی غیروارد بر فرائد نویسندهاش را به براعت و نبوغ ستود و اظهار نمود اگر پنج نفر صاحب قلم مثل میرزا ابوالفضل در میان مسلمین پیدا میشدند پشت اسلام قوت میگرفت به این سبب نگارنده گمان میبرد که این غیر از آن سید یحیی است ولی اگر همو هم باشد عجبی نیست زیرا چه بسیار اشخاص از عوام و خواص که در بدایت کار درنهایت بغض و انکار بودهاند و با گذشت زمان در جرگه اهل ایمان درآمده به منتهی رتبه عرفان بالغ گشتهاند از نمونههای آن قبیل مردم یکی همین میرزا تقیخان بهین آئین است که با آنهمه بغض و عناد و با چنان سابقه فسق و فساد موفق به ایمان گردید و در درجات عرفان و اخلاص به مقامی رفیع رسید چنانکه گویا مس وجودش به اکسیر اعظم و کبریت احمر زده شده و فیالفور بطلای ناب مبدل گشته باشد بهترین شاهد برای خلوص نیتش که مطمحنظر اولیای دین قرارگرفته و عنوان طبیب روحانی یافته مطلبی است که در صفحه 306 کتاب مرحوم رستگار در شرح تصدیق محمد طاهری اصفهانی زاده آمده است هرکه به آن سرگذشت که بقلم خود طاهری است مراجعه نماید بصدق آنچه به رقم آمد اعتراف خواهد کرد مقصود این است که امثال سید یحیای جفاکار هم ممکن است متنبه و مؤمن گردند و در زمره صلحاء بل اصفیاء درآیند.
باری ایضاً جناب ذبیحی نقل مینمایند که در سنه هزار و سیصد و یازده که ازم ارض اقدس بودم در طهران مرا به حظیرةالقدس دعوت نمودند وقتی رفتم دیدم آقایان میرزا یوسفخان وجدانی و میرزاتقیخان بهین آئین و حاجی غلامرضا امین امین و خانم دکتر مودی و جمعی دیگر از احباءالله آنجا هستند و به جناب وجدانی شرح تصدیق خود را بیان مینمایند و صدماتی را که بعد از ایمان از جانب اقوام خصوصا از بهین آئین به ایشان رسیده بوده است میشمارند و آخر کار گفتند من وقتی اطلاع یافتم که میرزا تقیخان بهائی شده است ناراحت شدم زیرا میدانستم هرکس داخل امرالله بشود گناهان قبلی او بخشیده میشود و من راضی بچنین امری نبودم بلکه میخواستم از عرفان حق محروم بماند تا در آتش مجازات بسوزد بدیهی است که آن بزرگوار این جمله را بر سبیل مزاح در آن مجلس گفته بوده است اما اگر جدی هم میبود شاید از نقطه نظر ضعف بشریت سزاوار سرزنش نبوده باشد چرا که فیالحقیقه از دست بهین آئین ستمهای سخت کشیده بود اجمالی از آن قضایا که بنده نگارنده از پارهئی مطلعین و شخص بهین آئین شنیده بودم این است که این دو نفر بهمدیگر پسر عمو خطاب میکردند و از جهات دیانتی هم افق بودهاند چه که بهین آئین در علوم دینی قوی بوده و وجدانی شوق و ذوق عرفانی داشته و بعبارة اخری هرکدام در یکی از مکاتب اسلام پرورش یافته و هر دو طالب حق و حقیقت بوده و با هم عهد بسته بودند که هرکدام از آنها به مقصود رسید به آن یک هم خبر بدهد. وجدانی چنانکه در اول جلد دوم این کتاب به رقم آمد پس از مجاهدات بسیار به امرالله گروید درحالیکه بهین آئین به کشیدن تریاک و نوشیدن مسکرات و عیاشیهای دیگر آلوده گشته بطوریکه از کارهای ملکی خود غافل بود تا چه رسد به امور دینی و روحانی.
باری وقتیکه وجدانی به ظل امرالله درآمد برحسب معاهده قبلی بقریه بهین آئین شتافت تا به او هم مژده بدهد بهین آئین ابتدا از دیدارش بوجد آمد و چون وقت ظهر و موقع ناهار بود خویشان و برخی از ریش سفیدان قریه بر سر سفره گردآمدند هنوز دست به طعام دراز نکرده بهین آئین گفت خوب پسر عموجان در این سیر و گشتها چه چیزها دیدی وجدانی گفت الحمدلله سیاحتم بینتیجه نبود و خداوند دستگیریم فرمود و به حق و حقیقت رهبری نمود حالا آمدن به تو هم بشارتش را بدهم بهین آئین گفت به به چه بشارت خوبی حالا تفصیلش را بیان کن وجدانی گفت آری پسرعموجان درنتیجه تحقیقات فراوان و زحمات بیپایان حق را در جائی پیدا کردم که هرگز گمانم به آنجا نمیرفت پرسید در کجا گفت در میان طایفهئی که به بابی مشهورند بهین آئین این کلمه را که شنید گفت پسرعمو بس است دیگر لازم نیست چیزی بگوئی از کنار سفره برخیز برو در آن گوشه اطاق بنشین بعد دستور داد یک بشقاب پلو و یک کاسه خورش و یک گرده نان و یک کاسه ماست و یک تنگ دوغ برایش بردند و گفت اگر پیغمبر باکرام مهما امر نفرموده بود الان بیرونت میانداختم ولی به احترام کلمه رسول الله ترا اطعام میکنم غذا را بخور و زود برو که دیگر خویشی ما تمام شد بعد هم اقدامی جدی بعمل آورد تا دختری را که نامزد عقد کردهاش بود و طرفین تعلق خاطری وافر به یکدیگر داشتند طلاق بدهد این عمل هرچند برای هر دو جوان گران تمام شد ولی برای دختر موجب بدبختی بیشتر گردید زیرا وقتیکه بیصاحب ماند زنان هرجائی دورش را گرفتند و به زودی او را بعمل فحشاء کشاندند چندی که گذشت به مرض سیفلیس مبتلا و کمی بعد از هر دو چشم نابینا شد بهین آئین هر وقت این سوابق دردناک را بخاطر میآورد قرین آه و افسوس میگردید و شاید یکی از عوامل آن همه کشش کوشش در هدایت نفوس و آرزیوی جانبازی در سبیل الهی یاد همان سیاهکاریها و ملامت وجدان بوده که سعی داشته است با تبلیغ امرالله و تربیت احباءالله اعمال گذشته را جبران کند خلاصه آن مرد جلیل علی الدوام اوقات شبانه روزیش صرف انواع خدمات امری از قبیل تبلیغ و تشویق و تعلیم حتی استنساخ الواح میگردید تا اینکه ضعف پیری بر وجودش مستولی و عارضه بیماری بر پیکرش طاری شده جنابش را بستری ساخت در آن حال هم ذکر و فکرش در این بود که بهروجه باشد منشاء خدمتی بشود تا بالالخره در نیمه شب بیستم آذرماه 1314 شمسی آفتاب عمرش غروب کرد و در گلستان جاوید طهران بخاک سپرده شد بازماندگان این مرد عبارت از یک زن و شش فرزند بودند اسم زوجهاش صغری خانم صبیه ملاعبدالعظیم قزوینی است که گویا از مؤمنین دوره حضرت اعلی بوده است. بهین آئین این زن را بعد از فوت زوجه قبلی بخانه آورده است و صعود آن خانم شش ماه پس از تصدیق خودش بوده و بالجمله صغری خانم که بیستمین و آخرین زوجه او بشمار میآمده و بیش از سی سال با شوهر بسربرده زنی صبور و خانهدار و اولاد پرور بوده و با مسافرتهای دائمی شوهرش مخالفت نمینموده و هروقت زنان دیگر بعنوان دلسوزی گوشزدش میکردند که این بچهها باید پدر بالای سرشان باشد میگفت من که در راه امر هیچ خدمتی از دستم برنمیآید پس چه بهتر که لااقل با سرپرستی اطفال فکر شوهرم را فارغ سازم تا با آسودگی خیال بتواند قدمی بردارد خلاصه در سال 1317 روح الله پسر بزرگش در سی و دو سالگی وفات یافت و یک زن و چهار طفل صغیر از خود باقی گذاشت مادر ولو بظاهر بیتابی نکرد ولی این مصیبت سبب شد که در هفته سیم در بستر بیماری افتاد و پس از تحمل یکسال رنج و کلال بعالم بیزوال روانه شد و اکنون که سنه 130 بدیع میباشد سه دختر شوهر کرده بنام بهیه امیرنژاد و روح انگیزی طاهری و مهرانگیز نویدی از خاندان آن کوکب تابان باقی است. اینک یکی از الواح مبارکه صادره از خامه مطهر مرکز میثاق باعزاز بهین آئین ذیلا درج و به این سرگذشت خاتمه داده میشود:
توسط جناب باقراف- جناب آقا میرزاتقیخان قاجار.
ای متمسک به میثاق در یوم اشراق دل به محبوب آفاق دادی و از نفاق بریدی و بوثاق درآمدی مؤمن بالله شدی و موقن به ایات الله گشتی و بسرگشتگی و شیدائی مشهور و معروف آفاق شدی این سرگشتگی و آشفتگی سرمایه هر فضل و موهبت است روح مقربین از پروتو این اشارات پربشارت است و تو به این آسانی و ارزانی به کف آوردی خوشابحال تو و البهاء علیک ع ع
جناب آقا عبدالوهاب ذبیحی
این مرد همان بزرگواری است که در صدر تاریخچه جناب آقا غلامحسین آصفی مندرج در جلد هشتم این کتاب نامش مذکور گشته است و به مناسبت همان مصاحبت یک روزه که شرحش آنجا برقم آمده درنظرگرفته شد جنابش در عداد رجال مصابیح هدایت آورده شود و از خود او استدعا گشت که جریان زندگانی خویش را مستنداً بنگارد.
اسم ذبیحی در تاریخچهی جناب حاجی محمد طاهر مالمیری که در جلد پنجم مصابیح هدایت درج گردیده نیز آمده است.
باری اخیراً که نوشته ذبیحی در سرگذشتش به فانی واصل گردید به استناد آن نوشته و تحقیقات از منابع دیگر به ترجمه احوالش مبادرت گردید. ذبیحی در سنه 1318 هجری قمری در خاندانی از اهل ایمان در مدرینه یزد قدم به دنیا نهاد از عهد رضاعت در مهد بهائیت پرورش مییافت و در تحت نظارت ابوین متدین به آداب انسانیت تربیت میشد وقتیکه به چهار سالگی رسید ضوضای بزرگ یزد به وقوع پیوست و در ان رستاخیز عظیم گرگان آدمی صورت بغزالان دشت وحدت هجوم آوردند و پیکرهای پیر و جوان مؤمنین را بخون پاکشان رنگین کردند و
تصویر ص 237 پی دی اف
جسدهای نازنین را با طناب بر زمین کشیدند. اطفال معصوم را یتیم ساختند و مخدرات پردهنشین را بر بساط ماتم نشانیدند و بالجمله آتش ظلمی برافروختند که از دودش طلعت علدالت سیاه شد و صدور مقربان بارگاه حق قرین ناله و آه گشت در این واقعه حاجی محمد حسین ابن باقر والد ذبیحی نیز در عباسآباد جام شهادت نوشید و از خامه مبارک میثاق به شمع شهدا موصوف گردید و شرح جانبازی او در صفحه 508 تا 514 تاریخ شهدای یزد مسطور است. شانزده نفر دیگر از اقوام نسبی و سببی او هم به خاک و خون غلطیدند و تمام اموال و اثاثشان بغارت رفت در این مصیبت کبری سکینه سلطان والده ذبیحی که هفده نفر از خویشان دور و نزدیکش را از دست داده بود جرأت گریستن نداشت چه که همسایگان مبغض میگفتند اگر اشکی بریزی یا بناله صوتی بلند کنی یا آهی از سینه برآری گوشت بدنت را با مقراض خواهیم چید او هم که زنی دیندار و در شداید پایدار بود حلم و شکیب پیشه ساخت و یک پسر سه ساله و دو دختر یکی 6 ساله و دیگری 6 ماهه را در آغوش مهر محبت پرورانید تا اینکه علیرغم آن همه بلا و زحمت و تنگی معیشت هرسه به ثمر رسیدند و آن دو دختر به عقد ازدواج دو برادر از بازماندگان شهدای سبعه یزد درآمدند و پس از قلیل مدتی یکی از خواهران آن دو برادر همسر ذبیحی گردید و این مواصلت- پیوندی بود که به سعادتمندی انجامید چرا که زوجه ذبیحی مانند مادرش خانمی مؤمن و متمسک بود و با خود او توافق اخلاقی داشت.
باری ذبیحی در کودکی بعلت آشفتگی اوضاع زندگی نتوانست به مکتب و مدرسهئی داخل شود بلکه به شغل نساجی مشغول شد و کارگاه ابریشم بافی دایر کرد ولی عندالفرصه از افراد باسواد اشکال حروف و کلمات را میآموخت تا اینکه بخواندن و نوشتن آشنا گردید ودر این قضیه شبیه به جناب آقا میرزا مهدی اخوان الصفا بود یعنی بوجهی تحصیل قرائت و کتابتش به آن جناب شباهت داشت و بوجهی دیگر مانند آن ذات شریف کمبود معارف صوریش رامواهب خدا دادهی دیگر از قبیل فهم درست و استعداد قابل و ایمان کامل جبران میکرد و بحق مصداق این بیان جمال ابهی شد که در لوح سلمان میفرمایند:
"لذا اطفال عصر که حرفی از علوم ظاهره ادراک ننموده بر اسرار مکنونه علیقدرهم اطلاع یافتند بشأنی که طفلی علمای عصر را در بیا نملزم مینمود. اینست قدرت ید الهیه و احاطهی ارادهی سلطان احدیه" انتهی
باری ذبیحی چون برحسب ذوق جبلی و تربیت خانوادگی تعلق خاطر بامر دیانت و شوق وافر بفراگرفتن احکام و اوامر داشت پیوسته در کلاس درس حاجی محمد طاهر مالمیری که اقدس و سایر کتب و آثار تدریس مینمود حاضر میگشت و گوش و هوش به آیات الهی میداد وش رح و توضیحی را که از لسان حاجی جاری میگشت به سینه میسپرد ایضاً بسایر مجالس امری که میتوان گفت هرشب در تمام محلات یزد منعقد میشد حضور مییافت و آن قبیل مجالس که در آن زمان در جمیع نقاط بهائینشین ایران تشکیل میگشت هرچند دارای نظامنامهی معینی نبود ولی روح و ریحانی چنان عظیم داشت که غالباً از عصر که شروع میشد تا بعد از نیمهی شب بطول میانجامید بدون اینکه کسی را کسالتی اخذ نماید زیرا ناطقین محلی یا مبلغین تازه وارد بیآنکه تفوقی برای خود قایل باشند با صمیمیت و حرارت صحبت میداشتند و حضار را با بیانات دلنشین مسرور و از اخبار ساحت اقدس و کشورهای دیگر شاد و مستبشر میداشتند و در آن میان آیات و الواح بوسیله اشخاص خوش آواز تلاوت میشد و اشعار امری به احسن الحان و اجمل نغمات قرائت میگردید و چه بسا که در بعضی از آن محافل صلحای مسلمین نیز برای تحقیق حاضر میشدند بجهت آنها مطالب استدلالی تقریر میگشت و بالجمله این مجالس حکم مدرسه و دارالعلم را داشت که از طرفی ریشهی ایمان را در قلوب مستحکم میساخت و از جهتی اطلاعات دینی احباب را وسعت میداد. ذبیحی در آن خاندان و در این محافل بدرجهئی از شور و انجذاب رسید که در شانزده سالگی دامن همت برای خدمت برمیان بست و به رفقای مسلمان همسال و هم افق خویش کلمةالله را ابلاغ کرد.
وقتیکه ذبیحی به بیست و پنج سالگی رسید و کفایت و لیاقتش بروز کرد محفل روحانی یزد او را به پارهئی سفرهای تبلیغی بقری قصبات یزد میفرستاد همچنین ماموریتهائی برای تشویق یاران بلوک و دهات اطراف میداد ایضاً اگر کدورتی در میان برخی از یاران چه در شهر و چه در خارج رخ میداد یا اختلافی بین زنان و شوهران پیدا میشد او را برای اصلاح ذات البین نامزد مینمود زیرا زبان نرم و سخنان گرم و دلجوئی و خیرخواهیش محرز و مسلم و در رفع نقار و دفع خلاف نافذ و مؤثر بود بدینجهت کرارا به حسین آباد و عزآباد و شرف آباد و مهدی آباد و نصرآباد و تفت و منشاد ودهج و هرمزک و سایر نقاط امری سفر نمود القصه همچنان روزگار میگذرانید و از ممر مذکور رزق روزانه را بدست میآورد و خدمات و ماموریتهای امری را بر همان نهج ادامه میداد و درهرحال از حرکات وسکناتش علائم ثبوت و اطمینان مشاهده میگشت و از آنجائیکه در وجودش روحانیات بر مادیات غلبه داشته و در اثنای مشاغل دنیوی نیز فکرش در عوالم ملکوتی سیر میکرد بسیاری از شبها خوابهای خوب میدید یعنی در عالم رؤیا بزیارت طلعت اعلی و جمال ابهی و هیکل میثاق فائز میگردید تا اینکه در اوائل دوره ولایت روزی در نزلش دستهئی از یاران حضور داشتند ناشر نفحات الله جناب عبدالله مطلق که سرگذشتش در جلد سیم این کتاب مندرج است نیز حاضر بود و به مناسبتی حضار را مخاطب قرارداده گفت یک چیز گرانقیمتی نزد من است اگر مایل هستید به شما نشان بدهم همه گفتند مشتاقیم آنگاه عکسی از بغل درآورده گفت این شمایل مبارک حضرت ولی امرالله است همگی زیارت کردند و به وجد آمدند ذبیحی از مشاهده آن سیمای نورانی حالش منقلب گردید به درجهئی که جهان هستی در نظرش رنگ دیگر گرفت و چنانشد که شئون ناسوتی نزدش حکم سراب پیدا کرد و حیات دنیا و زن و فرزند را اموری وهمی و خیالی یافت و این حالت کمکم بطوری شدید گشت که گاهی بکلی از زندگی بیزار میشد و بفکر انتحار میافتاد ولی همچنان گاه بگاه در عالم رؤیا به زیارت طلعات قدسیه نایل میآمد به مرور زمان اطرافیان پی بردند که حالش دگرگون است و از رفتار و گفتارش رایحهی جنون اما جنون عشق آن هم عشق روحانی استشمام میگردد. یکی از احباب پنهان از او عریضهئی به ساحت اقدس تقدیم داشته بود مبنی بر رجای شفا که ولو ذبیحی بعداً فهمید که عریضه دربارهی او نوشته شده ولی ندانست که چه چیز در آن عریضه بوده است درهرحال پس از چندی توقیع ذیل به اعزازش واصل شد:
جناب عبدالوهاب شهیدزداه زید عزه العالی.
هوالله تعالی
زادهی شهید مجید آه و نالهات به سمع دلبر عنایت واصل و مرام دل و جانت میسر و حاصل چه که به یادت پرداختند و لبان چون لعل به دعایت گشودند که انشاءالله شفای الهی عنایت شود و فضل ایزدی شامل حال گردد مطمئن باشید و همواره همدم آیات رحمانی شوید و متوسل لطف و مکرمت ربانی که آن فیض سبحانی پاینده است و از جهان بالا دائما پرتوافشان و تابنده واین به امر مبارک نگاشته شد. عبد ذلیل- زرقانی.
بخط مبارک: حبیب روحانی از ملکوت علی توفیقات و امدادات موعودهی حضرت معبود را از برای آن جناب راجی و آمل مطمئن باشید و دلتنگ و مایوس نگردید حافظ و حارس حقیقی معین و ناصر شماست امیدوارم به آنچه شایسته این ظهور اعظم است موفق و نایل گردید. بنده آستانش شوقی
وصول این توقیع منیع سبب حصول قرار و سکون گشت و ذبیحی را دوای درد و شفای مرض گردید و هروقت احساس مینمود نزدیک به آن است که سپاه یأس به قلعه وجودش هجوم آرد و دنیا باطن خراب و چهرهی زشت خود را از پشت پردههای ظاهر فریب بنمایاند و او را از خویشتن برهاند و بسوی خودکشی بکشاند به زیارت توقیع مبارک میپرداخت و تسلیت مییافت و پیوسته آرزوی زیارت داشت تا اینکه عریضهئی مبنی بر استدعای اجازه تشرف نوشته به محفل روحانی برد تا به مقصد ارسال دارند از او پرسیدند که خرج سفر دارید یا نه جواب داد که سی و شش تومان اندوختهام گفتند این مبلغ برای چنین مسافرتی کفایت نمیکند لهذا ما از ارسال عریضه شما معذوریم زیرا بنا به تصریحات حضرت ولی امرالله یکی از شرایط رفتن به ساحت اقدس داشتن مصروف سفر است. ذبیحی محزون و دلشکسته گردید و خود مستقیما عریضهاش را تقدیم داشت بعد از مدتی سه توقیع یکی بخط میرزا محمود زرقانی و دو تا بخط نورالدین زین محتوی اذن حضور بفواصل کوتاه واصل شد که در حاشیهی دو توقیع اخیر عباراتی عنایت آمیز بخط حضرت ولی امرالله مرقوم و به امضای مبارک مزین بود چندان زمانی نگذشت که ذبیحی خوابی دید خلاصهاش اینکه در عالم رؤیا خدمت حضرت اعلی مشرف شد شانههای مبارکشان را سه دفعه بوسید و در ملازمتشان تا مزرعهی مهدی آباد واقع در نیم فرسخی یزد رفت بعد که بیدار شد واقعه را عریضه کرد پس از مدتی جواب بخط نورالدین زین بعباراتی مرحمت آمیز واصل شد که درخصوص خواب او میفرمایند:
"رؤیائی که مشاهده نمودهاید دلیل بر الطاف الهیه است و فوز به مواهب رحمانیه امیدواریم که انوار آن خواب از هویت قلب در بیداری ظاهر و باهر گردد" انتهی
اما در حاشیه بخط مبارک چنین مرقوم فرمودهاند:
"برادر روحانی امید وطید آنست که بفضل و عنایت حضرت غیب ابهی بخدماتی باهره در مستقبل ایام موفق گردید و به انچه علت ارتفاع و اشتهار آئین گرانبهاست مفتخر و مؤید شوید قدم را ثابت نمائید و در کمال اطمینان در ترویج کلمةالله سعی بلیغ مبذول دارید." بنده آستانش شوقی
از خلال عبارات فوق بخوبی پیدا بود که ذبیحی در آتیه بنشر نفحات الهی موفق خواهد گشت زیرا بالصراحه نوید توفیق خدمت به او دادهاند و چنانکه خواهد آمد این توفیق از آن به بعد جنابش را رفیق شد.
باری عاقبت وسایل سفرش فراهم آمد و با تنی از رفقای هم پایه و هم افق خویش بنام میرزاعلی اکبر جاودانی به کعبه مقصود شتافت ورودش به حیفا در یوم هفتاد و ششم نورزو سنه یکهزاروسیصد و یازده شمسی و مدت توقفش هیجده یوم بود و در این مدت به استثنای دو شبانه روزی که در روضه مبارکه بسربرد هر روز از ساعت سه بعدازظهر از بیت مبارک تا مسافرخانه مقام اعلی پیاده در ملازمت حضرت ولی امرالله راه میپیمود و هردفعه چهار ساعت یا قدری بیشتر از نعمت دیدار برخوردار میگشت و چون آن اوقات انتهای فصل بهار و زمان مسافرت هیکل اطهر به مقر تابستانی بود لذا ساحت اقدس عدهی کمی زائر داشت که آنها هم به نوبت دوره تشرفشان منقضی میگشت بدین جهت گاهی در محضر مبارک بیش از دو سه نفر نبودند و در چنین مجالس خلوتی ذبیحی بیشتر و بهتر فیض میبرد و خاطرات بسیاری از آن ایام در هویت روح و فؤاد جای داد که بعض آنها در اینجا ذکر میشود از جمله روزی در حین تشرف ضمن بیانات مبارکه فرمودند احباء من بعد باید تاریخ بدیع یعنی تاریخ نبیل را بخوانند و این موقعی بود که هنوز آن تاریخ ترجمه نشده یا ترجمهاش به ایران نرسیده و یا انتشار نیافته بود. ذبیحی عرض کرد یا حضرت ولی امرالله تاریخ نبیل انگلیسی است از هزار نفر ایرانی یکی انگلیسی نمیداند پس تکلیف احبای ایران علی الخصوص یزد چیست فرمودند احبای ایران تاریخ آواره را بخوانند هرچند اغلاط و اشتباهاتی دارد معهذا خواندنش مفید است این آدم در تالیف آن کتاب زحمت کشیده هرکه به او مقروض باشد تا فلس آخر بپردازد زیرا حقوق مدنی او محفوظ است شب که زائرین به مسافرخانه برگشتند عبدالرزاق افندی بغدادی خیلی مضطرب بود و اظهار داشت آقای ذبیحی جواب سئوال شما چوبی بود که بپای من میخورد ذبیحی پرسید مطلب از چه قرار است گفت چهارصد مجلد از کتابهای آواره در بغداد نزد من است بعد از نقضش هرچه نامه نوشت جوابش ندادم اما حالا به مجرد ورودم به بغداد همه را میفروشم و پولش را برایش میفرستم. ذبیحی از این قضیه در عجب شد و از آنهمه بزرگواری بطرب آمد چه که از ابتدای تاریخ تا بحال نفسی مانند آواره بیوفا و بیحیا دیده نشده و احدی مثل او به امرالله بیاحترامی نکرده و هیچ مفسد ملحدی چنان تهمتهائی اختراع ننموده و آنگونه مهتانهائی وارد نساخته معهذا به مراعات حق مدنی او توصیه میفرمایند درصورتیکه اگر این شخص در دوره رسول خدا صلوات الله علیه میبود و یک هزارم این جسارتها از او سرمیزد البته خونش را هدر میفرمودند چنانکه درباره کعب بن اشرف این عمل را مجری داشتند.
آری در دوره اسلام حکم خدا جهاد قتل مشرکین و غلظت با کفار بود و در کور بهائی حکم الهی معاشرت و محبت با کل افراد بشر اعم از دوست و دشمن است و هریک در موقع خود بصلاح مردم زمان و پسندیدهی اهل ایمان.
باری روزی دیگر بعد از شرفیابی یومیه و گردش در صحرای اطراف گلستان جاوید و رجوع به بیت مبارک هیکل انور با همراهان خداحافظی فرمودند همه رفتند ولی ذبیحی در همانجا استاد او را اذن دخول دادند و در یک حجره روبروی خود نشانیدند و عنایات بسیار در حقش فرمودند آخر کار بعرض رسانید که یا ولی امرالله پنج سال است که گرفتار مرض خیالی هستم پرسیدند رجوع به طبیب حاذق شده؟ عرض کرد اطباء میگویند این مرض دوا ندارد فرمودند مطمئن باشید شما برای زیارت روضه مبارکه آمدهاید ذبیحی در این خصوص چنین نوشته است:
(همانطوریکه پس از دیدن شمایل مبارک در یزد حالم منقلب شده بود همانطور هم پس از گذشت پنج سال بعد از بیان مبارک حضرت ولی امرالله حالم بهبود یافت و مرض بالکل مرتفع گشت) انتهی
دیگری از خاطراتش که ابتدای آن در این زمان نزد طبایع طبیعی مسلک امری عادی بشمار میآید و انتهای آن عظمت امرالله را میرساند بقلم خود ذبیحی این است:
(از آن جمله یومی از ایام تشرف با چند نفر از احبا که به روضهی مبارکه میرفتیم لب دریا خانم لختی را دیدم که توی شنها غلط میزند چون آن موقع در ایران چنین چیزها نبود باور هم نمیکردیم بنده خیال کردم که این خان دیوانه است به غلامحسین خان پسر دکتر ارسطوخان حکیم عرض کردم جناب دکتر این دیوانه است؟ گفت بله هوای اینجا خیلی از این دیوانهها دارد. در دو روزی که در باغ رضوان و روضه مبارکه بودیم جناب دکتر مرتبا میفرمودند ای بیچاره این زن دیوانه تا اینکه از روضه مبارک مراجعت به حیفا نمودیم جناب دکتر فرمودند که یک روز میخواهیم به گردش برویم بنده قبول نکردم به این نظر که چشم و فکر خائنند و این چند روزیکه در ساحت اقدس بودیم بنده فقط در بیرونی بیت مبارک یا در مقام اعلی اوقات خود را میگذراندم جناب دکتر فرمودند من خراج نیستم ولی تو ضرری به گردن من نهادی که مجبور شدم سایرین را هم به گردش ببرم. روز یکشنبه بود که ماشینی کرایه کردند و به دم مسافرخانه آوردند و چند نفری که بودیم سوار شدیم به قصد حمام دریا. وقتیکه به دریار رسیدیم دیدم یک عده نوازنده که در حدود شصت نفر بودند ایستادهاند و موزیک میزنند البته آن موقع فلسطین تحت الحمایه انگلیس بود بعد ملاحظه شد که هزارها مرد و زن پیر و جوان لخت و عور در دریا غوطهورند و دیوانه است که در اینجا هست. جناب دکتر فرمودند ذبیحی نگفتم که آب و هوای اینجا دیوانه زیاد دارد بعد مراجعت به مسافرخانه نمودیم و متصل غلامحسین خان سربسر بنده میگذاشت فردای آن روز در محضر مبارک بودیم و هیکل مبارک از بیت مبارک تشریف آوردند بالای مقام اعلی یک عده از آن آقایان و خانمهائی که در دریا بودند و قیافه آنها درنظر من بود دست بچههای خود را گرفته بودند و در باغچه مقام اعلی صف کشیده وایستاده بودند هیکل مبارک تشریف آوردند و به مجرد اینکه با هیکل مبارک روبرو شدند تماما تعظیم کردند حضرت ولی امرالله اظهار عنایت فرمودند بعد بزبان فارسی به فرود سیاوشی که خادم مقام اعلی بود فرمودند میرسی در را بازکنی در را ببندی؟ تعظیم کرد بعد توجه نموده فرمودند که ما در را بر روی یار و اغیار گشودهایم اینها خدا را هم نمیشناسند ولی به این مقام مقدس معتقدند یکی بچه میخواهد یکی پول میخواهد میآیند تضرع و زاری میکنند میگیرند و میروند) انتهی
ذبیحی پس از انقضای اوقات شیرین تشرف از طریق شام و عراق به ایران روانه گردید در بغداد به زیارت بیرون بیت الله همچنین اندرون باغ رضوان فائز شد و در ورود به ایران در هر شهری که بین راهش بود از قبیل همدان و کرمانشاه و قزوین و طهران با احباب ملاقات نموده پیام ملاطفت آمیز محبوب را ابلاغ داشت و در مراجعت به یزد مسافرتهای تبلیغی و تشویقی را از سرگرفت و در اطراف شهر به نشر نفحات الله مشغول بود حتی حدود سفرهایش از قلمرو یزد خارج شد و به خاک کرمان رسید که پس از ملاقات یران مسافرتی هم بسیرجان کرد و این در سال 1313 شمسی بود هنگام مراجعت به یزد مانند سوابق ایام در خلال اشتغال بکارهای شخصی مسافرتهائی من باب تشویق و تحبیب باطراف یزد و خارج از قلمرو آنجا مینمود تا اینکه در سال 1328 شمسی جناب آقا میرزا محمد علی فلاح از طرف محفل روحانی برای ذبیحی پیغام آورد که شما باید من بعد علیالدوام در اطراف یزد سفر کنید و این در زمانی بود که در انجمن مشترک بین محافل سه گانه یزد و کرمان و رفسنجان پیشنهاد مهاجرت به بم داده بود پس با موافقت محفل در همان سنه با پسرش حسین آقا به آن شهر رفت و چهار سال دوام آورد تا وقتیکه سرمایهاش تمام و امورش مختل گردید و ناچار مراجعت به یزد نمود و باز به مسافرتهای امری پرداخت و در یکی از این مسافرتها به چنگال اعداء گرفتار مضروب گردید که شرح این واقع به اضافه پارهئی از وقوعات دیگر عنقریب به تفصیل نگاشته خواهد شد. در نوروز سنه 1336 شمسی حسب الامر محفل مقدس ملی ایران بقریه تاکر روانه شد تا بیت مبارک را از نظام الدین اورنگی تحویل بگیرد قبلا متولی بیت تاکر آقا میرزا فضل الله نظام الممالک پسر عموی حضرت عبدالبهاء و بعد از او پسرش آقا میرزا حسن اورنگی و اخیراً آقا نظام الدین پسر آقا میرزا حسن بود. خلاصه ذبیحی بیت را تحویل گرفت و ابتداء خود متصدی نگهداری و نظارتش گردید و از همین تاریخ است که رسماً در عداد موظفین محفل ملی قرار گرفت و با مقرری مختصری بیش از ده سال عهدهدار این خدمت بود. در اوایل کار مدت بیست ماه متوالی در آنجا سکونت داشت و بعد که امور بیت به نظم و نسق درآمد سالی سه چهار ماه در تاکر بسرمیبرد و بقیهاش را تحت برنامهی معین به مسافرتهای تبلیغی و تشویقی در بلاد مختلف میپرداخت تا اینکه بیت مبارک تاکر به مهاجرین سپرده شد و ذبیحی علاقه را از آنجا بریده در ایالات و شهرها و قصبات و دهات کشور ایران شمالاً و جنوباً و شرقاً و غرباً سیار شد و موفقیتهای بسیار بدست آورد تا اینکه در سال 1350 شمسی ماموریت افغانستان یافت و دوبار سفر به آن کشور نمود بار اول دو ماه ونیم و بار دوم شش ماه و هفت روز طول کشید که پس از مراجعت به ایران باز حسب الامر لجنهی مربوطه به سفرهای تبلیغی مشغول گشت و این فهرستی بود از خدماتش که حکایتها دربردارد و اکنون به تحریر بعضی از وقایع مهمهی این تارخیچه و تفصیل برخی از مجملاتش میپردازیم.
از جمله وقایع شنیدنی در سرگذشت ذبیحی این است که وقتی از جانب محفل روحانی یزد مامور شد بقرای اطراف که عبارت از حسین آباد و عصرآباد و علی آباد و عزآباد و شرف آباد و مهدی آباد رستاق باشد برود و از احباب برای ساختمان حظیره القدس مصر شام تقبلی دریافت دارد شخصی از احباء بنام استاد غلامعلی ثابت گفت من هم با شما میآیم و خواهش دارم که بعد از اخذ تقبلی سفری هم به کوهستانهای بلوک یزد جائی که بهائی ندارد بنمائیم و ندای امرالله را به مردم آن حدود بشنوانیم ذبیحی که مایل به رفتن آن حدود نبود گفت اگر مبلغ اعانات بحد کفایت رسید میرویم و الا نه.
باری حرکت نمودند و بهر قریه که قدم نهادند و مطلب را عنوان کردند احباب برعکس اسفار قبلی که پرداخت وجوه را به هنگام برداشت محصول موکول مینمودند این بار تمام آنچه را که تعهد کردند نقداً پرداختند هرکس نداشت از دیگری بقرض گرفت تسلیم کرد.چون به آخرین قریه رسیدند استاد غلامعلی گفت الحمدلله مقصود حاصل شد و دیگر عذری برای شما نماند ذبیحی که این موفقیت را از حسن نیت او میدانست موافقت نمود و از همانجا مال کرایه کردند و روانه گشتند و پس از شش فرسخ طی طریق فردای آن روز به مزرعه آسیاب رسیدند ولی منزل خالی نیافتند لهذا در زیر یک درخت بید فرود آمدند و برای رهائی از تابش آفتاب با سایه آن میچرخیدند در این میان یکی از شاگردهای استاد غلامعلی که بامرالله محبتی داشت در آنجا پیدا شد از او پرسیدند اینجا منزل پیدا میشود گفت نه و اگر بدانند بهائی هستید شما را اذیت خواهند کرد به او گفتند ما مبتدی میخواهیم گفت من امشب اشخاصی که قابلیت داشته باشند باشند برایتان میآورم در بیابان آن قریه دو سایبان بزرگ برپا بود که بالای یکی از آنها مسلمین شبها روضه خوانی داشتند مسافران ما نیز شب در بالای سایبان دیگر منزل کردند و آن شخص هشت نه نفر مبتدی آورد و ذبیحی با آنها صحبت داشت شب دوم نیز به همین کیفیت گذشت روز سیم شنیدند حسین کهتوئی تنی از دوستانشان که اظهار ایمان میکرد در مزرعه بوز یک فرسخی اینجا باغی دارد و خودش هم در باغ است اینها که از رنج راههای صعب العبور خسته شده بودند به آن سمت روانه گشتند و او را در آنجا یافتند بعد از تعارفات رسمیه و نشستن و آسودن- ذبیحی پرسید آیا میدانید تربت علیرضای شهید در کجاست؟ (این شهید همان کسی است که شرح شهادتش در صفحه 591 تاریخ شهدای یزد نوشته شده و مدفنش مزرعه قوام آباد بقلم آمده اما طبق اظهار ذبیحی در محل دفن اشتباه شده است) گفت (دره رز) پرسید تا آنجا چقدر راه است گفت از کوه دو فرسخ و از جاده شش فرسخ پرسید در تصرف کیست گفت در تصرف حاجی ملاعلی پرسید او چطور آدمی است گفت او کلانتر هفت آبادی هست رئیس دفتر ثبت آبادیها هم هست بسیار مغرض هم هست ولی اخلاقش با شما سازگار خواهد بود
باری آن شب را در باغ ماندند و فردا صبح از طریق کوهستان به مقصد روانه شدند عند الورود یک نفر ذبیحی را شناخت و به مردم گفت این سگ را میبینید بابی است ذبیحی چون دید کار مشکل خواهد شد از جماعت پرسید منزل کدخدا کجاست یک نفرشان گفت با او چکار داری جواب داد میخواهیم به منزلش برویم گفت به آسیاب رفته یکی را دنبالش فرستادند و خود به انتظار ایستادند این دو رفیق از شهر دو من قند و مقداری چای با خود آورده بودند در آن ایام قند کمیاب و قیمتش گران یعنی منی چهل تومان بود وقتی که کدخدا آمد و قندو چای را جلوش گذاشتند خیلی خوشحال شد چند نفر از اهالی نیز آمدند و چای دم کردند و مشغول صحبت شدند ذبیحی پرسید حاجی ملاعلی کجاست گفتند در مزرعهی یک فرسخی است کدخدا گفت شما با حاجی چکار دارید گفت میخواهم ازش مقداری ملک بخرم اگر معامله انجام شد به تو هم فایدهئی خواهد رسید کدخدا برخاست و با آن دو نفر بطرف مزرعه روانه شد وقتی که رسیدند جمعی را دیدند در کنار مسجد بر روی قالی نشسته و پشت به پشتی داده چای میخوردند کدخدا حاجی ملاعلی را نشان داد ذبیحی پیش رفته سلام کرد حاجی به گرمی جواب داد و خوش آمد گفت بعد پرسید به چه کار آمدهاید ذبیحی به لحن مزاح گفت پیاز برداشته دنبال نان میگردیم حاجی خنده کنان گفت هرکاری دارید بفرمائید. ذبیحی گفت برای روز مبادا میخواهم قدری ملک تهیه کنم حاجی گفت هفت رقم ده زیرنظر من است هر رقم بخواهید فروخته میشود در این اثنا مردم متفرق شدند و باقی ماند حاجی و کدخدا و ذبیحی با رفیقش حاجی به کدخدا که دست به سینه در برابرش ایستادده بود گفت برو به منزل بگو غذای خوبی درست کنند که من دو مهمان عزیز دارم. باری بعد از تناول طعام حاجی گفت برویم بگردیم تا هر ملکی را که پسندیدید برای شما بخرم پسرش و کدخدا نیز همراهش بودند پس پنج نفری قدم به صحرا نهادند و حاجی اراضی را معرفی میکرد و قیمت هریک را میگفت تا رسیدند به محلی موسوم به سرچشمه حاجی گفت من اینجا یک باغ دارم به مساحت هفتهزار ذرع که چشمه در همان باغ جاری است کل آن را یا قسمتی از آنرا هرقدر که طالب باشی میفروشم ذبیحی برای اینکه کدخدا و پسر حاجی را دور و در غیابشان مقصود را بیان کند گفت آقای کدخدا شما بروید به منزل چای درست کنید تا من و حاجی بیائیم آنجا بعد از رفتن او ذبیحی در فکر بود که پسر حاجی را به چه صورت از سروا کند که خود حاجی به پسرش گفت بابا تو برو چای درست کن اینها مهمان من هستند پسر حاجی هم که رفت محل از دو نامحرم خالی شد. حاجی به ذبیحی گفت بیا برویم بر سرچشمه اینجا آبش بدون شکر شیرین است رفتند و نشستند و قدری آب آشامیدند آنگاه حاجی دستی به ریش کشیده گفت من هم قدم بلند است و هم ریشم ولی بطوریکه مردم میگویند احمق نیستم تو برای زمین اینجا نیامدهئی مطلب را بگو ذبیحی خندید و گفت حاجی الحق شما مرد بسیار هوشیاری هستید من پولی که ملک بخرم ندارم ولی رفیقی دارم در یزد که اسمش برزوست سجلش (یعنی نام خواندگیش) اقدسی نژادش زردشتی و مذهبش بهائی او زمین میخواهد نه من اگر مرا بشناسی بدترین خلق خدا به حسابم میآوری زیرا من بهائی هستم در سنه 1321 یکی از دوستان مرا اینجا کشتهاند میخواهم مدفنش را پیدا کنم حاجی گفت من با این طایفه خوب نیستم ولی تو بر من وارد شدهئی و مادام که مهمانم هستی هرکاری داشته باشی برای انجامش حاضرم بعد گفت بلی من حاضر بودم که او را کشتند با آنکه با این طایفه میانه ندارم مایل نبودم آن پیرمرد کشته شود پدرم هم به این کار رضایت نداشت به اشخاصی که از شهر آمده بودند و قصد هلاکش داشتند گفتیم ما راضی نمیشویم او را بکشید ببریدش به شهر ولی در این اثنا آخوندی از همین محل عبور میکرد وقتی ازدحام خلق را دید پیش آمد و گفت فرصتش ندهید زود بکشیدش او را کشتند و در چاهی از قنات جدید الاحداث من انداختند و رویش سنگ ریختند تا پر شد و چون در اسلام نبش قبر حرام است من از آن چاه صرفنظر کردم و چاهی دیگر پهلویش کندم و راه قنات را تغییر دادم و الان در تصرف من است ذبیحی گفت ممکن است ما را برسر آن چاه ببری گفت آری ولی چون به چاه بابی معروف است در تاریکی شب میرویم تاکسی به من بدگمان نشود آخر من باید در میان این مردم زندگی کنم باری پس از سه ساعت مذاکره به منزل کدخدا رفتند و چای خوردند و صحبتهای متفرقه داشتند تا شب شد و سه نفری بر سرچاه آمدند حاجی گفت این است چاه بابی و خود از آنها جدا شد و مقداری دور از آنان در وسط بیابان نشست ذبیحی دید همانطور که حاجی گفته است چاهی است از یک رشته قنات که پر شده و پهلویش چاه دیگر زدهاند ذبیحی با رفیقش آنجا مناجاتی تلاوت کردند و پیش حاجی رفتند ذبیحی قدری برایش صحبت امری داشت و آیه قرآن خواند حاجی گفت من باید درباره این آیه به تفسیر مراجعه کنم ذبیحی گفت مقداری از این زمین که چاه پرشده را در میان دارد به ما میفروشی گفت بله ولی به شرطی که تخم بابی اینجا نکاری پرسید هزار مترش بچند گفت اگر اهل ده بخواهند پانزده تومان و اگر تو بخواهی شصت تومان ذبیحی پرسید چرا گفت برای اینکه تو برای بابیها میخواهی ولی درعوض خدمتی به تو میکنم تا جبرا نبشود و آن اینکه اینجا را دیوار میکشم و خرجش را نصفه برایت تمام میکنم و میدهم یک چارک بادارم بکارند و آب مجانی هم به آن میدهم ذبیحی پرسید برای انجام معامله کی به شهر خواهی آمد گفت هشت روز دیگر ولی آیا تو در شهر باسم بابی مشهوری گفت آری حاجی گفت در این صورت با تو علناً ملاقات نباید بکنم لازم است جای خلوتی را معین کنی تا بدیدنت بیایم ذبیحی در مراجعت به یزد قضایا را به محفل اطلاع داد جناب افنان گفتند هروقت وارد شد یا بخانه شما بیاید یا بخانه من. حاجی در سرموعد آمد و به ذبیحی ورودش را خبر فرستاد او هم به محلی که قرار گذاشته شده بود رفت و نبود اما حاضران گفتند الآن در مغازه فلان کلیمی است ذبیحی به آنجا روانه شده به حاجی سلام کرد او به اطراف نگاهی انداخت و چون دید کسی نیست گفت علیک السلام ذبیحی گفت حاجی بفرمائید برویم منزل ما گفت به منزل تو نمیآیم پرسید چرا جواب داد چونکه تو بابی هستی و نجس. ذبیحی گفت جناب حاجی من بخانه شما آمدم با هم چای نوشیدیم و طعام خوردیم شما چرا به منزل بنده نمیآئید گفت اگر یکسال هم درخانه من میماندی با تو همانطور که دیدی رفتار میکردم زیرا که عنوان مهمان داشتی و احترامت محفوظ میماند ذبیحی گفت پس بیا برویم به منزل یک نفر سید که پدرومادرش هر دو از سادات هستند (مقصودش افنان بود) گفت آن سید هم بابی است و مثل تو نجس اگر زمین را میخواهی بخر و الا من میروم ذبیحی مطلب را با محفل روحانی یزد در میان نهاد ولی اقدامی جدی برای خرید زمین بعمل نیامد دو روز بعد حاجی با همان شخص کلیمی نزدیک ظهر به منزل ذبیحی رفتند وقتی که او در خانه نبود اهل بیتش برایش خبر فرستادند بسرعت خود را رسانید و دید حاجی و رفیقش بر در خانه نشستهاند هر دو را به منزل برد و در جای خنکی نشانید و گفت حاجی امروز گیر افتادی و چاره نداری جز اینکه ناهار را در همینجا میل کنی گفت من غذا نخوردهام و گرسنهام ولی در خانه تو چیزی نمیخورم ذبیحی بفکر فرورفت که آیا با این مرد چه کند تا گرسنه نماند از قضا در یک دکان دو خربزه نوبر سراغ داشت که یک یرا دکاندار فروخته و یکی را هم برای تنی از کارمندان عدلیه نگاه داشته بود فیالفور بطرف دکان رفت و دید خربزه هنوز هست به دکاندار گفت فلانی یکی از علمای شما مهمان من است این خربزه را که برای احمد خان گذاشتهئی به من بفروش دکاندار نمیخواست بدهد اما وقتیکه ذبیحی دو برابر قیمت به او پیشنهاد کرد راضی شد ذبیحی بخانه برگشته گفت حاجی این خربزه سربسته است نجس نیست خودت ببر و به رفیق کلیمیت هم بده حاجی گفت چاقو ندارم گفت ما چاقو داریم گفت چاقویت هم نجس است گفت در حوض آب بکش گفت آب حوضت کر نیست ذبیحی به پسرش گفت برو از همسایه چاقو و قاشق بگیر بیاور وقتیکه آورد گفت این چاقو ما خادم مسجد است حاجی گفت حرفت را باور میکنم چون میدانم دروغگو نیستی وقتیکه مشغول خوردن بود پرسید شوقی افندی را دیدی ذبیحی گفت حاجی
بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان بزشتی برد
آری بحضور مبارکش مشرف شدم پرسید چه دیدی جواب داد آن چشمی که من دارم تو نداری هرچه دیدم مخصوص به خود من است حاجی گفت تو بمیری نه تو معجزه داری نه او ذبیحی گفت بنده که هیچ لیاقتی ندارم تا معجزه داشته باشم یا اظهار هستی بکنم ولی همین آقا هارون که پهلویت نشسته است میگوید نه تو معجزه داری نه محمد. این هنگام هارون که همان شخص کلیمی باشد خندید. ذبیحی گفت هارون ترا بجان اولادت قسم میدهم آیا تو معتقد هستی که محمد معجزه داشته است گفت اگر معتقد بودم من هم مسلمان میشدم. ذبیحی گفت حاجی بفرما. حاجی گفت میگذاری خربزهام را بخورم و بروم یا نه ذبیحی گفت من که از شما سئوال نکردم شما سئوال کردید و من میبایست جواب بدهم بعد از آنکه حاجی خربزهاش را خورد ذبیحی گفت میل داری قدری کتاب بخوانی گفت بیمیل نیستم او هم کتاب ایقان را برایش آورد حاجی یک دو صفحهاش را که مطالعه نمود ذبیحی پرسید چطور است حاجی سری تکان داد و خداحافظی کرده راه خویش در پیش گرفت سه سال که بر این ماجرا گذشت محفل روحانی یزد ذبیحی را به بافق که در سی فرسنگی یزد واقع است فرستاد تا تحقیق نماید که آیا محل مناسبت برای مهاجرت دارد یا نه در این سفر تنی از آحبای زردشتی نژاد بنام خدایار پرتوی که در آن حدود املاکی داشت همراهش بود وقتی به مقصد رسیدند و به باغ ارباب یعنی خدایار پرتوی وارد شدند که شب بود ذبیحی ناگهان چشمش به حاجی ملاعلی افتاد که در تاریکی قدم میزند چراغ که روشن کردند حاجی هم ذبیحی را دیده گفت رفیق تو کجا و اینجا کجا او هم گفت شما بفرمائید اینجا چه میکنید. حاجی به یکی از رعایای ارباب گفت استاد علی اکبر برو از منزل رختخواب مرا بیار که تا رفیقم (یعنی ذبیحی) اینجاست من از جایم تکان نمیخورم. اما علت آمدن حاجی به بافق این بود که چون جمعی از مالکین زردشتی به کاردانی و درستی او اعتماد داشتند او را برای مباشری املاک خویش اینجا آورده بودند باری ذبیحی با خود یک کیسه قند و نبات و چای با قوری و استکان آورده بود همه را پیش او گذاشت و گفت جناب حاجی چای به دست خودت درست کن و بخور بعد هم برای من درست کن تا دست به ظرف و کاسه تو نزنم حاجی نیز همین کار را کرد و آخر شب برای خواب بالای بام رفت این موقع ارباب از ذبیحی پرسید که با این مرد چه آشنائی داری او هم سوابق قضایا را برایش بیان نمود بامداد فردا بعد از ادای فریضه صرف لقمة الصباح حاجی و ارباب قصد دیدن مزارع و املاک داشتند حاجی به ذبیحی گفت شما هم بیائید آنگاه مالی را که برای او حاضر کرده بودند ذبیحی را بر آن سوار کرد و خود پیاده آمد ذبیحی هرقدر در اول کار و در وسط راه اصرار ورزید که او هم قدری سوار شود مقبول نیفتاد وقتیکه به مقصد رسیدند حاجی آهسته از ذبیحی پرسید که اینجا هم کشتهئی داری جواب داد که خیر. اوضاعم بهم خورده است آمدهام کار کسبی پیدا کنم حاجی خیلی ناراحت شد بعد بطوریکه ذبیحی ملتفت نشود به ارباب گفته بود من دلم برای این مرد میسوزد اگر قول میداد که تخم بابی نکارد من او را بده خودمان میبردم و کارگاه و شاگرد و مزدور برایش فراهم میآوردم و در همه حال هوادارش بودم مختصر حاجی گفت امروز ظهر مهمان من هتسید سه گرده نان و سه ظرف ماست خرید و سفارش نمود که رفقا دست به ظرف او نزنند و گاهی که ذبیحی بر سبیل مزاح میگفت اجازه بده یک لقمه نان در کاسه شما بزنم میگفت دست درازی مکن فردای آن روز حاجی به ذبیحی گفت باید امروز نقش مدعیالعموم را بازی کنی تا بتوانم مطالباتم را از رعایا وصول کنم ذبیحی گفت مرا معاف بدارید من نمیتوانم منصبی را که ندارم به دروغ برخود ببندم حاجی عذرش را نپذیرفت و گفت حتما باید این کار صورت گیرد وگرنه مبالغی از طلبهایم سوخت میشود و به اختلاف امورم میانجامد و بالجمله او را سوار کرده به یکی از مزارع ارباب یعنی خدایار پرتوی رسانید و در براب راهالی گفت آقای مدعی العموم بفرمائید مردم را ترس فراگرفت و ساکت ایستادند ذبیحی ایشان را نصیحت کرد که آدم باید خوش حساب باشد و قرض خود را بپردازد نه اینکه کار را به مداخله دولت بکشاند و سبب بیآبروئی و زندانی شدن خود بشود پیش خدا هم مقصر و گناهکار گردد پس شما هم صلاح دنیا و آخرتتان در این است که حق اربابها را بدهید و آنان را از خود نرنجانید تا کار بجاهای باریک نکشد بعد هم از ارباب برای رعایا قدری مهلت خواست و به مطلب خاتمه داد وقتیکه مانند روز قبل نان و ماست خریده بر سر سفره نشستند حاجی به ذبیحی آهسته گفت هروقت تشنه شدی به من بگو تا آبت بدهم خودت دست به آب مزن هنگامی که به عزم یک مزرعه دیگر حرکت به طرف کوهستان نمودند در یک نخلستان مردم کوزههای آب نذری گذارده بودند تا اشخاص رهگذر به عطش نیفتند ذبیحی هروقت میگفت حاجی تشنهام میگفت هر دو دستت را نگهدار تا آب تویش بریزم. باری شبی یکی از رعایا حاجی و ارباب را به شام دعوت کرد گفتند ما یک نفر مهمان داریم گفت او را هم بیارید حاجی ذبیحی را قبل از خود به محل موعود روانه کرد و گفت آنجا مبادا کسی بفهمد که تو بهائی هستی ذبیحی وقتی که وارد شد صاحبخانه او را به منزل برد و گرامی داشت حاجی و ارباب هم آمدند بعد از غروب ذبیحی از میزبان پرسید قبله کجاست و او نشانش داد پس بالای بام خانه که دیوار بلندی احاطهاش کرده بود رفت و بجانب قبلهی اهل بها نماز خواند صاحبخانه هم من باب کنجکاوی بالای با مآمده دید و نزد حاجی برگشته با ناراحتی گفت حاجی اینکه بابی است گفت میدانم ولی باید با این قبیل اشخاص مدارا کرد اگر اعتراضی بکنی پدر من و تو هر دو را میسوزاند شب حاجی گفت اقای ذبیحی کاش این نماز را اینجا نخوانده بودی پرسید چرا قضیه را برایش شرح داد. فردا بعد از صرف صبحانه ذبیحی میزبان دیشبی را به خانه ارباب طلبید و شروع کرد به بیان معتقدات اهل بها درباره اسلام و هر جملهئی که میگفت حاجی را شاهد میگرفت که آیا نه این است که طایفه بهائی تمام پیغمبران خدا را از آدم تا خاتم حق میدانند و آیا نه این است که ائمه طاهرین را اوصیای رسول الله میشمارند حاجی هم میگفت بله چنین است و همچنین ادامه داد تا بالاخره آن شخص قدری نرم شد و از شدت بغضش کاسته گردید. عصر حاجی و ذبیحی بگردش رفتند رئیس ژاندارمری محل او را دید و به قهوهخانه داخل شده به مردم وحشی و متعصب آنجا گفت این آدم بابی است حاجی که متوجه مطلب شد برای حفظ ذبیحی از آسیب اهالی دستش را گرفته با هم به قهوهخانه رفتند حاجی به رئیس سلام و تواضع کرد و پس از قدری تعارف و احوالپرسی گفت آقای ذبیحی بفرمائید برویم گفت شما بفرمائید حاجی گفت استغفرالله بنده چنین جسارتی نمیکنم وقتیکه بیرون آمدند حاجی گفت همه جا که ترا میشناسند. آنروز ذبیحی عازم مراجعت به یزد بود حاجی او را تا گاراژ به کمال محبت مشایعت نمود و به راننده اتوبوس گفت خواهش میکنم این رفیق عزیز مرا سالماً به شهر برسانی و رسیدش را برایم بیاری راننده گفت به چشم چاکرت هم هستم ذبیحی از حاجی خواهش نمود هرموقع گذارش به شهر افتاد بخانهاش برود و گفت در نزل همهی وسایل زندگی را در اختیارت میگذارم خودت بپز و خودت بخور تا بفراغ خاطر با هم بنشینیم و صحبت بداریم حاجی گفت ان شاءالله دوهفتهی دیگر بدیدنت خواهم آمد ولی سه روز بعد در همان محل بعارضه سکته وفات یافته بود از این سرگذشت از طرفی به اصالت و نجابت حاجی و از طرف دیگر بحسن سلوک و اخلاق روحانی ذبیحی پی میتوان برد. و اما بغض حاجی نسبت به امرالله با آن مراتب جوانمردی به این سبب بوده است که وقتی تنی از احباب بنام ملاغلامحسین عزآبادی که سابقهی آسنائی و همدرسی با حاجی داشته درصدد تبلیغ او برآمده با وی به مذاکره پرداخته بود حاجی هم پیدرپی نه من باب لجاجت بلکه برای حل مشکلاتش سئوال میکرده و ایراد میگرفته تا اینکه ملا غلامحسین از سئوالات حاجی به تنگ آمده و این شعر خواجه را برایش خوانده بود که:
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اتفاقا بجای کلمه (گوهر) اشتباهاً (نطفه) خوانده بود و این بر حاجی چنان گران آمده بود که دیگر بهیچوجه حاضر بگذشت نشد و پیوسته بر سبیل گله به ذبیحی و دیگران میگفت آیا نطفهی او پاک بوده و از من نه؟
یکی دیگر از سرگذشتهای ذبیحی راجع است به وقایعی که در یزد اتفاق افتاد و جریانش جنبهی عمومی داشت و آن موقعی بود که آخوندی بنام خالصی زاده وارد آنجا شد روزهای اول در منابر ایراد بر معتقدات شیخیه وارد ساخت بعد به انتقاد مذاهب زردشتی و کلیمی و مسیحی پرداخت و اینها تمهید مقدماتی بود برای منظور نهائی یعنی انگیختن اهالی برضد طایفه بهائی و پیوسته باین کار اشتغال داشت و خلق را مستعد فساد میکرد آن اوقات هفتهئی سه شب در حظیرةالقدس جلسه محفل روحانی منعقد میشد و یک شبش که عبارت از غروبهای جمعه باشد با لجنهی مهاجرت مشترکا تشکیل میگردید. در یکی از عصرهای جمعه ذبیحی به جانب حظیرةالقدس روانه شد تا اول قدری بگردد و بعد به محفل برود همینکه به در حظیرةالقدس رسید مشاهده کرد دو نفر از جوانهای بهائی یک جوان مسلمان را کتک میزنند و این برای آن بود که در همان ساعت جمعی از دوشیزگان احباب در حظیرةالقدس کلاس درس داشتند و در حین دخول آن جوان مسلمان به یکی از آنها حرف زشتی زده بود که آن دو جوان بهائی طاقت نیاورده تنبیهش میکردند علی ای حال ذبیحی به دو جوان بهائی تشر زد که این چه کار است و آنها دست از او برداشتند و چون آن ایام به علت تحریکات خالصی زاده مردم برای فتنه و آشوب بهانه میجستند ذبیحی به آن دو جوان اشاره کرد که زود از آنجا بروند اما آن جوانی که کتک خورده بود تن به مرگ داده و به عبارت دیگر خود را مشرف بموت وانمود کرده در گوشهئی افتاده بود دو نفر از مسلمین هم مبغضانه تماشا میکردند و چون ایام محرم بود از قضا دو مجلس روضهخوانی هم در همان محله دایر بود که این دو مسلمان خبر به آن دو مجلس بردند و جماعت مجلسین از هم پاشیده همهمه کنان رو به حظیرةالقدس آوردند ذبیحی از داخل حظیرةالقدس در را بست در آن اثنا که هنوز جماعت نرسیده بودند اسفندیار مجذوب که یکی از اعضای محفل بود با دوچرخه بدانجا آمد و ذبیحی در را بر رویش گشود و بالجمله علاوه بر خانواده خادم مجذوب و ذبیحی و پسرش ضیاءالله با چهارده دختر در حظیرةالقدس بودند که جماعت رسیدند و شروع کردند به لگدزدن بر در ولی چون خیلی محکمم و شب بندهایش نیز بسته شده بود با آنکه از ضربات لگدهائی که به آن میزدند زمین را تا چند قدمی بلرزه درمیآورد معهذا باز نمیشد آنها هم با دشنام میگفتند در را وا کنید و از بیرون سنگ هم پرتاب میکردند در این میان بعض اعضای محفل که بنا بود به جلسه بیایند آمده و از دور انبوه خلق را دیده قضیه را به نظمیه خبر داده بودند از جانب آن اداره سر کلانتر با دوازده پاسبان رسیدند و مهاجمان را متفرق ساخته خواستند به حظیرةالقدس داخل شوند ولی در باز نمیشد بالاخره با کلنگ میلههای آهنی آن را که از لگد پرانیهای مردم کج شده بود راست نموده در را گشودند پاسبانان داخل شدند و پس از وقوف بر جریان امور طبق تقاضای ذبیحی و مجذوب چهار نفر پاسبان برای محافظهی حظیرةالقدس آنجا گذاشتند و این چهار پاسبان محصورین را که جمعا هفده تن بودند به منازلشان رسانیدند فردای آن روز رئیس شهربانی که شخصی شریف بود آن دو جوان بهائی را جلب کرد و گفت من لاجل مصلحت اینها را تا دوازدهم محرم نگاه میدارم و بعد کاری میکنم که خالصی زاده خودش بیاید و بیرونشان آرد چند روز که گذشت قضیه سوءقصد به اعلیحضرت همایونی در دانشگاه طهران رخ داد و این پیش آمد احباب یزد را سبب مزید اضطراب شد چه دو سال بود که به تحریکات مفسدانهی خالصیزاده مسلمین عرصه را بر احبا از هر جهت تنگ کرده بودند چنانکه اراذل و اوباش در کوچه و بازار دشنام میدادند و در پارهئی از محلات منازل احباب را آتش میزدند و بیست تن از جوانان مسلمان حقوق میگرفتند و با دوچرخه در شهر میگشتند و تصنیفهای رکیک و توهینآمیز میخواندند این هنگام که چنین جسارتی هم در پایتخت نسبت به حیات ملوکانه سرزد و جهال یزد بگمان واهی اینکه حالا دوره هرج و مرج است بر حرکات وحشیانه خود افزودند و کار بر احباب چنان سخت شد که در محفل مقرر گشت ذبیحی و محمود مشکی از اعضاء که هر دو مشهورتر از سایرین بودند ملازم منزل باشند و جز در مواقع ضروری به کوچه قدم نگذارند که مبادا در این وخامت اوضاع تلف گردند. باری شب بعد ذبیحی برای حضور به جلسه محفل که قرار بود در یکی از منازل منعقد شود از خانه بیرون آمد چون شب مهتابی بود پالتو را روی صورت کشیده در سایه روان شد تا کسی او را نشناسد در این اثنا عدهئی از ولگردان پیدا شدند و شنید که میگویند خوب نقشهئی برای بهائیها کشیدیم چند قدم که از آنجا دور شد و به محل ساختمان بیمارستان گودرز رسید جمعی دیگر از بیسروپایان رامشاهده کرد که دسته جمعی اشعار رکیک درباره بهائیان میخوانند ولی چون شب بود اینها هم ذبیحی را نشناختند او هم خود را به منزل یکی از دوستان بنام عطاءالله محسنیان که در پشت کوچه قرار داشت رسانید و با صحابخانه بالای بام رفتند و دیدند جماعت در خیابان موج میزند و کل بجانب حظیرةالقدس روانند در حین عبور منزل چند نفر از احباب را سنگ باران کردند و نیز به بیمارستان متروکی از انگلیسها که فقط یک کشیش در آن زندگی میکرد حمله بردند و تهدیدکنان گفتند فلان فلان شده تو هم دیگر آمدهئی به یزد تبلیغ مسیحیت بکنی بعد رو به منزل آقا میرزا بدیع الله افنان آوردند شوهر همشیرهاش محمدتقی افنان دو تیر هوائی خالی کرد جماعت از آنجا روگردانده درحالیکه دمبدم بر عددشان افزوده میگشت هجوم به حظیرةالقدس آوردند و چون جناب نادری خادم حظیرةالقدس با خانم و دخترش در مخاطره بودند ذبیحی دیگر طاقت نیاورده از آن خانه بیرون آمد تا اینکه زود قضیه را به محفل خبر بدهد در کوچه به آقایان میرزا بدیع الله افنان و محمدتقی افنان و سعید رضوی مصادف شد که آنها نیز مانند او صورتها را در پالتو پوشانده بودند. در کوچه دو پاسبان مسلح قدم میزدند رضوی به آنها گفت اینکه بر کمر شما بسته شده چه چیز است گفتند اسلحه. رضوی گفت پس چرا در چنین شورشی آنها را بکار نمیاندازید و جلو این وحشیها را نمیگیرید گفتند ما دستور نداریم چون به در حظیرةالقدس رسیدند دیدند مردم سنگ میزنند و ناسزا میگویند و درصدد حمله میباشند یکی از آن سه نفر تسمه از کمر بازکرده به دونفرشان بهرکدام یک ضربه محکم نواخت که سر یکی شکست و صورت دیگری مجروح گشت قلاب کمربند هم پرید یکنفر پاسبان که آنجا بود آن را برداشت ذبیحی از دستش گرفت و به صاحبش داده گفت زود فرار کنید که موقف خطرناک است او هم بسرعت از آنجا دور شد پاسبان هم بطرف دیگر رفت و اما جناب سعید رضوی چنانکه میدانیم تنی از مبلغین است که در آن اوقات برای نشر نفحات با خانواده به یزد رفته بود و در این هنگامه در صبح همان شب با طیاره به طهران رفت عائلهاش هم چند روز بعد از پی او فرستاده شد. باری در همین موقع از چهارجانب پاسبانها رسیدند یک نفرشان که وزیری نام داشت و صاحب درجه بود گفت آقای ذبیحی چه خبر است گفت بخدا که من نمیدانم شما بهتر میدانید اما آن دو نفر که از رضوی کتک خورده و گریخته بودند درحالیکه خون از سروصورتشان میچکید برگشتند وزیری پرسید شما را چه شده گفتند ما را سرکوچه بهائیها زدهاند وزیری پرسید چه کسی شما را زده است آنها بجای اینکه بگویند رضوی، اشتباهاً گفتند وزیری. او هم عصبانی شده گفت پدرسوختههای فلان فلان شده چه مزخرف میگوئید و فیالفور هر دو را تحت الحفظ به شهربانی فرستاد مردم هم متفرق شدند وزیری از ذبیحی پرسید که برای حفظ حظیرةالقدس آیا چهار نفر کافی است گفت آری و دستور شام و چائی برای آن چهار پاسبان داد. بقیه پاسبانها به راه افتادند ذبیحی نیز از بیم خطر با آنها روانه شد وقتیکه بدر منزل آقا میرزا بدیع الله افنان رسیدند و از او بازخواست کردند که چرا شب وقتیکه خلق در خوابند تیر خالی کردهاید ذبیحی گفت مردم چطور درخوابند که چندین هزار نفر در کوچه اینگونه هیاهو و انقلاب برپا ساختهاند گفتند در هر صورت ما ناچاریم اینها را به شهربانی ببریم. آقا میرزا محمدعلی افنان هم که به منزل حضرات آمده بود بهمراهی دو نفر پاسبان بخانه خود رفت ذبیحی تنها ماند هنوز چند تن از اشرار در گوشه و کنار ایستاده بودند به یکی از آنها که با او سابقه رفاقت داشت گفت میتوانی مرا به منزل برسانی گفت البته و او را به خانهاش رسانید. اراذل آنجا را سنگباران کرده بودند وقتی که خواست با کلید در را بگشاید ملتفت شد که کسی پشت به در داده است تا باز نشود و آن خانمش بود که چون شوهر را شناخت باز کرد باری در ورود به منزل دید اعضای خانوادهاش از خوف خود را باختهاند زیرا بیش از دو ساعت اشرار لگد به در میزده و تهدید میکردهاند و چون احتال خطر قوی بود شب را به منزلی رفتند که احباء در آن جمع شده بودند و هیچیک امید اینکه زنده بخانه خود برگردند نداشتند. صبح زود خادم حظیرةالقدس آمده به ذبیحی گفت محفل روحانی در منزل دکتر عبدالخالق منعقد است زود بیائید چون هنوز هوا تاریک و کوچه ها خلوت بود بدون حدوث حادثهئی به مقصد رسیده دید پنجاه شصت نفر از خانمهای احباب شبگیر به آنجا آمده منتظر نشستهاند تا محفل تشکیل و تکلیف تعیین گردد و همگی گریه کنان میگویند سحرگاهان مردم محلات برخاستهاند و طبل و شیپور به مسجد مصلی بردهاند تا به دستور خالصیزاده که او هم در مسجد است احباب را بیازارند از استماع این سخنان و پریشانی و نگرانی اماءالرحمن اقا میرزا محمدعلی افنان به گریه افتاد و بصوت بلند جمال مبارک را به استعانت طلبید که خود به فریاد احبای مظلوم برسد و شر اعدا را از سرشان دور گرداند بالاخره در محفل مقرر گردید تلگرافی شهری بفرماندار بزنند و کپیاش را به تمام دوایر دولتی بفرستند صورت تلگراف را ابوالقاسم مصلح با دوچرخهاش به تلگرافخانه برد رئیس از قبول امتناع ورزید مصلح بلحن جدی اظهار داشت پس شما در ذیل این ورقه بنویسید که نمیگیرم والا من از اینجا نمیروم چرا که یک ساعت دیگر هزار نعش روی زمین خواهد افتاد رئیس ناچار صورت تلگراف را پذیرفت و بجهت صاحبانش ارسال داشت فرماندار به مجرد مطالعه کمیسیونی از رؤسای دوایر دولتی تشکیل داد رئیس ژاندارمری که مردی سلیم و خیرخواه بود گفت نظم شهر را به من واگذارید و تصویب شد اتفاقا آن روز سه کامیون ژاندارم از طرفی آمده بودند که به اصفهان یا طهران بروند آنها را نگاه داشت و در هر موضع از مواضع لازم شهر یک گروه سه نفری مسلح مرکب از یک پاسبان و دو ژاندارم گذاشت و دستور داد هرکس توهینی به بهائی کرد او را بضرب قنداق تفنگ به ژاندارمری بیارند آن روز بقدری اوباش را گرفتند و زدند و بردند که هرگز سابقه نداشت. در یزد واعظی نجیب بنام شیخ غلامرضا زندگی میکرد که از اقدامات مفسده آمیز خالصیزاده ناراضی بود دو سه روز قبل از این قضایا بخانهاش رفته و گفته بود این آتشی که تو روشن کردهئی شعلهاش بدامن ما هم خواهد افتاد اگر از کارهایت دست برنداری من از این شهر میروم چون اهمیت به گفته شیخ نداده بود آن پیرمرد از یزد خارج و چهار فرسخ دور شده بود که مسلمین اطلاع یافته و دنبالش رفته برش گردانیده بودند امروز عصر همین شیخ در مسجد امیرچخماق بالای منبر رفته گفت ایها الناس من شصت سال است منبر میروم یزد بهائی دارد، کلیمی دارد، زردشتی دارد همه بندگان خدایند و با هم برادرند چرا باید بهم اذیت برسانند از آن سوی خالصیزاده که دید اوضاع و احوال بر مرادش نیست همان روز اعلامیهئی چاپی منتشر ساخت که اگر کسی به طایفه بهائی توهین نماید بر نظمیه است که او را تنبیه کند و نیز به رئیس شهربانی سپرد که آن دو جوان بهائی را آزاد سازد این آخوند مفسد که تمام فتنهها از خود او سرچشمه میگرفت بیش از چند روزی نگذشت که دوران عزتش بسرآمد زیرا مریدهایش باشارهی او یک دختر زردشتی را بردند تا بزور مسلمان کنند والدینش بمدعی العموم شکایت نمودند دخترهم گریه میکرد که من نمیخواهم مسلمان بشوم مدعیالعموم به منزل خالصیزاده رفت و گفت این چه اوضاعی است که راه انداختهئی آخوند سخنی توهنیآمیز بر زبان راند و او هم به پاسبانها دستور داد تا گرفتند و به نظمیهاش بردند فردا صبح مردم به درب دادگستری آمدند تا مدعی العموم را بجرم آن عمل مقتول سازند از قضا ذبیحی و دو نفر دیگراز احباب را برای امروز بعدلیه احضار کرده بودند تا به شکایتشان رسیدگی نمایند اینها که به آنجا رفتند وضع را غیرعادی یافتند یکی از وکلای عدلیه که با ذبیحی دوستی داشت وقتیکه او را با دو رفیقش دید به شوخی گفت آقایان امروز دادگستری خودش کم نجس است که شما هم آمدهاید نجسترش کنید زود دفتر را امضاء کنید و به منازلتان برگردید قوای انتظامی هم مردم را متفرق ساختند. باری ذبیحی را چند روز بعد به دادگستری خواستند چه که قبلا از دست اراذلی که بخانهاش هجوم برده وسنگ انداخته و فحاشی کرده بودند شکایت نوشته بود ولی متصدیان امور را عداوت دینی دامنگیر شده ترتیب اثری به آن ندادند بلکه بازپرس دادگستری که جلالی نام داشت با یکی از لیدرهای یزد که ناجی نامیده میشد با هم نقشه شومی برای او کشیدند و سید محمد عزآبادی را معین کردند تا مترصد باشد هروقت توانست به قتلش اقدام نماید آن سید هم بعد از چند سال در عزآباد زهرش را بر او ریخت بدین شرح که در نوروز سال 1334 شمسی ذبیحی با تنی از دوستان بنام جلیل شیخ داودی بقریه عزآباد شش فرسخی یزد رفت تا خطبه نکاح در یک جشن عروسی تلاوت نماید فردای آن روز که قصد رجوع به یزد داشت سید مذکور او را دید و سه تن دستیار محلی با خود برداشت که یکی به سید شولی مشهور بود و دو نفر دیگر به اولاد حسین خراط و چهار نفری به گاراژ آمدند یکی از آنان متغیرانه به ذبیحی گفت اینجا بابی کم داشت که توهم هر روز میآئی بابی درست کنی و بلافاصله هرچهار به اذیت و آزارش پرداختند و بقدری مشت و لگد بر سر و پیکرش نواختند که از شدت ضربات مدهوش گردید آنها نیز به تصور اینکه مرده است دست بازداشتند و خواستند همانجا در چاهش بیندازند ولی اهالی محل نگذاشتند راننده که مسلمان هم بود او را در عقب ماشین خود گذارده بطرف شهر حرکت داد در آن ماشین عده معدودی از احباب هم بودند لکن بعلت کثرت عدد مسلمین که اکثرشان صاحب عناد و آماده برای دامن زدن به آتش فتنه و فساد بودند در دل خون میخوردند و بروی خود نمیآوردند در راه به فکر افتادند که اگر جسد را به یزد ببرند ممکن است مردم جمع شوند و آنرا بسوزانند لهذا نیم فرسخ به شهر مانده یکی از آنها براننده گفت اسبابهای ما را پائین بگذارید که میخواهیم به این آبادی برویم وقتیکه ذبیحی را هم بر زمین نهادند دو نفر از مسافران پیاده شده چند لگد بر سرو تنش زدند و دوباره سوار شده حرکت نمودند بعد همان عده احبابی که پیاده شده بودند از شهر ماشین دیگری آورده او را به منزل جلیل شیخ داودی رفیق راهش بردند و فهمیدند هنوز زنده است وقتیکه بهوش آمد به یاد نداشت که چه بر سرش آمده است روز سیم طبیب قانونی را بر بالینش آوردند طبیب وقتیکه او را دید سخت پریشان شد به همسر ذبیحی گفت خانم شما را بخدا مرا نفرین نکنید به من سپرده و تهدیدم کردهاند که بیش از هیجده روز تصدیق برای معالجه ندهم ذبیحی گفت آقای دکتر هرطوریکه برای شما گرفتاری پیش نیاورد رفتار کنید او هم نوشت که مضروب محتاج به هیجده روز معالجه است ولی او هشتاد روز ملازم بستر بود تا صحت یافت جز اینکه اثر رعشهئی در اندامش باقی ماند که الی الآن در دستهایش محسوس است.
باری رجوع به مطلب کنیم در زمانیکه هنوز خالصیزاده در یزد بود از جانب محفل ملی دستور رسید که محافل یزد و کرمان و رفسنجان مشترکاً انجمنی بیارایند و نقشهئی برای مهاجرت بنادر جنوب طرح نمایند این انجمن در ظرف سه ماه به چند نوبت در هر سه شهر با حضور نمایندگان محافل سه گانه تشکیل شد و نفسی که در هر سه انجمن نمایندگی داشت و حاضر برای مهاجرت گردید و شهر بم برایش درنظر گرفته شد ذبیحی بود که با پسرش جسین آقا به آن نقطه شتافتند به مجرد ورود قبل از اینکه با کسی همکلام گردند شناخته شدند و مواجه با بدسلوکی مردم گشتند و معلوم شد منافقانی که در هرجا بصورت مومنین در تشکیلات بهائی داخل شده تصمیمات متخذه را در خارج به شیاطین مانند خود اطلاع میدهند در آن حدود هم هجرت ذبیحی را به مسلمین مبغض بم خبر داده سفارش کرده بودند که نگذارند کسی خانه و مغازه به او بدهد ولی ذبیحی هم منزل بدست اورد و هم مغازه اهر غرض که از این طریق نتوانستند به مقصود برسند یک عده چاقوکش را وادار به رذالت و بدگوئی نمودند او هم با خلق و خوی خوش به مرور همه را با خود بر سر لطف آورد بطوریکه او را تحت حمایت گرفتند و به احدی اجازه نمیدادند به او جسارتی بکند یک سال بعد اعضای محفل روحانی یزد را که به تهمت ناروای قتل یک زن و پنج بچه قبلا در یزد اخذ و حبس کرده بودند برای محاکمه به کرمان فرستادند راجع به این بهتان مدعی العموم یزد ادعانامه تنظیم نموده و مدعی العموم کرمان هم آن را تائید کرده و مغرضین آنجا ورقهئی در چند هزار نسخه چاپ کردند به مضمون اینکه بهائیان فلان شب به ابرقو رفتند و یک زن فقیر بیگناه و پنج طفل معصوم بیپناه را به جرم اینکه به بهائیها توهین کرده است به وضع فجیعی کشتهاند و یکهزار و پانصد نسخه آن را توسط یک آخوند به بم فرستادند تا در بین مردم انتشار بدهد ذبیحی در یک صبح جمعه در منزل خود منتظر احباء بود تا همگی بیایند و محفل تشکیل بدهند زیرا عده مؤمنین ذیرأی بم منحصر به نه نفر بود. یکی از دوستان وارد شده گفت امروز اوراقی از کرمان آمده زردشتیها و مسلمانها آنرا میخوانند و فحش میدهند ذبیحی گفت اینها اهمیت و تازگی ندارد فردا صبح که مغازه را باز کرد دید یکی از همان ورقهها روبروی مغازهاش بر دیوار زده شده و مردم جمع شدهاند تا به بینند حاوی چه مطلبی است آخوندی هم از آن طرف عبور میکرد گفتند آقا این را بخوانید او هم ایستاد و قرائت کرد جماعت که شنیدند به جنب و جوش آمدند و فریاد و خروش برداشتند ذبیحی دید توقف در آنجا مصلحت نیست پس بدون اینکه مغازه را ببندد خود را به بانک ملی رسانید رئیس بانک در آن زمان جناب جعفر بادکوبهئی بود که بعداً نام خانوادگی را رحمانی گذاشت و با همسرش طلعت خانم متفقاً اقدام به مهاجرت نمودند ابتدا سنواتی چند در کشور هلند بسربردند و بعد به ترکیه کوچیدند واکنون چند سال است که در بندر اسکندرون به تمامی دل و جان بخدمت امرالله مشغول میباشند. باری ذبیحی در بانک قضایا را به اطلاع رحمانی رسانید او هم تلفن را برداشته با رئیس شهربانی به مکالمه پرداخت و اظهار داشت خواهشمندم ساعتی به بانک بیائید که با شما کار لازمی دارم وقتیکه آمد رحمانی قضایا را با او درمیان گذشت بعد هر دو به اطاقی آمدند که ذبیحی در آن نشسته بود ذبیحی برخاست و سلام کرد رئیس شهربانی گفت آقای ذبیحی در بازار چه خبر است جواب داد شما خودتان بهتر میدانید پرسید کاغذی که بر دیوار مقابل مغازه شما زدهاند خطی است یا چاپی گفت چون مربوط به من نبود اصلا نگاه نکردم ولی قاعدتا باید چاپی باشد رئیس شهربانی گفت آری چاپی است هزار و پانصد نسخه از کرمان فرستادهاند شما بروید به مغازه من هم الان میروم بازار را آرام میکنم ذبیحی وقتی که آمد دید بازار از پیش منقلبتر شده حتی یک نفر عضو اداره آگاهی اوراق چاپ شده را بدیوارها میچسباند پسر آن آخوندی هم که حامل این اوراق از کرمان به این شهر بوده است در مسجد مردم را تحریک مینماید دو نفر از اراذل هم علیالاتصال فحاشی میکنند در این اثنا یکی از لوطیهای محل که با ذبیحی دوست شده بود گذارش به آنجا افتاد او را سخت مشوش یافت پرسید چه پیش آمدی کرده که ناراحت هستی ذبیحی میخواست چیزی نگوید تا هیاهو بیشتر نشود ولی یکی از دوستانش که در آن نزدیکی جنس خرازی میفروخت قضایا را نقل کرد آن شخص لوطی دیگر پیش ذبیحی نیامد و خود را به آن دونفری که مشغول یاوهگوئی بودند رسانیده سیلی محکمی بر صورت یکی از آنها نواخت و دیگری را به باد ناسزا گرفت و گفت پدرسوختهها اگر صدایتان درآید پدرتان را آتش میزنم بیک مرد غریب که به این شهر آمده و مهمان ماست چه کار دارید وقتی که او رفت یکی از ان دو نفر به مغازه آمده گفت آقای ذبیحی ما که به شما جسارتی نکردیم شما پدر ما هستید ما بعبدالبهاء فحش میدهیم و معلوم است که این گفته چقدر ذبیحی را لرزانید و معذب ساخت روز دیگر نیز شهر در هرج و مرج بود روز بعدش رئیس شهربانی به اقای رحمانی تلفن کرد که این اغتشاش بخاطر ذبیحی است و جلوگیری نمیتوان کرد یا باید اسباب و اثاثش را جمع کند و برود در اینصورت من تا چهار فرسخی بدرقهاش میکنم و یا از خانه بیرون نیاید در این حال هم پاسبان در مغازهاش برای نگهبانی میگمارم تا وقتی که مردم آرام بگیرند. این هنگام برای چارهجوئی محفل روحانی منعقد شد و قبل از اینکه مذاکره آغاز شود ذبیحی گفت این را به عرضتان برسانم که من نه حاضرم به یزد برگردم و نه اینکه مغازه را ببندم و در خانه بنشینم این مطلب را درنظر بگیرید و بعد داخل در مشورت بشوید. در محفل آراء بر این قرارگرفت که از رئیس شهربانی بم که در خوابانیدن آشوب تسامح میورزد به رئیس شهربانی کرمان شکایت شود. عرضحال را نوشتند و توسط محفل کرمان به مقصد فرستادند رئیس شهربانی کرمان همان مرد شریفی بود که قبلا ذکرش به میان آمد و اخیراً به گرمان منتقل شده بود به وسیله تلفن و نامه به رئیس شهربانی بم سفارش کرد که از فساد جلوگیری نماید دو روز پس از ارسال عریضه شکوائیه طرف صبح وقتیکه ذبیحی به مغازه آمد دید دو پاسبان و همان عضو آگاهی که چند روز پیش اوراق را به دیوارها میزد به انتظار نشستهاند. ذبیحی به گمانش آمدهاند او را به شهربانی ببرند و از آنجا تبعیدش کنند ولی برخلاف تصورش آن عضو آگاهی گفت آقای رئیس شهربانی ما را فرستادهاند به شما بگوئیم از هرکه شکایت دارید بنویسید تا ما آنها را جلب کنیم عدهئی از مردم هم آنجا حاضر بودند ذبیحی گفت اگر میخواستم شکایت کنم خودم راه نظمیه را بلد بودم من از کسی شاکی نیستم عضو آگاهی گفته خود را تکرار نمود بعد هم اصرار ورزید ذبیحی گفت اگر قرار بر شکایت باشد باید از شما شروع کنم چرا که آن روز شما بودید که آن ورقه بیاصل را به دیوارها میزدید و مردم را تحریک میکردید مأمورین رفتند و جریان را به رئیس شهربانی نقل نمودند او هم به رحمانی تلفن کرده بود که من میخواهم شما را بطور خصوصی ملاقات کنم آیا شما به منزل من میآئید یا من به منزلتان بیایم او هم گفته بود من نه وقتی دارم که به منزل شما بیایم و نه فرصتی که شما را در منزلم بپذیرم و گوشی را گذاشته بود و این بر رئیس شهربانی گران آمده پیش فرماندار گله برده بود عصر آن روز فرماندار رحمانی را بدارالحکومه دعوت کرد وقتیکه حاضر شد دید رئیس شهربانی هم آنجاست فرماندار پس از تعارفات رسمی دستور چای داد رحمانی گفت من چای نمیخورم روزه هستم فرماندار گفت حالا که وقت روزه نیست رحمانی گفت مگر سرکار نمیدانید که من بهائی هستم و حالا موقع صیام ماست. فرماندار گفت آقای بادکوبهئی ما با شما دوست هستیم اما چکنیم که رزمآرا نخست وزیر وقت بهمه جا تلگراف رمز زده که به شکایتهای بهائیان رسیدگی نکنیم ما میدانیم که ذبیحی در بازار تبلیغ میکند و شما روزهای دوشنبه محفل دارید معهذا بروی خود نمیآوریم سزاوار نبود شما گوشی تلفن را بگذارید که آقای رئیس شهربانی ناراحت شوند رحمانی که همان بادکوبهئی باشد گفت قصدم اهانت نبود تراکم کارهای اداری مجال صحبت نمیداد بلی ما دوشنبهها محفل داریم شما هر دستوری دارید انجام دهید درباره ذبیحی هم هر تصمیمی مایلید اتخاذ بفرمائید یدالله فوق ایدیهم آنگاه خداحافظی کرده بیرون رفت روز بعد استاندار کرمان قرار بود به بم وارد شود و هرموقع که یکی از رؤسای بزرگ وارد میشد ابتدا فرماندار و رئیس بانک با ماشین سواری به استقبال میرفتند و بعد رؤسای سایر دوایر پیشواز میکردند این دفعه فرماندار رحمانی را که رئیس بانک بود دعوت ننمود و استاندار به منزل سالار بم که مهماندار بود وارد شد سالار برحمانی با تلفن خبر داد که جناب استاندار میخواهند شما را ملاقات نمایند موقعیکه رحمانی وارد شد پسر سالار گفت مواظب باشید که از شما به استاندار شکایت کردهاند گفت مگر جنایتی یا خیانتی کردهام گفت نه راجع به عقیده و مذهب است رحمانی گفت مذهب که به ایشان مربوط نیست من الان اقرار میکنم که بهائی هستم. باری جمال مبارک را یاد کرد و داخل شده رسم احترام را از سلام و اکرام بجا آورد استاندار هم از پشت میز برخاست ودست داد و اظهار ملاطفت نمود سپس با خنده گفت آقای بادکوبهئی چه کردهئی که سی نفر آخوند اینجا آمده میگویند محفل ساختهئی رحمانی گفت بسرمبارکتان قسم وقتیکه بنده اینجا آمدم محفل ساخته شده بود اجازه بفرمائید آنچه در ضمیر دارم بعرض برسانم بعد هر امری میخواهید بفرمائید. بنده اصفهانی هستم بهائیان اصفهان خصوصاً و بهائیان ایران عموماً بطایفه بختیاری خوشبین هستند و افراد این طایفه را خوشنیت و پاکطینت میشمارند استاندار گفت این از لطف آقایان است لکن شما باید از تظاهر خودداری و حکیمانه رفتار کنید ما هم نمیگذاریم مردم جسارت کنند رحمانی گفت ما کاملا مراعات حکمت را میکنیم بدلیل اینکه ذبیحی نامی بهائی دربازار بیاندازه مورد اذیت و آزار است رئیس شهربانی باو پیغام فرستاده که از هرکه شکایت داری بنویس او گفت از کسی شکایت ندارم برای اینکه تظاهر نشود این هنگام استاندار بصوت بلند گفت آهای رئیس شهربانی بیا. احمد فرماندار تو هم بیا. وقتیکه حاضر شدند گفت چرا جلو این مردم پست و رذل را نمیگیرید که به آقایان جسارت کنند تلگراف رزم آرا چه کوفت زهرماری است ما باید در ولایت نظم و امنیت را حفظ کنیم و جلو اراذل را بگیریم رزمآرا چه منظور شخصی دارد به من و تو چه. اوباش و اراذل را ببرید در شهربانی و فرمانداری تنبیه کنید. بعد من باب تاکید اول به رئیس نظمیه گفت بتو میگم ها بعد هم بفرماندار گفت بتو میگم ها. آقایان (یعنی بهائیان) درسشان را روان هستند آنگاه مرخصشان کرد و خود فردا صبح از بم حرکت نمود دو ساعت پس از رفتنش رادیو خبر قتل رزمآرا را منتشر ساخت و بعد شهر آرام و تضییقات برطرف شد.
باری دانستیم که آن اوقات ایام صیام و نزدیک عید نوروز بود و ذبیحی برای ملاقات خانوادهاش عازم یزد گردید و این سفر حکایتی شنیدنی در بردارد که بعین عبارت خودش این است:
(چند روز بعد که شب عید بود بنده حرکت کردم برای یزد موقعیکه به کرمان رسیدم برنامه این بود که فردای همان روز حرکت به یزد بکنم که روز عید پیش بچههایم باشم محفل مقدس روحانی دستور داده بود که بنده در کرمان بمانم چون اوضاع یزد شلوغ بود یک نفر را شهید کرده بودند ودو نفر را کتک زده بودند به قصد کشت بنده خیلی ناراحت شدم آمدم بازار دیدم یکی از دوستان روزنامه میخواند بنده را صدا کرد و گفت اوضاع یزد خیلی خوب شده فرماندار یزد چنان جلو مفسدین را گرفته و اعلان نموده هرکس توهینی نسبت به اشخاص بکند کوچکترین مجازات او تبعید به بندرعباس است بنده چند نفر از اعضای محفل گفتم و بلیط گرفته که شب حرکت کنم و صبح در یزد باشم یکی از دوستان اثاثیهی بنده را برد گاراژ موقعیکه خودم به گاراژ رفتم عدهئی از اراذل و اوباش یزد در گاراژ بودند که میخواستند با همان ماشینی که من میروم بروند بنده چارهئی نداشتم چون اثاثیهام را بسته بودند داخل دفتر گاراژ نشستم و قلباً لوح احمد میخواندم در این اثنا دیدم یک پیره مرد هشتاد سالهئی که یک بطر عرق بیک دست و یک دانه کاهو بدست دیگر دارد و تلو تلو خوران میآید نزد من ودر حال مستی گفت عکس پسر من را دیدهئی؟ گفتم نه زیارت نکردهام عکس پسرش را از جیب درآورد و گفت الآن در طهران راننده است گفتم خدا بهت ببخشد بعد رو به یکی دیگر کرد و گفت این هم پسر من است گفتم خدا هر دو را بهت ببخشد وقتیکه رفت رئیس گاراژ گفت فلانی این تا یزد همسفر تو است بنده گفتم:
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد علی الخصوص که پیرایهئی بر او بستند
مسافرین سوار شدند بنده هم در حال یاس و ناامیدی سوار شدم موقعیکه میخواست ماشین حرکت کند یک نفر صدا زد که صلواتی ختم کنید همین پیرمرد حاجی مانع شد و گفت امشب شب عید است میخواهیم خوش باشی و با هم رفیق. ما هنوز محمد را نشناختهایم که صلوات بر او بفرستیم و بهریک از آنها شکلات و سیگار تعارف میکرد و گفت امشب بجان حاجی (مقصود خودش بود) قسم میدهم که با هم رفیق و خوش باشیم دو دفعهی دیگر خیال صلوات کردند گفت خواهش میکنم یک دفعه باید مطلب را بگویند. و بنای صحبت و اشعار خواندن و حرفهای خوشمزه را گذاشت تا رفسنجان که 24 فرسخ است تا کرمان. رفسنجان پیاده شد که ببیند مشروب پیدا میکند یا نه پیدا نکرد آمد بالا و اشعار میخواند و صحبت میکرد قسم هم که میخورد میگفت بجان حاجی قسم به همت حاجی قسم میگفت انسان بباید خودش را بشناسد تا خدا را بشناسد تا انار که سی فرسخ است تا یزد لاینقطع حرف میزد و اجازه صحبت به کسی نمیداد. از انار که حرکت کردیم بنا کرد اشعار خواندن (گر بتو افتدم نظر چهره به چهره رو برو) الی آخر و گفت این اشعار مال حضرت قرةالعین است که عاشق شد بر حضرت باب طرف صحبتش هم بنده بودم بنده سئوال نمیکردم ولی او مترباً با بنده صحبت میکرد و میگفت که حق سید باب را نشناختند علمای قشری حکم قتل او را دادند درصورتیکه عالم را عالم جدید کرد اگرچه این مردم او را نشناختند بنده مضطرب شدم که شاید کسی تعرض کند او متصل به آنها شکلات و سیگار میداد و آنی در این دو کار غفلت نمیکرد تا آمدیم نزدیک یزد هوا روشن شده بود راننده گفت کسی نماز نمیخواند؟ هرکس میخواهد نماز بخواند پیاده شود. باران هم میبارید.
یزدیها پیاده شدند به بنده و دو نفر کلیمی که در ماشین بودند هیچ نگفتند ولی بحاجی گفتند نماز میخوانی؟ گفت استغفرالله من هشتاد ساله عمر از خدا گرفتهآم شصت و شش سال آن را نماز نخواندهام دیگرهم نخواهم خواند بجای آن عرق میخورم و حاجی را شکر میکنم همینطور آمدیم یزد هیچکدام یک کلمه مخالف ادب صحبت نکردند بنده اثر لوح احمد را آنشب دیدم که همچو شخصی را خدا مأمور میکند برای حفظ و حراست بندگان خودش. موقعیکه وارد گاراژ شدیم و همه مسافرین رفتند به حاجی گفتم من شش ماه در یزد نبودهام آمدهام پیش بچههایم میل دارم که تو هم با ما باشی به منزل من بیا من از تو خوشم آمده امروز را با هم باشیم گفت من هم از تو خوشم آمده ولکن من باید امروز خودم را هرطور شده به اصفهان برسانم آدرس بتو میدهم هروقت به کرمان آمدی با هم ملاقات خواهیم کرد آدرس مشتاقیه کرمان را به بنده داد که محل دراویش است بنده هر سفری به کرمان میرفتم یا از کرمان عبور میکردم به مشتاقیه میرفتم ولی موفق به دیدارش نمیشدم تا اینکه یک دفعه به بنده که رفته بودم برای ملاقاتش گفتند فوت کرده پرسیدم قبرش کجاست مرا بردند سر قبرش مشاهده کردم که قبرش را تزئین کرده و مرقد گذاشته و زنجیر کشیدهاند عکسش را هم بالای قبرش گذاشتهاند بنده از ساحت اقدس حق طلب غفران در حقش کردم و رفتم) انتهی
یکی دیگر از سرگذشتهای ذبیحی که چگونگی مناظرات او را میرساند و نحوه استدلالش را بدست میدهد مذاکرهئی است که با سیدی از وعاظ یزد نموده و جواب شبهاتش را داده است هرچند احتجابات مسلمین چون شبیه به یکدیگر است جوابهایش نیز من حیث الکلیه بهم شباهت دارد ولی در جزئیات بعضی از جوابها بنا به اختلاف اذواق تفاوتهائی هست و نکتههائی در آن مضمر است که ذکرش خالی از فایده نیست و همین عذری است موجه برای آوردن پارهئی از مکررات در برخی از مذاکرات چه که محاورات یک مجلس را برای اینکه جریانش ناقص نمایند تماما باید نوشت ولو بعض آنها تکرار مطلبی باشد که در موضعی دیگر از کتاب آمده است. آری هرگاه اجوبه سئوالات و احتجاجات محتجبین من جمیع الوجوه یکسان و اختلافش منحصر به جمله بندی لفظی میبود از تکرارش در مجلدات این کتاب حتی برای یکبار خودداری و فقط اشاره میگردید که اینجا مناظره فیمابین صاحب ترجمه با مناظرش در فلان موضوع بوده و جواب آن عبارت از همان است که در ترجمه احوال فلان شخص در فلان جلد این کتاب نوشته شده است و هرکه بخواهد میتواند به آن مراجعه نماید ولی چنین نیست به دلیلی که ذکر شد.
باری خلاصه حکایت چنین است که در یزد شخصی بود بنام سید ابوالقاسم ندیم که در اسلامیت خود تمسکی شدید داشت اما در نتیجه تحقیقات پیاپی و مذاکرات با مبلغین متعدد ایمان آورد و در نظر گرفت سید ابوتراب واعظ شهر را که تنی از اقوامش بود بامرالله هدایت نماید پس پیش او رفته گفت لابد بخاطرتان هست که همیشه میفرمودید طایفه بهائی منکر خدا ودشمن انبیا هستند من با اینها صحبت داشتم و دیدم درست قضیه برعکس است و هرچه میگونید سندشان کتابهای آسمانی تورات وانجیل و قرآن میباشد حالا خدمت رسیدم که شما جواب اینها را بفرمائید و مرا از دو دلیل نجات بدهید واعظ قبول کرد و سید ابوالقاسم یک شب او را با ذبیحی به منزل خود حاضر ساخت بعد از معارفه و صرف چای و میوه واعظ به ذبیحی گفت آقا یک چیزی بگوئید تا مستفید بشویم ذبیحی گفت من سوادی ندارم آمدهام از حضور شما استفاده کنم واعظ گفت اگر قسد شما از استفاده خداشناسی است من خدا را قبول ندارم و در وجود و عدمش در شک هستم شما برایم ثابت کنید ذبیحی خندید واعظ گفت چرا میخندی گفت برای اینکه شما راست و دروغ را مخلوط میکنید در اینجا میگوئید خدا را قبول ندارم ولی در بالای منبر خدا را ثابت میکنید هفتاد هزار نفر مردم یزد به شما اقتدا میکنند چطور میگوئید خدا را قبول ندارم واعظ گفت فرض کنید خدا را قبول دارم ذبیحی گفت فرض را کنار بگذارید تا جدی صحبت بداریم گفت خیلی خوب خدا را قبول دارم ولی دیگری را (یعنی پیغمبران را) قبول ندارم ذبیحی گفت اگر دیگری را قبول ندارید پس وجود خدا را چگونه ثابت میکنید گفت وجود خدا ثابت است محتاج به دلیل نیست ذبیحی گفت اگر چنین میبود نمیاز مردم دنیا منکر خدا نبودند حالا فرض فرمائید که بنده یکی از آنها هستم بگوئید ببینم خدا به چه دلیل وجود دارد واعظ سکوت نمود ذبیحی گفت جناب آقا صاحب مثنوی که شما او را کافر میپندارید و کتابش را با انبر برمیدارید کلامی دارد گرانبها که باید آنرا آویزه گوش کرد او میگوید:
گر نبودی کوشش احمد توهم میپرستیدی چو اجدادت صنم
اگر انبیای الهی از حضرت ابراهیم تا حضرت رسول اکرم به ترویج تویحد قیام نکرده بودند بتپرستی در عالم مخصوصاً در جزیرةالعرب رواج کلی داشت واعظ گفت فرض کنید حضرت محمد را به پیغمبری قبول دارم او جدم بود ذبیحی گفت قربان خودت وجدت حالا بفرمائید به چه دلیل جد بزرگوارتان من عندالله بوده است گفت مگر منکرید ذبیحی گفت اینهمه بودائی و برهمائی و زردشتی و کلیمی و مسیحی منکرش هستند فرض کنید من هم یکی از آنها هستم و حالا میخواهم حضرت محمد را بشناسم و به او مؤمن شوم واعظ گفت معجزه او را ببین و ایمان بیار پرسید کدام معجزه گفت شق القمر که ذکرش در قرآن است یک معجزه در کتب اخبار و احادیث هم معجزات دیگرش ثبت است از جمله اینکه رسول خدا با سوسمار حرف زد و بر پشت شتر درخت خرما سبز کرد و سنگریزه در دستش مبدل به جواهر گردید و در دامن عرب ریخته شد ذبیحی پرسید به چه دلیل وقوع این معجزات را باور کنیم گفت به دلیل تواتر پرسید تواتر چیست گفت مثلا اگر الان هزار نفر وارد این منزل بشوند و بگویند یک نفر را در میدان شهر بدار آویختند ما چطور باور نکنیم ذبیحی گفت اگر میلیونها نفوس بگویند اینها دروغ میگویند ما هم در میدان بودیم و کسی را بدار نیاویختند تکلیف چیست واعظ گفت منظورتان را نفهمیدم گفت منظور این است که اگر مسلمانها میگویند این معجزات واقع شده ملل و مذاهب دیگر که چندین برابر مسلمین هستند میگویند واقع نشده واعظ با عصبانیت گفت امیدوارم شمشیر قائم جواب شماها را بدهد ذبیحی گفت شمشیر قائم لسان قائم بود که ما را بادای این مطالب توانا گردانید بعد گفت اجازه بدهید بپرسم اگر رسول خدا ماه را به دو نیم کرد چرا دوباره آنرا بهم چسبانید آخر معجزه فرقش با سحر این است که معجزه باطل نمیشود و باقی میماند تا همه خلق ببینند و ایمان بیارند ولی سحر نمایشی است که زایل میشود چنانکه یک شعبده باز میتواند سری را ببرد و دوباره بهم بچسباند ازین گذشته اگر ماه بدونیم شده بود مگر نمیبایست همهی مردم آن را ببینند و در کتابها بنویسند چرا هیچیک از مورخین غیرمسلمان در کتبشان ذکری از وقوع این قضیه نشده است اما درباره سوسمار هم از شما میپرسم آیا آن حیوان به زبان عربی حرف زد یا رسول الله به زبان او صحبت داشت اگر سوسمار بعربی حرف زد پس او معجزه کرده است نه رسول الله و اگر رسول الله بزبان سوسمار تکلم نمود کار زشتی بود چرا که شایسته شأن پیغمبر خدا نیست که مانند حیوان پستی چون سوسمار جیس جیس بکند درباره درخت خرما هم باید بعرضتان برسانم که اگر چنین چیزی شده بود میبایسست در تابلوهای نقاشان یا مجسمهسازان عالم نقشی هم از شتر با درخت خرما دیده شود و حال آنکه در هیچیک از موزههای دنیا نه نقشی از آن هست و نه مجسمهئی و شما میدانید که اگر یک سردار در جنگی فاتح شود نقش اسب و شمشیرش را در موزهها نگهداری میکنند در اینصورت چگونه ممکن است امری به این اهمیت و چنین عجیب از پیغمبر سربزند و موضوع برای هنرنمائی هنرمندان قرارنگیرد علاوه بر آن اگر رسول خدا درخت خرما بر پشت شتر رویانیده بود میبایست از برکت وجود پیغمبر بقدری نسل آن درخت زیاد بشود که دیگر احتیاج به نخلستان نباشد. راجع به سنگریزه هم عرض میکنم اگر چنین چیزی میبود میبایست آن هم در موزههای دنیا نگهداری شود آیا میتوانید یکی از آن جواهرات را در یکی از متاحف عالم نشان بدهید واعظ گفت آیا شما منکر معجزه هستید گفت نه آقا ما منکر معجزات نیستیم و صدورش را از انبیا قبول داریم ولی معجزهی حقیقی نه وهمی و خیالی والان سنگی را که بدست رسول الله جواهر شده به شما نشان میدهم واعظ گفت تو هم نمیتوانی نشان بدهی ذبیحی گفت اگر نتوانم تازه میشوم مثل شما. واعظ گفت خوب بگو. ذبیحی گفت بفرمائید حجر یعنی چه گفت یعنی سنگ پرسید اسود یعنی چه جواب داد یعنی سیاه. ذبیحی گفت بسیار خوب حجر اسودی که در خانه کعبه است نه از بهشت آمده و نه از آسمان نازل شده این قبیل سنگها در شهر کوهستانی مکه فراوان است و هیچ ارزشی ندارد ولی وقتیکه دست رسول خدا به آن رسید و فرمود این سنگ قبله اسلام است قدر و قیمتش از هر جواهری که بتصور آید بیشتر شد و چنان ارزشی پیدا کرد که مردم برای لمس کردن و بوسیدنش از ممالک دور بار سفر میبندند و بیابانهای پرخطر را طی میکنند و ای چه بسا که جان خود را هم از دست میدهند حالا از شما میپرسم که آیا مسلمین پس از گذشت هزار و سیصد سال حاضر هستند این سنگ سیاه را با تمام سرمایههای دنیا معاوضه کنند واعظ گفت نه حاضر به چنین معاملهئی نیستند گفت پس این است معنی حقیقی جواهر شدن سنگ بدست رسول الله درباره سبز شدن درخت خرما بر پشت شتر هم بعرض میرسانم که شتر مرکب رسول الله بود و هروقت که رسول خدا بر آن سوار میشود هیکل مبارکش به منزله درخت باروری بود که میوه شیرین و لذیذ داشت و بیانات وجود مقدسش به مذاق مؤمنین و مومنات پرحلاوتتر از رطب میآمد درخصوص سوسمار هم باید گفت که رسول الله فقط با یک سوسمار مکالمه نکرد بلکه با سوسمارهای بسیاری سروکار داشت و آنها عبارت از قبائل عرب بادیه بودند که از کمال انحطاط از هر حیوانی پستتر بشمار میآمدند آیا شما تاکنون شنیدهاید حیوان از هر نوع که باشد بچهاش را زنده زیر خاک کند واعظ گفت نشنیدهام ذبیحی گفت ولی عربها پیش از بعثت پیغمبر این کار را میکردند و رسول الله با انها که از هر حیوانی وحشیتر بودند مکالمه فرمود و چنان تربیتشان کرد که مروج علم و ادب در دنیای آن روز شدند حالا میآئیم بر سر قضیه شق القمر که قصهاش ورد زبان مسلمین در هر بام و در است میدانید که ماه جسمی است کروی در آسمان که بدونیم کردنش سودی به حال بشر ندارد و رسول خدا هرگز کار بینتیجه نمیکند شما در اول مجلس فرمودید که من خدا را قبول ندارم اگر این سخن را بالای منبر بگوئید چه بر سرتان میآورند واعظ گفت نمیگویم ذبیحی گفت اگر گفتید آیا فرصت میدهند که از منبر پائین بیائید یا در همان بالا شما را پاره پاره میکنند اما حضرت رسول در مقابل قوم وحشی و خونخوار عرب که بتها را همانگونه میپرستیدند که ما خدا را میپرستیم ایستاد و فرمود این اصنام لایق آتش جهنم هستند باید آنها را بدور انداخت و به پرستش خدای یگانه پرداخت حال بفرما که شق القمر این است یا شکافتن ماه آسمان مهمتر از آن اینکه حضرت رسول تمام احکام انبیای قبل را نیز درهم پیچید و مرد را به اطاعت اوامر خود امر نمود و کار را از پیش برد و حال آنکه اگر شما یک حکم از احکام اسلام را کم یا زیاد کنید میگویند در دین بدعت گذاشتی و فیالفور شما را میکشند.
باری این مجلس شش ساعت طول کشید و چون دیر شده بود واعظ در همانجا ماند و ذبیحی خداحافظی کرده بیرون رفت میزبان که به مشایعت آمده بود به ذبیحی هنگام خروج گفت امشب بخوبی فهمیدم که اینها هیچ چیز در دست ندارند ولی شما را بجدم قسم میدهم که ماجرای این مجلس را به کسی نگوئید تا مردم نفهمند که این واعظ این اندازه نافهم است.
ذبیحی گفت آقا سید ابوالقاسم شمر را بیدار کردی من چنین نظری نداشتم اما بدانید که این سید هرجا برود خواهد گفت با یکنفر بهائی صحبت داشتم و او را مجاب کردم صاحبخانه گفت آن آدم خجالت میکشد جریان مجلس امشب را بکسی نقل کند ذبیحی گفت اگر کرد آیا من هم حق دارم ماوقع را بگویم یا نه گفت در آن صورت آری. باری پس از یک ماه یا کمی بیشتر ذبیحی حین عبور از یک بازارچه به یکی از لیدرهای یزد بنام حاجی حسن ذوالفقار که مردی خوش مشرف و نیک نهاد بود مصادف گردید چون با هم مسابقهی دوستی داشتند درحضور جمعی گفت آقای ذبیحی رفتی آخوند ما را تبلیغ کنی ولی هنوز نمیدانی که آخوند آدم نمیشود ذبیحی گفت جناب حاجی چه تبلیغی ما دنبال کار و کسب خود هستیم و براه خود روانه شد حاجی مذکور گفت نمیگذارم از اینجا بروی تا داستانی را که میخواهم بگویم بشنوی و آن این است که آقا سیدابوتراب واعظ در منزل حاجی حسین حاجی محمد صادق هفتهئی یک روز روضه میخواند من هم از مریدانش هستم و همیشه به روضهخوانی او حاضر میشوم. هر هفته بعد از ختم روضه میخواستند او را برای ناهار نگاه دارند ولی او قبول نمیکرد میدانی چرا؟ برای اینکه اگر میماند فقط یک ناهار میخورد و بس اما وقتی که قبول نمیکرد حاجی حسین ناچار یک من برنج و یک چارک روغن و یک کله قند و دو سیر چای به منزلش میفرستاد و باین تدبیر شام و ناهار یک هفتهاش تامین میشد بله اقای ذبیحی. آقا همانطور که در علم و دانش صاحب فضل و کمال است در کار دنیایش هم هوشیار و زرنگ است اما این هفته بعد از خواندن روضه گفت امروز میل دارم ظهر اینجا بمانم و مظلب بسیار مهمی برای همه بیان کنم در اثنای تهیه شدن غذا گفت من چقدر به شماها گوشزد کردم که اطفالتان را به مدارس دینی بفرستید نه به مدارس علمی هیچکدامتان گوش نکردید ما امروزه با دشمنان خطرناکی مواجه میباشیم چندی قبل با یکی از اهالی این محل که شغلش ابریشم بافی است روبرو شدم وقتیکه به او گفتم صحبت بدارید تا استفاده کنم گفت من سواد ندارم اما مذاکره که آغاز شد طوری صحبت داشت که اگر اعلم علمای اسلام با او مناظره میکردند مغلوب میشدند ولی من بیاری جدم او را محکوم ساختم بعد ناهار مفصلی آوردند من هم نمیدانم از صدقه سر تو یا از برکت وجود سید ابوتراب یک شکم پلو سیر و مجانی خوردم ذبیحی گفت بهمان حجر اسودی که تو بوسیدهئی و بهمان عقیده ئی که خودم دارم قسم میخورم که آن شب سید ابوتراب گفت من خدا را قبول ندارم آقا سید ابوالقاسم ندیم هم شاهد است تا آن شب این واعظ منکر خدا وبد بعد که خدا را قبول کرد گفت دیگری را یعنی پیغمبرها را قبول ندارم و بنده حقانیت رسول الله را برایش ثابت کردم این آدم که قبلا بیخدا و بی دین بود از آن شب به بعد که با هم مذاکره کردیم خداپرست و دیندار شد این اظهارات ذبیحی را حاجی حسن بعدا بسید ابوتراب رسانیده و او گفته بود من مسلمانم ولی اینها یعنی بهائیها معرفتشان درباره خدا و پیغمبر دو چوبهئی است یعنی دوقابه است کنایه از اینکه خیلی محکم است.
سرگذشت دیگری از ذبیحی راجع است به سفر فهرج (بر وزن مسکن) و آن دهکدهئی است در پنج فرسخی یزد که از اهلش کسی به امرالله ایمان نداشت مگر علی میرزا رضا کدخدای آنجا. اسم این مؤمن بالله در تاریخچه حاجی ابوالقاسم شیدانشیدی مندرج در جلد هشتم این کتاب آمده است. باری ذبیحی در بحبوحهی جنگ بین الملل اول از محفل روحانی یزد ماموریت یافت که بفهرج رود و امرالهی را بسکنهاش ابلاغ نماید پس روز اول محرم از یزد حرکت نموده در سه فرسخی بقریه خویدک رسید ودر احتفال عید ولادت حضرت اعلی که با حضور جمعی از یار و اغیار منعقد شده بود شرکت جست وساعتی صحبت امری داشت و این پیش آمد را بفال نیک گرفت و روز دوم محرم به معیت آقا محمدعلی اتحادی و حاجی مهدی شهیدزاده سه نفری رو به مقصد آوردند یکی از همراهانش که دوچرخه داشت زودتر بفهرج وارد شد ذبیحی قبلا به او گفته بود که بهتر است مردم قریه از ورود ما مطلع نشوند وقتیکه رفقا در فهرج به او ملحق گشند اظهار داشت به محض اینکه من از دوچرخه پیاده شدم مردم گفتند چه عجب که اینجا آمدهئی گفتم منزل علی میرزا رضای کدخدا را میخواهم آنها هم مطلب را فهمیدند.
ذبیحی گفت با اینهمه ما نباید حکمت را از دست بدهیم و فی الحین به خاطرش رسید که یکی از مسلمین متعصب یزد بنام پنجه علی که با هم آشنا بودند قبلا به ذبیحی گفته بود که دو دامادم میرزا آقا و علی آقا در فهرج سکونت دارند و درنظر گرفت که به منزل میرزا آقا بروند ولو هنوز او را ندیده است پس از چند نفر که زیر بازار ایستاده بودند و با هم حرف میزدند پرسید منزل میرزا آقا کجاست گفتند نصف مردم این ده میرزا آقا هستند کدام را میخواهید پرسید منزل علی آقا کجاست گفت نصف باقیمانده هم علی آقا هستند گفت میرزا آقائی را که داماد پنجه علی است میخواهم گفتند این شد حرف حسابی چرا که ده ما فقط یک پنجه علی دارد و آنها را به منزل او رهنمائی کردند ذبیحی در را کوبید و میرزا آقا آن را گشوده پرسید شما کیستید و چه کار دارید گفت مسافریم هوا سرد است و برف میبارد احتیاج به غذا و جای گرم داریم گفت بفرمائید و با روی گشاده آنها را به منزل برد و پذیرائی کرد از آنسوی خبر ورود اینها بعلی میرزا رضا رسید آن مرد با اینکه بیمار و بستری بود شخصی را فرستاد و به منزل خود دعوتشان نمود اینها پس از صرف ناهار به خانه کدخدا یعنی همان علی میرزا رضا رفتند و نشستند و به صحبتهای خودمانی درپیوستند پس از ساعتی پسر کدخدا وارد شد و از مذاکراتشان فهمید که این سه نفر بهائی میباشند که به ملاقات پدرش آمدهاند و خیلی مکدر گردید چرا که او مثل مادرش مسلمانی مبغض بود ذبیحی از او پرسید فاصله اینجا تا مهریز چقدر است گفت چندان راهی نیست اگر حالا که دو ساعت به غروب مانده است حرکت کنید نزدیک غروب به مهریز میرسید ذبیحی که میدانست تا مهریز پنج فرسخ راه است که پیمودنش شش هفت ساعت وقت لازم دارد فهمید مقصودش این است که اینها در هوای برفی و سرد زمستان شب در بیابان تلف شوند ولی خود کدخدا باصرار نگاهشا داشت پسر کدخدا که دید ماندنی شدند بیرون رفت و پس از دو ساعت برگشته گفت لام علیکم و این سلامی است توهینآمیز که مقدمه است برای جنگ و ستیز ذبیحی مؤدبانه گفت علیکم السلام آقا. بلافاصله دیگری قدم به اطاق گذاشت و بهمان نحو سلام کرد و پشت سر او دیگری تا اینکه عدهی آنها با پسر کدخدا به هیجده تن رسید. نشستند و چپقهای دراز خود را چاق کردند و پک زدند و چنان از دود اطاق را پر کردند که صورتهاشان با اینکه چراغ روشن بود دیده نمیشد و هیاکل خرد و بزرگشان منظره هولناکی به اطاق داده بود یکی از آنها لب به سخن گشوده گفت رفقا آیا بخاطر دارید که فلانی را چطور پی بریدیم و فلانکس را به چه وضع سر از تن جدا کردیم و فلان شخص را به چه صورت کور ساختیم هیچ طور هم نشد بلی ما اینطور آدمهائی هستیم هرکه را بخواهیم مثل گنجشک سر میبریم آب هم از آب تکان نمیخورد. ذبیحی دانست که (دام سخت است مگر یار شود لطف خدا) پس متوکلا علی الله به سخن درآمده گفت آقایان در این ماه مبارک محرم این حرفها چیست امشب باید به ذکر وقایع زندگی حضرت حسین بپردازیم آنگاه شروع کرد به شرح حیلهگریهای معاویه و کینهورزیهای یزید و ستمگریهای شمر و مظلومیت سیدالشهداء و شهادت اصحاب آن بزرگوار و مصیبتهای وارده بر اهل بیت آن حضرت در صحرای کربلا ادای این مطالب چنان در آن جمع اثر کرد که همگی اشک میریختند و دست بر سر میکوفتند و گریه کنان میگفتند این جانمان به فدای سیدالشهداء پس از دو ساعت که مطلب را خاتمه داد گفتند به به چه مطالب شیرینی ما تا بحال از هیچ آخوندی چنین روضهئی نشنیده بودیم خدا امواتت را بیامرزد. صبح زود که ذبیحی برای ادای صلوة وضو ساخت و خواست به نماز بایستد جماعت دیشبی یکی پس از دیگری هرکدام با مقداری خوراکی از قبیل نان و شیر ماست و شلغم و چغندر وارد شده گفتند اینها را برای روضه خوان آوردهایم ذبیحی موقع را مناسب یافته در مقابل آنها رو به قبله اهل بها ایستاده با صوت بلند صلوة وسطی را بجا آورد و بعد لوح احمد و چند مناجات فارسی و عربی تلاوت نمود سپس به بیان مطالب تبلیغی پرداخت و بعد از صرف صبحانه با دو رفیقش بقصد حرکت بسوی مهریز از جای برخاست پسر کدخدا برخلاف دیروز که اصرار بر رفتنشان داشت امروز ابرام در ماندنشان مینمود ولی بنا به مصلحت دیگر در آنجا توقف نکردند و روانه شدند در زیر بازارچه قصاب محل جلوشان را گرفته از ذبیحی پرسید آیا آن کس که دیروز در منزل کدخدا ذکر مصیبت امام حسین را کرده است شمائید گفت آری قصاب گفت من نذر کردهام که برای امام روضه بخوانم شما باید امروز بمانید و روضه مرا بخوانید ذبیحی گفت در مهریز کار لازمی دارم انشاءالله در سفر آینده برای شما روضه میخوانم و بالاخره بشرط اینکه بار دیگر به فهرج بیاید و روضه بخواند خود را از دست قصاب که اصرار در ماندنش داشت رها ساخت سال بعد ذبیحی بهمراهی علی اکبر و حسین مجاهد برادرزادگان مؤمن کدخدا که هر دو در یزد سکونت داشتند به فهرج رفت قبل از آنکه این سه نفر حرکت کنند یکی از اهالی محل خود را به فهرج رسانده و خبر داده بود که بیست و پنج نفر بهائی به طرف قریه ما میآیند اهل فهرج تصور کردند این جمع بر آنها وارد خواهند شد و چون به سبب قلت بضاعت طاقت و استطاعت اینقدر مهمان نداشتند کلا به باغستان رفتند لهذا وقتیکه ذبیحی و دو رفیقش بهفرج رسیدند جز کدخدا کسی آنجا نبود روز بعد وقتی اهل ده فهمیدند که عده واردین سه نفر است همگی بازگشتند و دور اینها جمع شدند این هنگام ذبیحی فرصت را غنیمت شمرد و در دل هرچه باداباد گفته درباره امرالله سخن آغازید و مدت دو ساعت از بشارات کتب انبیای قبل راجع به این ظهور همچنین در اصول معتقدات اهل بها صحبت داشت بعد از اتمام پیرمردی از حضار پرسید که ایا شما آیاتی هم دارید گفت آری چندین برابر قرآن پیرمرد گفت میتوانید چیزی از آن آیات را برایم بخوانید گفت البته و لوح احمد عربی را که از برداشت با آواز تلاوت نمود وقتیکه تمام شد پیرمرد گفت به رسول خدا سوگند که این کلمات آیات حق است و از جانب خدا. این قول که از دل برخاسته بود در قلب یکی دیگر از مستمعین هم نشست و در ظل امرالله داخل گشت بدین ترتیب بذر امرالهی در آن شورهزار به ثمر رسید بعدها علی اکبر مجاهد راهنمای سفر ثانی به ذبیحی گفت بطوریکه من اطلاع حاصل کردم هیجده نفری که در سفر اول به منزل کدخدا آمدند در همان روز قبلا به صحرا رفته و با خود قرآن برده هم قسم شده بودند که شب بطور دسته جمعی شما را به قتل رسانند اما ارادةالله شما را از آن ورطه نجات داد.
باری ذبیحی که قریب نیم قرن از بدو قیامش بخدمت آستان الهی میگذر مثل سایر خدمتگذاران بعبته مبارکه زندگیش مشحون از حوادث گوناگون بوده و این تاریخچه نمونه کوچکی از سوانح حیات اوست و اکنون یکی از سرگذشتهای مختصر او را به قلم خودش میآوریم سپس با نگارش واقعات سفر افغانستانش به این فصل خاتمه میدهیم. اینک سرگذشت بعبارت خود او:
(حدود سال 1305 شمسی روزی بدارالتبلیغ حضرات مسیحی یزد رفتم کشیش دارالتبلیغ میرزا ابوالقاسم از اهل اصفهان بر مسند ریاست جالس بود ایشان قبلا مسلمان و پیشکار دارائی بود وقتیکه منتظر خدمت شد به منظور تحصیل تکه نانی بدیانت حضرت مسیح گروید و خیلی زود به مقام کشیشی نائل آمد در کنار دارالتبلیغ بیمارستانی قرار داشت که حضرات مسیحی آن را اداره میکردند در آن روز در محل دارالتبلیغ شش نفر حضور داشتند دو نفر طلاب علوم دینی و دو نفر دیگر موسوم به محمد و حسین مسلمان و یک نفر زردشتی بهائی و یک نفر زردشتی دو نفر اخیر در بیمارستان کار میکردند پس از جلوس برایم چای آوردند خوردم ولی دو نفر آخوندها از خوردن چای خودداری کردند و از من نیز رنجیدند. بهریک از حاضرین کتاب مقدس داده شد که مطالعه کنند ولی هیچکدام به کتابها نگاه نمیکردند جناب کشیش کتاب مقدس انجیل را باز کرد و بیان حضرت مسیح را در باب معجزه به این مضمون تلاوت کرد. حضرت مسیح دو ماهی و پنج نان آورد جمع کثیری حدود پنجهزار نفر آنها را خوردند و دوازده زنبیل آن هم زیاد آمد بنده گفتم جناب کشیش الان سه بعد از ظهر است و ما هفت نفریم تازه ناهار خوردهایم و همه سیر هستیم با این حال به شما قول میدهم دودانه ماهی و پنج دانه نان بیاورید ما میخوریم و زیاد هم نیاید. او جوابی نداد و من هم از حرف خود پشیمان شدم که چرا باین زودی وارد بحث شدم. کشیش سپس بیانات خود را ادامه داد و گفت بعد از حضرت مسیح بیست و چهار نفر پیغمبر کاذب ظهور میکنند که عموماً گمراهند و راهزن و مردم را اغوا میکنند. یکی از آخوندها پرسید جناب کشیش درباره جد بزرگوارم حضرت رسول چه نظری دارید جواب داد من نظرم را دادم. آخوند مجددا سئوال خود را تکرار کرد کشیش گفت او هم یکی از آن بیست و چهار نفر است.
آخوند سید عصبانی شد و گفت پس مسیحیان هم بابی شدهاند کشیش گفت مسیحی بابی نمیشود آخوند گفت من به چشم خودم عکس میرزاعلی محمد شیرازی را که بابی است با چند نفر مسیحی دیدهام من برای شخص عالم توضیح دادم در زمان میرزا علی محمد شیرازی یعنی نود و چند سال قبل وسائل عکاسی نبوده است و هیچیک از مسیحیان هم به ایشان ایمان نداشتهاند. البته منظور آخوند عکس حضرت عبدالبهاء همراه با عدهئی از احبای غرب بود. آخوند خیلی ناراحت شد ولی چیزی نگفت من از کنار متحریان حقیقت بلند شدم و در جوار جناب کشیش نشستم و گفتم امروز از شما خیلی متشکرم من خلق دوره اسلام هستم و حقاینت حضرت مسیح را از قرآن آموختهام چون حضرت محمد به رسالت حضرت مسیح شهادت دادهاند من هم ایشان را پیغمبر برحق میدانستم حالا که میگوئید حضرت محمد دروغگو بوده است پس حقانیت حضرت مسیح هم از نظر من متزلزل میشود بنابراین تکلیف من چه میباشد گفت روز دوشنبه بیائید منزل شما را براه راست هدایت کنم گفتم جناب کشیش فرمایشتان را همینجا بفرمائید که سایرین هم استفاده کنند گفت من وقت ندارم گفتم وقت شما مخصوص ارشاد خلق است هر شب تا ساعت شش نشسته بودید و با متحریان حقیقت مذاکره میکردید امشب هم باید بمانید و حقانیت حضرت مسیح را برای من اثبات کنید. آستین لباسش را گرفتم و گفتم اجازه حرکت بشما نمیدهم با عصبانیت گفت چند بار گفتم روز دوشنبه بیائید تما مطالب را شرح میدهم و شما را قانع میکنم گفتم شاید تا روز دوشنبه مردم گفت قول میدهم که نمیمیرید. آستینش را کشید و خطاب به زردشتی بهائی گفت آقای سروش آقایان میروند در را ببندید و از دارالتبلیغ خارج شد. آقای سروش گفت آقای ذبیحی کشیش میخواهد نان بخورد او را اذیت نکن. آخوندها از حرف آقای سروش خوشحال شدند همه رفتند ولی آخوند سید نشسته بود بنده هم فرصت را مغتنم شمرده باب صحبت را باز کردم و گفتم اینها حضرت مسیح را هم نشناختهاند اگر کسی یکی از انبیا را بشناسد همه را میشناسد علت این است که ایمان اینها تقلیدی است نه تحقیقی.
خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
؟؟؟؟ منتظر بودم که او دارالتبلیغ را ترک کند من هم ؟؟؟ ؟؟؟
او باور نکرد ناچار قسم خوردم تا باور کند گفت عقیدهات چیست خندیدم گفتم شما که مسلمان هستید جد شما فرمودهاند و استر ذهبک و ذهابک و مذهبک یعنی پول و عقیده و راهت را مستور بدار این چه سئوالی است از من میکنی گفت ترا بحق جدم قسم میدهم بگو چه عقیدهئی داری گفتم بجدت قسم که من بهائی هستم گفت ممکن است امشب با هم مذاکره کنیم گفتم البته چون منزل ما برای پذیرائی مهمان مناسب نبود بخانه حاج محمد زائر رفتیم و به درگاه جمال مبارک توجه و آرزو نمودم که این متحری حقیقت را خودش هدایت و ارشاد فرماید در آن شب بحث ما باوج خود رسید و او خیلی منقلب شد شب دوم و سوم هم مذاکرات ادامه یافت شب چهارم غیبت کرد ولی شب پنجم در جلسه بیت شرکت کرد و در همان شب فضل و موهبت جمال اقدس ابهی شامل حالش شد و قلبش بنور ایمان الهی روشن و منیر گزدید.
شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا بر منتهای مطلب خود کامران شدم
؟؟؟ نام داشتند و به مجرد ایمان چنان ؟؟؟ ؟؟؟
به صراط مستقیم و منهج قومی هدایت کند حاج محمد زائر گفت آقا در خانواده ذبیحی یعنی کسی که ترا از وادی سرگردانی و گمراهی نجات داد تا بحال چندین نفر شهید شدهاند میدانی چرا برای اینکه همین مطالب را به مردم میگفتند شما بادی بانهایت حکمت و بتدریج که نفوس مستعده را ملاقات کردید درباره این ظهور اعظم با آنها مذاکره کنید اما اشتیاق و انجذاب او ناگهان شعلهور شد و به تبلیغ امر مالک انام قیام کرد طولی نکشید همه مردم از عقیدهاش آگاه شدند و به اذیت و آزارش پرداختند ناچار بصلاحدید محفل مقدس روحانی یزد ترک یار و دیار کرد و تا بیست و پنج سال از این شیدائی امر جمال مبارک نشانی بدست نیامد همه از حال و احوال او بیخبر بودند تا اینکه روزی جناب حاج محمد زائر برای انجام کاری به اداره ثبت اسناد یزد میرود ودر اطاق رئیس شخصی آهسته به او میگوید الله ابهی جناب حاج محمد زائر حال شما چطور است حاج محمد زائر میپرسد شما کی هستید میگوید من سید هدایت الله هستم آقای ذبیحی چطورند و چکار میکنند من در اداره کل ثبت کار میکنم و ماموریت دو روزه دارم که به یزد آمده و مراجعت کنم حاج محمد زائر میگوید من کاری دارم که مدتهاست انجام نمیشود و هر روز مراجعه میکنم و نتیجه نمیگیرم ایشان در همان ساعت کار حاج محمد زائر را هم انجام میدهد و خداحافظی میکند و میرود) انتهی
اما شرح سفر افغانستان ذبیحی این است که در اوقات توقفش در ساحت اقدس یک روز حضرت ولی امرالله فرمودند باید احبای ایران افغانستان را فتح کنند و احبای عراق سودان و حبشه را پس از مرخصی و رجوع به ایران روزی در طهران به ملاقات آقا سید حسن هاشمیزاده متوجه که تاریخچهاش در جلد ششم این کتاب مندرج است شتافت و شخصی دیگر را هم در آنجا یافت که او را نمیشناخت وقتیکه برای آنان از ایام تشرف خود و بیانات حضرت ولی امرالله صحبت میداشت فرمایش ایشان را درخصوص افغانستان هم نقل کرد جناب متوجه گفت اگر شما به آن مملکت سفر کنید من هم میآیم ذبیحی وقتیکه از منزل بیرون آمد آن شخص نیز با او همراه شد در کوچه گفت من میرزا هاشم یارشاطر برادر میرزا یعقوب متحده شهید میباشم امشب میخواهم قدری با هم بگردیم پس در کنار شمال شهر بقدم زدن پرداختند و میرزا هاشم جزئیات دفعات تشرف خود را به محضر مبارک حضرت عبدالبهاء با حرارت تمام شرح میداد یک وقتی بخود آمدند و به ساعت نگاه کردند دیدند دو ساعت از نیمه شب گذشته است و پنج ساعت میگذرد که از منزل متوجه خارج شدهاند و حلاوت ذکر محبوب از احساس مرور وقت بازشان داشته است یار شاطر ذبیحی را به منزل خود که در امیریه واقع بود برد و بعد از صرف مختصر غذائی برای ذبیحی بستری گسترده گفت شما اینجا استراحت بفرمائید و خود به تلاوت مناجات پرداخت ذبیحی نیز پس از استماع برخاست و با او هم زانو و هم آواز گردید بعد از قرائت مقداری آیات و الواح یارشاطر گفت رسم خانواده ما این است که هرموقع قصد انجام کاری امری داریم قبل از شروع یک شب تا صبح به دعا و مناجات میگذرانیم حالا من آرزومندم که به معیت شما برای اطاعت امر مولای محبوب به افغانستان سفر کنم آیا شما حاضرین ذبیحی گفت از خدا میخواهم که توفیق این خدمت نصیبم شود یارشارط فورا یک عریضه به محضر مبارک نوشته اجازه هجرت به افغانستان برای هر دو نفرشان خواست هفتاد روز بعد سواد جواب عریضه ایشان در یزد به ذبیحی رسید که در آن میفرمایند:
(عریضه آن دو یار معنوی مورخه 30 تیرماه 1311 به ساحت امنع ارفع طلعت محبوب یکتا حضرت ولی امرالله ارواحنا لوحدته الفدا واصل و تمنا و استدعای شما برای مسافرت به افغانستان محض تبلیغ امرالله و اعلاء کلمه الله بلحاظ اقدس انور فائز بعد از اظهار عنایت از خلوص نیت آن حبیبات در جواب فرمودند مبلغی به آن صفحات اعزام گشت و منتنظر خبر ورود و خدمات او هستیم پس از اطلاع از جریان امور در حین لزوم دستوری بواسطه محفل روحانی طهران ارسال خواهد شد الی آخر*
باری پس از وصول توقیع فوق طولی نکشید که میرزا هاشم یار شاطر از تنگنای دنیا آزاد شد و به عالم بالا صعود کرد و چهل سال بر آن سپری گردید درحالی که ذبیحی درخلال آن مدت به شرحی که گذشت بخدمات متنوع امری مشغول بود تا اینکه در سنه 1351 شمسی بصلاحدید هیئت مشاورین قارهئی و با اجازه محفل روحانی ملی از طریق مشهد و مرز اسلام قلعه به افغانستان وارد شد و اول شهری که در آن سه روز در یک هتل توقف و با هشت نفر بهائی ملاقات کرد هرات بود بعد بکابل روانه شد و در هتلی که نشانی آن را در هرات گرفته بود ورود کرد و یک اطاق یک تختی خواست پس از مقداری مکالمه خدمه هتل بفراست دریافتند که او بهائی است و بیک اطاق دو تختیش بردند و گفتند برای اینکه راحت باشید ما این اطاق را در اختیارتان میگذاریم ولی بقیمت یک تختی با شما حساب میکنیم و بالجملهکارکنان هتل به او محبت پیدا کردند او هم چون دید با وصفی که پی به عقیدهاش بردهاند رفتارشان صمیمانه و محبتآمیز است اطمینانی حاصل کرده صبح روز بعد پس از گرفتن وضو بصوت بلند صلوة کبیر و لوح احمد و چند مناجات تلاوت نمود تا بدانند که اهل بها هم نماز و دعا دارند خادمان هتل که صبحهای زود هنوز کاری نداشتند در پشت درب اطاق مینشستند و آیات و مناجاتش را گوش میکردند و این مطلب را از آنجا دانست که یکی از آنها گفت من هر روز وقت سحر که از خواب برمیخیزم اول نماز خودم را میخوانم و بعد از پشت در گوش به دعا و نماز شما میدهم ذبیحی مدت پنجاه و پنج روز در کابل اقامت داشت و همه روزه با احبا محشور بود و آنان را با حقایق امری آشنا میساخت و پیوسته آرزو میکرد که توفیق ابلاغ کلمةالله برجال آنجا را پیدا کند تا اینکه در اواخر ایام اقامتش شبی هوشنگ رشیدی فرزند مرحوم عبدالله رشیدی که تاجری از مهاجران ایرانی ساکن کابل و با بزرگان دوتل و ملت آن مملکت آشنا و مربوط است به ذبیحی گفت آقای ......... بعزای پسر هیجده ساله خود نشسته است چه که آن پسر بنحو دلخراشی بدست برادر خود کشته شده است و سببش این بوده که هر دو برادر به شکارگاه میروند و هرکدام در پشت سنگی کمین میکنند برادر بزرگتر که بیست و دو ساله بوده صیدی میبیند و تیری بسویش میاندازد برادر کوچک از شنیدن صدای تیر از پشت سنگ سر را بالا میکند همان حین تیر دوم از تفنگ برادر که بسوی صید انداخته بود بر سر برادر کوچک اصابت و مغزش را متلاشی میکند و آن جوان در دم جان میدهد و جمیع بستگان را ماتمزده و داغدار مینماید. باری رشیدی گفت امشب با هم به تعزیتش میرویم اگر موقع را مناسب دیدید کلمةالله را به او ابلاغ نمائید اما بدانید که این مرد خیلی متکبر است اگر بیاعتنائی یا کم التفاتی کرد ناراحت نشوید خلاصه وقتی که به منزلش رسیدند رشیدی و خانمش و محبوبی پورمنشی رشیدی به اطاق رفتند ولی ذبیحی برای کندن کفش قدری معطل و بعد داخل شد وقتیکه صاحب عزا از رشیدی شنید که مرد پیر روشن ضمیری نیز همراه اوست بسرعت عجبیب بساط مشروب را جمع کرد بطوریکه در آن ساعت ذبیحی نفهمید که چیزی از مسکرات و لوازمش بر روی میز بوده است تا بعد که رشیدی برایش حکایت کرد درهرحال ذبیحی بمجرد ورود بعد از ادای سلام اظهار داشت جناب قاضی بنده از آقای رشیدی ذکر خیر شما را شنیدهام و بسیار مشتاق زیارتتان بودم ولی نمیخواستم در چنین موقعی که مصیبتزده هستید خدمت رسیده باشم چه میتوان کرد تقدیرات ربانی این بوده و حوادث روزگار چنین اقتضاء کرده است لذا شایسته نیست که محزون و مکدر باشید و در قضای حضرت باری زاری و بیقراری کنید زیراهمه مردم دنیا رفتنی هستند.
بر آن گروه بخندد فلک که بر بدنی چو روح دامن از او درکشیده بگریند
همه مسافر و باشد عجب که طایفهئی برای زود به منزل رسیده میگریند
و بعد از خواندن دو بیت شعر مزبور دنبال سخن را گرفته مطالبی دلپذیر درباره بقای روح و ناپایداری دنیا بیان کرد و قاضی به تمام دقت استماع مینمود و چنان به ذائقه جانش شیرین میآمد که همسرش را نیز به اطاق طلبید تا او هم این مطالب دلنشین را بشنود بعد از دو ساعت که سخن به پایان رسید عیال قاضی اظهار داشت من قول میدهم که دیگر مویه نکنم و اشک نیفشانم قاضی هم گفت خیلی متاسفم که این فرمایشات شما را در نوار ضبط نکردم تا همواره موجب تسلای خاطرم باشد. ذبیحی که دید بیاناتش تاثیر بسزائی در این زن و شوهر کرده است گفت جناب قاضی دعائی هست برای تشفی صدر و تسلی قلب نسخهاش را به شما میدهم هر وقت دلتنگ شدید آن را تلاوت کنید تا غم دل زایل و مسرت کامل حاصل شود آنگاه دعای هل من مفرج غیرالله را با ادعیه دیگری از همان قبیل که با خط زیبای محبوبیپور نوشته شده بود به قاضی تسلیمنمود قاضی چون مرد فاضلی بود دعاها را اعراب گذارد و پرسید روزی چند دفعه باید تلاوت کرد ذبیحی گفت به اندازهای که خستگی و کسالت نیاورد هنگام وداع قاضی به ذبیحی گفت اینجا وسیله کافی برای نگاهداشتن شما داریم ولی بیم آن است که بچهها گریه کنند و شما ناراحت شوید انشاءالله در ایران از شما بازدید خواهم کرد وقتی که ذبیحی از اطاق خارج شد قاضی و خانمش تا در حیاط بدرقهاش کردند خانم خواست دست ذبیحی را ببوسد ولی او نگذاشت و گفت دستبوسی حرام است واگر نه چنین بود هرآینه من دست شما را میبوسیدم این موقع قاضی به نوکرهایش گفت بروید تفنگها را بیاورید چهار قبضه آوردند و به دست چهار نفر دادند و هر دو نفر از تفنگداران در یک ماشین نشسته آماده حرکت شدند ذبیحی گفت جناب قاضی راه که خطر نداشت قاضی گفت بیخطر هم نیست اما در اثنای طریق رشیدی گفت این دو ماشین اسکورت است که قاضی من باب احترام با شما همراه ساخته است والا همانگونه که میدانید طرق و شوارع خالی از خوف و خطر میباشد. خلاصه از این شرح دانسته شد که اولین بار ملاقات ذبیحی با یکی از رجال افغانستان بچه صورت بوده و چه اثری بخشیده است بعد هم با دو نفر دیگر از رجال آن کشور ملاقات و مذاکراتی نمود که شرحش به قلم خود او چنین است
(چند روز از این قضیه گذشت جناب رشیدی فرمودند باید به ملاقات آقای ....... برویم این شخص یکی از شخصیتهای مهم اقتصادی کابل و بسیار عالم و عراف و شاعر و ثروتمند است و با جناب هادی رحمانی دوستی فراوان دارد ولی تا بحال نظر به رعایت حکمت با او صحبت امری نشده بنده متوکلاً علی الله با جناب رشیدی و خانمشان به پغمان که قشلاق کابل است رفتیم عکسی که جناب ..... با جناب رحمانی گرفته بودند و قرار بود آقای رشیدی به ایشان بدهند به من دادند که بهانهئی برای ملاقات باشد پس از ورود و اظهار محبت فراوان وارد اطاق شدم دیدم شخص دیگری هم نشسته است جناب رشیدی گفت این شخص ..... یکی از استادان ادب دانشگاه کابل است و در دنیا از لحاظ اهمیت ادبی سومین مقام را دارد من عکس را به ایشان دادم و خیلی اظهار تشکر کرد آقای ..... با مشاهده ما گفت چون میهمان دارم میخواستم بروم ولی بخاطر میهمانان شما پانزده دقیقه مینشینم این مدت را هم با جناب .......... به مذاکرات ادبی پرداخت و درباره اشعار یکدیگر اظهار نظر نمودند وقتی مذاکراتشان قطع شد فرصت را مغتنم شمرده گفتم جناب استاد اجازه هست سئوالی بکنم ایشان فرمودند بگو عرض کردم من ادیب نیستم و اطلاعی از شعر ندارم شعری است که میخواهم بدانم از کیست و ارزش شعری او چقدر است و این شعر را خواندم:
فدای چشم سیاهت شوم که در محشر خدا شود متحیر که آفریدهی کیست
جناب .......... خندید و گفت آقای ذبیحی شاعر خیلی اغراق گفته چطور خدا شود متحیر که آفریدهی کیست. اما باید گفت که شعر خوبی است عرض کردم جناب استاد هر شعری که غلو و اغراقش بیشتر باشد بانمکتر است دستی به شانه من زد و گفت بلی چنین است. بعد این دوبیتی فاطمه خانم یکی از احبای رفسنجان متخلص به درویشه را برایش خواندم:
ای صبا از من بگو فرهاد بیبنیاد را تخم ننگی در میان عشقبازان کاشتی
گر براه عشق شیرین کوه میکندی ز جای تیشه ازآهن چه میکردی تو مژگان داشتی
جناب........... گفت این شعر خیلی عالی است و من نشنیده بودم هر دو نفر شعر را یادداشت کردند پس از مذاکره کوتاه درباره شعر و ادب عرض کردم سه مقام در عالم وجود دارد که بالاتر از آنها مقامی نیست اول مقام نبوت است که مخصوص مظاهر مقدسه الهیه است دوم مقام طبابت و سوم مقام علم و ادب و تعلیم و تربیت و اضافه کردم که مقام علم بدن مقدم بر علم دیانت است آقای ......... گفت نه چنین نیست گفتم جناب استاد اگرچه دیانت در مقام اول است ولی تا انسان سالم نباشد نمیتواند دیندار باشد سپس به بیان حضرت رسول اکرم استشهاد کردم که میفرمایند العلم علمان علم الابدان و علم الادیان ممکن است معنی دیگری هم داشته باشد که من نمیدانم ولی چون علم ابدان را مقدم بر علم ادیان ذکر فرمودهاند پس علم طبابت مقدم است بعد گفتم جناب استاد اگر میخواهید تشریف ببرید وقت شما را نگیرم گفت نه مینشینم و استفاده میکنم این شعر سعدی را برایش خواندم.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
و افزودم که این شعر تکلیف مردم را روشن کرده علم طبابت که بعد از علم نبوت است اگر خوب بکاربرده شود مقام دوم را دارد و همچنین علم ادب اگر بزرگان علم مردم را خوب تربیت کنند و برای قبول ادیان حقه آماده کنند مقامشان محفوظ است و چنانچه به وظیفه خود عمل نکنند خیانت بزرگی کردهاند در این اثنا مذاکرات امری بطور علنی مطرح شد و گفته شد که در دنیا تنازع بقا وجود دارد و انبیای الهی برای از میان بردن آن کوشش نمودند و تا حدودی هم موفق شدند ولی در این ظهور کلی الهی تنازع بقا بکلی از بین میرود بشر در ظل رایت وحدت عالم انسانی متحد و متفق میشود. در پایان جلسه آقای ......... اظهار داشتند که اگرچه ما خودمان را از لحاظ علم و ادب کامل میدانستیم ولی اعتراف میکنیم که تابحال درباره دیانت که اس اساس عالم انسانی است تحری حقیقت نکردهایم. جلسه ختم شد و میزبان اظهار علاقه نمود که باز هم این جلسه تکرار شود ولی متاسفانه امکان ملاقات میسر نگردید سه روز قبل از حرکت به ایران نامهئی از جناب ....... خطاب به آقای رشیدی واصل گردید که در آن نامه استفسار نموده بود که چنانچه آقای ذبیحی در کابل هستند میخواهم ایشان را ملاقات کنم من نامهئی به ایشان نوشتم و توضیح دادم که چون باید به ایران بروم ضمن اجازهی مرخصی خداحافظی میکنم و امیدوارم که در سفر بعد شما را ملاقات کنم. نامهی دیگری هم برای قاضی نوشتم و این مناجات جمال مبارک را برایش فرستادم
هوالله
"ای رب بدّل عسر اولیائک بالیسط و شدتهم بالرخاء و ذلهم بالعز و حزنهم بالفرح الاکبر یا من بیدک زمام البشر انک انت الله الفرد الواحد المقتدر العلیم الخبیر."
و دعای سبوح ویا قدوس را هم ضمیمه کردم و فرستادم و توصیه کردم برای رفع آلام و احزان وارده همواره این آیات را تلاوت کند و به ایران مراجعت کردم. انتهی
ذبیحی بعد از رجوعش به ایران پس از گذشت کمی بیش از سه ماه بار دیگر به افغانستان سفر کرد و مانند سابق به تشویق دوستان و تزئید معارف امری آنان مشغول گشت وقتیکه به کابل وارد شد قاضی سابق الذکر از ورودش اطلاع یافته در هتل به ملاقاتش رفت و اظهار داشت این بازدیدی است که انجامش وظیفهی من بود و بعد از چند یوم ذبیحی با رشیدی به منزل او رفته صحبتهای امری به میان آورد و امرالله را مفصلا معرفی نمود بعد از مدتها .......نیز در منزل خود از رشیدی احوال ذبیحی را پرسید و چون شنید که او در کابل میباشد گله کرد که چرا تاکنون به او خبر نداده است وگفت فردا ساعت پنج بعد ازظهر منتظر ایشان خواهیم بود ذبیحی در موعد مقرر به منزلش رفت و بعد از گفت و شنودهای عادی و تعارفات متعارفی صحبت امری به میان آورد و قدری از کتاب شریف ایقان را برخواند که سبب اعجاب گردید از قضا برادرش هم آنجا بود و هنگامی که ذبیحی خداحافظی میکرد گفت باز هم شما را ملاقات کنم تا اینک یک روز قبل از حرکت ذبیحی به ایران در منزل رشیدی دیداری با این شخص دست داد مجلس که گرم شد و مطالب صمیمانه و خودمانی به میان آمد ذبیحی گفت جناب .......... آیا میدانید که چقدر شما را دوست میدارم گفت میدانم چرا که من هم شما را دوست میدارم ذبیحی گفت امروز میخواهم مطالبی را عریان برای شما بگویم آنگاه از موضع دیگر کتاب ایقان از بر قرائت نمود.......... پرسید این کلمات از کیست؟ جواب داد از حضرت بهاءالله است پرسید ایشان آثار دیگری هم دارند جواب داد چندین برابر تمام کتب آسمانی آیات دارند بعد لوح احمد را هم تلاوت نمود ...... تمجید کرد و پرسید چرا این لوح بزبان عرب است ایشان که فارس بودهاند جواب داد اولا چون و چرا در کار انبیا روا نیست ثانیا چون این ظهور اعظم برای نجات قاطبهی اهل عالم است و اختصاص بقومی دون قومی ندارد لذا به لسان عربی که افصح و ابسط لغات است نازل شده و دیگر آنکه تنزیل آیات و الواح علاوه بر فارسی بعربی دلالت بر کمال ایشان میکند آیا بر کمال هم اعتراض جایز است؟ بعد دو لوح از الواح حضرت عبدالبهاء نیز تلاوت نموده سپس گفت صد و سی سال است حق ظاهر شده و من حیفم میآید که شما با این معلومات واطلاعات از دولت معرفتش محرومبمانید امیدوارم ایام حیات را غنیمت بشمارید ودر این زمینه تحقیق کنید که حاصل زندگی و غایت حیات آدمی شناختن حق است و بس......... قول داد که اگر عمری باشد به اینکار اقدام کند و مجلس خاتمه یافت. در همین سفر ذبیحی با شخصی موسوم به .... سه روز متوالی در شهر هرات صحبت داشت تا اینکه آن مرد به موهبت ایمان سرافراز گردید و یوم تشرفش به مقام اطمینان مصادف با شب عید رضوان بود و فردای آن شب که روز اول عید باشد بعضویت محفل روحانی هرات انتخاب گردید و برای تقویت صندوق خیریه مبلغی مستمری تعهد نمود. ایضاً در کابل با شخصی بنام ........ملاقات کرد که علاقه به مرام کمونیستی داشت قبلا از بهائیت نیز مطالبی به گوشش خورده بود این هنگام که ذبیحی برایش از تعالیم اجتماعی و اقتصادی امر مبارک صحبت نمود درنظرش بسیار جلوه کرد و دنبال تحقیقات را گرفت تا اینکه پس از سه ماه به یقین دانست که نه تنها حصول سعادت اخروی بلکه راه نجات دنیوی نیز منحصر به اجرای تعلیمات حضرت بهاءالله است و قلبش چنان بنور عرفان منور گردید که لایحهئی محتوی اقرار بدین الله به محفل کابل نوشت که جنبه استدلالی داشت و هنگام انتخابات به عضویت محفل روحانی برگزیده شد و نیز دفعهئی با چهار نفر تاجر نمعتبر مقیم کابل که یکی از آنها حرفهی طبابت نیز داشت بواسطه مهاجری از یاران ایران بنام خلیل اخوان ملاقات نمود این نفوس همگی متمکن و متدین و بطواف خانه کعبه مشرف گشته بودند و در همان مجلس اول از بیانات ذبیحی انتعاش و انجذابی در وجودشان پدید آمد که طالب تکرر جلسات گشتند یکی از آنان که همان شخص طبیب باشد آخر کار ذبیحی را بوسید وگفت حقا که فرمایشات شما تازگی داشت این شخص وصف این ملاقات و مذاکرات را در نزل به همسرش نقل نمود که او هم مشتاقانه در جلسهی بعد حضور یافت و ذبیحی در دنباله مسائل قبلی مفصلاً صحبت کرد از جمله اظهار داشت شما به زیارت بیت الله رفتهاید تا به خدا نزدیکتر شوید ولی غافل ماندهاید که صد و سی سال است صاحب بیت ظهور کرده واول باید او را بشناسید و بعد به اوامر و احکامش عمل نمائید خلاصه ذبیحی قرار بود روز پنجشنبه همان هفته به اتفاق اخوان به ایران بیاید ولی از طهران بوسیله تلگراف به او خبر دادند که چهار روز حرکت را به تاخیر بیندازد و این برای آن بود که دامادش میخواست در طی سفر ارض اقدس با او ملاقات نماید و برنامهاش طوری بود که این دیدار در کابل دست میداد بهرحال این قضیه سبب خوشحالی ذبیحی گردید و توانست یکبار دیگر با آن گروه ملاقات نماید و چون آن اوقات اواخر فصل بهار بود آخرین ملاقات در صحرا و چمنزار صورت گرفت این دفعه پدر زن آن شخص طبیب هم که خود مهندس بود در جلسه شرکت نمود. وقتیکه ذبیحی در آغاز گفتار به مناسبتی نام اسلام را به میان آورد مهندس گفت درخصوص اسلام برایم حرف نزنید که من از آن بیزارم چه که این نهضت از ابتدا تا انتها با آویختن و خون ریختن همراه بوده است ذبیحی گفت جناب مهندس شرع منیف اسلام اول پاک بوده حالا هم اصل آن طاهر است آنگاه بجوی آبی که پیش رویشان جریان داشت اشاره کرده پرسید آیا شما از این آب میآشامید گفت خیر پرسید اینجا تا سرچشمه چقدر فاصله دارد گفت تقریبا هزار متر پرسید آیا سرچشمه هم مثل اینجا آلوده است گفت خیر بلکه بهترین آب این محل همان است گفت خوب درصورتیکه آب هزارمتر که از منبعش دور بشود اینگونه آلوده میگردد پس از شریعتی که هزار و چهارصد سال از ابتدایش میگذرد توقع دارید آلوده نباشد بلی اساس هر شریعتی پاک و مقدس بوده و هست مظاهر الهی هم جمیعاً مروج حق و حقیقت بوده و میباشند و هیچیک با هم فرقی ندارند حضار گفتند چنین است که میفرمائید بعد با همگی وداع نموده در اوایل تیرماه 1352 بایران رجوع نمود و باز در داخل کشور مسافرتهای تبلیغی و تشویقی را از سرگرفت و الان هم که آخر پائیز سال یکصدوسی بدیع میباشد با وجود کبر سن در مسافرت بسرمیبرد و نفحات معطرهی رب الایات البینات را در بلاد و امصار منتشر میسازد.
اکنون وقت آن رسید که با قلم و دفتر وداع نمائیم و بار دیگر حق جلت عنایته را به تائیدی که در اتمام مجلدات این کتاب شامل حال فرمود بستائیم و خاتمه را به این لوح مبارک بیارائیم:
هوالابهی
ای بنده پروردگار از خدا بخواه که در این عالم پرمحنت نفس راحتی کشی و در این جهان پرآلایش آسایشی نمائی این موهبت چهره نگشاید و این عنایت محفل دل نیاراید مگر به انقطاع از ماسوی الله و توجه تام به ملکوت ابهی و این انقطاع و توجه حاصل نشود مگر به انجذاب به نفحات الله و اشتعال به نار محبت الله و این انجذاب و اشتعال میسر نگردد مگر به تبلیغ امرالله و ثبوت و رسوخ بر عهد و میثاق الله. و البهاء علیک و علی کل منقطع متوجه منجذب مشتعل مبلغ ثابت راسخ مستقیم فی دین الله. ع ع
خاتمه
در بیان مطالبی دانستنی راجع به کتاب مصابیح هدایت همچنین وصیت مؤلف در این خصوص
اولا در تحریر مصابیح هدایت در عین اینکه از استعمال لغات مشکله و عبارات پیچیده احتراز گردیده از درج اغلاط مشهوره و کلمات عامیانه نیز اجتناب شده مگر در موارد بسیار نادر که به نظر مجموعا در تمام مجلدات این کتاب از بیست الی سی کلمه تجاوز نکند که بعضی از آنها غلط مشهور و بعضی هم در غیر موضع اصلی استعمال شده است. و مراد از غلط مشهور غلطی است که ادباء و نویسندگان (نه عوام) آن را در آثار خود بکاربردهاند ولی منطبق با قاموس یعنی کتاب لغت نبوده است مثل کلمه وقیح که صاحب مثنوی میفرماید:
من بجادویان چه مانم ای وقیح کز دمم پر رشک میگردد مسیح
درصورتیکه صیح آن وقح بر وزن خشن میباشد. اما عدد الفاظ عامیانه هم شاید از دو کلمه (لوچه وکوله) بجای (لفچه و معوج) تجاوز نکند و علت استعمال کل کلمات مزبوره با علم به غلط مشهور یا عامیانه بودن یا در غیر ما وضع له بکاررفتنش این است که چون بگوشها آشناتر میآمده در مواضعی که بکاربرده شده است به بیان مقصود وافیتر بوده و عندالالباء معلوم است که غلط مشهور بهتر از صحیح مهجور است.
ثانیاً هنگامی که اقتضاء نموده است عبارتی از کسی در این کتاب درج شود در کلمات و جملههایش تحریف و تصحیفی نگردیده بلکهعین کلام آن کس در سرگذشت نقل گشته ولو در تنسیق آن عبارت حسن سلیقه بکارنرفته باشد. همچنین در هر موضع که بیانی و استدلالی (نه بعین عبارت) از نفسی در سرگذشتی آورده شده است در مضمون آن تصرفی بعمل نیامده هرچند در همان زمینه بیانی بهتر و استدلالی محکمتر میسر بوده است واتخاذ این روش من باب متابعت از تاریخ نویسان بزرگ میباشد که هرگز خیانت در گفتههای کسی که از این عالم رحلت کرده است روا نمیدارند و با داخل کردن کلمات یا آراء خود در کلمات و آراء رفتگان سبک و فکر آنان را از صورت اصلی برنمیگردانند و آن نفوس را بغیر آنچه بودهاند جلوه نمیدهند آری اگر اشخاص در قید حیات باشند و به اجازه و رضایت خودشان باشد مانعی ندارد ولی در غیاب یا ممات کسی این عمل برخلاف وجدان و انصاف است:
ثالثاً اینکه در توضیح معضلات متن کتاب به قلیلی از حواشی اکتفا رفته و در مواضع بسیار کمی با تذییل یعنی پاورقی مبهمات مطالب تبیین گشته درصورتیکه بنظر بهتر بود که بیشتر در این کار اهتمام بشود همانا چند علت داشته. اول اینکه اگر نگارنده بنا را بر تفسیر کل لغات و شرح جمیع رموز و اشارات محتویات کتاب مینهاد هرآینه فرع بر اصل میچربید و مانع از حصول مقصود میشد. دوم آنکه شاید این کار برای اندکی از اشخاص لازم و برای کثیری از نفوس زاید میبود. سیم اینکه تفصیل بعض مجملات به آداب کتابت لطمه وارد میساخت مثلا دربعض مکاتیب حضرت فاضل قائنی ذکر (شهید معروف) شده و این اشاره به حکایتی است از ملای رومی که درجش در مثنوی نافع و عبرتبخش است اما نقلش در این کتاب مخالف سلیقه اولیالالباب میشد و امثال این چیزها در پارهئی از مواضع دیگر نوشتههای برخی از صاحبان سرگذشت نیز موجود است.
رابعاً من باب مزید استحضار و زیادتی استبصار قارئین عظام بعض مکاتباتی که درباره مصابیح هدایت بعمل آمده است درج میگردد تا چگونگی بسیاری از امور واضح و در آتیه قضاوت محققین دنیای بهائی دربارهی این تألیف آسان شود و باید دانست که راجع به این کتاب مکاتیب زیادی به رقم آمده که بعضی را حقیر برای کسب اطلاعات و تحصیل مواد لازمه به احباب نوشته و جواب بیشتر آنها را دریافت داشتهام و بعضی هم از طرف احبای الهی درخصوص مسائل مختلفهی کتاب به فانی رسیده که هیچیک بیجواب نمانده و الان از هر دو رقم مذکور دویست و بیست و هشت مکتوب مفصل و متوسط در دوسیه مربوطه مضبوط میباشد که اگر مرتبا صفحه بندی شود شاید من حیث الحجم از مجموع دو جلد اول و دوم مصابیح کمتر نباشد و پوشیده نیست که این مکاتیب غیر از مواد و مدارکی است که به استناد آنها فصول کتاب تنظیم و تحریر میشده است چه آن مدارک اگر نزد حقیر باقی میماند هرآینه به تنهائی کتابخانهئی کوچک تشکیل میداد بهرصورت از بین مراسلات موجوده علاوه بر آنچه در پرسش و پاسخی بوده که راجع به طبع و نشر آن بعمل آمده است بعض آنها مشتمل بر نکات انتقادی میباشد پارهئی هم کیفیت مساعی مؤلف را در صحت مطالب و مسائل متفرقهی دیگر میرساند برخی نیز جنبهی تشویق و تقدیر دارد.
از قسم اول (بغیر از مکاتباتی که با تشکیلات امری در موضوعات انتقادی صورت گرفته و درجش در اینجا لزومی ندارد) فقط سه مکتوب است از افراد احباء که عنقریب هرسه مکتوب با اجوبهاش درج میشود تا هیچیک از انتقاداتی که تاکنون از جانب احباب بعمل آمده است بیجواب نمانده باشد.
از قسم دوم بسیار است که فقط دو نامه با جوابش مندرج میگردد چه از همین دو مکتوب مقصود یعنی اندازه مجاهدات نویسنده بدست میآید.
از قسم سیم هم متعدد است که از آن میان سه مکتوب که علاوه بر شکرانه و تقدیر متضمن نکات مفیدهی دیگر نیز هست انتخاب و با جوابهایش در اینجا نوشته خواهد شد و هنگام نقل مکاتیب افراد احباب که برای فانی رسیده القاب و عناوین صدر آن که علت خجلت و انفعال حقیر است همچنین القاب صدر جواب هریک لاجل اختصار حذف و در هر دو مورد بکلمه (بعد العنوان) اکتفا خواهد گشت و در آخر کار وصیت مؤلف مندرج خواهد گردید.
قسم اول- مکاتیب انتقادی
مکتوب اول
آبادن 13 شهرالکمال 105-22 مرداد 1326 لجنه محترمه ملی نشر آثار امری شیدالله ارکانه.
پس از تقدیم مراسم ارادت معروض میدارد. کتاب مستطاب مصابیح هدایت تالیف فاضل جلیل جناب عزیزالله سلیمانی که به تصویب آن لجنه محترمه رسیده به عقیده حقیر نشریهئی است بسیار مفید و مغتنم مخصوصاً برای جوانان و مبتدیان در امر حضرت رحمن تجربهی شخصی این بنده این است که مطالعهی احوال قدمای امر روح و قوت جدیدی در خوانندگان ایجاد میکند که امروز برای همه ما بینهایت مورد لزوم و احتیاج است درضمن مطالعه کتاب به نکتهئی برخوردم که ذکر آن را لازم میدانم:
در صفحه 234 جلد اول سطر 15 مذکور است.
ملانصرالله شهید در تمام مدت عمر هفتاد و هشت ساله خود بیک زن اکتفا نمود مثل اینکه در نظر مؤلف و نویسندهی کتاب اکتفای به یک زن از امور عجیبهی مهمه است و حال آنکه در بین بهائیان امری عادی و معمولی و فریضه روحانی ودیانتی است به عقیده این بنده اصلاح عبارت فوق بنحویکه رفع سوءتفاهم بشود لازم است ان شاءالله در نسخههای آتیه کتاب ملحوظ خواهد شد از این جسارت معذرت میخواهم و بانهایت اشتیاق منتظر جلد دوم و سوم این کتاب نفیس هستم. بنده فانی فؤاد اشرف
جواب
خلاصه جوابی که به ایشان داده شده بود این است که آن شهید مجید با اینکه عالمی از علمای دینی اسلام و فاضلی از فضلای اهل تشیع بوده و به موجب شرع شریف حضرت خیرالانام حق اقدام به اخذ زوجات متعدد داشته و نیز میتوانسته است هرقدر بخواهد صیغه بگیرد معهذا در تمام مدت عمر دراز که پنجاه و پنج سالش در مسلمانی گذشته است به یک زن اکتفا نموده و این خود نوعی وارستگی است که قلیلی از هم صنفان ایشان به آن نائل گردیدهاند لهذا درج این قضیه در سرگذشت نافع بنظر آمد.
مکتوب دویم
از قلهک به تبریز 28 اسفند 1331
دوست عزیز روحانی پس از عرض ارادت و تجدید مراتب صمیمیت و تبریک عید سعید نوروز معروض میدارد که چندی است ایام را به استراحت برای تقویت مزاج میگذرانم در ایام اخیر مکرر در اثر این فرصت سعادت مطالعه و مرور جلد دوم مصابیح هدایت تألیف آن وجود گرامی دست داد در موقع تحریر این سطور کتاب مزبور در مقابلم میباشد مطالعهی این کتاب مرا بر آن داشت که اوقات ممتدی را بیاد آن سرور ابرار باشم و از زحماتی که در جمعآوری شرح حال چراغهای نورانی که خداوند رحمن فراراه مردم گمراه در محمیطهای بس مظلم و تاریک داشته سپایگذاری نمایم زیرا تدخیر در تألیف و انتشار تذکره حال مردان روحانی قرن اول امر سبب فراموشی بسیاری از وقایع مهم تاریخ حیوة این مردان بزرگوار خواهد گردید و نسل جوان و مردمان آینده بزحمت از خدمات و مشقات گذشتگانی که پس از جانبازان صدر امر سبب انتشار حقایق عالیهی روحانیه گشتهاند آگاهی خواهند یافت. به حقیقت این اقدام شریف شایسته سپاسگزاری افرادی مانند اینجانب و تقدیر عمومی جامعه میباشد. از خداوند بایستی مسئلت نمود که آن جناب و نفوسی که مانند جنابعالی در تهیه و تألیف و تدوین آثار و نوشتهها و کتب و مجلات و مقالات همت میگمارند بشدیدالقوی تائید فرماید و سلامتی و عمر دراز برای اجرای منویات عالیه عطا نماید در ضمن عرض این نامه بخاطر رسید سپاسگزاری خود را با تحریر مطالبی چند که در ضمن مطالعه کتاب در خاطر مانده که بایستی مورد امعان نظر آن حضرت قرارگیرد برشته نگارش آورده و تذکراتی که برای جلوگیری از انتقادات سایرین بنظر میرسد معروض دارد لذا بصورت فهرست برخی از آن مطالب در صفحه ضمیمه این عریضه معروف و ان شاءالله در فرصت بیشتری درصورتیکه میل آن جناب باشد باز هم مصدع اوقات شریف خواهم شد. با تقدیم تحیات فائقه و ارادات قلبیه عزت الله ذبیح
صورت ورقه انتقادیه جناب مهندس عزت الله ذبیح که ضمیمه نامه ایشان بود:
صفحه 90 سطر 12 (باری حضرت وجدانی ولو جزئیات سرگذشت ایشان از ان به بعد معلوم نیست) حضرت وجدانی در این سنوات مدت طولانی به سمت تحویلدار و زمانی هم بسمت معاون ناظم مدرسه تربیت بنین طهران مشغول کار بودند و در مواقع بسیار بحرانی بالاخص در دورهی جنگ بین اللملی اول 1914-1918 و چند سال بعد آن که در اثر نرسیدن کمک معدودی از بهائیان امریکا که هرکدام بالانفراد قبول پردخت خرج تحصیل چند نفر از اطفال بیبضائت را قبول کرده بودند و ورشکستگی وضع عمومی ایران که وضع مالی مدرسه بسیار بد بود در حفظ و نگهداری مدرسه خدمات ذیقیمتی انجام دادند و در ایام تعطیل و شبها هم در محافل تبلیغی و تشکیلات امر بالاخص در محفل نورانی (مبلغین) عضویت داشتند شرح مفصل حال ایشان در این مواقع بایستی قطعا اگر خودشان ننوشته باشند از آقای صمیمی و آقایان کیانی تحقیق فرمائید و سوابق مدرسه تربیت و محافل روحانی نیز راهنمائی دقیق خواهد بود. چندی قبل از تعطیل مداس تربیت به تبلیغ و تبشیر و مسافرت به ولایات ایران پرداختند که از آرشیو محفل نورانی و لجنه تبلیغ قطعا جزئیات آن بدست میآید. تفصیل قسمت سی ساله اخیر حیوة حضرت وجدانی که ثمرهی مجاهدتهای زمانهای اولیه دوره زندگی ایشان است بسیار لازم است.
صفحه 219 از سطر 4 تا سطر 9 (باری میرزا سلیمان جریان مذاکره را به عرض محفل روحانی همدان رسانید و آنها بعد از شور و مصلحت اختیار رد و قبول این کار را به خود ابوالفضائل که در محفل حاضر بود واگذار کردند) چون واقعه بالا از مسائل قبل از صعود جمال قدم جل ذکره الاعظم است محافل روحانی هنوز تاسیس نشده و این جانب آنچه اطلاع دارم تشکیل محافل مقدس روحانی در دوره مرکز عهد و میثاق الهی میباشد و حتی لغت محفل روحانی از کلک مقدسش صادر شده است اگر حضرتعالی را غیر از این مدارکی موجود است بسیار خوشوقت میشدم که اینجانب را مستحضر میفرمودید در غیراینصورت اقدامی در تصحیح این قسمت مبذول فرمایند.
صفحه 221 موضوع حکومت مؤیدالدوله در خوزستان
آنچه به نظر اینجانب میرسد مرحوم مویدالدوله بایستی دو مرتبه به حکومت خوزستان منصوب شده باشد و فاصلهئی در بین باشد و آخرین دفعه بگمان اینجانب در دوره رئیس الوزرائی مرحوم وصوق الدوله در حدود سنوات 1919 یا 1920 میلادی است درصورتیکه تحقیق موضوع بر آن حضرت روشن خواهد شد گویا در فاصله دو حکومت یا ایالت حضرت مویدالدوله شغلهای دیگری داشته است.
صفحه 283 (خلاصه حضرت ابوالفضائل در سنه 1318 قمری مطابق 1900 میلادی از مصر به اروپا رفت و پس از اقامت چند ماهی در پاریس حسب الامر به امریکا توجه فرموده در ییلاق (گرین عکا) که محل اجتماع رجال مهم مغرب زمین است....) در این موضوع نظر به اهمیت تاریخی مسافرت حضرت ابوالفضائل بنظر اینجانب شایسته است شرح و تفصیل بیشتری داده شود و موضوع نفوذ امر در امریکا و رفتن خیرالله افندی و مشکلاتی که در اثر خودخواهی و تعصّی او بوجود آمد و حضرت مولی الوری ارواحنا فداه ابتدا حضرت ابوالفضائل را به اتفاق جناب لسان حضور (آقای وحید) برای مترجمی مخصوصاً مأمور امریکا فرمودند و سپس آقای علیقلیخان کلانتر (اشتعال کلانتر) بعدا نبیل الدوله لقب گرفتند بسمت مترجمی مامور گردید و حضرت ابوالفضائل مدت سه سنه در آن کشور در شهرهای مختلف تشریف داشتند با مدارک به این فصل در چاپهای بعد اضافه شود و اقدامات بسیار دقیق و محکمی را که حضرت ابوالفضائل در بذرافشانی و آبیاری امر مقدس در امریکا نمودهاند جزء وقایع بسیار مهم تاریخی ذکر و بیا گردد در موقعی که تصمیم شریف بر این قرارگیرد اینجانب را انچه بنظرش میرسد درصورتیکه میل حضرتعالی باشد معروض خواهد داشت.
در شرح حال حضرت مصباح.
1- مدرسه تربیت قبل از حضرت مصباح هم مرتب بود مخصوصاً در دوره ریاست مرحوم دکتر علاءالله خان بخشایش و نظامت میرزا فرج الله خان پیرزاده که بالاخص بواسطه مرحوم میرزا فرج الله خان پیرزاده مدرسه تربیت درخشانترین دورههای خود را طی کرده و دارای کلاسهای بیشتری بود صعود مرحوم پیرزاده ضایعه جبران ناپذیری برای مدرسه تربیت و معارف ایران بود چنانکه گویند حکیم اعظم مدیر کل معارف و علوم وقت گفته بود با فوت پیرزاده کمر معارف ایران شکست پس از آن نظامت به شخصی بنام میرزا فتح الله خان سپرده شد که گویا بهائی نبود یا فقط محب بود و بعد هم بحران جنگ مدرسه را به حالت بسیار ناگواری از حیث وضع مالی انداخت و کلاسهای مدرسه که در زمان آقای پیرزاده ابتدائی چهار متوسطه کامل بود و عده محصل هم اش ششصد متجاوز بود به شش سال ابتدائی واول متوسطه با وضع بحران آمیزی تبدیل شد بعد از این موضع است که جناب مصباح که تا آنوقت جزو معلمین مدرسه بوده و ادبیات و فرانسه تدریس میفرمودند به مدیریت مدرسه منصوب شدند و مدرسه مجدد تا سه سال متوسطه کلاس پیدا کرد و نواقص آن رفع شد تا در زمان وزارت جناب آقای علی اصغر حکمت به امر دولت وقت بسته شد........ و بنده مناسب میدانم که نام مخالفین امر هم با عناوین معمولی اجتماعی ذکر شود با روح ادبیات بهائی مباینتی نخواهد داشت.
تاریخ حیوه حضرت مصباح.
موضوع ازدواج و اولاد حضرت مصابح چنانکه مستحضرید آن حضرت علاوه بر سه پسر دو دختر هم دارند که آن دو دختر یکی خانم آقای سرتیپ بهاءالدین خان علائی و دیگری قریه جناب آقای مهندس عهدیه است و در مراتب ایمان و خدمت صبایای حضرت مصباح هم کم از پسران نیستند و هریک دارای معلومات و معارف مادی و امری میباشند. در طبع دوم از ذکر صبایای آن وجود مقدس هم ذکری بفرمائید که در ادای حق تحریر تذکره حال آن دانشمند بزرگوار لطف کامل مبذول شده باشد بالاخص اقدس خانم عهدیه تمام ایام آخر حیوة با حضرت مصباح بود و در تحریر یادداشتها و اشعار و کتب ایشان سهم بسزائی داشتهاند. موضوعی که در شرح حیوة جناب مصباح قابل توجه است مدیریت سه دوره مدرسه تابستانه در حاحیآباد بود و مدرسه مزبور از طرف هیکل مبارک مورد عنایت لانهایه قرارگرفت و حضرت مصباح در اداره و تعلیم عموم احبا و جوانان با پیری و ضعف جدیت وافری مبذول میفرمودند. در خاتمه این یادداشتها از جسارت خود معذرت طلبیده و عفو و بخشایش طلب مینمایم.
تبصره- نظر به اینکه به فرموده مبارک مدارس تابستانه پایه دارالعلمها و دارالفنونهای آتیه دنیاست و مدرسه تابستانه ملی در حاجی آباد اولین تأسیس در ایران بود که متأسفانه در سنه 1321 به بعد به آن طرز تعقیب نشد لذا توجه بدین موضوع معروض گردید مقصود این است که مدرسه تربیت همواره دارای کلاسبندی مرتب و پرگرام وزارت معارف بدقت اجرا میشده و در زمان مرحوم پیرزاده همیشه در امتحانات معارف اول شاگرد تمام مدارس طهران از مدرسه تربیت بود ولی بعد این امتیاز را از دست داد و فقط مدرسه تربیت بنات تا سالهای آخر دارای این امتیاز بود. انتهی
جواب
از تبریز به طهران 14 فروردین 1332
بعد العنوان
مرقومه شریفه مورخ به تاریخ 28 اسفند 1331 اخیرا زیارت و از مراتب التفات و مراحم آن وحود مسعود استحضار و امتنان حاصل گشت از ساحت اقدس مولای عزیز مسئلت چنان است که اگر ضعفی در مزاج آن حضرت باقی مانده باشد برطرف و صحت و نشاط جانشین آن گردد. آنچه درباره جلد دوم مصابیح هدایت مرقوم فرموده بودید به کمال دقت مطالعه گشت من بعد نیز هرچه به نظر شریف در این باره بیاید و بنگارید مورد امعاننظر قرارخواهد گرفت بلکه علت مزید تشکر هم خواهد گردید. اینک نظر خویش را درباره مواد مندرجه در نامه گرامی بعرض آن جناب میرساند:
1- (صفحه 90 سطر 12) درخصوص بقیه سرگذشت حضرت وجدانی هنگام تحریر تاریخچه ایشان بیش از چهار ماه کوشش بعمل آمد که شاید بوسیله حضرت صمیمی که خود مستقیماً با ایشان مربوط بودم و یا بوسیله جناب کیانی که جوان مهذب آقای شهابالدین زهرائی رانزدشان میفرستادم تتمه تاریخ ایشان بدست آید متاسفانه امکان نیافت و معطل گذاردن کتاب هم بیش از آن جایز نبود ولی بعدها بقیه تاریخچه آن بزرگوار پیدا شد و الآن نزد فدوی موجود است و در موقع خود بر تاریخچه حضرت وجدانی افزوده خواهد شد.
2- صفحه 219 از سطر 4 تا سطر 9: راجع به اینکه میرزا سلیمان جریان مذاکره را بعرض محفل روحانی همدان رسانیده و حال آنکه محفل روحانی هنوز تاسیس نشده بوده است الخ.
سرگذشت همدان و کرمانشاه حضرت ابوالفضائل به تمامها منقول است از اقوال جناب حاجی یوحنا حافظی همدانی و ایشان مطالب را در دفترچهئی یادداشت کرده بودند بنده هم به کمال دقت ثانیا جوهر مطالب ایشان را پس از استماع یادداشت مینمودم و بعد با انشای خود به رشتهی تحریر میکشیدم و بعید به نظر میرسید که ایشان در اقوال خود اشتباه نمایند معهذا تذکر سرکار مهم و مقتضی تدقیق میباشد و چون در تبریز وسیله تحقیق مفقود است هرگاه آن حضرت قبول زحمت فرموده بدوا از شخص حاجی یوحنا که مقیم طهران میباشند در این خصوص توضیح بخواهید و درصورت لزوم از سایر مطلعین احبای همدان نیز استفسار بفرمائید و نتیجه را به فدوی مرقوم فرمائید نهایت لطف و مرحمت است.
3- (صفحه 221) موضوع حکومت مؤیدالدوله الخ.
مختصر مطلبی که در این باره نوشته شده طرد اللباب و نظر بارتباطش با تاریخ حضرت ابوالفضائل است لهذا تفصیل بیشتر دربارهی مؤیدالدوله لزومی ندارد.
4- (صفحه 283) راجع به مسافرت حضرت ابوالفضائل به امریکا که مرقوم داشتهاید ابتدا حضرت مولی الوری ایشان را به اتفاق جناب لسان حضور به امریکا فرستادند و بعد نبیل الدوله را برای مترجمی مامور فرمودند الخ.
بنده تاریخ لسان حضور را از خودشان تحقیق کرده و نوشتهام ایشان به تنهائی و بالاستقلال بقصد نشر نفحات به امریکا رفتهاند و خط سیروتاریخ حرکتشان هم با جناب ابوالفضائل فرق داشته است خود ایشان هم فعلا در طهران میباشند و ممکن است تحقیق بفرمائید اما اینکه مرقوم فرمودهاید چون سفر امریکای حضرت ابوالفضائل اهمیت تاریخی داشته شایسته بود که مفصلتر نوشته شود و از خرابکاریهای خیرالله افندی هم ذکری بشود.
صحیح است لکن بدو نظر بنده از شرح مفصلتر معذور بودم یکی اینکه تحصیل مدارک صحیح در این باره معسور بلکه در شرایط فعلی غیرمقدور بود دیگر آنکه تفصیل این امور بطور مستوفی خصوصاً وقایع مثل حضرت ابوالفضائل شخصی که تمام مسافرتها و گفتگوهایش مهم و تاریخی است در یک کتاب حجیم هم نمیگنجد و حال آنکه در مصابیح هدایت برای هرکدام از صاحبان ترجمه بیش از یکصد الی یکصدوبیست صفحه معمولی نمیتوان اختصاص داد و این اندازه برای مقصودی که در مقدمه جلد اول ذکر شده کفایت مینماید بدیهی است در شان این قبیل نفوس در آتیه بوسیله مورخین و محققین دیگر تاریخهای بسیار مفصل نوشته خواهد شد اما واضح است که آنچه فعلا در مصابیح درج میگردد ولو مختصر است باید کاملا صحیح عاری از خطا باشد لهذا سزوار است که آن حضرت و سایر دوستان فقط از لحاظ صحت و سقم (نه از نظر اجمال و تفصیل) قضاوت فرمایند.
5- راجع بشرح احوال حضرت مصباح- درخصوص مدیریت و معلمی ایشان هرچه نوشته شده بیکم و زیاد اخذ از فرمایشات جناب دکتر مصباح است لهذا در این خصوص اگر فرصت یافته با ایشان مذاکره و نتیجه مذاکرات خود را در تصحیح آنچه در کتاب درج شده مرقوم دارید بر تاریخچه حضرت مصباح افزوده خواهد شد اما راجع به عدد اولاد ایشان نیز اطلاعاتی که در مرقومه شریفه به بنده دادهاید ذیقیمت است و تمان آنچه بر تاریخ ایشان و حضرت وجدانی باید اضافه شود اگر موقع طبع ثانی زنده بودم به متن سرگذشت آن دو وجود مبارک میافزایم والا پارهئی از نواقص تاریخ را مربوط بهر که باشد و همچنین انتقادات اشخاص را در جزوه مخصوصی انشاءالله نوشته بجا خواهم گذاشت بهرصورت آنچه سرکار در این خصوص بنگارید یا علاقمندان دیگر اظهار فرمایند بنظر احترام نگریسته خواهد شد و به آنچه لازمه اقدام است قیام خواهد گشت. ایام سعادت و سلامت مستدام.
عزیزالله سلیمان
نامه ثانی به آقای مهندس عزت الله ذبیح:
از تبریز به طهران- به تاریخ 17/9/1332
بعد العنوان
روحی فداک در چهاردهم فروردین هذه السنه نامهئی در جواب رقیمه شریفه 28 اسفند ماه 1331 آن حضرت نگاشته منتظر بودم که بزیارت پاسخ آن نایل شوم و بر اثر تحقیقات سرکار معلوم شود که چنانچه جناب حاجی یوحنا حافظی بیان کردهاند آیا در زمان حضرت ابوالفضائل محفل روحانی در همدان موجود بوده یا نه ایضاً انتظار میرفت که راجع به مصابیح هدایت اگر انتقادی داشته باشید مرقوم دارید لکن دیگر خطی و خبری از آن وجود محترم نرسید بهرصورت غرض اصلی از نگارش این مکتوب آنکه فدوی مدتهاست میخواهم از نسوان خدمتگذار بهائی یعنی کسانی که در ترویج دین الله اهتمامی کرده و یا از معارف امری دارنده حظی وافر بردهاند اگر کسی پیدا شود سرگذشتش را در مصابیح هدایت بگنجانم تا اینکه حق حضرات اماءالرحمن نیز در این کتاب بقدر امکان ادا شده باشد لکن از مؤمنات درگذشته تا بحال خانمی که تاریخش قابل درج در چنین کتابی باشد نیافتهام الا النفس المطمئنة التی رجعت الی ربها راضیة مرضیة یعنی ملیحه خانم همشریه آن وجود گرامی چه در چند ماهی که در کلاس عالی تبلیغ لسان انگلیسی تدریس مینمودند ایشان را من حیث العلم و الاخلاق لایق یافتم لهذا از آن حضرت خواهشمندم ترجمه احوال آن متصاعدهی الی الله را مشروحاً از حسب و نسب و سنه ولادت و سرگذشت طفولیت و مدت تحصیل و درجه تحصیلات و اسامی اساتید و حوادث برجسته زندگانی و کیفیت خدمات و مسافرتهای دوره حیات و اگر داشته باشند آثار قلمی یا یادگارهای شیرینی از گفتار و کردار که فایده ادبی یا اخلاقی از آن توان برد تهیه و برای بنده ارسال فرمائید و بدیهی است که این سرگذشت باید از هر جهت صحیح و کاملا طرف اعتماد و به کلی خالی از مبالغه و با یک قطعه عکس بسیار خوب همراه و هرچه مفصلتر باشد بهتر است زیرا از مواد تاریخی فراوان میتوان تاریخچه دلچسب و سودمند فراهم آورد و این مطلب من باب تذکر نوشته شد وگرنه این مسائل بر امثال آن شخص شخیص پوشیده نیست......... ارادتمند – عزیزالل سلیمانی
چون جواب این نامه هم از جناب ذبیح نرسید لذا درباره انتقادات ایشان مطالب ذیل اضافه میشود:
مطلب اول- در نامه خود قول داده بودم که بقیه سرگذشت جناب وجدانی را بر شرح احوال ایشان بیفزایم حال معروض میدارم که این عمل در نشر ثانی جلد دوم کتاب صورت گرفت.
مطلب دوم- چون به یقین معلوم نشد که آیا در زمان جمال قدم در همدان هنگام ورود ابوالفضائل محفل روحانی وجود داشته است یا نه گمان میرود مقصود جناب حاجی یوحنا حافظی از کلمه محفل روحانی عبارت از مجلس احباب بوده باشد نه محفل رسمی انتخاب شده زیرا تا قبل از دوره حضرت ولی امرالله احبای الهی هر اجتماعی را که جنبه امری داشت محفل مینامیدند مثل محفل تبلیغ و محفل خیریه و محفل اصلاح و محفل عمومی بعید نیست که در همدان هم در آن زمان محفل عمومی یا محفل ایات خوانی را محفل روحانی مینامیده باشند لذا در نشر ثانی جلد دوم مصابیح هدایت کلمه محفل روحانی حذف و بجایش جمله مناسب دیگری گذارده شد.
مطلب سوم- راجع به شرح احوال حضرت مصباح اولا آنچه در باره معلمی و مدیریت ایشان نوشته شده صحیح بوده زیرا شنیده شد که جناب مهندس ذبیح بعد از دریافت نامه حقیر که در جواب خط ایشان نوشته شده بود در طهران بجناب دکتر مصباح مراجعه و در این خصوص مذاکره و بالاخره جناب دکتر ایشان را بصحت مندرجات مصابیح هدایت قانع کرده بودند بعلاوه جناب ذبیح خود هم منکر زحمات جناب مصباح نشده بل تصریح کردهاند که ایشان مدرسه را بعد از تنزل دوباره ترقی دادهاند منتهی نوشتهاند که آقایان بخشایش و پیرزاده نیز قبل از مصباح خدمات نمایانی انجام دادهاند بسیار خوب جدیتهای آن دو مرد محترم بجای خود محفوظ ولی منافاتی با فعالیتهای جناب مصباح ندارد و معلوم است که در مصابیح هدایت تاریخچه جناب مصباح مندرج است نه تاریخ مدرسه تربیت تا نویسنده ملزم به ذکر جمیع کارگردانان آن باشد ثانیاً ذکر دختران مصباح هرچند از لحاظ ضبط در تاریخ مفید است ولی بطورکلی درج نام بازماندگان رجال امر در این کتاب منظور اصلی نیست حتی ذکر پسران مصباح هم برای نشان دادن هنر اولادپروری خود ایشان بوده نه بیان اسامی و عده اولاد ایشان در تاریخچه سایرین هم چندان توجهی به افراد عائله نشده چرا که این مسئله ارزش تلاش تحقق نزد مؤلف حقیر نداشته بعلت اینکه از فرزندان بزرگان هرکه خود هم بزرگ باشد البته جای خویش را مانند روح الله پسر حضرت ورقای شهید مستقلا در تاریخ بازخواهد کرد معهذا در نشر ثانی جلد دوم مصابیح هدایت بر سه پسر جناب مصباح دو دختر هم افزوده گشت همچنین شماره تألیفات ایشان که در نشر اول ذکر نشده در نشر ثانی تا آنجائی که بر نگارنده معلوم گردیده است اضافه شد.
مطلب چهارم- راجع به این است که انسب چنان بوده است که نام مخالفین امر هم در کتاب با عناوین اجتماعی آنان ذکر شود تا با ادبیات بهائی سازگارتر باشد در جواب معروض میدارم که درج اسم امثال آقای علی اصغر حکمت بیقید عنوان لاجل توهین و تحیر نبوده به دلیل اینکه درباره دیگران هم اعم از مؤمنین و معرضین همین عمل معمول گردیده زیرا در تواریخ و تذکرهها و تراجم احوال که نام بسیاری از رجال به میان میآید اسامی اعاظم زمان از قبیل شاه و وزیر و امیر با عناوینی که در مخاطبات و مکاتبات قید میشود از قبیل اعلیحضرت قدر قدرت و حضرت اشرف و حضرت اجل مذکور نمیگردد بلکه غالبا بهمان نام مادری و احیانا با ذکر سمت اکتفا میشود. در مصابیح هدایت نیز همین روش در پیش گرفته شده حتی اسامی بزرگان امر نیز که قهرمانان کتاب و درخور هرگونه ستایش و تکریمی هستند غالباً بسادگی و بیقید لقب و عنوان مذکور گردیده است.
مکتوب سیم
قسمتی از نامه مورخ 9/11/1332 جناب آقای سرور الله فوزی:
راجع به کتاب مصابیح هدایت عموماً و جلد سیم آن خصوصا تعری و تمجید زیادی از قارئین مختلف شنیدهام و البته شاید اطلاع دارید که بعضی از قسمتهای جلد اول جزو برنامه کلاسهای عالی درس اخلاق گردیده است ولی راجع به جلد سیم یکی دو نکته انتقادی هم بگوشم رسید که برای مزید استحضار شما معروض میدارم:
یکی اینکه ذکر بعضی نکات از زندگی شخصی مرحوم آقا سید مهدی گلپایگانی (موضوع حمام) را بعضی از قارئین شایسته ندانستهاند موضوع دیگر اینکه یک نفر از قارئین میگفت شرح حال مرحوم آقا میرزا محمد ثابت مراغهئی از صد صفحه تجاوز نموده و جزئیات زیادی از زندگی و مسافرتهایش نوشته شده که مفید فایدهئی نیست اگر شرح احوال این نفوس قدری مختصرتر نوشته شود بطوریکه جزئیات غیرمهمه از شرح زندگی شخصیشان حذف شود خدمات امری ایشان برجستهتر و نمایانتر خواهد شد. انتهی
در جواب راجع به انتقاد اول بعرض احباب میرسانم که رجال مصابیح هدایت تماما بشرند هیچیک مبرا از نقیصه نیستند و ییک از فرایض تاریخ نویس این است که همچنانکه مناقب اشخاص را شرح میدهد از ذکر معایبشان نیز خودداری نکند و الا هیچکدام چنانکه بودهاند معرفی نمیشوند چه که نویسندگی شباهت به نگارندگی دارد پس چون بر نقاش واجب است که در ترسیم نقش زیبائیها و زشتها و روشنیها و تاریکیها را بدرستی رسم نماید تا صورت مرسومه با صاحب آن صورت مطابقت کند ترجمان احوال نیز باید فضایل اخلاق و جلایل افعال همچنین نقایص اوصاف صاحبان ترجمه را بنویسد وگرنه آن شخص چنانکه هست معرفی نمیگردد لذا چند نفر از دوستان هرقدر کوشیدند بنده را قانع کنند که بذکر حسنات و خدمات اکابر امر اکتفا کنم و از نوشتن نقاط ضعفشان منرف گردم موفق نشدند زیرا شایسته نبود رجالی آراسته به مصنوعات فکری خود در کتاب بگنجانم و فرشتههائی ساختگی بجامعه تحویل بدهم از حسن اتفاق اکثر خوانندگان کتاب همچنین اعضای لجنه نشریات (تصویب تالیفات امری) با نظر حقیر موافق بودند و اگرنه چنین بود البته ترک تالیف را بر درج یا حذف مطالبی که جمال حقیقت را لکهدار میکند ترجیح میدادم و باید ناگفته نماند که در این مقام مراد از معایب و نقائص عبارت از اخلاق نالایقه و اعمال ناشایسته از قبیل اتصاف بخودپسندی و تکبر و ارتکاب مخازی افعال یا کذابی و فتنهانگیزی وحیف و میل مال مردم و سایر کبایر ذنوب و قبایح آثام نیست چه دارندگان چنین صفاتی مادام که به اصلاح خود موفق نشده باشند و در اوصاف و افعال نیز مانند ایمان واعتقاد امرشان بحسن خاتمه نینجامیده باشد نمیتوان آنها را در مشار بزرگان اورد و سرگذشتشان را در عداد رجال تاریخی در چنین کتابی ثبت کرد بلکه مقصود عیوب جزئیه از قبیل تنگ حوصلگی و بیمبالاتی درپارهئی از آداب و بعبارت دیگر ترک اولی در بعضی از حرکات و سکنات میباشد که البته ذکر این قبیل چیزها لازم است از قضا مورخین نامی سایق نیز همین شیوه را از شروط تاریخ نویسی شمردهاند مثلا میرخوند بلخی در دیباچه ثانی کتاب مشهور (روضةالصفاء) چنین مینویسد:
(شرط دوم آنکه باید مورخ هرچه نویسد بیان واقعه نوشته مجموع حالاترا در قید کتابت آرد یعنی چنانچه فضایل و خیرات و عدل و احسان و اکابر و اعیان را در سلک تحریر کشد همچنین مقابح و رذایل ایشان را ذکر کند و مستور ندارد پس اگر مصلحت داند قسم دوم را بر سبیل تصریح بیان کند و الا طریق رمز و کنابت و ایما و اشارت مسلوک دارد و العاقل یکفیه الاشاره) انتهی
و راجع به انتقاد دوم معروض میدارم که اولا به مقدمه جلد اول مصابیح رجوع فرمایند تا معلوم شود به چه مناسبت حقیر بذکر جزئیات پرداختهام ثانیا پارهئی از جزئیات اگر فایده عرفانی را فیالمثل فاقد باشد فایده تاریخی را واجد است علیالخصوص که احوال روحی نفوس که فایده بزرگ دانستن آن بر احدی از اهل تحقیق پوشیده نیست فقط از ذکر جزئیات رفتار و گفتارشان بدست میآید مثلا تراجم احوال میرزا یوسفخان وجدانی در جلد دوم و ناظم الحکمای علائی در جلد سیم و نبیل زاده در جلد چهارم و میرزاحیدرعلی اسکوئی در جلد پنجم و علوی خراسانی در جلد ششم و رمضانعلی بقائی در جلد هفتم و حاجی ابوالقاسم شیدانشیدی در جلد هشتم و اشراق خاوری در جلد نهم نه تنها اوصاف ایمانی و خدمات روحانی و فراز و نشیب حیات جسمانی خود آن نفوس محترمه را مجسم مینماید بلکه اوضاع و اطوار واقوال و افعال و کیفیت تفکر معاصرین آنها از حاکم و رعیت و عامی و تاجر و کاسب و غنی و فقیر و مرد و زن را نیز مصور میسازد چنانکه فیالمثل هرکه سرگذشت شیدانشیدی را بخواند به اوضاع آن روزی مردمان یزد وکرمان و احوال روحی کل طبقات آن زمان پی میبرد درصورتیکه اگر این چیزها در کتاب ضبط نشود صد سال دیگر که تحولات تدریجی زمانه کلیه شئون ماضیه را بصورت دیگر درآورد احدی را به تفاصیل احوال گذشته دسترس نخواهد بود و هیچکس کماینبغی پی نخواهد برد که این نفوس مبارکه با چه سنخ اشخاصی سروار داشته و با چه مشکلاتی مواجه بودهاند و شاید محققین آینده با صرف اوقات طولانی و خرج مبالغ سنگین به عشر وقایعی که اکنون به نظر معدودی از قارئین این کتاب زائد به نظر میرسد صحیحاً دست نیابند و این به قطعنظر از آن است که ذکر همین تفاصیل به مطالب چاشنی میبخشد و سرگذشت را شیرین و خواندنی میکند. ثالثاً اگر بعضی را سلیقه این است که شرح احوال رجال مصابیح مختصر باشد بعض دیگر که عددشان باضعاف مضاعف بیش است بلکه آن دو گروه من حیث العدد با یکدیگر فرق فاحش دارند دوست میدارند که ازین هم مفصلتر باشد من جملهمکتوب جناب ذبیح را که خواهان شرح بیشتری بودند ملاحظه فرمودید و نیز تنی از یاران در مکتوب تقدیرآمیز خود چنین نوشته است:
(صحیح است که منحصر به مبلغین امرالله است ولی درحقیقت یک تاریخ امری جامعی است که جزئیات حوادث را نشان میدهد) انتهی.
قسم دوم- مکاتبات راجعه به چگونگی تالیف و مسائل متفرقه
مکتوب اول
از محفل مقدس ملی به تاریخ 9 شهرالمشیه 111 مطابق 13 مهرماه 1333 نمره 5306
ناشر نفحات الله جناب عزیزالله سلیمانی علیه بهاءالله.
جناب ........ شرح حال ابوی بزرگوار خود متصاعد الی الله جناب.......... را مرقوم و تقاضا نمودهاند در یکی از مجلدات مصابیح هدایت درج شود شرح حال مذکور به ضمیمه ارسال میشود تا هرطور صلاح و مقتضی بدانند مورد استفاده قراربدهند.
بدیهی است درج مقاله مزبوره در کتاب مصابیح هدایت همانطور که نسبت به سایر مقالات عمل شده موکول به تصویب لجه ملی نشریات امری و تائید این محفل خواهد بود متمنی است از وصول مقاله این محفل را مستحضر فرمایند. مزید تائیدتان را سائلیم- به جای منشی محفل کاظم کاظمزاده
جواب
از تبریز به طهران به تاریخ 10/8/1333
محفل مقدس روحانی ملی بهائیان ایران شیدالله ارکانه. رقیمه کریمه 13/7/1333 5306 آن محلف مقدس به انضمام تاریخچه مرحوم ......... واصل و به دقت مطالعه گردید اینک خاضعانه بعرض میرساند که چون حقیر درک خدمت جناب ........ را نکرده بودم تا به اوصاف علمی و مزایای اخلاقی و خدمات تبلیغی ایشان شخصاً پی برده باشم و این چهار صفحه ارسالی بقلم فرزندشان هم معلوماتی در این زمینه بدست نمیدهد لازم دانستم اولا از آن محفل مقدس سئوال کنم که آیا ایشان از نفوسی هستند که بتوان تاریخشان را در این کتاب درج کرد یا نه چه مصابیح هدایت مخصوص دو طبقه از نفوس است یکی مبلغین اعم از اینکه عالم باشند یا عامی. دیگر علمای دینی بهائی خواه رسماً به تبلیغ قیام کرده باشند و خواه نه و باقی طبقات ول در شئون دیگر صاحب مراتب شامخه و شخصیت عظیمه باشند درج سرگذشتشان در این کتاب محل ندارد بل چنانکه درصدر تاریخچه حضرت صدرالصدور که در اول جلد پنجم مصابیح درج شده بعرض احباب رساندهام برای هریک از طبقات ممتازه دیگر که در امر منزلتی و در جامعه اهمیتی داشتهاند شایسته است کتب جداگانه در شرح خدماتشان تدوین گردد و یقیناً به همت نویسندگان بهائی در آتیه این کار صورت خواهد گرفت ولی بنده را عمر و مجال این کار نیست. ثانیاً اگر آن هیئت مجلله بعد از این توضیح تشخیص دادند که درج تاریخ جناب ........ در مصابیح صلاحیت دارد شایسته است مواد و مصالح کامل و مفصل با اسناد و شواهد معتبر در دست باشد تا این عبد بتواند با یقین قطعی بصحت مدارک تاریخ ایشان را بنگارد زیرا بنده در نگارش ترجمهی احوال نفوس هرگز تنها به گفتار اقارب خودشان اکتفا نکرده و به اظهارات خویشاوندان صاحبان ترجمه حتی به آثاریکه خودشان در سرگذشت خویش به یادگار گذاردهاند تا از جانب مطلعین بیطرف دیگر تائید و تعدیل نشده بوده سندیت نداده و نخواهم داد و عندالاحباب و لدی الوجدان در این احتیاط امانتکارانه معذور هم میباشم ولی وقتی محقق شد که فلانی چنین خدمتی کرده یا چنان مطلبی اظهار داشته آنگاه نوشته شده است ولو در زمان یا مکان وقوع اختلاف بوده است چه در این قبیل موارد کافی است که فلان فداکاری یا شیرین مقالی از فلان نفس صادر شده باشد خواه قبل از کار دیگر و خواه بعد از آن وخواه در سفر اولی که بفلان شهر کرده و خواه در سفرهای بعدی زیرا وقوعش در قبل یا بعد از اهمیت قضیه نمیکاهد و حال آنکه سعی شده است حتی الامکان زمان و مکان قضیه هم صحیحاً نوشته شود.
ثالثاً مقصد اولی و اصلی از تالیف این کتاب تجسم خدمات و فداکاریها و محاسن اصوار و لطایف گفتار بزرگان است و این حاصل نمیشود مگر بذکر جزئیات اقوال و افعال آنها بدون مسامحه و مبالغه چه مثلا اگر مجملا نوشته شود فلانی در فلانجا خدمات گرانبها انجام داد و در مواقع سختی شهامت داشت ولی به تفصیل ذکر نشود که خدمتش از چه قبیل یا سختیهایش کدام و شهامتش به چه صورت بوده نه معیار ایمانش معلوم خواهد شد ونه مقدار خدمتش لهذا درنگاشتن چیزی که هدفش مصور ساختن مناقب نفوس است مصالح کافی لازم است پس درصورتیکه درج سرگذشت جناب .....در کتاب صلاح باشد مستدعی است به فرزندشان بفرمایند از منابع صحیح با شواهد و اسناد آشکار تا ممکن است مصالح وافر جمعآوری نموده با خط خوانا بدون اینکه مقید بحسن انشاء و تنظیم آن باشند برای حقیر ارسال دارند تا فانی از آن مدارک و اسناد مطالب لازمه را استخراج کرده به سبک و شیوهئی که خود دارم و فقط همان شیوه را در این تألیف مستحسن میشمارم ترجمه احوال ابوی ایشان را تنظیم و انشاء کنم در شرح احوال باقی بزرگان هم همین عمل معمول شده و اگر گاهی عین عبارت صاحبان ترجمه یا دیگران در تاریخچه کسی نقل گشته من باب ارائه نمونه انشاء یا مقصد معین دیگری بوده است که میتوان بفراست آن را دریافت.
زادکم الله تائیدا و توفیقاً- عزیزالله سلیمانی
مکتوب دویم
از بابل به طهران به تاریخ 22/3/1332
بعد العنوان
روحی لمحبتک و قیامک الفدا در مدت توقف طهران و مصاحبت با آن یار دیرین که نهایت اشتیاق را داشتم موجب مسرت خاطر حزین گردید که فراموش نخواهم نمود ضمناً مذاکره شد که شرح زندگان پرمشقت والد مرحوم جناب بصار تهیه و تحریر نموده و بوسیله حضرت آقای کاظم کاظمزاده ارسال شود حال تلوا تقدیم گردید که در مجلد مصابیح هدایت درج فرمایند عکس جناب بصار و بعضی از اشعار ایشان نیز در آتیه ارسال خواهد شد متمنی است وصول جزوه را اشعار فرمایند
فانی- دکتر فروغ بصاری
صفحات 601 و 602 چاپ نشده است
6- رباعی (طفلی براه حق سروجان را نثار کرد) را مرقوم رفته است که جناب هدی سرودهاند درصورتیکه جناب آقا سیداسدلله قمی میگفتند من سرودهام و در بیت دویمش (حیرت) را که تخلص ایشان بوده گنجاندهاند و قدری با شعری که در این تاریخچه است فرق دارد اگر غیر از این است به استناد مدرک مرقوم فرمائید.
7- در مطلع یکی از اشعار جناب بصار این مصراع درج شده (بیار ای ساقیا آن میکه باز این چرخ دونپرور) خواهشمند است مراجعه به اصل نموده ملاحظه فرمائید که آیا چنین است یا بغلط استنساخ گشته چه این مصراع به شعر شاعر زبردست نمیماند بدلیل اینکه کلمه (ساقیا) معنایش ای ساقی است در این صورت کلمه ای زاید است و ممکن بود چنین باشد (بیاور ساقیا آن میکه باز این چرخ دونپرور) باری مقصود مراجعه به اصل شعر است که شاید طور دیگر گفته شده باشد والا نباید اگر همینطور است تغییر داد چه حه تغییر کلمات اشخاص عبارت از وانمود کردن شخصیت آنان است بغیر آنچه بودهاند و این در مورد تاریخ از خیانتهای فاحش است و چنانکه بر ضمیر منیر آن جناب پوشیده نیست این عمل ناستوده مخصوص به بعض مردمان جاهل و مغرور است بهرصورت بنده برای احتراز از این فعل ناروا هرگاه لازم شد که درجائی از کتاب خود عبارت کسی رادرج کنم در آن هیچ تصرفی نمیکنم ولو ناقص و مغلوط باشد.
8- مرقوم فرمودهاید (اگر بخواهم جزئیات وقایع و حوادث مدت توقف در ارض اقدس هنگام تشرف بعرض برسانیم سخن به اطناب انجامد بنده عرض میکنم در این موارد بهتر که سخن طولانی شود زیرا مزه تاریخ و حلاوت سرگذشتهای امری در همین جزئیات است لهذا بسیار بجا است که آن جزئیات را مرقوم و ارسال فرمائید.
9- راجع بالوار بهائی ساکن بابل خواهشمند است تاریخ ورود و سکونت و علت مهاجرتشان را به آنجا اگر ممکن باشد مرقوم فرمائید.
10- مرقوم شده که در رشت به وسیله جناب بصار چند نفر از کشیشان مسیحی هم ایمان آوردند خواهشمند است مرقوم فرمائید نام و هویتشان چیست زیرا کشیشی که بهائی شده باشد از بزرگان امر محسوب میگردد و باید البته نام و اگر معلوم باشد سرگذشتش در مصابیح هدایت درج شود.
11- ذکر شده است که جناب بصار بعد از صعود والده سرکار به امر حضرت عبدالبهاء مامور مازندران شدند و با عائله حرکت به ساری نمودند نفهمیدم بعد از فوت آن محترمه عیال دیگر اختیار کردهاند یا نه.
12- راجع به ایمان جناب میرزا محمد پرتوی که مرقوم میفرمائید در ساری مؤمن شدهاند بنده در نظر دارم که خود میفرمودند در طهران ایمان آوردهاند و مخصوصا از حسن پذیرائی جناب امین امین که در منزل ایشان با مبلغ آنجا مذاکره بعمل میآمده تمجید میکردند حال اگر بشرحی است که مرقوم فرمودهاید برای رفع اختلاف و شبهه مدرک لازم است.
13- مرقوم رفته است که در منظومه اشاره بنزول قهر و سخط الهی ومرگ یحیای بیحیا در مصر است توضیح فرمائید که مقصود کدام یحیی است.
14- از رؤیای خود در موقع امتحان چیزی مرقوم نفرموده بودید درصورتیکه بنده شرح تفصیلی آن را طالبم به اضافهی مختصری از تاریخچه حیات خودتان.
باری مستدعی است توضیح کافی درباره یکایک تمام آنچه نوشته شده مرقوم فرمائید تا این تاریخچه هم کاملا صحیح و قابل اعتماد و هم جالب توجه از کار درآید زیرا یک شرح حال جامع و معتبر قیمت و اهمیتش به مراتب بیش از یک کتاب بزرگ تاریخ است که به کلیات خشک و یکنواخت اکتفا شده باشد بدیهی است عکس و اشعاری را هم که وعده دادهاید نیز ارسال خواهید فرمود در خاتمه مزید عزت و سعادت آن حضرت را از بارگاه الهی خواهان است.
ارادتمند – عزیزالله سلیمانی
تنبیه- جواب بعض این سئوالات از جناب دکتر بصاری واصل گردید ولی چون مفصل بود از درجش خودداری شد و شرح احوال حضرت بصار در جلد پنجم این کتاب مندرج است.
قسم سیم- مکاتیب تشویقی و تقدیری
مکتوب اول
محفل مقدس روحانی ملی بهائیان ایران شیدالله بنیانه.
در سال 104 تاریخ بدیع کتابی به نام مصابیح هدایت شامل احوال حیات یازده نفر از قدماء و بزرگان امر به قلم توانای جناب آقای عزیزالله سلیمانی منتشر گردید جامعهی بهائی و علاقمندان به مطالعهی کتب امری بنا بوعده مؤلف محترم انتظار داشتند جلد دوم کتاب مزبور را هرچه زودتر زیارت کرده و بزرگان امر را آن طوریکه شایسته است شناخته و از این راه بر معارف امری خود افزوده و عظمت قوه مسخریه امرالله را حسب استعداد خویش شناخته و درنتیجه به استقامت و جانفشانی خود در راه خدمت به امرالله متاسفانه انتظار که یک نوع عذاب الیم روحی است از حدّ گذشت ولی به دیدار موعود توفیق دست نداد اگر چه بنده نه از ارباب قلم هستم و نه از علم و دانش بهره دارم تا بتوانم نسبت به تألیفات دانشمندان جامعهی ممتاز بهائی اظهار نظری که دارای ارزش باشد بنمایم شاید تعریف جاهلی مانند بنده از عالمی نظیر جناب سلیمانی در پیشگاه علما و فضلا بجای مدح قدح محسوب شود لذا از این قسمت صرفنظر کرده فقط عقیده و نظریه خود را محض تصحیح وو تنقید به پیشگاه آن محفل مقدس عرضه میدارم. میان سلیقه شرح حال نویسان شرق و بیوگرافی نویسان غرب فرق فاحش است. اگر نویسندگان شرق در نوشتن شرح حال هرکس سعی میکنند یا از لحاظ حب موارد قابل ستایش وقایع ایام حیات آن کس را به تشخیص خود برشته تحریر درآورده و از ذکر نقاط ضعفش خودداری نمایند و یا از جهت بغض به تمیز خویش فقط به ترقیم معایب اکتفا کرده از ذکر محاسن صرفنظر نمایند و در نتیجه نه تنها نتوانستهاند اشخاص را آنطوریکه مطابق واقع است بجامعه معرفی نمایند بلکه گاهی نتیجه هبرعکس عایدشان شده مثلا اهل تشیع در مقام مدح از حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام آن بزرگوار را به خونریزی و آدمکشی خارج از حد آن نیز به طور حمله و هجوم نه دفاع و مسائل مشابه آن میستایند غافل از اینکه در نزد اهل خرد و بصیرت دشمنان جانی آنحضرت در مقام افترا و تهمت قادر نبودند بیش از این به آن یگانه فدائی امر الهی توهین کنند ولی بیوگرافی نویس غرب با مدح و قدح و موارد ستایش و نقاط ضعف کاری ندارد فقط سعی میکند جزئیات زندگانی شخصی را هرچه هست ذکر نموده و از اظهار نظر و ابراز عقیده شخصی خودداری کرده آن طوریکه هست او را به جامعه معرفی نموده و قضاوت را به عهده خواننده واگذار میکند. با عرض مقدمه فوق راجع به شرح احوال زندگانی مشاهیر امرالهی که از قلم نویسندگان بهائی تا حال تالیف و تصنیف شده و بنده خواندهام کتاب مصابیح هدایت اولین کتابی است که از لحاظ بیوگرافی و ذکر تمام جزئیات زندگانی و صحت مطالب و فصاحت کلمات و بلاغت جملات و سلاست عبارات و حلاوت بیان و سهل الفهم بودن آن دارای مزیت زیاد میباشد و باید اقرار کنم پس از خواندن کتاب مزبور معرفتم نسبت به بزرگواری و فداکاری و جانبازی و عظمت شأن اشخاص مورد بحث کتاب اقلا صد برابر بیشتر گردید درصورتیکه عرایض بنده مورد تصدیق و تائید آن محفل مقدس قرارگیرد چقدر خوب و بجاست که از جناب آقای سلیمان تقاضا فرمایند که از این نیت خیر برنگشته و شیفتگان قلم شیوای خود را بیش از این در انتظار نگذارند.
بارجای تائید- عبدالعلی علائی
جواب محفل مقدس ملی:
15 شهرالجمال 106 مطابق 22/2/1328 نمره 203 جناب عبدالعلی علائی علیه بهاءالله
رقیمه کریمه مورخه هیجدهم شهرالجلال سنه جاریه واصل و زیارت گردید چندی قبل شرحی بلجنه ملی نشر آثار امری مرقوم و تقاضای تکثیر جلد دوم کتاب (مصابیح هدایت) گردیده است امیدواریم بزودی جزء ثانی این کتاب نفیس نیز زینتبخش مطبوعات امری گردد و یاران الهی از آن کاملاً استفاده نمایند. سواد مرقومه آن جناب به مولف محترم جناب سلیمانی ابلاغ شد. مزید تائیدتان را سائلیم
منشی محفل- علی اکبر فروتن
جواب مؤلف:
از تبریز به طهران به تاریخ 15/3/1328
توسط محفل مقدس روحانی ملی بهائیان ایران شیدالله ارکانه
محبوب عزیز گرامی حضرت اقای عبدالعلی علائی زید عزه اخیراً از جانب محفل مقدس روحانی ملی ایران شیدالله ارکانه سواد نامه آن حضرت که راجع به کتاب مصابیح هدایت مرقوم فرموده بودید به این بنده بینوا ابلاغ گردید اولا از آن جناب که در تمجید این کتاب شرح مبسوطی مرقوم فرمودهاید کمال تشکر و امتنان را دارم هرچند توصیف تحسین یاران الهی بنده را مشتبه و از حد خود خارج نمیکند و مانند پیش بعجز و مسکنت خویش در مضمار علم اعتراف و به محویت خود در ساحت ارباب قلم اقرار دارم لکن این قبیل قدردانیها از امثال آن حضرت که از اهل دانش و فضل هستند و اظهاراتشان ارزش اهمیت دارد سبب تشویق است و در تشویق اثری است معجزآسا که هرکه را در هر مقامی باشد بخدمتی که از دستش برمیآید تحریک مینماید از خدا باید خواست که حق جل جلاله همه ما اهل بها را موفق فرماید تا همگی مشوق یکدیگر گردیم و از معایب و مثالب جزئیه همدیگر که هیچ بشری از آن خالی نیست چشم بپوشیم. ثانیاً ابلاغ سواد نامه سرکار از طرف مقام مقدس محفل ملی به نظر فدوی دال بر این بوده که بنده بر طبق درخواست آن جناب دنباله این کتاب را بنگارم لهذا خاطر شریف را سمتحضر میدارم که محفل مقدس ملی آنچه لازمه آقائی پدری بوده در این خصوص بجا آوردهاند و مخصوصاً درضمن مرقومهی شریفه مورخ 19/9/26 7000 که آن را زیب و زینت تاریخچه زدگانی خود قرار دادهام فدوی را به این خدمت تحریض ترغیب فرمودهاند و اینکه طبع و نشر جلد دوم و مابعدش به تعویق افتاده فقط بسبب این بوده که مقدار زیادی از جلد اول بفروش نرسیده و سرمایه لجنه نشر آثار امری راکد مانده معهذا این ایام جلد دویم آن در جریان تکثیر قرارگرفته جلد سیم آن هم از دو سال پیش حاضر بوده و گمان میرود که متعاقب جلد دوم نسخهاش را از فدوی بطلبند و تکثیر فرمایند البته اگر فضل و عنایت الهی شامل شود و عمری باقی باشد برای تالیف مجلدات دیگر نیز اقدام خواهد شد چه سعادتی از این بالاتر که انسان بادنی خدمتی بعتبه مقدسه الهیه نایل آید و آن خدمت مقبول احبای خدا گردد. ایدکم الله و ایانا علی ما یحب و یرضی. ارادتمند- عزیزالله سلیمانی
مکتوب دوم
از طهران به تبریز- 28/8/1332
بعد العنوان
بدینوسیله لازم میدانم بنام یک فرد بهائی صمیمانهترین تشکرات خود را از زحماتیکه آن جناب در نگارش سه جلد کتاب مصابیح هدایت متحمل شدهاید تقدیم حضورتان نمایم هرچند کوچکی مقام و شخصیت این عبد در وهله اول مانع از نوشتن این نامه بود ولکن عواطف و احساسات روحانی مرا برانگیخت که قلم سر از اطاعت عقل فروپیچد و در ظل همان عواطف روحانی بنگاشتن این وجیزه همت گمارد امید است که مورد قبول واقع گردد. کتاب مصابیح هدایت که با قلمی شیوا و متین نگارش یافته اثر عجیبی در جامعه ما نموده است علاوه بر تما مزایای تاریخی و آشنائی با قدمای امر و شرح فداکاریها و از خودگذشتگیهای آنان –تحکیم روح ایمان و رسوخ و ثبوت بر امرالله که در جامعهی بهائی بخصوص جوانان ایجاد مینماید دو چندان بر عظمت و جلالش میافزاید. جامعهی فعلی ما که مادیات از هرطرف آن را احاطه نموده و عواطف روحانی را اسیر خود ساخته نام (مصابیح هدایت) روزنهی امیدیست که وحشت زدگان عالم مادی را متوجه حقیقت تازهتری مینماید و دلهای مردهی ما را بنوائی جدید زنده میسازد و افکارمان را با نفحهئی بدیع طراوت و لطافت میبخشد و بالاخره نفحات جانبخشش روحی جدید در ابدان مخمود و مغموممان میدمد لذا باید اعتراف کرد که نگارش مجلدات بعدی در احیای روح ایمان بخصوص در طبقه جوان سهم عمدهئی را خواهد داشت. از آستان مولای حنون حضرت ولی امرالله سائلم که در راه نیل به این هداف عالی موفق و مؤید باشید.
قربانت سیروس گابریل مهندس کشاورزی
جواب
از تبریز به طهران به تاریخ 20/9/1332
بعدالعنوان
رقیمه شریفه مورخ 28/8/32 زیارت گردید و عواطف وجدانیه آن بزرگوار راجع به مجلدات مصابیح هدایت کمال امتنان حاصل گشت. این عبد بار دیگر پیشانی سجود بر پیشگاه رب ودود نهاده واجبات شکر و سپاس را بجای آوردم که او جلت عظمته این حقیر فقیر را بطریقی رهبری کرد که سبب تسریر قلوب اهل ایمان شده و بنگارش وقایع و حقایقی توفیق بخشید که مقبول ساحت دوستان و مطبوع طباع یاران راستانش افتاده بدرجهئی که اغلبشان لساناً و پارهئی کتباً این ناچیز را با اظهار قدردانی بادامهی این خدمت وادار میفرمایند زهی سعادت که بنده موفق به اقدامی گشته باشم که جمیع افراد بهائی یا اکثرشان آن را بحسن قبول تلقی فرموده باشند امید است که با انتشار سه جلد دیگر که تاکنون از تالیفش بحول الله فارغ شدهام خاطر آن وجود گرامی و سایر احبای عزیز بیش از پیش مسرور گردد و از آستان ملایک پاسبان حضرت ولی امرالله ارواحنا فداه رجا دارم فدوی را بنوشتن مجلدات دیگر و آن جناب را بحصول آمال روحانی خویش مدد فرماید.
ارادتمند- عزیزالله سلیمانی
مکتوب سیم
از حیفا به تبریز به تاریخ 17 نوامبر 1954
بعد العنوان
سرور معظم پس از عرض محویت و فنا و نیستی بساحت اقدس حضرت ولی محبوب عزیز امرالله معروض میگردد. غرض از تصدیع آنکه خواستم در این موقع پس از مطالعه سه جلد (اول و دویم و سوم) مصابیح هدایت شما را که با آن قلم شیوا و شیرین خود مرقوم نمودهاید تشکر نمایم من بسهم خود راستی راستی از شما خیلی ممنون و متشکرم جلد سوم آن را دو روز پیش با یک عشق مفرطی تمام کردم انشاءالله موفق شده یا میشوید که جلد چهارم و غیره آن را نیز در دسترس دوستان بگذارید و این عبد ناچیز هم موفق به زیارت و خواندن آن خواهم شد ایکاش این عبد میتوانستم که هریک از فصول این سه جلد را خلاصه نموده به انگلیسی ترجمه نمایم برای دوستان غرب. ولی افسوس که نمیتوانم شاید اگر صلاح بدانید و محفل مقدس روحانی تصویب بفرمایند یکی یا بیشتر از دوستان در طهران یا جای دیگر خلاصهئی از فصول آنها را به انگلیسی سلیس و ساده ترجمه نمایند گمان میکنم بد نباشد ایکاش این شرح احوال اشخاص را که مرقوم نمودهاید با عکس آن اشخاص همراه بود دیگر خیلی بهتر میشد درهرصورت از شما و خدمات شما در این راه جمعآوری شرح حالات و چگونگی تصدیق و غیره اشخاص که مرقوم داشتهاید صمیمانه تشکر مینمایم امیدوارم که موفق خواهید بود که در این راه ادامه دهید و حالات اشخاص دیگر از قدما را نیز مرقوم و منتشر نمائید اگر ممکن با عکس آن اشخاص دیگر بهتر- سرور قلبی و سعادتمندی شما را از آستان الهی خواهانم- ارادتمند عبد فانی دکتر لطف الله حکیم
جواب
از تبریز به حیفا به تاریخ 29/9/1333
بعدالعنوان
رقیمه کریمه مورخ 17 نوامبر 1954 زیارت گردید و از ابراز لطف و عنایت راجع به سه جلد کتاب مصابیح هدایت که از نظر شریف گذشته و مندرجاتش مطبوع خاطر آن بزرگوار گشته و دعا فرموده بودید که مجلدات دیگر هم نگاشته شود کمال مسرت و نهایت ممنونیت رخ داد آنچه سرور قلب را مضاعف ساخت این بود که حقیر ارزومند بودم از هر جلدی یک نسخه به ساحت اقدس نیز تقدیم شود بامید اینکه شاید وقتی محتویاتش کلاً او جزئآً از لحاظ انور حضرت ولی امرالله ارواحنا فداه نیز بصرف ارادهی مبارک بگذرد تا مقبولیت این تالیف یا عدم آن را در پیشگاه مولای عزیز دانسته باشم لکن هیچگاه عرض عریضه در این باره و اشغال وقت مبارک حضرتش را ولو ساعتی باشد برای این خدمت ناقابل بخود اجازه ندادهام بلکه علیالرسم چون میبایست ارسال کتب بوسیله محفل مقدس روحانی ملی بهائیان ایران شیدالله ارکانه انجام گیرد حتی به آن هیئت مجلله نیز در این باره رسماً چیزی عرض نکردهام و پیش خود گفتهام اگر صلاح و مقتضی باشد خودشان خواهند فرستاد و حال از مرقومه آن حضرت معلوم شد که نسخه هر سه جلد در ارض مقصود هم موجود است ولی دانسته نشد که آیا این سه جلد از طرف محفل مقدس مخصوص ساحت ادس ارسال شده است یا بوسیله دیگر بسرکار واصل گردیده. دیگر آنکه جلد چهارم پنجم و ششم این کتاب نیز تالیف گشته حتی جلد چهارمش بتصویب لجنه نشریات امری نیز رسیده و بیش از دو سال است که محفل مقدس روحانی طهران درصدد تکثیر آن است جلد پنجمش نیز در لجنه نشریات تحت مطالعه میباشد. اینکه مرقوم فرموده بودید اگر عکس اشخاص هم در تاریخچهی هریک میبود بهتر میشد صحیح است بنده هم با کوششهای بسیار عکس اکثرشان را بدست آوردهام ولی لجنه نشر آثار به ملاحظه گران شدن قیمت کتاب از درج عکس منصرف شده بودند اما اینکه مرقوم داشته بودید کاش خلاصه فصول آن به انگلیسی ترجمه میشد بعرض آن جناب میرسانم که این کار باختیار تشکیلات است درصورتی که به میل خودشان باشد نه با پیشنهاد حقیر آری هرگاه تشکیلات امریه در این باره رای فدوی را دخیل مشورت را در این خصوص که با بنده صلاح بدانند عرض میکنم ترجمه مصابیح هدایت بالسنهی دیگر خوب بلکه لازم است چه این کتاب هدیهی ناچیزی است از شخص کوچکی به جامعه احبای تمام عالم اما به شرطی که هریک از فصولش بالتمام ترجمه شود نه بطور خلاصه زیرا خلاصه کردنش لطایف سرگذشت و حلاوت مطالب را از بین میبرد بدیهی است هر شخص یا هر هیئتی که متصدی ترجمه میشود شایسته است در صنعت حسن الترجمه هم که از اصعب امور است ماهر و بزبان فارسی و لسانی که به آن ترجمه خواهد شد کاملا واقف و مسلط باشد. باری از آن حضرت ملتمس است که اوقات تقبیل عتبات مقدسه علیا و هنگام تشرف به محضر منور مولای اهل بها با لسان قلب برای این عبد ذلیل طلب تائید فرمایند تا به آنچه رضای مبارک و لایق این ایام است موفق گردد.
فانی- عزیزالله سلیمانی
وصیت مؤلف
1- از اعضای محترم تشکیلات بهائی رجا دارم هر موقع لازم شد که برای نشرهای بعدی مجلدات مصابیح هدایت اقدامی بفرمایند مقر دارند از جلد اول تا جلد چهارم با نسخه نشر دویم هریک از مجلدات مزبوره که تجدید نظر در آن بعمل آمده است دقیقاً مقابله گردد. قید دقت برای این است که قبلا مقابلههائی که بعمل میآمده سطحی بوده شاهدش اینکه نشر اول جلد دویم این کتاب در غیاب فانی صورت گرفته و فاقد غلطنامه بود چه که متصدیان کار به اطمینان اینکه در مقابله دقت بعمل آمده و تمام اغلاط ماشینی آن برداشته شده است کتاب را منتشر ساختند بعد که یک نسخهاش از طهران به تبریز برای خودم رسید ناچار شدم ده دوازده صفحه غلطنامه برایش ترتیب بدهم و در اول جلد سیم که هنوز منتشر نشده بود بگنجانم. هرچند این قضیه مربوط به سنوات اولیه تاسیس مؤسسه مطبوعات امری بوده و الحمدلله سال به سال در کلیه اوضاع و احوال بهتر شده ومیشود معهذا تذکار این مطلب ضرری بجائی نمیرساند. باری نشرهای بعدی سایر مجلدات یعنی از جلد پنجم به بالا کافی است که با نشر اول هریک از همان مجلدات بدقت مقابله و منتشر گردد زیرا سرگذشتهای مندرج در مجلدات اخیره هیچیک ناتمام نمانده است که لازم به اکمال باشد در مطالب و عباراتش نیز از جانب مقامات رسمی امری دقت کافی به عمل آمده ودیگر محتاج به تجدید وحک و اصلاح نیست لذا هنگام تجدید طبع و انتشار جز مقابله دقیق با نسخههای نشر اول کار دیگر ندارد. البته شایسته است غلطنامه هیچکدام از مجلدات نهگانه هم از نظر محو نشود یعنی قبلا به موجب غلطنامه اغلاطش تصحیح و مطالبی هم که بعدا بقلم مولف در آخر بعض مجلدات راجع به برخی از سرگذشتهای اضافه شده است هریک در جای خود گنجانده شده بعد از رویش عمل تجدید نشر صورت گیرد.
2- غالباً مشاهده میشود که بعضی از نفوس در نوشتههای دیگران دست برده بظن خود آن را اصلاح مینمایند و حال آنکه مردمان فهمیده و ملل عریقهی در علم و راقیهی در ادب چنین عملی را علامت جهل و عین خیانت میشمارند و کلمهئی از آثار نویسندگان خود را تغییر نمیدهند حتی اگر دسترس به مسودهی آن پیدا کنند در حفظش میکوشند تا سندی باشد برای تحولات فکری و تطورات ذهنی و اوج و حضیض قلمی نویسندهاش ولی در ایران ما با چنان گذشته پرافتخار چنین نیست و معالاسف آثار ادبی شعرا و نویسندگان دستخوش جهال میشود بشدتی که هرگاه اهل تحقیق بخواهند بدانند فیالمثل اصل فلان غزل حافظ یا فلان عبارت گلستان سعدی که در هر چاپی بنحوی نقل شده چیست در کار خود درمیمانند و برای پی بردن به آن هیئتها تشکیل میدهند و نسخهها از قدیم حدیث گرد میآورند عاقبت هم آنچه نظر بدهند بحدس و تخمین است نه به حقیقت و یقین نگارندهی ناچیز مطمئن است که آئین نازنین بهائی ضمن اصلاح احوال جهان خلق ایران را هم تربیت و بتدریج کل را بحسن و قبح هر عملی واقف میسازد ولی هنوز که حتی جامعه امر هم به آن مرحله نرسیده است احتیاط را نمیتوان از دست داد لهذا خواهشمند است دوایر معارفی تشکیلات بهائی که حافظ امین میراث ادبی اهل بها هستند نگذارند کسی تصرفی در جمل و عبارات این سلسله تالیف و سایر آثار قلمی حقیر بنماید. خود فانی هم در وقت عرضه داشتن کتب و مقالات خویش برای تصویب به مقامات ذیصلاحیت امری هیچگاه موافقیت نکردهام جمله یا عبارتی را که دیگری پیشنهاد میکند در نوشتهی خود بگنجانم بل هر موقع که لازم بوده است مطلبی از وسط مطالب دیگر حذف و جمله قبل از عبارت محذوفه بجمله بعد آن وصل گردد بطوریکه خلاء در معنی و خلل در لفظ پیدا نشود خود این کار را صورت دادهام. ایضاً اگر اقتضاء کرده است مطلبی بر مطالب کتاب افزوده شود شخصاً آن را نوشته و جای آن را در موضع مناسب یافته ودر همانجا گنجاندهام و در این کار خود را مصیب میشمارم بدلیل اینکه اختلاط عبارتهای دیگران با عبارات کتاب خواه منحیث السلاسة و الفصاحه دون انشای خود کتاب باشد و خواه فوق آن جایز نبود چه اگر کتاب را فیالمثل به نسیجی از کتاب تشبیه کنیم دخول عبارت ناشیوا در آن مانند وصلهی کرباسی میشد که به آن دوخته شود. ایضا ورود عبارت زیبا در آن مثل رقعه حریری بود که به آن بخیه زده گردد و در هر دو صورت جملهها از تناسب میافتاد و عبارات از اسلوب مستقیم منحرف میگشت و به تعبیر دیگر کتاب از سبک طبیعی خارج میشد پس بقول شاعر.
کهن جامهی خویش پیراستن به از جامهی عاریت خواستن
بدینجهت در تمام این کتاب (به استثنای عباراتی که عین انشای دیگران و مواضع کل آنها معین است) یک کلمه از دیگری وجود ندارد. خوب یا بد. زشت یا زیبا. هرچه هست متعلق به خود حقیر است. راضی هستم در آتیه اهل ادب و ارباب قلم هر ایرادی که دارند وارد سازند و درهامش این کتاب (نه در متن آن) یا در کتب و مقالات جداگانه هر قدحی و ذمی و جرحی که بنظرشان میاید آزادانه بنگارند ولی رضایت نمیدهم حرفی از آن را بردارند یا کلمهئی بر آن بیفزایند تا چه رسد باینکه فصول آن را کم و زیاد یا پس و پیش نمایند. بگذار در آینده بگویند سلیمانی آدم بدسلیقهئی بوده که فلان مطلب را به چنین کیفیتی نگاشته یا مرد بیسوادی بوده که مثلا بجای انگشتری و صوت و صحیفه و زوجه و عامل و طالب و چارپادار و پاتابه و ناوخدا انگشتر و صدا و صفحه و عیال و عمله و طلبه و چاروادار و پاتاوه و ناخدا نوشته است.
3- در مورد ترجمه هر چند رای حقیر در جواب نامهئی که به جناب دکتر لطف الله حکیم نوشتهام و قبلا ملاحظه فرمودید معلوم شد معهذا من باب تاکید عرض میکنم که اختیار ترجمه این کتاب به تشکیلات بهائی واگذار میشود نه به افراد آنهم باین شرط که هر مجلدی یا لااقل هر سرگذشتی تماما ترجمه شود نه تلخیصاً و خلاصة چه که این اوقات در ایران و بعض ممالک دیگر چنین رسم شده که بسیاری از کتابهای معرایف رجال را نفوسی برمی دارند و در اولش مینویسند اثر (مثلا) افلاطون یا فلاماریون ترجمه و تلخیص فلانکس. یا اینکه اثر (مثلا) لامارتین یا پوشکین اقتباس و نگارش فلان شخص و آنوقت خدا میداند که چه برسر آن اثر میآورند و تا چه حدی روح صاحب اثر را میآزارند. اما بنده رضایت نمیدهم که احدی در مورد مصابیح هدایت و سایر آثارم باین قبیل کارها اقدام نماید ایضاً راضی نیتسم تشکیلات بهائی اذن تلخیص و اقتباس و نگارش و امثال ذلک دربارهشا به کسی بدهند بلکه شایسته است چنانکه ذکر شد در موقع ترجمه تمام کتاب به لغت دیگر برگردد یا درصورت لزوم یک یا چند شرح حال ولی هر شرح حالی یعنی هر تاریخچهئی کاملا و تماما من البدو الی الختم صحیحاً ترجمه و منتشر شود آری هر فرد و هر هیئتی در صورت لزوم میتواند از هر موضع کتاب مصابیح مطلبی را در نوشته خود بگنجاند ولی بشرطی که بعین عبارت مصابیح و با تعیین جلد و صفحهاش باشد. باری لاجل محکم کاری از جمیع احبای الهی در کل اقطار عالم هرکدام که به مطالعه این کتاب راغب هستند رجا دارم که هریک در هر زمان اطلاع یافتند که نفسی یا هیئتی بر خلاف مندرجات این وصیت عمل کرده یعنی یا در متن فارسی کتاب دخل و تصرفی بعمل آورده یا در ترجمه بغیر صورتی که مذکور گردید معمول داشته است و یا مطلبی از کتاب را نه بعین عبارت و بدون ذکر شماره جلد و صفحهاش در تالیف خود آورده است برای جلوگیری از آن عمل و اعاده کتاب بصورت اول فورا قضیه را به سمع مقامات ذی صلاحیت امری و درصورت لزوم من باب دادخواهی و تنبیه مرتکب بعرض عالیترین مقام و مقدسترین مرجع اهل بها یعنی بیت العدل اعظم الهی برسانند و با ابراز این علاقمندی سبب ترویج روح این فقیر گردند.
و السلام علی من اتبع الحق والهدی. عزیزالله سلیمانی اردکانی
فهرست جلد نهم مصابیح هدایت
مقدمه