محاضرات جلد سوّم

عبدالحميد اشراق خاوری
نسخه اصل فارسی

محاضرات جلد سوّم

عبدالحميد اشراق خاوری

به اهتمام

وحيد رأفتی

فهرست مندرجات

* پيش،گفتار

* محاضرات

مقدّمه

هفته اوّل

  1. يحيی اصفهانی

    1. عبدالبهاء

    2. صاد اصفهانی

    3. دجّال اصفهانی

    4. ابن حاجب و ابن مالک

    5. حديث اما من کان من الفقهاء

    6. جناب ملاّ صادق مقدّس

    7. آگوست کنت

    8. باقر و اصغر

      هفته دوّم

      2-1 فارس الخوری

      2-2 کن کشعلة النّار

      2-3 علی،اکبر در لوح احتراق

      2-4 لعلّ در صرف و نحو عربی

      2-5 لوح جناب منتظم،الحکماء

      2-6 ميرزا آقاخان کرمانی

      2-7 خواجه عبدالله انصاری

      2-8 کلمات مکنونه

      2-9 شرح فقره| اوّل کلمات مکنونه فارسی

      هفته سوّم

    9. شرح فقره| دوّم کلمات مکنونه فارسی

    10. شرح فقره سوّم کلمات مکنونه فارسی

    11. شرح فقره چهارم کلمات مکنونه فارسی

    12. شرح فقره پنجم کلمات مکنونه فارسی

    13. گوهر خانم

    14. مآخذ ابيات در هفت وادی و چهار وادی

    15. ابن فارض

      هفته پنجم

    16. سرقت زره| طعيمه

    17. عاصم

    18. محمّدعلی اصفهانی

    19. شرح فقره هفتم کلمات مکنونه فارسی

    20. شرح فقره هشتم کلمات مکنونه فارسی

    21. شرح فقره نوزدهم کلمات مکنونه فارسی

    22. اعرج

    23. نصرالله کاشانی

    24. محمّدعلی اصفهانی و رضاقلی تفرشی

    25. ميرزا علی،اکبر دهجی

      هفته ششم

    26. مناجات حضرت ربّ اعلی

    27. لوح سيّد مهدی دهجی

    28. شرح فقره سی و هفتم کلمات مکنونه فارسی

    29. شرح فقره چهل و هشتم کلمات مکنونه فارسی

    30. شرح فقره پنجاه و هفتم کلمات مکنونه فارسی

    31. شرح فقره شصت و سوّم کلمات مکنونه فارسی

    32. شرح فقره شصت و نهم کلمات مکنونه فارسی

    33. شرح فقره هفتاد و يکم کلمات مکنونه فارسی

    34. سيبويه

      هفته هفتم

    35. حضرت ورقه| مبارکه| عليا

    36. مناجات حضرت ربّ اعلی

      هفته هشتم

    37. شرح فقره هفتاد و هفتم کلمات مکنونه فارسی

    38. شرح فقره هفتاد و نهم کلمات مکنونه فارسی

    39. شرح فقره،ای از لوح رئوس

      هفته نهم

    40. شرح مطالب لوح قناع

      هفته دهم

    41. مناجات حضرت ربّ اعلی

    42. شرح بقيه مطالب لوح قناع

      هفته يازدهم

      11-1 شرح بقيه مطالب لوح قناع

      هفته دوازدهم

    43. شرح بقيه مطالب لوح قناع

      هفته سيزدهم

      13-1 شرح بقيه مطالب لوح قناع

      هفته چهاردهم

    44. شيخ محمّد عرب

    45. محمّدحسن

    46. مراحل ده،گانه| سير و توسعه| امر الهی

      هفته پانزدهم

    47. تفسير سوره| والشّمس

    48. اشعار جناب نيّر و سينا

    49. نيّر و سينا

    50. سيّد يحيی سيرجانی

    51. بی،بی روحانيه

    52. ميرزا ابوالقاسم قائم،مقام

    53. ميرزا عبدالله نوری

    54. جناب مصباح

    55. دکتر يونس،خان

      هفته شانزدهم

    56. مناجات حضرت ربّ اعلی

    57. ماستر خدابخش

    58. حاجی علی يزدی

    59. رستم اخترخاوری

    60. بيانات شفاهيه حضرت عبدالبهاء

      هفته هفدهم

    61. ميللر و هرتيک

    62. لوح سراج

    63. ابن نبيل

    64. لغات مشکله در لوح جناب طبيب

    65. سوره| ملوک و الواح ملوک

    66. لوح نبيل قبل علی

      هفته هجدهم

    67. لوحی از جمال قدم

    68. رئيس،الحکماء ـ زعيم،الدّوله

    69. سورة،الأمين

    70. زيارت جامعه کبيره و صغيره

    71. مأخذ چند حديث

    72. لوحی از حضرت عبدالبهاء

      هفته نوزدهم

    73. لوح حضرت بهاءالله درباره| عظمت ظهور

    74. لوح حضرت بهاءالله درباره| عظمت ظهور و قيام ساعت

    75. رئيس،الظّالمين

    76. ارض کاف و راء

    77. وادی،النّبيل

    78. لوح سيّاح

    79. عبدالسّلام افندی

    80. لوح حضرت بهاءالله

      هفته بيستم

    81. الواح نازله در بغداد

    82. وقايع بغداد

    83. الواح شعرات

      هفته بيست و يکم

    84. لوح جناب ابوالفضائل

    85. فائزه خانم

    86. جناب ثابت مراغه،ای

    87. صيت امرالله در چين

    88. ميرزا محرم

    89. حاجی معين،السّلطنه

    90. مشکوة شاعر

    91. جمال افندی

    92. آقا محمّدحسن

    93. آقا حسين

    94. آقا خسرو

    95. اسفنديار

    96. اسمعيل آقا سيسانی

    97. ملاّ احمد معموره،ای

    98. ميرزا اسدالله اصفهانی

    99. قاديانی،ها

    100. آقا خسرو بمان

    101. ناطق اصفهانی

    102. جلال،الدّوله پسر ظلّ،السّلطان

    103. رکن،الدّوله

    104. اسپراک ـ کيخسرو

    105. شيخ سلطان کربلايی

    106. وقايع سالهای ادرنه

    107. مصائب و شهادت بعضی از احبّاء

    108. لوح جناب حکيم،باشی

    هفته بيست و دوّم
    
    1. مناجات حضرت ولیّ امرالله
    2. حديث طلب علم
    3. قصيده| جناب نعيم
    4. فخرالشّهداء
    5. سيّد عزيز
    6. شهدای اراک
    7. زيارت،نامه| جمال قدم
    8. ميرزا احمد کاشانی
    9. مشاهير احمدنامان
    10. حقايق و اوهام
    هفته بيست و سوّم
    
    1. فقره،ای از توقيع حضرت ولی امرالله
    2. جناب نوش
    3. عالی،پاشا
    4. داوران بنی اسرائيل
    5. ميرزا غوغا
    6. بشير و عرف قميص
    7. ميرزا نصرالله بجستانی
    8. لوح استنطاق
    9. مطالبی از تاريخ امری خراسان
    10. لوح حضرت عبدالبهاء
    11. لوح جمال قدم به اعزاز حضرت عبدالبهاء
    12. حسبنا کتاب،الله
    13. شأن نزول لوح احتراق
    \* فصل تصاوير
    
    کتاب،شناسی
    
    فهرست اعلام و اهمّ مواضيع
    

پيش،گفتار

در سال 120 بديع/1342 ش/1963م جناب عبدالحميد اشراق،خاوری (تولّد 1281ه‍.ش/1902م ـ صعود 1351ه‍.ش/1972م) توفيق آن را يافتند تا محاضرات جلد اوّل را در 585 صفحه منتشر فرمايند و در سال بعد جلد دوّم آن را به علاقمندان معارف بهائی عرضه نمايند.

اين دو مجلّد که با شماره،گذاری مسلسل صفحات, در 1128 صفحه به وسيله| مؤسّسه ملّی مطبوعات بهائی در ايران نشر گرديد, به سال 1987 و 1994م در يک مجلّد عيناً در آلمان تجديد طبع شد و به وسيله| لجنه| ملّی نشر آثار امری در اختيار دوستان راستان قرار گرفت.

جلد سوم کتاب محاضرات که حال در اختيار احبّای الهی قرار می،گيرد به همان سبک و شيوه| مجلّدات قبلی به رشته| تحرير در آمده و حاوی مطالب گوناگون در مطالعه و بررسی آثار و الواح مبارکه, مسائل ادبيّه و تاريخيّه و به طور کلّی بحث و بررسی نکات و مطالب وابسته به معارف امر بهائی است.

جناب اشراق خاوری مندرجات جلد سوّم کتاب محاضرات را با تصوّر سؤالات و نکاتی که در محافل هفتگی دوستان بهائی مطرح شده است, در ضمن بيست و سه هفته, مرتّب و منظّم فرموده،اند و در مقدّمه| کوتاهی که برای آن نوشته،اند, به توضيح اين مطالب پرداخته،اند. مقدّمه| مزبور در صدر کتاب به نظر خوانندگان گرامی خواهد رسيد.

نسخه،ای از مجلّد سوّم کتاب محاضرات که در دسترس اين عبد بوده, نسخه،ای بی،تاريخ است که در 221 صفحه ماشين،نويسی شده و صفحات کامل آن حاوی 28-29 سطر و طول هر سطر آن حدود شانزده سانتيمتر می،باشد. از مندرجات حواشی بعضی از صفحات چنين پيدا است که نسخه| مزبور مورد مطالعه| فرد يا افرادی مطّلع قرار گرفته و محتملاً در لجنه| تصويب تأليفات بهائی ايران برای طبع و انتشار مدّ نظر واقع شده؛ امّا وسائل طبع و نشر آن در ايّام حيات جناب اشراق خاوری فراهم نگشته است. علاوه بر نسخه| فوق, نسخه| ديگری از کتاب نيز که ظاهراً در سنين اخير در 211 صفحه, با استفاده از برنامه،های کامپيوتری, مطابق مندرجات نسخه| فوق تهيّه گرديده, در اختيار حقير بوده است.

نسخه،ای که برای انتشار ملاک اين عبد قرار گرفته, همان نسخه| اوّليّه| 221 صفحه،ای مذکور در فوق است که با توجّه به نظريّات اصلاحی مندرج در حواشی آن به صورت حاضر تقديم دوستان راستان می،گردد. برای تهيّه جلد سوّم کتاب محاضرات جهت طبع و انتشار, حقير انجام امور ذيل را مفيد دانست:

اوّل ـ چون کتاب فاقد فهرست مطالب بود, فهرستی برای آن تهيّه نمود؛ به اين نحو که مندرجات ذيل هر هفته را تحت عناوينی چند در آورد و شماره ترتيبی برای عناوين مطالب مطروحه در هر هفته تعيين نمود. به اين ترتيب مطالب مثلاً هفته| اوّل در ذيل نُه عنوان مرتّب و به عنوان دو شماره داده شده که رقم سمت راست عبارت از شماره| هفته و رقم بعد از آن عبارت از شماره ترتيب مطالب مطروحه در ذيل آن هفته است. فهرستی که به اين نحو تهيّه شد, در صدر کتاب قرار گرفت تا اطّلاع از محتويات کتاب و يافتن مطالب مورد نظر را تسهيل نمايد. عناوين موجود در اين فهرست به ترتيب الفبايی نيز در فهرست اعلام و اهمّ مواضيع در پايان کتاب مندرج گرديده است.

دوّم ـ مندرجات کتاب را فقره،بندی و نقطه،گذاری نمود.

سوّم ـ الواح و آثار مندرج در کتاب را با موثّق،ترين نسخ آنها که در اختيار بود تطبيق و تصحيح نمود و اين کار را درباره| ساير مطالب منقول در کتاب نيز حتّی،المقدور مُجرا داشت.

چهارم ـ مأخذ و مصدر مطالب منقول از منابع مختلفه را حتّی،المقدور تعيين و در کتاب ارائه داد.

پنجم ـ بعضی از منقولات مفصّل و مطوّل جناب اشراق خاوری, مخصوصاً از کتب مشهور و رايج عربی, تقليل يافت و خواننده| علاقمند به مطالعه| مراجع و مصادر مربوطه ارجاع گرديد.

ششم ـ در مواردی معدود بعضی از الفاظ, جملات و نکات تکراری حذف گرديد؛ امّا در سبک نگارش و نحوه| عرضه| مطالب تغييری داده نشد و هر جا تزييد نکته،ای به مندرجات متن کتاب ضرورت يافت آن نکات در کروشه [ ] ارائه گرديد تا نشان از تزييد مطلب به وسيله| اين عبد باشد.

هفتم ـ در بسياری از موارد به سنوات هجری شمسی و هجری قمری, معادل سنه| ميلادی آنها نيز افزوده شد.

هشتم ـ چون تزييد آثار مبارکه و بعضی از منابع و مآخذ اضافی و نيز ارائه| مطالبی در توضيح و تشريح بيشتر مندرجات کتاب مفيد به نظر آمد, در پايان مطالب جناب اشراق خاوری در ذيل هر مطلب مربّع کوچکی به اين شکل (■ ) گذاشته شد و همه آثار مبارکه و مآخذ و مطالب اضافی ديگر پس از اين مربّع مندرج گرديد تا متن اصلی کتاب محفوظ و مصون از جرح و تفسير و تزييد باقی بماند. اين گونه مطالب اضافی که کلاّ ً به وسيله| حقير تهيّه و تحرير و بر ذيل مطالب جناب اشراق خاوری تزييد شده, اطّلاعات و توضيحات بيشتری را در هر مورد در اختيار خوانندگان گرامی قرار خواهد داد.

در سراسر اين کتاب از علائم اختصاری چندی استفاده شده که صورت آنها پس از اين مقدّمه به طبع رسيده است.

پس از اتمام مطالب کتاب, فصل تصاوير قرار گرفته که حاوی چندين تصوير در ارتباط با مندرجات کتاب است.

پس از فصل تصوير, بخشی به "کتاب،شناسی" اختصاص يافته و در آن مشخّصات کامل همه منابع و مآخذی که مورد استفاده و نقل مطالب قرار گرفته عرضه گرديده و سرانجام کتاب محاضرات جلد سوم با درج فهرست الفبايی اعلام و اهمّ مواضيع مندرجه در آن به اتمام و انتهی رسيده است.

نکته| اخير آن که هرچند نگارش شرحی درباره| احوال جناب اشراق خاوری در مقدّمه| اين کتاب مفيد به نظر می،آمد, امّا تعدّد منابع و مآخذ موجود درباره| زندگی, خدمات و آثار آن فاضل فقيد اقدام در اين زمينه را غيرضروری ساخت. لذا خوانندگان علاقمند می،توانند برای مطالعه| شرح احوال آن نفس نفيس به آثاری نظير مصابيح هدايت (ج9, ص8-122) و تذکره| شعرا (ج1, ص55-68) و کتاب يادگار (ص7-18) و مجلّه| آهنگ بديع (سال 27, شماره 1-2, فروردين, ارديبهشت 1351 ه‍،ش, ص9-19) و مجلّه| پيام بهائی (شماره 158, ژانويه 1993م) مراجعه فرمايند.

اميد وطيد اين عبد مستمند چنان است که طبع و انتشار مجلّد سوّم کتاب محاضرات جناب اشراق خاوری که به منزله| گنجينه،ای نفيس از آثار مبارکه و حاوی شرح مطالب تاريخی, ادبی و علمی مربوط به معارف امر بهائی می،باشد و نيز کليدی برای درک بهتر و وسيع،تر مندرجات آثار مبارکه| اين ظهور منيع را به دست می،دهد, برای علاقمندان به آثار بهائی مفيد واقع شود و نشر اثر ديگری از اين دانشمند گرانقدر بهائی سبب غنای بيشتر معارف عظيم الهی گردد.

وحيد رأفتی ـ نوامبر 2006 ميلادی

صورت حروف اختصاری و معادل کامل آنها

ب بديع؛ تاريخ بديع

ج جلد

ط طهران

ل،م،م لجنه| ملّی محفظه| آثار امری

م ميلادی؛ تاريخ ميلادی

م،م،م مؤسّسه| ملّی مطبوعات امری

ن ک نگاه کنيد

ه‍ ش هجری شمسی

ه‍ ق هجری قمری

محاضرات

جلد سوّم

مقدّمه

مدّتی اين مثنوی تأخير شد. مجلّد ثانی محاضرات بدانجا خاتمه يافت که اين عبد عازم سفر آذربايجان شد و دنباله| مطلب تعطيل گرديد. مدّتها در مسافرت بودم و از محضر احبّای الهی استفاده می،نمودم؛ حال که فراغتی حاصل است, به تأليف جلد سوّم محاضرات می،پردازم و به قرار سابق مجدّداً محافل هفتگی ياران الهی را در آينه| تصوّر منعقد می،سازم و در هر محفلی مطالب سودمند از هر قبيل مورد بحث قرار می،گيرد و ناطق محفل به حلّ مشکلات می،پردازد.

از درگاه جمال کبريا, حقّ جلّ جلاله, مسألت می،نمايم که توفيق عنايت فرمايد تا به فضل و کرمش اين دفتر ابتر نماند و به نحو احسن به اتمام و انجام رسد.

از احبّای الهی رجا دارم که ادعيه خيريه| خود را بدرقه| اين عبد فرمايند و اين اقدام ناچيز را به ديده| لطف و عنايت بنگرند.

هفته| اوّل

1-1: يحيی اصفهانی

پس از مدّتها که از ديدار احباب بی،بهره بودم, مجدّداً فضل الهی شامل شد و به محفل هفتگی ياران وارد شدم. همه از عنايات جمال کبريايی مسرور بودند و قلوب جميع مملوّ از نشاط و بهجت بی،پايان.

از محضرشان حظّ وافر حاصل گشت و از استماع کلامشان لذّت بسيار بردم. "مَن أراد أن يجلسَ مع،الله فليجلس مع أحبّائه" را به چشم ظاهر و سرّ باطن ادراک کردم. اين محفل جليل در نخستين جمعه| سال 1340 ه‍ ش / 1961م در طهران منعقد شد. ياران حاضر شدند و پس از تلاوت مناجات, يکی از احبّای الهی قسمتی از لوح حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه را تلاوت کرد, از اين قرار, قوله الأحلی:

"... اطفالی چند گرد هم آمده و به سودائی افتاده که يوسف ميثاق را در چاه نسيان اندازند و خود شهره| شهر و بازار گردند و اين دُرّ ثمين را به دراهم معدوده فروشند و در ترويج خزف بکوشند و غافل از اين که عزيز مصر الهی به رغم هر حسود عنود «ز قعر چاه بر آيد», به عنايت جمال ابهی «به اوج ماه رسد». عنقريب ملاحظه خواهيد فرمود که به تأييد ملکوت ابهی عَلَم ميثاق در قطب آفاق به موج آيد و شمع پيمان در زجاج امکان چنان ساطع شود که ظلمات نقض به،کلّی زائل گردد و فرياد «تالله لقد آثره،الله علی الوری» استماع شود. قدری در وقايع ماضيه تأمّل و تدبّر شود، حقيقت حال واضح و مبرهن گردد. بگو ای شيخ اين ميثاق نيّر آفاق است و اين پيمان حضرت يزدان نه ملعبه| صبيان. بگو, «فسوف ترون أنفسکم فی خسرانٍ مبين». و زيان حاصل و واضح و عنقريب خسران بنيان به،کلّی براندازد. بگو ضرر اوّل ان،شاءالله سبب انتباه گردد و سبب اين ضرر چه و علّت زيان که؟ ... به يحيايی سابق و يموتی لاحق بگوييد سامری و عِجل را بنی اسرائيل به جهت خويش،, مثل ناقضين, تراشيدند نه حضرت يوشع ابن نون منصوص الهی. تو خطا کردی و سهو فرمودی که مرکز منصوص را به اين درجه توهين نمودی و تحقير کردی. اگر جمال قدم تو را خطاب فرمايد که مرکز ميثاق مرا و فرع منشعب از اصل قديم مرا و منصوص کتاب مبين مرا و مبيّن کتاب را چگونه عِجل خواندی, ای يحيی حيائی, چه جواب خواهد داد؟ اعانت ننمودی, اهانت چرا؟ مرهم نبودی, زخم چرا؟ ... ای يحيی حيائی چگونه اين نور مبين را انکار نمودی و اين منصوص عظيم را چنين بهتان شديد روا داشتی؟ چه اذيّتی از او ديدی که چنين ذلّتی برای او خواستی و چه مشقّتی از او يافتی که چنين بغضاء عظيم آشکار کردی؟ آيا چه جواب خواهی گفت؟ باری, تا زود است پشيمانی پيش گير و توبه و انابه کن و سربرهنه در کوه و صحرا فرياد لامساس برآور و چون جيحون اشک و خون از چشم روان کن و با حنين و ندم همدم گرد؛ شايد نسيم غفران بوَزَد و کثافت عصيان زائل گردد و بحر رحمت به جوش آيد و سحاب عفو ببارد و اين اوساخ نقض زائل گردد والاّ منتظر نقمت الهيّه باش و مترصّد روسياهی دارين. لعمرالله أن الذّلّة ستهرب منک لکثرتها و أنّ الخسرانَ يلتجی إلی الرّحمن منک و تری نفسَک فی أسفل درکات الجحيم و الذّلّة و الحسرة و الخذلان للّذين نقضوا ميثاق‌الله العلیّ العظيم. ع ع" (مکاتيب, ج1, ص269-272)

يکی از ياران فرمود شأن نزول اين لوح چيست و مخاطب اين همه خطاب و عتاب کيست؟ مقصود از يحيی چه شخصی است؟ اين لحن لوح مبارک بسيار شديد است؛ معلوم است که اين شخص از ناقضين بوده و يحيی نام داشته،, ولی شرح احوال او برای بنده مجهول است. لطفاً شرح اين مطلب را بين فرماييد که بسی سبب امتنان است.

ناطق محفل فرمود شخص ناقضی که در اين لوح مبارک مخاطب به خطاب عتاب و عذاب شده و مشمول وعيد شديد مرکز عهد الهی گرديده, شيخ يحيی اصفهانی است که از ناقضان عنود و از اعدای لدود مرکز ميثاق بوده و بالاخره در جدّه از بلاد حجاز مرده است.

شرح اقدامات يحيی مزبور در کتابی به نام رساله| بشری و آيه| کبری* به تفصيل ذکر شده است. اين کتاب در چاپخانه هنديّه مصر به طبع رسيده و در سال 1316 قمری،, ماه رجب/1898م منتشر شده است. در آغاز کتاب شرحی درباره| عظمت مقام حضرت عبدالبهاء مذکور است. مؤلّف کتاب در مقدّمه| آن می،گويد, مقصود من ذکر اين مطالب نيست؛ زيرا همه کس از عظمت مقام حقّ آگاه است. ولی مقصود من مژده،ای است که می،خواهم به احبّای الهی بدهم و آن واقعه| عجيبه،ای است که در شهر جدّه اتّفاق افتاده است و آنچه از قلم مبارک حضرت عبدالبهاء نازل شده و به وقوع پيوسته، به منزله| معجزه| شاخص است. مؤلّف رساله,، پس از اين بيان, به گفتار خود ادامه می،دهد و می،گويد که گفتار حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه درباره| مرگ ميرزا يحيی و حيات و مرگ او از مسائل عجيبه است که اتّفاق افتاد.

ميرزا يحيی در آغاز کار از پيروان ازل بود. ولکن،, در سال صعود حضرت بهاءالله در سال 1892م/1309 ه‍‍، ق ميرزا يحيی وارد عکّا شد و به ملاقات حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه فائز گرديد و هيکل مبارک از ميرزا يحيی با نهايت محبّت پذيرايی فرمودند و ميرزا يحيی مزبور رساله،ای در ردّ ازل نوشت. پس از آن به طرف جدّه حرکت کرد و در آنجا با يکی از مشاهير احبّاء به نام حاجی ميرزا حسين لاری محشور شد و طالب ازدواج با دختر لاری گرديد. وقتی که مسأله| نقض ناقض اکبر آشکار شد،, ميرزا يحيی اصفهانی مزبور در مسلک پيروان صميمی ناقض اکبر در آمد و به نشر اراجيف نقض پرداخت. حضرت غصن،الله الأعظم و فرع منشعب از اصل قديم در ابتدا صبر فرمود و چون به،واسطه| بی،حيايی يحيی مزبور صبر خدا تمام شد و خشم الهی متوجّه تخريب اساس مخالفين و معاندين گرديد, لوح مبارکی از قلم حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه به عنوان حاجی ملاّ حسين لاری صادر شد و نسخه| آن را برای مؤلّف رساله| مزبوره در تاريخ دوم جمادی،الاولی 1316 قمری ارسال فرمودند. اين لوح مبارک را حاجی ميرزا حسن در شهر قاهره در محفل احبّای الهی به صوت بلند تلاوت نمود. مؤلّف رساله در نفس رساله| مزبور اصل لوح مبارک را تماماً درج کرده است.

مؤلّف اين رساله, که ذکر شد, حاجی ميرزا حسن خراسانی است که از احبّای ايرانی مقيم قاهره بوده است. پس از نقل لوح مبارک چنين می،نويسد که لوح مبارکی که برای من ارسال شده بود, خطاب به خود من بود و برخلاف رويّه| جاريّه, حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه آن لوح را با قيد تاريخ نزول ارسال فرموده بودند و تاريخ آن لوح دوم جمادی،الثّانی 1316 قمری/1898م بود و مضمون قسمتی از لوح مبارک اين بود که فرموده،اند ايّها الحبيب درباره| يحيی مرقوم نموده بوديد؛ يحيی چنين می،پندارد که عبدالبهاء از افکار و اعمال شريرانه بی،اطّلاع و بی،خبر است. از اين جهت چندی لوحی به جدّه ارسال نشد که صورت آن را به ضميمه برای شما ارسال نمودم؛ آن را تلاوت نماييد و مطمئن باشيد و بدانيد که مهر و محبّت و گذشت عبدالبهاء بسيار عظيم است و صبر او زياد است. لکن وقتی که امر الهی برسد،, عبدالبهاء آن را می،گويد و می،نويسد و به صدای بلند اعلان می،کند؛ هذا هُوَ الحقّ و ما بعد الحقّ إلاّ الضّلال. (اين جمله،ها مضمون بيان مبارک است و بعد از اين هم مضمون بيان مبارک است نه اصل بيان مبارک.) حاجی خراسانی می،گويد چيزی از وصول لوح مبارک نگذشته بود که آن را علناً در محفل احبّای مصر تلاوت نموديم؛ يعنی لوحی که تاريخ 27 جمادی،الدولی 1316 قمری/1898م نازل شده بود و حاجی ميرزا حسين لاری آن را فرستاده بود و مضمون لوح آن که سعی کن ناقضين عهد متنبّه شوند و کوران مبتلا به نقض عهد بينا شوند و کران ناقض شنوا گردند و...

حاجی ميرزا حسين لاری شرح واقعه را از جدّه برای حاجی ميرزا حسن خراسانی در قاهره| مصر چنين نوشته است:

من لوح مبارک را برای ميرزا يحيی خواندم و او گوش می،داد. من به او گفتم مسلّماً در اعماق قلب خود به بيانات مبارکه که در اين لوح ذکر شده ايمان نداری. يحيی جواب داد که حقيقت حال همين است؛ من نه به عبدالبهاء اعتقاد دارم و نه به پدرش. من گفتم اگر آنچه که از قلم مبارک در اين لوح نازل شده تحقّق نيافت و وقوع پيدا نکرد,، تو می،توانی اين ريش مرا از بيخ بتراشی. پس از اين سخن،, يحيی برخاست و به طرف منزل خود روان شد. چند شب بعد،, نزديک صبح شخصی در منزل مرا کوبيد. من گفتم کيست؟ معلوم شد که کلفت يحيی است. من گفتم چه می،خواهی؟ خادمه گفت که يحيی مرده است. من فوراً از جا جَستم و به طرف منزل يحيی رفتم و حاجی محمّدباقر نيز حضور داشت. مشاهده کردم که خون از گلوی ميرزا يحيی فوَران می‌کند و قادر به حرکت نيست. در اين وقت صبح طالع شد. من رفتم و دکتری که هندی بود به بالينش آوردم. دکتر او را معاينه کرد و گفت،, رگهای ريه| او باز شده و بايد سه شبانه‌روز استراحت مطلق داشته باشد و حرکت نکند تا بهبود يابد. دکتر مقداری دوا برای او تجويز کرد. مدّت دو روز بود که خونريزی متوقّف شده بود و حال يحيی رو به بهبود بود. با اين همه باز يحيی متنبّه نشد و به حقيقت توجّه نکرد. بعد از دو روز برای مرتبه دوم جريان خون از گلوی يحيی شروع شد و او به مرگ نزديک می،شد. دکتر مجدّداً آمد و دوا داد؛ لکن دوا مؤثّر واقع نشد و يحيی دچار استفراغ خونی گرديد و بعد،, روحِ او را ملائکه| عذاب احاطه کردند. اين واقعه در حقيقت اخطاری بود برای اشخاصی که ناظر بودند و می،بايست بگويند که ما ديديم و لوح را خوانديم و وقوع آن را به چشم خود مشاهده کرديم.

ادوارد براون انگليسی در کتاب خود به نام اسناد مطالعه| دين بابی** شرحی در اين خصوص نگاشته است و لوح مبارک مرکز ميثاق جلّ ثنائه را ترجمه کرده است.■

* رساله| بشری و آيه| کبری که به تاريخ 9 رجب سنه 1316 ه‍ ق/24 نوامبر 1898مورَّخ می،باشد،, به قلم حاج ميرزا حسن خراسانی در مصر در 27 صفحه به طبع رسيده است.

** مقصود جناب اشراق خاوری از کتاب ادوارد براون به نام اسناد مطالعه| دين بابی کتاب Materials for the Study of the Babi Religion است که به سال 1961 به وسيله| دانشگاه کمبريج تجديد طبع شده و طبع اوّل آن به سال 1918 انتشار يافته است. مطالب مربوط به رساله| بشری و آيه| کبری و ترجمه| لوح حضرت عبدالبهاء در صفحات 154-168 کتاب براون مندرج است.

1-2: عبدالبهاء

يکی از احبّای الهی فرمود, حال که نام يحيی در بين آمد مطلبی به نظرم رسيد که عرض کنم. در ادعيه| حضرت محبوب منطبعه| مصر لوحی از جمال قدم جلّ جلاله مندرج است که خطبه| نکاح برای شخصی است که معروف به عبدالبهاء بوده و اشاره فرموده‌اند که اين شخص از لسان کبريا به عبدالبهاء تسميه شده و با يکی از منتسبين شهداء ازدواج کرده است.

قسمتی از آيات مبارکه اين است, قوله تعالی: "... أراد مولی،الوری أن يزيّن فراش أحد الأولياء الّذی سُمّی بعبدِالبهاء مِن لسانِ الکبرياء بورَقَةٍ مِن أوراقِ سدرةِ الوفاء الّتی زَيّنهَا اللهُ بطرازِ الشّهادة فی سبيله و انفاق الرّوح فی حبّه ... يا يحيی إسمع النّداء مِن ذروة العلياء و خُذ الکتابَ بقوّة..." (ادعيه محبوب, صص 297-295)

اين را هم عرض کنم که برخی از مؤلّفين مانند مؤلّف کتاب اقليم نور, جناب محمّدعلی ملک،خسروی, در کتاب مزبور نوشته،اند که اين لوح در جشن زفاف حضرت عبدالبهاء غصن اعظم نازل شده است.

ناطق محفل فرمود حضرت غصن اعظم جلّ ثنائه در دوره| جمال قدم جلّ جلاله معروف به سرکار آقا بودند و در آن ايّام "عبدالبهاء" ناميده نمی،شدند و جمال قدم هم ايشان را از لسان کبريايی به "عبدالبهاء" تسميه نفرمودند و بعد از صعود شمس حقيقت, که ناقضين عليه حضرت غصن اعظم قيام کردند و تهمت،های ناروا به غصن اعظم زدند که مدّعی ظهور جديد شده و کتاب اقدس را نسخ کرده ..., در آن ايّام حضرت غصن اعظم, در متجاوز از صد لوح, خود را "عبدالبهاء" ناميدند و افترائات ناقضين را آشکار فرمودند و اين لوح که فرموديد به هيچ وجه مربوط به ازدواج حضرت غصن اعظم نيست. مقصود از "عبدالبهاء" که در لوح مزبور آمده, سيّد يحيی اصفهانی برادر منيره خانم, حرم حضرت غصن اعظم است که فرزند ميرزا محمّدعلی نهری اصفهانی است. مشارٌ اليه مدّتی در ارض اقدس بود و از لسان جمال قدم جلّ ذکره به "عبدالبهاء" تسميه شده و مورد عنايت بود. بعد از شهادت نورين نيّرين در اصفهان, بازماندگان شهداء حسب،الأمر جمال قدم جلّ جلاله از اصفهان به ارض اقدس رفتند و به حضور جمال کبريايی مشرّف شدند و از جمله خانم افندی دختر حضرت سلطان،الشّهداء بود که در آن ايّام به حباله| نکاح سيّد يحيی برادر منيره خانم در آمد و از اين اقتران دختری به نام خورشيد به وجود آمد. خانم افندی در سال شهادت پدرش،, سلطان،الشّهداء, هفت ساله بود و يحيی که در لوح مورد بحث مخاطبِ عبارتِ "يا يحيی إسمع النّداء مِن ذروة العلياء..." قرار گرفته, همين يحيی برادر حرم محترم مرکز عهد الهی بوده و مقصود از "ورقة من أوراق سدرة الوفاء الّتی زيّنهَا الله بطراز الشّهادة", همين خانم افندی صبيه حضرت سلطان الشّهداء بوده است.

والد حضرت سلطان،الشّهداء, جناب ميرزا ابراهيم, پسر حاجی سيّد مهدی هندی معروف به سيّد نهری بود. ميرزا ابراهيم چند برادر داشت به نام ميرزا هادی و ميرزا محمّدعلی نهری که در تذکرةالوفاء شرح حال آنها نازل شده است.

ميرزا هادی زوجه،ای داشت به نام شمس،الضّحی که بعد از ميرزا هادی به حباله| نکاح برادر شوهر متوفّای خود،, يعنی ميرزا ابراهيمِ مزبور, در آمد و دختر خود مسمّات به فاطمه را که از ميرزا هادی, شوهر قبلی خود, داشت به حباله| نکاح ميرزا حسن سلطان،الشّهداء در آورد؛ يعنی ميرزا ابراهيم زوجه| برادر خود را گرفت و دختر برادر خود را هم برای پسر خود گرفت. سلطان،الشّهداء در 1252 ه‍ ق متولّد شدند و در سن 44 سالگی به سال 1296 ه‍ ق در اصفهان به شهادت رسيدند و دارای دو دختر بودند؛ يکی همين خانم افندی که منکوحه| سيّد يحيی شد و ديگری مسمّات به سکينه که بعدها به حباله| نکاح سيّد محمّدصادق پسر حضرت محبوب،الشّهداء در آمد و دختری به نام خانم ضياء شهيدين از او به وجود آمد که به حباله| نکاح ميرزا عنايت،الله اصفهانی در آمد و پس از چندی سکينه خانم مريض شد و وفات نمود و سيّد محمّدصادق حرم ثانی خود را, که نواده| مشکين،قلم بود, اختيار نمود؛ و شرح اين داستان در نورين نيّرين (مشاهدالفداء) مسطور است.

1-3: صاد اصفهانی

يکی از احبّای الهی سؤال کرد در لوح شيخ نجفی ملاحظه شد که هيکل مبارک از "صاد اصفهانی" نام می،برند. مقصود کيست؟

ناطق محفل فرمود, مقصود از صاد اصفهانی صدرالعلماء مسمّی به ميرزا محسن است. مشارٌاليه برادر سيّد جعفر و آقا مرتضی اصفهانی, پسر سيّد محمّدباقر صدرالعلماء است. ميرزا محسن در سال 1288 ه‍ ق متولّد شد. در دوران مشروطيت از مشاهير طهران بود و رياست هيأت علمای طهران را داشت و در امور ملّی و دولتی دخالت تمام داشت. در دوره| اوّل مجلس از طرف طلاّب به نمايندگی انتخاب شد و چون بستگی زياد به سيّد عبدالله بهبهانیِ معروف داشت و داماد او نيز بود, در امور مشروطيت و پيشرفت آن دخالت،های کلّی داشت و به همين جهت معروفيت فراوان کسب کرد. بعد از قتل سيّد عبدالله در رجب 1328 قمری, ميرزا محسن تقريباً جای سيّد عبدالله را گرفت و اغلب مرجوعات مردم با او بود و از باهوش،ترين ملاّهای دوران خود به حساب می،آمد. او با همه جا روابط صميمانه| حسنه داشت و در رمضان سنه| 1335 هجری قمری (خرداد 1269 شمسی) در طهران با چند تير گلوله به توسّط احسان،الله،خان, به دستور کميته| مجازات, در سنّ چهل و هفت سالگی کشته شد و در مشهد مدفون گرديد. (طهران،مصوّر, شماره 1413)

صاد اصفهانی از ازلی،های متعصّب بود و با امر مبارکِ جمال قدم جلّ اسمه،الأعظم نهايت عداوت را داشت. غير از لوح آقای نجفی اصفهانی, در الواح مبارکه| ديگر هم نام او را ذکر فرموده،اند.■

همانطور که در شرح فوق آمده است, سيّد محمّدباقر اصفهانی نيز لقب صدرالعلمائی داشته است. حضرت بهاءالله در يکی از الواح درباره| او چنين می،فرمايند:

"قد أتی الوعد و الموعود يقولُ يا أيّها المذکور لدی العرش و القائم أمام الوجه امروز اگر کلمه| واحده از مخازن محبّت اوليای الهی ظاهر شود, جهلای ارض بر اطفای انوار ظهور مکلّم طور قيام نمايند. بايد چندی صمت اختيار نمود. ميرزا باقر, که حال صدرالعلمآء ناميده می،شود, در عراق عرب يک بار فائز. إنّا رأيناه فی معزل من العلم و الحکمة. بعد, در ارض طفّ به سيّد محمّد مؤانس گشت؛ ديگر معلوم است که چه شنيده. لعمرالله قابل ذکر نبوده و نيست. سيّد محمّد و هادی و او با ما نبوده،اند و از اصل امر بی،خبرند..."

و نيز حضرت بهاءالله در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

"و اين که جناب ملاّ علی،اکبر عليه 669 از سيّد باقر اصفهانی که برادر ميرزا مرتضی که ملقّب به صدرالعلما است نوشته بودند, اين موهوم مربّای سيّد محمّد اصفهانی است؛ ألمربّی و المربّی فی أسفل الجحيم. اين شخص در کربلا بوده, بسيار آدم موهومی است؛ ابداً ادراک و شعور نداشته و ندارد و از اين امر هم ابداً مطّلع نبوده و نيست و آنچه می،گويد از آن خبيث و نفوس موهومه شنيده و من غيرشعور تکلّم می،نمايد. رفته بود به اراضی مقدّسه به جهت تحصيل علوم که شايد مجتهد شود و به غارت ناس پردازد, ولکن نشده برگشت. اين است تفصيل او..." (آيات بيّنات, ص188)

و نيز حضرت بهاءالله در لوح شيخ (ص64) جنين می،فرمايند, "... حال در ميرزا هادی دولت،آبادی و صاد اصفهانی در ارض طا تفکّر لازم ... از اصل امر بی،خبر بوده و هستند..."

از اشارات فوق چنين پيدا است که "صاد اصفهانی" مندرج در لوح شيخ محتملاً سيّد باقر اصفهانی ملقّب به صدرالعلماء است.

1-4: دجّال اصفهانی

يک نفر از احبّاء پرسيد, مقصود از دجّال اصفهانی کيست که در لوح جمال مبارک جلّ کبريائه ذکر شده است.

ناطق محفل فرمود, مقصود سيّد محمّد اصفهانی است که ازل را اغوا نمود تا با حقّ به معارضه پرداخت. در کتاب اقدس نيز ذکر اين مطلب را فرموده،اند و خطاب به مطلع اعراض, که يحيی است, می،فرمايند, "قد أخذاللهُ مَن أغواک"؛ سيّد محمّد در سال 1288 ه‍ ق / 1871م در عکّا به قتل رسيد. شرح احوالش در رحيق مختوم مندرج است.

ديگر از احبّاء فرمود, اصلاً کلمه| دجّال به چه معنی است و آيا مقصود شخص معيّنی است يا مفهوم عام دارد؟

ناطق فرمود, دجّال در انجيل و احاديث اسلامی ذکر شده است. در احاديث مرويّه از حضرت رسول (ص) از طريق سنّی و شيعه وارد شده که در آخرالزّمان دجّال ظاهر می،شود و مردم را از متابعت مَهدی و قائم آل محمّد ممنوع می،سازد و فرمود, "فهما تشابه عليکم مِن أمره فإنّ ربّکم ليس بأعور"[بحارالأنوار, ج52, ص197]. مقصود از دجّال نفوسی هستند که با ظهورالله مخالف و با مظهر امرالله به عناد و دشمنی قيام کرده،اند و اگر آن هيأت و هيکلی باشد که در نهايت غرابت بر حماری عجيب،الخلقه سوار و آشکار گردد, ديگر اين بيان مبارک که فرمود, "تشابه عليکم مِن أمره" معنی ندارد؛ زيرا با آن هيأت غريبی که شيعه می،گويند اگر ظاهر شود, امر او بر هيچ کس مشتبه نخواهد شد و اين حديث در صفحه 262 بحارالأنوار فارسی [طبع 1320 ه‍ ق] نيز مذکور است و حضرت نعيم درست اشاره به معنی "اعور بودن" دجّال کرده و فرموده "که در او نيست ديده| حق،بين"؛ يعنی چشم دنيابين و رياست،طلبی دارد و به هيچ وجه از خداوند و عالَمِ بعد ترس و هراسی ندارد. [گلزار نعيم, ص36]

حضرت نعيم در صفحه 109 استدلاليه| خود می،فرمايد, همواره مظاهر کلّيّه الهيّه از حقايق کلّيّه سخن رانند و کوتاه،نظران در آن به نظر جزئيّه نگريسته از جمال حقيقت محجوب مانند؛ چنان که در قرآن "بنی،اسرائيل" نازل شود و مبيّن کتاب, امام, آن را به "آل محمّد" بيان کند و "فرعون" و "هامان" را به "اوّل" و "ثانی"؛ و همچنين حضرت صادق به مفضل می،فرمايد که خداوند دين اسمعيل و اسحق و يعقوب و موسی و سليمان و عيسی و محمّد را اسلام خوانده است و امام "شمس و قمر" را به "محمّد و علی" و "نجوم و بروج" را به "ائمّه| اطهار" تأويل فرموده و "آسمان" را به "شريعت" و "ميزان" را به "احکام" تعبير نموده و حضرت رسول "مهدی" و "عيسی" را نفس واحده فرموده و ائمّه| هدی را قائم شمرده،اند و وجود مهدی را حقيقت تمام انبياء و اوصياء تصريح فرمودند. پس هرگاه ذکر دجّال و سفيانی فرمايند, البتّه مقصود نوع دجّال است. در لغت "دجّال" به معنی "کج،رفتار و فريبنده" است و دجله را به واسطه| آن که به خطّ مستقيم حرکت نمی،کند دجله خوانده،اند. وقتی که ابوبکر خواستگاری حضرت فاطمه را نمود, رسول،الله فرمودند, "وعدتُها لعلیّ و إنّی لستُ بدجّال؛" يعنی آن حضرت را به علی وعده نموده،ام و من فريبنده| کذّاب نيستم. بلی, ذکر دجّال در اخبار و آثار موجود است و در حديث نبوی می،فرمايد, "علماء السّوء دجاجلة القوم؛" يعنی علماء بدکردار فريبنده و منحرف،کنندگان مردمند و در اين حديث به لفظ جمع فرموده. در انجيل, رساله| اوّل يوحنّا, فصل دوم مطابق اين حديث می،فرمايد, ای بچه،ها اين ساعت آخر است, چنان که شنيده،ايد دجّال می،آيد؛ الحال هم دجّالان بسيار آمده،اند؛ و در حديث [بحارالأنوار, ج52, ص197] در خصوص دجّال می،فرمايد, "...تشابه عليکم من أمره فإنّ ربّکم ليس بأعور؛" يعنی اگر درباره| دجّال متردّد شديد, پس بدانيد که ربّ شما يک،چشم نيست؛ يعنی ظاهربين و دنيادوست نمی،باشد؛ "يعلمون ظاهراً من الحياة الدّنيا و هم عن الآخرة هم غافلون" [بحارالأنوار, ج77, ص99]. پس معلوم شد که شخص فريبنده خواهد بود که امر او متشابه تواند شد. و در خصوص ظهور حسينی ارواحنا فداه می،فرمايد, "إنّه ليس بدجّال و شيطان؛" يعنی دشمن او شيطان و دجّال است. خلاصه آن است که در زمان هر حقّی باطلی در مقابل قيام کند؛ در زمان آدم, ابليس؛ و ابراهيم, نمرود؛ و موسی, فرعون؛ و عيسی, يهود؛ و محمّد, ابوجهل؛ و قائم, دجّال. چنان که گفته،اند:

کار فلک است آن که بيرون آرَددر دوره| هر محمّدی بوجهلی

"قال رسول،الله يخرج الدّجّال فی خفقه الدّين؛" يعنی دجّال در سستی دين خروج می،کند و آن شخص معيّنی نيست, بلکه هر که به صفت دجّالی باشد و از احاديث دجاجله| متعدّده استنباط می،شود. چنان که از حديث اميرالمؤمنين [بحارالأنوار, ج52, ص193] معلوم می،شود که خروج او از اصفهان و نام آن صائد بن صيد و قتل او به دست مسيح يا مهدی در ارض مقدّس است؛ و آن سيّد محمّد اصفهانی بود که در ارض مقدّس به واسطه| فتنه و فسادی که می،کرد, احبّاء بدون اذن و اجازه| حقّ او را معدوم ساختند و در حديث ديگر [بحارالأنوار, ج52, ص197] دجّالی که کوه نان و نهر آب با او حرکت می،کند. شعر حافظ مناسب حال است که می،فرمايد:

کجاست صوفی دجّال،شکل ملحد،کيشبگو بسوز که مهدی دين،پناه رسيد

و يکی از دجاجله شخصی است که عارف بکتاشی در خلاصةالأسرار وصف او را گويد, "سيظهر الجباب (جباب شيطان واقعی است) فی جزيرة المنسوبة اليه إنّه شيخٌ قصيرة القامة کثيرة اللّحية ضيق الجبهه و الصّدر صفر العين و الشّعر و فی ظهره وبر کلأيک و فی صدره شعر کل لمعزّ إذا أتی ذلک الوقت تقرّبوا الی الکرمل ولو بالکلکل." باری, به موجب حديث نبوی (ص) "سيظهر بعد الدّجّالون و الکذّابون" و به فرموده| جمال قدم "زود است که نعاق ناعقين از کلّ اطراف مرتفع شود." در جميع احيان دجّال و شيطان و ناعق بر ضدّ حقّ و ضدّ اهل حقّ قيام نموده و می،نمايد, ولکن دجّال عجيب،الخلق يک،چشم که بر پيشانی او "هذا کافر بالله" مرقوم باشد, همه کس او را می،شناسد و الاغی که هر مويش سازی و آوازی بر آرَد و در هر قدم ملکی را طیّ کند, معقول نيست که کسی بتواند آن را باور کند. انتهی

در انجيل جليل نيز مطابق احاديث وارده در اسلام, علمای سوء و مغرضين و فريبندگان را دجّال و شيطان و افعی،زادگان و روباه و ديوار سفيد و غيره ناميده است. برای بسط مقال به انجيل متی, فصل سوم 7-10, و فصل 24/23 و لوقا 3/7-9 و مرقس فصل 4/15 و متی فصل 12/34 و يوحنّا فصل 6/70 و فصل 8/38-44 و اعمال رسل فصل 23/3 و رساله اوّل يوحنّا فصل 2/18-26 و فصل 4/3 و رساله| دوم یوحنّا فصل 1/7 و لوقا فصل 13/32 مراجعه شود و مخصوصاً در رسالهء اوّل يوحنّا فصل 2/18 معرضين بعد از ايمان را هم دجّال خوانده می،فرمايد دجّال بيرون رفت, زيرا از ما نبود. از طرق اهل سنّت نيز راجع به دجّال اخبار بسيار وارد, از جمله ترمذی در باب "ما جاء فی فتنةالدّجّال" روايت کرده که بسياری از مسلمين پيرو دجّال خواهند شد و نيز ترمذی از نواس بن سمعان عن رسول،الله (ص) روايت کرده که فرمود دجّال مردم را آواز دهد که به من گراييد, هر که انکار کند مال و منالش در تصرّف دجّال در آيد و هر که به وی بگرايد مالدار شود.

چنانچه مطابق اين حديث بسياری از مال و منال مؤمنينِ جمال رحمن به باد غارت و نهب رفت و در تصرّف دجّالان در آمد و در صحيح مسلم از عمران بن حصين روايت شده است که, "قال سمعت رسول،الله يقول ما بين خلق آدم الی قيام السّاعة امر اکبر عن الدّجّال." و "فی حديث عن انس بن مالک عن رسول،الله (ص) ما مِن نبیّ الاّ و قد انذاراً منه الأعور الکذّاب ألا أنّه أعور و أنّ ربّکم ليس بأعور." و از اين قبيل احاديث در کتب معتبره| اهل سنّت بسيار وارد است و مصاديق آن در زمان ظهور حضرت نقطه| اولی و جمال اقدس ابهی بی،شمار بودند و از همه بزرگتر آن است که در کتاب مبارک ايقان اسم وی مندرج و از قلم اعلی مسطور و نازل گرديده و جمال قدم آيه| مبارکه| قرآنيه| "إنّ الشّجرة الزّقّوم" را درباره| وی تفسير فرموده،اند.■

حضرت بهاءالله در لوح جناب محمّدمصطفی چنين می،فرمايند:

"روحی لک و لورودک الفداء الحمدلله ثمّ المنّة لله بما فاز هذا الخادم الفانی بذکرک الّذی کان روح القلب و ريحانه ... دجّال اصفهانی به همين اذکار بعضی را از شطر مختار منع نموده؛ غافل از آن که اين امر ابدع امنع ارفع به علوّ و سموّ و ارتفاع و امتناعی ظاهر که جز ذات قدم واصف و ذاکر و عارف به او کما ينبغی نبوده و نخواهد بود و عبادی در ظلّ اين ظهور خلق شده که اگر جميع مَن فی،السّموات به رايات اسماء و صفات ظاهر شوند و اقلّ عمّا يُحصی بخواهند توقّف در اين امر نمايند, کلّ را معدوم بحت و مفقود صرف شمرند. حال ملاحظه فرماييد که امر در چه مقام از علوّ و سموّ ظاهر و بعضی نفوس در چه مقام از دنوّ واقفند. نفوسی که به اين اذکار از جمال مختار ممنوع شده،اند, از ظهور بيان و مقصود نقطه| بيان روح ما سواه فداه و اين ظهور ابدع ابدع مطّلع نبوده و نيستند. چه, اگر به رشحی از طمطام علم مليک علاّم که در بيان جاری شده فائز می،شدند, هرگز به اين سبحات از مُنزل آيات محتجب نمی،ماندند و به امثال اين اذکار و فوق آن و فوق فوق آن از جمال رحمن ممنوع نمی،شدند. می،فرمايد, ذکر نبی تو را محتجب نکند. باری, کلّ به جهت اين است که درست از ما نُزّل فی البيان مطّلع نيستند. اگر به زلال اين بيان که از کوثر فم رحمن جاری شده فائز شده بودند که می،فرمايد لم،يزل و لايزال آن جوهر قدم به اين کلمه ناطق إنّنی أنا الله لا إله إلاّ أنا أن يا خلقی إيّای فاعبدون, حال کلّ از اسماء اوّليّه لدی،الله مذکور بودند..."

برای مطالعه| مطالب مربوط به دجّال به دايرةالمعارف تشيّع (ج7, ص451-452) مراجعه فرماييد. احاديث مربوط به دجّال که در متن فوق نقل و يا به مضامين آنها اشاره شده, در باب 25 در مجلّد 52 کتاب بحارالأنوار, در ذيل عنوان "باب علامات ظهوره ع من السّفيانی و الدّجّال" می،تواند مورد مطالعه| علاقمندان قرار گيرد. برای مطالعه| مطالب مربوط به دجّال در معارف مسيحی به قاموس کتاب مقدّس (ص375) مراجعه فرماييد.

1-5: ابن حاجب و ابن مالک

سائلی پرسيد, ابن حاجب و ابن مالک که در رساله| سير و سلوک مذکور شده،اند چه کسانی بوده،اند؟

ناطق محفل فرمود, ابن حاجب جمال،الدّين عثمان بن عمر فقيه مالکی از علمای نحو است. پدرش حاجب امير عزّالدّين موسک صلاحی در مصر بود و از اين جهت به إبن،الحاجب معروف است. تولّدش در اواخر سال 570 ه‍ ق در مصر اتّفاق افتاد. در قاهره تحصيلات خود را به پايان رساند و مدّتها در دمشق و اسکندريه و قاهره به تدريس گذراند و در روز پنجشنبه 26 شوّال سال 646 هجری قمری وفات يافت. کتاب معروف او در نحو کافيه است که شرح،ها بر آن نوشته،اند. ابن حاجب در فقه و عروض و ادبيّات نيز تأليفات بسيار دارد. (ملخّص از فرهنگنامه)

ابن مالک ـ جمال،الدّين ابوعبدالله محمّد بن عبدالله بن مالک الطّايی شافعی از علمای معروف نحو است که در اسپانيا به سال 600 ه‍ ق تولّد يافته و برخی در سالهای ديگر هم نوشته،اند. ابن مالک در نزد ابن حاجب و ابوعلی شلوبين از علمای نحو تحصيل کرده, مدّتها درحلب و حماه به تدريس مشغول بود و به سال 672 ه‍ در صالحيه به ماه شعبان روز 12 ماه وفات يافت. کتب بسيار در فنون مختلفه نوشته و شروح متعدّد فضلای معروف بر آنها نوشته،اند. از جمله ألفيه| او در نحو معروف است که جلال،الدّين سيوطی شرحی بر آن نوشته و به اسم سيوطی معروف است.

و امّا ابن قولويه که مذکور شده, ابوالقاسم جعفر بن محمّد بن موسی بن قولويه قمی بغدادی محدّث شيعی شاگرد ابوجعفر کلينی و استاد مفيد کتاب کامل،الزّياره (کامل،الزّيارات) و تاريخ،الشّهور و الحوادث و کتاب الشّهادات و کتاب القضاء و آداب الحکّام و غيره از او است.

مشارٌاليه در بلده| کاظمين به سال 368 ه‍ ق وفات يافت و در پايين پای حضرت امام جواد عليه،السّلام و جنب قبر شيخ مفيد مدفون گرديد. پدرش محمّد بن جعفر متوفّی به سال 299 مدفون در بلده| قم و برادرش علی بن محمّد نيز از علمای شيعه و مشهور به ابن قولويه هستند. ولی هر گاه ابن قولويه به نحو اطلاق ذکر شود, مقصود همان جعفر بن محمّد بن موسی بن قولويه است. در لغتنامه| دهخدا و در ريحانةالأدب مرحوم مدرّس تبريزی شرح احوالشان به تفصيل مسطور است.■

مقصود از رساله" سير و سلوک که در صدر مطلب به آن اشاره شده, رساله| چهار وادی, اثر جمال قدم است که در آن چنين می،فرمايند:

"... حکايت آورده،اند که عارف الهی با عالم نحوی همراه شدند و همراز گشتند تا رسيدند به شاطی بحرالعظمة. عارف بی،تأمّل توسّل فرموده و بر آب راند و عالم نحوی چون نقش بر آب محو گشته مبهوت ماند. بانگ زد عارف که چون عنان پيچيدی؟ گفت ای برادر چه کنم؛ چون پای رفتنم نيست, سر نهادن اولی بود. گفت, آنچه از سيبويه و قولويه اخذ نموده و از مطالب ابن حاجب و ابن مالک حمل فرموده،ای, بريز و از آب بگذر..." (آثار قلم اعلی, ج2, ص300)

شرح حال مفصّل ابن حاجب در صفحه| 296-299 دائرةالمعارف بزرگ اسلامی (ج3) مطبوع و منتشر است. شرح احوال ابن مالک نيز به تفصيل در دائرةالمعارف بزرگ اسلامی (ج4, ص567-571) آمده است.

1-6: حديث "أمّا من کان من الفقهاء..."

سائلی فرمود, "أمّا مَن کان مِن الفقهاء..." الخ که در بيانات مبارکه به آن اشاره شده از گفته،های کيست؟

ناطق محفل فرمود, حديث "أمّا مَن کان مِن الفقهاء..." الخ در مجلّد اوّل بحارالأنوار مرحوم مجلسی, باب 19, صفحه 92 چاپ امين،الضّرب مندرج است و در سفينةالبحار مرحوم محدّث قمی, شيخ عبّاس, در مجلّد ثانی در ذيل کلمه| "فقه" نيز موجود است. اين حديث از حضرت صادق, امام ششم عليه السّلام روايت شده و بسيار مفصّل است و در آن حديث فرق ميان عوام يهود و عوام شيعه را ذکر کرده و بيانات مفصّلی فرموده،اند تا می،رسد به اينجا که می،فرمايند قوله عليه السّلام, "... و کذلک عوام أمّتنا إذا عرفوا مِن فقهائهم الفسق الظّاهر و العصبيّة الشّديدة و التّکالب علی حطام الدّنيا و حرامها ... فمن قلّد مِن عوامنا مثل هؤلاء الفقهاء فهُم مثل اليهود الّذين ذمّهم،الله تعالی بالتّقليد لفسقة فقائهم. فأمّا مَن کان مِن الفقهاء صائناً لنفسه, حافظاً لدينه, مخالفاً علی هواه، مطيعاً لأمر مولاه فللعوام أن يقلّدوه و ذلک لايکون إلاّ بعض فقهاء الشّيعة لا جمعيهم فأمّا من رکب مِن القبائح و الفواحش مراکب فسقة فقهاء العامّة فلاتقبلوا منهم عنّا شيئاً و لا کرامة..."■

برای مطالعه| حديث فوق به بحارالأنوار (ج2, ص88) مراجعه فرماييد. جمال قدم در لوح ناصرالدّين،شاه (آثار قلم اعلی, ج1, ص75) و حضرت عبدالبهاء در رساله| مدنيّه (ص31) به حديث فوق استشهاد فرموده،اند.

1-7: جناب ملاّ صادق مقدّس

يکی از احبّای الهی پرسيد که در صدر لوحی از الواح جمال قدم جلّ جلاله اين جمله نازل شده, "هذا ما نزّل مِن قلمی الأقدس لإسمی المقدّس الّذی أودعناه فی أرض الهاء و الميم عليه بهاءالله ربّ العالمين..." مقصود کيست؟

ناطق محفل فرمود, مقصود از "اسمی المقدّس" جناب ملاّ صادق مقدّس خراسانی هستند که از اصحاب حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره بوده،اند و در شيراز با جناب قدّوس همراه و مصائب بسياری را تحمّل کرده،اند. مشارٌ اليه در سال 1306 ه‍،،ق در همدان صعود فرمود و در حريم حرم يکی از امام،زاده،های همدان, که امروز محلّش معلوم است, دفن شد و حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در لوحی خطاب به پسرش جناب علی،محمّد ابن اصدق دستور فرموده،اند که قبر پدرش را تعمير کند و علامتی در آن بگذارد که مشخّص باشد. امروز آن مقام مقدّس در همدان برای احباب معلوم است.

حالا خوب است زيارتنامه،ای را که به نام او از قلم حضرت کبريايی جلّ جلاله نازل شده, تلاوت فرماييد. سائل زيارتنامه را به قرار ذيل تلاوت فرمود:

هذا ما نُزّل مِن قلمی الأقدس لإسمی المقدّس الّذی أودَعناه فی أرض الهآء و الميم عليه بهاءالله ربّ العالمين

بسمه الّذی به ماج البحر و هاج العرف

ألبهآءُ المُشرق اللاّئح مِن أفق سمآء عناية مالک القدم و الإسم الأعظم عليک يا إسم،الله الأصدق الأقدم و ذکره بين الأمم أشهد أنّک ما توقّفت أقلّ مِن آن إذ ارتفع النّدآء بين الأرض و السّمآء أقبلتَ و سمعتَ و أجبت و سرعت إلی أن فُزتَ بما کان مسطوراً مِنَ القلمِ الأعلی و مذکوراً فی کتب،الله مولی،الوری يا إسمی إفرح فی الرّفيق الأعلی بما توجّه إليک وجهُ مولی،الأسمآء و مالک ملکوت البقآء الّذی ماعجزَته جندُ الأمرآء و لا إعراضُ العلمآء نذکر فی کلّ الأحيان أوليآء الرّحمن الّذين ماأضعفَتهم قوّةُ الأقويآء و ماخوّفَتهم سطوةُ الأعدآء قاموا و قالوا الله ربّنا و ربّ العرش و الثّری و مالک الآخرة و الأولی يا إسمی إنّا نذکر إذ أشرقَت لک شمسُ الإذن مِن أفق سمآء أمری و توجّهت إلی ملکوتی بوجهٍ توجّهَت به الکائنات و بخضوعٍ خضعت له الممکنات أشهد أنّک خرجتَ مِن بيتک مُقبلاً إلی جبروتِ البقآء و الذّروة العليا و قطعتَ البرّ و البحر إلی أن حضرتَ لدَی الباب و سمعتَ ندآء ربّک الوهّاب فی المآب الّذی خُلِقَتِ الآذانُ لإصغائه و الأفئدةُ و القلوبُ لإدراکه و رأيتَ أفقه و فُزتَ بلقآء مَن مُنع الکليم عن لقآئه إذ قال أرنی أنظر إليک. أنت الّذی أخذتَ الرّحيق المختوم باسمی القيّوم و مامنعک ظلمُ القوم عن ذکر اليوم أخذت کأسَ محبّة ربّک مالک الإيجاد و شربتَ منها أمام وجوه العباد بذلک ورد عليک ما ناح به أهلُ الجبروت و سُکّان مدائن الملکوت نشهد بمصيبتک توقّف قلمُ ربّک مالک الأسمآء و رکدت الأنهار فی الجنّة العليآء بک هدی الله عباده إلی صراطه المستقيم و النّبأ العظيم و أمره المحکم المتين رحم،الله عبداً شرب رحيق بيانک و سمع ذکرک و سرع إلی تربتک و زار قبرَک و قرء تلقآء الرّمس ما نطق به القلم الأعلی فی سجن عکّآء طوبی لک و لمن تمسّک بک فی سبيل الله ربّ العالمين و مالک يوم الدّين.

سبحانک اللهم يا إلهی و سيّدی و سندی و إله الملک و الملکوت و مالک مدائن الحکمة و الجبروت أسئلک بإصبع قدرتک و إرادتک الّتی بها دارت أفلاک البيان بين ملأ الإمکان و بلآلئ بحر علمک و ظهورات عظمتک فی ناسوت الإنشآء و بهذا القبر الّذی جعتله مطاف عبادک و خلقک بأن تغفرَ لی و لأبی و أمّی و لمن سرع إلی باب عظمتک و أمام کرسیّ ظهورک إنّک أنت الّذی لاتمنعک ضوضآء العباد و لا سطوة فراعنة البلاد تحکم ما تشآء بأمرک المحکم المتين لا إله إلاّ أنت المقتدر العزيز العظيم.

جناب اسم،الله الأصدق از بقيّة السّيف قلعه| طبرسی بود و در اواخر ايّام حضور مبارک جمال قدم جلّ جلاله در عکّا مشرّف شد و چنانچه گفتم در سال 1306 ه‍ ،ق /1889م صعود فرمود. پسرش ابن اصدق شهيد, معروف به شهيد بن شهيد, هم به سال 1307 ه‍ ،ش/ 1928م صعود کرد.■

برای ملاحظه| آثار مبارکه و شرح احوال جناب اسم،الله الأصدق و اعضای عائله| ايشان به کتاب پيک راستان مراجعه فرماييد.

1-8: اگوست کنت

يکی از احبّای الهی گفت که جناب ابوالفضائل در کتاب فصل،الخطاب می،فرمايد که يکی از فلاسفه| غرب دينی اختراع کرد در مقابل اديان حقّه| اسلام و يهوديت و مسيحيت و خواست که اوهام خود را جانشين اصول الهی نمايد ولی موفّق نشد و کسی به او گوش نداد. اين فيلسوف چه نام دارد و کيست؟

يکی از احبّای حاضر در محفل در جواب فرمود نام اين فيلسوف اگوست کنت [Auguste Comte] بود که در دائرةالمعارف بريتانيکا شرح احوالش مسطور است.

اگوست کنت رياضيدان و فيلسوف معروف قرن نوزدهم, بانی فلسفه| تحقّقی [positivism] و مخترع ديانت انسانيّت [Religion of Humanity] است.

اين فيلسوف علم را ميزان قرار داده و برای ديانت و الوهيت اعتبار و حقيقتی قائل نشده است. خود او دينی جديد اختراع کرد و يک معبود اعظم فرض نمود؛ يعنی از برای جميع افراد بشر از گذشتگان و آيندگان مظهری به نام موجود اعظم [Great Being] قائل شده و بشر را به خدمت و عبادت اين معبود موهوم دعوت کرده و عجب آن که مانند مذهب کاتوليک مراسم تقديس و دعا و مناجات وضع کرده و تقويمی مخصوص درست کرده و جمعی از فلاسفه را به نام طبقه| روحانی قرار داده و از دولت خواسته که به آنها حقوق بدهد و عکس معشوقه| خود [Clotilde de Vaux] را مانند تصوير حضرت مريم دستور داده است که پيروان مورد احترام قرار دهند.■

برای ملاحظه| شرح زندگانی و آراء و افکار اگوست کنت به مجلّد سوّم کتاب سير حکمت در اروپا مراجعه فرماييد. کتاب فصل،الخطاب جناب ابوالفضائل گلپايگانی به سال 1995 ميلادی در 352 صفحه به وسيله| مؤسّسه| معارف بهائی در کانادا طبع و انتشار يافته است. اشاره| جناب اشراق،خاوری به مندرجات کتاب فصل،الخطاب ظاهراً مربوط به مطالب مندرج در صفحات 87-88 آن کتاب درباره| دينی است که "... برخی از علماء اختراع نمودند..."

1-9: باقر و اصغر

يکی از ياران الهی فرمود در لوح عندليب, که ضميمه| کتاب اقدس است (در صفحه 52, چاپ بمبئی, به سال 1314) ذکر باقر و اصغر شده؛ اين دو نفر کيستند؟

ناطق محفل فرمود باقر و اصغر دو برادر بودند اهل گيلان (رشت) که به امر مبارک مؤمن بودند. ميرزا باقر بصّار رشتی که از شعرای امر و خادمين مخلص بود و اصغر هم برادر ديگرش بود که در لوح مبارک مزبور مورد عنايت قرار گرفته است. ميرزا باقر بصّار را برادر ديگری به نام حاجی ميرزا علی بود که توسّط جناب عندليب مؤمن شد. مشارٌ اليه را خواهری هم بود به نام ليلی که طبع شعر داشته و در مدح جمال قدم جلّ کبريائه آثاری از او در دست است (به جلد سوم تذکره| شعرای قرن اوّل مراجعه شود). در لوحی که به آن اشاره شد, به ليلی هم اشاره فرموده،اند, قوله تعالی: "و نذکّر الباقر و الأصغر و نبشّرهما بالذّکر الأکبر ... إنّا ذکرنا أمتنا ..." که اشاره به ليلی خواهر جناب بصّار است. ميرزا باقر بصّار در سال 1300 ه‍ ‍ق/1883م در رشت با جمعی از احبّاء از جمله جناب عندليب لاهيجی به اسم بهائی به زندان افتاد و در زندان از بينايی محروم شد و در الواح جمال قدم جلّ کبريائه به بصّار ملقّب گشت. خواهرش ليلی هم به حباله| نکاح ملاّ يوسف،علی رشتی, که از ناشرين نفحات،الله بود, در آمد. پدر جناب بصّار و برادران و خواهرش موسی بهشتی بود. تولّد بصّار به سال 1270 ه‍ ،ق/1854م در رشت و وفاتش به سال 1340 ه‍ ،ق/1922م در بارفروش به وقوع پيوست. شرح احوالش در جلد اوّل تذکره| شعراء, تأليف جناب ذکائی بيضائی و در جلد ششم مصابيح هدايت, تأليف جناب عزيز،الله سليمانی, مندرج است.■

در اين مقام چند فقره از آثار مبارکه| حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء را که به اعزاز جناب بصّار و اعضای عائله| ايشان عزّ صدور يافته مندرج می،سازد:

جناب باقر عليه بهآءالله

به نام مقصود عالميان

يا باقر نامه،ات رسيد و از حقّ بصر خواستی. شکّی نيست که حقّ جلّ جلاله قادر و مقتدر است و به اسمش أعلام يفعل ما يشاء و يحکم ما يريد بر اعلی بقاع ارض مرتفع و منصوب. از مقتضيات حکمت الهی احدی اطّلاع نداشته و نخواهد داشت. لذا, محبوب آن که شاربان کوثر معانی جميع امور را به حقّ تفويض نمايند و به اراده| حقّ جلّ جلاله ناظر باشند نه به ارادات خود. إنّا نشهدُ ببصرک و سمعک. به بصر حقيقی فائزی چه اگر فائز نبودی, به عرفان حقّ مؤيّد نمی،شدی و همچنين دارای سمعی چه که ندايش را شنيدی. يا مقبل لعمرالله امروز روز بصر است و امروز روز سمع؛ چه که ندای الهی مرتفع و انوار وجه مُشرق و لائح. قل الحمدلله ربّ العالمين.

جناب بصّار عليه بهآءالله

بسمی المُشرق مِن أفقِ سمآء العرفان

الحمدلله الّذی أظهر مِن بحرِ البيان لآلئ الحکمة و التّبيان. هو المالک الّذی نُصبَت عن يمينه رايةُ ألمُلک لله و عن يساره عَلَم يفعل ما يشآء لاتُضعفه قوّة الأمرآء و لاتمنعه شوکة الأقويآء و العرفآء لا إله إلاّ هو فاطر السّمآء و مالک ملکوت الأسمآء و ربّ الآخرة و الأولی. يا باقر يا بصّار عليک بهآءالله المقتدر الغفّار قدر ذکرک اسمی علیّ قبل أکبر ذکرناک بهذَا اللّوحِ المبين لتشکُرَ ربّک الغفور الرّحيم. از مصيبت وارده محزون مباش؛ إقرأ ما أنزله الرّحمنُ فی الفرقانِ "ألمال و البنون زينةُ الحياةِ الدّنيا و الباقيّات الصّالحات خيرٌ عند ربّک ثواباً و خيرٌ أمَلاً". اين آيه| مبارکه بعد از صعود ابنآء رسول الی الرّفيق الأعلی نازل شده. به يقين مبين بدان آن طفل نزد امين حقيقی محفوظ بوده و هست. قد جعله،الله کنزاً لک و ذخراً لک و شرفاً لک إنّه هو أرحم،الرّاحمين و أکرم الأکرمين. لاتحزن مِن شیءٍ توکّل فی الأمور علی اللهِ ربّ العالمين إنّه معک و سمع ندائَک و هو السّميع البصير. منتسبين را از قبل مظلوم تکبير برسان و به عنايت حقّ جلّ جلاله بشارت ده. نسئل،الله تبارک و تعالی أن يؤيّدَکُم علی ما يُحبّ و يرضی و يؤلّف بين القلوب إنّه هو المقتدر العزيز المحبوب. ذکر اوليا در ساحت مظلوم بوده و هست. اين ايّام نامه| يکی از افنان سدره| مبارکه عليه بهآءالله الأبهی رسيد و ذکر اوليا طُرّاً در آن مذکور و هر يک به ذکر الهی فائز. نسئل،الله أن يوفّقهم علی الإتّحادّ و الإتّفاق و يقرّبهم إليه ألبهآء عليک و علی أوليائی و إمائی اللاّئی أمنّ بالفرد الخبير.

رش

جناب ميرزا باقر عليه بهآءالله

بسمی العليم

سبحان، الّذی أنزل الآيات و أظهر البيّنات و نطق بما قام به أهل القبور فی يومٍ فيه حدّثت الأرض أخبارها و سرت نسمة موجدها و خالقها و ارتعدت فرائص الّذين کفروا بالله المهيمن القيّوم. طوبی للّذين سمعوا و أجابوا و قاموا علی خدمة الأمر بالرّوح و الرّيحان علی شأنٍ مامنعَتهم الصّفوف و الجنود. يا باقر أنِ استمع النّدآء مِن شطر السّجن ثمّ اشکر ربّک بما توجّه إليک و أنزل لک ما أنار به الوجود قد ذکرک اسمی عليه بهائی و أنزلنا لک ما يبقی به ذکرک بدوام المُلک و الملکوت و نذکر فی هذا المقام مَن سمّی بعندليب الّذی ذکرناه من قلمی الأعلی فی الصّحيفة الحمرآء و أنا المقتدر علی ما أشآء بقولی کن فيکون. طوبی لمَن سمع منه ما يهديه إلی الله العزيز الودود. البهآء عليک و علی الّذين سمعوا النّدآء إذ ارتفع مِن مقامی المحمود.

رشت

جناب بصّار عليه بهآءالله الأبهی ملاحظه نمايند

هوالأبهی

ای بصّار در يوم اشراق چشم بصيرت گشودی و مشاهده| انوار نمودی و به ملکوت اسرار پی بردی و تمعّن در آثار فرمودی و به حقيقت مکنونه و هويّت مستوره آگاه گشتی. چشم نابينا و دل چون آفتاب؛ زيرا هر کرامت از فيوضات و فتوحات دل است نه قوای آب و گل. حضرت يعقوب را چون ديده رمد ديده شد, مشام به مقام بصر در آمد. إنّی أجدُ ريحَ يوسف از هزار فرسنگ فرمود. ولی بشير غيربصير بود که رائحه| قميص را استشمام نمی،نمود. اگر به جمال يوسفی ديده| بصيرت را روشن می،نمود, البتّه از هزار فرسخ بوی يار مهربان را استشمام می،کرد. پس ای بصير بی،نظير, زبان به ستايش حضرت يزدان بگشا و داد سخن بده, بانگ و آهنگی بلند کن و چون شباهنگ در سحرگاهان به نغمه و آواز همدم شو. ای بصّار وقت تبليغ است و هنگام فرياد حیّ علی الصّراط المستقيم حیّ علی النّور القديم حیّ علی النّبأ العظيم حیّ علی البحر المحيط حیّ علی البدر المنير حیّ علی السّراج المضیء حیّ علی المنهج القويم. جميع خلق را به اين ندا به ملکوت ابهی بخوان و در ظلّ کور اعظم الهی در آر. اين عبد در آستان مقدّس روی بر خاک نهاده در حقّ تو طلب تأييد می،نمايم و اسئل الله أن يؤيّدک تأييداً ينشرح به صدرک إنّه هو المؤيّد الکريم. ع ع

12 رجب 1337

بارفروش حضرت بصّار عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای حمامه| خوش،الحان در ستايش حضرت پروردگار فی،الحقيقه در محامد و نعوت الهيّه هيچوقت قصور ننمودی و مانند مرغ خوش،آهنگ در گلشن اسرار گلبانگ فصيح و بليغی زدی. نظر به حال حاضره منما؛ اين اشعار آبدار در آينده به ذهب ابريز در ايوان و ديوان الهی مرقوم گردد و به ابدع نغمات در محافل ذکر و ثنآء ترتيل گردد. فی،الحقيقه بسيار مشقّت کشيدی و به درجه| ناتوانی رسيدی. اميد است که روح پرفتوح در نهايت قوّت باشد و مستبشر به بشارات الهی باش. به جميع متعلّقين تحيّت ابدع ابهی برسان و عليک البهآءالأبهی. عبدالبهاء عبّاس

عشق،آباد

جناب بصّار عليه بهآءالله الأبهی ملاحظه نمايند

هوالأبهی

ای بصّار ای هزار هزارآواز گلزار محبّت،الله همچون گمان منما که دقيقه،ای فراموش شده،ای. در قلب دوستان و ياران رحمن ذکرت مذکور و يادت موجود. نطق گويا بگشا و به محامد و نعوت جمال قيّوم مشغول شو و در اين حديقه| معانی چون بلبل رحمانی بر شاخسار حقائق و اسرار تغنّی کن تا طيور افئده از اوکار ترابی بيزار شده قصد آشيان الهی نمايند و به نغمات قدسی توحيد در رياض تجريد بسرايند و البهاء علی أهل البهآء أيّها المنجذبون إلی الملکوت الأبهی ع ع

عشق،آباد

جناب بصّار عليه بهآءالله الأبهی ملاحظه نمايند

هوالأبهی

ای طير خوش،الحان حديقه| ثناء چندی است که نغمات آن حمامه| رياض محامد الهی به سمع مشتاقان نرسيده؛ چرا افسرده و پژمرده،ای؟ وقت آواز و آغاز ساز راز است. در ستايش جمال قدم و اسم اعظم لسان بگشا و به بدايع نغمات دمساز شو و در اين عالم افسردگی ولوله و شوری افکن, نفوس منجمده را ملتهب کن و ارواح مخموده را منجذب نما, هر بيهوشی را جام هوش بنوشان و هر خفته را بيدار و هوشيار کن و هر غافلانی را مشتاق ديدار نما تا در اين گلخن فانی آواز بلبل معانی شنوند و در اين خاکدان ترابی نفات گلشن باقی استشمام کنند و البهآء عليک و علی اهل الله. عبدالبهآء عبّاس

رشت

جناب ناظم ماهر حضرت بصّار عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای يگانه شاعر ماهر فرزانه در ستايش جمال رحمانی چنان داد سخن را دادی که عقول را حيران نمودی و در مدح خداوند يگانه الحانی خواندی که ترانه| چنگ و چغانه و نغمه| بربط و نای و نی را رونقی نماند. قصيده،ای که در عيد در ستايش جمال قدم مرقوم نموده بودی, نهايت فصاحت و بلاغت را داشت, سبب سرور و حبور گرديد. از حضرت احديّت می،طلبيم که جائزه| مکمّلی از ملکوت ابهی مقرّر و مقدّر فرمايد و البهاء عليک و علی کلّ ناطقٍ بالثّناء. ع ع

مازندران

جناب بصّار عليه بهآءالله الأبهی

هوالأبهی

ای بصير ای بصّار ای ذوبصر حديد حمد خدا را که کشف غطا نمودی و بصر حديد گشودی و به منظر ابهی نظر نمودی و به آستان مقدّس توجّه نمودی و به ملکوت ابهی ديده باز کردی و به افق اعلی چشم روشن کردی. حضرت اسحق هرچند به ظاهر ضرير بود, به حقيقت بصير؛ حضرت يعقوب هرچند "و ابيّضت عيناه من الحزن" بود, ولی به مسّ قميص يوسفی "ارتدّ بصيرا" گشت. پس ای يعقوب اشتياق, از شدائدِ فراق مغموم مشو. در ملکوت اعلی جمال يوسف بهاء مشاهده خواهی نمود و در محفل عزيز مصر الهی مأوی خواهی جُست. زبان به ثنای جمال قدم و اسم اعظم بگشا و قصائد و نعوت در ستايس آستان مقدّسش انشا نما تا اين عبد بخواند و روح و ريحان يابد و البهاء عليک ع ع

به واسطه| جناب بصّار

امةالله والده| فروغ عليها بهآءالله

هوالله

ای امةالله هر صبح و مسآء به مناجات ربّ،الآيات بپرداز و لسان به شکرانه بگشا که در اين بساط راه يافتی و از اين سرور و نشاط بهره بردی, از کأس محبّت،الله نوشيدی و از بحر عرفان بهره گرفتی و البهاء عليک ع ع

ساری, مازندران

جناب فروغ،الله ابن جناب بصّار عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای فروغ پرفروغ نامه| شما رسيد عبدالبهآء در خطّه| مصر بود وابداً فرصت تحرير و تقرير نبود. مشغوليّت حواسّ بی،پايان و هجوم دشمنان بی حدّ و حساب. با وجود اين به تحرير پرداختم تا بدانی که ياران در نزد عبدالبهآء چه،قدر عزيزند. امّا فرصت نگارش نامه،های يگانه از ثالث ممتنعات است؛ يعنی العنقآء و الخلّ الوفیّ هر دو را مستحيل و ممتنع دانند. حال فرصت نگارش نامه،های يگانه| عبدالبهآء ثالث اين ممتنعات است. لهذا معذور داريد. يک نامه به عموم تحرير می،گردد, نسخ متعدّده مرقوم داريد و به هر يک نسخه،ای بدهيد. حضرت ابوی بصّار ناطق اسرار را از قبل اين عبد تحيّت ابدع ابهی ابلاغ دار. اميدم وطيد است که در ظلّ عنايت حقّ مستديم باشند و در تبليغ امرالله مجدّانه بکوشند چنان که تا حال کوشيده،اند و عليک البهآء الأبهی ع ع

به واسطه| جناب بصّار

جناب فروغ عليه بهاءالله الأبهی

هوالله

ای فروغ فرصت ابداَ ندارم و جناب بصّار خواهش اين تحرير نموده،اند؛ چاره جز قلم زدن و رقم نمودن نيست, زيرا در آستان مقدّس مقرّب و در نزد عبدالله عزيز محترم است. تو نيز پی او گير و اسير زنجير محبّت حقّ شو و شب و روز به خدمت بپرداز تا سرفراز در دو جهان گردی و حلقه| بندگی در گوش نمائی. ع ع

يکی ديگر از الواح جناب بصّار در کتاب مآخذ اشعار (ج2, ص147-148) نيز به طبع رسيده است.

هفته دوم

پس از آن که ياران الهی مجتمع شدند يکی از احبّای الهی لوحی از آثار مبارکه| جمال قدم جلّ جلاله را تلاوت فرمود به قرار ذيل قوله تعالی:

بسم،الله الأبدیّ بلاإنتقال

يا أيّها النّاظر إلی الوجه اسمع ندآء مِن سجن مرّة بعد أخری فی سبيل،الله ربّک و ربّ العالمين ثمّ اعلم بأنّ جمالَ القِدَم خرج مِن أرض السّرّ بمَا اکتسبَت أيدی الظّالمين و کان أن يمُرّ علی الأرض و ينزل فی کلّ حينٍ آياتِ الّتی يستجذب عنها أهل ملأ العالّين ثمّ بيّنات الّتی انصعقَت عنها ملائکة المقرّبين تالله قد مرّت نفحات الآيات علی شرق الأرض و غربها و إنّ هذا لَفضلٌ عظيم إذا وجد نفحاتِها عظم الرّميم اهتزّ ثمّ قام بإذن الله الملک العزيز الجميل. قد أودعنا فی تلک الأحوال تحت کلّ حجرٍ خرائدَ البيان و فرائد التّبيان فسوف يقوم عند کلّ حجرٍ مَن ينطق بأنّه هو محبوبُ العالمين قد قضت الأيّام إلی أن بلغنا شاطئ البحر إذاً قد استوی بحر الأعظم علَی الفُلک نادی أهلُ الفردوس بسم،الله مجريها ثمّ خاطبوا الفلک و قالوا طوبی لک بمَا استقرّ عليک رجآء العالمين ثمّ جرت الفلک علی البحر و سمعنا مِن کلّ قطرةٍ منه ما لايقدر أحدٌ أن يسمعَه و کان ربّک علی ما أقولُ عليم إلی أن بلغنا مقابل مدينةٍ مِن مدنِ الأرض وجدنا مِنها نفحةَ الرّحمن و بينما کُنّا نستنشق روايح القدس سکن البحر و استقرّت الفلک عليه ولکن هذا لَبحرٌ تالله لايسکن أمواجه إلی أبد الآبدين إذاً حضر تلقآء الوجه أحدٌ مِن الّذين نسبوا إلی الإبن بکتابٍ مبين فلمّا فضّينا ختامه وجدنا منه روايح القدس مِن الّذی [اشتعل] بنار محبّة ربّک الرّحمن و قد اخذَته جذبات الوحی علی شأنٍ انقطع عن کلّ شیء و تمسّک بهذا الحبل الّذی علّق بين السّموات و الأرضين و قرأنا ما سُطر فيه مِن کلماته و مَن أراد فلينظر إلی کتابه ليعلمَ کيف تقلّب القلوب أصابع قدرة ربّک المتعالی العزيز القدير و يا ليت کنتَ حاضراً عندنا و سمعتَ حين الّذی يتلوه الغلام بلحن،الله المقتدر العزيز الحکيم و مثل ذلک يخلق ربّک ما يشآء بقدرةٍ مِن عنده ولکنّ النّاس فی حجبات أنفسهم لَمِن الغافلين. تالله خلقه عندالله لأعظمُ عن خلق السّموات و الأرض إذا قرأت کتابه قل تعالی الله الّذی أحيا بقدرته ما شآء و إنّه لَمحيی العالمين.

2-1: فارس الخوری

يکی از احبّاء فرمود که مقصود از نامه،ای که در لوح فوق می،فرمايند به حضور مبارک رسيده چيست؟

ناطق محفل فرمود شرح اين داستان را در کتاب گنج شايگان در ذيل "لوح اقدس" به تفصيل نوشته،ام و قسيس نصاری, فارس، الخوری, است که در زندان اسکندريه توسّط نبيل زرندی مؤمن شد و عريضه،ای به حضور انور عرض کرد که در کشتی به حضور مبارک داده شد و صورت آن عريضه به قرار ذيل است و به لغت دارجه نوشته شده است:

صورت عريضه| قسيس نصاری

بهیّ أبهی علیّ أعلی قديم أقدم قدير أقدر شرّفنا منه إليه و به أحرّر و أرسل مقدّماً هذه العريضة قابل يا من بإمساکه نعمه عن فرعون القديم أظهر عجائبه علی أيادی أصفيائه و حرب اسرائيل شعبه لهلاک الأشرار و إظهار فضل الأبرار تأديباً لعصائه و ترغيباً للإقتداء بأصفيائه و ولیّ الأصفياء کنعان سمائه بعد اهتمامهم ما أجلبه عليهم تشبههم بعصائه خصوصاً تغافلهم عنه و أجباتهم لسخائه المجلّی قدمياً بين يدی سمائه فی علائه الّذی هو هو بذاته ما فعله بمن تقدّم ذکرهم فعله بمن علی أنواع مختلفة مرجعها لتلک الغاية بعينها بمن فعلوه کلّما فعلوا بيسوع مظهر حکمته و هو هو ذلک الفاعل بيعنه الّذی يفعل الآن بفرعون عصرنا هذا الجند شعبه الخالص المتبدّد کانحراف الضّالّة عن قطيعها کی يفعله هذا يقدّم ذاته و يعلن نفسه لمن لايعلمون حقيقة علاّم الغيوب و ذلک رحمة منه و حيث فعله هذا يديه مجداً و للغريب نفعاً و هم لايعلمون فوجب علينا تأدية الحمد لعظمة و الشّکر لجوده سخائه عنها و عنهم الکی يسبّح اليهم تلک الموهبة المحفوظة لهم عنده مِن قبل أن يسربلهم بهذه الأجسام الهيولية بزمنٍ لايعلم له غيره بداية و لا کيفيّة النّهاية و لعلک تجعلنی و أهلی بهذا الدّور من المشمولين بأسباغٍ مِن فيضان أبحر نعمتک الدّافقة علی خلائقک السّاکنين موطئ قدميک يا حیّ يا قيّوم يا ينبوع الطّهارة و القداسة أنت أنت هو بعينک البداية و بعلمک النّهاية أسئلک بسرّک البهيج الأبهج الّذی لاحله تتمنّی عبادک الفرح و بکليمک و ابنک و حبيبک و صفيّک و نذيرک الّذی قد اعتنق الصّليب برضائه حُبّاً بک و بأهل بيتک الطّاهر و اسمک الظّاهر و عبادک المحدقون بعرشک المکنون مظهر ضياء نورک البهیّ الباهر أن لاتحرمَنی و أهلی المساکين مِن مشاهدة نور وجهک بهجة و لذّة الأوّلين و الآخرين الّذين من نظرهم إلی ما اهلتهم النّظر إليه مِن أشعة ذاک النّور الزّاهی الأزهی اضحوا مشاهدون و شاهدين لحقيقة کينونتک ذات الحقّ اليقين و أن لايکون مانع يمنع تکميل إيماننا و انتخابنا لخدمتک لَخير عبادک و قبولنا الشّهادة لسفک دمائنا حُبّاً يا من لأجلنا أنت علی ما أنت عليه الآن مِن الظّالمين کأنّهم ظالمين لغير أنفسهم کلاّ هو ضلال مبين و مطاطياً سموّ عرش عظمة ارتفاعک لخير المقبلين و منحدر إلينا و مرسل نبلائک النّجباء رحمةً للعالمين المنقطعين مِن سلسلة الحقّ اليقين تدبيرک لا بداية له و لانهاية ولو محقّ الدّوران مع الدّائرين لينذروهم بأنبائک و يبشّرونهم بفيض انعامک خصوصاً کثرة تنازلک و فرط محبّتک لهم و زيادة شدّة عذاب الجاحدين و مکث غضبک علی العّصّاة لدهر الدّاهرين فنسئلک بحقّ تنازلک هذا أن تمجدَ ذاتک عنّا لأنّنا ضُعفاء و جُهلاء قاصرين کَی لانکون من الخاسرين و اعطنا فضيلة الحبّ و الإيمان و الرّجاء و اجعلنا آمنين و شقّ قلوبَنا مِن کلّ مايرضيک لأنّک صادقٌ أمين و أفضل منجر من جميع الواعدين بدليلٍ تواصل هبوط نعمک علی جميع انبيائک و اصفيائک السّافرين و الحاضرين و اعطنا ما يلزمنا لإنکار ذواتنا و أن لانکون لنَا الرّاحة إلاّ برضائک الرّاهن النّمين فيا فاحص القلوب و الکلّی أنت تعلم و لا حاجة لک للمداد علی ورق و لا لألفاظ السنته الأمّيّين و لا لنطق العلويين يا إله النّبيّين و المرسلين لأنّک باری الأنبياء و ربّ ظاهر و الخفاء و کلّ الوجود و ساير العدم يشهدون و يبرهون علی أحلی بيان عن صفاتک العجيبة و وجوب حفظ أحکامک الرّهيبة مزيلون کلّ شکّ و ريبة و النّاطقون يسبّحونک بتلک النّغمات السّمائية المفرّحة قائلون قدّوس قدّوس قدّوس و بمجدک ليلاً و نهاراً ذاکرين فاجعلنا أللهمّ لهم بتلک اللّذّت مشارکين سلوه لنا فی ضيقاتنا فی هذه الحياة الفانيّة کی لاتفتر شفاهنا فی کلّ زمانٍ و مکانٍ و حالٍ عن ذکر ربّ العالمين و هکذا نبدی و هکذا ننتهی الی وطننا الأمين و نادی لعظمتک ما لم،ناديه لک هنا مِن زيادة ضعفاً و غلبة أعدائنا أحياناً لحکمته صنعتها يمينک لمجدک و خيرنا يا أمن العالمين بدون شکّ و لا ريب کما أنّک أنت جارية بنفسک الآن لما ذکر و صرت محمولاً و أنت الحامل کأنّک ناقص و أنت الکامل اتحمل علی سفينة خشبيّة فيا ليتنی شريکاً لها لا تبارک مثلها و مثل حاملها ذاک السّائل المالح أصلاً و الحلو عرضا و علی ذلک أقول طوبی لبابور حوی مظهر المجد العظيم باری البدايا کلّها ربّ قدير و عليم سلطانه عرض الفضا و جند به موسی الکليم و ابنه ذات حکمه يسوع ابن الله العليم و نذيره الأعلی علیّ علی جميع السّابقين و إتيانه بالبيّنات أعجز جميع العالمين و بفضله و جهاده ثبت جميع القائلين نور البهیّ قد أشرق مِن مدينة نور يقين و سرّه يعلن قضاه إلی جميع الفاضلين و فضلائه نبلائه طافوا الملأ المبشّرين و الطّالبين برغبه من وعظهم متأثّرين يا بحر مالک هاجع مخافة الرّبّ العظيم و اسکندرية حزينته علی سفر الحیّ الحليم و عکا الخراف تصفق بکفوفها بفرحٍ جسيم منهللة طرباً علی نوالها المجد العظيم أسئلک يا ربَّ الرّضا مِن قبل إنفاد القضاء بجاه من ذکرتهم اترک ذنوبی السّابقين و اسمی لايستحقّ وضعه هنا کون ليس هو أهلاً. انتهی■

و نيز ن،ک به گنج شايگان (ص164-168) و دستخط،های بيت،العدل اعظم (ج2, ص40-46, و لئالی حکمت, ج1, ص61-63).

حضرت بهاءالله در يکی از الواح مبارکه چنين می،فرمايند:

"عليک بهاءالله و ذکره ثمّ ثناء کلّ الأشياء عمّا خُلق بين الأرض و السّماء ... بعد از انقضای ايّامی هيکل الهی بر فُلک مستوی و در بحر ساير تعالی مِن جميع شئوناته و بروزاته و آثاره فی کلّ شأنٍ مِن شئونه تعالی کان الله ظاهراً ناطقاً متکلّماً بأنّه هوالله الملک السّلطان المهيمن المقتدر العزيز المنيع.

در بين سبيل بحرکة فلک احديّه تلقاء مدينه،ای از مدن عظيمه واقف؛ شخصی از ملأ انجيل وارد بکتابی که يکی از قسّيس ايشان معروض داشته و کَتب فيه ما تحرّک به أشجار الطّور و نطق کلّ خيط رقيقة مِن کلّ ورقة مِن أوراقها بأنّه لا اله إلاّ هو فتعالی يد القدرة کيف تربّی فی سرّ السّرّ عباداً يتعجّب فی خلقهم عبادٌ مخلصون. قسم به مربّی عالم که خلق او اعظم است از خلق سموات و ارض بألف مرّةٍ لو کان النّاس يعرفون. وقايع اين هجرتِ اعظم, اعظم از ذکر و بيان است و لايعرف به إلاّ نفس الرّحمن. چون مقصود ذکر اجمالی بود, زياده بر اين عرض نمی،شود. آنقدر معلوم بوده که آنچه از ابتدای اين قضيّه| بديعه الی الآن واقع شده در هر شأنی از شئون ليکونَ حجّةالله علی العالمين و برهان الأقوم لمن فی السّموات و الأرضين. (آيات بيّنات, ص161-162)

2-2: کُن کَشُعلَةِ النّار

سائلی گفت يکی از معترضين می،گفت که شما می،گوييد شريعت جمال قدم جلّ جلاله بر اساس صلح و سلاح و محبّت و وفا گذاشته شده و الواح مبارکه هم بر اين مطلب دليل است؛ ولکن آنچه در لوح احمد نازل شده بر خلاف مقصود است که فرموده, "کُن کشعلة النّار لأعدائی و کوثر البقا لأحبّائی." در جواب اين معترض چه بايد گفت؟

ناطق محفل فرمود, اين عبد جواب اين اعتراض را به تفصيل در نواری ضبط کرده،ام و حاصل مقال آن که مقصود از "کن کشعلة النّار لأعدائی" آنطور که مُعرضين می،پندارند نيست؛ بلکه مقصود آن است که احبّای الهی بايد در محبّت مظهر امرالله به طوری مستقيم باشند که چون دوستان آنان را ببينند از سرور به نشاط آيند و چون دشمنان و مخالفين امرالله آنان را ببينند که به چه استقامتی بر امرالله ثابت هستند از شدّت حسد و بغض به نار حزن و اسف مشتعل شوند و در آتش حسرت و اندوه بسوزند. همين معنی را جمال قدم جلّ جلاله در لوحی صريحاً می،فرمايند و اين لوح را در کتاب مائده| آسمانی [ج4, ص365] نقل کرده،ام. (در لوح امّ ابن عطّار) می،فرمايند, قوله تعالی:

"... لاتعاشر مع المشرکات کذلک يأمرک مُنزل الآيات عنده علم کلّ شیء فی کتابٍ مبين. إذا رأيت واحدة منهنّ کونی نارالله لتجد منک حرارة حبّ ربّک العزيز الکريم." انتهی

ملاحظه می،فرماييد چقدر مطلب واضح و مقصود آشکار است. ولی معترضين بهانه،جويی می،کنند و کلمات الهی را برخلاف مقصود اصلی تعبير می،نمايند. نمی،دانم در جواب معترضين به قرآن مجيد چه می،گويند. زيرا مخالفين و معاندين دين اسلام در کتب ردّيّه| خودنوشته،اند که در قرآن مجيد به حضرت رسول،الله خطاب شده که: "ما أرسلناک إلاّ رحمة للعالمين". اين آيه در سوره| انبياء نازل شده و کلمه| "عالمين" يعنی تمام مردم عالم از زن و مرد و ... ولکن در آيات متعدّده| ديگر حکم فرموده که کفّار و مشرکين را بکشيد و از هر طرف راه فرار و چاره را بر آنها ببنديد, چنانچه در سوره| توبه فرموده: "قاتلوا المشرکين حيث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم کلّ مرصد" و در سوره| منافقين فرموده: "هم العدونا حذرهم قاتلهم الله انی يوفکون" و در سوره| بقره فرموده "إنّ الله عدوٌّ للکافرين" و از اين قبيل آيات بسيار است که با مفادّ آيه| "ما أرسلناک إلاّ رحمة للعالمين" به کلّی مخالف است. در جواب اين قبيل آيات مسلمين چه می،گويند؟ مگر کفّار و مشرکين جزو عالمين نيستند؟ باری, منکر و معرض همواره بهانه،جويی می،کند. به قول حضرت نعيم:

هيچ مؤمن نشد به هيچ زمانآن که در دين بهانه می،جويد■

در اين مقام متن کامل لوح امّ ابن عطّار را نقل می،نمايد:

ط

امّ ابن عطّار

هو الأقدس الأمنع الأعظم

ذکرُ مِن لدنّا للّتی آمنت بربّها و کانت من القانتات فی لوحٍ عظيم إذا أشرقَت شمُ جمال ربّها الأبهی أقبلت و قالت آمنتُ بالله ربّ العالمين إنّها مِن اللاّئی فُزن بأنوار العرفان فی أيّام الله و نطقن بثنائه بين العباد إنّه لَهو العليم الخبير. يا أمتی أن اشکری ربّک بما أيّدک علی الإقبال فی المآل و نطق بذکر إمائه فی هذا الفجر المنير. أن يا أمةالله يوصيک الله بالإستقامة الکبری فيهذه الأيّام الّتی فيها زَلّت أقدام أولی النّهی ثمّ اسودّت وجوه المعرضين لاتعاشری مع المشرکات کذلک يأمرک منزل الآيات عنده علم کلّ شیء فی کتابٍ مبين إذا رأيتِ واحدة منهنّ کونی نار الله لتجد منک حرارة حبّ ربّک العزيز الکريم. أن افرحی بذکر موليک إنّه يذکرک بالفضل إنّه لَهو الغفور الرّحيم. قد ذکرناکِ فی ألواحٍ شتّی کلّ ذلک مِن فضله عليک لا إله إلاّ هو المقتدر المتعالِی العزيز الحميد. إنّما البهآء عليک و علی ابنائک و بناتک مِن لدی الله الفرد الواحد العليم.

حضرت بهاءالله در کتاب مستطاب ايقان (ص135) در شأن آيات الهيّه چنين می،فرمايند:

"... ميانه| حجج و دلائل, آيات به منزله| شمس است و سوای آن به منزله| نجوم. و آن است حجّت باقيه و برهان ثابت و نور مضیء از جانب سلطان حقيقی در ميان عباد. هيچ فضلی به آن نرسد و هيچ امری بر آن سبقت نگيرد. کنز لئالی الهيّه است و مخزن اسرار احديّه. و آن است خيط محکم و حبل مستحکم و عروه| وثقی و نور لايطفی. شريعه| معارف الهيّه از آن در جريان است و نار حکمت بالغه| صمدانيّه از آن در فوران. اين ناری است که در يک حين دو اثر از آن ظاهر است. در مقبلين حرارت حبّ احداث نمايد و در مبغضين برودت غفلت آورد..."

برای مطالعه| مفاهيم و معانی نار در آثار بهائی به مقاله| آقای دکتر منوچهر سلمانپور (سفينه| عرفان, ج2, ص31-49) مراجعه فرماييد.

2-3: علی،اکبر در لوح احتراق

سائلی گفت لوح احتراق به عنوان کيست و علی،قبل اکبر که در آخر لوح مذکور است, مقصود کيست؟ بعضی می،گويند مقصود جناب ملاّ علی،اکبر شهميرزادی, ايادی امرالله, است. آيا صحيح است؟

ناطق محفل فرمود اين لوح به عنوان جناب ملاّ علی،اکبر ايادی نيست و مخاطب آن سيّد علی،اکبر, برادرزاده| سيّد مهدی دهجی است و صريح لوح مبارک است که اين لوح به عنوان او نازل شده است, چنان که در لوح استنطاق, که در مائده| آسمانی [ج4, ص236] مسطور است, در اين خصوص چنين می،فرمايند, قوله تعالی:

"أن يا اسمی مهدی قد حضر لدی الوجه ما أنشائه ابن أخيک فی ثناء مولاه و عرفنا منه الشّوق و الإشتياق و نزّلنا له ما يحدث به الشّعف و الإحتراق فی حبّ الله مالک يوم،التّلاق. طوبی لمن يقرء و يتفکّر فی ما نزّل من لدی الله المقتدر القدير. بسم،الله الأقدم الأعظم قد احترق المخلصون مِن نار الفراق الی آخره" انتهی■

برای مطالعه| مطالب مربوط به لوح احتراق به مقاله| آقای دکتر روح،الله خوشبين (سفينه عرفان, ج4, ص58-66) و مقاله| آقای فريدالدّين رادمهر (سفينه عرفان, ج9, ص174-208) مراجعه فرماييد. و نيز نگاه کنيد به فقره| سيزدهم در ذيل هفته| بيست و سوّم.

در اين مقام يکی از الواح جمال اقدس ابهی را, که از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله به اعزاز جناب حاجی سيّد علی اکبر دهجی عزّ نزول يافته, مندرج می،سازد

جناب حاجی سيّد علی،اکبر عليه 9 66 [بهآءالله] مِن دهج

هوالأقدسُ الأعظم العلیّ الأبهی

ألحمدُللهِ الّذی رفع سمآءَ البيان و زيّنَها بأنجم درّيّات و نوّرَ أفقَها بشمس ذکر الإسم الأعظم الّذی به استضآء العالم فلمّا تموّج الهوآء و تحرّکت السّمآء ماج بحر العرفان و سرت عليها فُلکُ اللهِ باسمه الأبهی. طوبی لمن تمسّک بها و رکب عليها بالإسمِ الّذی به انشقّت السّحاب و خرقت الحجبات. سبحان مَن أظهرَ ما أراد بکلمته العليا و نطق و أنطق الأشيآء و ما نطق به إنّه هو صراط الحقّ و ميزان العدل و به انجذب العشّاق و طاروا فی هوآء الإشتياق و به قام المخلصون علی امرالله بين الأرض و السّمآء و حملوا فی حبّه من البلايا ما لايحصيها إلاّ الله مالک الأسمآء و به فتحت أبواب خزائن السّمآء و ظهر ملکوت الأسمآء و به نفخ فی الصّور و ارتفع النّدآء بين ملأ الإنشآء و به نسفت جبال الأوهام و انفطرت سموات الظّنون و انشقّت أراضی العلوم بين الأنام. مرّةً تراه سائلاً کالمآء علی الوهاد و طوراً مشتعلاً کالنّار علی الأوتاد و به احترقت أفئدة الأشقيآء و استفرح الملأ الأعلی. هل ينتهی مِن القلم ذکره لا و سلطان الأسمآء و هل يقدر القرطاس أن يحمله لا وفاطر السّمآء إنّه لَهُوَ الّذی به ظهرتِ الأسمآء و کلّ الأشيآء ما مِن شیءٍ إلاّ و قد ذوّت بظهوره و بروزه و به فاح عرف الله فيما سواه و اهتزّ أهل القبور و قام يوم النّشور تعالی تعالی مَن أظهره و خَلَقه و جعله مبدء الأشيآء و مربّيها تعالی تعالی مَن أظهره و خلقه و جعله مبدء الأشياء و مربّيها؛ تعالی تعالی مَن عرّف نفسَه و علّم العبادَ ما أراد إنّه لَهُوَ المقتدرُ العزيزُ الوهّاب

و بعد،, قد فاز الخادمُ بما ظهر مِن قلمکم الّذی تحرّک علی ذکرالله و ثنائه و نعت،الله و اسمائه؛ فلمّا فتحتُ و قرأتُ و اطّلعتُ توجَّهتُ إلی سمآء الأمر و عرضتُ ما عرضتَه تلقآء العرش إذاً نطق لسانُ العظمة بما انبسط به العالم و اهتزّت به الرّمم. قال جلّ و عزّ:

يا علی قد کُنّا مستوياً علی العرش فِی السّجنِ الأعظم إذاً دخل العبدُ الحاضر لدی الوجه بکتابک و عرض ما فيه و أنَا السّميع المجيب. قد سمعنا ندائَکَ و عرفنا ما أنت عليه فی حبّ مولاک. أنِ اذکُر إذ توجّهت الی السّجن و قمتَ لدی الباب و سمعتَ نداءَ المظلوم الّذی نطق فی أعلی المقام أنّه لا إله إلاّ هو العزيز الحميد. أن يا علی أنِ استمع ما يقولون المشرکون فی هذا الظّهور الأعظم الّذی به ارتعدت فرائص الأمم إنّ ربَّک لَهوَ المبيّن بالحقّ و إنّه لهو العليم. قالوا أنّه ادّعی الألوهيّة و هذا ما لاينبغی أن يعترفَ به أحدٌ مِنَ العباد کذلک قسَت قلوبُهُم و سوّلت لهم أنفسهم و کذلک نقُصّ لک ما تکلّم به الغافلون و أنَا المُخبر الخبير. قل تاللهِ هذا يومُ الله لايُذکر فيه إلاّ هو و إنّه لهو النّاطق فی السّجن الأعظم و المنادی بين الأرض و السّمآء ما مِن نبیٍّ إلاّ و بشّرَ العباد بهذا اليوم و ما مِن کتابٍ إلاّ و قد طرّز بهذا الإسم العظيم. قل لايذکر فی اليوم إلاّ الله و اسمائه و ما ظهر مِن عنده کذلک نزّل الأمر فی کلّ الألواح ولکنّ القومَ أکثرهم مِن الغافلين. قل هذا لهو البديع الّذی به أنار أفق الإبداع و ظهر بکلمته ما کان مستوراً فی کنائز عصمةالله المقتدر القدير. قل إنّه لو ينطق بغير ما نطق إذاً ينبغی أن تعترضوا عليه؛ قل تفکّروا و لاتکوننّ من المعرضين. قل هذا لَهو الّذی أتی مِن سمآء العظمة بسلطانٍ مبين و دعا الکلّ إلی الله علی شأنٍ ما منعَته الصّفوف و لا الجنود و لا مقالات المشرکين و ملأ البيان الّذين کفروا بالرّحمن غفلوا عن کلّ ما وعدوا به إذاً يتکلّمون بما تکلّم به أهلُ الفرقان قل ويلٌ لهم و لکم يا معشر المريبين. قدِ اتّبعوا الأوهام کما اتّبع آبائهم کذلک ينطق لسان العظمة بالحق؛ أن اشکر و قل لک الحمد يا إله العالمين. طوبی لقویّ نبذ الأوهام عن ورائه و استقام علی هذا الأمر الّذی به زلّت أقدام العارفين. قل خافوا الله و لاتتّبعوا أهوائکم أنِ اتّبعوا مَن أتيکم ببرهانٍ لايقوم معه السّموات و الأرضون. إنّک لاتحزن مِن شیءٍ إنّه يسمع و يری و أنا البصير. قد ذکرناک مرّةً بعد مرّة و هذا کرّة أُخری إذا وجدتَ نفحاتِ آياتِ ربّک قم و قل:

لک الثّنا يا فاطر السّمآء و لک البهآء يا من فی قبضتک زمام العالمين أحمدُک و اشکرک بما جعلتَنی مقبلاً إلی أفقک الأعلی و عرّفتَنی جمالک بعد الّذی أعرض عنه کل مُشرک بعيد و أريتَنی وجهَک بعد فنآء الأشيآء و أسمعتنی ندائک الأحلی و جعلتنی فائزاً ببحر اسمک الأعظم و سقيتَنی بأيادِی العطآء کوثرَ البقآء يشهد کلّ جوارحی بفضلک و عطائک و جودک و مواهبک و إنّک أنت المعطی الکريم. فيا إلهی تری بأنّ عينی متوجّهةً إلی أفق عنايتک و أُذُنی مترصّدةً لإصغآء ندائک. أی ربّ إنّ المشتاقَ لاينتهی شوقه و انجذابه و لايبرد حبّه و ناره. أسئلک بنفسک بأن تجعلنی فی کلّ الأحوال منجذباً بآياتک و متلذّذاً بنفحات قميصک و متشبّثاً بذيلک و ناطقاً بثنائک بين خلقک إنّک أنت المقتدر المتعالِی العليمُ الحکيم.

أن يا أکبر إنّ مالکَ القدر يناديک مِن شطر منظره الأکبر فضلاً مِن عنده عليک لتکون مِن الشّاکرين إنّا نکبّر مِن هذا المقام الأقدس علی وجوه الّذين توجّهوا إلی وجه،الله و أجابوا إذا ارتفع النّدآء بين الأرض و السّمآء و اتّبعوا ما أنزله الرّحمن فی لوحٍ حفيظ. إنّا نذکرهم و نبشّرهم بما قدّر لهم فی ملکوت،الله ربّ العالمين. قل إيّاکم أن تمنعَکم الدّنيا عن فاطر السّمآء دعوا النّاس بأوهامکم و خذوا ما أتاکم مِن لدی،الله العزيز العظيم. إنّه يحبّ مَن يحبّه و يذکر مَن ذکره و يری مَن کان قائماً علی ذکره و خدمة أمره إنّه لَهُو السّميعُ الحکيم.

فی آخر اللّوح نذکر مَن سمّی بالرّضا الّذی توجّه إلی الوجه و آمن بالله الفرد الواحد القدير. کبّر علی وجهه مِن قبلی و بشّره بما نُزّل مِن لدی الله المُنزل القديم. ثمّ نذکر الإمآء اللاّئی توجّهن و أقبلن و عرفن و شربن رحيقی المنير. طوبی لهنّ بما وفين بميثاق،الله و عهده و استقمن علی هذا الأمر البديع. البهآء عليک و علی اهلک و علی الّذين آمنوا بالله و تمسّکوا بکتابه الحکيم. انتهی

آيات مُنزله از سماء مشيّت الهيّه شاهد و گواه است بر عنايات مخصوصه که متوجّه آن جناب بوده و هست. اين که مرقوم فرموده بوديد اين عبد در ارسال عرايض اهمال نموده؛ بلی فی،الحقيقه به تأخير افتاد, ولکن اين نه از سستی و تکاسل و يا نعوذ بالله از عدم خلوص واقع شده؛ حقّ شاهد و گواه است که ذکر و حبّ آن جناب در قلب و لسان بوده و خواهد بود.

و اين که مرقوم داشتيد به نيابتِ آن جناب هيکل احديّه را طواف نمايم, در حين نزول آيات الحمدلله خادم فانی به اين فوز فائز شد و به نيابت آن جناب زائر و طائف.

و اين که درباره| احبّای قمصر مرقوم داشتيد که به خدمت امر قيام نموده،اند, در منظر اکبر عرض شد؛ هذا ما نُزّل لَهم مِن لدی الله ربّ العالمين:

يا أحبّائی فی هناک أنِ استمعوا ندائی الأحلی الّذِی ارتفع مِن هذه البقعة النّورآء أنّه لا إله إلاّ هو العليم الحکيم. قد توجّه إليکم لحاظ المظلوم مِن هذا المقام المعلوم, إنّه لهو السّامع المجيب. طوبی لکم بما آمنتم و أقبلتم إلی الأفق الأعلی بعد الّذی أعرض عنه العباد إلاّ مَن شآءالله الفرد الخبير. تمسّکوا بحبل الإتّحادّ ثمّ اذکروا ربّکم الرّحمن بالرّوح و الرّيحان کذلک يأمرکم الآمر العليم. إنّا رأيناکم و سمعنا ندائکم و أجبناکم بهذه الآيات الّتی بها فاحت رائحة البيان فی الإمکان إنّه لهو العزيز الحميد. لعمرالله قد قُدّر لکم فی ملکوتی الأبهی ما لايقوم القلم بوصفه ولکنّ النّاس أکثرهم لايعرفون. أنِ افرحوا باسمی ثمّ اشربوا کوثر الحيوان بذکری البديع. نوصيکم بالإستقامة الکبری و بما أنزله الله مِن القلم الأعلی فی الصّحيفة الحمرآء إنّه يأمرکم بما ينفعکم فی الآخرة و الأولی. يشهد بذلک مالکُ الوری فی سجنِه العظيم. أن ابشّروا بذکری إيّاکم إنّه لاتعادله کنوز السّموات و الأرضين. أنِ استمعوا مِمَّن کان بينکم و يذکّرکم بذکرالله العزيز الجميل.

يا قلمی الأعلی توجّه إلی أرض الکاف ثمّ اذکر الّذين طاروا فی هوآء قربک و فازوا بعرفان مَن أنطقک بالحقّ إنّ ربّک لهو المُعطِی الکريم. طوبی لکم بما فُزتُم و عرفتم المظلوم إذ أعرض عنه کلّ غافل بعيد. سيفنی الدّنيا و ما فيها و يبقی لکم ما أنزله الرّحمن فی کتابه المبين. قد شهدالله بإقبالکم و إيمانکم أنِ افرحوا بهذا الذّکر الأعظم ثمّ اشربوا مِن رحيقی المنير. أنِ احفظوا شئوناتکم بالإستقامة الکبری لئلاّتزلّکم إشاراتُ الّذين کفروا بربّ العالمين. ألبهآء عليکم و علی الّذين اخذوا کتاب الله بقوّة مِن عنده و عملوا بما أُمروا به مِن لدن ربّهم الحکيم.

اسامی مذکوره که در کتاب آن جناب بود, در منظر اکبر مذکور آمد. حمد محبوب عالميان را که به طراز حبّش مزيّن شدند و به عرفانش فائز. رحيق بقا را از يد عطا اخذ نمودند و آشاميدند. هنيئاً لهم و للّذين فازوا بهذا المقام الکريم. در هر محلّ که به لوح الهی فائز شويد بايد آنچه در او مسطور به اهلش برسانيد و يا ارسال داريد و هر يک را مخصوصاً از قبل حقّ تکبير بديع منيع برسانيد.

و اين که درباره| قانتات و خاضعات و مؤمنات و قاصرات آن ارض نوشته بوديد, لدی العرش معروض گشت؛ مخصوص هر يک آيات بديعه| منيع از سماء مشيّت الهيّه نازل و لحاظ مرحمت به هر يک متوجّه. طوبی لهنّ بما فزن بعرفان،الله و خدمة أمره المبرم الحکيم. نزد هر عاقلی واضح و مبرهن است که آنچه در دنيا است متغيّر و فانی بوده و خواهد بود و عنقريب آنچه مشهود مفقود خواهد شد و امری که دائم و باقی خواهد ماند ذکری است که از قلم اعلی مخصوص هر يک از عباد و اماء جاری شود. طوبی از برای نفوسی که به اين مقام اعلی فائزند. لعمرالله اگر اين مقام را بتمامه ذکر نماييم, جميع اهل عالم به افق اعلی توجّه نمايند و به منتهای روح و ريحان به خدمت امر مشغول شوند. کذلک ينطق الحقّ بالحقّ و يذکر ما تفرح به قلوب المخلصين و افئدة الرّاسخين. از حقّ بخواهيد و بخواهند که بر امرالله ثابت و مستقيم بمانند. بگو ای امآءالله شکر نماييد که ذکرتان لدی العرش معروض گشت و عملتان لله بوده و در ساحت اقدس مقبول آمده. انشآءالله به نفحات آيات الهی در کلّ حين فائز باشيد و به ذکرش مسرور. انتهی

و اين که در فقره| کلمه| غفران درباره| مرحوم حاجی ملاّ علی،اکبر نوشته بوديد, لدی العرش معروض افتاد؛ هذا ما نُزّل مِن ملکوت البيان مِن لدی،الله العزيز المنّان:

أن يا أمتی إنّا نبشّرکِ بفضلِ ربّکِ و نذکرکِ بما تفرح به قلبکِ و قلوب اللاّئی أمنِ بالله العزيز الوهّاب. ثمّ اعلمی بأنّ اللهَ غفره فضلاً مِن عنده و طهّره و أصعده إلی الرّفيق الأعلی إنّ فضلَ ربّکِ أحاط الکائنات کذلک [يبدّل] الله ما يشآء و يقدّر لمن أراد ما أراد لايمنعه شیءٌ و لايُعجزه أمرٌ يفعلُ بقدرته ما يشآء و يحکم بسلطانه ما يريد. أنِ احمدی ثمّ اذکری بهذه الآيات الّتی نزلت مِن سمآء رحمة ربّک العزيز العلاّم البهآء عليکِ و علی اللاّئی وجدن رائحة القميص فی أيّام،الله و أقبلن إلی أفق الوحی و سمعن ندآءالله مالک الأديان. انتهی

عرض ديگر آن که اموری که حضرت اسم،الله حاء عليه مِن کلّ بهآء أبهاه و عليه مِن کلّ ثنآء أثناه به آن قيام فرمودند, در آن خصوص حسب الأمر اقدس اعلی مختصری اين عبد معروض داشت؛ البتّه به آن جناب خواهند اخبار داد؛ بايد از آن قرار معمول شود.

و ديگر آن که درباره| والده| حرم عليها بهآءالله که در ارض کاف تشريف دارند تأکيد بليغ نمايند که نفوس ساکنه| آن ارض احترام ايشان را منظور دارند؛ چه که فی،الحقيقه مصائب متعدّده در سبيل حق بر ايشان وارد شده ؛ طوبی لها بما صبرت فی ما ورد عليها فی سبيل ربّنا و ربّ العالمين و حال در وطن غريب مانده،اند و با کمال پريشانی صابر و شاکرند. نسئل،اللهَ بأن يوفّقَها و يرزقَها ما ينبغی لفضله العميم و يوفّق الّذين يعزّزوها و يوقّروها حبّاً لله العزيز الحکيم. از قول اين فانی اگر ممکن شود به ايشان بشارت بفرستيد, چه که ذکرشان لدی العرش مذکور است و لحاظ عنايت به ايشان متوجّه. طوبی لها و لصبرها و شکرها و إنفاقها و إقبالها إلی الله الواحد الفريد.

2-4: لعلّ در صرف و نحو عربی

سائلی فرمود در الواح مبارکه غالب بعد از "لعلّ" که از حروف مشبّهة بالفعل و دارای اسم و خبر است, فعل ذکر شده مانند "لعلّ يصلن و ...". بعضی از علمای ظاهر ايراد گرفته،اند که بايد بعد از "لعلّ" اسم و خبر ذکر شود نه فعل مثل "لعلّ الله يحدث بعد ذلک أمراً" و غيره.

ناطق محفل گفت حذف اسم "لعلّ" در کلام عرب جايز است و در اين گونه موارد در الواح مبارکه اسم "لعلّ" محذوف است و ايراد معترضين وارد نيست. ابن هشام انصاری در کتاب مغنی اللّبيب عن کتب الأعاريب که از کتب مهمّه| فنّ نحو است و هشت باب دارد, در ذيل کلمه| "لعلّ" [ص149] به آن مطلب اشاره فرموده و شعری را ذکر کرده از اين قرار:

"لعلّ ابی المغوار منک قريب" که کلمه| "ابی المغوار" بعد از "لعلّ" مجرور آمده و فرموده که بنا بر قول بعضی از علمای نحو اسم "لعلّ" در اينجا محذوف شده و اصل اينطور بوده که "لعلّه..." و اسم لعلّ که ضمير بوده حذف شده و تمام مصراع مزبور اين است:

وداع دعا يا من يجيب الی النّدی فقلت ادع اخری و ارفع الصّوت مرّةفلم يستجبه عند ذاک مجيب لعلّ ابی،المغوار منک قريب

کتاب مغنی اللّبيب در نحو بسيار مفيد و مشروح و مطوّل است. شاعری در وصف اين کتاب فرموده:

الا انّما المغنی اللّبيب مصنف و ماهو الاّ جنّة قد تزخرفتجليل به النحوی يحوی امانيه الم،تنظر الأبواب فيه ثمانيه

می،گويد, کتاب مغنی،اللّبيب کتابی است که طالب نحو خواسته،های خود را در آن می،يابد و اين کتاب مانند بهشتی آراسته، شده, مگر نمی،بينی که مانند بهشت هشت در دارد. قائل شعر بدرالدّين دمامينی است.

ابن هشام الأنصاری کتب ديگر هم, که بالغ بر بيست مجلّد است, در نحو و ادب و غيره تأليف نموده, نامش عبدالله و پدرش يوسف بوده؛ لقبش جمال،الدّين است و کنيه،اش ابومحمّد و مذهب شافعی داشته است و او را علاّمه گويند و به ابن هشام انصاری معروف است. او از دانشمندان قرن هشتم هجری است. در ابتدا شافعی،مذهب بود و در اواخر حال به مذهب حنبلی تمايل يافت؛ گاهی شعر می،فرموده, از جمله اين قطعه از او است:

و من يصطبر للعلم يظفر نبيله و من لم،يذل النّفس فی طلب العلیو من يخطب العذراء يصبر علی البذل يسير العيش دهراً طويلاً اخاذل

ولادتش در ذيقعده سال هفتصد و هشتم هجری قمری/1309م و وفاتش هم در شب جمعه پنجم ماه ذيقعده 761 هجری/1360م است و بعضی 762 و بعضی شصت و سه گفته،اند. وفاتش در مصر اتّفاق افتاد و احوالش در کتب تاريخی و لغتنامه| دهخدا و ريحانةالأدب مدرّس تبريزی, جلد ششم و روضات الجنّات خوانساری و غيرها مسطور است.

2-5: لوح جناب منتظم،الحکماء

يکی از احبّای الهی اين لوح مبارک را که از قلم مرکز ميثاق جلّ ثنائه نازل شده تلاوت فرمود, قوله تعالی:

هوالله

ای مفتون حقيقت حقيقت انسانيّه وديعه| ربّانيّه است و عالم بشر انبعاثات طبيعيّه. آن وديعه| الهيّه نور روشن است و اين انبعاثات طبيعيّه تاريکی گلخن؛ اين وديعه| الهيّه مانند مادّه| اشتعال که در سراج مخفی و پنهان و شعله،ای می،خواهد که برافروزد؛ آن شعله تجلّی هدايت کبری است که آنچه در کمون انسان است و وديعه| الهيّه است به عرصه| شهود ظاهر گردد و بر ظلمات عالم طبيعت غلبه کند. اين است که شمس حقيقت از افق احديّت طلوع می،فرمايد و شعله،ای افروزد تا اين ودايع الهيّه در حقائق انسانيّه برافروخته شعله زند. پس تا توانی اقتباس انوار از ملکوت اسرار نما تا چنان شعله زنی که آن خطّه و ديار را روشن نمايی. نشر نفحات،الله مغناطيس آن تجلّی و اشراق است. تا توانی بکوش تا نفوس مهمّه،ای را از اين انوار روشن نمايی و ساحت دل و جان آنان را گلزار و چمن نمايی و عليک البهآء الأبهی. مختصر مرقوم می،گردد, معذور داريد. 25 ربيع،الأوّل 1338 عبدالبهآء عبّاس

سائل پس از تلاوت اين لوح فرمود که عنوان اين لوح مبارک اين است: "طهران به واسطه| جناب امين عليه بهآءالله الأبهی, جناب دکتر مهدی،خان ملقّب به منتظم،الحکماء عليه بهاءالله الأبهی". مخاطب اين لوح کيست؟

ناطق فرمود جناب منتظم،الحکماء از احبّای باوفا بود و خدماتی کرد. مشارٌ اليها شوهر همشيره| جناب ميرزا اسمعيل سراج،الشّهداء است که در ملاير به شهادت رسيد و شرح شهادتش در مجلّد اوّل همين کتاب محاضرات مندرج است, ولی اطّلاعی ندارم که بازماندگانش کجا هستند و در چه حال،اند. عکس جناب منتظم،الحکماء در نزد اين عبد هست.

2-6: ميرزا آقاخان کرمانی

يکی از احبّاء فرمود در صفحه 31 مجموعه اقتدارات در لوحی جمال قدم جلّ کبريائه می،فرمايند, قوله تعالی: "غافلی در اين ارض وارد ظاهراً اظهار وفاق..." اين شخص منافق که بوده است؟

ناطق محفل فرمود مقصود ميرزا آقاخان کرمانی معروف, داماد ميرزا يحيی ازل, است که در عکّا با تظاهر به ايمان وارد شد و پس از چندی مراجعت کرد و ردّيّه،ای بر امرالله نگاشت و منتشر ساخت.

نوشته| او را بابيانِ اين ايّام در آخر کتاب هشت بهشت طبع کرده،اند و اين رساله به فارسی و عربی به هم آميخته است. در آغاز اين رساله می،گويد, "... الحمدلله الّذی سيّرنی فی کلّ البلاد و أرانی القصور ذات الأوتاد و الإرم ذات العماد و مراقد فرعون و شداد و أجداث ثمود و عاد الّذين طغوا فی البلاد و ظلموا علی العباد و مأويهم جهنّم و بئس المهاد ... و بعد ما کنت برهة من الزّمان فی قطر الشّامات و بلدة دمشق الفيحاء و حلب الشّهباء و نواحی جبل اللّبنان و الصّور و الصّيدا طوحت بی طوايح الظّلمة الدّهماء إلی مدينة الدّماء و قصبة العکّا الّتی يسمونها مدينة الشّهود..." الخ [هشت بهشت, ص326-327]

ملاحظه بفرماييد چه عبارات بارد و خنکی گفته و بعد شرحی درباره| ايّام توقّف خود در عکّا ذکر کرده و از روی بغض و عناد و تعصّب سخن گفته؛ از هر کلمه،اش آثار حقد و حسد و عداوت فطری و دشمنی شديد نسبت به امرالله ظاهر و آشکار است و مصداق "فويلٌ للّذين يکتبون الکتاب بأيديهم" قرار گرفته است. ميرزا آقاخان کرمانی آثاری به اسم صدخطابه و سه،مکتوب دارد و کتاب آئينه| اسکندری در تاريخ ايران نيز از او است و کتابی منظوم نيز به نام سالارنامه دارد که ادوارد براون قسمتی از آن را در تاريخ انقلاب ايران نقل کرده است. عاقبت خان کرمانی و احمد روحی کرمانی, داماد ديگر يحيی ازل, در تبريز به سال 1314 ه‍ ،ق به فرمان محمّدعلی ميرزا وليعهد ايران به قتل رسيدند و جزای خود را بالعيان ديدند و محمّدعلی ميرزا سر آنها را پوست کند و پر از کاه کرد و به شاخه| درخت آويخت و پس از مدّتی, از قرار مشهور, به طهران فرستاد. جناب ابوالفضائل در کشف،الغطاء به خوبی از عهده| معرفی آقاخان کرمانی و شيخ احمد روحی بر آمده و آنها را به خوبی معرفی فرموده و خبث طينت آنان را آشکار فرموده و نمونه،ای هم از اشعار آقاخان کرمانی را نقل فرموده است.

جناب حسن باليوزی, ايادی امرالله, نيز کتابی به انگليسی درباره| براون و احوال و تأليفاتش نوشته و اخيراً در لندن طبع شده و در آن کتاب معرفی براون را به اعلی درجه تکميل فرموده و از اوراق و يادداشت،های پدرش جناب موقّرالدّوله و غيره نقل فرموده و به شرح احوال آقاخان و احمد روحی و دسيسه| آنان و سيّد جمال افغانی پرداخته و از اشعار آقاخان هم, که در سالارنامه است, مقداری را به انگليسی ترجمه فرموده است؛ روی هم رفته کتابی جامع است. اگر بتوانيد بايد از آن استفاده کنيد.■

برای مطالعه| مطالب مربوط به آقاخان کرمانی به آثار ذيل مراجعه فرماييد:

* فريدون آدميت, انديشه،های ميرزا آقاخان کرمانی (طهران: پيام, 1357 ه‍ ،ش).

* ر. پديدار, نقد انديشه،ی ميرزا آقاخان کرمانی (طهران: گام, 1337 ه‍ ،ش).

و نيز نگاه کنيد به کتاب کشف،الغطاء (ص111-164) و مائده| آسمانی (ج5, ص18-19).

شرح احوال ميرزا آقاخان کرمانی و شيخ احمد روحی در مقدّمه| کتاب هشت بهشت نيز مندرج است.

2-7: خواجه عبدالله انصاری

سائلی گفت که در رساله| سلوک نام خواجه عبدالله انصاری ذکر شده؛ ممکن است شرحی درباره| او بفرماييد؟

ناطق محفل فرمود, خواجه عبدالله انصاری هروی, نوّرالله مضجعه ـ لقب و کنيت و اسم و نسب آن جناب شيخ،الاسلام ابو إسمعيل عبدالله بن أبومنصور الأنصاری است. او از کبار مشايخ و علمای راسخ بوده و به شيخ ابوالحسن خرقانی اخلاص و ارادت داشته است. او در مقالات خود گويد, "عبدالله مردی بود بيابانی می،رفت به طلب آب زندگانی ناگاه رسيد به ابوالحسن خرقانی چندان کشيد آب زندگانی که نه عبدالله ماند و نه خرقانی." کتاب منازل،السّائرين منسوب به آن جناب است. کتاب انوارالتّحقيق که مشتمل است بر مناجات و مقالات و مواعظ و نصايح نيز از او است. در آن کتاب سخنان صواب بی،حساب و اين کلمات از آن کتاب است: "الهی دو آهن از يک جايگاه يکی نعل ستور و يکی آينه شاه؛ الهی چون آتش فراق داشتی, آتش دوزخ چرا افراشتی. الهی پنداشتم که تو را شناختم, اکنون پنداشتِ خود را در آب انداختم. الهی عاجز و سرگردانم, نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم."

منازل،السّائرين کتابی است که در جزالت الفاظ و رعايت معانی و گنجايش مطالب و مسائل در عبارات مختصر مشتهر است, چنان که در آن فرمايد که هر که در اوّل جبر کبر و هر که در آخر جبر کبر. بالجمله, وی را اشعار عربيّه و فارسيّه است. در بعضی انصاری و در بعضی پير هری تخلّص می،فرمايد. مولودش در سنه| 397 ه‍ ،ق/1007م و در قهندز مِن محالات طوس و وفاتش در سنه| 481 ه‍ ،ق/1088م و عمرش هشتاد و سه سال و مزارش در گازرگاه هرات است. صاحب نفحات،الأنس مولد شيخ را در 376 ياد کرده است. اين ابيات از او است:

(عربيّه)

ما وحد الواحد من واحدإذ کلّ من وحده جاحد
ما وحد الواحد من واحد
توحيد من ينطق عن نعته
إذ کلّ من وحده جاحد
عاريّة أبطلها الواحد
ما وحد الواحد من واحد
توحيده إياه توحيده
إذ کلّ من وحده جاحد
و نعت من ينعته لاحد

(رباعيات)

عيب است بزرگ برکشيدن خود راو ز جمله خلق برگزيدن خود را
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
از مردمک ديده ببايد آموخت
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
ديدن همه کس را و نديدن خود را
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
گر در ره شهوت و هوا خواهی رفت
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
از من خبرت که بينواخواهی رفت
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
آنجا که عنايت خدايی باشد
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
عشق آخر کار پارسايی باشد
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
و آنجا که قهر کبريايی باشد
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
سجّاده،نشين کليسيايی باشد
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
مست توام از باده و جام آزادم
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
صيد توام از دانه و دام آزادم
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
مقصود من از کعبه و بتخانه تويی
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
ورنه من از اين هر دو مقام آزادم
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
شرط است که چون مرد ره درد شوی
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
خاکی،تر و ناچيزتر از گرد شوی
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
هر کو ز مراد کم کند مرد شود
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
بفکن الف مراد تا مرد شوی
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
دی آمدم و نيامد از من کاری
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
امروز زمن گرم نشد بازاری
عيب است بزرگ برکشيدن خود را
فردا بروم بی،خبر از اسراری
و ز جمله خلق برگزيدن خود را
ناآمده به بدی از اين بسياری

نقل از رياض،العارفين [طبع طهران: محمودی, 1344, ص37-38], تأليف لـله،باشی رضاقلی،خان هدايت, صاحب تذکره مجمع،الفصحاء. ■

بيان حضرت بهاءالله در رساله| هفت،وادی (آثار قلم اعلی, ج2, ص281) درباره| خواجه عبدالله انصاری چنين است:

"... خواجه عبدالله, قدّس،الله تعالی سرّه العزيز, در اين مقام نکته| دقيقی و کلمه| بليغی در معنی "اهدنا الصّراط المستقيم" فرموده،اند و آن اين است که بنمای به ما راه راست, يعنی به محبّت ذات خود مشرّف دار تا از التفات به خود و غير تو آزاد گشته به تمامی گرفتار تو گرديم, جز تو ندانيم, جز تو نبينيم و جز تو نينديشيم, بلکه از اين مقام هم بالا روند, چنانچه می،فرمايد, "المحبّة حجاب بين المحبّ و المحبوب". بيش از اين گفتن مرا دستور نيست. در اين وقت صبح معرفت طالع شد و چراغ،های سير و سلوک خاموش گشت..."

برای مطالعه| مطالب مربوط به خواجه عبدالله انصاری در آثار بهائی به مقاله| مندرج در مجلّه پيام بهائی (شماره 98, ژانويه 1988م, ص14-17) مراجعه فرماييد.

2-8: کلمات مکنونه

يکی از احبّای الهی فرمود اگر موافقت شود, در هر هفته قسمتی از کلمات مبارکه| مکنونه تلاوت شود و در اطراف بيانات مبارکه و رموز و اشارات آن صحيفه| الهيّه بحث و دقّت به عمل آيد و با موافقت حضّار محترم از همين هفته شروع شود.

حاضرين همه اظهار رغبت نمودند و ناطق محفل مِن باب مقدّمه شرحی درباره| کلمات مکنونه به عرض احبّای الهی رسانيد, از اين قرار:

کلمات مکنونه از جمله آثار مشهور و معروف حضرت کبريايی است که در عراق عرب از فم اطهر صادر گرديد و به نصّ صريح حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در سنه| 1274ه‍ ،ق/1858م, يعنی پنج سال قبل از اظهار امر در باغ رضوان از لسان مبارک حضرت يفعل ما يشاء جاری شده است.

بيان مبارک مرکز ميثاق در اين خصوص در پشت ورقه| جزوه| کلمات مکنونه که به انگليسی ترجمه شده, در ضمن يک سطر گراور شده و در سال 1920م, يک سال قبل از صعود هيکل اطهر, در مصر به طبع رسيده است. نصّ بيان مبارک اين است, قوله العزيز: "اين کلمات مکنونه و لئالی مخزونه که از قلم حضرت بهاءالله صادر, در بغداد در سنه| 1274 هجری نازل شده, عبدالبهاء عبّاس"

جمال قدم جلّ ذکره در لوح زين،المقرّبين می،فرمايند, قوله تعالی:

"کلمات مکنونه ذکر نموده بوديد؛ بعضی از آن در يک لوح مرّةً واحده نازل, ولکن در بعضی احيان فقرات ديگر نازل شده؛ بعضی کلّ را جمع نموده،اند و بعضی متفرّق است. اگر جمع شود احسن بوده عندالله ربّک و ربّ،العالمين."

مرکز ميثاق الهی در لوح جناب قابل آباده،ای می،فرمايند, قوله الأحلی:

"ای جناب قابل بايد کلمات مکنونه| فارسی و عربی را ليلاً و نهاراً قرائت نماييم و تضرّع و زاری کنيم تا به موجب اين نصايح الهی عمل نماييم. اين کلمات مقدّسه به جهت عمل نازل شده نه به جهت استماع." انتهی

شرحی اين بنده در اين خصوص در کتاب رحيق مختوم [ج2, ص84-88] در ذيل عنوان "صحيفه| فاطميه" نوشته،ام که البتّه خوانده،ايد و در آينده مطالب لازمه را به مناسب هر فقره،ای از کلمات مبارکات که تلاوت خواهد شد, به عرض خواهم رسانيد. آنگاه يکی از حاضرين در محفل که لحنی ملکوتی داشت از کلمات مکنونه| فارسی قسمتی از آغاز آن را تلاوت فرمود.■

برای مطالعه| آثار مبارکه و تحقيقاتی که درباره| کلمات مکنونه صورت گرفته است, می،توان به منابع ذيل مراجعه نمود:

  • مجلّه| پيام بهائی, شماره 25-28 (نوامبر ـ فوريه 1981 -1982م)

  • مجلّه| عندليب, سال 9, شماره 35 (تابستان 1990م)

  • اسرارالآثار (ج5, ص37-41)

  • پژوهشنامه, سال 2, شماره 2 (تابستان 1998م)

  • کنز اسرار, دو جلد

  • يادنامه| مصباح منير, دفتر معانی, ذيل "کلمات مکنونه"

  • مجلّه آهنگ بديع, سال 29, شماره 325 (فروردين ـ ارديبهشت 1353 ه‍ ،ش)

    2-9: شرح فقره اوّل کلمات مکنونه فارسی

"به نام گوينده توانا

ای صاحبان هوش و گوش اوّل سروش دوست اين است ای بلبل معنوی جز در گلبن معانی جای مگزين و ای هدهد سليمان عشق جز در سبای جانان وطن مگير و ای عنقای بقا جز در قاف وفا محلّ مپذير. اين است مکان تو اگر بلامکان به پرِ جان برپری و آهنگ مقام خود رايگان نمايی."

ناطق محفل فرمود حقّ جلّ جلاله اين اثر قيّمه را با جمله| "به نام گوينده| توانا" شروع فرموده؛ يعنی آغاز اين دفتر مزيّن شده به نام پروردگار جهان که دارای قدرت و علم ذاتی است و قدرت وعلم او احاطه بر جميع ممکنات و ماسوی،الله دارد و برای حفظ مصالح عباد و هدايت مَن فی البلاد آنچه را که صلاح خلق است بيان می،فرمايد و می،گويد و آنچه را از لئالی مخزونه| مکنونه در علم خود که به حال خلق مفيد بداند به رايگان بر اهل امکان مبذول می،دارد. نکته،ای که بايد متذکّر شد اين است که در هر کاری شروع می،کنيم بايد ابتدا به نام الهی آغاز کنيم و اسم خدا را بر زبان جاری کنيم. ملاحظه می،فرماييد که در هر لوحی لسان عظمت به نام عظيم خود آن لوح را شروع فرموده و نيز به نام خود منتهی ساخته و اين دستوری است برای ما بندگان که در آغاز و انجام هر کار بايد خدا را در نظر بداريم و به نام او هر کار را شروع کنيم و به نام او خاتمه بدهيم. قرآن مجيد را ملاحظه فرماييد که هر سوره| آن با جمله| "بسم،الله الرّحمن الرّحيم" آغاز می،شود. حديثی است از حضرت رسالت, محمّد(ص), که فرمودند: "کلّ أمر ذی،بال لم،يبدء ببسم،الله فهو أبتر"؛ يعنی هر کار مشکلی که به نام خداوند آغاز نشود, البتّه به آخر نخواهد رسيد و نتيجه نخواهد داد. اين حديث بسيار معروف است و همه آن را نقل کرده،اند و از جمله ملاّ عبدالله يزدی در حاشيه| خود که بر منطق تفتازانی نگاشته, در آغاز اين حديث را نقل کرده است. حکما و محقّقين و عرفای کاملين در آثار منظوم و منثور خود همه اين دستور را رعايت فرموده و آثار خود را با نام الهی شروع کرده،اند.

باری, در آغاز کلمات مکنونه را به نام گوينده| توانا شروع فرمود و بعد فرمودند: "ای صاحبان هوش و گوش اوّل سروش دوست اين است."

کلمه| "سروش" فارسی و دارای معانی مختلفه است. فی،المثل, فرشتگان را سروش خوانند که به عنوان ديگر هاتف غيبی است که سروش غيب هم گويند و سروشان،سروش نام رئيس فرشتگان است. خواجه شيراز فرموده:

لطف الهی بکند کار خويشمژده| رحمت برساند سروش

يعنی فرشته| خداوند مژده| رحمت ايزدی را به ما می،رساند؛ و نيز فرموده:

تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنویگوش نامحرم نباشد جای پيغام سروش

و از اين قبيل بسيار است. ولی معنی ديگر سروش عبارت از پيغام است و اين کلمه در بيان مبارک که تلاوت شد به همين معنی است؛ يعنی پيغام معنی می،دهد؛ اوّل سروش دوست, يعنی نخستين پيغام خداوندی و بديهی است که پيغام الهی را بايد کسی بشنود که دارای هوش و گوش باشد, يعنی استعداد معنوی و آمادگی روحانی برای شنيدن پيغام الهی داشته باشد؛ زيرا هر کسی نمی،تواند از اين موهبت برخوردار شود. مردم از جهت فکر و هوش و استعداد باطنی و فطری در يک مقام و رتبه نيستند. هر کسی برای امر مخصوصی استعداد دارد. برای روحانيت و قبول کلمه| الهی هم استعداد خاصّی لازم است. اگر استعداد نباشد, کلمةالله تأثير ندارد. سنگ استعداد انبات ندارد, لهذا باران ربيع که سبب انبات امکنه| مستعدّه است, در سنگ خارا اثر ندارد و از آن هرگز گياهی نمی،رويد. سلمان فارسی دارای استعداد خاصّ روحانی بود؛ ابوذر غفّاری دارای استعداد ايمانی بود؛ لهذا به محض استماع کلمةالله مؤمن شدند. "ربّنا إنّنا سمعنا منادياً ينادی للإيمان أن آمنوا بربّکم فآمنّا" (سوره| بقره). ولی ابوالحکم, معروف به ابوجهل, فاقد استعداد بود؛ لهذا کلمةالله در او مؤثّر نيفتاد. صاحب هوش و گوش معنوی و روحانی بايد تا کلمةالله در او تأثير کند, لهذا در اصطلاح انبيای الهی از فاقدين استعداد روحانی به کور و کر و مرده تعبير شده است. مثالی چند در اين خصوص از کتب مقدّسه| الهيّه برای شما بيان می،کنم. در انجيل صريح است که حضرت مسيح به مؤمنين می،فرمايد که استعداد فهم اسرار ملکوت الهی به شما عطا شده, ولی ديگران از آن محرومند؛ نگاه می،کنند, ولی نمی،بينند و استماع می،کنند, ولی درک نمی،کنند (انجيل لوقا, باب پنجم, آيه دهم). در مزامير داود, درباره| منکرين و معاندين فرموده نمی،دانند و نمی،فهمند و در تاريکی راه می،روند (مزمور 82, آيه 5).

ارميای نبی خطاب به غافلان امّت می،فرمايد, "ای قوم جاهل و بی،فهم که چشم داريد امّا نمی،بينيد و گوش داريد امّا نمی،شنويد" (باب 5, آيه 21). اشعيا فرموده, "در آن روز کران کلام کتاب را خواهند شنيد و چشمان کوران از ميان ظلمت و تاريکی خواهد ديد" (باب 29, آيه 18)؛ يعنی ايمان به خداوند کوران را بينا و کران را شنوا می،نمايد.

در مناجات،های حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه می،خوانيم که الهی "... کوران را بينا فرما و کران را شنوا کن...". حزقيال نبی می،فرمايد, "ايشان را چشم،ها به جهت ديدن هست, امّا نمی،بينند و ايشان را گوشها به جهت شنيدن هست, امّا نمی،شنوند. چون که خاندان فتنه،انگيز می،باشند" (باب 12-2)؛ و از اين قبيل بسيار است. در قرآن مجيد می،فرمايد, "صمٌّ بکمٌ عُمیٌ فهم لايعقلون" (سوره بقره, آيه 18)؛ و نيز می،فرمايد, "لهم قلوبٌ لايفقهون بها و لهم أعينٌ لايبصرون بها و لهم آذانٌ لايسمعون بها. أولئک کالأنعام بل هم أضلّ أولئک هم الغافلون" (سوره اعراف, آيه 179). شواهد در اين باره بسيار است. شما می،توانيد برای تشريح اين مطلب به مجلّد دوم دُرج لئالی هدايت (صفحه 65 تا صفحه 106) مراجعه فرماييد. حضرت کبريايی می،فرمايند, ای صاحبان هوش و گوش؛ يعنی ای کسانی که خدا به شما برای فهم اسرار الهی گوش شنوا داده و هوش سرشار عطا فرموده. بشنويد اوّل مژده| آسمانی را و نخستين پيام الهی را که از لسان مظهر مقدّس او به شما القا می،شود. بعد می،فرمايد "ای بلبل معنوی جز در گلبن معانی جای مگزين و ای هدهد سليمان عشق جز در سبای جانان وطن مگير و ای عنقای بقا جز در قاف وفا محلّ مپذير".

در اين موضوع که تلاوت شد, چند نکته است که بايد متذکّر شويم و گرنه به اصل مقصود پی نخواهيم برد. نخست درباره| بلبل و گل ذکر فرموده،اند. ياران الهی را که صاحبان هوش و گوش معنوی و استعداد حقيقی و ذاتی هستند تعبير به بلبل فرموده،اند و حقايق و اسرار ربّانی را که لسان عظمت به آنها می،فرمايد به گلبن معانی ذکر کرده،اند. در لسان شعرا و فصحای اقوام داستان بلبل و گل و علاقه و عشق هزاردستان به گلهای بوستان معروف و مشهور است و در الواح مبارکه نيز اين تعبير فراوان ذکر شده است. لوح گل و بلبل هم موجود است که به همين اسم معروف شده است.

شعرای شرق و غرب در قديم و حال بلبل و عشق او به گل را به الحان مختلفه ذکر کرده،اند و داستانها در اين خصوص به نظم و نثر سروده،اند و گفته،اند. خواجه| شيراز فرموده:

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفتناز کم کن که بسی چون تو در اين باغ شکفت
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
ناز کم کن که بسی چون تو در اين باغ شکفت
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

و نيز فرموده:

آن گل که هر دم در دست خاری استگو شرم بادت از عندليبان

و نيز فرموده:

به جلوه گل سوری نگاه می،کردمکه بود در شب تيره بروشنی چو چراغ
به جلوه گل سوری نگاه می،کردم
چنان به حُسن و جوانی خويشتن مغرور
که بود در شب تيره بروشنی چو چراغ
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

و از اين قبيل بسيار و نمونه،ها بی،شمار است. سعدی فرموده:

چشم عاشق نتوان بست که معشوق نبيندنای بلبل نتوان بست که بر گل نسرايد

اسکاروايلد شاعر معروف انگليسی (1900-1854) قطعه،ای زيبا به نام گل و بلبل به لغت انگليسی دارد که در حقيقت شاهکار است و اصل انگليسی آن بسيار لطيف و جالب است و به فارسی هم ترجمه شده ولی فاقد لطافت اصلی است. داستان عاشقی جوان است که به دختری طنّاز دل باخته و دختر از او در فصل زمستان گل سرخ خواسته و حصول اين مأمول را علامت عشق صادق دانسته است. جوان دلداده از همه جا نااميد پنجره| اتاق خود را, که به باغی سرمازده و پر از برف و يخ باز می،شود, تکّيه،گاه خود قرار داده به فکر می،پردازد که چه کند و چگونه در زمستان گل سرخ به دست آورد؟ ناگهان ناله| بلبلی زار توجّه او را به خود جلب می،کند. بلبل از عشق گل می،نالد و با نغمات دلپذير غوغايی در دل عاشقان آشکار می،سازد. جوان عاشق که مانند آن بلبل از عشق خود و نتيجه| آن نااميد بود, مشکل خويش را با بلبل در ميان گذاشت. بلبل شيدا که از درد عشق و اندوه عاشقان خبر داشت, به او وعده داد که بامداد روز بعد برای او گل سرخ آماده کند ـ روز گذشت و شب رسيد. عاشق پنجره را باز کرد و تا بامداد به نواهای پرسوز و نغمات جانگداز بلبل عاشق گوش فرا داشت. بلبل روی گلبن سرمازده نشسته بود و سينه و قلب پر از عشق خود را به نوک خار خونخوار گلبن تسليم کرده بود تا بامداد می،ناليد و عاقبت از خون قلب و جان خود گلی سرخ و زيبا به وجود آورد. جوان عاشق صبح زود که ديد ديگر آواز بلبل به گوش نمی،رسد, با يک دنيا اميد وارد باغ خزان،زده شد و به پای گل افسرده رفت. گل سرخ زيبايی در نهايت شادابی ديد که در گلبن رُسته و بلبل را ديد که بی،جان در پی گلِ آلوده به خونِ دل بلبل در پای گلبن به خاک افتاده. عاشق جوان بر بينوايی بلبل و بر وفاداری او اشک حسرت ريخت و گل را از گلبن چيد و بر سر راه دختر طنّاز که عقل و دين او را برده بود ايستاد تا گل را که به هزار خون دل به دست آمده بود بدو هديه کند. عاقبت معشوقه| بی،وفا آمد و عاشق گل سرخ را به او داد. دختر با بی،اعتنايی آن گل سرخ را گرفت و بوييد و با بی،رحمی آن را بر زمين افکند و به راه خود رفت. عاشق صادق غرق حيرت شد که اين چه بی،وفايی بود و اين چه ظلم و جفا. در اين وقت عرّابه،ای که به اسب بسته بود از آنجا گذشت و گل سرخ که از خون دل بلبل عاشق به وجود آمده بود, در زير چرخ،های عرّابه محو و نابود شد. اگر فراهم شد اصل داستان را در کلّيّات اسکار وايلد بخوانيد و ببينيد چقدر لطيف و زيبا درست شده است. من در نهايت اختصار آن را به عرض شما رسانيدم.

احبّای الهی که در محبّت و ايمان صادق هستند, مانند بلبلان عاشق همواره غزلخوان و به ياد گل معنوی پيوسته بی،قرارند؛ يعنی بايد هميشه اهل بهاء به ياد محبوب يکتا باشند و همانطور که به اصطلاح جاری بلبل همواره در گلستان به ياد چهره| زيبای گل در آه و فغان است, احبّای الهی هم که بلبلان معنوی هستند, به ياد روی و خوی دلدار واقعی و گل چهره| مولای عطوف و مهربان بايد هميشه مست و غزلخوان باشند و از حضرت معشوق به شؤون دنيوی سرگرم نشوند؛ به ياد او باشند و به فکر او به سر برند و به ذکر او گويا باشند و در گلبن معانی آشيانه کنند وگرنه دم از عشق و محبّت نزنند و در خيل عشّاق به لاف و گزاف نپردازند؛ زيرا به فرموده| مولانا جلال،الدين:

عشق،هايی کز بی،رنگی بودعشق نبوَد عاقبت ننگی بوَد

گلبن عشق و معانی بسيار پرخطر و مملو از رنج و گرفتاری است, چنان که گلبن ظاهری پر از خارهای جانگزا است. عاشق بايد بر مرکب صبر قرار گيرد و به طیّ بيدای عشق بپردازد و به ياد حضرت دوست باشد تا بی،خطر به سرمنزل مقصود رسد. به فرموده| مولانا:

عشق از اوّل سرکش و خونی بودتا گريزد هر که بيرونی بود

بعد, می،فرمايد "و ای هدهد سليمان عشق جز در سبای جانان وطن مگير...". اين بيان مبارک از حيث معنی و مقصود مؤيّد همان جمله| اوّلی است و تأکيد در آن است که عاشق و مؤمن حقيقی بايد همواره به ساحت قدس الهی نظر داشته باشد و از توجّه به ماسوی،الله خودداری کند و مانند هدهد سليمان قصد سبای جانان نمايد.

اين از حيث معنی؛ و امّا از جهت ظاهر, اشاره به داستان هدهد و حضرت سليمان نبی و شهر سبا است که شرح آن در قرآن مجيد و تفصيل آن داستان در کتب تفاسير اسلامی مندرج است و محقّقين و عرفا و کاملين درباره| اين داستان تأويلات جالب بيان فرموده،اند و داستان ظاهر را آينه| تمام،نمای حقايق معنويه دانسته،اند. جمال قدم جلّ کبريائه هم در کلمات مکنونه در اين قسمت که ذکر شد, به طوری که مشاهده می،فرماييد, داستان ظاهر را رمزی از حقايق باطنی بيان فرموده،اند که بر اهل بهاء و ساکنين سفينه| حمراء مستور نيست.

ظاهر داستان بنا بر آيات قرآنيه به طور اجمال از اين قرار است: در قرآن مجيد, در سورةالنّمل می،فرمايد, قوله تعالی: "و لقد آتينا داود و سليمان علماً ... و ورّث سليمان داود و قال يا ايّها النّاس عُلِّمنا منطق الطّير ... وحُشِرَ لِسليمانَ جنودُه من الجنّ و الإنس و الطّير" [آيات 15-17]. مضمون آن که خداوند به داود و سليمان علم عطا کرد و سليمان وارث نبوّت و سلطنت داود شد و سليمان گفت که خداوند به من فهم گفتار پرندگان را عطا فرموده و برای سليمان لشکر بسيار از جنّ و انس و پرندگان بود. بعد می،فرمايد, "و تفقّد الطّيرَ فقال ما لی لاأری الهدهدَ ... لاُعَذّبنّه عذاباً شديداً أو لأذبَحَنَّه أو لَيَأتِيَنی بسلطانٍ مبين. فَمَکث غير بعيدٍ فقال أحَطتُ بِما لَم،تُحِط به و جِئتک مِن سباءٍ بنبأٍ يقين" [آيات 20-22]. مضمون آن که روزی سليمان در ميان پرندگان هدهد را نديد و فرمود کجا رفته و چرا غايب شده و اگر عذر موجّهی نداشته باشد, البتّه او را عذاب خواهم کرد و او را خواهم کشت. طولی نکشيد که هدهد باز آمد و به سليمان عرض کرد به مطلبی اطّلاع يافته،ام که تو از آن بی،خبری و همانا برای تو از مملکت سبا خبرها دارم. بعد می،فرمايد, "إنّی وجدتُ أمرَأَةً تَملِکُهُم و أُوتِيَت مِن کلّ شیءٍ وَ لَها عرشٌ عظيم وَجَدتُها و قومَها يَسجُدونَ لِلشّمس مِن دون،الله ... إذهِب بکتابی هذا فَألقِه إليهم ثمّ تولّ عنهم فانظُر ما ذا يرجعون" [آيات 23-28]. مضمون آن که هدهد به سليمان گفت در مملکت سبا زنی بر آنها حکمرانی می،کند که قدرت و ثروت بی،شمار دارد و تخت بزرگی دارد و همه آنها آفتاب را می،پرستند و از پرستش خداوند محروم هستند. سليمان به هدهد فرمود اينک نامه،ای از من برای آنان ببر و منتظر باش تا در جواب چه می،گويند. بعد می،فرمايد, "قالت يا أيّها الملأ إنّی أُلقِیَ إلَیَّ کتابٌ کريم. إنّه مِن سليمان و إنّه بسم،الله الرّحمن الرّحيم. ألاّتعلوا عَلَیَّ و أتونی مسلمين..." [آيات 29-31]. مضمون آن که پادشاه سبا به درباريان خود گفته نامه،ای از سليمان رسيده و ما را دعوت به خداپرستی فرموده؛ اينک رأی شما در آن باره چيست؟ "قالت يا أيّها الملأ أفتونی فی أمری" [آيه 32]. نظريه خود را بيان کنيد تا بدانم چه بايد کرد. "قالوا نحن أولوا قوّةٍ و أولوا بأسٍ شديدٍ" [آيه 33]. گفتند ما از هر جهت دارای قدرت و لوازم جنگی و دارای شجاعت و لشکر بسيار هستيم؛ اينک منتظر نظر شاه خود هستيم که چه می،فرمايد. "فانظری ماذا تأمرين..." [آيه 33]. پس از سخن بسيار, شاه سبا که نامش در احاديث و تفاسير بلقيس ذکر شده می،گويد من اوّل هديه و تعارفی برای سليمان می،فرستم و منتظر می،شوم که عکس،العمل سليمان در مقابل هدايای من چيست تا وقتی که نمايندگان من برگردند "إنی مُرسلةٌ إليهم بهديةٍ فناظرةٌ بم يرجع المرسلون" [آيه 35]. باری, پس از ارسال هدايا و رسل, عاقبت بلقيس عازم مملکت سليمان می،شود و قبل از ورودش سليمان تُحَف او را به يک لحظه از سبا به اورشليم منتقل می،کند و يکی از درباريان او که از علم کتاب بهره،ای داشته به يک چشم به هم زدن تخت او را از سبا نزد سليمان می،آورد و سليمان آن را می،پوشاند و چون بلقيس وارد می،شود پرده از تخت او برمی،دارند. او تخت خود را در آنجا مشاهده می،کند و سليمان از او می،پرسد که آيا اين تخت توست. می،گويد خيلی به تخت من شبيه است. بعد سليمان می،گويد که اين همه از نعمت،های خداوند است و بعد او را وارد قصر می،کند و زمين پيشگاه قصر را با آئينه فرش کرده بود و بلقيس که آئينه نديده بود به گمان آن که آب است دامان لباس خود را بالا زد و ساق،های او آشکار شد. سليمان فرمود که آب نيست آئينه است که از شيشه،های شفّاف درست شده و آخرالأمر بلقيس مؤمن می،شود و خداپرست می،شود و با سليمان ازدواج می،کند.

"... قيل لها ادخُلی الصّرح فلمّا رأته حسِبَته لُجَّةً و کشفَت عن ساقَيها قال إنّه صَرحٌ ممرَّدٌ مِن قوارير. قالَت ربِّ إنّی ظلمتُ نفسی و أسلَمتُ مع سليمان لله ربّ العالمين" [آيه 44]. اين سوره را تلاوت کنيد. داستان سليمان و بلقيس و منطق،الطّير و تسخير ديوان و اجنّه و بساط سليمان و گردش در فضا و سخن گفتن سليمان با امير مورچگان و ... در اين سوره| مبارکه نازل شده و بسيار جالب و پرکيفيت است. مفسّرين اسلام همه به ظاهر داستان قناعت کرده،اند, ولی محقّقين کامل و عرفای عالی،مقام به تأويل پرداخته،اند. هدهد در اصطلاح عرفان پيرِ طريقت و راهنمای مردم از عالم ظاهر به عالم حقيقت و باطن است که سليمان, يعنی سالک راه, را به مملکت سبای جانان می،رساند و بر نفس امّاره مسلّط می،سازد و نفس امّاره را از شرک و بت،پرستی و دنياپرستی نجات می،دهد و بر عرش سلطنت در جهان حقيقت می،نشاند و جميع جهان را مسخّرِ حضرت انسان می،سازد و او را بر اسرار و رموز غيبی, که منطق،الطّير اشاره بدان است, آگاه و مطّلع می،نمايد. از اين قبيل تأويلات بسيار فرموده،اند. شيخ عطّار در منطق،الطّير راهنمای مرغان را به مملکت و قلمرو سيمرغ, که در کوه قاف است, همين هدهد قرار داده و در بحث عنقای بقا به خواست خداوند اشاره خواهد شد.

حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در مقامی می،فرمايند که هدهد نام يکی از درباريان سليمان بود که در سياست مهارت داشت و او را به لباس مبدّل برای جاسوسی به سرزمين سبا فرستاد تا از چگونگی حکومت و اوضاع آن حدود اطّلاع يافته مراجعت کرد و وسائل غلبه| سليمان بر مملکت سبا را فراهم ساخت وگرنه پرنده چگونه می،تواند سخن بگويد و اينگونه کارهای عجيب از او صادر شود؟

حضرت کبريايی در اين فقره می،فرمايند که احبّای الهی بايد مانند هدهد سليمان همواره به فکر سبای جانان و سرمنزل عرفانِ حضرت سبحان باشند و دمی از آن منصرف نشوند تا با عنايات الهيّه به سرمنزل عرفان که سبای جانان است برسند و بر اريکه| سلطنت جهان پنهان تکّيه زنند و به مقصد اصلی واصل گردند؛ هميشه به ياد حضرت دوست باشند و از مادون او فارغ و آزاد؛ بر نفس و هوی غلبه کنند و بر اريکه| سلطنت معنوی تکّيه زنند: "ای هدهد سليمان عشق جز در سبای جانان وطن مگير..."

بعد می،فرمايند, "و ای عنقای بقا جز در قاف وفا محل مپذير..." عنقاء مؤنّث اعنق است. گويند مرغی گردن،دراز بوده که نسلش قطع شده و روايتی در اين خصوص در افسانه،ها و اساطير آورده،اند که خداوند منّان حضرت حنظله را به عنوان پيغمبر برای هدايت اصحاب رس مأمور فرمود. در آن حدود مرغی عظيم،الجثّه بود که آزار بسيار به خلق می،رسانيد و اطفال مردم را می،ربود و می،خورد و چهارپايان و احشام را رنج فراوان می،رسانيد. مردم رس به حنظله پناهنده شدند و از او خواستند که نفرين کند تا خداوند عنقا را هلاک سازد. حنظله چنين کرد و خداوند نسل عنقاء را منقرض ساخت. اين داستان را در کتب لغت و تفسير آورده،اند, امّا در نزد سايرين تعبيرات ديگر دارد. در شاهنامه| فردوسی چند جا به داستان سيمرغ, که همان عنقا است, بر می،خوريم که بر کوهی بلند جای داشت و جوجگان خود را پرورش می،داد و چون سام نريمان فرزند سپيدموی خود موسوم به زالِ زر را از خويش براند و به صحرا افکند, سيمرغ که همواه پناه بی،پناهان و دادرس ضعيفان بود, زال را به آشيانه| خويش برد و پرورش داد تا به سنّ رشد رسيد و پهلوانی بی،نظير شد و بعدها هر وقت محتاج می،شد از سيمرغ, که او را به منزله| پدر و مادر بود, کمک می،گرفت. سيمرغ در داستان،ها معروف است و در گفتار شعرا و فصحا نامش برده شده است. خاقانی فرمايد:

از صدهزار طفل که ردّشان کند پدرسيمرغ زال را به سوی آشيان بَرَد

و نيز در شاهنامه| فردوسی در ضمن داستان جنگ رستم با اسفنديار در زابلستان می،خوانيم که چون رستم از نهيب اسفنديار, پسر گشتاسب, بيچاره شد و مهزوم و مغلوب گرديد, به واسطه| پدر خود زال از سيمرغ کمک خواست. شاه گشتاسب پسرش اسفنديار را به زابل می،فرستد تا رستم را به زنجير کشد و به بارگاه بلخ بَرَد. رستم تن به اين حقارت نمی،دهد و حاضر می،شود که با اسفنديار عازم بلخ شود, ولی از زنجير و غُل امتناع دارد و اسفنديار می،کوشد که او را به زنجير کشد و نزد پدر بَرَد. عاقبت کار به جنگ می،کشد و روزی چند در ميدان نبرد هر دو با هم روبرو می،شوند. اسفنديار روئين،تن بود و تير و شمشير به او کارگر نبود و اين موهبت را زردشت, پس از ايمانش, به او عطا فرمود و او را واداشت که در چشمه،ای شستشو کند. اسفنديار وارد چشمه شد و آب همه جای بدن او را فرا گرفت؛ ولی اسفنديار فراموش کرد که چشمان خود را در آب باز کند, لهذا آب به چشم اسفنديار تماس نگرفت. ولی از اين سِرّ کسی را خبر نبود.

باری, رستم بيچاره شد و از زخم تير اسفنديار سراسر بدنش زخم شده بود و طاقت و توانايی جنگ نداشت و در بستر افتاد. پدرش زال چون از جريان کار آگاه شد, نزد سيمرغ رفت و از او چاره خواست. سيمرغ فرمود که رستم بايد سوار رَخش شود و به فلان جنگل خود را برساند و از ميوه| فلان درخت زخم،ها را مرهم کند و سپس در پای فلان درخت تيری از چوب گز مدفون است, به در آرَد و دوشاخه،ای از فولاد بر آن نصب کند و آن دوشاخه را به دو چشم اسفنديار بزند تا کور شود و مغلوب گردد. زال پيغام سيمرغ را به پسر خود گفت. رستم حسب،الامرِ سيمرغ عمل کرد؛ زخم،های بدنش خوب شد و تير گز را با دوشاخه| فولادين ساخت و صبحگاهان عزم نبرد با اسفنديار کرد. ابتدا وارد اسلحه،خانه| خود شد و با يکايک سلاح،ها به راز و نياز پرداخت و با هر يک سخنی چند گفت:

چنين گفت کای جوشن کارزاربر آسودی از جنگ يک روزگار
چنين گفت کای جوشن کارزار
کنون کار پيش آمدت سخت باش
بر آسودی از جنگ يک روزگار
به هر جای پيراهن بخت باش

سپس او را در نبرد با اسفنديار هول و هراس فرو می،گيرد و با حال وحشت و يأس با خود می،گويد:

ببينم تا اسپ اسفنديارسوی آخُر آيد همی بی،سوار
ببينم تا اسپ اسفنديار
و گر باره| رستم جنگجوی
سوی آخُر آيد همی بی،سوار
به ايوان نهد بی،خداوند روی

اين موضوع يکی از شاهکارهای فردوسی در شاهنامه است. او مهارت و استادی خود را آشکار ساخته و در حدّ خود بی مثل و نظير است. باری رستم از اسلحه،خانه بيرون می،رود و با اسفنديار روبرو می،شود و او را نصيحت می،کند که دست از درشت،خويی بردارد و به مسالمت رفتار کند. اسفنديار سرمست غرور است و قبول نمی،کند و بالاخره:

تهمتن گز اندر کمان راند زودبر آنسان که سيمرغ فرموده بود
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بزد تير بر چشم اسفنديار
بر آنسان که سيمرغ فرموده بود
سيه شد جهان پيش آن نامدار
تهمتن گز اندر کمان راند زود
خم آورد بالای سرو سهی
بر آنسان که سيمرغ فرموده بود
از او دور شد دانش و فرّهی
تهمتن گز اندر کمان راند زود
نگون شد سر شاه يزدان،پرست
بر آنسان که سيمرغ فرموده بود
بيفتادچاچی کمانش ز دست...
تهمتن گز اندر کمان راند زود
چنين گفت رستم به اسفنديار
بر آنسان که سيمرغ فرموده بود
که آوردی آن تخم زفتی ببار
تهمتن گز اندر کمان راند زود
تو آنی که گفتی که رويين،تنم
بر آنسان که سيمرغ فرموده بود
بلند آسمان بر زمين بر زنم
تهمتن گز اندر کمان راند زود
نه من دی صد و شست تير خدنگ
بر آنسان که سيمرغ فرموده بود
بخوردم, نناليدم از نام و ننگ...

[شاهنامه, به کوشش جلال خالقی مطلق, دفتر پنجم, ص371, 379, 412]

باری, ملاحظه می،فرمايند که سيمرغ يا عنقا در همه جا کارگشای بيچارگان است و سيمرغ و عنقا همان بهمن سروش است که در نزد پارسيان معروف است. بعضی سيمرغ يا عنقا را عقل فعّال و عقل عاشر دانند که تربيت کائنات با اوست و در اصطلاح شرع اسلام عقل فعّال يا عقل عاشر را جبرئيل گويند که امين وحی است. برخی عنقا را قطب عالم گويند و سرچشمه| فيوضات معنوی دانند و مقرّ او را در کوه قاف دانسته،اند و گويند کوه قاف از زمرّد سبز است و بر جهان خاک محيط است و گرداگرد اقاليم سبعه را گرفته و اقليم هشتم و جهان هورقليا, به اصطلاح شيخ احسايی, در ماورای جبل قاف واقع است و از بلاد مهمّه| اقليم هشتم دو شهر معروف جابلقا و جابلسا است. عرفا و کاملين عنقا يا سيمرغ را مظهر نقطه| حقيقت و حامل امانت الهيّه دانسته،اند و تقرّب به او را وجهه| همّت خود ساخته،اند و رسيدن به سرمنزل عنقا را آرزوی بزرگ خود گفته،اند. خواجه| شيراز فرموده:

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راهقطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم

مقصود از مرغ سليمان همان هدهد است که از قبل ذکر شد و هدهد را راهنما و قافله،سالار اهل طريقت دانسته،اند و اوست که راه سرمنزل سيمرغ را می،داند و طيور طالب لقا را به سرمنزل می،رساند. شيخ عطّار در منطق،الطّير فرموده:

مرحبا ای هدهد هادی شدهدر حقيقت پيک هر وادی شده
مرحبا ای هدهد هادی شده
ای به سرحدّ سبا سير تو خوش
در حقيقت پيک هر وادی شده
با سليمان منطق،الطّير تو خوش...
مرحبا ای هدهد هادی شده
ديو را در بند و زندان باز دار
در حقيقت پيک هر وادی شده
تا سليمان را تو باشی رازدار
مرحبا ای هدهد هادی شده
ديو را وقتی که در زندان کنی
در حقيقت پيک هر وادی شده
با سليمان قصد شادروان کنی

شيخ در منطق،الطّير غوغايی به پا کرده و از خيل طيور لشکری آراسته؛ هدهد, که سپهسالار قاف بقا است, به طيور صلا می،زند که هر که را آرزوی ديدار سيمرغ است اينک با من هم،داستان شود و سر بر آستان ارادت نهد, از عذر و بهانه درگذرد, قدم اوّل بردارد و قدم ديگر بر قاف وفا گذارد تا جمال دلارای عنقای بقای بيند؛ می،فرمايد:

مجمعی کردند مرغان جهانهر آنچ بودند آشکارا و نهان
مجمعی کردند مرغان جهان
جمله گفتند اين زمان در دور کار
هر آنچ بودند آشکارا و نهان
نيست خالی هيچ شهر از شهريار
مجمعی کردند مرغان جهان
چون بود کاقليم ما را شاه نيست
هر آنچ بودند آشکارا و نهان
بيش از اين بی،شاه بودن راه نيست
مجمعی کردند مرغان جهان
يک دگر را شايد ار ياری کنيم
هر آنچ بودند آشکارا و نهان
پادشاهی را طلب،کاری کنيم

اين مدّعيان هرزه،درای, هر يک خود را عاشق صادق می،دانست و سختی باب حال می،گفت. هدهد که سپهسالار قاف وفا بود, چون اين سخن بشنيد مرغان را مخاطب ساخته:

گفت ای مرغان منم بی هيچ ريبهم بريد حضرت و هم پيک غيب

و شرحی از احوال سلوک خود را به طيور گفت که:

سالها در بحر و برّ می،گشته،ام وادی و کوه و بيابان رفته،ام با سليمان در سفرها بوده،ام پادشاه خويش را دانسته،ام ليک با من گر شما همراه شويدپای اندر ره به سر می،گشته،ام عالم در عهد طوفان رفته،ام عرصه| عالم بسی پيموده،ام چون رَوَم تنها چو نتوانسته،ام محرم آن شاه و آن درگه شويد

از اثر خطابه| هدهد جوش و خروش در خيل پرندگان افتاد و همه حاضر شدند که سفر اختيار کنند و به ديار جانان عزيمت نمايند. ولی در حين عمل و اقدام, هر کدام عذری آوردند و اوّل بار بلبل زبان عذرخواهی گشود و شرحی از عشق خود به گل گفت که:

من چنان در عشق گل مستغرقم در سرم از عشق گل سودا بس است طاقت سيمرغ نارد بلبلیکز وجود خويش محو مطلقم زانک مطلوبم گل رعنا بس است بلبلی را بس بود عشق گلی

پس از بلبل ساير پرندگان از قبيل طوطی و طاووس و بط و کبک و باز و هما و هزاران پرنده| ديگر, هر کدام زبان به عذرخواهی گشودند و به بهانه،ای از همراهی با متحرّيان حقيقت باز ماندند و حضرت شيخ عذر هر يک را با نهايت فصاحت و شيرينی آميخته با حکايت و مَثَل جالبی با کمال استادی در منطق،الطّير ذکر کرده است. بالاخره جمعی معدود برای اين مسافرت پرخطر حاضر شدند.

عزم ره کردند عزمی بس درستره سپردن را باستادند چست

در طیّ راه برای هر يک مشکلی پيش می،آمد که از راه باز می،ماند و از عزيمت به کوه قاف صرف،نظر می،کرد و راحت را بر محنت و زحمت ترجيح می،داد. فی،المثل يکی از مرغان می،گويد:

ديگری گفتش که من زردوستم تا مرا چون گل زری نبود به دستعشق زر چون مغز شد در پوستم همچو گل خندان بنتوانم نشست

و بر اين قياس هر يک سخنی گفتند و به عذری از راه ماندند. شيخ عطّار در ضمن اين داستان هفت وادی سير و سلوک را يکايک ذکر می،کند و سختی و خطر هر يک را بيان می،نمايد و بالاخره خيل مرغان که باقی ماندند به راه می،افتند و سوی قاف وفا می،روند و بالاخره به وادی هفتم, که وادی فنا است, می،رسند و چون از آن جمله تنها سی مرغ باقی مانده بودند, چون به سرمنزل مقصود می،رسند خود را سيمرغ می،بينند. می،فرمايد:

چون نگه کردند آن سی مرغ زار جان آن مرغان ز تشوير و حيا چون شدند از کلّ کلّ پاک آن همه هم زعکس روی سيمرغ جهان چون نگه کردند آن سی مرغ زود در تحيّر جمله سرگردان شدند خويش را ديدند سی مرغ تمامدر خطّ آن رقعه| پراعتبار... شد حيای محض و جان شد توتيا يافتند از نورحضرت جان همه... چهره| سی مرغ ديدند از جهان بی،شک اين سی مرغ آن سيمرغ بود باز از نوعی دگر حيران شدند بود خود سيمرغ سی مرغ مدام

مرغان متحيّر شدند و فرو ماندند و به ناچار:

کشف اين سرّ قوی درخواستند بی،زبان آمد از آن حضرت جواب هر که آيد خويشتن بيند دروحلّ مايی و تويی درخواستند کاينه است آن حضرت چون آفتاب جان وتن هم جان وتن بيند درو

اين بود خلاصه،ای از احوال پرندگان که به راهنمايی هدهد به کوه قاف رفتند و به ديدار سيمرغ رسيدند و شيخ در ضمن کتاب در ابتدای کار سيمرغ فرموده است, قوله:

ابتدای کار سيمرغ ای عجب در ميان چين فتاد از وی پری هرکسی نقشی از آن پر برگرفت آن پر اکنون در نگارستان چينست گر نگشتی نقش پرّ او عيان اين همه آثار صنع از فرّ اوست چون نه سر پيداست وصفش را نه بنجلوه،گر بگذشت بر چين نيم،شب لاجرم پرشور شد هر کشوری هرک ديد آن نقش کاری درگرفت اطلبوا العلم ولو بالصّين ازينست اين همه غوغا نبودی در جهان جمله انمودار نقش پرّ اوست نيست لايق بيش ازين گفتن سخن

برخی از محقّقين عنقا را کنايه از هيولای اولی عالم دانند که صرف استعداد است و به مدد فيض قديم از نقص رو به کمال می،رود و به صور متعدّده ملبّس می،شود و مقرّ او را در قاف گفته،اند که اشاره به حدود عالم امکان است و گويند چون هيولی به تمام معنی از قوّت به فعل رسد عالم به درجه| کمال بالغ شود و قيامت کبری و رستاخيز عظيم آشکار گردد؛ يوم تبدّل الأرض غيرالأرض...

حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در لوح احبّای بادکوبه می،فرمايند, قوله الأحلی: "کوه قاف که در احاديث و روايات مذکور همين قفقاز است و ايرانيان را اعتقاد چنان که آشيانه| سيمرغ است و لانه| عنقاء شرق. لهذا اميد چنان است که اين عنقا که شهپر تقديس در شرق و غرب منتشر نموده و آن امر بديع ربّانی است, در قفقاز لانه و آشيانه نمايد..." [مکاتيب, ج3, ص202]

باری, جمال قدم جلّ جلاله فرمودند, "ای عنقای بقا جز در قاف وفا محلّ مپذير". مخاطب بيان مبارک همان صاحبان هوش و گوش معنوی هستند که در ظلّ تعاليم و احکام الهيّه به حيات ابديّه فائز شده،اند و در قاف وفا و جبل راسخ ثبوت بر عهد و پيمان الهی مقرّ گزيده،اند؛ مراسم وفا را همواره محافظت کنند و از بی،وفايان اجتناب و دوری نمايند. خلاصه آن که, شرط وصول به کمال معنوی که مقام عنقای بقا است و سبب حصول حيات ابديّه, جز در قاف وفا يعنی حفظ مراسم وفای به عهد الهی به هيچ وجه ديگر ممکن نيست. احبّای الهی همواره بايد مانند بلبل به گل الهی دلبستگی داشته باشند و همچون هدهد سليمان عشق در سبای جانان, که مدينة،الرّحمن است, مسکن و مأوی کنند و همچون عنقای بقا در قاف وفای به عهد و پيمان ربّ جليل به سر برند.

بعد فرموده, "اين است مکان تو اگر بلامکان به پر جان برپری و آهنگ مقام خود رايگان نمايي". ذکر مکان و لامکان فرموده؛ مکان مخصوص عالم اجسام و موجودات مادّی است, زيرا علی،المشهور هر موجود مادّی را در نشأه| عالم اجسام مکانی مقدّر شده؛ گرچه بعضی از حکما برای مکان حقيقت خارجی ابداً قائل نيستند و گويند مکان مانند زمان ثبوت دارد نه وجود, يعنی فقط وجود ذهنی دارد نه وجود خارجی؛ و ادامه| اين بحث از موضوع ما خارج است. ولی علی،الظّاهر هر موجود جسمانی را مکانی معيّن و مقدّر است و حقايق روحانيه را مکانی مانند اجسام نيست وگرنه لازم آيد موجود روحانی صرف تبديل به موجود مادّی گردد و متّصف به صفات و لوازم اجسام شود و اين محال است. پس چون حقايق روحانی به کلّی از صفات جسمانيات فارغ و برکنارند, در اصطلاح صوفيه و حُکما از نشأه| وجود آن حقايق روحانيه به لامکان تعبير شده است؛ يعنی نشأه،ای به تمام معنی روحانی و منزّه از شؤون جسمانی و بيرون از حدود زمان و مکان و فارغ از تزاحم عالم اجسام. در نشأه| روحانی و لامکانِ روحانيات زمان و مکان را حکمی نيست؛ ماضی و مستقبل و حال همه دست در آغوش هم دارند و تصوّر اين مسائل در لامکان درست نيست. شيخ شبستری در گلشن راز فرمايد:

لامکانی که در او نور خداستماضی و مستقبل و حالش کجاست

مولوی معنوی در ضمن داستان موسی و چوپان, که بسيار مشهور است, می،فرمايد, پس از آن که موسی حسب،الأمر خداوند به دنبال چوپانِ دل،شکسته روان شد تا از او دلجويی کند,

عاقبت دريافت او را و بديد هيچ آدابی و ترتيبی مجویگفت مژده ده که دستوری رسيد آنچه می،خواهد دل تنگت بگوی

چوپان در جواب موسی لب به سخن می،گشايد و احساسات معنويه| خود را برای موسی بدين گونه شرح می،دهد که:

من ز روز و شب گذر کردم چنان که از آن سو جمله ملّت يکی است هست ازل را و ابد را اتّحادکه ز اسپر بگذرد نوک سنان صدهزاران سال و يکساعت يکی است عقل را ره نيست زان سو افتقاد

يعنی تصوّر آن مقام عالی که لامکانش گويند از حدود تصوّر و خيال بيرون است و از ادراک عقل و فهم خارج. عقل جزيی را بدان سرمنزل عالی راه نيست. در آن نشأه| لامکان همه ملل و اقوام و عقايد و اوهام محو و نابود است و ساعات و دقايق و ماه و سال را حکمی نيست؛ عقل را ره نيست زان سو افتقاد. يعنی عقل جزيی انسانی نمی،تواند درباره| لامکان افتقاد و تفحّص کند و فهم مطلب نمايد. تا ما در اين نشأه| مکان هستيم, آنچه را که ادراک می،کنيم و يا تصوّر می،نماييم محدود به حدود و ازمنه و امکنه و آلوده به قيود زائده| جسمانيه است و تا در اين نشأه هستيم, اگر بخواهيم از حقايق روحانيه سخن بگوييم بالاجبار بايد آن را در قالب جسمانيات افراغ کنيم تا بتوانيم خود را به سرحدّ تصوّری محدود و ادراکی ناقص از آن موضوع برسانيم و ناچاريم دست به دامن تشبيه بزنيم. لطافت گفتار و حلاوت سخن را به شيرينی تعبير کنيم و از کيفيات معنويّه| انسانی, فی،المثل, سنگين،دلی و يا نرم،دلی بيان مطلب می،کنيم و از اين قبيل بسيار. اندوه و غم را به دل،گرفتگی بيان می،کنيم و از سوزش دل سخن می،گوييم و همه| اينها تعبيرات تشبيهی است و افراغ حقايق معقوله در بوته| امور محسوسه وگرنه شيرينی ظاهری کجا و سخن دل کجا. باری, آنچه درباره| لامکان بگوييم و بشنويم همه از طريق افراغ حقايق در بوته| رقائق است و لهذا می،فرمايد شرط وصول به لامکان آن است که عنقای بقا با پر و بال جان به صقع مقصود طيران کند, زيرا نشأه| حقيقت است و ادراک و فهم آن کما هُوَ عليه از قوّه| عقل و فهم جزيی بشری در اين نشأه| جسمانی ممتنع و محال. بعد هم از اين رتبه| علّيّين تعبير به مقامی می،فرمايد که مفهومش مقام و رتبه| روحانی است, آن هم در لامکان. برای آن که مطلب روشن باشد فرموده،اند, "اين است مکان تو...". تعبير به مکان در اينجا برای آن است که شنوندگان که با کلمه| مکان آشنا هستند بتوانند فهم تقريبی از مقام نشأه| لامکان که بعد فرموده به دست آورند و بعد فرموده،اند "آهنگ مقام خود رايگان نمايی"؛ يعنی در نشأه| روحانيت مکان وجود ندارد, بلکه مقام و رتبه| معنوی موجود است. فی،المثل می،گوييم فلانی به "مقام" رياست رسيد و نمی،شود گفت به "مکان" رياست رسيد؛ زيرا مقصود مکان ظاهری و جسمانی نيست بلکه رتبه و مقام معنوی است و کلمه| "رايگان" يعنی بدون زحمت و بدون آن که اجر و مزدی بدهی, می،توانی در آنی خود را از عالم ادنی به عالم بالا و جهان روحانيت برسانی. در فقرات آينده هم اين موضوع را به لحنی ديگر فرموده،اند؛ فی،المثل "قَدَم اوّل بردار و قَدَم ديگر در عالم قِدَم گذار" و از اين قبيل که در محلّ خود خواهد آمد.

در اين وقت محفل خاتمه يافت.■

در اين مقام دو فقره از آثار حضرت عبدالبهاء را که حاوی اصطلاحات مندرج در فقره| اوّل کلمات مبارکه مکنونه می،باشد, مندرج می،سازد:

ايروان

به واسطه| جناب خطّاط

جناب ملاّ سليمان عليه بهاءالله الأبهی

ای سليمان رحمن سرير سليمانی در اين حوالی بود؛ ابداً اثری از آن باقی نه. تو سليمان پُرحشمت اقليم رحمن شو و از فيض ابهی نصيب بر و وحوش و طيور صحرای طور را در حوالی خويش جمع و ترتيب ده و بساط سلطنت را در ملکوت موهبت بگستر و هدهد مشتاق را به سبای عشّاق بفرست تا بلقيس مفتون را به قصر پرشگون دلالت نمايد و به خلوتخانه| اسرار برساند و عليک التّحيّة و الثّناء. ع ع

و نيز حضرت عبدالبهاء می،فرمايند:

به واسطه| جناب سررشته،دار

جناب شاهزاده| عزيز و جناب حسينعلی،بيک عليهما بهآءالله الأبهی

هوالله

ای دو يار عزيز من حضرت سينا زبان به ثنای شما گشوده و جناب سررشته،دار به نغمه و آهنگی خوش به تحريک اوتار مدح و ستايش پرداخته که آن ياران روحانی مانند هدهد عشق نفوس را به سبای الهی دلالت نمايند تا در محفل جنّت عدن به بلقيس هدايت ربّانی رسانند و در ظلّ سليمان حقيقی در آرند آهوگردانی اگر به اين مهربانی باشد غزالان مشتاق را به بيت،الحرام امن و امان در آرَد. اين صيد و قيد نيست؛ اين آزادی و بزرگواری است. لابدّ هر سبيل را دليلی لازم. الحمدلله که شما نفوس را دلالت بر عين تسنيم می،نماييد و سبب حيات ابدی طالب مستقيم می،شود. اين موهبت است و اين الطاف حضرت احديّت. شکر کنيد خدا را که به آن فائزيد. ع،ع

هفته سوم

پس از آن که احبّاء تشريف آوردند, در آغاز محفل بر حسب قرار هفته| قبل تلاوت کلمات مبارکات مکنونه انجام يافت. ناطق محفل فرمود, اينک به فقره| ديگرِ کلمات مکنونه بپردازيم:

3-1: شرح فقره دوم کلمات مکنونه فارسی

"ای پسر روح هر طيری را نظر بر آشيان است و هر بلبلی را مقصود جمال گل مگر طيور افئده| عباد که به تراب فانی قانع شده از آشيان باقی دور مانده،اند و به گِلهای بُعد توجّه نموده از گُلهای قُرب محروم گشته،اند. زهی حيرت و حسرت و افسوس و دريغ که به ابريقی از امواج بحر رفيق اعلی گذشته،اند و از افق ابهی دور مانده،اند." انتهی

در آغاز اين فقره, بندگان را "پسر روح" ناميده،اند و اين معنی اشاره به آن است که انسان فنا و زوال ندارد و حيات او منحصر به حيات جسمانی نيست که فانی و زائل شود؛ بلکه بايد سعی کند که در اين دنيا, که مرحله| سعی و عمل است, بکوشد تا وسايل حيات معنوی و روحانی خود را در نشأه| روحانی که همان لامکان است به دست آوَرَد. جسم انسان فانی می،شود و اين ترکيب به تحليل می،گرايد و اين صورت زيبا به زشت،ترين وجهی مبدّل می،شود؛ ولی روح انسان که حقيقت و ذات او است،, باقی می،ماند و نتيجه| سعی و کوشش خود را که در اين جهان مبذول داشته در نشأه| لامکان به دست خواهد آورد.

اميرالمؤمنين عليه السّلام در ضمن خطبه،ای فرموده است, "... فإنّ الدّنيا قد أدبرت و آذنت بوداع..." و "فلم،يبق منها الاّ حبابة کحبابة الاناء..." و "إنّ اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب لا عمل". يعنی دوران حيات جسانی عنقريب به سر آيد و ندای رحيل بلند شود. در ظرف حيات جسمانی جز قطره،ای چند باقی نمانده؛ امروز روز سعی و عمل است و فردا که رستاخيز هر نفس برپا می،شود, روز حساب و حصول نتيجه| اعمال است.

بنابراين بايد کوشيد تا در عالم روح که سرمنزل اصلی ابناء بشر است به سلامت رسيد و گرفتار تشوير و شرمساری نگرديد. راه وصول به اين موضوع مهمّ را در اين فقره حضرت کبريايی بيان فرموده است. در آغاز بندگان را متذکّر می،دارند که شما فانی و زائل نيستيد, بلکه پسر روح هستيد و باقی و برقرار خواهيد بود و می،فرمايد مَثَل شما مانند پرنده،ای است که در شاخسار عالم انوار لانه و آشيانه داشته و برای سير و پرواز از آن مقام شامخ به اين خاکدان فانی نزول کرده و گرفتار شؤون آب و گِل شده است. برخی از طيور پس از وقوف از هويت اين خاکدان نظر بر آشيان شامخ خود دارند و همچون بلبلی که عاشق گل است خود را از اين خاکدان رهايی بخشيده و به جانب معشوق و سرمنزل عالی خود که از آن فرو آمده،اند مراجعت می،نمايند؛ و برخی از طيور افئده| عباد چشم از مقامات عاليه می،پوشند و آشيان شامخ ملکوتی خود را فراموش می،کنند, از دريای ژرف و بی،کران حضرت مقصود می،گذرند و در اين خاکدان فانی به ابريقی از آب شور علايق دنيويه قناعت می،کنند. حضرت "رفيق اعلی" يعنی مقام قرب خداوند را از دست می،دهند و به ظرفی از آب،ِ تعلّق به اين جهان فانی اکتفا می،کنند.

ابريق معرّب "آبريز" است که عبارت است از ظرفی که در آن آب می،ريزند و گنجايش مقداری قليل از آب را دارد. اين بلبلان, که اوّل از عشّاق گل بودند, پس از نزول به خاکدان فانی به جای گُل،های قربِ به حضرت مقصود،, خود را گرفتار گِل،های بی،مصرف و تعلّقات عالم ترابی می،نمايند. دريغ و افسوس که اين بندگان نادان فريب شئون فانيه| دنيا را می،خورند و از حيات ابديّه خود را محروم می،سازند. از رفيق اعلی و افق ابهی, که همان مقام قربِ حضرت يزدان است, نصيبی ندارند. ولی اگر نظر به آشيان اصلی داشته باشند و به افق اعلی متوجّه شوند, هرگز به اين عذابِ بُعد و فراقِ مقامات عاليه مبتلا نمی،شوند. لکن پسران روح, که ناظر به حقيقت واقع هستند, هميشه به ياد دوست حقيقی هستند و از اثمار و فواکهِ قرب و لقای الهی بهره،مند می،شوند.■

عباراتی که از حضرت اميرالمؤمنين نقل شد, از خطبه| شماره| 28 و 42 در نهج،البلاغه و غررالحکم (شماره 3445) آن حضرت است.

3-2: شرح فقره| سوم کلمات مکنونه فارسی

بعد از فقره| دوم, جمال کبريا بندگان را نصيحت می،فرمايند که چگونه بايد در اين دنيا به سر بَرَند و برنامه| اعمال و حيات آنان چيست. گوش کنيد, می،فرمايند, "ای دوست در روضه| قلب جز گل عشق مکار و از ذيل بلبل حبّ و شوق دست مدار. مصاحبت ابرار را غنيمت دان و از مرافقت اشرار دست و دل هر دو بردار."

بنده| واقعی در حقيقت دوست خدا است و لهذا او را به خطاب "ای دوست" مخاطب فرموده راه نجات و وصول به سرمنزل حيات خود را نشان می،دهند و می،فرمايند که همواره سعی کن در باغ قلب خود, که جلوه،گاه انوار عرفان حق است, همواره گُلهای عشق و محبّت نسبت به خدا و خلق خدا بکاری و پيوسته مانند بلبل شيدا باش که همواره به فکر گل است که محبوب او است. در رفتار بلبل نسبت به گل مطالعه کن و از دامان آن عاشق صادق دست بر مدار. در عشق و محبّت خدا و خلق رويّه| بلبلان را که عاشق گل هستند پيش گير که هميشه در جستجوی گل است و تو نيز بايد مانند او شيدا و شيفته| گل باشی. بنابراين در بوستان قلب خود گلهای محبّت بکار تا به هر طرف نظر کنی آثار قدرت حق و چهره| زيبای معشوق واقعی و گل معنوی را مشاهده فرمايی؛ و بعد می،فرمايند برای ادامه| اين حالت روحانی همواره سعی کن با نيکان و نيکوکاران معاشرت نمايی و از مردمان پست و افراد شرير دوری کن. زيرا مصاحبت ابرار بر نورانيت قلب می،افزايد و معاشرت با اشرار افق دل را تيره و تار می،کند.

با بدان کم نشين که صحبت بد کافتابی بدان بزرگی راگرچه پاکی تو را پليد کند لکّه،ای ابر ناپديد کند

بلبل عاشق اگرهمواره با بلبلان خوش،آواز همراه باشد, هر زمان بر تغنّيّات روح،افزا و عشق و محبّتش نسبت به معشوق افزوده شود و اگر با خار نشيند, به تدريج صفا و وفا را فراموش کند و از آزار نيش خار در امان نباشد. حضرت کبريايی در همين کلمات مکنونه می،فرمايند, قوله تعالی: "صحبت اشرار غم بيفزايد و مصاحبت ابرار زنگ دل بزدايد..."؛ "زينهار ای پسر خاک با اشرار الفت مگير و مؤانست مجو که مجالست اشرار نور جان را به نار حُسبان تبديل نمايد..."؛ "اگر فيض روح،القدس طلبی با احرار مصاحب شود, زيرا که ابرار جام باقی ازکف ساقی خُلد نوشيده،اند و قلب مردگان را چون صبح صادق زنده و منير و روشن نمايند..." البتّه شرح کافی درباره| اين کلمات درّيّات به خواست خدا در محلّ خود داده خواهد شد و در اين مقام برای استشهاد و تشريح مطلب به نقل آنها مبادرت رفت.

3-3: شرح فقره| چهارم کلمات مکنونه| فارسی

اين فقره از کلمات مکنونه برای تأکيد مطالب سابقه و عبارت است از سفارش به دوستان خداوند که همواره سعی کنند به ياد دوست باشند و از ذکر معشوق حقيقی دمی فارغ نباشند و برای وصول به حضرت دوست و تقرّب به مقام قرب از بذل جان دريغ ننمايند. در اين فقره که خواهم خواند علامات عاشق صادق و دوست حقيقی را تعيين فرموده،اند و تأکيد نموده،اند که همواره به ياد او باشند, قوله الأحلی: "ای پسر انصاف کدام عاشق که جز در وطن معشوق محلّ گيرد و کدام طالب که بی،مطلوب راحت جويد. عاشق صادق را حيات در وصال است و موت در فراق؛ صدرشان از صبر خالی و قلوبشان از اصطبار مقدّس. از صدهزار جان درگذرند و به کوی جانان شتابند."

در آغاز می،فرمايند, "ای پسر انصاف"؛ يعنی بندگان خداوند بايد درباره| اين موضوع به چشم انصاف بنگرند و به نظر عدالت نگاه کنند؛ تفکّر کنند ببينند آيا ممکن است کسی مدّعی عشق و محبّت واقعی و حقيقی باشد ولی هيچ،وقت به کوی معشوق گذر نکند و نام او را بر زبان نراند و به ياد او نيفتد؟ چنين شخصی اگر هم لاف عشق بزند و ادّعای محبّت نمايد, لاف و گزافی بيش نيست و اعمال او دليل بر کذب ادّعای او است؛ زيرا در عالم عاشقِ صادقی نمی،توان يافت که به کوی معشوق قدم نگذارد و طالب صادقی نمی،توان پيدا کرد که به دنبال مطلوب خود روان نباشد.

بنابراين بايد بندگان که دم از عشق و محبّت يزدان می،زنند همواره در کوی دوست قدم زنند و خود را به سرمنزل مطلوب و مقصود برسانند وگرنه لاف زن و گزافه،گوی باشند. زيرا علامت عاشقِ صادق آن است که هميشه به فکر معشوق باشد و نشانه| طالب حقيقی آن است که همواره در پی مطلوب خود روان باشد. حيات عاشق صادق در وصال معشوق است و چون به فراق گرفتار شود سلب حيات از او گردد: "عاشق صادق را حيات در وصال است و موت در فراق."

اين که گويند به عالم شب قدری بوده استمگر آن است که با دوست به پايان آيد

***

شب فراق نخواهم دواج ديبا راکه شب دراز بود خوابگاه تنها را

***

روزگار و هرچه در وی هست بس ناپايدار استای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری

عشق در هر قالبی که تجلّی کند, اساس صبر را در هم شکند؛ به قول سعدی شيرازی:

حديث صبر در ايّام پادشاهی عشقچنان شده است که فرمان حاکم معزول

صبر در همه حال ممدوح است, ولی در قلمرو عشق راهی ندارد و به قول معروف, "ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است". لهذا می،فرمايد, "صدرشان از صبر خالی و قلوبشان از اصطبار مقدّس؛ از صدهزار جان درگذرند و به کوی جانان شتابند." عاشق برای وصال همه چيز را فدا می،کند تا به مقصود رسد:

دوستان از عشق پندم می،دهند ترک مال و ترک جاه و نام و ننگخشت بر دريا زدن بی،حاصل است در طريق عشق اوّل منزل است

اين دو بيت از سعدی شيرازی است که شنيديد. عاشق اگر به وصال رسد جان برايش چه فايده دارد, مال چه فايده دارد, دنيا و مافيها چه فايده دارد؟ به قول شيخ شيراز:

گفتی که بده تو يوسف خويش گر اوّل و آخرت بياری ما يوسف خود نمی،فروشيماسباب جهان تمام بردار کاين هر دو بگير و دوست بگذار تو سيم سياه خود نگه دار

سيم سياه اشاره به آيه| قرآن است که فرمود برادران يوسف که دشمن او بودند يوسف را به دراهم معدوده| مغشوش فروختند, قوله تعالی: "و شروه بثمن بخس دراهم معدودة" [سوره يوسف, آيه| 20]. ملاحظه فرموديد که در اين فقره, حضرت کبريايی علامات عاشق صادق را چگونه ذکر فرموده: اوّل آن که جز به حضرت معشوق به کس ديگر ناظر نباشد و همواره به کوی دوست قدم گذارد و مانند طيور شکور به آشيان واقعی خود ناظر باشد؛ در همه جا صورت معشوق را بنگرد و همواره به نام او ذاکر و متذکّر باشد, مانند فرهاد که به ياد شيرين کوه را می،کند و نام شيرين بر زبان می،گفت. بلفضولی از هر چه پرسيد جز نام شيرين و ياد شيرين جوابی به او نداد. وحشی بافقی فرموده:

يکی فرهاد را در بيستون ديد در آنجا داد از شيرين نشانی فلان روز اين طرف فرمود آهنگز وضع بيستونش باز پرسيد به هر سنگی ز شيرين داستانی فرود آمد ز گلگون بر فلان سنگ

(گلگون نام اسب شيرين بوده است.)

فلانجا ايستاد و سوی من ديد فلانجا ماند گلگون از تکاپوی غرض از گفتگويش بُد همين کامفلان نقش از فلان سنگم پسنديد به گردن بردم او را تا فلان کوی که شيرين را به تقريبی برد نام

اين يکی از علامات عاشق صادق است که ذکر شد؛ يعنی به هر طرف بنگرد, خدا را ببيند و به ياد او باشد. بابا طاهر فرموده:

به دريا بنگرم دريا تو بينم به هر جا بنگرم کوه و در و دشتبه صحرا بنگرم صحرا تو بينم نشان از قامت رعنا تو بينم

علامت دوم عاشق صادق آن است که در راه وصول به وصال صبر و اصطبار را رها کند و از شکيبايی پرهيز نمايد که گويند, "فی،التّأخير آفات"؛ به قول جامی:

صلای باده زد پير خرابات سلوک راه عشق از خود رهايی استبيا ساقی ففی،التّاخير آفات نه طیّ منزل و قطع مقامات

علامت سوم آن است که در راه حصول مقصود و وصول به وصال حضرت دوست همه چيز خود را فدا کند, حتّی جان را؛ اگر صدهزار جان هم داشته باشد, همه را فدا کند و از هيچ چيز دريغ ننمايد, به قول قاآنی, "يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن."

اگر عاشق صادق به ديده| انصاف که در صدر اين فقره مذکور شده نظر نمايد همه| اين حقايق را تصديق کند و سعی بليغ مبذول دارد که راه خطرناک عشق را طیّ کند تا به سرمنزل مقصود برسد. در ضمن فقرات آينده خواهيم ديد که به فرموده| حقّ تعالی واصلين به اين مقام اعزّ اعلی بسيار قليل،اند, "و قليل من عبادی الشّکور" [سوره| سبا, آيه| 13].

3-4: شرح فقره پنجم از کلمات مکنونه| فارسی

در اين فقره می،فرمايند, قوله تعالی: "ای پسر خاک به راستی می،گويم غافل،ترينِ عباد کسی است که در قول مجادله نمايد و بر برادر خود تفوّق جويد. بگو ای برادران به اعمال خود را بياراييد نه به اقوال."

در اين بيان مبارک بندگان را از غفلت تحذير فرموده و علامت وجود غفلت را در انسان دو چيز تعيين فرموده،اند: اوّل مجادله در اقوال و دوم تفوّق بر ديگران. در هر کس اين دو صفت موجود باشد از اهل غفلت است و عاقبت حالش البتّه همراه با شقاوت و بدبختی است.

مجادله به معنی نزاع و خصومت است و اين معنی در لغت است. در کتب لغت برای جدل معانی ذيل را نوشته،اند: ريسمان را محکم تابيدن, سختی در خصومت, جنگ و پيکار, مناقشه, مناظره, نزاع, مکابره, گفتگو و مناظره در امری, نزاع و کشمکش و از اين قبيل معانی لغوی جدل است.

خداوند در قرآن در سوره| 18 آيه| 54 می،فرمايد, "وَ لَقَد صرَّفنا فی هذا القرآنِ لِلنّاسِ مّن کِلّ مَثَلٍ و کانَ الإنسان أکثَرَ شَیءٍ جَدَلاً". مضمون آن است که می،فرمايد, ما در قرآن مجيد برای انتباه مردم مثل،ها زديم ولکن انسان راه جدل و مکابره می،پيمايد و سخت در انکار حقايق می،کوشد. جَدَل دارای معنی اصطلاحی هم هست از جمله آن که جدل يکی از صناعات خمسه| منطق است و صناعات خمسه| فنّ منطق از اين قرار است: صناعت برهان, صناعت خطابه, صناعت شعر, صناعت مغالطه و صناعت جدل؛ و نيز جدل به يک معنی از فروع علم مناظره است و در استدلالات فقهی به کار می،رود و يکی هم چنان که گفته شد قياسی و منطقی است که آن را "طوبيقا" گويند و شرح آن در منطق است. به هر حال مکابره دو نفر يا بيشتر را درباره| اثبات موضوعی از راه اقامه| حجّت و دليل و معارضه در عرف معمول جدل گويند. سعدی فرموده:

فقيهان طريق جدل ساختندلم و لا اسلّم در انداختند

در سورةالنّحل [آيه| 125] قرآن مجيد فرموده, "أُدعُ إلی سُبيلِ رَبِّکَ بِالحِکمَةِ و الموعِظَةِ الحَسَنَةٍ و جادِلهُم بِالَّتی هِیَ أحسنُ." يعنی با معاندين و منکرين که راه عناد و جدال می،پيمايند سعی کن به حکمت و پند و موعظه آنان را به راه راست آوری و بهترين راه جدل را مراعات وانتخاب فرمايی؛ به اين معنی که فرياد و سر و صدا نکنی و کلمات خسته نگويی و روی در هم نکشی و با چهره| گشاده و خُلق نيکو با آنان سخن گويی و اقامه| حجّت فرمايی. اين معنی که ذکر شد خلاصه| بيان قاضی بيضاوی در تفسير او بود.

در ذيل همين آيه| مبارکه, بعضی هم "جادلهم بالّتی هی أحسن" را به آيات قرآنيه تفسير کرده،اند؛ يعنی در مقابل عناد معاندين به آيات قرآن استدلال فرما. ولکن وجه اوّل انسب به موضوع است و علی بن ابراهيم قمی طريق ثانی را نقل فرموده است.

به هر حال, مقصود از بيان مبارکه که فرموده،اند از علائم غفلت مجادله در قول است, همانا مجادله| بی،فايده،ای است که ميان دو نفر درباره| موضوع خاصّی درگير شود وهر دو به جان هم افتاده فرياد بر آرند و هر کدام بکوشد که با زور و قهر و سبّ و لعن گفته| خود را به کرسی نشاند و ديگری را مغلوب و مجاب نمايد. البتّه اين گونه رفتار از علامات غفلت است و طرفين که به چنين جدالی تن در دهند گرفتار غفلت،اند, زيرا غافل هستند که از اين گونه بحث و مشاجره نتيجه،ای حاصل نخواهد شد و هر يک می،کوشد که بر ديگری غلبه کند و خود را بالاتر بداند و اين خود علامت ديگری از غفلت است. شخص غافل از حقيقت و فضيلت همواره با مردم به جدل می،نشيند و خود را بر همه تفوّق می،دهد و سعی می،کند که خود را به رخ ديگران بکشد و از همه بالاتر جلوه کند, غافل از آن که فضيلت انسان در تواضع و خفض جناح است و خودپسندی و طلب تفوّق بر خلاف فضيلت و از مختصّات مردمی است که به عالم حيوان نزديکند و از رتبه| انسانی بسيار دور هستند.

جمال قدم جلّ کبريائه از جمله صفات انسانی را تواضع ذکر فرموده،اند, "و للإنسانِ متواضعاً" يعنی از علامات صريحه| مسلّمه اهل ايمان و انسان حقيقی آن است که در مقابل ديگران متواضع باشد و از خودبينی و خودخواهی اجتناب کند. حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه می،فرمايند, قوله الأحلی: "انانيت و خودپسندی سبب جميع اختلافات است. هيپ آفتی در عالم وجود مثل خودپسندی نيست و آن اين است که انسان ديگری را نپسندد و خود را بپسندد. خودپسندی عُجب می،آورد؛ تکبّر می،آورد؛ و غفلت می،آورد. هر بلايی که در عالم وجود حاصل می،شود, چون درست تحرّی بکنيد, از خودپسندی است. ما نبايد خود را بپسنديم بلکه سايرين را بهتر بدانيم؛ حتّی نفوسی که مؤمن نيستند. زيرا حُسن خاتمه مجهول است ... ما بايد هر نفسی را بر خود ترجيح دهيم ... به مجرّد اين که خود را از ديگران ممتاز ببينيم از طريق نجات و فلاح دور شده،ايم ... خدا نکند که در خاطر يکی از ماها خودپسندی بيايد خدا نکند خدا نکند خدا نکند..."الخ (گنجينه حدود و احکام, ص325-326)

به هر حال, مجادله در کلام سبب خشونت در قول و اشتعال نائره| خشم و خودستايی و خودپسندی است و مرد مجادل سعی می،کند که به هر طور هست حريف را مقهور نمايد و مهزوم سازد و خود در ميدان جدال غالب شود و گوی خودخواهی را بربايد. شيخ شيراز در گلستان که از آثار جاويد محسوب است, شرحی زيبا با بيانی فصيح و تعبيری مليح در ذيل عنوان (جدال سعدی با مدّعی) آورده است که بسيار زيبا و جالب است و نتيجه| جدال را مبرهن و آشکار می،سازد. اگر فرصت فرموديد اين بحث را در آخر باب هفتم گلستان سعدی بخوانيد و از حُسن کلام و شيرينی مقالش لذّت بريد.

باری, جمال قدم می،فرمايند که, "غافل،ترينِ عباد کسی است که در قول مجادله نمايد". مجادله علامتِ اوّل غفلت است و علامت ثانی غفلت آن است که انسان خود را از ديگران بهتر بشمارد و به ساير مردم به نظر حقارت بنگرد. و در خاتمه می،فرمايند, "بگو ای برادران به اعمال خود را بياراييد نه به اقوال". آنچه سبب عزّت نفس است عمل است نه گفتار. به قول قاآنی شيرازی, "مرد آن است که لب بندد و بازو بگشايد"؛ و فردوسی فرموده, "دوصد گفته چون نيم کردار نيست". جمال قدم جلّ کبريائه در لوح رئوس می،فرمايند, "رأس الإيمان هو التّقلّل فی القول و التّکثّر فی العمل و مَن کان أقواله أزيد مِن أعماله فاعلموا عدمه خيرٌ مِن جوده و فنائه أحسن مِن بقائه". [مجموعه،ای از الواح, ص93] يعنی علامت اوّليه ايمان آن است که انسان کمتر بگويد و بيشتر عمل کند و آن کسی که گفتارش بيشتر از کردارش باشد, بدانيد که اگر معدوم شود بهتر از وجود او است و اگر فانی گردد بهتر از آن است که باقی بماند. در قرآن مجيد [سوره| صف آيه2] فرموده, "لِمَ تقولون ما لاتفعلون". يعنی چرا می،گويند مطالبی را که در صدد عمل کردن به آن نيستند.

اين هفته بحث درباره| کلمات مکنونه کافی است و به مطالب ديگر می،پردازيم. هر کس فرمايشی دارد بفرمايد.

3-5: گوهر خانم

يکی از حاضرين فرمود: بفرماييد که گوهر خانم, حرم مبارک, اهل کجا بوده،اند؟

ناطق محفل فرمود, مشارٌ اليها اهل کاشان بوده است. در ايّام توقّف هيکل مبارک در بغداد, مشارٌ اليها با برادر خود از کاشان به بغداد رفت و مجاور شد و پس از حصول انتساب, دختری به نام فروغيه از او به دنيا آمد که بعدها زوجه| سيّد علی افنان شد و هر دو, يعنی زن و شوهر, و گوهر ناقض شدند و به عداوت حضرت مرکز ميثاق جلّ ثنائه کمر بستند و هر يک به گمنامی مردند.

در وقتی که جمال قدم جلّ ذکره از بغداد به ادرنه تشريف بردند, جمعی از احباب به امر مبارک در بغداد ماندند که پس از چندی به موصل فرستاده شدند و به "اسرای حدباء" معروف هستند که جناب زين،المقرّبين هم جزو آنان بود. از جمله نفوسی که به امر مبارک در بغداد ماندند و به موصل اسير شدند, همين گوهر خانم بود. در لوح سلطان فرموده،اند, "جعلوا أهلی أُساری من الزّوراء إلی الموصل الحدباء". کلمه| "اهلی" اشاره به همين حرم ثالث است. مشارٌ اليها خواهر آقا ميرزا مهدی کاشی است که شرح احوالش را هيکل مبارک مرکز عهد الهی در تذکرة،الوفاء بيان فرموده،اند و می،فرمايند, قوله العزيز: "ترک وطن مألوف کرد و به مرکز اشراق خطّه| عراق شتافت و به حضور دلبر آفاق رسيد؛ چندی به مصاحبت ياران پرداخت و به محامد و نعوت آهنگ خوشی می،نواخت. بعد از مدّتی مأذون به رجوعِ کاشان گشت و ايّامی در وطن خويش به سر برد؛ دوباره شور به سر آمد, طاقت فراق نماند, مراجعت به عراق کرد و همشيره| خويش, امةالله المحترمه حرم ثالث را به بغداد آورد..." الخ (تذکرةالوفاء, ص149)

3-6: مآخذ ابيات در هفت،وادی و چهاروادی

يکی از احبّاء فرمود بنده در حين مطالعه و زيارت هفت وادی و چهار وادی و آثار عرفانی که از قلم مبارک نازل شده به کلمات و اسمايی برخورد کردم که برای من مجهول است و نيز اشعار بسيار در آن الواح ذکر فرموده،اند. خواستم بدانم اين اشعار از کدام يک از شعرا است.

ناطق محفل گفت, اينک خوب است اشعاری را که فرموديد مورد بحث قرار دهيم.

  1. "چون تجلّی کرد اوصاف قديم..." (جلد سوم مثنوی مولوی, در آن حکايت که "در صحابه کم بدی حافظ کسی...")
  2. "مطرب عشق اين زند..." (جلد سوم مثنوی مولوی, با خويش آمدن عاشق بيهوش...)
  3. "يار بی،پرده از در و ديوار..." (از ترجيع،بند سيّد احمد هاتف اصفهانی, متوفّی به سال 1198 ه‍ ،ق)
  4. "حق عيان چون مهر رخشان..." (از شيخ فريد،الدّين عطّار نيشابوری)
  5. "چون قلم در وصف اين حالت..." (مثنوی, مجلّد پنجم, صفحه| آخر کتاب)
  6. "و عشق خالياً فالحبّ راحته عنّا..." (ابن فارض مصری)
  7. "ای ضياءالحقّ حسام،الدّين راد..." (ديباچه مجلّد پنجم مثنوی مولوی)
  8. "چه مخالفت بديدی که ملاطفت بريدی..." (سعدی شيرازی, در ضمن غزلی که مطلعش اين است:
کس از اين نمک ندارد که تو ای غلام داریدل ريش عاشقان را نمکی تمام داری)

9- آنچه شرط بلاغ است با تو می،گويم..." (سعدی شيرازی, در ضمن قصيده،ای فرموده که مطلعش اين است:

توانگری نه به مال است پيش اهل کمال من آنچه شرط بلاغ است... الخ)که مال تا لب گور است و بعد از آن اعمال

10- "قصّه| ليلی مخوان و غصّه| مجنون..." (سعدی شيرازی, در ضمن غزلی فرموده که مطلعش اين است):

لطف خداوندی ای بديع شمايلماه من و شمع جمع و مير قبائل

11- "نام تو می،رفت عاشقان بشنيدند..." (سعدی شيرازی, در ضمن غزلی که مطلعش در ذيل شماره| 10 ذکر شده فرموده است).

12- "من سر هر ماه سه روز..." (مولوی, جلد پنجم مثنوی, در ضمن قصّه| اياز و حجره،اش)

13- "ای خليل وقت و ابراهيم هش..." (مولوی, مجلّد پنجم مثنوی, در معنی آيه| "فخذ أربعة من الطّير")

14- "محو می،بايد نه نحو..." (مولوی, در مجلّد اوّل مثنوی, ماجرای مرد نحوی)

15- "اين قدر آزار و خونريزی مجوی..." (مولوی, جلد اوّل مثنوی, بردن پادشاه طبيب غيبی را...)

16- "خوشتر آن باشد که سرّ..." (جلد اوّل مثنوی مولوی, بردن پادشاه طبيب غيبی را...)

17- "شرح اين هجران و اين خون جگر..." (جلد اوّل مثنوی, بردن پادشاه طبيب غيبی را...)

18- "من کوی تو جويم که به از ..." (عطّار نيشابوری)

19- "وصفی ز حُسن روی تو..." (سنايی غزنوی)

20- "عاشقان را شد مدرّس..." (جلد سوم مثنوی, خواب مرد عاشق)

21- ای خدا ای لطف تو..." (مثنوی مجلّد اوّل, تفسير ما شاءالله کان)

22- "پارسی گو گرچه تازی..." (مثنوی, جلد سوم, خواب مرد عاشق)

23- "گر درّ عطا بخشد..." (حکيم سنايی غزنوی)

24- "بوی جانی سوی جانم..." (مثنوی, جلد ششم, قصّه| بلال حبشی)

25- "سوی آن دلبر نپويد..." (حکيم سنايی غزنوی)

26- "بيش از اين گفتن..." (مثنوی, جلد اوّل)

27- "لله تحت قباب العزّ..." (گوينده بر نگارنده معلوم نيست)

28- "نشان عارف آن باشد..." (حکيم سنايی غزنوی)

29- "عقل جزيی کی تواند...." (حکيم سنايی غزنوی)

30- "نکند عشق نفس زنده..." (حکيم سنايی غزنوی)

31- "با دو عالم عشق را..." (مثنوی, جلد سوم, با خويش آمدن عاشق)

32- "نار عشق برفروز..." (از غزليات جمال مبارک)

33- "وهم موسی..." (کشتن زرگر به اشاره الهی؛ مثنوی, جلد اوّل)

34- "بيش از اين گفتن..." (مثنوی, جلد اوّل, جواب گفتن علی جهت شمشير افکندن)

35- "دفع کن از مغز..." (مثنوی, جلد دوم, حکايت آن مرد ابله که مغرور بود به تملّق خرس)

36- "پرده چه باشد..." (غزل سعدی که مطلعش اين است):

لطف خداوندی ای بديع شمايلماه من و شمع جمع و مير قبائل

37- "گر خضر در بحر..." (مثنوی, جلد اوّل؛ در بيان آن که کشتن مرد زرگر به اشاره الهی بوده)

38- "آتشی از عشق جانان..." (مجلّد دوم مثنوی, وحی آمدن به موسی)

39- "گر بگويم عقلها..." (جلد دوم مثنوی, وحی آمدن به موسی)

40- "شرح حال عارف را..." (سنايی غزنوی)

41- "و اسکت عجزا..." (ابن فارض مصری)

42- "أتحسب أنّک جرمٌ صغير..." (منسوب به حضرت امير عليه السّلام)

43- "اين سخن ناقص بماند و بی،قرار..." (مولوی در جلد دوم مثنوی, انکار فلسفی در آيه| "أن اصبح مائک غورا")■

برای ملاحظه| شرحی مبسوط درباره| مآخذ منقولات در رساله| هفت وادی می،توان به مقاله| "از مسکن خاکی" که در نشريه| سفينه| عرفان (ج2) به طبع رسيده مراجعه نمود. مآخذ اشعار منقول در آثار مبارکه| بهائی به تفصيل در مجلّدات پنج،گانه| کتاب مآخذ اشعار مورد مطالعه قرار گرفته و مآخذ دقيق ابيات و مصاريع ارائه گرديده است.

3-7: ابن فارض

سائلی از ابن فارض و احوالش پرسيد. ناطق فرمود:

ابن فارض مصری که نامش در صفحات سابقه ذکر شد, ابوحفص ابوالقاسم عمر بن ابی،الحسن علی بن الرّشد بن علی الحموی المصری مشهور به شرف است. وی از اهل حماة شام بود و در قاهره به سال 576 هجری قمری متولّد شده مدّتی در جوار بيت،الله گذرانيد. اشعار بسيار دارد و از جمله دو قصيده| تائيه او خيلی شهرت دارد. وفات ابن فارض به سال 632 هجری قمری در قاهره و قبرش در کوه المقطم زيارتگاه است. قصائد او را علماء شروح متعدّد نگاشته،اند از جمله مولانا عبدالرّحمن جامی به فارسی شرحی بر قصيده| ابن فارض نوشته است و فرغانی نيز شرحی بر آن نوشته است. (ملخّص از لغتنامه) انتهی.

در اين وقت محفل به پايان رسيد.■

برای مطالعه| شرح احوال و آثار و منابع مطالعه درباره| ابن فارض به دائرةالمعارف بزرگ اسلامی (ج4, ص373-378) مراجعه فرماييد. اشعاری از ابن فارض که در آثار بهائی نقل گشته, در کتاب مآخذ اشعار (ج1) مورد مطالعه قرار گرفته است.

هفته چهارم

4-1: شرح فقره ششم کلمات مکنونه فارسی

پس از اجتماع ياران در آغاز بحث درباره| کلمات مبارکه| مکنونه شروع شد و اين فقره را يکی از احبّاء تلاوت فرمود:

"ای پسران ارض براستی بدانيد قلبی که در آن شائبه| حسد باقی باشد, البتّه به جبروت باقی من در نيايد و از ملکوت تقديس من روائح قدس نشنود."

ناطق محفل فرمود, آنچه در اين مقام مهمّ است موضوع ملکوت و جبروت است و اين که چگونه حسد مانع می،شود که انسان وارد ملکوت شود و از فيض جبروت محروم ماند. اينک شرحی درباره| مقصود از ملکوت بيان می،شود.

احبّای عزيز به حضورتان معروض می،دارم که خداوند منّان در عالم امکان برای هر موجودی درجه| کمالی مقدّر فرموده که مخصوص او است و نتيجه| آفريدن آن موجود همانا وصول او به درجه| کمالی است که مشيّت الهيّه برای او مقدّر فرموده و از اين جهت ملکوت هر کسی مخصوص به خود او است. يعنی درجه| کمال مخصوص که در نهاد او استعداد وصول به آن درجه نهاده شده و در ظلّ فيض وجود و هستی هر موجودی مفطور است که استعداد خود را از قوّه به فعل بياورد؛ يعنی آنچه در فطرت او بالقوّه مستور است, در اين عالم به حيّز فعليّت در آورد. فی،المثل, شما دانه| گندمی را مشاهده می،فرماييد که در نهاد و فطرت آن حبّه| گندم استعدادِ آن موجود است که اگر کِشته شود و آفتی به او نرسد و به موقع نور آفتاب و آب به او برسد, با استجماع جميع شرايط لازمه آن حبّه| گندم سرسبز شود و به فرموده| خدا در قرآن مجيد "کمثل حبّة انبتت سبع سنابل فی کلّ سنبلة مأة حبّة" [بقره, آيه 261]. آن يک دانه گندم هفتصد دانه بار می،دهد و ملکوت آن حبّه همان است که به آن درجه برسد و از او هفتصد دانه گندم, فی،المثل, به وجود آيد. اين را می،گويند ملکوت آن دانه| گندم. همچنين, شما دانه| زردآلو را, فی،المثل, مشاهده می،کنيد؛ اين دانه قبل از کِشته شدن تمام استعداد بالقوّه در هويت او مستور است و ملکوت وقتی است که کِشته شود و با استجماع جميع شرايط لازمه درختی بارور گردد و ميوه،های شاداب دهد و آنچه در هويّت او بالقوّه بود بالفعل گردد. حال اگر قبل از وصول به کمال, اين درخت گرفتار حشرات موذيّه شود و ريشه| او را خراب کنند و شاخ و برگ او را از طراوت بيندازند, البتّه آن درخت هرگز به کمال خود نرسد و به ملکوتی که برای او مقدّر شده فائز نگردد, زيرا حشرات موذيّه سبب شدند که او را از حصول به کمال بازدارند؛ اين از مسلّمات است.

برای هر فرد انسان هم خداوندگار توانا درجه| کمالی تعيين فرموده که اگر با استجماع شرايط لازمه به سير تکاملی خود ادامه دهد, به آن کمال که ملکوت او است خواهد رسيد و اگر در ضمن سير و سفر تکاملی خود, شجره| وجود انسان آغشته به سموم مُهلکه گردد و مورد هجوم حشرات موذيه و کرم‌های زيان،بخش واقع شود, بديهی است که هرگز به کمال نرسد و در هبوط نقص از بين برود؛ "اولئک کالأنعام بل هم أضلّ" [سوره اعراف, آيه 179]؛ يعنی در صورت غلبه| مفاسدِ مُهلکه از مقام انسانيت که برای او مقدّر شده بود محروم مانَد و سرنگون به عالم انسان شود و در ملکوت که رتبه| کمال او بود وارد نشود.

يکی از موجبات تدنّی انسان که مانعِ سير تکاملی او می،شود همانا صفت حسد است که به منزله| حشره| موذيه،ای است که ريشه| کمال انسانی را نابود می،کند و از نموّ شجره| وجود و وصولش به درجه| کمال که حصول اثمار و فواکه فضائل عالم انسانی است جلوگيری می،نمايد. فرمود کسی که در وجودش شائبه| حسد باشد به ملکوت الهی وارد نشود؛ يعنی به درجه| کمالی که برای او دست قدرت و عنايت الهيّه مقرّر فرموده نخواهد رسيد و در مهابط نقص اسير می،شود و از حيات ابديّه محروم می،ماند. زيرا ناقص را به ملکوت که درجه| کمال است راهی نيست. حضرت کبريايی در لوح طبّ فرموده, "الحسد يأکل الجسد کما تأکل النّارُ الحطبَ". در اَمثال است که "الحسود لايسود". شيخ شيراز فرموده, عليه الرّحمه:

توانم آن که نيازارم اندرون کسیحسود را چه کنم کاو ز خود به رنج در است
توانم آن که نيازارم اندرون کسی
بمير تا برهی ای حسود کاين رنجی است
حسود را چه کنم کاو ز خود به رنج در است
که از مشقّت او جز به مرگ نتوان رست

ابوالفتوح رستی شاعر معروف فرموده:

إنی لأرحم حاسدی لفرط ماضمنت قلوبهم من الأوعار
إنی لأرحم حاسدی لفرط ما
نظروا صنيع،الله بی فعيونهم
ضمنت قلوبهم من الأوعار
فی جنّة و قلوبهوم فی النّار

حسد از بدترين حشرات موذيه،ای است که اگر بر شجره| وجود کسی دست يافت, او را خشک می،کند و از نموّ و کمال باز می،دارد. حسد را مراتبی است که جميع آن مذموم است. گاه هست که کسی نمی،تواند کسی را دارای نعمتی و مقامی ببيند و پيوسته در رنج است و غصّه می،خورد که "چرا داد به او آن همه نعمت نه به من", شاعر فرموده:

اعتراضی است بر افعال جهاندار حکيمعادت مرد حسدپيشه که خاکش به دهن
اعتراضی است بر افعال جهاندار حکيم
هرچه بيند به کف غير فغان بردارد
عادت مرد حسدپيشه که خاکش به دهن
که چرا داد به او آن همه نعمت نه به من

می،سوزد و می،سازد تا از درد و رنج بميرد. گاه هست که کسی نعمت و مقامی را در ديگری می،بيند و حسد بر او غلبه می،کند که چرا خودش آن را ندارد و در عين حال می،کوشد که وسيله،ای فراهم آورد تا آن کس را از آن نعمت و مقام هر طور که شده محروم کند. لهذا نقشه،ها می،کشد, تهمت،ها می،زند, اقدامات متتابعه می،کند تا مگر نعمت و مقام آن شخص را زائل سازد. اين رتبه از رتبه| اولی شديدتر و بدتر است. گاه هست که حسود می،کوشد تا نعمت و مقام شخص محسود را از او بگيرد و به خود اختصاص دهد و اين رتبه شديدتر است؛ و گه هست که حسود برای زوال نعمت و مقام محسود کوشش می،کند حتّی اگر جان خود را هم در اين راه از دست بدهد.

حجّت،الاسلام محمّد غزالی در کيميای سعادت, که بهترين کتاب اخلاقی است و مطالعه،اش برای عموم خصوصاً جوانان بهائی لازم است, در باب مذمّت حسد داستانی ذکر کرده که مجملش اين است:

پادشاهی وزيری داشت بی،نهايت حسود که هرگز نمی،توانست کسی را ببيند که در نزد سلطان تقرّبی دارد. پادشاه را نديمی بود دانا و خوش،رفتار و سالم و مطّلع که نهايت تقرّب را به سلطان داشت و اين معنی سبب حسد وزير شد تا به حدّی که همّت گماشت نديم را به هر عنوان شده از بين ببرد و برای اين منظور نقشه،ای کشيد و روزی نديم را به منزل خود دعوت کرد و غذايی آلوده به سير که بوی بدی دارد بساخت و به خورد او داد. نديم قرار بود عصر آن روز خدمت شاه مشرّف شود. وزير قبل از تشرّف نديم خود را به شاه رسانيد و گفت اين نديمی را که اين همه تقرّب يافته و مورد عنايت حضرت سلطان است, من به تازگی شناخته،ام که مردی نمک، به حرام است. سلطان شرح واقعه را پرسيد. وزير عرض کرد که نديم بارها به من گفته که هر وقت نزد سلطان می،روم از بوی بد دهان سلطان به ستوه می،آيم و شرحی از اين قبيل بگفت.

هنگام عصر که نديم از همه جه بی،خبر خدمت سلطان رسيد, به واسطه| آن که بوی سير شاه را اذيّت نکند, ناچار دستمالی در مقابل دهان و بينی خود گرفت. شاه به ياد گفتار وزير افتاد و سخن او را صدق انگاشت, ولی در ظاهر با خوش،رويی تمام با نديم رفتار کرد و تعريف از او نمود و نامه،ای نوشت و سر به مُهر آن را به نديم داد که به حاجب بدهد. شاه در آن نامه فرمان قتل نديم را صادر کرده بود. نديم که عنايت و مهر و محبّت ظاهری شاه را ديد, خشنود شد و به خيال آن که شاه به او عنايتی مبذول داشته خرّم و شادمان نامه را گرفت تا به حاجب بدهد. در حين مرور وزير که مراقب بود چون شادی و خرّمی نديم را ديد آتش حسدش زبانه کشيد و خيال کرد شاه نديم را به انعامی خاصّ اختصاص داده است. لهذا جلو رفت و کيفيت احوال را پرسيد. نديم با شادمانی مراحم شاه را بيان کرد و گفت اين نامه را به من داده که به حاجب بدهم. وزير گفت تو همانا مرد دانشمندی هستی و روا نيست زحمتی بکشی؛ نامه را به من ده تا آن را به حاجب برسانم و نتيجه را به تو اعلان خواهم کرد و به زور نامه را از نديم گرفت و نزد حاجب برد. حاجب نامه را گشود و ديد که فرمان شاه است که حامل نامه را هر که باشد فوراً به قتل برساند و سر او را نزد شاه فرستد. حاجب با تعجّت تمام وزير را به قتل رسانيد و سرش را نزد شاه فرستاد. شاه را تعجّب و حيرت دست داد و دنبال نديم فرستاد و شرح واقعه را خواست. نديم داستان دعوت وزير و غذای آلوده به سير را بيان کرد و گفت که آن دستمال را برای آن که به شاه اذيّتی نرسد در مقابل دهان گرفته بودم. آنگاه شاه از اصل قضيّه باخبر شد و بسيار مسرور گرديد که حسود عنود به سزای عمل خود رسيده و نديم بزرگوارش از خطر جسته است.

آتش حسد شجره| وجود انسان را می،افسرد و بدن را خسته و پژمرده می،سازد و خاکستر می،کند و روح را پژمرده و افسرده می،سازد و از وصول به حيات ابديّه و دخول در ملکوت که مقام کمال است ممنوع می،سازد و لهذا فرموده قلبی که در آن شائبه| حسد باقی باشد وارد ملکوت نمی،شود؛ يعنی حشره| موذيّه| حسد شجره| وجود حسود را خشک می،کند و نمی،گذارد که از شجر ميوه،های شاداب فضائل انسانی که ملکوت کمال او بود آشکار شود و حسود را از مقام انسانی خارج می،کند و به مقام حيوان تدنّی می،بخشد و لهذا حسود از حيات باقيه محروم است. زيرا برای حيوان حيات جاودانی مقرّر نشده است. اينک ببينيم مقصود از قلب چيست که می،فرمايد, "قلبی که در آن شائبه| حسد باشد..."الخ

مقصود از قلب عضو مادّی و جسمانی که در طرف چپ بدن هر انسانی قرار دارد نيست, بلکه مقصود از قلب حقيقت انسانی و نفس ناطقه| او است که محلّ تجلّی انوار عرفان حق قرار گرفته باشد. قلب مخصوص اهل ايمان و عرفان حقيقی است و اهل ايمان و اطمينان چون به مرتبه| قلب برسند و دارای اين گوهر گرانبها گردند, دارای حيات معنويّه و زندگانی جاودانی خواهند بود. جمال قدم جلّ جلاله در آغاز کلمات مبارکه| مکنونه| عربی می،فرمايد, "فی اوّلِ القولِ املِک قلباً جيّداً حسناً منيراً لتَملِکَ مُلکاً دائماً باقيّاً ازلاً قديماً ". می،فرمايند آنچه سبب حصول حيات جاودانی و سلطنت بر سرير باقی می،شود همانا دارا بودن قلب است که عبارت از اعلی درجه| ايمان و عرفان و مقام طلوع شمس اطمينان از مشرق روح انسانی است. کفّار و محتجبين و فاقدين ايمان و عرفان دارای حيات ابديّه و سلطنت معنويه نيستند, زيرا فاقد مقام قلب هستند. در احاديث اسلاميه است که رسول(ص) فرمود, "قلب المؤمن عرش الرّحمن." در اصطلاح صوفيان کاملين از اين گوهر يکتا به "دل" تعبير شده است.

سالها دل طلب جام جم از ما می،کردآنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا می،کرد

در اصطلاح کاملين قلب را "جنّةالمأوی" گويند و گويند اين مقام مختصّ به اهل عرفان و ايمان است زيرا بهشت را هشت باب مقدّر است و قلب مقام جنّةالمأوی است و درب هشتم است که مخصوص اهل ايمان است و آن عبارت است از پنج حُسن ظاهر و دو حُسن باطن: متخيّله و واهمه؛ و هشتمين باب قلب است که جنّةالمأوی اطمينان است و چون کفّار فاقد باب هشتم, يعنی قلب, هستند زيرا ايمان و عرفان ندارند, لهذا اهل جحيم و نارند و برای جحيم هفت در مقدّر شده. در قرآن فرموده, لها سبعة ابواب لکلّ بابِ منهم جزء مقسوم" [سوره| حجر, آيه 44]. يعنی جهنّم دارای هفت در می،باشد و کفّار از اين جهت همواره در جحيم،اند که فرمود, "إنّ جهنّم لَمُحيطة بالکافرين" [سوره| توبه, آيه| 49 / سوره| عنکبوت, آيه| 54]. جمال قدم جلّ کبريائه درباره| معرضين فرموده, "قال أين الجنّة و النّار قل الأولی لقائی و الأُخری نفسک يا أيّها المُشرک المرتاب" [مجموعه،ای از الواح, ص68]. و هفت در دوزخ همان حواس ظاهره و دو قوّه| باطنه است که نفوس محروم از ايمان و عرفان از اين حواس استفاده،های مادّی و نفسانی نمايند و آن را در راه شهوات حيوانی و افکار پليد و اعمال زشت مورد استفاده قرار می،دهند. ولی مؤمن عارف و مطمئن چون همواره متوجّه به حقّ و دارای اطمينان و ايمان کامل است, دارای مقام قلب است که درب هشتم است و وجود او را مظهر جنّة المأوی قرار داده؛ چون مؤمن دارای هشت در است, اهل رضوان و حيات جاودانی است و چون کافر فاقد قلب است و دارای هفت در است مظهر نام جحيم است. قلب مؤمن عرش رحمن است که فرمود, "المؤمن ينظر بنورالله" و روح کافر مظهر دوزخ است. مؤمن مطمئن چون دارای قلب است دارای حيات ابديّه است که فرموده, "فی اوّل القول املک قلباً جيّداً حسناً منيراً لتملک مُلکاً دائماً باقيّاً ازلاً قديماً" و کافر چون فاقد قلب است محروم از حيات جاودان است؛ "صُمٌّ بُکمٌ عُمیٌ فَهُم لايعقلون" [سوره بقره, آيه| 171] و "إنّ جهنّم لَمحيطة بالکافرين" [سوره توبه, آيه 49] و اگر خدای نکرده قلب انسان که جنّةالمأوی است آلوده به شؤون دنيوی و رذائل گردد, مانند شجره،ای است که گرفتار حشرات موذيه شده و خشک می،شود و از طراوت می،افتد و از جمله حشرات موذيه که به شجره| قلب مسلّط می،شود حسد است که شرح آن را شنيديد. می،فرمايند حسد مانع وصول انسان به جبروت باقی و ملکوت تقديس است. بايد درباره| جبروت و ملکوت هم شرحی به عرض شما برسد تا اين گفتار به منزله| دفتر ابتر ناقص نماند.

در اصطلاح امر مبارک و همچنين در اصطلاح حکمای کاملين عالم آفرينش عالم کبير است و انسان عالم صغير و آنچه در عالم کبير است نمونه،اش به نحوی در عالم صغير موجود است. اميرالمؤمنين درباره| انسان فرموده:

أتزعم أنّک جرمٌ صغيرو فيک انطوی العالَم الأکبر
أتزعم أنّک جرمٌ صغير
و أنت الکتاب المبين الّذی
و فيک انطوی العالَم الأکبر
بِأحرُفِه يظهرُ المضمَر

مولوی فرموده:

پس به صورت عالم اصغر تويیهم به معنی عالم اکبر تويی

از جمله حقايق عالم کبير مراتب مختلفه ترقّيات معنوی و روحانی است. ما همه الآن در جهان و عالم ناسوت هستيم, يعنی عالم مادّه و جهان اجسام. اطراف ما را موجودات مادّی فرا گرفته که به حواس ما ادراک می،شوند و اين را نشأه| ناسوت گويند که محکوم به فنا و زوال است؛ يعنی موجودات عالم ناسوت و عالم مادّه دستخوش تغيير و تبديل،اند و چيزی به يک حال باقی نمی،ماند و لذا جهان ناسوتش خوانند. نمونه،ای که از جهان ناسوت عالم کبير در وجود انسان گذاشته شده, جسم انسان است که باطناً در تحت تسلّط قوای روح است و پيوسته در معرض تغيير و تبديل است و بر يک منوال باقی نيست. اجزاء جسم ديروزی ما غير از اجزاء جسم امروز ما است. غذا بدل مايتحلّل می،شود و جريان امر طوری متسلسل است که به نظر لايتغيّر می،آيد, ولی در هر آنی متغيّر و متبدّل است؛ مانند شعله| چراغ که به نظر پيوسته می،آيد ولی در حقيقت در هر آنی متغيّر است, زيرا قطره نفتی که باعث ظهور شعله| سابق بود, غير از قطره،ای است که باعث اشتعال و ظهور شعله| حاليه است و بر همين قياس در هر آن متغيّر است ولی به نظر متسلسل می،آيد. استمرار فيض الهی سبب شده که متسلسل مشاهده می،شود و اگر فيض قطع شود معدوم خواهد بود. نمونه| رتبه| ناسوت عالم کبير در انسان همان جسم انسان و بدن انسان است که در هر آنی متغيّر است و بر يک حال باقی نيست, همانطور که رتبه| ناسوت پست،ترين مراتب عالم کبير است جنبه| جسمانی و بدن انسان هم پست،ترين درجات وجود انسانی است.

دومين رتبه| عالم کبير عالم ملکوت است که عالم کمال حقايق است و نقص را در آن راهی نيست. حقايق اشياء در آن عالم باقی و برقرار است و حدّ هر کدام هم محفوظ است و در اين عالم تغيير و تبديل و فنا و زوال عالم ناسوت وجود ندارد, زيرا عالم اجسام نيست, عالم کمال و حقايق است که نقص و شؤون فانيه را در آن راهی نيست و نمونه| اين عالم در انسان که عالم صغير است مرتبه| خيال است. صور و لطايف موجودات عالم ناسوت در خيال انسان نقش می،بندد و فنا و تغيير در آن راه ندارد؛ به اين معنی که اگر دقيقه،ای صورت خيال در نشأه| ناسوت محو شود و از بين برود, حقيقت و انعکاس واقعی او که در متخيّله| انسان حاصل شده باقی و برقرار است و دستخوش فنا و زوال و تغيير و تبديل نمی،گردد؛ يعنی تغيير و تبديل به معنايی که در عالم ناسوت است, در نشأه| خيال که رمزی از عالم ملکوت است, يافت نمی،شود. صوَر عاليه و حقايق صافيه در عالم ملکوت با استجماع شرايط که موجب حصول کمال هر موجودی است, باقی است. در جهان ملکوت کيفيت را حکمی نيست،, ولی کمّيّت محفوظ است. در نشأه| خيال هم که رمزی از جهان ملکوت است, حال بر همين منوال است. فی،المثل شخصی که در نشأه| ناسوت دارای بدن و گوشت و پوست و استخوان و ... هست, در نشأه| خيال که تجلّی کند کيفيات مزبوره از بين می،رود ولی کمّيّت مخصوصه که معرّف شکل ظاهری و طول قدّ و قامت و عادات و اخلاقيات او است, البتّه در نشأه| خيال موجود است گر نه او نخواهد بود دقيقه| او در نشأه| ناسوت و حقيقت او در نشأه| خيال, که ملکوتِ عالم صغير است, باقی و برقرار است ولو آن شخص در نشأه| ناسوت باقی نماند و فی،المثل بميرد و از بين برود امّا درنشأه| ملکوت با حفظ شؤون باقی است.

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشقثبت است بر جريده| عالم دوام ما

بالاتر از ملکوت نشأه| جبروت است که مقام ظهور وحدت حقايق است و نمونه| آن در عالم صغير, يعنی انسان, عقل انسان است. همان فرقی که بين خيال و عقل است, همان فرق وسيع،تر و آشکارتر بين عالم ملکوت و جبروت است. در نشأه| خيال بين موجودات در آن نشأه فرق و امتياز بود, از هم جدا بودند و هر يک به نحو خاصّی و رتبه| مخصوصی در ملکوت خود موجود بودند, "ما مِنّا إلاّ له مقامٌ معلوم" در قرآن کريم [سوره| صافات, آيه| 164] اشاره به همين رتبه است. زيد و جعفر و محمّد ... در نشأه| خيال از هم ممتاز و هر کدام دارای مقام و رتبه و خصوصيات معيّنه هستند؛ ولی در نشأه| عقل, که مُدرک کلّيّات است, همه در ظلّ کلمه| انسان متّحدند؛ شؤون مخصوصه را در آن نشأه راهی نيست. همه موجودند در ظلّ يک حقيقت کلّی که انسان باشد؛ مانند قطرات باران که از هم ممتازند, ولی چون به دريا وارد شوند به وجود واحد دريا موجودند و شؤون خاصّه هر يک را در آن نشأه| حقيقت حکمی نيست. به قول مولوی:

مؤمنان بی حدّ ولی ايمان يکی استجسمشان معدود ليکن جان يکی است
مؤمنان بی حدّ ولی ايمان يکی است
جانهای بسته اندر آب و گل
جسمشان معدود ليکن جان يکی است
چون رهند زين بستگی،ها شاد،دل
مؤمنان بی حدّ ولی ايمان يکی است
در فضای قرب حق رقصان شوند
جسمشان معدود ليکن جان يکی است
هم،چو ماه بدر بی،نقصان شوند
مؤمنان بی حدّ ولی ايمان يکی است
جان گرگان و سگان از هم جداست
جسمشان معدود ليکن جان يکی است
متّحد جانهای شيران خداست

عالم جبروت مانند نشأه| عقل در وجود انسان است که عالم صغير است. افراد مختلفه يک نوع مخصوص,که در نشأه| ناسوت هر يک دارای حدّی خاصّ و صفتی مخصوصند, در نشأه| عقل به صورت حقيقت واحده در آيند و وجود عقلانی پيدا کنند. در اينجا حدود مخصوصه| محمّد و جعفر و فلان و بهمان حکمی ندارد؛ همه در ظلّ کلمه| انسان که کلّی است محشور می،شوند؛ صور جزئيه موجودات در نشأه| خيال,که همان ملکوت صغير است, با حفظ همه خصوصيات و حدود معيّنه مرتسم می،شود و اگر هم در نشأه| خارج خود آن موجود از بين برود, در نشأه| ملکوت و خيال صورت او محفوظ و باقی است و هويّت او, که حقيقت معنوی و در عين حال جزئی است, در واهمه مرتسم می،شود و باقی است. ولی در نشأه| عقل که جبروت عالم صغير است, به هيچ وجه از جزيي بودن و حدود معيّنه| متعلّقه به آن موجود جزيي بخصوص و ساير شؤون معيّنه| آن چيزی مشهود نمی،شود و همه چيز در آن نشأه که مخصوص موجود جزيي است از بين می،رود و تنها حقيقت و ماهيت آن به طور کلّی در عقل مرتسم می،گردد و صورت عقليه پيدا می،کند. در اين نشأه از جزئيات خبری نيست؛ همه جزئيات حدود و احکام مشخّصه| خود را از دست داده،اند و در ظلّ کلمه| انسان, که مفهوم کلّی است, در آمده،اند. همچون قطرات جزئيه| مختلفه| متعدّده که چون در بحر افتند همه شؤون مخصوصه| خود را می،اندازند و در بحر وحدت وارد می،شوند و به بقای بحر, که حقيقت کلّيّه است, باقی و برقرار خواهند بود, حقايق انسانيه نيز در نشأه| جبروت همين حکم را دارند و در ظلّ انسانی عقلانی باقی خواهند بود. امّا در نشأه| ملکوت هر يک از آنان حدود معيّنه و شؤون مختصّه| خود را دارا هستند و بر حسب اعمال و ملکاتی که در نشأه| ناسوت به دست آورده،اند, به مکافات و مجازات می،رسند و مکافات و مجازات هر يک در نفس عمل آنها است. هر کدام که در نشأه| ناسوت استعداد فطری خود را از حيّز قوّه به فعل آورده باشند, در ملکوت خاصّ خود, که عالم فعليّت استعداد آنها است, به کمال خود رسيده و هر يک مقام مخصوص خود را در می،يابند. امّا, آنان که نتوانسته،اند از عهده| اخراج ما فی القوّه| خود به فعليت برآيند و در ضمن سير تکاملی دچار موانع و عوايقی شده،اند که آنان را از سير تکاملی خود باز داشته است, دچار نقص می،شوند و از ورود به ملکوت کمال خود محرومند و در مقابل نفوس ملکوتی حکم اموات و مردگان بر آنان جاری است و به زندگانی ناقص معنوی خود ادامه می،دهند که از آن به دوزخ و جحيم و عذاب تعبير شده است؛ از حيات معنوی و بقای جاودانی که مخصوص نفوس ملکوتی کامله است, محرومند. مانند مرغی که از کنگره| عرش به خاکدان فانی قدم گذارد و با آن که می،تواند خود را از آلايش محفوظ بدارد تا دومرتبه بتواند پرواز کند, از راه غفلت و طمع و حرص, خود را به گِل و لای می،آلايد و پر و بال خود را گِل،آلود می،کند و استعداد پرواز را از خود سلب می،نمايد و در نشأه| خاک و گِل می،ماند و چون مرغان ديگر را که هم،سفر او بودند می،نگرد که آلوده نشده و از خاک به جهان پاک پرواز می،کنند و خود را به آشيان اصلی خود می،رسانند و به نغمات جالب در کنگره| عرش و آشيان قدسی خود مترنّم،اند, از شدّت حسرت و تأسّف دچار عذاب اليم می،شود و هرچه پر و بال می،زند که پرواز کند و خود را به رفيقان عرشی خود برساند نمی،تواند؛ ناچار نعره،ها و ناله،ها سر می،دهد ولی چه می،شود, "و ماظلمناهم ولکن کانوا أنفسهم يظلمون" (آيه 118, سوره| نحل).

جان گشاده سوی بالا بالهاتن زده اندر زمين چنگالها
جان گشاده سوی بالا بالها
و إنی کباز قد تساقط ريشه
تن زده اندر زمين چنگالها
له حسرات کلّما طار طائر

اين نفوس را نه در ملکوت الهی راهی است و نه در عالم جبروت. زيرا جبروت عرصه| سيمرغ بقا است و مگس بينوا را در آن عرصه راه نيست, به قول حافظ شيرازی قُدّس سرّه:

ای مگس عرصه| سيمرغ نه جولانگه توستعِرض خود می،بری و زحمت ما می،داری

از قبل عرض کردم که هر کس ملکوت خاصّ خود را دارد؛ يعنی هر فردی را درجه| کمالی مقرّر است که مخصوص او است. فی،المثل ملکوت گل زيبا جلوه و کمال اوست که با استجماع شرايط وصول به کمال به درجه| ملکوت خود که جلوه و جمال بی،مثال است, می،رسد و غوغايی در باغ و بستان می،اندازد و دل بلبل شيدا را گرفتار عشق خود می،کند و بلبل بينوا در صحن باغ به ياد روی معشوق پرجفا چه نغمه،ها که می،سرايد و چه سرودها که سر می،دهد. اين درجه| کمال همان ملکوت گل است. البتّه "تلک الأمثال نضربها للنّاس" [سوره| عنکبوت, آيه| 43 / حشر, آيه| 21] را نبايد در اين مقام از نظر دور داشت وگرنه عوالم روحانی و معنوی را به هيچ وجه نمی،توان به عوالم مادّی و جسمانی قياس کرد. مولوی فرموده:

آنچه می،گويم بقدر فهم توستمردم اندر حسرت فهم درست

امّا مقام کمال و نشأه| ملکوتِ خار آن است که بوته| خار در رتبه| خار بودن استعداد فطری خود را آشکار کند و خارهای درشت و بی،ملاحظه به وجود آورد؛ هرچه خارهايش برّنده،تر و گزنده،تر, کمالش بيشتر آشکار می،شود و ملکوت آن بوته| خار همين است که خار جفاکار بار دهد و به درجه| کمال رسد. ملکوت خار اين است و ملکوت گُل آن است. در حقيقت و واقع هر دو به کمال خود رسيده،اند و به ملکوت خود وارد شده،اند. "کُلاّ ً نُمِدُّ هؤلاء و هؤلاء" [سوره| اسراء, آيه| 20] در قرآن اشاره به همين موضوع است.

جام می و خون دل هر يک به يکی دادنددر دايره| قسمت اوضاع چنين باشد

وحشی بافقی فرموده:

يکی ميل است با هر ذرّه رقّاصکشد آن ذرّه را تا محفل خاصّ
يکی ميل است با هر ذرّه رقّاص
رساند گلشنی را تا به گلشن
کشد آن ذرّه را تا محفل خاصّ
دواند گلخنی را تا به گلخن
يکی ميل است با هر ذرّه رقّاص
اگر عزّت دهد رو ناز می،کن
کشد آن ذرّه را تا محفل خاصّ
وگرنه چشم حسرت باز می،کن
يکی ميل است با هر ذرّه رقّاص
يکی را کرد شيرين،کار و طنّاز
کشد آن ذرّه را تا محفل خاصّ
که شيرينی تو شيرين ناز کن ناز
يکی ميل است با هر ذرّه رقّاص
يکی را تيشه،ای بر سر فرستاد
کشد آن ذرّه را تا محفل خاصّ
که جان،می،کَن تو فرهادی تو فرهاد

به قول حضرت نعيم:

همه جويندگان راه حقّنددر حقيقت ز ماه تا ماهی

در نشأه| ناسوت که هر يک به طرف کمال و ملکوت خود سير می،کنند و هر دو سالک راه کمالند, در بين دو سالک رقابت،ها, سرزنش،ها, ... خودپسندی،ها به وقوع می،پيوندد. گل به خار طعنه می،زند و خار چهره| گل را می،خراشد. بلبل زاغ را به نظر حقارت می،نگرد و زاغ بلبل را تحقير می،کند؛ زاهد رياکار رند شراب،خوار را طعنه می،زند و رند بی،پروا زاهد را به چيزی نمی،خرد. اينجا است که معرکه به پا می،شود با آن که هر دو سالک سبيل کمالند و متوجّه به ملکوت خود و اگر از عاقبت احوال خبر داشتند, لسان به طعنه و زبان به خودپسندی نمی،گشودند. حُسن عاقبت مجهول است. از کجا همان گُل که در حين سلوک به خار طعنه می،زند, در ضمن طیّ طريق دچار آفتی نشود که او را از سير تکاملی خود باز دارد و از کجا که زاهد سالک در ضمن سلوک مغلوب اهريمن نفس و هوی نگردد که به خاک مذلّتش افکند و از ورود به ملکوتش ممانعت نمايد. وظيفه| سالکان ملکوت آن است که همواره در خوف و رجا باشند و داستان بداء را از ياد نبرند. شاعر فرموده:

غرّه مشو که مرکب مردان مرد رادر تنگنای باديه پی،ها بريده،اند
غرّه مشو که مرکب مردان مرد را
نوميد هم مباش که عشّاق حق،پرست
در تنگنای باديه پی،ها بريده،اند
ناگه به يک کرشمه به منزل رسيده،اند

4-2: بداء و خوف و رجا

بسيار مناسب است که برای تشريح مطلب بداء و خوف و رجاء بيان مبارک حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره را در اينجا برای شما تلاوت کنم. درست دقّت فرماييد تا به يکی از اسرار الهيّه مطّلع شويد. حضرت اعلی جلّ ذکره در کتاب بيان فارسی (باب ثالث از واحد رابع) می،فرمايند, قوله تعالی شأنه العظيم:

"فی ان البداء لله حقّ؛ ملخّص اين باب آن که خداوند عبادت کرده نمی،شود به هيچ چيز مثل بداء. زيرا که بداء اعتراف به قدرت اوست بر ما يشاء. اگر نفسی عبادت کند او را به آنچه در امکان فوق او متصوّر نيست, همين قدر که اعتراف به بداء نمود, اين عبادت اعظم از آنچه کرده می،گردد که اگر بخواهد او را داخل در نار فرمايد مقتدر بوده و هست و لِمَ و بِمَ کسی نتواند گفت در فعل او. زيرا که او عادل است در قضای خود و همچنين برعکس اگر کسی آنچه در امکان متصوّر است متحمّل عصيان او گردد, اگر ناظر به بداء او نگردد, اين عصيان اعظم،تر است نزد او از آنچه کرده و اگر بخواهد او را داخل جنّت فرمايد, که را می،رسد که لم و بم در فعل او گفته؛ زيرا که او بوده محمود در قضای خود و متعالی است بدای خدايی که مقترن شود با بدای خلق او. زيرا که بدای خلق از عجز می،گردد و بدای او از قدرت ..." الی قوله تعالی, "اين بود معنی بدای الهی عزّ و جلّ که عبد در هيچ حال بر سرير رجاء مستقر نگشته اگرچه به آنچه ما يمکن در امکان بوده عروج نموده باشد که نظر به بداء اشرف از آن است که عروج نموده و همچنين اگر به منتهی رتبه| نزول منتهی گردد بر سرير خوف ننشسته و نظر بر بدای خداوند نموده که نظر نکردن اعظم از آن است که منتهی گشته..." الخ

ملاحظه فرموديد که چگونه درباره| خوف و رجا بيان واضح فرمودند و به حقيقت بداء اشاره فرمودند. اگر کسی در تمام عمر به عبادت بگذراند و اوامر و احکام الهی را مو به مو اجرا کند, بايد خوف از بدا داشته باشد و بداند که حق يفعل ما يشاء است و اگر بخواهد در مقابل آن همه عبادت و بندگی او را در نار و عذاب وارد فرمايد, هيچ کس را حق اعتراضی نيست و لهذا بايد با وجود آن همه عبادت همواره در خوف باشد و از بداء الهی, که عين عدل الهی است, انديشه داشته باشد و اين خوف و انديشه از بدای الهی مقامش از همه| آن عبادات که کرده والاتر و بالاتر است, چه اگر عبادات مقرون با خوف از بداء نباشد به قدر ارزنی ارزش ندارد و بالعکس اگر کسی همه| عمر را در عصيان و گناه بگذراند, ولی رجا و اميد به قدرت و بدای الهی داشته باشد, اين عدم توجّه او به رجاء و بدای الهی مقامش از همه گناهانی که کرده عظيم،تر است و گناهی بس بزرگ شمرده می،شود. ولی اگر عاصی ناظر به رجا واميد باشد و معتقد شود که خداوند اگر اراده فرمايد که با آن همه عصيان او را به جنّت وارد کند, هيچ کس را حقّ اعتراضی نيست و کسی نمی،تواند لم و بم بگويد, زيرا حق تعالی عادل در حُکم است, ممکن است اين رجا و اميت او را عاقبت سبب نجات شود. معنی بدا در مقامی همين است که حق درباره| مطيع و عاصی هر طور بخواهد می،تواند رفتار کند. مطيع را می،تواند معذّب سازد به عدل خود و عاصی را به فضل خود بيامرزد.

اين معنی بداء در اين مقام است. پس خوف از بداء برای بنده| مطيع از هر عبادتی بالاتر است و عدم رجای به حقّ تعالی برای هر عاصی از هر معصيتی بزرگتر است و اين که فرموده،اند حُسن عاقبت مجهول است نظر به همين معنی است. زيرا حقّ يفعل ما يشاء است و يحکم ما يريد و کسی را به خواست خداوند حقّ اعتراضی نيست. به قول قاآنی شيرازی:

گَرَم به قهر برانی گَرَم به لطف بخوانیتو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی

در مناجات حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه است به اين مضمون اگر بخوانی و يا برانی و بپذيری و يا آبروی بندگان بريزی, تويی بزرگوار؛ اگر بخوانی هر ذرّه آفتاب شود و اگر برانی هر بزرگوار خوار شود و هر سروری خاک رهگذار؛ و در مناجات صادره از قلم کبريايی نازل, "هر که را بلند کنی از ملک بگذرد و به مقام و رفعناه مکاناً عليّا رسد و هر که را بيندازی از خاک پست،تر بلکه هيچ از او بهتر..." الخ

در لوح عيد صيام, يعنی نوروز, چنين نازل شده, قوله تعالی:

"... لأنّ الأعمال کلّها معلّقة بقبولک و منوطة بأمرک؛ لو تحکم لمن أفطر حکم الصّوم إنّه ممّن صام فی أزل الآزال و لو تحکم لمن صام حکم الإفطار انّه ممّن اغبرّ به ثوب الأمر و بعد عن زلال هذا السّلسال..." الخ [ادعيه محبوب, ص138-139]

خلاصه مضمون اين آيات به فارسی چنين است که ای خداوند اگر يکی از بندگانت در تمام ليالی و ايّام روزه بگيرد و عبادت کند ولی تو عبادت و صيام او را قبول نفرمايی إنّه مِمّن أفطر فی أزل الآزال و اگر کسی روزه نگيرد ولی اراده| تو او را صائم بداند "إنّه ممّن صام فی أزل الآزال...".

در کتاب اقدس فرموده, "... قل روحُ الأعمال هو رضائی و عُلّق کلّ شیء بقبولی..."

از اين بيانات مبارکه بسيار است که البتّه زيارت فرموده‌ايد.■

برای ملاحظه| نصوص مبارکه درباره| بداء به امر و خلق (ج1, ص90) و مائده| آسمانی (ج2, ص48) مراجعه فرماييد. و نيز نگاه کنيد به مقاله| "بداء" در دايرةالمعارف تشيّع (ج3, ص128-135) و کنز الفوايد (ج1, ص227-233)

4-3: عالم لاهوت

مقام الوهيت که از آن تعبير به عالم لاهوت می،شود, مثالش در عالم صغير نفس ناطقه, يعنی روح انسان است که عرفانِ کنه آن ممتنع و مستور است و هيچ کس در عالم نمی،تواند به حقيقت نفس و روح خود پی ببرد و کنه خود را مطّلع شود. با آن که نفس ناطقه| انسانی آيتی از آيات الهيّه است, مع،ذلک عرفانش ممتنع و محال است و فقط از راه آثارش می،شود به وجودش پی برد. پس چگونه انسان می،تواند به عرفان ذات غيب الهی برسد و به کنه ذاتش پی برد؟ مادام که عرفان نفس انسانی محال است, با آن که مخلوقی از مخلوقات حق است, بديهی است که عرفان ذات خالق متعال از عهده| انسان خارج است و از اين جهت فرموده،اند, "مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه" و در حقيقت تعليق به محال است؛ يعنی اگر توانستی خودت را, با آن که مخلوق هستی, بشناسی آنگاه می،توانی خدا را بشناسی. به قول شاعر:

تو که در نفس خود زبون باشیعارف کردگار چون باشی

و از اين مقام تعبير به عالم لاهوت کرده،اند؛ يعنی مقامی که جز جلوه| آثار ذات غيب در آن چيز ديگری نيست و لاهوتِ عالم صغير مقامِ نفس ناطقه است که حکمش بر همه| اعضاء و اجزاء بدن جاری است و تدبير و تصرّفش در اعضاء و اجزاء جسم ظاهر و مشهود است, ولی کُنه و حقيقتش مجهول است و هيچکس عارف به آن نيست. وصول به اين نشأه| الهيّه, پس از حصول فنا به تمام معنی است. ممکن, با وصف امکانی بدان مقامِ تجلّی ذات راه ندارد مگر آن که گرد امکان را برافشاند و از خود به کلّی فانی شود و نيست و نابود گردد و اين نفوس مقدّسه هستند که در لوح صيام درباره| آنها از قلم اعزّ ابهی نازل شده قوله تعالی:

"و إنّک يا إلهی ببدايع قدرتک و سلطنتک و عظمتک انشعبت أسمائهم مِن بحر اسمک و خلقت ذواتهم مِن جوهر حبّک و کينوناتهم مِن ساذج أمرک و ما تعقّب و صلّهم بظهورات الفصل و الإنفصال و ماقدّر لقربهم بُعدٌ و لا لبقائهم زوالٌ إنّهم عبادٌ لم،يزل يحکون عنک و لايزال يطوفون فی حولک و يُهرولون حول حرم لقائک و کعبة وصالک و ماجعلت الفرق يا إلهی بينک و بينهم إلاّ بأنّهم لمّا شهدوا أنوارَ وجهک توجّهوا إليک و سجدوا لجمالک خاشعاً خاضعاً لعظمتک و منقطعاً عمّا سواک..." الخ [تسبيح و تهليل, ص65-66]

در اين آيات تفکّر فرماييد و آنچه در آن از حقايق مستور است پی بريد و الحمدلله ربّ،العالمين. اين بود خلاصه،ای از معانی قلب و ملکوت و جبروت و حيات باقيه و حسد و مراتب آن که از دخول انسان در ملکوت مانع می،شود و به طور خلاصه عرض کردم. چون وقت به پايان رسيده از همه خداحافظی می،کنم.■

درباره| لاهوت در کتاب شرح جامع (ج2, ص453) در شرح بيت مثنوی مولوی (دفتر دوم, بيت 1790) چنين آمده است:

محرم ناسوتِ ما, لاهوت بادآفرين بر دست و بر بازوت باد

اميد که لاهوت, محرم و مصاحب ناسوت باشد؛ زهی بر دست و بازويت ای موسی.

ناسوت, در لغت به معنی انسانی،طبع و مردمی،خو و انسانيّت. از "ناس" که "و" و "ت" آن برای مبالغه است و در اصطلاح حکما و عرفا دنيا وعالم مُلک و يکی از حَضَرات خَمس ر.ک. شرح بيت (2862) دفتر اوّل. و لاهوت در لغت به معنی الهی, از لاه (اسم جلاله| حضرت حقّ که به عقيده| سيبويه, الف و لام بدان در آمده و "الله" شده است) که "و" و "ت" آن برای مبالغه است و در اصطلاح حکما و عرفا, اعلی درجه| مقام الهی و يکی از حَضَرات خَمس ر.ک. شرح بيت (2862) دفتر اوّل. امّا منظور بيت اين است که انشاءالله حقّ تعالی با اسماء و صفات خود در وجود آدمیِ ما تجلّی کند و هستی مجازی ما را بسوزاند و در ذات خود فانی سازد؛ که به اين مرتبه, مقام فنا گويند. به گفته| صوفيان, جميع شطحيات و طامّات در اين مرتبه از عارف سر می،زند.

نيز نگاه کنيد به فرهنگ نوربخش (ج4, ص105-106)

هفته| پنجم

5-1: سرقت زره طعيمه

بعد از تلاوت مناجات, يکی از احبّای الهی فرمود لوح مبارکی به افتخار جناب عندليب لاهيجانی از قلم جمال اقدس کبريايی نازل شده که در مجموعه اقتدارات, در اوّل کتاب [ص5] مسطور است. در اين لوح مبارک در ضمن جواب شبهات سيّد علی اشاره به داستان سرقت زره, که طعمه بدان اقدام کرد, از قلم قدم نازل شده؛ شرح اين واقعه چگونه بوده است؟

ناطق محفل گفت در قرآن مجيد سورةالنّساء آيه| 105 در ضمن آيه،ای فرموده, "و لاتکن للخائنين خصيماً"؛ يعنی ای پيغمبر خدا, طرفداری از اشخاص خائن مفرما.

در تفسير شيخ ابوالفتوح رازی, مفسّر معروف شيعه, در ذيل اين آيه| مبارکه چنين مسطور است:

"... کلبی روايت کرد از ابوصالح از عبدالله عبّاس که گفت: اين آيت در مردی أنصاری آمد نام او طُعَيمَة بن أُبَيرِق که او دِرعی بدزديده بود از همسايه،ای که او را قَتادة بن النُّعمان گفتند؛ و آن درع در انبانی بود که در آن انبان پاره،ای آرد بود, و انبان را سوراخی بود, و آن انبان برگرفت و از خانه| انصاری به خانه| مردی جهود برد که او را زَيدُ بن السُّمَير گفتند؛ و همه| راه که او می،رفت آرد می،ريخت. بامداد که ايشان طلب درع کردند بر جای نبود؛ برخاستند و بر اثر آن آرد که ريخته بود, می،شدند تا به خانه| زَيدُ بن السُّمَير. او را بگرفتند و گفتند: اين دِرع تو دزديدی. گفت: دِرع طُعَيمَة بن أُبَيرِق پيش من به وديعت نهاد, و جماعتی از جهودان گواهی دادند بر آن. آمدند و او را گفتند: اين درع حواله بر تو می،کنند. او سوگند خورد که از آن خبر ندارد. قوم او برخاستند و به شکايت به نزديک رسول آمدند و گفتند: يا رسول،الله! بنی قَتاده را که درعی از خانه| او جهودی دزديده بود و در خانه| او بازيافته،اند او را دست بداشته است و در مردی از آنِ ما آويخته, طُعَيمَة بن أُبَيرِق را خواستند. رسول ـ عليه السّلام ـ ايشان را بخواند و همه را حاضر کرد و آن مُجارّه برفت. رسول ـ عليه السّلام ـ از حُسن ظنّ به مرد مسلمان واز اتّهام او جهود را گمان برد که خود دزديده است و مسلمان مبرّاست. خواست تا با جهودان خصومت کند, خدای تعالی اين آيت فرستاد و رسول را آن حال معلوم کرد..." (روض،الجنان, ج6, ص100-101)

همه احباب از استماع اين واقعه و اطّلاع بر اين مطلب مسرور شدند.■

حضرت بهاءالله درباره| قضيه| طعمه در يکی ديگر از الواح مبارکه چنين می،فرمايند:

"... طعمه يکی از اصحاب آن حضرت بود؛ شبی زرهی سرقت نمود. علی،الصّباح يهود جمع شدند و به اثر و علامت آن پی بردند و بعد از اطّلاع بين يدی حضرت حاضر؛ معلوم است يهود عنود چه کردند. حضرت توقّف فرمودند و نخواستند اين ذنب بر اسلام ثابت شود, چه که سبب تضييع امرالله مابين عباد بود. بغتةً جبرئيل نازل و اين آيه تلاوت نمود, "إنّا أنزلنا إليک الکتاب بالحقّ لتحکم بين النّاس بما أريک،الله و لاتکن للخائنين خصيما" و بعد طعمه اعراض نمود و مفترياتی به حضرت نسبت داده مابين قوم که لايحبّ القلم أن يجری عليها و بعد به ارتداد تمام رجوع به مکّه نمود..." (اقتدارات, ص119)

5-2: عاصم

سائلی ديگر فرمود داستان عاصم را هم در همين لوح عندليب [اقتدارات, ص7-8] ذکر فرموده،اند. ناطق محفل فرمود, آری شرح شهادت عاصم و همراهانش به دست مشرکين مکّه در ناسخ،التّواريخ, مجلّد هجرت, در ضمن وقايع سال چهارم هجری مندرج است و خلاصه،اش در لوح مبارک که فرموديد از قلم حضرت کبريايی جلّ و علا ذکره نازل شده و احتياجی به شرح نيست.

5-3: محمّدعلی اصفهانی

سائلی فرمود که در همين لوح عندليب [اقتدارات, ص14-15] ذکر اصفهانی و ذکر افنان و ذکر سرقت اموال و نام اختر آمده؛ اصل قضيه چه بوده است؟

ناطق محفل فرمود شرح اين واقعه را در مجلّد اوّل محاضرات نوشته،ام و از مرقومه| ابن سمندر نقل کرده،ام. مقصود از اصفهانی آقا محمّدعلی اصفهانی است که از منافقين بود و فتنه،ها کرد. در محاضرات, صفحه 211, مسطور است: "... آقا محمّدعلی به دروغ در هنگام شرکت داشتن با مرحوم عمو (شيخ محمّدعلی نبيل بن نبيل) شهرت داد که چهارصد ليره پول از صندوق مفقود شده و در همان ايّام جناب حاجی ابوالقاسم ناظر اصفهانی به امر مبارک برای رفتن به عشق،آباد وارد اسلامبول شد. محمّدعلی خواست او را با خود همراه کند, لذا از حضور مبارک اجازه خواست که ناظر را امر کنند در اسلامبول بماند؛ اجازه فرمودند. آقا محمّدعلی هر چه خواست ناظر را با خود يار کند, نشد. بالاخره به دسيسه| مخالفين, محمّدعلی اصفهانی جناب ناظر را به سرقت متّهم کرد و به حضور مبارک هم عريضه کرد و به سفارت هم عارض شد و در روزنامه| اختر هم انتشار دادند که در لوح جمال مبارک جلّ جلاله به اين مطالب اشاره شده است..." الخ

پس از اين گفتار ناطق محفل فرمود حال اگر موافق باشيد قدری از کلمات مبارکه| مکنونه را تلاوت کنيد و مانند هفته،های پيش درباره| آن بحث و تدقيق نماييم.

از طرف حاضرين موافقت شد و ناطق محفل فرمود: لازم نيست که همه| فقرات کلمات مکنونه را به تفصيل شرح و بسط داد, زيرا احبّای الهی مقصود را می،دانند و پی می،برند. فقط به بحث و تفصيل درباره| بعضی از فقرات که احتياج به شرح و تفصيل دارد می،پردازيم.

5-4: شرح فقره| هفتم کلمات مکنونه| فارسی

در هفته| سابق به اينجا رسيديم که می،فرمايند, "ای پسر حبّ از تو تا رفرف امتناع قرب و سدره| ارتفاع عشق قدمی فاصله؛ قدم اوّل بردار و قدم ديگر بر عالم قِدَم گذار و در سرادق خُلد وارد شو؛ پس بشنو آنچه از قلمِ عزّ نزول يافت."

مقصود از عالمِ قِدَم (به کسر قاف و فتح دال) عالم الهی است که عالم کمال مطلق است و نقص به هيچ وجه و از هيچ جهت در آن راه ندارد و در مقابلِ آن عالمِ خلق و امکان است که سر به سر نقص و فقر و احتياج است و در رفع نقايص محتاج به کمالات عالم الهی است.

حقّ جلّ جلاله در اين فقره| مبارکه راه رفع نقايص را به اهل امکان نشان داده و می،فرمايد که اين راه خيلی نزديک است و يک قدم بيشتر نيست و اگر اين يک قدم برداشته شود, انسان می،تواند به عوالم الهی پرواز کند و آن يک قدم عبارت است از فنای به تمام معنی از شؤون مختلفه| عالم امکان. به اين معنی که انسان در مقابل حضرت رحمن به،کلّی از خود چشم بپوشد و اراده| خود را در اراده| خداوند به،کلّی محو و نابود سازد. آنچه را که حقّ تعالی فرموده, از دل و جان اطاعت کند و اراده| خود را در مقابل اراده| خدا فانی و نابود سازد و مانند آلتی در دستِ, فی،المثل, نجّار قرار بگيرد. آنچه را انجام می،دهد, همان چيزی باشد که خداوند اراده فرموده و به او دستور داده است و سليقه| شخصی و رأی خصوصی خود را به،کلّی مجال بروز و ظهور ندهد. در چنين وقتی است که انسان قدم اوّل را برداشته و از جهان و جهانيان گذشته و از اراده و هوی و هوس خود چشم پوشيده و تسليم ارادةالله شده است. بنابراين, آنچه انجام بدهد اراده و ميل شخصیِ خود او نيست, بلکه ارادةالله به دست او انجام می،شود و ابداً ناظر به خود و اراده| خود نيست. بديهی است که در چنين حالی آنچه در عالم واقع می،شود, می،توان گفت به اراده| اوست؛ زيرا او از خود اراده ندارد و اراده| اوهمان اراده است که به دست او جاری می،شود و اين است همان قدم اوّل که بايد برداشت و قدم ديگر را در عالم قِدَم گذارد.

البتّه برداشتن قدم اوّل بسيار مشکل است؛ ولی در صورت توکّل بر حق, البتّه موفّق می،شود و طیّ اين مقام همان ورود در عالم و وادی هفتم است و بسا نفوسی که به فرموده| مبارک در يک چشم بر هم زدن هفت وادی را طیّ می،کنند و به سرمنزل مقصود می،رسند. عمده همين يک قدم است؛ يعنی فنای از نفس و صرف،نظر کردن از خود و تسليم ارادةالله شدن و قدم به عالم قِدَم گذاشتن.

در حديث اسلامی وارد شده که حضرت رسول (ص) فرمودند, حضرت موسی عليه،السّلام از خداوند درخواست کرد که مقرّب درگاه شود و به عالم الهی وارد گردد. خداوند به موسی فرمود, "يا موسی ألق نفسک ثمّ تعال"؛ يعنی ای موسی از خود بگذر تا به مقام قرب ما در آيی. آيه| مبارکه که خطاب به موسی در آن نازل شده اشاره به همين مقام است که فرمود, "إخلع نعليک إنّک بالواد المقدّس طوی"؛ يعنی ای موسی حال که می،خواهی وارد مقدّس،ترين وادی بشوی, که وادی هفتم و مقام فنای از نفس و بقاء بالله است, بايد محبّت و توجّه به دنيا و آخرت, همه را فراموش کنی؛ محبّت دنيا را فراموش کن و خدا را برای وصول به نعمت،های دنيا پرستش مکن. زيرا در چنين حالی به فکر منافع خود هستی و به طمع نعمت،های آخرت, از قبيل بهشت و خوف از جهنّم, و حور و قصور نيز خدا را پرستش منما؛ زيرا عابد نفس خود می،شوی نه عابد خدا. پس دنيا و آخرت, همه را بينداز و به ساحت قرب الهی وارد شو. انسان اگر نماز می،خواند بايد برای آن باشد که اراده| خدا را که ادای صلات است انجام دهد نه آن که به فکر نعمت دنيا و آخرت باشد. اگر هر عملی را انجام می،دهد ناظر به نتيجه| عمل نباشد و نفعی برای خود در آن جستجو نکند, بلکه برای آن انجام دهد که خداوند فرموده و در حقيقت فرمايش حق به ،واسطه| او در عالم انجام می،گيرد. جمال قدم جلّ جلاله در لوحی می،فرمايند, قوله تعالی::

"ثمّ إعلَم بأنّ نُصِبَ بينَنا و بين العباد سُلّمٌ و لَهُ ثلاث درجاتٍ: الأولی تذکّر بالدّنيا و زُخرفِها و الثّانيّة بالآخرة و ما قُدّرَ فيها و الثّالثة تذکّر بالأسماء و ملکوتها و مَن جازَ عن هذهِ المقامات يَصِلُ إلی مليکِ الأسماء و الصّفات أقربُ مِن حين..." [مائده| آسمانی, ج8, ص120-121].

جمله| "أقربُ مِن حين" همان بيان مبارک است که فرمود, "قدمی فاصله؛ قدم اوّل بردار...". امّا جملات "رفرف امتناع قرب و سدره| ارتفاع عشق..." تعبيراتی است در عالم الفاظ از آن مقام معنوی و عالم روحانی؛ يعنی عوالمی که از تصوّر انسان در اين جهان بيرون است. کلمات هرگز نمی،تواند که حقيقت آن مقام را برای انسان آشکار کند, مگر آن که کسی به آن مقام برسد و پس از وصول, معانی حقيقيه| کلمات مزبوره را فهم تواند کرد.

جمله| "در سرادق خُلد وارد شو" نيز اشاره به همان مقام اعزّ اعلی است که به تعبيرات متعدّده از آن ياد فرموده،اند. انسان که به،کلّی از خود بگذرد و از اراده| خود صرف،نظر نمايد, می،تواند در سرادق خُلد وارد شود و بشنود و بفهمد آنچه را که حقّ جلّ جلاله به لسان مظهر مقدّس خود فرموده است و به حقيقت آن برسد.

جمله| "پسر حبّ" اشاره به آن است که علّت آفرينش کائنات حبّ است و شرح آن را در لوحی فرموده،اند؛ و نيز اشاره به حديث "أحببتُ أن اُعرف فخلقتُ الخلق" است که محبّت الهی به ممکنات که در حضرت علم بودند, سبب شد که آنان را از رتبه| وجود علمی به وجود عينی و خارجی فائز فرمايد تا آنچه در آنها بالقوّه مستور است, بالفعل ظاهر و آشکار شود و اين به صِرفِ جود و کَرَمِ حقّ تعالی است:

من نکردم خلق تا سودی کنمبلکه تا بر بندگان جودی کنم

5-5: شرح فقره| هشتم کلمات مکنونه| فارسی

در فقره| بعد هم تأکيد در همين معنی است که انسان سعی کند تا به عوالم الهی در آيد و اوّل اين فقره اين است که فرمود, "ای پسر عزّ در سبيل قدس چالاک شو..." و معنی و مقصود واضح است تا می،رسد به جمله| "آهنگ ساحت لولاک نما."

مقصود از "ساحت لولاک" همان مقام قرب است و در حديث معراج روايت شده که خداوند در ليله| معراج به حضرت رسول،الله فرمود, "لولاکَ لمّا خلقتُ الأفلاک"؛ اگر تو نبودی من زمين و آسمان را خلق نمی،کردم و اين رتبه عالی،ترين مقام ارتقای انسان است به حضرت يزدان و اين تعبير از نهايت درجه| محبّت است؛ چنانچه عاشقی به معشوق خود می،گويد که من همه| دنيا را برای خاطر تو می،خواهم. حضرت ربّ،العزّه هم نهايت لطف و محبّت خود را نسبت به خيرالمرسلين بدين گونه اظهار فرموده و در جمله| قبل از آن فرموده, "أنت الحبيب و أنا المحبوب لولاک لمّا خلقت الأفلاک". اين حديث بسيار مفصّل است و حضرت سيّد رشتی عليه الرّحمه در شرح خطبه| طتنجيه اين حديث را بتمامه نقل فرموده است و در بعضی نسخه،ها چنين آمده که, "أنت الحبيب و أنت المحبوب لو لاک لمّا خلقت الأفلاک". جمله،های بعد از اين جمله بسيار واضح و در نهايت فصاحت و بلاغت مبيّن مقصود است.

5-6: شرح فقره| نوزدهم کلمات مکنونه| فارسی

حال می،رسيم به اين جمله از بيان مبارک که فرموده است, "ای دوستانِ من آيا فراموش کرده،ايد آن صبح صادق روشنی را که در ظلّ شجره| انيسا که در فردوس اعظم غرس شده جميع در آن فضای قدس مبارک نزد من حاضر بوديد و به سه کلمه| طيّبه تکلّم فرمودم ... و آن کلمات اين بود..."

مقصود از شجره| انيسا در مقامی هيکل مقدّس مظهر ظهور و جمال کبريا است و در مقامی مقصود شجره| عهد و ميثاق است.

در لوح اخوی ابن ابهر از کلک ميثاق جلّ ثنائه چنين نازل شده, قوله الأحلی: "امّا شجرة أنيسا هو الهيکل الکريم و سدرةالمنتهی و شجرة الحياة و الزّيتونة الّتی لا شرقيّة و لا غربية يکاد زيتها يضئ ولو لم،تمسسه نار". و در لوح بهرام جيوه خرّمشاهی می،فرمايند, قوله الأحلی:

"امّا مراد از آن عبارت فقره| کلمات مکنونه, يعنی صبح صادق روشن, فجر ظهور است که حضرت اعلی تجلّی فرمودند و مراد از شجره| مبارکه جمال قدم است و مراد از آن فضا, فضای دل و جان است و حضور خلق عبارت از حضور روحانی است نه حضور جسمانی و ندای الهی در فضای دل و جان بلند شد و چون خلق هشيار نشدند, لذا مدهوش گشتند".

و حضرت ولیّ امرالله در لوح جناب علی ذوقی طهرانی می،فرمايند که مقصود از شجره| انيسا شجره| حيات و در مقامی شجره| عهد و ميثاق الهی است.

باری در کلمات مکنونه, پس از آنچه گفتيم, می،رسيم به اين بيان مبارک که می،فرمايند, "در سطر هشتم از اسطر قدس, که در لوح پنجم از فردوس است, می،فرمايد..." و نيز می،رسيم به بيان مبارک که می،فرمايند, "در سطر سوم از اسطر قدس که در لوح ياقوتی از قلم خفی ثبت شده...". در شرح و توضيح اين فقرات, حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه می،فرمايند, قوله الأحلی:

"... اين الواح ملکوت است که از قلم اعلی در لوح محفوظ مرقوم است. چنين الواحی از عالم ملکوت در عالم ناسوت نازل نگشته, بلکه در خزائن غيبيّه محفوظ و مصون است. اگر وقتی نفسی چنين الواحی ابراز نمايد و نسبتش به حق دهد که اين لوح ياقوت است يا لوح پنجم از فردوس است, اصل ندارد." انتهی

بقيه مطالب راجع به فقرات کلمات مکنونه| فارسی را در هفته| آينده به خواست خداوند به عرض شما احبّای باوفای الهی خواهم رسانيد, انشاءالله.

5-7: اعرج

سائلی فرمود در کتاب اقتدارات (صفحه59), در ضمن لوح مبارک, کلمه| "اعرج" آمده است. مقصود از اعرج کيست؟

ناطق محفل فرمود در اين صفحه نام عدّه،ای ذکر شده است: مقصود از "يحيی" همان يحيی ازل است و "سيّد محمّد" همان دجّال اصفهانی است و "هادی" حاجی ميرزا هادی دولت،آبادی است که خود را وصیّ يحيی ازل می،دانست و نام پسرش را يحيی گذاشت که همان حاجی ميرزا يحيی دولت،آبادی است که سرّاً مدّعی وصايت يحيی ازل بود و فرزند ذکور نداشت و لذا به پيروان خود اعلان کرد که امرالله تا سيصد سال ديگر تعطيل است و دوره| وصايت ختم شد و پس از سيصد سال ملک،البيان ظاهر می،شود و شريعت بيان را ترويج خواهد کرد و به اهل بيان گفت که تا آن زمان همه| شما بايد در ضمن هر ملّت و امّتی که هستيد تظاهر کنيد که هم،عقيده| آنها هستيد.

باري, اين سخن را از آن جهت گفت که فرزند ذکور نداشت تا او را وصیّ خود قرار دهد. پدرش حاجی ميرزا هادی دولت،آبادی از طرف يحيی ازل ملقّب به حضرت ودود بود که از حيث عدد حروف با عدد اسم هادی مطابق است. اين مرد در اصفهان در محضر آقانجفی اصفهانی بالای منبر حضرت اعلی و يحيی و سايرين را لعنت کرد و خود را مسلمان معرفی نمود از ترس اين که مبادا آسيبی به او برسد. و امّا مقصود از "اعرج" ملاّ محمّدجعفر نراقی ازلی است که دشمن لدود جمال قدم بود و کتابی در ردّ امر مبارک نوشت و چون در حين راه رفتن اندکی می،لنگيد به اعرج معروف شد.■

و نيز نگاه کنيد به مطالب مندرج در ذيل فقره| دوم در هفته| هفدهم.

5-8: نصرالله کاشانی

سائل فرمود در صفحه| 53 کتاب اقتدارات فرموده،اند که, "فلان هم به اين اسم اعظم..." مقصود چيست؟

ناطق محفل فرمود: پيروان يحيی برای آن که شُبهه،ای ايجاد کنند, آقا نصرالله کاشی را به اسم "بهاءالله" می،ناميدند و می،گفتند اگر اسم بهاءالله دليل است که کسی من يظهره،الله باشد, پس بايد ميرزا نصرالله هم من يظهره،الله باشد و نيز درکتاب نقطةالکاف صريحاً يحيی ازل را مَن يظهره،الله ناميده است و می،گويد موعود بيان ظاهر شده که همان يحيی باشد, با اين که اين موضوع با موضوع مستغاث که خودشان می،گويند تاريخ ظهور من يظهره،الله است, نقيض و مخالف است؛ چه اگر به قول ايشان قرار باشد مَن يظهره،الله بعد از دو هزار سال ديگر ظاهر شود, چگونه يحيی ازل می،تواند مَن يظهره،الله باشد. باری از اين گونه سخنان بسيار گفته،اند و جمال کبريا در اين لوح که ذکر فرموديد, اشاره به اين سخنان اهل بيان فرموده،اند. برای تفصيل و اطّلاع از اين سخنان به کتاب "هشت بهشت" شيخ احمد روحی کرمانی مراجعه فرماييد.

5-9: محمّدعلی اصفهانی و رضاقلی تفرشی

همان سائل فرمود که در صفحه 126 [کتاب اقتدارات] ذکر شده که دو نفس خبيث طرد شدند؛ اينها چه کسانی بودند؟

ناطق فرمود: يکی محمّدعلی اصفهانی است که مردی خبيث بود و شراب می،خورد و ديگری ميرزا رضاقلی تفريشی بود که جمال قدم هر دو را طرد فرمودند و از امرالله اخراج فرمودند و آنها به دسائس مشغول شدند و فتنه،ها برپا کردند و بالاخره هر دو به جزای عمل خود رسيدند.

5-10: ميرزا علی،اکبر دهجی

سائل قبل فرمود در صفحه 127 همين کتاب اقتدارات در سطر هشتم نام علی قبل اکبر ذکر شده؛ اين شخص کيست؟

ناطق فرمود مقصود ميرزا علی،اکبر دهجی برادرزاده| سيّد مهدی دهجی است. اين لوح هم که فرموديد اصلاً خطاب به سيّد مهدی مزبور است. سيّد مهدی بعد از صعود جمال قدم جلّ جلاله يکی از صبايای مرکز ميثاق را برای پسر خود خواستگاری کرد و چون مقصود او حاصل نشد, اعراض کرد و به ناقضين پيوست و ردّيّه بر مرکز ميثاق جلّ ثنائه نوشت و فتنه،ها کرد و فسادها راه انداخت و عاقبت به خاسرين پيوست.

در اينجا محفل خاتمه يافت و احبّاء تشريف بردند.

هفته ششم

6-1: مناجات حضرت ربّ اعلی

بعد از انعقاد محفل يکی از ياران اين مناجات را تلاوت فرمود که از آثار حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره است, قوله تعالی:

"بسم،الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله الّذی أنشأ ما فی السّموات و الأرض ثمّ الّذين آمنوا بالله و آياته إلی الله يحشرون..."■

اين مناجات در محاضرات (ص671-672) به طبع رسيده است.

6-2: لوح سيّد مهدی دهجی

پس از مناجات يکی از حاضرين فرمود جناب آقا ميرزا اردشير جمشيد هزاری که از احبّای قديم و باوفا و ثابت بر عهد است, در يادداشت،های خود مطلبی نوشته که با اجازه| شما می،خوانم. اين است يادداشت جناب اردشير جمشيد هزاری:

"مکتوب جناب ميرزا محمود زرقانی: صبح 12 ماه آپريل 1913, قبل از آفتاب و آمد و شد نفوس, کتابی در دست مبارک [حضرت عبدالبهاء] بود؛ ملاحظه می،نمودند و می،فرمودند ديروز اين کتاب را که مجموعه،ای از الواح جمال مبارک است در کتابخانه| پروفسور اکناز کلدزئر ديدم و همراه آوردم. ببينيد نوشته "المجموع الأوّل من رسائل الشّيخ البابی بهاءالله و قد أعتنی بتصحيحه و طبعه العبد المفتقر إلی رحمة ربّه بارون ويکتور روزن طبع فی مدينة سنقط بطرزبورغ المحروسة بمطبعة دارالعلوم سنة 1908 المسيحيّة" به خطّ روسی نوشته که اين کتاب در همه| کتابخانه،های دول محفوظ خواهد ماند. الواح مندرج در اين مجموعه از الواح اوايل امر است. از جمله الواحی که در اين کتاب ديدم لوحی به اسم سيّد مهدی دهجی است که جميع حالات او را از اين لوح مبارک می،توانيد بفهميد تا ببينيد که هيچ چيز در ساحت اقدس پوشيده نبوده؛ از اوّل تا آخر تلاوت فرمودند. بعد فانی دانی حسب،الأمر استنساخ نمود. اينک لفّاً ارسال می،دارد که آن دوستان با مقدّمه| صفحه| اوّل کتاب مذکور عين عبارات عربی طبع و نشر نموده در بين احبّاء, علی،الخصوص دوستان يزد و دهج و کرمان, انتشار دهند:

هوالعزيز البديع

ای مهدی الواح قدس منير به تو انزال و ارسال فرمودم که شايد به انوارش مستضئ شده و جميع ناس را به آن ضيآء منير و منوّر سازی لعلّ کدورات عالمِ طين و اشارات هياکل اهل سجّين از قلوب اهل علّيّين محو شده به شعشعات انوار قدس آفتاب معانی متقابل شوند و اشراقات بديعش مستضئ گردند. ولکن مع اين فضل عظمی و فيض کبری به فيضان نيامدی که گويا رشحی هم از تو ظاهر نيامد و بعد الواح مشتعله| ناريّه که در سدره| هر حروفِ آن ندآء إنّی أنا الله مستور بود مرسول داشتم که شايد آن نغمات خوش سبحانی و تغرّدات عزّ رحمانی به سروش آيی و رطوبت خمودت و تَریِ جمودت به حرارت آن به جوش آيد و از جان بخروشی؛ خروشيدنی که سکّان ملکوت اعلی و اراضی انشاء به خروش آيند و از ناله| مشتاقانه| تو به وصال محبوب شتابند. از آن هم ثمری نديديم و اثری نشنيديم و در جميع اين مراتب, قسم به جمال ذوالجلال که مقصودی جز عروج انفس محتجبه به معارج قدس الهيّه نبوده و نخواهد بود. متحيّرم که چگونه اين نفحات قدس صمدانی و تروّحات عزّ رحمانی اثر ننموده و آثاری اظهار نداشته, پس حال مجدّداً اين ورقه| قدس منيعه که به اشارات عزّ لاحدّيّه مزيّن گشته ارسال داشتم که شايد در اين مرتبه| اُخری آنچه در اولی از تو ترک شده تدارک نمايی.

ای مهدی با نفس ثقيل و جسد کسيل به سمآء عزّ قدس نبيل صعود ممکن است و به جناح مکسور در هوای عزّ غفور طيران ممکن نه. پس آنچه حمل نموده و سبب کسالت نفست شده به قوّت ربّانی از خود خلع کن که شايد بعد از خفّت کبری به ساحت عزّ اعلی و ميادين قدس ابهی وارد شوی.

ای مهدی هر امری را دليل بايد و هر دعوی را اثری شايد؛ آثار منقطعين تقرّب به ديار ربّ مبين بوده و نشان عاشق مجذوب توجّه به مقاعد قدس بی،نشان خواهد بود و مقصود از اين تقرّب طیّ سبيل به قدم،های عليل نبوده بلکه آن تقرّبی که لم،يزل و لايزال مقدّس از جهات بوده مقصود بوده و خواهد بود. اگرچه هر چشمی لايق نه که به جمال ذوالجلال افتد, بلکه جميع ممنوع شده چه که سلطان قدم از کيد خادعين و مکر ماکرين جمال مبين را مستور فرموده به شأنی که احدی را شرف لقا مرزوق نه و کأس قرب مشروب نه إلاّ مَن شآء ربُّک.

ولکن تو ای مهدی نصايح بديعم را به گوش جان بشنو و به کمال جِدّ عامل شو؛ چه که سحاب فيض رحمتم از تو ممنوع نبوده و رشحات طمطام عنايتم مقطوع نه. إيّاک إيّاک که مبادا به نفحات اولوالبغضاء از نفحات عزّ بقايم خود را محروم نمايي؛ إيّاک إيّاک که خود را از يَدِ بيَدِهِ ملکوتُ کلّ شئ و ظهور تربيت آن که تربيت کلّ اشيا و ظهورشان بنسبتهم إليَه بوده محجوب سازی. در سايه| فضل عزّ تقديس ساکن شو و در ظلّ تربيت جمال تفريد وارد؛ ملاحظه در نُواة کن که اگر او را دست تربيت عباد به اراضی طيّبه| مبارکه زرع نمايد, عنقريب شجری ظاهر شود و به رطب،های بديعه| منيعه ظاهر و مشهود گردد و حال اگر به ديده| لاآخر ملاحظه نمايی, اين شجر و اثمار او را إلی آخرِ الّذی لا آخر له مشاهده کنی؛ چه که از يک نُواة مذکور صدهزار رطب مشهود آمد. حال که صدهزار نُواة ظاهر گشته, چگونه با انتها رسد ثمرات آن؟ حال اگر آن نُواة اوّل به ارض غيرمستعدّه| جُرُزَه مطروح می،شد, جميع اين ثمرات و اشجار و افنان و اغصان از او به عالم ظهور جلوه نمی،نمود.

پس ای مهدی حبّه| وجودت را به تصرّفِ يدِ غالبه| مقتدره| الهی واگذار تا او را در ارض مبارکه| قدسيّه| رضوان خود زرع نمايد تا افنان باقيه و اغصان ابديّه و ثمرات غيرمنقطعه از او ظاهر شود؛ ولکن به ديده| دقيق و بصر رقيق ملاحظه نما که اگر رطب مزروع شود, به ثمر نيايد؛ چه که از لباس خود عاری نگشته و منزّه از ما يتعلّقُ بالدّنيا نشده وامّا چون نُواة برهنه و مجرّد به تراب ارض ربّ،الأرباب راجع شد, لذا به اين شرافت،های کبری و اثمار لايحصی مرزوق شد.

پس ای مهدی برهنه به ساحت قدس احديّه قدم گذار و از دون او پاک شده به مقام عزّ صمديّه وارد شو؛ اين است نصيحت ربّ رحيم عبد خود را.

ای مهدی قل الله ثمّ ذرهم فی خوضهم يلعبون؛ آخر از جان يک نفس انقطاعی رايگان به يمن جانان فرست و يک آه حزين از دل غمين, مجرّد از تعلّق به اشيا, به رضوان ربّ،العالمين مرسول دار. تا به کی مشغول به اين و آنی و به گفته| أنفس مکدّره هراسان؟ قسم به خدا که قاصدينِ کويم به قدم اطمينان به مقاعد رحمن شتابند؛ وجود را از آلايش حدود و اشارات محدود پاک و مقدّس کن و به آسايش تمام به خِيام ربّ،الأنام وارد شو.

ای مهدی در السن و افواه عوام اين کلمه جاری است که مرگ يک بار و شيون يک بار؛ يک بار بمير و زندگی از سر گير. از قضايای الهی محزون مباش و از تقديرات مقدّره| او مهموم مشو. قسم به جمالم که سهام قضای محبوب احبّ از کلّ مطلوب بوده و خواهد بود؛ زهر بلايايش در کام محبّ صادق احلی از هر حُلوی بوده و خواهد بود. پس, از صدمات وارده و رزايای نازله مضطرب مشو و مهموم مباش که بعدِ هر ظلمتِ ليلی, اشراق فجر منير از پی بوده؛ قدم همّت بر صراط مستقيم مستقيم کن به قسمی که جميع عالم از استقامت مستقيم شوند و به يقين آيند. اين وصيّت پروردگارِ تو, اگر هستی از شنوندگان. در تسلّی خاطرت ابتلايم را به نظر آر که از اوّل لا اوّل إلی آخر لا آخر بر احدی چنين بلايا وارد نشده و نخواهد شد و به قسمی مظلوميّتم ظاهر و هويدا گشت که مظلوميّت هر مظلومی از قلب محو شده و در جميع اوان و احيان ظلم ظالمين بر اين جمال مبين بوده؛ ولکن ستر می،نمودم تا آن که امر به مقامی منجر شد که جوهر ظلم عَلَم مظلوميّت برافراشت و به مکر تمام برخاست که شايد بدين جهت ناس را از مواقع عزّ اجلال و مصادر قدس لايزال محروم نمايد. آنقدر بر آن جناب معلوم بوده که احدی بر اصل امر و ارتقای آن اطّلاع نداشته و نخواهد داشت و هر نفسی دعوی نمايد کذّبَ بربّ البهآء و کان من الکاذبين فی ألواح القدس مذکوراً.

يک سخن ذکر می،نمايم تا در آن تفکّر نمايی و بر مظلوميّتم چون سحاب نيسانی و غمام قدس رحمانی از ديده دموع حسرت بباری. پس تفکّر نما, چگونه است حالت سلطان مقتدری که چند قبضه از طين به دست رحمت خود اخذ نمايد و به مآء عنايت عجين فرموده نفخ روح فرمايد و بعد به نعمآء مکرمت و سلسبيل رحمت تربيت فرمايد تا به مقامی رسد که اسامی،شان در کلّ بلاد مذکور و ذکرشان در جميع ديار مشهور آيد و بعد نفحات غرور به وزيدن آيد و بادهای کبر مهتزّ گردد تا به مقامی رسد که نفوس خود را از خِلَع مقصود عاری سازند و به اين اکتفا ننموده به جمال مقصود اعتراض کنند و از برهان او اعراض نمايند. حال مشاهده نما که چه،قدر بلايا و محن بر آن سلطان سِرّ و عَلَن وارد شده. قسم به جمال ذوالجلال که آنچه بر اين جمال وارد شد, اعظم از اين است به صدهزار رتبه, ولکنّ النّاسَ هُم لايشعرون. بلکه به اين مقامات اکتفا ننموده در صدد قطع سدره| احديّه افتاده،اند و به شأنی در اين امر شنيع جهد نموده،اند که ذکر آن از لسان و قلم خارج شده ولکن الله دمّرهم بما مکروا و يدمّرهم بما هم يمکرون. حال کلّ اشيا در نوحه و ندبه مشغولند و هُم علی مقاعدهم يفرحون. اين است شأن اين گروه و ديگر آن که انکار به مقامی رسيده که قصد آن دارند که سدّی شوند مابين جمال يزدان و اهل امکان, چنانچه الواح شرکيّه و هياکل بغضائيّه در کلّ بلاد ارسال داشته،اند و جميع عباد را از شطر رحمن و نفس سبحان منع نموده،اند. کذلک أحصينا أعمالَهم و اذکرناهم فی اللّوح ذکراً مِن لدنّا للذّاکرين و الحمدُ لنفسی الرّحمن الرّحيم.■

کتابی که به اهتمام بارون ويکتور روزن تحت عنوان "المجموع الأوّل مِن رسائل الشّيخ البابی بهاءالله" در سنت پطرزبورگ به سال 1908 ميلادی انتشار يافته حاوی 185 صفحه است و لوح فوق در صفحات 134-137 آن به طبع رسيده است.

برای مطالعه| شرح احوال و خدمات جناب اردشير هزاری به مجلّه| عندليب, شماره 70 (بهار 1999م), ص40-43 مراجعه فرماييد. و نيز نگاه کنيد به مندرجات هفته شانزدهم, فقره| دوم.

شرحی از احوال ويکتور روزن در پژوهشنامه, سال اوّل, شماره2, ص33 به طبع رسيده و شرح احوال سيّد مهدی دهجی در رحيق مختوم (ج1, ص755-757) و ظهورالحقّ (ج8, ص900) مندرج است.

6-3: شرح فقره سی،وهفتم کلمات مکنونه فارسی

ناطق محفل فرمود حال خوب است قدری در بوستان روح،بخش کلمات مبارکه| مکنونه سير و تفرّج بنماييم و از روائح معطّره| شکوفه،ها و گلهای معطّر بديع،الألوان آن روضه| باقيه مشام دل و جان را زنده سازيم. هفته،های قبل درباره| قسمتی از فقرات کلمات مکنونه سخن گفتيم تا رسيديم به اينجا که می،فرمايد قوله الأحلی:

"در سطر اوّل لوح مذکور و مسطور است و در سرادق حفظ،الله مستور؛ ای بنده| من مُلک بی،زوال را به انزالی از دست منه و شاهنشهی فردوس را به شهوتی از دست مده. اين است کوثر حيوان که از مَعين قلم رحمن جاری گشته؛ طوبی للشّاربين."

البته قرار بود فقراتی را مورد بحث قرار دهيم که محتاج به شرح و بسط در اطراف آن باشيم. فقرات سابقه محتاج شرح نيست, ولی در تفسير و تبيين اين فقره| مبارکه حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه, در لوح شيراز ـ مؤيّد, می،فرمايند قوله الأحلی:

"و امّا ما سئلت مِنَ اللّؤلؤ المصون فی الکلم المکنون مخاطباً إلی همجٍ رعاع إيّاک أن تحرمَ نفسک ملکاً لايزال بسبب الإنزال أی لاتحرم نفسَک من المواهب الإلهيّة و المنح الرّحمانيّة و العطاء الموفور و الجزاء المشکور بسبب إتّباع الشّهوات النّفسانيّة و اللّذائذ الجسمانيّة و الأحلام الشّيطانيّة فالإنزال کناية عن إتّباع الشّهوات و ارتکاب الخطئيات مِن أیّ نوعٍ کان و لله الآيات البيّنات." [مکاتيب, ج1, ص398-399]

بيان مبارک در نهايت وضوح است و خلاصه آن که جمال قدم جلّ ذکره اهل دنيا و طالبان شهوات را مخاطب قرار داده و می،فرمايند که به واسطه| اتّباع هر گونه هوی و هوس و پيروی از هر گونه شهوت و اميال نفسانی مقام عظيمی را که در ملکوت الهيّه برای شماها مقرّر و مقدّر شده است از دست مدهيد و مُلک لايزال را به إنزالی از دست ندهيد. مقصود از کلمه| انزال به فرموده| مرکز ميثاق جلّ ثنائه پيروی از شهوات و دلبستگی به شؤون فانيّه| دنيويّه و اتّباع از لذّات جسمانيّه و اوهام شيطانيّه است.■

جمال قدم در فقره| سی و هشتم کلمات مکنونه می،فرمايند:

"قفس بشکن و چون همای عشق در هواء قدس پرواز کن و از نفس بگذر و با نفس رحمانی در فضای قدس ربّانی بيارام." حضرت عبدالبهاء در شرح اين فقره در يکی از الواح مبارکه چنين می،فرمايند:

"و أمّا معنَی الکَلِماتِ المکنونَة الدّالّ علی أنّ الإنسان يَترُکُ نفسَه؛ المرادُ إنّه يترک شَهَواتِهِ النّفسانيّةَ و حاسيّاتِهِ البشريّةَ و أغراضَهُ الشّخصيَّةَ و يَطلُبُ النّفحاتِ الرّوحانيّةَ و الإنجذاباتِ الوِجدانيّةَ و يستغرِقُ فی بحرِ الفداءِ منجذباً إلی الجمالِ الأبهی..." (مِن مکاتيب عبدالبهاء, ج1, ص134)

و نيز نگاه کنيد به ذيل مطالب هفته ششم, فقره| هشتم.

6-4: شرح فقره| چهل،و،هشتم کلمات مکنونه فارسی

بعد می،رسيم به اين بيان مبارک که می،فرمايند قوله تعالی:

"در سطر سوم از اسطر قدس که در لوح ياقوتی از قلم خفی ثبت شده اين است, ای برادران با يکديگر مدارا نماييد..." الخ

بيان مبارک حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در هفته| قبل ذکر که فرمودند قوله،الأحلی: "اين الواح ملکوت است که از قلم اعلی در لوح محفوظ مرقوم است. چنين الواحی از عالم ملکوت در عالم ناسوت نازل نگشته, بلکه در خزائن غيبيّه محفوظ و مصون است. اگر وقتی نفسی چنين الواحی ابراز نمايد و نسبتش به حق دهد که اين لوح ياقوتی است يا لوح پنجم از فردوس است, اصل ندارد." انتهی

6-5: شرح فقره| پنجاه و هفتم کلمات مکنونه فارسی

درباره| بيان مبارکه در کلمات مکنونه, "زنهار با اشرار الفت مگير..." حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در لوحی می،فرمايند, قوله الأحلی:

"... نفوسی که تصديق نموده،اند و به هدايت پرداخته،اند و حال به کلّی به پريشانی فکر مبتلا شده،اند, سبب اين است که اين اشخاص با نفوس غافله معاشر گشته،اند و مخالف نصّ صريح الهی نموده با اشرار الفت گرفته و مؤانست جستند. اين است که می،فرمايد مجالست اشرار نور جان را به نار حسبان تبديل نمايد. زيرا ممکن نيست که شخص سالمی با شخص مسلولی و يا مجذومی الفت نمايد و علّت سرايت نکند. امروز جمعی بی،خردان که مانند حيوان اسير عالم طبيعتند و از جهان الهی خبری ندارند, با هر نفسی الفت کنند, القاء شبهات نمايند. کم،کم اين سمّ مهلک در نفوس مستمعين تأثير کند؛ زيرا غافلينِ اين ايّام را ميزانِ ادراک حسّ است و ميزانِ حسّ ناقص؛ و در سفر اروپا در لندره در مدرسه| عاليه| اکسفورد, که اعظم دارالفنون عالم است, در مقابل صد و هفتاد و پنج فيلسوف ادلّه| قاطعه اقامه شد که ميزانِ حسّ ناقص است و البتّه در جرائد خوانده،ايد..." [ياران پارسی, ص134]

6-6: شرح فقره| شصت،و،سوم کلمات مکنونه فارسی

در فقره| بعدی کلمات مکنونه می،فرمايند, "در الواح زبرجدی از قلم جلی جميع اعمال شما ثبت گشته". لوح زبرجدی نيز از الواح ملکوت است و چنين لوحی به اين اسم در ضمن الواح نازله از قلم کبريايی موجود نيست. در سفرنامه| امريکا (ص152) چنين مسطور است:

"... از جمله مطالبی که احباب سؤال کردند معنی الواح زبرجدی در کلمات مکنونه بود. فرمودند مراد لوحی از الواح مبارک است و کنايه از اين که الواح الهيّه را بايد بر سنگ،های گرانبها نقش نمود..."

6-7: شرح فقره| شصت،و،،نهم کلمات مکنونه فارسی

بعد می،رسيم به اين نکته که در بيان مبارک در کلمات مکنونه نازل شده, قوله تعالی:

"عنقريب صرّافان وجود در پيشگاه حضور معبود جز تقوای خالص نپذيرند و غير عمل پاک قبول ننمايند..."

ببينيم مقصود از "صرّافان وجود" و مقصود حضرت کبريايی در اين بيان مبارک چيست. حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه می،فرمايند, قوله الأحلی:

"ای بنده| جمال ابهی سؤال از آيه| مبارکه نموده بودی که می،فرمايند, «عنقريب صرّافان وجود در پيشگاه حضور معبود جز تقوای خالص نپذيرند و غير عمل پاک قبول ننمايند». معنی اين آيه| مبارکه مفصّل, فرصت نه؛ مختصر بيان می،شود و آن اين است که ماعدای تقوی و عمل پاک در درگاه احديّت مقبول نه. شجر بی،ثمر در نزد باغبان احديّت پسنديده نيست. ايمان مانند شجر و تقوی و عمل پاک به مثابه| ثمر است. اليوم اعظم تقوای الهی ثبوت بر عهد و پيمان است و عمل پاک يعنی رفتار و کردار و گفتار بهائيان حقيقی که مطابق وصايا و نصايح الهی است." انتهی (مکاتيب, ج2, ص305)

6-8: شرح فقره| هفتاد،و،يکم کلمات مکنونه فارسی

بعد می،رسيم به اين بيان مبارک در کلمات مکنونه که می،فرمايند, قوله تعالی: "ای دوستان من ياد آوريد آن عهدی را که در جبل فاران که در بقعه| مبارکه| زمان واقع شده با من نموده،ايد..." الخ

حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در اين باره می،فرمايند, قوله،الأحلی: "اين عهد و ميثاق است که جمال مبارک در ارض مقدّس به قلم اعلی در ظلّ شجره| انيسا گرفته،اند و بعد از صعود اعلان شد."

"بقعه| زمان" (با زای منقوطه) به معنی محلّ تجلّی الهی در اراضی مقدّسه است و "فاران" عبارت از جلوه،گاه و محلّ تجلّی حضرت يزدان است.

در دعای سمات که علمای شيعه از حضرت امام محمّد باقر (ع) روايت کرده،اند, چنين آمده که امام در ضمن دعا می،فرمايد, قوله عليه السّلام: "باسمک العظيم الأعظم ... و بمجدک الّذی تجلّيت به لموسی(ع)کليمک فی طور سينا و لإبراهيم(ع) خليلک من قبل فی مسجد الخيف ... و بمجدک الّذی ظهر لموسی بن عمران(ع) علی قبّة الرّمان (بقعة الرّمان)..." الخ

ملاحظه می،فرماييد که امام(ع) بقعةالرّمان يا قبّةالرّمان را مقابل طور سينا قرار داده که محلّ تجلّی ذات اقدس پروردگار است و در بعضی نسخه،ها بقعه| زمان ذکر شده که با زای معجمه است. حضرت ولیّ امرالله در ترجمه| انگليسی کلمات مکنونه درباره| بقعه| زمان شرحی فرموده و آن را با حروف درشت لاتينی مرقوم فرموده،اند به اين شکل: "Zaman".

چند فقره| ديگر از کلمات مکنونه که محتاج به شرح و تفسير است باقی مانده که إنشاءالله در هفته| آينده به عرض شما خواهم رسانيد.■

حضرت عبدالبهاء درباره| عهد جبل فاران در يکی از الواح مبارکه چنين می،فرمايند:

"... و أمّا معنی الکلمة المکنونة النّاطق بالعهد الّذی وقع فی جبل فاران, المراد إنّه بالنّسبة للحقّ الماضی و المستقبل و الحال زمنٌ واحد, و أمّا بالنّسبة إلی الخلق الماضی مضی و زال و الحالُ فی الزّوال و الإستقبال فی حيّز الآمال. و مِن أساس شريعةالله إنّ اللهَ فی کلّ بعثٍ يأخذ عهداً مِن جميع النّفوس الّتی يأتی إلی نهاية ذلک البعث اليوم الموعود بظهور شخصٍ معهود. فانظری إلی موسی الکليم إنّه أخذ عهد المسيح فی جبل سيناء مِن جميع النّفوس الّتی أتت فی زمن المسيح؛ فهؤلاء النّفوس ولو کانوا بعد موسی الکليم بأعصارٍ و قرونٍ ولکن مِن حيث العهد المقدّس عن الأزمان کانوا حاضرين؛ ولکنَّ اليهودَ غفلوا عن ذلک و لم،يتذکّروا فَوَقعوا فی خسرانٍ مبين. و أمّا العبارة الّتی تدُلُّ أنّ علی الإنسانِ أن ينقطع عن النّفس فالمراد مِنها أيضاً أن لايطلُبَ لنفسه فی هذه الدّنيا الفانيّة شيئاً فينقطعَ أی يفدی نفسه بجميع شئونها فی مشهد الفداء عند تجلّی ربّها." (مِن مکاتيب عبدالبهاء, ج1, ص134-135)

و نيز حضرت عبدالبهاء در لوحی که به اعزاز جناب آقا محمّدهاشم کاشانی عزّ صدور يافته چنين می،فرمايند:

هوالله

ای ثابت بر پيمان نامه| شما رسيد و به دقّت ملاحظه گرديد. حمد کن خدا را که بر ميثاق مستقيمی و در سبيل جمال مبارک جانفشانی می،نمايي. فرصت نيست؛ مختصر جواب مرقوم می،شود.

عهدی که در کلمات مکنونه مذکور, آن عهد و ميثاق است که در بقعه| مبارکه| فارانِ محبّت،الله, قبّةالزّمان, به اثر قلم اعلی واقع گرديد و اهل مدين بقا و ملأ اعلی نفوسی هستند که ثابت بر ميثاقند و ماعدای آنان متزلزل اهل نفس و هوی. اين مختصر جواب است. ديگر تو تفکّر در آن نما تا به حقيقت بيان پی بری و عليک البهآءالأبهی. ع ع

دعای سمات که فقره،ای از آن نقل شده در مفاتيح،الجنان (ص141) و زادالمعاد (ص183) به صورت "قبّةالرّمان" ثبت شده و در مصباح کفعمی (ص425) نيز به صورت "قبّةالرّمان" آمده است. امّا شرح مطلب در حاشيه| مصباح (ص428) حاکی از آن است که "قبّةالزّمان بالزّاء المعجمة هو بيت،المقدّس و قيل قبّةالزّمان هو الفلک و انّما سمّيّت بيت،المقدّس بذلک لشرفها و عظم محلّها و من قرأ الرّمان بالرّاء المهملة قال معناه انّها قبّة کانت لبنی اسرائيل علی معبد لهم..."

6-9: سيبويه

سائلی فرمود در رساله| سلوک نام سيبويه را ذکر فرموده،اند؛ اين شخص که بوده است؟

ناطق محفل فرمود: سيبويه, عمرو بن عثمان بن قنبر, اصلاً شيرازی است. مشارٌاليه همواره خوش،هيأت و با سيمای مجلّل بود و عطر استعمال می،کرد و رائحه| طيّبه از او متضوّع بود و به اين جهت او را سيبويه می،گفتند که رايحه| سيب از او به مشام می،رسيد. مولدش در بيضاء شيراز بوده؛ پس از رشد از وطن خود به جانب بصره روی کرد و برای فرا گرفتن فنّ حديث از محضر حماد در ضمن نگارش حديثی اِعراب کلمه را غلط تلفّظ کرد؛ حماد غلط او را گرفت. سيبويه مصمّم شد در قواعد لسان عرب چندان مهارت يابد که غلط نگويد. پس به نزد خليل ابن احمد نحوی, واضع علم عروض, شتافت و در نحو مهارتی به،سزا يافت و کتابی به اسم "الکتاب" در نحو تأليف کرد. تا مدّتها فضلا از آن استفاده می،کردند و تا آن روز کتابی منظّم و مرتّب در فنّ نحو نگاشته نشده بود.

از جمله شاگردان او اخفش نحوی است. سيبويه در هنگام سخن و بيان زبانش روان نبود, ولی انشاء و نگاشته،های او در غايت انسجام بوده و اخفش کبير, ابوالخطاب عبدالحميد بن عبدالمجيد, شيخ و استاد سيبويه بوده است و او غير از اخفش صغير, ابوالحمسن سعيد بن مسعده, است که الکتاب سيبويه را, که در نهايت صعوبت و فهم آن بس مشکل است, در نزد سيبويه خوانده است. بين پيروان سيبويه, که در نحو تحويّين به بصريّين معروفند, و پيروان کسائی نحوی, که به کوفيّين معروفند, در مسائل نحويه اختلاف نظر بسيار است. سيبوين چون آوازه| کسائی و پيروانش را شنيد از بصره به بغداد رفت و در محضر خليفه هارون،الرّشيد و يحيی بن برمک با کسائی نحوی به مناظره پرداخت و در مسأله| زنبوريّه, که در بين نحويين مشهور است, کار بحث و جدال بالا گرفت و چون غلبه با سيبويه بود, کسائی حيله،ای انديشيد و شهادت اعراب را درباره| نظريّه| خود و سيبويه حکم ساخت و نهانی چند تن از اعراب را با زر و سيم آماده کرد که در محضر هارون قول او را حقّ گويندو نظريه| او را صواب معرفی کنند. اعراب در محضر رشيد مطابق نظريّه| کسائی شهادت دادند و گفتند القول قول الکسائی. سيبويه فرياد برآورد که اين مقدار کافی نيست و اعراب بايد اصل جمله را تلفّظ کنند؛ ولی اعراب چون نمی،توانستند مطابق نظريه| کسائی جمله را تلفّظ کنند, زيرا غلط فاحش و بر خلاف لهجه| فطری آنان بود, به همان گفتنِ جمله| "القول قول الکسائی" اصرار ورزيدند و چون کسائی در دربار هارون تقرّبی داشت, فرياد سيبويه به جايی نرسيد و سيبويه شرمسار و دلخون از محضر خليفه بيرون رفت و خليفه ده هزار دينار برای او فرستاد. سيبويه به جانب اهواز رفت و ديگر به بصره برنگشت تا وفات يافت؛ و برخی گويند که در وطن خود, به شيراز, وفات کرده و در اين خصوص اختلاف بسيار است. وفاتش به سال يکصد و نود و چهار هجری و برخی يکصد و هشتاد و چهار نوشته،اند. شرح داستان مسأله| زنبوريّه, يعنی جمله| "ما کنت أظن أنّ العقرب أشدّ لسعه من الزّنبور فإذا هواهی يا فاذاهو يا ها", در کتاب مغنی اللّبيب عن کتب الأعاريب تأليف ابن هشام انصاری مسطور است. او جمال،الدّين محمّد عبدالله بن يوسف بن احمد بن عبدالله بن هشام انصاری خزرجی شافعی حنبلی مصری است که در ذيقعده| سال هفتصد و هشت (708) هجری در قاهره متولّد شد و در شب جمعه پنجم ذيقعده سال هفتصد و شصت و يک در قاهره از اين عالم درگذشت. او ابتدا شافعی بود و پنج سال پيش از مرگش به مذهب احمد بن حنبل گراييد.

در اين وقت محفل ياران به پايان رسيد و احبّای الهی تشريف بردند.■

برای مطالعه| بيان جمال قدم درباره| سيبويه به ذيل مطلب پنجم در هفته| اوّل مراجعه فرماييد.

هفته| هفتم

7-1: حضرت ورقه| مبارکه| عليا

در آغاز ناطق محفل فرمود: احبّای عزيز امروز مصادف با روز صعود حضرت ورقه| مبارکه| عليا است. تولّد حضرت ورقه| عليا در طهران به سال يکهزار و دويست و شصت و سه هجری اتّفاق افتاد. نام مادرشان آسيه خانم, نوّاب, صبيه| جناب آقا ميرزا اسمعيل وزير نوری است که جمال قدم جلّ ذکره در سنّ 18 سالگی با مشارٌ اليها ازدواج فرمودند. حضرت ورقه| عليا معروف به بهائيه خانم هستند و بعد از صعود مادرشان آسيه،خانم, جمال قدم جلّ کبريائه لقب ورقه| عليا را, که اختصاص به آسيه خانم داشت, به بهائيه خانم مرحمت فرمودند. آسيه خانم به سال 1303 ه‍ ،ق/1886م در سجن اعظم صعود فرمودند. حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه نسبت به خواهر بزرگوار خود نهايت علاقه و محبّت را داشتند و الواح مبارکه که به اعزاز حضرت ورقه| عليا از قلم مبارک مرکز ميثاق نازل شده, شاهد اين مدّعا است و برای شما قسمتی از آن را تلاوت خواهم کرد. شرحی جامع و مملو از احترام در روز صعود ورقه| مبارکه| عليا در روزنامه| النّفير, منطبعه| حيفا, درج شد و نسخه| آن در نزد اين عبد موجود است. صعود حضرت ورقه| مبارکه| عليا بيست و چهارم تيرماه 1311 ه‍، ش (شهرالکلمات 89 بديع) اتّفاق افتاد و امروز مصادف با آن است.

سزاوار است که به ياد مصائب و بليّات آن بزرگوار ساعتی را بگذرانيم و قسمتی از لوح مبارک حضرت ولی امرالله جلّ سلطانه را که پس از صعود حضرت ورقه| عليا از قلم مبارک به تاريخ 13 دسامبر 1932 مطابق دوم شهرالمسائل 89 بديع نازل شدهم است و برای شما قسمتی از آن منطبه تلاوت نماييم. آنگاه يکی از احبّاء به احسن الألحان قسمتی از لوح مبارک را تلاوت فرمود از اين قرار:

"فارسان مضمار الهی برادران و خواهران روحانی در کشور مقدّس ايران عليهم أطيب التّحيّة و البهاء طرّاً ملاحظه نمايند. يا شرکائی فی أحزانی و سلوتی فی کربتی و حرمانی..."■

برای مطالعه| اين توقيع منيع به کتاب توقيعات مبارکه (ج2, ص212-237) مراجعه فرماييد. ساير آثار مبارکه و دستخط،های حضرت ورقه| مبارکه| عليا در کتاب خانم اهل بهاء به طبع رسيده است.

7-2: مناجات حضرت ربّ اعلی

در اين وقت يکی از حاضرين مناجاتی را به عنوان ختم جلسه از حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره تلاوت فرمود که بسيار مؤثّر بود و در شرح مراتب توحيد حقّ تعالی است. صورت آن اين است, قوله تعالی:

"فسبحانک سبحانک کيف أقول أنت أنت و کيف اعتذر مِن قولی أنت أنت..."■

اين مناجات در صفحات 64-71 کتاب مجموعه مناجات حضرت نقطه| اولی (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 126 بديع) به طبع رسيده است.

هفته هشتم

8-1: شرح فقره| هفتادوهفتم کلمات مکنونه فارسی

پس از آن که احبّای الهی تشريف آوردند, محفل ياران باتلاوت آيات الهيّه افتتاح شد و ناطق محفل فرمود خوب است تتمّه| کلمات مکنونه را تلاوت کنيم و چند فقره از آن را که محتاج به شرح و بحث است مورد دقّت قرار دهيم. در هفته،های سابق الواح مبارکه را درباره| برخی از فقرات کلمات مکنونه برای شما خواندم و اينک بقيّه آن را به عرض می،رسانم. می،فرمايند:

"ای پسر انصاف در ليل،, جمال هيکل بقاء از عَقَبه| زمرّدی وفا به سدره| منتهی رجوع نمود و گريست؛ گريستنی که جميع ملأ عالّين و کرّوبين از ناله| او گريستند و بعد, از سببِ نوحه و نُدبه استفسار شد. مذکور داشت, حسب،الأمر در عقبه| وفا منتظر ماندم و رائحه| وفا از اهل ارض نيافتم و بعد, آهنگِ رجوع نمودم؛ ملحوظ افتاد که حمامات قدسی چند در دست کِلاب ارض مبتلا شده،اند. در اين وقت حوريّه| الهی از قصر روحانی بی سِتر و حجاب دويد و سؤال از اسامی ايشان نمود و جميع مذکور شد ِالاّ اسمی از اسماء؛ و چون اصرار رفت, حرف اوّلِ اسم از لسان جاری شد, اهلِ غرفات از مکامن عزّ خود بيرون دويدند و چون به حرف دوم رسيد, جميع بر تراب ريختند. در آن وقت ندا از مکمن قرب رسيد زياده بر اين جائز نه. إنّا کُنّا شُهداءٌ عَلی ما فَعَلوا و حينَئِذٍ کانوا يفعلون." انتهی

می،فرمايند در ليل؛ مقصود از ليل دوره| بطون شمس حقيقت است. اصطلاح اهل اديان است که دوره| ظهور شمس حقيقت را روز گويند و دوره| بطون و غروب شمس حقيقت را شب و ليل می،گويند و اگر پس از غروب شمس حقيقت مرکز عهد و پيمان الهی در عالم باشد, آن دوره را "ليل مقمّر" و شب ماهتاب گويند اگر مرکز عهد و کتاب موجود نباشد, آن دوره را ليل اللّيل و شب ديجور نامند. می‌فرمايند در ليل, يعنی در دوره| فيمابين شهادت حضرت اعلی جلّ ذکره و دوره| ظهور من يظهره،الله که دوره| ليل بود, يعنی بعد از شهادت حضرت اعلی جلّ ذکره و غروب آن شمس حقيقت بر حسب ظاهر مظهر امرالله معروف نزد مردم نبود و مبيّن و وصیّ حضرت اعلی هم وجود نداشت؛ زيرا هيکل مبارک برای خود کسی را به سمت وصايت و نيابت انتخاب نفرموده بودند و همه را مژده دادند که من يظهره،الله در رأس واحد (19) ظاهر خواهد شد, به شرحی که در کتاب مبارک بيان نازل شده است, قوله تعالی (واحد ششم, باب چهاردهم). جناب ابوالفضائل در يکی از رسائل خود می،فرمايند, قوله عليه الرّحمه: با اين که نقطه| اولی عزّ اسمه الأعلی در غايت صراحت در باب چهاردهم از واحد ششم کتاب مستطاب بيان تنصيص فرموده،اند که در کور بيان ذکر نبی و وصیّ بر حروف نخواهد شد, بل به اسم مؤمنين مذکور خواهند شد, با اين تصريح, اهل بيان حيا ننموده از يحيی به وصیّ تعبير نمودند و شهرت دادند, چنانچه مستر براون در مقدّمه| کتاب نقطةالکاف و در مجلّه| "ايشياتيک سوسايتی مگزين" تصريح نموده و بی پرده و حجاب يحيی را وصیّ حضرت باب خوانده است. انتهی

باری, مقصود از ليل که فرموده،اند همين دوره است که بر حسب ظاهر جمال مبارک هنوز مدّعی مقام من يظهره،اللّهی نشده بودند و می،فرمايند, "جمال هيکل بقا از عقبه| زمرّدی وفا به سدره| منتهی رجوع نمود." حضرت عبدالبهاء می،فرمايند, قول،الأحلی: "مقام و عقبه| زمرّدی وفا به اصطلاح شيخ جليل احسايی و حضرت اعلی روحی له الفداء عالم قدر است و آن عقبه بسيار صعب،المرور است." انتهی

و در سفرنامه| امريک (ص152) است که فرمودند, "اصطلاحات شرق است که لون بيضاء را به مشيّت و حمراء را به قضاء و شهادت و خضراء را به مقام تقدير و صفراء را به اجرای امور تعبير می،نمايند." انتهی

و درباره| اسمی که اوّل و دوم آن ذکر شد،, حضرت مرکز ميثاق جلّ ثنائه می،فرمايند, قوله،الأحلی:

"آن اسم عظيم اسم اعظم است, مراد جمال مبارک است و آنچه اليوم در دست است, معانی دو حرف از اسم اعظم است و آن (ب) و (ه‍(." انتهی

و در لوح ديگر می،فرمايند, قوله،الأحلی: "و امّا عبارت کلمه| مبارکه و اسرار مکنونه که به اين مضمون می،فرمايد, هيکل بقا در عقبه| زمرّدی وفا به سدره| منتهی رجوع نمود و گريست و کرّوبيان از ناله| او گريستند؛ چون استفسار شد, هيکل بقاء فرمود در عقبه| وفا منتظر ماندم و رائحه| وفا نيافتم؛ چون رجوع نمودم, حمامات قدسی چند را ديدم که در دست کلاب ارض مبتلا و حوريه| الهی سؤال از اسامی آنها نمود؛ جميع مذکور شد مگر اسمی از اسماء و چون حرف اوّل اسم از لسان جاری شد, اهل غرفات بيرون دويدند و چون حرف ثانی شنيدند, بر تراب ريختند و از مکمن غيب ندا بلند شد که زياده بر اين جايز نه. اين مضمون آن کلمات مکنونه است, نه عين عبارت. باری, ملاحظه نماييد آن اسمی که در آن زمان ذکر نشد چه بود؛ ملاحظه می،نماييد که بی،وفايان چه کردند و چه جفايی روا داشتند؛ اذيّتی نبود که نکردند و صدمه،ای نماند که نزدند و به سيف جفا هر دم جسد مظلوم را قطعه قطعه نمودند و اين در نزد جميع واضح و مشهود است. عجب،تر از اين آن که با وجود اين ظلم و ستم و شدّت جفا اظهارِ مظلوميت نيز می،فرمايند. فاعتبروا يا اولی،الألباب." انتهی

مقصود آن است که يحيی ازل با آن همه اذيّت و ظلم که به جمال مبارک روا داشت, مع،ذلک خود را مظلوم ناميده و در نوشته،هايش اظهار مظلوميت کرده؛ با آن که خودش اوّل ظالم و اوّل عدوّ لدودِ جمال اقدس ابهی بود. فاعتبروا يا اولی،الألباب.

حضرت ولی امرالله جلّ سلطانه در لوح مرحوم سرخاب بامس آفتابی, ساکن بمبئی, می،فرمايند, قوله الأحلی:

"راجع به سؤال ثانی فرمودند, مقصود از دو حرف مذکور حرف اوّل و حرف ثانی اسم مبارک جمال قدم است, يعنی "ب" و ه‍" و مقصد مبارک اين است که آنچه در هويّت اين سه حرف مکنون و مخزون است, ظاهر نگشته و عالم کَون هنوز استعداد و قابليّت ظهور و بروز تجلّيّات الهيّه را بتمامها نيافته؛ به تدريج آنچه در هويّت حرف ثالث, که متمّم اسم مبارک است, مستور و مندمج است, بر عالميان ظاهر و مکشوف گردد. فرمودند و در مقامی ديگر مقصود وصف بلايای وارده| بر جمال مبارک است که از حدّ احصاء خارج و شمّه،ای از آن بر اهل عالم معلوم و مکشوف..." انتهی

حضرت ولی امرالله جلّ ثنائه در رساله| دور بهائی [ص45], پس از ذکر بيان مبارک "در ليل جمال هيکل بقا..." الخ, بيانی به اين مضمون می،فرمايند:

"... آيا اين کلمات تلويحاً مُشعر بر آن نيست که ظهور الهی همواره رو به ترقّی و تکامل است و آيا دلالت بر آن ندارد که حامل اين پيام معترف بر آن است که امری که از طرف خداوند بر آن مبعوث گشته جنبه| خاتميت ندارد و ظهور او آخرين ظهور مشيّت و هدايت الهی نيست." انتهی

8-2: شرح فقره| هفتادونهم کلمات مکنونه| فارسی

فقره| ديگر کلمات مبارکه| مکنونه که محتاج به شرح و توضيح است, اين بيان مبارک است که فرموده،اند, قوله تعالی:

"ای پسر هوی تا کی در هوای نفسانی طيران نمايی؟ پر عنايت فرمودم تا در هوای قدس معانی پرواز کنی نه در فضای وهم شيطانی؛ شانه مرحمت فرمودم تا گيسوی مشکينم شانه نمايی نه گلويم بخراشی."

حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه درباره| پر و شانه می،فرمايند, "امّا پر و شانه که در کلمه| مبارکه| مکنونه مذکور, آن ميثاق الهی است. اين عهد و ميثاق از برای آن گرفته شده که وفا به عبدالبهاء نمايند نه اين که گلوی مبارک, يعنی امر مبارک, را بخراشند. ولی به کلّی چشم از انصاف بسته به نهايت جفا و اعتساف پرداختند..." انتهی

به نظر می،رسد که جميع موارد که در کلمات مکنونه احتياج به شرح و بحث داشت, رسيدگی شد و ساير بيانات مبارکه در اين سفر جليل در کمال وضوح و بلاغت است و در حقيقت سهل و ممتنع است. خداوند همه| شماها را مؤيّد فرمايد که آيات مبارکه را تلاوت کنيد و به مقتضای آن عمل کنيد؛ إن،شاءالله تعالی.

8-3: شرح فقره،ای از لوح رئوس

يکی از حاضرين فرمود اجازه می،خواهم سؤالی درباره| يکی از بيانات مبارکه در لوح رئوس مطرح کنم که می،فرمايند, "أصلُ الخُسران لمن مَضَت أيّامُهُ و ماعَرَف نفسَه."

ناطق محفل فرمود حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه درباره| اين بيان مبارک در لوحی می،فرمايند, قوله،الأحلی:

"... مقصود اين است که انسان تا حق را نشناسد از شناسايی خود نيز محروم است, زيرا که بايد اوّل انسان نور آفتاب را ادراک نمايد و به نور, خويش را نيز مشاهده کند؛ زيرا بی نور هيچ چيز مشاهده نشود. ع ع"

در اين وقت محفل ياران پايان يافت.■

لوحی که جناب اشراق خاوری از آن به عنوان لوح رئوس ياد نموده،اند, همان لوح مبارک "اصل کلّ الخير" است که تمام آن در مجموعه،ای از الواح (ص92-94) به طبع رسيده است. لوح حضرت عبدالبهاء که فقره،ای از آن نقل شد, در مائده| آسمانی (ج2, ص57) به طبع رسيده است.

هفته| نهم

9-1: شرح مطالب لوح قناع

پس از اجتماع ياران در محفل, يکی از حاضرين در محفل اين آيات مبارکات را از لوح قناع تلاوت فرمود, قوله تعالی:

"... إنّکَ لو سلکتَ سُبُلَ أهلِ الأدب ما اعترضتَ عليه فی لفظِ القناع و لم،تکن مِن المجادلين و کذلک اعترضتَ علی کلمات،الله فی هذا الظّهور البديع. أما سمعتَ ذکرَ المقنّع و هو المعروف بالمقنّع الکندی و هو محمّد بن ظفر بن عمير بن فرعان بن قيس ابن أسود و کان من المعروفين؛ إنّا لو نريد أن نذکرَ آبائَه واحداً بعد واحد إلی أن ينتهی إلَی البديع الأوّل, لنقدَرُ بما علّمنی ربّی علومَ الأوّلين و الآخرين, مع إنّا ماقرأنا علومَکم و اللهُ علی ذلک شهيدٌ و عليم؛ و إنّه أجمل النّاس وجهاً و أکملهم خلقاً و أعدلهم قواماً. فانظر فی کتب القوم لتعرفَ و تکونَ من العارفين و کان إذا اسفر اللّثامَ عن وجهه أصابَته العينُ فَيَمرَضُ لذا لايمشی إلاّ مقنّعاً أی مغطّياً وجهَه کذلک ذُکِر فی کتب العرب العرباء و الأدباء و الفصحاء. فانظر فيها لعلّ تکونُ من المطّلعين؛ و إنّه هو الّذی يُضرَبُ به المثلُ فی الجمال کما يُضرَبُ بزرقاء اليمامة فی حدّة البصر و بابنِ أصمَعَ فی سَعَة الرّواية لو کنتَ من العالمين؛ و کذلک فی طلب الثّار بالمُهَلهَل و الوفاء بالسّموئل و جَودَة الرّأی بقيس بن زُهَير و الجودِ بحاتم و الحلم بمَعَن بنِ زائدة و الفصاحةِ بقسِّ بنِ صاعدَة و الحکمة بلقمان و کذلک فی الخطبة بسحبان وائل و الفراسة بعامر بن طُفَيلِ و الحِذق بأياسِ بنِ معاوية بن القُرّةِ و الحفظ بحماد. هؤلاء من مشاهير العرب الّذين تُرسَلُ بهم الأمثال. طالِع فی الکتب لعلّ لاتدحِضُ الحقَّ بما عندک و تکونُ من المتنبّهين و توقن بأنّ علماءَ الأدب استعملوا لفظَ القناع فی الرّجال کما ذکرناه لک ببيانٍ ظاهرٍ مبين..." [مجموعه الواح, ص68-69].

پس از تلاوت اين جمله, از ناطق محفل سؤال کردند که درباره| اين اسامی که ذکر فرموده،اند شرحی بيان شود. ناطق محفل فرمود يکی از احبّای الهی نامه،ای به حاجی کريم،خان نوشت و در آغاز آن نامه نوشت, "الحمدلله الّذی کشف القناع عن وجه الأمر..." و سپس شرحی تبليغ،آميز بنگاشت و برای حاجی فرستاد. جناب کريم،خان بدون آن که به اصل مقصود پردازد, در همان جمله| اوّل فرياد برآورد که اين عبارت غلط است؛ زيرا قناع مخصوص زنان است و درباره| موارد ديگر استعمال نمی،شود. اين گفتار حاجی به حضور حضرت کبرياء معروض شد و اين لوح در جواب شبهه| حاجی نازل شد که حاجی را به اشتباهات خود متذکّر فرموده،اند و می،فرمايند که کلمه| قناع هرچند مخصوص نسوان است, ولی مجازاً در موارد ديگر هم استعمال شده است. می،فرمايند, قوله تعالی: "... اگر بر حقيقت و مجاز و مقامات تحويل اسناد و استعاره و کنايه مطّلع می،شدی, اعتراض نمی،نمودی که قناع در وجه استعمال نشده. به بصر مشرکين در کلمات محبّين ربّ،العالمين نظر مکن و امّا القناع و المقنعة دو جامه،اند که نساء رئوس خود را به آن می،پوشانند؛ مخصوص از برای نساء ولکن در رجال و وجه مجازاً استعمال شده و همچنين لثام آن است که نساء به آن دهان خود را می،پوشانند؛ چنان که اهل فارس و ترک بيشماق تعبير می،نمايند و در رجال و وجه مجازاً استعمال شده..." [مجموعه الواح, ص76]؛ و نيز شرحی درباره| مقنّع فرموده،اند که مردی زيبا بود و همواره نقاب بر چهره داشت و از اين جهت او را مقنّع می،گفتند, يعنی دارای قناع و با آن که قناع مخصوص زنان است, درباره| مقنّع که مردی بوده, مجازاً استعمال شده و بنابراين اعتراض حاجی کرمانی وارد نيست و عبارت آن نامه درست بوده و حاجی بی،اطّلاع بوده است؛ و بعد از ذکر مقنّع که ضرب،المثل در جمال بود, نام برخی ديگر از اعراب را ذکر فرموده،اند که هر کدام در موردی خاصّ ضرب،المثل بوده،اند و بنده اينک آن اسامی را ذکر می،کنم و به احوال آنان اشاره می،نمايم؛ لطفاً دقّت بفرماييد. اوّل از مقنّع شروع می،کنم.

ابوالفرج اصفهانی در کتاب "الأغانی" [ج17, ص60-61] در ذيل احوال مقنّع الکندی می،فرمايد, قوله:"کان المقنّع غلب عليه لأنّه کان أجمل النّاس وجهاً و کان إذا سفر اللثام عن وجهه أصابته العين. قال الهيثم: کان المقنّع أحسن النّاس وجهاً و أمدهم قامةً و أکملهم خلقا فکان إذا سفر لقع أی أصابته أعين النّاس فيمرض و يلحقه عنت فکان لايمشی إلاّ مقنّعاً و اسمه محمّد بن ظفر بن عمير بن ابی شمر بن فرعان ... شاعر مقل من شعراءالدّولة الأمويّة و کان له محمل کبير و شرف و مروّة و سؤدد فی عشيرته ... کن عمير جدّه سيّد کندة ... و نشاء محمّد بن عمير المقنّع ... سمح اليد بما له لايرد سائلاً عن شئي حتّی أتلف کلّ ما خلفه أبوه من مال فاستعلاه بنوعمه ... بأموالهم و جاههم و هوی بنت عمّه عمرو فخطبها إلی أخوّتها فردّوه و عيروه بتخرقه و فقره و ما عليه من الّذين فقال هذه الأبيات المذکورة...

إنی أحرض أهل البخل کلّهملو کان ينفع أهل البخل تحريضی
إنی أحرض أهل البخل کلّهم
ما قل مالی إلاّ زادنی کرماً
لو کان ينفع أهل البخل تحريضی
حتّی يکون برزق،الله تعويضی...
إنی أحرض أهل البخل کلّهم
لن،تخرجَ البيض عفواً من أکفهم
لو کان ينفع أهل البخل تحريضی
الأعلی وجع منهم و تمريض
إنی أحرض أهل البخل کلّهم
کانّها مِن جلود الباخلين بها
لو کان ينفع أهل البخل تحريضی
عند النّوائب تخذی بالمقاريض

(اغانی, ج17, طبع بيروت, سال 1959, ص61-60)

خلاصه| آنچه ذکر شد به فارسی اين است که فرموده مقنّع از آن جهت به اين لقب شهرت داشت که رخساری زيبا و جميل داشت وهميشه با نقاب بود و چون نقاب برمی،داشت به چشم،زخم مبتلا می،شد و مردم او را چشم می،زدند. هيثم گويد که مقنّع رخساری زيبا داشت و قامتی کشيده و اندامی متناسب داشت و هر وقت نقاب از رخسار برمی،داشت, مردم او را چشم می،زدند و بيمار می،شد؛ از اينجهت هميشه با نقاب بود.

نام مقنّع محمّد پسر ظفر بن عمير بن ابی،شمر ابن فرعان ... بود. مشارٌ اليه از شعرای دولت بنی،اميّه بود, ولی کمتر شعر گفته. مقام بزرگ و شرفی عظيم و جوانمردی و رياست را در خانواده| خود دارا بود... جدّ او رئيس قبيله| کنده بود ... مقنّع مردی بود پاکباز و بخشنده؛ هيچ صاحب حاجتی را در هيچ مورد نااميد نمی،کرد و لهذا طولی نکشيد که فقير و بی،نوا شد و پسرعموهای او بر او تفوّق يافتند. مقنّع به دخترعموی خود عاشق بود و او را خواستگاری کرد. امّا برادران دختر به مقنّع جواب مساعد نمی،دادند و او را به فقر و تنگدستی ملامت کردند و گفتند کسی که اين همه قرض دارد او را به عروسی چه،کار است. مقنّع ابياتی چند به نظم آورد و در ضمن آن ابيات می،گويد, من مردم بخيل و مُمسک را همواره به بخشش و جود تحريض و تشويق می،کنم و از بخل و لئامت تحذير می،نمايم. اگر اين تشويق و تحذير به آنان مؤثّر باشد, هر چه مال و دارايی من کمتر شود, بر جود و کرم من می،افزايد و من اميدوارم که خداوند از لطف و رزق خود به من عوض بدهد. پول سفيد را نمی،توان هرگز به زور و جبر از دست مردم بخيل بيرون آورد مگر آنان را زجر بدهی تا چيزی بدهند و در نتيجه گرفتار بيماری می،شوند,گويا پول پوست بدنِ آنها است که در موارد ضرورت آن را جز با مقراض (قيچی) نمی،توان از چيزی بدهند و در نتيجه گرفتار بيماری می،شودست بخيلان بيرون آورد. انتهی

و امّا حماد راويه که به کثرت روايت ضرب،المثل است در مجلّد ششم اغانی [ص68-91] ابوالفرج اصفهانی شرح احوالش به تفصيل ذکر شده است و مختصری از آن را در اينجا به فارسی می،گويم. ابوالفرج می،فرمايد حماد بن ميسره, يا به قول مدائنی حماد بن شاپور, اطّلاع بسياری درباره| اخبار عرب و لغات عرب و نژاد قبايل عرب و اخبار و اشعار عرب داشت و در نزد ملوک بنی،اميّه تقرّبی داشت و از اطّلاعات او درباره| ايّام عرب استفاده می،کردند. حماد معروف به حماد راويه ابن ميسره شيبانی است و کنيه،اش ابوالقاسم يکی از مشاهير ادباست و بسياری از اشعار عرب را از بر داشت. ياقوت در معجم،الادباء شرحی درباره| او نوشته است واو را ستوده. وی معاصر دوره| خلافت بنی،اميّه و بنی عبّاس بوده و در سال يکصد و شصت و پنج درگذشته است. ابن عبدالله در عقدالفريد و ابن خلکان در وفيات،الأعيان و جاحظ در البيان و التّبيين درباره| او مطالب مفصّلی نوشته،اند. در لغت،نامه| دهخدا هم مختصری درباره| او هست.

در اين وقت محفل خاتمه يافت و بقيه داستان به هفته| دهم موکول گرديد.■

لوح قناع درمجموعه الواح (ص67-87) به طبع رسيده است. برای ملاحظه| مطالعاتی که درباره| اين لوح شده است, به آثار ذيل مراجعه فرماييد:

محاضرات, ج1, ص374-386

سفينه| عرفان, ج4, ص170-191

عندليب, شماره 70 (بهار 1999م), ص26-28

پژوهشنامه, سال3, شماره 1, ص113-133

هفته| دهم

10-1: مناجات حضرت ربّ اعلی

محفل ياران با تلاوت مناجاتی از حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره رسميت يافت, قوله تعالی:

"... فسبحانک سبحانک ما للنّار إلاّ النّار و لايمکن فی مقام الأغيار دارالقرار فإليک أقبل يا سلطانی و عليک أقسم يامليک القهّار رجاءً نوائلک و فضائلک يا ستّار اعتماداً بمواهبک و عناياتک يا غفّار إذ بيدک سلطان التّقديرفی افلاک سماء الأسرار و فی قبضتک ملکوت التّدبير فی غياهب بروزات الأخيار و إنّ هذه ليلة إليک ترفع الأصوات و أنت الّذی لايفوتک ذکر ما ناعت و بيدک حيوة العظام بعد الرّميم أللّهمّ أشهدک أن أفئدتنا بما اکتسبت أيدينا رميمة فانيّة و مقترنة بذکر الغيريّة فی لجّة المحبّة فأنزل مِن سماء محبّتک علينا ماءَ الإفضال و أمنن علينا بآيات الإجلال إذ إنّک کثير النّوال و شديد المحال و ذو الکيد و المحال و ذو الجود و الجمال فأحی تلک الرّمامات بمنّک يا مالکَ الأسماء و الصّفات و نوّر تلک الظّلمات بفضلک يا ربّ الأرضين و السّموات و ارفع هذه السّبحات مِن إحی تلک الرّمامات بمنّک يا مالکَ الأسماء و الصّفات و نوّر تلک الظّلمات بفضلک يا ربّ الأرضين و اشارات ما يسطرن فی الرّقوم المسطرات بما نزّلت فی بواطن الآيات و الزّبرات أی ربّ عبيدک فانيّک و سائلک وافدک و راجيک مشتاقک و طالبک نازل إليک هب لی أللّهمّ فی هذه اللّيلة الجمعة مِن فواضل ما وهبتَ لمحمّدٍ و علیٍّ و الهما المعصومين و بارک فيما کتبتَ لی و قرّب لی أيامَ لقائی فإنّک تعلم سرّی و ما تهوی إليه نفسی خلّصنی مِن بين العباد و بلغنی إلی ساحة القرب و الإمداد و ارفع عن عينی حکم الأضداد و الأنداد بما توصّلنی إلی ذروة الأسماء و حضيض أوج الأرجاء أی ربّ کلّی عدم بحث و فقر محض و عجز صرف و اضطرار بات ما رأيت المفرّ إلاّ أن ألقی نفسی بين يديک يا ربّ القدر إذ إنّک أنت بالمنظر تفعل ما تشاء بفضلک إنّک أنت وهّاب مقتدرٌ فاصنع أللّهمّ بی و باهل محبّتک ممّن هو فی علمک بما أنت أنت إنّک أنت اللهّ المَلِکُ الرّفيع و الفرد المنيع و الجواد الوهّاب المتعال سبحان ربّک ربّ العزّة عمّا يصفون و سلام علی المرسلين و الحمدُ للهِ ربّ العالمين." انتهی■

فقره،ای از اين مناجات در صفحات 40-42 مجموعه| مناجات حضرت نقطه| اولی به طبع رسيده و تمام آن در صفحات 54-60 کتاب مجموعه آثار حضرت اعلی (طهران: لجنه ملّی محفظه| آثار, 133 ب, شماره 82) مندرج است.

10-2: شرح بقيّه مطالب لوح قناع

ناطق محفل دنباله| مطالب هفته| قبل در مورد لوح قناع را ادامه داد و فرمود, امّا زرقاء يمامه که می،فرمايند در تيزبينی قدرت بينايی ضرب،المثل است, معروف است به زرقاء يمامه و زرقاء بنی نمير. مشارٌ اليها زنی بود در يمامه که چشمش خيلی قوی بود و گويند که موی سفيد را در ظرف شير می،ديد و از مسافت سه،روز راه مسافر را کاملاً تشخيص می،داد که سواره است يا پياده و هر وقت لشکر دشمن قصد قوم و قبيله| او را می،کرد و به راه می،افتاد از فاصله| سه روز مسافت به قوم خود خبر می،داد که لشکر دشمن می،آيند و قوم در صدد تجهيز برمی،آمدند. جمعی از دشمنان آن قبيله حيله،ای انديشيدند و رئيس آنان به افراد خود دستور داد که هر کدام درختی را با شاخ و برگ بريده و در پس آن پنهان شوند و آن را با خود ببرند. زرقاء به قوم خود خبر داد که جمعی زياد درختان سبز می،آيند. قبيله| او زرقاء را استهزاء کردند و گفتند که چگونه می،شود درختان سير و سفر کنند؟ ای زرقاء تو ديگر پير و خرف شده،ای و سخنان بی،معنی می،گويی. زرقاء گفت من آنچه را می،بينم می،گويم. قوم به او اعتنايی نکردند تا آن که پس از سه روز دشمنان که در پناه درختان سبز که با خود می،بردند به سرزمين قوم زرقاء در آمده افراد قبيله را کشتند و غارت کردند و زرقاء نيز در آن گير و دار به قتل رسيد. گويند پس از مرگش چشم او را بيرون آوردند که به علّت شدّت بينايی او پی ببرند و دريافتند که آثار سرمه (اثمد) در عروق چشم او موجود است و قدرت بينايی او بر اثر استعمال سرمه بوده است. اين جمله که ذکر شد در مجلّد ثالث کتاب عقدالفريد [ص71-72] تأليف ابن عبد ربّه در ذيل عنوان "مَن يضرب به المثل من النّساء" ذکر شده و خلاصه| آن را به فارسی عرض کردم.

و امّا حاتم طايی که می،فرمايند به جود و سخاوت ضرب،المثل است؛ مشارٌ اليه شرح احوال و نوادر اعمالش در کتب ادبيّه و عربيّه ثبت است. ابن عبد ربّه در مجلّد اوّل کتاب عقدالفريد [ص287-289] در ذيل عنوان "اجواد اهل الجاهليّه" شرحی مشبع درباره| حاتم نوشته و اينک خلاصه،ای از گفته،های او را به فارسی به نحو اجمال برای شما عرض می،کنم. می،گويد سه نفر بودند که در دوره| جاهليت به جود و سخاوت معروف بودند و معروف،ترين آنها حاتم بن عبدالله بن سعد طايی بود و دومی هرم بن سنان المرّی و سومی کعب بن مامه ايادی بود. ولی فقط حاتم طايی ضرب،المثل بود. حاتم را غلامی بود به نام يسار و در شب،های سرد و بارانی به او دستور می،داد که بالای تپّه،های اطراف آتش بيفروزد تا اگر مسافری در بيابان گرفتار شده, به جانب او آيد و از او پذيرايی شود. اين شعر از حاتم طايي است که خطاب به غلامش سروده است:

اوقد فان اللّيل ليل قرّو الرّيح يا موقد ريح صر
اوقد فان اللّيل ليل قرّ
عسی يری نارک من يمرّ
و الرّيح يا موقد ريح صر
ان جلبت ضيفا فانت حرّ

مضمون آن که ای غلام آتش بيفروز که شب بسيار سخت و سرد است و باد شديدی می،وزد؛ شايد مسافری آتش را ببيند و نزد ما بيايد. اگر مهمانی امشب برسد تو را آزاد خواهم کرد.

گويند حاتم را گذار به قبيله| عنزه افتاد. مردی را ديد که گرفتار بند و زنجير است و آن مرد از حاتم استمداد کرد. حاتم چون وجهی همراه نداشت, خود به جای آن مرد گردن به بند و زنجير داد و او را رها کرد و سپس به قبيله| خود پيغام داد تا آمدند و او را از بند رهايی بخشيدند و مبلغ تعهّد شده را پرداخت.

گويند حاتم طايی به جز شمشير و اسب خود را که به هيچ کس نمی،داد, ساير اشياء را هر کس می،خواست به او می،بخشيد. نواد, زوجه| حاتم, می،گويد که سالی خشک و سخت پيش آمد؛ نه بارانی باريد و نه گياهی از زمين روييد؛ همه جا را وحشت مرگ فرا گرفته بود. شبی سه فرزند من که يک دختر و دو پسر بودند, از شدّت گرسنگی خوابشان نبرد و من و حاتم آنها را هر طور بود به خواب کرديم و حاتم بر بالين من نشست تا مرا هم خواب در ربود. بامدادان ديدم دامن خيمه را کسی برافراشت و سپس انداخت. حاتم پرسيد کيستی؟ زنی گفت من همسايه| تو هستم و بچه،های من از شدّت جوع نزديک به مرگ هستند و جز تو پناهی ندارم. حاتم با سرور و شادمانی گفت, برو بچه،ها را بياور. آنگاه برخاست و اسب خود را که نهايت علاقه را به او داشت ذبح کرد و کارد را به دست آن زن داد و آن زن و سه و چهار فرزند گرسنه،اش و من و بچه،هايم گوشت اسب را کباب کرديم و خورديم؛ و حاتم به ساير چادرهای قوم هم سر زد و جمع کثيری را برای خوردن گوشت اسبش فرستاد. طولی نکشيد که از اسب جز استخوان چيزی باقی نماند و حاتم خودش با آن که در نهايت جوع و گرسنگی بود, دور از ما نشسته بود و حتّی يک لقمه هم خودش نخورد واز خوردن ما لذّت می،برد و اين اشعار را گفت:

مهلا نواد اقلی اللّوم و العذلاو لاتقولی لشیء فات ما فعلا
مهلا نواد اقلی اللّوم و العذلا
و لاتقولی لما کنت مهلکه
و لاتقولی لشیء فات ما فعلا
مهلا و ان کنت اعطی الانس و الخبلا
مهلا نواد اقلی اللّوم و العذلا
يری البخيل سبيل المال واحدة
و لاتقولی لشیء فات ما فعلا
ان الجواد يری فی ماله سبلا

مضمون آن است که می،گويد ای نواد مرا در اين رفتار سرزنش مکن؛ کاری است که گذشته و اگر مال خود را به اِنس و جن می،بخشم, مرا ملامت منما که چرا چنين کردم. مرد بخيل برای مال خود فقط يک راه انتخاب می،کند؛ يعنی آن را نگاه می،دارد و به کسی نمی،دهد؛ ولی مرد کريم و سخاوتمند برای صرف اموال خود هزار راه در پيش می،گيرد.

باری, از اين قبيل قصص و حکايات درباره| حاتم بسيار است و داستان ذبح کردن حاتم اسب خود را در بوستان سعدی نيز آمده است. آنچه را درباره| حاتم و حکايات او نوشته،اند, اگر بخواهم بگويم کتابی بزرگ بايد بخوانم. اگر مايليد به کتب ادبيّه مراجعه فرماييد.

و امّا لقمان حکيم؛ برخی او را اهل نوبه و بعضی حبشی گفته،اند. گويند قامتی کوتاه داشت و بينی او افطس بود؛ يعنی جدارش چندان برجسته نبوده. لقمان در حکمت ضرب،المثل است. برخی گويند از سياه،پوستان مصر بود؛ بعضی او را خيّاط و بعضی چوپان دانسته،اند که برای ولی،نعمت و مالک خود گوسفند می،چرانيد. در قرآن مجيد سوره،ای به نام او موجود است و آيه| مبارکه| "و آتينا لقمان الحکمة" در شأن اوست. در حکمت او همه متّفقند و احاديث بسيار از حضرت رسول(ص) در شأن لقمان روايت است. عکرمه لقمان را از انبياء محسوب کرده و حضرت رسول(ص) فرموده،اند, قوله عليه السّلام: "حقا أقول لم،يکن لقمان نبيّاً ولکن کان عبداً لکثير التّفکّر حسن اليقين". وهب بن منيه گويد, لقمان خواهرزاده| داود نبی بوده و معاصر با اوست. برخی لقمان را خاله،زاده| داود گفته،اند.

مالک او به او گفت گوسفندی بکش و بهترين اعضای او را برای من بياورد. لقمان دل و زبان گوسفند را نزد مالک خود برد و مرتبه| ديگر که بدترين اعضای او را خواست, باز هم دل و زبان گوسفند را نزد او برد. مالک او سبب پرسيد. لقمان گفت, اگر و زبان به راستی تفکّر و تکلّم کند, از آن بهتر چيزی نيست و اگر به زشتی گرايد از آن بدتر چيزی نيست و اين داستان معروف است.

مردی به او گفت چقدر زشت،صورت و قبيح،الوجه هستی. لقمان گفت بر حذر باش که بر نقّاش عيب گيری. اين داستان را شيخ عطّار نيشابوری در اشعار خود به لحن ديگری ذکر کرده است. از نصايح و حِکَم او در آيات مبارکه| قرآنيه سوره| لقمان از لسان وحی نازل شده و در کتب تواريخ و سير نيز از حِکَم او بسيار نوشته،اند.

به جز اين لقمان, شخص ديگری هم به نام لقمان بوده است که اصلاً عرب بوده و به لقمان بن عاد معروف است و نامش در بين اعاظم اعراب مسطور و او نيز حکيم بوده است. برای تفصيل به کتب مفصّله مراجعه شود (جلد دوم شريشی در شرح مقامات حريری).

حکيم سنايی فرموده است:

داشت لقمان يکی کريچه تنگچون گلوگاه نای و سينه| چنگ
داشت لقمان يکی کريچه تنگ
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چون گلوگاه نای و سينه| چنگ
چيست آن خانه يک به دست و سه پی
داشت لقمان يکی کريچه تنگ
با دم سرد و اشک سوزان پير
چون گلوگاه نای و سينه| چنگ
گفت هذا لمن يموت کثير

ناتان نام پسر لقمان است.

و امّا سموئل که ضرب،المثل در وفای به عهد است, پسر حيّان بن عاديا است. او مردی بود يهودی و امرؤ القيس معروف چند عدد زره| خود را نزد او امانت گذاشت و گفت به هيچ کس ندهد و چون امرؤ القيس مسموم شد و بمرد, نمايندگان پادشاه که امرؤ القيس را به قتل رسانيده بودند, برای دريافت زره،ها نزد سموئل رفتند و مطالبه| زره،ها را کردند. سموئل بر حسب وعده،ای که داده بود, زره،ها را به آنها نداد. آنان پسر کوچک سموئل را دستگير کردند و از سموئل خواستند که زره،ها را بدهد و گرنه طفل او را خواهند کشت. سموئل زره،ها را نداد و دشمنان در پيش چشم پدر طفل کوچک, او را سر بريدند و از آن وقت سموئل به وفای به عهد ضرب،المثل شد. (عقدالفريد)

علام شريشی در ذيل شرح مقامه بيست و سوم مقامات حريری [ج2, ص248-249) درباره| سموئل شرحی نوشته که خلاصه،اش به فارسی اين است. می،فرمايد:

سموئل ابن عاديا به وفای به عهد ضرب،المثل است و داستان وفاداری سموئل اين است که منذر سلطان حيره در طلب امرؤ القيس بود و امرؤ القيس به عمرو ابن جابر ابن مازن پناه برد. عمرو او را وادار کرد که نزد سموئل برود و او را با ربيع بن ضبع نزد سموئل فرستاد. ربيع اغلب در مدح سموئل شعر می،گفت و صله دريافت می،کرد. امرؤ القيس نزد سموئل رفت. سموئل مقدم او را گرامی داشت. امرؤ القيس از سموئل درخواست کرد که نامه،ای به حرث بن ابی،شمر غسانی بنويسد و از او بخواهد که امرؤ القيس را به نزد قيصر روم هدايت کند. سموئل نامه نوشت و امرؤ القيس به جانب شام رفت و دختر و پنج زره| خود را به سموئل سپرد و نزد قيصر شتافت. قيصر او را با تجهيزات و لشکر کمک کرد و سپس جامه| زهرآگين به امرؤ القيس داد که چون پوشيد زهر در بدنش اثر کرد و گوشت بدنش از هم پاشيد. چون اين خبر به منذر رسيد, کس نزد سموئل فرستاد و زره،ها و اموال امرؤ القيس را که نزد او بود درخواست کرد. سموئل گفت من اين جمله را جز به پسر و ورّاث امرؤ القيس به ديگرکس نخواهم داد. منذر قلعه| سموئل را محاصره کرد و مترقّب بود. روزی طفل صغير سموئل بی،خبر از حصن پدر خارج شد. منذر او گرفت و به سموئل گفت اگر زره،ها و اموال امرؤ القيس را به من نسپاری, فرزندت را می،کشم. سموئل بر وفاداری استوار ماند و به امر منذر در مقابل چشمان وحشت،زده| سموئل سر طفلِ صغيرش را بريدند. سپس سموئل زره،ها و اموال امرؤ القيس را به پسر و ورّاث امرؤ القيس داد و اين سه بيت بگفت:

وفيت بادرع الکندی انیاذا ما خان اقوام وفيت
وفيت بادرع الکندی انی
و قالوا انّه کنز عظيم
اذا ما خان اقوام وفيت
و لا والله اغدر ما حييت
وفيت بادرع الکندی انی
بنی لی عاديا حصناً حصينا
اذا ما خان اقوام وفيت
بئرا کلما شئت استقيت

در جمله گويد من زره،ها را به صاحبش دادم و اگر ديگران خيانت می،کنند من به عهد خود وفا کردم. می،گويند که اين جمله گنجی بزرگ است؛ نه, قسم به خدا تا زنده،ام هرگز خيانت نمی،کنم و غدر و مکری ندارم. پدرم عاديا قلعه| محکمی برای من ساخته و چاه آبی فراهم کرده که هر وقت بخواهم از آن چاه آب برمی،دارم (ديگر چه احتياجی دارم که مال ديگری را تصرّف کنم و عهد خود را بشکنم).

امّا قس بن ساعده ايادی ـ اسقف نجران بود که در بلاغت به وی مثل زنند. پدر و اجدادش ساعدة بن جذامة بن زفرين ايادين نزار بن خطيبة است.

قس بن ساعدة بليغ عرب و قاضی عصر خود و اسقف نجران بود و به سال ششصد ميلادی وفات کرد و گويند سيصد و هشتاد سال عمر کرد. او نخستين کسی است از عرب که در هنگام نطق و خطابه به عصا تکّيّه داد و اوّل کسی است که در آغاز خطبه و نطق کلمه| "امّا بعد" را استعمال کرد و اوّل کسی است که در نامه| خود نوشت (اين نامه از فلان سوی فلان). قيصر روم از او احترام بسيار می،کرد. حضرت رسول قبل از بعثت خود او را ديده بودند. وفاتش 23 سال قبل از هجرت بود و رسول،الله درباره،اش فرموده،اند, "يحشر أمّة وحدة" (لغتنامه| دهخدا [ذيل "قس"]).

امّا قيس ابن زهير بن جذيمة بن رواحة عبسی يکی از امرای بزرگ عرب است. اشعار نغزی دارد و در فهم و نبوغ ضرب،المثل بوده و در عمان به سال دهم هجری وفات کرده است (لغتنامه| دهخدا [ذيل "قيس"]).

امّا سحبان بن وائل به فصاحت در گفتار ضرب،المثل است. علاّمه| شريشی در شرح مقامه شانزدهم مقامات حريری [ج2, ص86] شرحی به عربی نوشته که ترجمه| آن را مختصراً به فارسی به عرض شما می،رسانم:

می،فرمايد سحبان بن زفر بن اياس بن عبد شمس وائلی از قبيله| وائل باهله است و مشهور است به فصيح،العرب و در بيان و فصاحت ضرب،المثل است و گويند "افصح من سحبان". روزی معاويه نشسته بود و خطيبان و فصحای قبايل عرب در نزد او بودند که سحبان وارد آن جمع شد و به محض ورود سحبان همه| آن فصحا و ناطقين از مجلس بيرون رفتند, زيرا روا نبود که در محضر سحبان به آن فصاحت گفتار باقی بمانند و خود را در رديف او بدانند. سحبان چون اين بديد, اين بيت گفت:

لقد علم الحیّ اليمانون انّنیإذا قلت أما بعد انی خطيبها

معاويه به سحبان گفت, "أنت أخطب العرب". سحبان فرمود, "العرب وحدها بل أخطب الإنس و الجنّ". معاويه گفت, "کذلک أنت". گويند يکسد و هشتاد سال عمر کرده است. (شريشی)

ولکن برخی از حالات سحبان در کتب ادبيّه با حالات قس به ساعده ايادی مخلوط شده است. برای اطّلاع به کتب ادبيّه مراجعه شود.

هفته| يازدهم

11-1: شرح بقيّه مطالب لوح قناع

ياران تشريف آوردند و بعد از تلاوت مناجات شروع, دنباله| بحث هفته| قبل را ناطق محفل گرفت و گفت: امّا مهلهل که به انتقام،جويی و کينه،توزی ضرب،المثل است, برادر کليب وائل است و داستان خونخواهی مهلهل دراز است و خلاصه،ای از آن را از گفتار علاّمه شريشی که در ذيل مقامه نوزدهم مقامات حريری [ج2, ص148] آورده, برای شما عرض می،کنم. می،فرمايد, "کليب بن ربيعه برادر مهلهل شاعر و دايی امرؤ القيس بود. کليب در بين قبائل عرب به عزّت و جاه و اهمّيّت و قدرت بی،نظير بود و می،گفتند اعزّ من کليب و ضرب،المثل بود. گويند کليب توله سگی داشت و چون به چمن،زاری می،رسيد و آن را می،پسنديد, مقرّر می،داشت که تا هر جا صدای توله سگش امتداد يابد, آن جمله در تصرّف او باشد و کسی را حق نبود که از آن مرتع استفاده کند مگر با اجازه| کليب و هرگاه می،نشست, کسی را جرأت نبود که از مقابل او عبور کند و در محضر کليب همه در امان بودند و دو دشمن حتّی جرأت نداشتند که در محضر کليب به مخاصمه پردازند. همواره اشتعال آتش برای راهنمايی مسافرين اختصاص به جايگاه او داشت و کسی ديگر نمی،توانست برای جلب مسافر آتش برافروزد و جز او کسی قادر نبود کسی را پناه دهد. در مراتعی که قرقگاه کليب بود, کسی حقّ ورود نداشت و جز شتران کليب شتر ديگری در آنجا نمی،توانست بچرد. زوجه| کليب نامش جليله بود. پدر جليله مره بن شيبان نام داشت و از قبيله| بنی،بکر بود و ده فرزند داشت که معروف،ترين آنها حارث و جساس بودند. جساس را خاله،ای بود به نام بسوس که در بين عرب ضرب،المثل شئامت و بدبختی بود. روزی بسوس به منزل برادرزاده| خود جساس آمد و ميهمان او شد. بسوس را پسری بود و شتری و نام شتر بسوس سراب بود و کره،ای داشت. در قرقگاه کليب کبوتری آشيانه گرفته وتخم گذاشته بود و کليب او را پناه داده بود و کسی را جرأت صيد و اذيت آن طير نبود و کليب خطاب به آن کبوتر گفته بود:

يا لک من قنبرة بمعمریخلالک الجو فبيضی و اصفری
و نقری ما شئت ان تنقری
يا لک من قنبرة بمعمری
خلالک الجو فبيضی و اصفری

مضمون آن که کبوتر (شانه، به ،سر) تو در قرقگاه من هستی؛ ميدان و فضا برای تو خالی است, تخم بگذار و به آسودگی نغمه و آواز سر بده و به هر چه می،خواهی منقار بزنی بزن که کسی را تو کاری نيست؛ يعنی در پناه من هستی. روزی شتر بسوس وارد اين قرقگاه کليب شد و تخم،های آن پرنداه را زير پای خود شکست واز مرتع استفاده کرد. کليب وارد مرتع شد و به هر طرف می،گشت, ناگاه تخم،های شکسته| پرنده را ديد و شتر بسوس را مشاهده کرد که در مرتع می،چرد. از کيفيت احوال پرسيد. گفتند, اين شتر سراب نام دارد و متعلّق به بسوس خاله| جساس است. کليب فرياد کشيد آيا کار جساس به اينجا رسيده که بدون اجازه| من از مرتع من استفاده می،کند و بعد به غلام خود دستور داد تا با تير پستان سراب را پاره کند و کره| سراب را هم بکشد. اين فرمان اجرا شد و شتر پستان،دريده| بسوس را از آن محل طرد کردند و نگذاشتند که آب هم بنوشد. دو گودال آب در آن مرتع بود به نام شبيث و اخص. شتر به سوی گودال آب دورتر که ذنائب نام داشت رفت. جساس برآشفت و به سراغ کليب رفت و سخنان درشت از طرفين گفته شد و جساس از روی غضب با شمشير خود بر کليب تاخت و او را به خاک افکند. کليب چون مرگ را به چشم خود ديد, به جساس گفت قدری آب به من بده. جساس گفت از غدير شبيث و اخص دور مانده،ای. آنگاه سر کليب را از تن جدا کرد. بالجمله جنگ سختی بين دو قبيله| بکر و تعلب درگرفت و مدّت چهل سال اين جنگ بين دو قبيله ادامه داشت و مهلهل شاعر, برادر کليب, به خونخواهی برادرش کليب, نفوس بسياری را از قبيله| خصم به قتل رسانيد و ضرب،المثل به انتقامجويی و اخذ ثار گرديد. اين بود مجملی از واقع| کليب و جساس و مهلهل و تفصيل آن در کتب ادبيّه مسطور است.

و امّا اصعمی به کثرت روايات و اشعار و لطائف معروف است و ابوالقاسم حريری در مقاماتش در ضمن مقامه بيست و پنجم [ج3, ص35] اشاره کرده و فرموده "و الملح الأصعميّة". اصمعی باهلی است که از پست،ترين و لئيم،ترين قبائل عرب بوده و در کامل مبرد, که از کتب مهمّه| ادبيّه است, اين بيت در مذّمت باهلی،ها نقل شده است:

ولو قيل للکلب يا باهلیعوی الکلب من لوم ذاک النّسب

با اين همه اصمعی خود را به مقامات عاليّه رسانيد و به اصطلاح عصامی بود نه عظامی؛ يعنی افتخارش به فضل و دانش خودش بود نه به استخوان،های پوسيده| اجداد و قبيله،اش (شرح شريشی بر مقامات حريری جلد سوم). و نيز علاّمه شريشی در شرح مقامه چهلم از مقامات حريری, لطائف بسيار از اصمعی ذکر کرده که ذکر آن سبب طول مقال است. از اصمعی چنانچه ذکر شد, داستان،های بسيار به يادگار است و اشعار بسيار از عرب باديه از او نقل شده است. اصمعی می،گويد, در باديه طفلی ديدم عرب که بسيار فصيح بود. پولی به او دادم و گفتم مرا هجو کن. گفت, نامت چيست؟ گفتم, اصمعی. گفت:

ألا قل لباغی اللّوم حيث وجدتهإليک إليک الأصمعی بن اصمعا
ألا قل لباغی اللّوم حيث وجدته
إذا جئت يوما أصمعيا تجد له
إليک إليک الأصمعی بن اصمعا
من اللّوم سر والا طويلا و برقعا

مضمون آن که ای کسی که در جستجوی لئيم،ترين مردم هستی؛ اينک به تو می،گويم که اصمعی همان است که تو در جستجوی او هستی. اگر روزی اصمعی را ببينی, خواهی ديد که شلوار درازش از لئامت و پستی تهيّه شده رو روی،بندش نيز از لئامت درست شده است. و نيز می،گويد روزی از بيابان می،گذشتم, ديدم بر سنگی نوشته شده:

أيا معشر العشّاق بالله خبرواإذا حل عشق بالفتی کيف يصنع

زير آن بيت نوشتم:

يداوی هواه ثمّ يکتم سرّهو يخشع فی کلّ الأمور و يخضع

روزی ديگر از آنجا گذشتم, ديدم نوشته شده:

فکيف يداوی و الهوی قاتل الفتیو فی کلّ يوم قلبه يتقطع

زير آن بيت نوشتم:

إذا لم،يجد صبراً لکتمان أمرهفليس له شیء سوی الموت أنفع

روز ديگر از آنجا گذشتم ديدم زير بيت سابق بيتی نوشته شده و جوانی در کنار آن سنگ مرده افتاده بود. آن بيت اين بود:

سمعنا أطعنا ثمّ متنا فبلغواسلامی إلی مَن کان بالوصل يمنع
سمعنا أطعنا ثمّ متنا فبلغوا
هنيئاً لأرباب النّعيم نعيمهم
سلامی إلی مَن کان بالوصل يمنع
و للعاشق المسکين ما يتجرّع

اين داستان را شيخ يوسف بحرينی در کشکول [ج2, ص132] خود نقل فرموده و مدرّس تبريزی هم در ذيل ترجمه| اصمعی نگاشته است. ولی به هر حال معلوم نيست که اصمعی اغلب اين ابيات و لطائف را از خود می،گفته و به نام اعراب باديه تحويل می،داده است. زيرا سبک ابيات مزبوره سبک اعراب باديه نيست و اين نکته بر اهل تحقيق معلوم است.

و امّا أياس بن معويه که به فراست و هوش و فطانت ضرب،المثل است, در شرح مقامات حريری که علاّمه شريشی نوشته در ضمن مقامه هفتم موسوم به "برقعيديه" [ج1, ص141] چنين مسطور است که به فارسی خلاصه می،شود:

أياس ابوواثلة بن معاوية بن قرا ابن اياس هلال بن رباب مزنی قاضی بصره بود که به فرمان عمر بن عبدالعزيز به واسطه عدی بن ارطاة عامل عمر بن عبدالعزيز در بصره به منصب قضاوت انتخاب شد و اين داستان مفصّل است. در اوّل کار اياس قبول قضاوت نمی،کرد و قاسم بن ربيعه را بر خود مقدّم می،داشت. ولکن, قاسم زير بار نرفت و اياس عذر آورد که اوّلاً من خيلی زشت،صورت هستم و باعث ملال مردم خواهم بود و مرا لکنتی در زبان است و رفتار من هم تند و زننده است. عدی بن ارطاة گفت, امّا زشتی روی تو مانع اين عمل نيست؛ زيرا مقصود من مسابقه| زشتی و زيبايی نيست؛ و امّا لکنت زبان هم مانعی ندارد, زيرا تو با قلب و وجدان حکم می،کنی نه با زبان؛ و امّا مسأله| حدّت و تندخويی هم مانع نيست, زيرا مجازات اعمال نفوس را با تازيانه خواهم داد. بالاخره اياس قضاوت بصره را قبول کرد و از او لطائف بسيار به يادگار است. در اوّل وهله عدی بن ارطاة مبلغ ده هزار درهم به اياس بخشيد. گويند عدی بن ارطاة مزبور نزد اياس رفت تا در مسأله،ای درباره| او حکم کند. ابن ارطاة که امير بصره بود, در رفتار مانند اعراب باديه بسيار معمولی و دور از تشريفات بود. چون در مجلس قضاوت نزد اياس بنشست, به او گفت کجا هستی؟ اياس گفت بين تو و ديوار هستم. عدی گفت, بشنو چه می،گويم. اياس گفت, من برای شنيدن اينجا نشسته،ام. گفت, من زنی گرفته،ام. اياس گفت, مبارک است؛ خدا به تو آسودگی و فرزندان عطا کند. گفت, من با خانواده| او شرط کرده،ام که هرگز او را از اقوام و والدينش دور نکنم. اياس گفت, به شرط خود وفا کن. عدی گفت, امّا من حالا مجبور هستم که زوجه| خود را از نزد اقوامش به جای ديگر بَرَم. اياس گفت, به سلامت. عدی گفت, درباره| من حکم کن که چه کنم. اياس گفت که من حکم خود را گفتم. عدی گفت, به چه حکم کردی؟ اياس گفت, به اين که زنت را از نزد والدينش به جای ديگری ببری. عدی گفت, به شهادت چه کسی اين حکم را کردی؟ اياس گفت, به شهادت پسر خواهر خاله| تو.

درباره| فراست و هوش اياس علاّمه مدائنی کتابی مخصوص تأليف فرموده است و از جمله| داستان،ها که دليل هوش اوست اين است که گويند دو نفر نزد او آمدند و بر سر دو قطيفه| سرخ و سبز،رنگ با هم دعوا داشتند و هر يک مدّعی بود که ديگری قطيفه| او را صاحب شده؛ ولی هيچکدام دليلی برای اثبات مدّعای خود نداشتند. اياس گفت, شانه| خود را که با آن موی سر را شانه می،زنيد بدهيد و با شانه| هر يک سر هر يک را شانه زد. در بين دنده،های شانه رشته،های باريکی از قطيفه| سرخ و سبز پيدا شد. اياس قطيفه| سرخ را به آن يک داد که در شانه| او رشته،های باريک سرخ،رنگ بود و قطيفه| سبز را به ديگری داد. زيرا در وقت استعمال قطيفه،ها رشته،های باريکی از آن در بين موي،های سر هر يک قرار گرفته بود.

گويند روزی آواز سگی به گوش رسيد. اياس گفت, اين سگ را در کنار چاه عميقی بسته،اند. بعد از تحقيق, راستی گفتارش معلوم شد. سبب پرسيدند؛ گفت, از انعکاس صدای سگ دانستم که در کنار چاهی عميق بسته شده, زيرا پارس آن سگ انعکاس صوت داشت. و نيز روزی در چمن،زاری می،گذشت و از مشاهده| چمن گفت, شتری از اين چمن گذشته است که او را يک چشم بيش نبوده است. سبب پرسيدند؛ فرمود, برای آن که آثار چريدن او را در يک طرف مشاهده کردم نه در هر دو طرف. از اين قبيل لطائف از او بسيار نقل شده که برای اطّلاع بايد به کتب مبسوطه مراجعه کرد. وفات اياس بن معاويه به سال يکصد و بيست و دوم هجری اتّفاق افتاد...

عامر بن طفيل ـ از سواران و شجاعان معروف دوره| جاهليت عرب است (عقدالفريد, ج1, ص117) که از طرف نعمان, پادشاه حيره, به نمايندگی با جمعی ديگر نزد انوشيروان رفت و با او سخن گفت و گفتگوی او با شاهنشاه در مجلّد دوم عقدالفريد نقل شده است. عامر بن طفيل پس از آن که از نزد حضرت رسول مراجعت کرد, به مرض طاعون مبتلا شد و نزد زنی از قبيله| سلّول پناه برد و همان،جا وفات کرد و اين سخن را در آن وقت گفت که بعداً ضرب،المثل شد؛ گفت, "أغده کغدّة البعير و موت فی بيت سلوليه". مضمون آن که آيا آخر عمر و نتيجه| زندگانی من همين بود که مبتلا به طاعون (غدّه| شتری) شوم و در خانه| زنی از قبيله| سلول بميرم؟ و از اشعار اوست:

و إنی و ان کنت ابن سيّد عامرو فارسها المشهور فی کلّ موکب
و إنی و ان کنت ابن سيّد عامر
فما سوّدتنی عام عن وراثة
و فارسها المشهور فی کلّ موکب
أبی،الله أن اسمو بامّ و لا أب
و إنی و ان کنت ابن سيّد عامر
ولکنّنی أحمی حماها و أتقی
و فارسها المشهور فی کلّ موکب
أذاها و أرمی من رماها بمنکب

(عقدالفريد, ج3, ص410)

هفته| دوازدهم

12-1: شرح بقيّه مطالب لوح قناع

در اين هفته دنباله| بحث سابق ادامه يافت و ناطق محفل فرمود, معن بن زائدة ابوالوليد مردی معروف به سخاوت و محبّت و بزرگواری است. در مجلّد اوّل عقدالفريد از او اين واقعه ذکر شده است که روزی جمعی از اسيران را نزد او آوردند و فرمان به قتل آنان داد. يکی از اسيران گفت, آيا اسير خود را تشنه به قتل می،رسانی؟ معن فرمان داد به او آب دادند و چون نوشيد, گفت ای معن چون آب نوشيدم مهمان تو محسوب می،شوم, آيا مهمان خود را می،کشی؟ معن فرمود تا همه را آزاد کردند.

مروان بن أبی،حفصه در مدح معن بن زائدة و قوم او می،گويد:

هم القوم إن قالوا أصابوا و إن دعواأجابوا و إن أعطوا أطابوا و أجزلوا
هم القوم إن قالوا أصابوا و إن دعوا
هم يمنعون الجار حتّی کانما
أجابوا و إن أعطوا أطابوا و أجزلوا
لجارهم بين السّماکين منزل

[عقدالفريد, ج1, ص135]

می،گويد معن و قوم او مردمی هستند که در گفتار خود صادق و راستگو هستند و چون کسی از آنان چيزی بخواهد, اجابت دعوت می،کنند و اگر به کسی چيزی ببخشند, عطای آنان بسيار و از اندازه بيرون است. معن و قومش همسايگان خود را در پناه خود محفوظ می،دارند, گويی که جايگاه همسايگان آنان در آسمان مابين سماک رامح و سماک اعزل قرار دارد که کسی را دسترسی به آنان نيست تا آزاری به آنها رساند.

نيز در عقدالفريد داستانی از شهامت و جوانمردی معن ذکر کرده که خلاصه| آن اين است که می،گويد, "سعيد بن مسلم گفت مردی بود که با مهدی خليفه مخالف بود و سعی داشت که قدرت را از او سلب کند. مهدی برای دستگيری و تسليم او به بارگاه خلافت صدهزار درهم جايزه معيّن کرد. مرد مزبور از بيم جان همواره مستور می،زيست تا روزی در بغداد به راهی می،رفت, مردی از اهل کوفه او را شناخت و کشان کشانش به جانب درگاه خليفه می،کشيد. مرد از همه جا نااميد شد. در آن وقت از پشت سر خود صدای سمّ اسبی شنيد؛ روی برگردانيد, معن بن زائده را ديد که سواره می،رود. به او ملتجی شد. معن واقعه را پرسيد و چون از قضيه مطّلع شد, به غلام خود دستور داد تا مرد مزبور را از چنگال آن شرير برهاند. مرد شرير فرياد برآورد. معن گفت, برو به خليفه بگو که من دشمن تو را دستگير کردم ولی معن بن زائده او را از من گرفت. مرد شرير نزد خليفه رفت و سخن معن باز گفت. مهدی فرمان داد تا آن مرد شرير را محبوس ساختند و سپس غلامی به سراغ معن فرستاد. معن نزد خليفه رفت. مهدی فرمود, آيا دشمن مرا پناه داده،ای؟ معن گفت, آری يا اميرالمؤمنين. مهدی گفت, اقرار هم می،کنی؟ و بسيار خشمگين شد. معن گفت, ای اميرالمؤمنين من در جنگ يمن در يک روز پانزده هزار نفر از دشمنان تو را کشتم و چه بسيار در راه تو رنج،ها و محنت،ها کشيده،ام؛ آيا سزاوار نيست که لطف فرمايی و مردی را که به من پناهنده شدی ببخشی و عفو کنی؟ مهدی سر به زير افکند و پس از تفکّر سر بر داشت و آثار سرور در چهره،اش آشکار بود و گفت ای معن آن کس را که به تو پناه آورده است بخشيديم. معن گفت, ای اميرالمؤمنين مبلغی هم به او عطا فرما تا همچنان که زندگی به او بخشيدی, مال و ثروت هم به او ببخشی. مهدی گفت, پنجاه هزار دينار به او دادم. معن گفت, کرم و بخشش خليفه| اسلام بايد به قدر گناه و جرم مجرمين باشد و اين مرد که دشمن توست, گناهش بس عظيم است. بخشش خليفه هم بايد لااقل به همان درجه عظيم باشد. مهدی گفت, صدهزار درهم به او داديم. معن گفت, يا اميرالمؤمنين بفرمای تا فوراً به او بدهند, زيرا کار نيکو را بايد هر چه زودتر و فوراً انجام داد. مهدی فرمود تا پول را به مرد دادند و او را آزاد ساخت. معن در حقّ خليفه دعای خير کرد و او را به نيکی ستود و نزد آن مرد رفت و گفت جايزه| خود را بگير و نزد زن و فرزندت برگرد و هرگز با خليفه| اسلام مخالفت مکن..." [ج1, ص302)

و نيز در عقدالفريد [ج1, ص302] تأليف ابن عبد ربّه آمده است که راجع به معن بن زائده مردم مَثَلی داشتند و می،گفتند: "حدّی عن البحر و لا حرج, و حدّث عن معن و لا حرج". مقصودشان آن بود که جود و کرم معن بن زائده مانند جود و بخشش دريا بود که بی،حساب می،بخشيد. گويند مردی نزد او آمده گفت, من پياده،ام مرا سوار کن. معن به غلامش دستور داد که انواع مرکوب که موجود است به او بدهند؛ يعنی به او اسبی بخشيد و يابويی بخشيد و قاطری داد و حماری داد و شتری داد و علاوه بر همه| اين انواع مرکوب کنيزی هم به او بخشيد و گفت اگر مرکوب ديگری هم غير از اينها سراغ داشتم, همانا به تو می،بخشيدم.

در اَغانی ابوالفرج نيز شرحی مبسوط درباره| معن بن زائده نوشته است. روزی هارون،الرّشيد از او پرسيد, کيف زمانک يا معن؟ معن گفت, يا أميرالمؤمنين أنت الزّمان فإن صلحتَ صلح الزّمان و إن فسدتَ فسد الزّمان (عقدالفريد, جلد دوم).

فريد وجدی در دائرةالمعارف خود [ج9, ص274-281] درباره| معن بن زائده شرحی مفصّل نگاشته است و خلاصه| فارسی آن اين است که می،فرمايد, ابوالوليد معن بن زائده پسر عبدالله بن زائده پسر مطر بن شريک شيبانی است. معن از رجال معروف دولت بنی اميّه و بنی،العبّاس است که به شجاعت و کرم و سخاوت و بخشش ضرب،المثل است. شعراء در مدح او قصايد بسيار گفته،اند و در دوره| بنی اميّه معن از خواص يزيد بن عمر فزاری بود. پس از انتقال خلافت به بنی،العبّاس مابين ابی،جعفر منصور عبّاسی و يزيد بن عمرو عداوتی شديد برخاست و در نتيجه معن که از مقرّبان يزيد بود, دچار بلايا و مصائب شد و از خوف منصور عبّاسی همواره پنهان می،زيست و کار بر او مشکل بود. معن خود گفته است که از خوف منصور همواره پنهان می،زيستم و منصور برای يافتن من و تسليم کردن من جايزه قرار داده بود. چاره،ای نداشتم جز آن که چند روزی در مقابل آفتاب سوزان ايستادم تا رنگ چهره،ام سياه شد و ريش خود را کوتاه کردم و لباس پشمين پوشيدم و بر شتر سوار شدم و راه باديه در پيش گرفتم که از شرّ منصور در امان باشم. چون از دروازه| حرب که يکی از دروازه،های بغداد است, بيرون رفتم و اندکی راه پيمودم, ناگاه مردی سياه،پوست نزديک آمد و مهار شتر مرا گرفته او را خوابانيد و مرا گرفت و گفت تو آن هستی که خليفه تو را می،جويد. من هر چه امتناع کردم قبول نکرد و مرا شناخته بود. چاره،ای نداشتم جز آن که گردن،بندی از جواهر گران،قيمت که همراه داشتم به او دادم تا مرا رها کند. آن سياه گردن،بند را گرفت و گفت خيلی گران،قيمت است و پس مدّتی تفکّر به من گفت, ای معن از تو چيزی می،پرسم اگر جواب راست گفتی تو را رها خواهم کرد. گفتم بگوی. گفت تو معروف به جود و کرم و جوانمردی هستی. آيا هرگز پيش آمده که همه ثروت خود را به کسی بدهی؟ گفتم هرگز. گفت نصف ثروتت را؟ گفتم نه... و همچنين تا به عشر رسيد. شرمسار شدم که بگويم نه. گفتم شايد عشر ثروت خود را داده باشم. گفت من مردی هستم فقير که از غلامان خليفه هستم که در هر ماه بيست درهم به من می،دهد و اين گردن،بند هزاران دينار ارزش دارد. برای آن که بدانی از تو بخشنده،تر و کريم،تر هم هست, من اين گردن،بند را به تو ردّ می،کنم و تو را هم آزاد می،سازم. برو در امان خدا و از اين به بعد به جود و کرم خود مناز و بدان که از تو بخشنده،تر هم در عالم هست. گفتم, ای مرد تو مرا درهم شکستی, لااقل اين گوهر گرانبها را بگير. گفت, هان می،خواهی مرا دروغ،گوی معرفی کنی؟ هرگز, آن را به تو بخشيدم و تو را به خدا و از نظرم پنهان شد. بعدها هر چه گشتم او را نيافتم؛ مثل اين که قطره| آب بود و به زمين فرو رفت.

فريد وجدی پس از آن که حکايات بسيار درباره| معن می،نويسد و اشعار شعراء را در مدح او نقل می،کند, چنين می،گويد. معن در اواخر ايّامش به حکومت سيستان رسيد و بدانجا رفت تا آن که در سال يکصد و پنجاه و يک يا يکصد و پنجاه و دو هجری به دست خوارج به قتل رسيد. وی جمعی از کارگران را در قصر خود به کار گماشته بود. چند تن از خوارج در لباس کارگری وارد قصرش شده او را مقتول ساختند. يزيد بن مزيد, پسر برادر معن, قاتلين را تعقيب کرد و همه رامقتول ساخت. معن در شهر بست به قتل رسيد و شعرا در مرثيه| او قصايد بسيار گفته،اند که قسمتی را در دايرةالمعارف فريد وجدی نقل کرده است. از جمله اشعار مؤثّری است که حسين بن مطير در مرثيه معن گفته است:

الما علی معن و قولاً لقبرهسقتک الغوادی مربعا ثمّ مربعا
الما علی معن و قولاً لقبره
فيا قبر معن کيف و اريت جوده
سقتک الغوادی مربعا ثمّ مربعا
و قد کان منه البرّ و البحر مترعا
الما علی معن و قولاً لقبره
و يا قبر معن أنت أوّل حفرة
سقتک الغوادی مربعا ثمّ مربعا
من الأرض خطت للمکارم مضجعا
الما علی معن و قولاً لقبره
بلی قد وسعت الجود و الجود ميت
سقتک الغوادی مربعا ثمّ مربعا
ولو کان حيّاضقت حتّی تصدعا
الما علی معن و قولاً لقبره
فتی عيش فی معروفه بعد موته
سقتک الغوادی مربعا ثمّ مربعا
کما کان بعد السّيل مجراه مرتعا
الما علی معن و قولاً لقبره
و لما مضی معن مضی الجود و انقضی
سقتک الغوادی مربعا ثمّ مربعا
و أصبح عرنين المکارم اجدعا

گويند روزی معن در بوستانی به عيش نشسته بود؛ شاعری خواست نزد او رود, غلامان مانع شدند. شاعر در بيرون باغ سرگردان بود و آخرالأمر بر روی قطعه،ای چوب اين بيت را نوشت:

أيا جود معن ناج معناً لحاجتیفليس إلی معن سواک شفيع

چوب را در ميان نهر آبی انداخت که به ميان باغ می،رفت. معن آن قطعه چوب را در روی آب ديد و آن را گرفت و بيت را خواند و شاعر را طلبيد و ده،هزار دينار به او بخشيد و فرمان داد که هر روز همين مبلغ را به او بدهند. شاعر چند روزی پول را گرفت و بعد ترسيد که مبادا روزی معن پشيمان شود و پولها را از او پس بگيرد و لهذا فرار کرد. معن چون شاعر را نديد, سبب پرسيد و بعد گفت تصميم داشتم که تا آخر عمرم هر روز همان مبلغ را به او بدهم ولی او با خيال باطل خود, خود را محروم کرد و خيلی از اين جهت متأسّفم.

احبّای عزيز درباره| معن سخن بسيار گفتم. همين،قدر کافی است. درباره| ساير اشخاصی که در لوح مبارک مذکورند نيز به قدر کافی مطالبی عرض شد؛ اميدوارم که پسنديده باشيد.

يکی از احبّاء فرمود اجازه بفرماييد اين قسمت را هم از لوح مبارک قناع تلاوت کنم. مسائلی برای بنده مجمل است که شرح آن را طالبم و چنين خواند, قوله تعالی:

"مصلحت در آن است که قدری در کتب بيان و بديع ملاحظه کنی؛ شايد از قواعد ظاهره مطّلع شوی. چه, اگر بر حقيقت و مجاز و مقاماتِ تحويل اسناد و استعاره و کنايه مطّلع می،شدی, اعتراض نمی،نمودی که قناع در وجه استعمال نشده." انتهی

خواهشمندم درباره| بيان و بديع و حقيقت و مجاز و تحويل اسناد و استعاره و کنايه شرحی بفرماييد.

ناطق محفل فرمود بسيار خوب؛ از حقيقت و مجاز شروع می،کنم. همه| شما می،دانيد که هر لفظی دارای معنی خاصّ و معلومی است و گفته،اند که الفاظ قالب،های معانی هستند مانند شير که دلالت بر حيوان درّنده| مشهور می،کند و قمر که دلاله بر کره| معروف می،نمايد و آفتاب که معنی خاصّ آن واضح است. گاهی می،شود که متکلّم اين الفاظ را درباره| معانی خاصّه| هر يک استعمال می،کند و می،گويد آفتاب طلوع کرد و ماه غروب کرد و شير آهو را دريد و... در اين صورت, استعمال اين الفاظ برای اين معانی حقيقت است؛ يعنی متکلّم لفظ را برای همان معنی که در اصل برای آن وضع شده استعمال کرده است و اين را حقيقت گويند. امّا گاهی نظر به حکمتی متکلّم لفظی را درباره| معنی اصلی به کار نمی،برد و نظر به علّتی آن لفظ را در معنی ديگری به کار می،برد. مثلاً می،گويد, "رستم شيری ژيان بود" و در بيانات مبارکه است که فرموده،اند, "ای گل،های گلشن محبّت،الله ... کواکب لامعه از افق عزّت احديّه بدرخشند" و امثال آن بسيار است. حکيم نظامی فرموده: (قسمتی از اين اشعار راجع به استعاره است به شرحی که خواهد آمد)

صبا بر سبزه گوهرها گسستهزمرّد را به مرواريد بسته

در اين صورت ديگر حقيقت نيست و آن را مجاز گويند. مجاز اسم مکان است و حقيقت آن تجاوز و انتقال مکانی است و بنابراين اگر لفظی از معنی اصلی خود جابجا شود و انتقال يابد آن را مجاز می،نامند. فی،المثل در بيت نظامی که عرض کردم:

صبا بر سبزه گوهرها گسستهزمرّد را به مرواريد بسته

مقصود از زمرّد, علف سبز است که مجازاً به اين معنی استعمال شده و معنی حقيقی زمرّد حجری گرانبها است و سبزرنگ که در اينجا به واسطه| مشابهت علف و زمرّد در رنگ سبز, کلمه| زمرّد مجازاً به کار رفته است. همچنين مقصود از مرواريد در حقيقت گوهر معروف است که معنی حقيقی آن است؛ ولی در اينجا مجازاً برای قطرات باران که در صفا و تلألؤ شبيه مرواريد است, استعمال شده و به جای آن که بفرمايد قطره،های باران يا شبنم روی علف،های سبز قرار گرفته, از راه مجاز فرموده زمرّد را به مرواريد بسته و از اين قبيل بسيار است. در استعمال الفاظ به مجاز بايد نکته،ای را مراعات کرد و آن رعايت وجه مشابهت است که بايد حتماً موجود باشد. فی،المثل رستم دستان دارای شجاعت بود و شير هم دارای شجاعت و دليری است و چون اين وجه مشابهت در هر دو موجود است, لهذا می،گويند رستم شير ژيان است. روی دلدار ماه است و از اين قبيل.

گاه هست که اصلاً وجه مشابهتی موجود نيست. فی،المثل شما به طور افسانه نقل می،کنيد که شيری و روباهی با هم به راهی می،رفتند و با هم سخن می،گفتند و اين طريقه در کتاب کليله و دمنه به کار رفته است. در اين صورت چون وجه مشابهتی نيست و دو چيز مانند رستم و شير مورد نظر نيست, بلکه فقط مقصود همان شير درّنده و روباه مکّار است که با هم سخن می،گويند. اين طريقه| استعمال را مجاز نمی،گويند و به اصلاح خاصّ اتّساع ناميده،اند. زيرا گفتار را با شير و روباه به هيچ وجه مناسبتی نيست؛ ولی بين رستم و شير مناسبت و وجه شبه موجود بود که همان شجاعت است. مثلاً آفتاب و دريا را مثل می،زنيم که معنی حقيقی هر دو واضح است. ولی اگر کلمه| آفتاب را بگوييم و مقصود ما چهره| معشوق باشد, وجه شبه بين آفتاب و چهره| معشوق تابندگی و درخشندگی است و در اين صورت استعمال آفتاب برای چهره| معشوق مجاز است. سعدی فرموده:

آينه در پيش آفتاب نهاده استبر در آن خيمه يا شعاع جبين است

نظامی در هنگامی که می،خواهد تشرّف خود را به حضور شاه بيان کند, شرح ورود خود به حضور شاه را چنين بيان می،فرمايد:

درون رفتم تنی لرزنده چون بيدچو ذرّه کاو گرايد سوی خورشيد
درون رفتم تنی لرزنده چون بيد
شدم تا بوسم او را چون زمين پای
چو ذرّه کاو گرايد سوی خورشيد
که ديدم آسمان برخاست از جای

در اينجا بيد لرزان تن و خورشيد و ذرّه و آسمان که مقصود شاه است, همه مجاز است که به بهترين وجهی بيان شده است. نيز معنی دريا به حسب حقيقت آشکار است ولی مجازاً آن را به دست بخشنده و کريم اطلاق می،کنند و همچنين به کار بردن ابر برای دست بخشنده. رشيد وطواط فرموده:

من قاس جدواک بالغمام فماأنصف بالحکم بين شيئين
من قاس جدواک بالغمام فما
أنت إذا جدت ضاحک أبداً
أنصف بالحکم بين شيئين
و هو إذا جاد دامع العين

و در ترجمه او گويد:

من نگويم به ابر مانندیکه نکو نايد از خردمندی
من نگويم به ابر مانندی
کو همی بخشد و همی گريد
که نکو نايد از خردمندی
تو همی بخشی و همی خندی

و اين همه از راه مجاز است.

در مقدّمه| کتاب تلخيص البيان عن مجازات القران [ص8] چنين آمده است:

"... از نظر فصاحت و بلاغت سخن به مجاز گفتن به صواب و حقيقت نزديک،تر از حقيقت است؛ چه, فايده| سخن در مقام خطاب, ايجادِ مقصود و اثبات غرضِ مخصوص است در شنونده و مخاطب به طوری که او را درست دريافته, تو گويی به چشم خود می،بيند. در مثال بالا, مقصودِ ما بيان شجاعت زيد و حقيقت مطلوب جز اين نبود واين مقصود را با معنی حقيقی نمی،توان مجسّم و مشهود کرد آنچنان که با آوردن لفظ اسد هيأت و صورت شير و زورمندی و قدرت او در نظر شنونده جلوه،گر شده و غرض و مقصود را به خوبی دريابد. چنان که گفتيم, بين اين دو لفظ مشابهت, و به تعبير ديگر اشتراک معنوی, نخستين را مشبّه و ديگری را مشبّهٌ به و امر مشترک را وجه شبه و لغت و لفظی که افاده| اين معنی کند أداة تشبيه نامند. در صورتی که وجه شبه و اداة يکی از آن دو رکن تشبيه محذوف شود, نام آن را اصطلاحاً استعاره گذارده و به چندين قسم مصرّحه مطلقه بالکناية تخيّليّه تهمکيّه تمليحيّه تمثيليّه تقسيم کرده،اند.

به همان اندازه که استعاره در امور مالی و مادّی مذموم و ناپسند است

کهن،جامه| خويش پيراستنبه از جامه| عاريت خواستن

بی،شکّ به همان نسبت در امور کمالی, به،ويژه در سخنوری و کلام, زيبا و پسنديده است. و از اينجا دانشمندان گفته،اند, "اکثر کلام،العرب المجازات"؛ و بهترين اقسام آن در قرآن عظيم آمده است."

اين رويّه| زيبا در الواح مبارکه| حضرت بهاءالله و آثار حضرت عبدالبهاء و حضرت ولی امرالله نيز بسيار به کار رفته است.

احبّای عزيز در اطراف حقيقت و مجاز سخن به قدر کافی گفته شد. حال بپردازيم به استعاره و کنايه. در بحث از مجاز گفتيم که تشبيه دو چيز به يکديگر با قيد وجه شبه مانند "رستم شيری ژيان است" مجاز بود؛ زيرا مشبّه رستم بود و مشبّهٌ به شير ژيان و وجه تشبيه شجاعت بود و هر سه در کلام موجود است. ولی گاهی هست که دو چيز به يکديگر مشابهت دارند و متکلّم, نظر به اين مشابهت, لفظی را از معنی حقيقی آن خارج کرده و به جای چيز ديگری به کار می،برد؛ يعنی کلمه| اصلی را ذکر نمی،کند و کلمه| ديگر را نظر به مشابهتی که با کلمه| اوّل دارد به عاريت می،گيرد و به جای آن ذکر می،کند. اين را استعاره گويند؛ به اين معنی که فقط مشبّهٌ به را ذکر می،کند و مشبّه و ادات تشبيه را ذکر نمی،کند. فی،المثل می،گويد:

نرگس مست تو راه دل هشياران زدخفته را بين که چه،سان بر صف بيداران زد

چشم معشوق را به نرگس مست تشبيه کرده ولی فقط مشبّهٌ به را در کلام آورده و مشبّه را ذکر نکرده است. يعنی نرگس را به عاريت گرفته و به جای چشم نهاده است؛ يا چشم را به آهو تشبيه می،کند و لفظ آهو را از معنی اصلی خود خارج ساخته, و به واسطه| مشابهتی که بين آهو و چشم است, آهو را به جای چشم به عاريه می،گيرد و در کلام خود می،آورد و می،گويد, نرگس مست تو چنين کرد, يا آهوی چشم تو چنان و از اين قبيل است تشبيه زلف به سنبل و رخساره به گل و خطّ معشوق به تذرو؛ چنانچه نظامی درباره| خسرو پرويز چنين فرموده است:

به فالی چون رخ شيرين همايونشهنشه سوی صحرا رفت بيرون
به فالی چون رخ شيرين همايون
گرفته دسته نرگس به دستش
شهنشه سوی صحرا رفت بيرون
ز بيماری چو نرگس،های مستش

تا آنجا که فرموده:

گلش زير عرق غوّاص گشتهتذروش روی گلّ رقّاص گشته

مقصود از گل, رخساره و تذرو, خطّ عارض است و وجه مشابهت ميان هر دو واضح است. در حديث از حضرت رسول(ص) روايت شده که فرمودند, "الفتنة نائمة لعن،الله مَن أيقظها". در اين بيان مبارک خواب و بيداری برای فتنه استعاره است. فتنه،انگيزی به مرد شريری تشبيه شده و بدون ذکر مشبّهٌ به, که مرد شرير باشد, مشبّه, که فتنه است, آورده و برای او بيداری و خواب فرض کرده است و محقّقين فرموده،اند که استعاره قسمتی از مجاز است و مجاز آن را گويند که لفظی را در غير معنی اصلی حقيقی او به يک گونه علاقه و مناسبتی استعمال کنند. علاقه و مناسبت می،تواند از راه،های مختلف باشدکه از آن جمله علاقه تشبيه است و در اين صورت آن را استعاره می،گويند و حاصل استعاره آن است که مشبّه را عين مشبّهٌ به دانند. حال اگر مشبّه را ذکر نکنند و متروک سازند و مشبّه را ذکر کنند, آن را استعاره بالتّصريح (مصرّحه) گويند, مانند قول شاعر:

مهش مشک،سا و شکر می،فروشدو نرگس کمان،کش دو گل داغ،نوش

در اينجا چهره| معشوق را به ماه و زلفش را به مشک و لبانش را به شکر تشبيه کرده و مشبّه را, که چهره و زلف و لب باشد, ذکر نکرده و به جای آن مشبّهٌ به را, که ماه و مشک و شکر است, ذکر کرده و در مصراع دوم نيز دو چشم معشوق را به دو نرگس و دو رخسارش را به گل تشبيه کرده ولی مشبّه را, که چشم و رخساره باشد, ذکر نکرده و به جای آن مشبّهٌ به را, که نرگس و گل است, ذکر کرده و اين استعاره| بالتّصريح باشد.

گاه باشد که در شعر يا نثر, به عکس قسمت قبل, مشبّهٌ به را ذکر نمی،کنند و به جای آن مشبّه را می،آورند و اين را استعاره بالکنايه (مکنّيه) گويند و, به شرحی که در غياث،اللّغات و ساير کتب ادبيّه مذکور است, استعاره بالکنايه عبارت است از ذکر مشبّه و اراده| مشبّهٌ به با حذف قرينه؛ و قرينه در اينجا استعاره| تخييليّه (مخيّله) خواهد بود و طريقش چنان است که با مشبّه مذکور چيزی از لوازم مشبّهٌ به محذوف ذکر کنند. پس ذکر مشبّه و حذف مشبّهٌ به عبارت از استعاره بالکنايه است و اثبات لوازم مشبّهٌ،به محذوف برای مشبّه مذکور عبارت است از استعاره| تخييليّه. فی،المثل می،گوييم "پنجه| مرگ گويي به بدنش فرو رفته..." در اين مثال مرگ را به شير تشبيه کرده،ايم و مرگ مشبّه است و شير را که مشبّه به است ذکر نکرده،ايم و اين استعاره مکنّيه يا بالکنايه است و بعد پنجه را که مخصوص شير است آورده،ايم و برای مرگ که مشبّه است ذکر کرده،ايم و اين استعاره تخييله است.

نکته| ديگر آن که اثبات لوازم مشبّه به محذوف برای مشبّه مذکور, چنان که گفتيم, استعاره| تخييليه است و بر سه قسم است؛ زيرا لوازمی که اختصاص به مشبّهٌ به دارد و آن را برای مشبّه ذکر می،کنيم, از سه حال خارج نيست: يا قوام مشبّهٌ به به او است و يا تکميل مشبّهٌ به موقوف بر آن است يا اصلاً دخلی در قوام و تکميل مشبّهٌ به ندارد. مثال قوام اين است که بگوييم, "زبان حال من به شکايت گوياتر است". در اينجا حال را به شخص متکلّم تشبيه کرده،ايم و اين استعاره مکنّيه است و اثبات زبان, که قوام متکلّم به او است, برای حال, که مشبّه است, استعاره| تخييليه است. امّا مثال تکميل مثل مثال سابق است که گفتيم "پنجه| مرگ..." که پنجه مکمّل شير است؛ و امّا مثال سوم, که علامت قوام و تکميل در کار نباشد, اين است که بگوييم "زمام حکم در دست اوست". در اينجا حکم را تشبيه کرده،ايم به چيزی که دارای زمام است, مانند حيوان؛ و زمام برای مشبّهٌ به نه مقوّم است و نه مکمّل و اين استعاره| مکنّيه است و اثبات زمام برای مشبّه, که حکم نافذ است, استعاره| مخيّله يا تخييليه است.

علمای فنون ادبيه استعاره را به چندين قسم گفته،اند, مانند استعاره| اصليّه و تبعيّه و مطلقه و مجرّده و مرشّحه و غيرها که ذکر آن همه موجب اطناب است و لزومی ندارد. برای تفصيل و اطّلاع کامل به کتاب مطوّل تفتازانی و انوارالرّبيع سيّد علی،،خان کبير و نفايس،الفنون و لغتنامه| دهخدا و ساير کتب معتبره مراجعه شود.

امّا کنايه عبارت از ترک تصريح است؛ يعنی مطلبی را به صراحت ذکر نکنند بلکه لازمِ آن را ذکر کنند تا از ذکر لازم, مخاطب به اصل مقصود که صريحاً ذکر نشده منتقل شود. در عرب می،گويند زيد طويل النّجاد ـ نجاد به معنی بند شمشير است و بلندی بند شمشير لازمه| قامت بلند است که در جمله| مزبور بالکنايه ذکر شده است. کنايه را به قريب و بعيد تقسيم کنند. قريب مانند لازمه| جود و کرم که جز در انسان صادق نيايد و بعيد آن است که انسان را فی،المثل طوری تعريف کنند که شامل ساير انواع هم باشد. مثلاً گويند "هو حیٌّ مستوی،القامة و عريض الأظفار" که اين صفات در غير انسان هم موجود است و مثال "فلانی دستش کج است" که کنايه از سرقت و خيانت است, از همين قبيل است؛ و گاه هست که به قول ادباء کنايه| ابلغ از تصريح است. مرحوم سيّد علی،خان کبير در انوارالرّبيع [ص689] در ذيل کنايه فرموده است, قوله:

"و هی (کنايه) ابلغ من التّصريح إجماعاً لأنّک إذا أثبتت کثرة القری مثلاً بإثبات شاهدها و دليلها و ما هُوَ علم علی وجودها فَهُو کالدّعوی الّتی معها شاهدٌ و دليل و ذلک أبلغ من إثباتها بنفسها و إن کان لايلزم مِن وجود اللاّزم وجود الملزوم إلاّ تری أنّک تقول فلان طويل النّجاد و إن لم،يکن له نجاد قطّ ولکن تجد اطمينان النّفس حينئذٍ أکثر..."

می،فرمايد کنايه اثرش در ادای مقصود بيشتر از تصريح است, زيرا اگر بخواهی بگويی فلان،کس زياد ميهمانی می،کند و اين مدّعا را با ارائه| شاهد و دليل حسّی, که همانا کثرت خاکستر در مطبخ است, ثابت کنی و بگويی فلان کثير،الرّماد, چون اين دليل و شاهد را همه کس به چشم می،بيند, البتّه در اثبات مدّعا اثرش بيشتر از آن است که بگويی فلان، کس زياد مهمانی می،کند و به لفظ قناعت نمايی. البتّه اين گفتار اثر شاهد و دليل محسوس را ندارد؛ زيرا شاهد را همه کس, اگر بخواهد, می،تواند ببيند و به کثرت مهمانی فلان،کس اقرار کند؛ ولی از شنيدن فقط اين اطمينان برای ناظر و مخاطب حاصل می،شود. اين نکته را هم بايد دانست که وقتی گفته می،شود فلان مرد بند شمشيرش بلند است يا چنين وچنان, مقصود ادای منظور به کنايه است و حتماً لازم نيست که آن شخص بند شمشير داشته باشد و شمشير به کمر ببندد. اين گفتار صرفاً برای حصول اطمينان نفس است که به قدر کافی حاصل می،شود و لهذا می،گويند کنايه از تصريح ابلغ است. انتهی

در اصطلاح فارسی هم کنايات ابلغ از تصريح بسيار است. فی،المثل فلانی دستش کج است, يعنی سارق است و يا فلانی دماغش باد دارد, يعنی مغرور است و فلان،کس درِ خانه،اش باز است, يعنی هميشه مهمان دارد يا فلان،کس خُرده،بين است, يعنی عيبجو و غمّاز است, يا فلان کس چشم ندارد ببيند و از اين قبيل بسيار است که جزو امثال هم هست و در کتاب امثال و حِکَم دهخدا ذکر شده است. (برای تفصيل به انوارالرّبيع و ساير کتب ادبيه مراجعه فرماييد.)

در اينجا بحث مطرح شده به پايان رسيد وناطق محفل فرمود بقيه را در هفته| بعد به خواست خداوند شرح و بسط خواهيم داد و محفل ياران خاتمه يافت.

هفته سيزدهم

13-1: شرح بقيه مطالب لوح قناع

پس از تشريف،فرمايی ياران و تلاوت مناجات شروع, ناطق محفل به گفته| خود ادامه داد و فرمود, امّا بيان و بديع دو فنّ مهم از فنون ادبيّه است که به علاوه| فنّ معانی سبب زيور و زيبايی وکمال ظاهر و باطن گفتار می،شود واگر رعايت نشود, گفتار عاری از هر گونه زيبايی و جذّابيت است و در اينجا درباره| معانی و بيان و بديع به اختصار عرايضی به سمع شما احبّای الهی می،رسانم, زيرا هر سه تقريباً به هم پيوسته است.

علاّمه تفتازانی در شرح تلخيص المفتاح خطيب قزوينی, که در بين طلاّب علوم ادبيّه به کتاب مطوّل معروف است, درباره| مقصود از معانی چنين فرموده است قوله (متناً و شرحاً):

"علم،المعانی ... و هو علمٌ أی ملکه يقتدر بها علی إدراکات جزئيّة ... يعرف به أحوال اللّفظ العربی ... و المراد بأحوال اللّفظ الأمور العارضة له من التّقديم و التّأخير و التّعريف و التّنکير و غير ذلک ... الّتی بها يطابق اللّفظ مقتضی الحال ... و معنی مطابقة الکلام لمقتضی الحال أنّ الکلام الّذی يورده المتکلّم يکون جزئياً من جزئيات ذلک الکلام و يصدّق هو عليه صدق الکلّی علی الجزئی مثلاً يصدّق علی أنّ زيداً قائم أنّه کلام مؤکّد و علی زيد قائم أنّه کلام ذکر فيه المسند إليه وعلی قولنا الهلال و الله أنّه کلام حذف فيه المسند إليه و ظاهر أنّ تلک الأحوال هی الّتی بها يتحقّق مطابقة هذا الکلام لمّا هو مقتضی الحال فی التّحقيق ... ثمّ الأوضح فی تعريف علم المعانی أنّه علم يعرف به کيفيّة تطبيق الکلام العربی لمقتضی الحال..." انتهی [المطوّل, ص27-30]

درباره30]مضی الحال فی التّحقيق ... ثمّ الأوضح فی تعريف علم المعانی أنّه علم يعرف به کيفيّة تطبيق الکلام العربی لمقتضی الحال..."| علم،البيان فرموده قوله:

"علم البيان و هو علمٌ يعرف به ايراد المعنی الواحد بطرق مختلفة فی وضوح الدّلالة عليه..." [المطوّل, ص240]

و درباره| فنّ بديع فرموده, "علم البديع و هو علمٌ يعرف به وجوه تحسين الکلام أی يتصوّر معانيها و يعلم أعدادها و تفاصيلها بقدر الطّاقة... بعد رعاية المطابقة أی مطابقة الکلام لمقتضی الحال و رعاية وضوح الدّلالة أی بالخلو عن التّعقيد المعنوی... و هی أیّ وجوه تحسين الکلام ضربان معنوی و ... لفظی..." [المطوّل, ص329-330]

آنچه لازم بود از کتاب مطوّل عرض کردم و شما احبّای الهی مقصود را البتّه درک فرموديد که فنّ معانی درباره| الفاظ و زيبايی ظاهر آن مانند فصاحت کلام گفتگو می،کند و علم بيان درباره| معانی و مقتضای احوال گفتگو می،کند که آن را فنّ بلاغت گويند و فنّ بديع درباره| محسّنات لفظيّه از قبيل جناس و تأکيد و تشبيه و انسجام ... گفتگو می،کند. فصاحت راجع به فنّ معانی و بلاغت راجع به علم بيان و محسّنات لفظيّه راجع به فنّ بديع است. سيّد علی،خان کبير در مقدّمه| انوارالرّبيع [ص2] درباره| فنّ بديع فرموده: "البديع لغة فعيل من البدع بالکسر و هو الّذی يکون أوّلاً مِن کلّ شیء و هو يرد به معنی مفعل اسم فاعل و به معنی مفعل اسم مفعول... و اختلف فی نقل اسم هذا العلم إلی الإصطلاح مِن أیّ المعنيّين هو فقيل مِن بديع بمعنی مفعل اسم فاعل لإبداعه فی التّراکيب غرابة و إعجاباً و فی النّفوس طرباً و ارتياحاً و قيل مِن بديع بمعنی مفعل اسم مفعول ... فأطلق فی الکلام علی الألفاظ المستظرفة الّتی لم،تجر العادة بمثلها ثمّ لزمته هذه التّسميّة حتّی قيل بديع... و حدّ بأنّه علم يعرف به وجوه تحسين الکلام بعد رعاية المطابقة و وضوح الدّلالة و أوّل مَنِ اخترعه و سمّاه بهذه التّسميّة عبدالله بن المعتز العبّاسی. قال فی صدر کتابه و ما جمع قبلی فنون البديع أحد و لاسبقنی إلی تأليفه مؤلّف و الّفته فی سنة أربع و سبعين و مأتين (274)..." انتهی

صاحب نفايس،الفنون گويد, علم معانی عبارت است از معرفت تتبّع خواصّ تراکيب کلام و آنچه متّصل شود بدو از استحسان و غيره تا از خطا ايمن باشد, در تطبيق کلام به مقتضای حال. انتهی

و فصاحت کلام اصل علم معانی است که الفاظ متکلّم عاری از تنافر و تعقيد و رکاکت و سنگينی الفاظ باشد و چون گفته شد مقصود متکلّم برای مخاطب متبادر به ذهن گردد و با مقتضای حال مطابق. فی،المثل در مجلس جشن عروسی سخن از فنای دنيا نکند و در مجلس عزا سخن از عيش و عشرت به ميان نياورد و در فنّ معانی درباره| فصاحت کلام سخن گويد و درباره| إسناد خبری و إسناد انشايی و مسندٌ اليه و مسند و غيرها شرح دهد و درباره| اعتبارات راجعه به حکم و مسندٌ اليه و اعتبارات راجعه به مسند و طلب و انشاء و غيرها گفتگو کند. مثلاً در اعتبارات راجعه به حکم در علم معانی بحث می،کند که کجا بايد کلام را مجرّد از ادات تأکيد بيان کرد و در چه حالی بايد کلام را تکرار کند و در چه حالت بايد حکم مؤکّد باشد و درجات تأکيد را از شدّت و ضعف تعيين می،کند که در هر موقع چه لفظی بايد گفته شود و در کجا بايد مسند اليه محذوف شود و در کجا بايد مسند اليه در کلام ذکر شود و در کجا مسند اليه بايد معرفه باشد و در کجا ضمير باشد و يا موصول باشد و يا اسم اشاره باشد و يا معرّف به لام و يا اضافه باشد و از اين قبيل بسيار و نيز درباره| مسند و حالات مختلفه،اش گفتگو می،کند که کجا بايد مسند محذوف شود ... و در علم بيان از مسائل تشبيه و حقيقت و مجاز و کنايه و غيرها به شرحی که ذکر شد بحث می،کند.

و امّا مسأله| مقامات تحويل و اسناد بحث مفصّلی است. اِسناد عبارت است از نسبت دادن مسند به مسندٌ اليه؛ چنانچه گوييم جعفر نويسنده است و در اينجا مسند يعنی نويسنده را به مسندٌ اليه يعنی جعفر نسبت داده و حکم ايجاب کرده،ايم و اگر حکم به سلب باشد, می،شود جعفر نويسنده نيست. گاه, می،شود که به علّتی در اِسناد حکم تحويلی حاصل می،شود, يعنی به جای اِسناد حکم به مسندٌ اليه به ديگری اسناد می،شود. مثل اين که می،گوييم رودخانه جاری شد. در اين مثال حکم جريان را که مخصوص آب رودخانه است, از راه علاقه حال و محلّ به رودخانه نسبت داده،ايم و اين مجاز است نه حقيقت. عرب می،گويد, "جری الميزاب." ميزاب ناودان است و جريان را به جای آن که به آب نسبت دهد و بگويد "جری الماء فی الميزاب", از روی مجاز به علاقه محل و حال, جريان را به ناودان نسبت می،دهد و اِسناد را تحويل می،کند؛ يعنی مسندٌ اليه را تغيير می،دهد, يا گويند, "بنی الأمير المدينة".

در بحث مجاز گفته شد که گاه اساس مجاز بر تشبيه است و به واسطه| وجود وجه شبه مابين دو چيز لفظ را از معنی حقيقی برکنار و به طور مجاز به کار می،بريم, مانند شجاعت که وجه شبه بين زيد و شير ژيان است و اين را استعاره گويند و گاه هست که موضوع تشبيه در کار نيست و به علل ديگر لفظ را از معنی حقيقی خارج کرده به طور مجاز استعمال می،کنيم و اين را مجاز مرسل گويند و علّت اين عمل چند وجه است غير از تشبيه که به هيچ وجه در اين باره دخالتی ندارد و اغلب در اين موارد مجاز مرسل تحويل اسناد به کار می،رود. سيّد علی،خان کبير در بحث از مجاز در کتاب انوارالرّبيع [ص742-743] شرح اين موضوع را به تفصيل آورده و برای تشريح تحويل اسناد که در لوح قناع مذکور است, مختصری از کتاب مزبور را برای شما می،گويم:

می،فرمايد, "ثمّ العلاقة إن کانت المشابهة بين المعنی المجازی و المعنی الحقيقی فهو استعارة وإلاّ فغير استعارة و يسمّی مجازاً مرسلاً ... المجاز المرسل يقع علی وجوه کثيرة: أحدها إطلاق السّبب علی المسبّب کَاليَد علی النّعمة لصدورها عنها و علی القدرة لظهور سلطانها بها و منه قولهم مور عيناً غيثاً أی نباتاً لأنّ الغيث سبب للنّبات. الثّانی إطلاق المسبّ علی السّبب و هو عکس الأوّل کقولِهم أمطرت السّماء نباتاً أی غيثاً لکون النّبات مسبّباً عنه..." اقسام را يکايک شرح می،دهد تا آن که می،فرمايد, "الخامس إطلاق إسم الکلّ علی الجزء... کقوله تعالی... «فأنّه آثمٌ قلبُهُ» [بقره, 283] أی ذاته ... السّادس إطلاق الجزء علی الکلّ ... کقوله تعالی «يجعلون أصابعهم فی آذانهم» [بقره, 19] أی أناملهم. السّابع إطلاق إسم الحال علی المحلّ کقوله تعالی «ففی رحمةالله هُم فيها خالدون» [آل عمران, 107] أی فی الجنّة لأنّها محلّ الرّحمة. الثّامن إطلاق إسم المحلّ علی الحال ... کقوله تعالی «فَليَدعُ نادِيَهُ» [علق,17] أی أهل ناديه أی مجلسه..."

باری, دوازده قسم می،شمارد و مقصود از آنچه ذکر شد واضح است. اين نکته را نيز ناگفته نگذاريم که آنچه ذکر شد درباره| بيان و بديع و تحويل اسناد و مجاز و حقيقت و غيره مطالبی بود که اغلب ادبا بر آن متّفق،اند و در عين حال در کتب ادبيّه درباره| هر يک از مواضيع مزبوره اقوال ديگر و آراء ديگر نيز موجود است و شما احبّای الهی بايد بدانيد که اختلاف اقوال بسيار است و اگر در جايی درباره| مطلبی بر خلاف آنچه بنده عرض کردم مطلبی ديديد حمل بر اشتباه بنده نفرماييد. زيرا اختلاف اقوال درباره| هر موضوع موجود است و هر کس را عقيده و رأيی خاصّ است که با ديگری مخالف است. فی،المثل مسأله| حذف را بعضی از انواع مجاز دانند و برخی مخالف اين قولند و درباره| مسأله| تشبيه برخی آن را از باب مجاز دانند و بعضی آن را حقيقت شمرند نه مجاز؛ و سيّد علی،خان کبير در انوارالرّبيع تشبيه را از مقوله| حقيقت می،داند و می،گويد, "و الصّحيح انّه حقيقة" و همچنين موضوع کنايه را بعضی حقيقت دانند و بعضی از مقوله| مجاز دانند و بعضی گويند نه حقيقت است و نه مجاز و بعضی گفته،اند کنايه گاهی حقيقت است و گاهی مجاز و از اين قبيل بسيار است که تفصيل آن در انوارالرّبيع سيّد علی،خان کبير مسطور است.

احبّای عزيز خيال می،کنم درباره| شرح الفاظی که در لوح مبارک قناع بود, به قدر کافی شرح و بسط داده شد. چون وقت گذشته, محفل را خاتمه می،دهيم و سلامتی و موفّقيت همه را از درگاه حضرت کبرياء سائل و ملتمسم. محفل به پايان رسيد.

هفته چهاردهم

14-1: شيخ محمّد عرب

پس از منعقد شدن محفل ياران و تلاوت مناجات, يکی از ياران فرمود:

چند مطلب برای من روشن نيست؛ رجا دارم درباره| آنها, که حالا عرض می،کنم, شرح و بيانی بفرماييد. لوح مبارکی که در صفحه 97 به بعد کتاب ادعيه| حضرت محبوب, طبع مصر, مندرج است به افتخار کيست: "يا أيّها النّاظر إلَی المنظرِ الأکبر..."

ناطق محفل فرمود در کتاب محاضرات [ص120-122] شرح حال جناب شيخ محمّد عرب, پسر شيخ عبدالحميد بغدادی, را البتّه خوانده،ايد که پس از ايمان به امر مبارک چگونه پدر او را از ارث فراوان محروم کرد و او استقامت فرمود و پس از سفرهای تبليغی و خدمتِ بسيار, بالاخره در عکّا مشرّف شد و با آن که قلعه،بند بود و هيچ کس را اجازه| ورود به سجن اعظم و تشرّف به محضر مبارک نبود, جمال مبارک او را به حضور خواندند و او از ميان صفوف سربازها عبور کرد و احدی او را نديد و ممانعت نکرد و او مشرّف شد و مأمور به مراجعت به بغداد و زيارت بيت،الله در بغداد گرديد و به او وعده| نصرت و فضل دادند.

شيخ محمّد که معروف به تمرچی (دمرچی) بود, عازم بغداد شد و بيت مبارک را با آداب مخصوص که امر فرموده بودند زيارت کرد. شيعيان اطراف او را گرفتند و سنگبارانش کردند, ولی او اهمّيّتی نداد و مراسم را کاملاً انجام داد و بعداً پدرش مرد و برادرانش يکی بعد از ديگری وفات کردند و او در ايران به تبليغ امر مشغول بود و در سروستان فارس به تبليغ جناب آقا مرتضی سروستانی موفّق شد و بالاخره به کرمانشاهان که رسيد خبر وفات پدر را شنيد و حکومت عراق تمام ثروت پدرش را به او داد, چون ورّاث ديگری نمانده بود. ولی بعد از ثروت, قدری از حرارتش کاست و بعد از او ثروت به پسرش رسيد و او هم در دوره| انقلاب بغداد, بعد از قتل ملک فيصل ثانی, به قتل رسيد و همه| آن ثروت به باد رفت.

در همين لوح مبارک است که می،فرمايند, قوله تعالی: "يا محمّد إذا خرجتَ مِن ساحة العرض أن اقصد زيارة البيت من قِبَلِ ربّک و إذا حضرتَ تلقاء الباب قف و قل يا بيت،الله الأعظم أين جمال القدم ..." و خطاب به شيخ مزبور می،فرمايند, قوله تعالی: "طوبی لک بما وفيت بميثاقی و أعرضتَ عن الّذين کفروا بالله ألا أنّک مِن الفائزين. لاتحزن مِنَ الشّدائد إنّه يأتيک بملکوت الرّخاء إنّه هو المقتدر القدير."■

لوح مبارک جمال قدم حاوی عبارت "يامحمّد إذا خرجت..." در آثار قلم اعلی (ج1, ص179-181) نيز به طبع رسيده است. يکی ديگر از الواح جمال اقدس ابهی خطاب به جناب شيخ محمّد عرب نيز در تاريخ امری همدان (ص207-217) مندرج است. اثر ديگر حضرت بهاءالله که از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله خطاب به ايشان عزّ نزول يافته و در مجموعه آثار قلم اعلی (شماره 18, ص146-181) نيز موجود می،باشد, به شرح ذيل است:

محبوب فؤاد جناب آقا شيخ محمّد عليه بهآءالله ملاحظه فرمايند

بسم ربّنا الأقدس الأعظم العلیّ الأبهی

الحمد لربّنَا الّذی أظهر مِن القطرة أمواجَ البحر و مِن الذّرّة أنوار الشّمس و فصّل مِن النّقطة کُتُب ما کان و ما يکون. هو الّذی خلق الخلق إظهارً لجوده و إبرازاً لقدرته و عظمته و سلطانه و جعلهم معادن علمه و حکمته و مخازن لآلئ ذکره بيانه و مطالع العدل و الإنصاف و مظاهر الجود و الألطاف و أودع فيهم آيتان: آية النّور و آية النّار. فلمّا تمّ الخلق زيّنه بالخلق و به أظهر مقام الإنسان فی الإمکان. تعالی مالک القدر الظّاهرُ فی المنظرِ الأکبر الّذی دعا العبادَ فی يوم التّناد إلی الأفق الأعلی و الغاية القصوی. منهم مَن أنکر مولاه بمَا اتّبع هواه و مِنهم مَنِ اشتعل بنارِ البغضآء علی شأنٍ أعرض عن الله مولَی الأسمآء و فاطر السّمآء و مِنهم مَن افتی علی الّذی خلقه بکلمةٍ من عنده و منهم مَن قال بسم،الله و بالله و کسر سلاسل الظّنون بعضد الإقتدار و شقّ سبحات الأوهام باسم الله مولی الأنام سرع کالبرقِ و قال لبّيک لبّيک يا مالک الملکوت و سلطان الجبروت لبّيک لبّيک يا کاسر شوکة المعتدين و النّور الظّاهر اللاّئح فی يوم الدّين. قد ربح الّذين انجذبوا مِن نفحات الوحی و عملوا ما أمروا به فی الکتاب و خسر الّذين نقضوا عهدَالله و ميثاقه ضلّوا و أضلّوا النّاس إلی أن احلّوا قومهم دارالبوار. أحسب الّذين أنکروا حجّةالله و برهانه أنّهم علی أمرٍ مِن عنده لا ونفسِهِ المهيمنة علی الأسمآء و قدرته المحيطة علی الأشيآء قل موتوا بغيظکم قد أتی المختار و ظهر مَن أظهر الأسرار برايات القوّة و الإقتدار. لاتمنعه سبحات أوهامکم و لا حجبات إشاراتکم هو الّذی نطق فی مقامه الأعلی و به نطقت سدرة المنتهی فی ناسوت الإنشآء. يا ملأ البيان أ نسيتُم عهدَالله و ميثاقَه و غفلتم عمّا أمرکم به فی کتابه ما لکم لاتعرفون و لاتشعرون قد اخذتم الوهم و نبذتم الحقّ و تظنّون أنّکم محسنون. لا وربّ العرش و الثّری. تبرّأ منکم نقطة البيان و مِن قبله مُنزلُ الفرقان يشهد بذلک کلّ الأشيآء و أنتم لاتفقهون. بالتّراب مُنعتُم عن ربّ الأرباب و بالطّين غفلتم عن مالک يوم الدّين. قل أنّ التّراب أنفسکم و الطّين هو أوهامکم لو أنتم تعرفون.

سبحانک يا من بقطرة من سحاب سمآء فضلک ماجت بحور عرفانک فی أفئدة مريديک و مخلصيک مِن عبادک و خلقک و بنورٍ مِن أنوار وجهک أشرقَت أرض جودک و سمآء کرمک و بنفحةٍ مِن قميصک ظهر حکم الصّور و قام أهل القبور عند ظهورک و استوائک علی عرش مشيّتک. أسئلک باسمک الّذی بحرفٍ منه ظهر ما لا اطّلع به إلاّ نفسک و بأمرک الّذی به سخّرت أهل مُدُنک و ديارک بأن تحفظَ أحبّائَک مِن شرّ بغاة خلقک. أی ربّ تری أحاطت أحد أحبّائک ذياب أجمة الضّغينة و البغضآء و سبع آجام الغفلة و الشّقا. خذ يده يا الهی بيد قدرتک ثمّ انصره بجنود الغيب و الشّهادة إنّک أنت مولی البريّة. أی ربّ تری ملأ البيان أعرضوا عنک وعن برهانک و جادلو بآياتک بعدما جئتهم بسلطانٍ غلبت الأسمآء و بيّناتٍ کانت أظهر مِن الشّمس فی وسط السّمآء متمسّکين بحروفات أنفسهم معرضين عن بحر الآيات و متشبّثين بأذيال الأوهام منکرين ما أشرق من أفق سمآء القدرة و الإقتدار. أی ربّ أسئلُک بنسائم فجر ظهورک و نفحاتک الّتی تعطّرت بها المقامات الّتی ظهرت منها مظاهر نفسک و مشارق آياتک بأن تؤيّد المعرضين علی الإقبال إلی أفق توحيدک و التّوجّه إلی وجهک و التّفکّر فی ما جری مِن قلمک الأعلی فی زبرک و ألواحک. أی ربّ لاتمنعهم مِن بحر جودک و سمآء فضلک. إنّک أنت المقتدر الغنیّ المتعال. أی ربّ ينوح قلبی لغفلتهم و بُعدهم؛ علّمهم يا إلهی سبيلَک و عرّفهم ما غفلوا عنه فی أيّامک. مَن يقدرُ يا إلهی أن يصِفَ نفسه بشیءٍ مِن الأشيآء تلقآء مدين عزّک يا مالک الأسمآء. يشهد الخادم فی مقامه هذا بأنّ الفضلَ کلّه فی قبضتک و الرّحمة کلّها فی يمينک تختصّ مَن تشآء بعنايتک و ألطافک و شفقتک و مواهبک. لو لا فضلک و جودک لَکان الخلق فی العدم لا إله إلاّ أنت مالک القدم و صاحب العلم و مقدّر الخير للأمم. إنّک أنت العزيز الفضّال.

و بعد بلغنی کتابکم الّذی کان مزيّناً بأثر قلمکم؛ فلمّا فتحتُ وجدتُ منه عرفَ حبّکم محبوبَنا و محبوبَکم و مقصودَنا و مقصودَکم و مقصودَ مَن فی السّموات و الأرض؛ يسئلُ الخادمُ ربَّه بأن يقيمَکم علی خدمة الأمر بقوّةٍ لاتعجزها قوّة العالم و بقدرةٍ لاتمنعها قدرة الأمم و بک يهدی الغافلين إلی سبيل الرّشاد و يحفظکم من شرّ الّذين کفروا بالمبدء و المآب. يا حبيبَ فؤادی ذکرُک علّة فرحی و کتابُک سبب سروری و بهجتی و انبساطی لأنّه ينادی بأفصح البيان و يذکر إقبالکم و خلوصکم و استقامتکم علی أمرالله ربّنا و ربّکم. هنيئاً لکم و مريئاً لکم و نسئله تعالی بأن يؤيّدکم و يوفّقکم فی کلّ الأحوال إنّه هو المقتدرُ الغنیُّ المتعال.

و بعدما قرءتُ وعرفتُ قصدتُ المقامَ الأعلی و الذّروة العليا إلی أن حضرتُ أمام الوجه و عرضتُ ما فيه بعد أن أشرقَت شمس الإذن مِن أفقِ الفضل فلمّا تمّ و انتهی نطق لسان الوهّاب فی الجواب, قوله تعالی:

أنا السّامعُ المجيب

يا محمّد قد أتی العبدُ الحاضر بما أرسلتَه إليه و ذکره تلقآء وجهِ المظلوم الّذی حمل الشّدائد لحيوة العالم و نجاة الأمم؛ سمعنا و أجبناک بهذا اللّوح المبين. طوبی لک بما أقبلتَ إلی الأفق الأعلی إذ أعرض عنه الوری إلاّ مَن شآءاللهُ ربّ العالمين. أنت الّذی شربتَ رحيقَ البيان مِن أيادی عطآء ربّک الرّحمن و آمنتَ به إذ کفر علمآء الأرض و فقهائها و الّذين اتّبعوهم مِن دون بيّنةٍ مِن لدی الله الآمر الحکيم. قل يا معشر البشر قد أتی مالکُ القدر الّذی به ظهر کلّ أمرٍ مستتر. اتّقوا الله و لاتکونوا من المُعرضين. أنصفوا فی ما ظهر بالحقّ و لاتکونوا من الّذين کانوا أن يذکروا الله فی اللّيالی و الأيّام فلمّا طلع فجر الظّهور و نطق مکلّم الطّور أقبلوا إليه بسيوف البغضآء و قتلوه بظلمٍ تزعزعَت به أرکان البيت و ذرفت عيون المقرّبين. أنظُر ملأَ البيان و ما عندهم مِن الأوهام؛ قد أنکروا الّذی به ظهر أمرالله فی أزل الآزال و به نزلَت الکتب علی النّبيّين و المرسلين. قل أنصفوا باللهِ إن تُنکروا هذا الأمرَ الأعظم بأیّ شیءٍ يثبُتُ إيمانکم بالله فأتوا به و لاتکونوا مِن الصّابرين. قل لعمرالله لاينفعکم اليوم شیءٌ مِن الأشيآء إلاّ بهذا الظّهور الّذی کان مذکوراً فی أفئدة الأصفيآء و مسطوراً مِن القلم الأعلی فی کتب،الله العزيز الحميد. ضعوا الأوهام و لاتکونوا من الغافلين. قل هذا يوم،الله لو أنتم من العارفين. لايذکر فيه إلاّ هو؛ يشهد بذلک کلُّ موقنٍ بصير. قل انظُروا فی ملأ الفرقان و أعمالهم و أقوالهم و ما ارتکبوا إذ أتی المقصود بسلطانٍ مبين. کانوا أن يروا أنفسهم أفضل الأمم و أعلمهم فلمّا أتی الإمتحان رأيناهم أخسر المذاهب کلّها؛ يشهد بذلک کلّ منصفٍ و کلّ عادلٍ مستقيم.

يا قلم دع ذکر هؤلاء أذکُر حزبَ،الله الّذين نبذوا مطالعَ الأوهام ورائَهم مقبلين إلی الفردِ الخبير؛ الّذين مانقضوا ميثاق،الله و عهده؛ قاموا و قالوا الله ربّنا و ربّ مَن فی السّموات و الأرضين. کذلک نطق القلم إذ کان مالک القدم مستويّاً علی عرش اسمه العظيم. البهاء المُشرق مِن أفق سمآء رحمتی عليک و علی الّذين مامنعَتهُم شبهاتُ أهلِ البيان و لا إشاراتُ أهلِ الفرقان الّذين أقبلوا بوجوهٍ نورآء إلی الله الفرد الواحد العليم الحکيم. انتهی

بعد ارتفاع حفيف سدرةالمنتهی بين الوری و أمواج بحر المعانی من کلمةالله مولی الأسمآء هل يقدر الخادم أن يتکلّمَ أو ينطق أو يذکر و يقول؟ لا ونفسه الحقّ يری لسانَه کليلاً و قلمَه متوقّفاً کيف يقدر العليل أن يصفَ أو يذکر مَن خَلقَ بحرَ الحيوان بکلمةٍ مِن عنده. ذکرُ مثلی و أمثالی تلقآء الوجه قد کان معدوماً مفقوداً؛ لو أذکره بالأمثال يتضوّع منه عرف الوجود, هذا لاينبغی للمفقود. إنّ الخادمَ مع قيامه علی خدمة شهد بعظمتها لسانُ ربّه و مالکه و مع اشتغاله فی کلّ الأحيان تلقآء الوجه بذکره و تحرير آياته, يستحيي أن يذکرَ نفسَه تلقآء مدين عزّه و عظمته و کبريائه بل وعزّته استحيی عن ذکر الّذين طافوا حولَ أمره و نطقوا بثنائه و قاموا علی خدمته و شهدوا بما نطق به لسان عظمته إذ نشر لوآء الظّهور فی يومٍ فيه استوی علی عرش اسمه العظيم. أسئله تعالی بأن يمدّ جنابک بجنود الحکمة و البيان و يحفظک من شرّ الّذين قاموا علی النّفاق و نقضوا الميثاق الّذين ضلّوا و أضلّوا العباد. لعمرالمولی أنّ الخادم تحيّر مِن أقوالهم و أعمالهم ألا أنّهم لايعلمون و لايفقهون اتّبعوا أهوائَهم و هم اليوم لايشعرون.

اين که درباره| محبوب فؤاد, جناب حاجی امين عليه 669 [بهآءالله] الأبهی و محبّت،های ايشان مرقوم داشتند, للهِ الحمد ايشان از اوّل ايّام به خدمت قيام نموده،اند؛ لله توجّه نمودند و فی سبيل،الله عمل نمودند و الی،الله ناظر بوده و هستند. قلم اعلی ذکر ايشان را در کتب و زبر و الواح فرموده؛ ديگر احتياج به ذکر اين فانی نبوده و نيست. بعد از عرض اين فقره در ساحت امنع اقدس فرمودند, قوله تبارک و تعالی:

نعم ما عمل الأمين إنّه مُعين مَن قام علی خدمة الأمر؛ عمل نمودند به آنچه سزاوار است. جميع دوستان بايد به آن جناب محبّت نمايند. نسئل،اللهَ بأن يؤيّدَ الکلَّ علی خدمته وخدمة أوليائه و أحبّائه إنّه علی کلّ شیءٍ قدير. انتهی

و اين که درباره| جناب آقا سيّد جواد عليه بهآءالله مرقوم داشتند و هم،چنين ذکر محبّت و مهربانی و يک،جهتی ايشان را نمودند, اين فقرات در ساحت امنع اقدسِ مقصود عالميان به شرف اصغاء فائز, قوله تبارک و تعالی فی الجواب:

هو المشفقُ الکريم

بشنو ندای مظلوم را از شطر سجن و در آنچه وارد شده تفکّر نما. شايد از عنايت حقّ جلّ جلاله به استقامتی فائز شوی که علماء ارض و أمرائها و فوقهما و دونهما قادر بر منع نباشند. اوهامات علمای حزب شيعه آن فقرا را از بحر غنای الهی و امطار رحمت نامتناهی محروم نموده؛ ای کاش به اين مقدار اکتفا می،نمودند. بلکه در سنين اوّليّه کلّ به سبّ و لعن ما لايقدر القلم أن يذکرَه مشغول گشتند. حضرت محبوبی را که در ليالی و ايّام به ذکرش ناطق و از حقّ لقائش را سائل و آمل, چون افق عالم به اشراقات انوار صبح ظهور منوّر, کلّ به اسياف بغضآء به وجوه سودآء و صدور غبرآء توجّه نمودند و کلّ فتوی بر سفک دم اطهر دادند. اين بود ثمره| اعمال و افعال آن حزب غافل. خود را بهترين خلق می،دانستند, پست،ترينِ عباد مشاهده گشتند. حال اهل بيان, يعنی نفوسی که از حقّ اعراض نموده،اند, به همان اوهامات تمسّک و تشبّث جسته،اند. لله به خدمت قيام نماييد که شايد عباد را از اوهامات قبل حفظ کنيد. انسان بصير اگر فی،الجمله تفکّر نمايد, از غفلت و ضلالت و ضغينه و بغضای آن حزب خود را متحيّر و مبهوت ملاحظه کند. يا جواد از حقّ می،طلبيم اعانت نمايد و توفيق عطا فرمايد تا به قدر مقدور در خدمت امر جهد کامل مبذول داريد. إنّه مع مَن أراده و هو الفضّال العليم الخبير. البهآء عليک و علی الّذين نبذوا الأوهامَ متمسّکين بحبلی المتين. انتهی

نور بيان رحمن عالم را احاطه نموده و ندائش از هر جهت أمام وجوه عباد از اوّل امر مرتفع بوده و هست, مع،ذلک خلق غافل و محتجب. آذان از برای چه روز است و بصر از برای چه يوم؛ اگر امروز محروم مانند, کی فائز خواهند شد؟ حقّ جلّ جلاله انصاف عطا فرمايد. حضرت مقصودی که از سماء عنايتش آيات به مثل امطار نازل و معادل جميع کتب الهی از قبل و بعد, بل اَزيد حال موجود, مع،ذلک ناعقين در إضلال ناس ساعی و جاهد؛ يوسوسون فی صدور النّاس. مقامی را که نقطه| اولی روح ما سواه فداه می،فرمايد, "إنّی أوّل العابدين", ابن جعفر کرمانی و هادی دولت،آبادی گفته،اند آنچه را که تا حين هيچ بی،انصافی نگفته مع آن که ابداً از امر اطّلاع نداشته و ندارند؛ انصاف کو, عدل کجا رفته, بصر چه شد؟ إنّا لله و إنّا إليه راجعون. انسان متحيّر, اين خادم فانی از حقّ تعالی شأنه سائل و آمل که انصاف عطا فرمايد و هدايت نمايد, شايد راجع شوند واقلاّ ً ناس بيچاره را از سبيل باز ندارند, به مثل حزب شيعه در هيماء ظنون و اوهام مبتلا نشوند. حزبی که خود را اعلی،الخلق می،شمردند عمل نمودند آنچه را که يهود عمل ننمود و نصاری مرتکب آن نشد؛ هيچ ملّتی ارتکاب ننمود آنچه را که آن حزب ارتکاب نمودند, چه که فتوی بر قتل سيّد عالم دادند و بر منابر به سبّ و لعن مشغول بوده و هستند, مع،ذلک مجدّد در إضلال اهل سفينه| حمرا کمر محکم بسته،اندا که نقطه| اولی روح ما سواه فداه می،فرمايد, "إنّی أوّل العابدين", ابن جعفر کرمانی و هادی دولت،آبادی گفته،اند آنچه را که تا حين . ثمرات اعمال آن حزب ديده شد, ثمرات اين نفوس هم بعد از هزار و دويست سنه| اُخری البتّه همان قسم مشاهده خواهد شد. أسأله تعالی أن يزيّنَ عبادَه بطراز العدل و الإنصاف و يهديهم إلی صراطِه المستقيم.

و اين که ذکر احبّای کرمانشاه و صحنه و کنگاور و اسدآباد و کردستان را نمودند؛ کلّ در ساحت اقدس عرض شد و احبّای هر بلدی به ذکر مالک اسماء فائز, طوبی لهم. اين خادم فانی از حقّ سائل کلّ را موفّق نمايد و تأييد فرمايد که شايد به عرفان يوم،الله فائز شوند و به طراز توحيد حقيقی مزيّن گردند. حسب،الأمر هر يک از نفوس مذکوره را تکبير برسانيد و به ذکر مظلوم آفاق بشارت دهيد. فرمودند امروز روز خدمت و نصرت و ذکر و ثنا بوده و هست؛ وقت را غنيمت شماريد و از فيوضات ايّامِ فيّاض حقيقی خود را محروم مسازيد. همّت نماييد؛ همّتی که سطوت عالم او را منع ننمايد. قيام نماييد؛ قيامی که شبهات اهل بيان و اشارات اهل فرقان آن را مضطرب ننمايد و متزلزل نکند. انتهی

و هم،چنين ذکر ارض ق و زا نمودند و ذکر نفوسی که سلاسل اوهام را گسيختند و به حبل عنايت حقّ جلّ جلاله تمسّک جُستند, فرمودند. جميع أمام وجه عرض شد, قوله تبارک و تعالی: يا محمّد طوبی لک بما توجّهتَ إلی أرضٍ منها نجد عرفَ حبّی العزيز الممنوع. جناب عبدالرّحيم عليه بهائی عرف حبّش متضوّع بوده و هست و هم،چنين جناب اَبابصير و اشرف و جناب حکيم؛ کلّ فائز شدند به آنچه که مثل و شبه نداشته. دوستان آن ارض طرّاً تحت لحاظ عنايت بوده و هستند. طوبی از برای نفوسی که حجبات را خرق نمودند و به شطرالله اقبال کردند. هر يک را از قبل مظلوم تکبير برسان و بشارت ده و بگو: ای دوستان بعضی از شما امواج بحر بيان را مشاهده نموديد و ندای سدره| منتهی را شنيديد؛ قدر اين مقام اعلی را بدانيد و به ذيل اطهر تشبّث نماييد؛ تشبّثی که عالم قادر بر فصل آن نباشد. انتهی

اين فانی خادم حقّ را شکر نمود, چه که جناب آقا نقدعلی فائز بودند و بسيار حيف بود محروم مانند. اين عبد در شب و روز از حق مسألت می،نمود و از برای او توفيق و تأييد می،طلبيد. باری خدمت او و سايرين, کلّ تکبير و سلام می،رسانم. يا محبوب فؤادی اکثری اطّلاع نداشته و ندارند و نفوسی هم که مطّلع بودند, حسب الأمر صامت و ساکت بودند. اين است که بعضی محجوب مشاهده می،شوند و لکن اميد هست که فجر ظهور بر ظلمت غلبه نمايد و جميع اهل عالم را منوّر فرمايد. ذکر حضرت محبوب فؤاد جناب سمندر عليه بهآءالله الأبهی را نموده بودند؛ إنّه مِمَّن قام فی أوّل الأيّام علی خدمةالله و ذکره و ثنائه. آنی از مأموريت خود تخلّف ننموده،اند. از حق جلّ جلاله اجر می،طلبم مقدّر فرمايد از برای ايشان آنچه سزاوار جود و کرم اوست.

و اين که ذکر جناب آقا ميرزا علی ابن مَن صعد إلی الله و جناب استاد کاظم أخ جناب علی قبل اکبر عليهم بهآءالله را نمودند, در ساحت امنع اقدس به شرف اصغا فائز, قوله عزّ بيانه و جلّ برهانه: جناب علی عليه بهائی مکرّر به ذکر قلم اعلی فائز شده؛ إنّا ذکرناه فی ألواح شتّی و نبشّره فی هذا الحين بذکری العزيز البديع. از حق می،طلبيم او و منتسبين مرحوم مرفوع را علی ما يحبّ و يرضی مؤيّد فرمايد و نبشّر الکاظم بذکری مِن قبل و فی هذا الحين ليفرح و يکون من الشّاکرين. انتهی

و اين که ذکر ديار مابين قاف و يا و اش و س،ا و ک و ملاقات با دوستان را در آن اراضی نمودند, هر يک به عنايت حقّ جلّ جلاله فائز, ذکر کلّ از لسان عظمت جاری, هنيئاً لهم و مريئاً لهم. اين فانی هم خدمت کلّ تکبير عرض می،نمايد و از حقّ از برای هر يک توفيق می،طلبد. إنّ ربَّنا الرّحمن هو السّامع المجيب. ذکر الف و را نموده بوديد و مؤانست با اوليائ الهی را؛ اين فقره در ساحت امنع اقدس عرض شد, قوله جلّ ذکره عن الأذکار: يامحمّد آنچه ذکر نمودی کلّ به ذکر حقيقی فائز. اولياء آن ارض هر يک نزد مظلوم مذکور و از قلم اعلی مسطور. از حق می،طلبيم کلّ را تأييد فرمايد تا از کوثر استقامت بياشامند؛ آشاميدنی که سطوت اهل عالم و اعراض امم ايشان را باز ندارد. از حق بطلب اوليای خود را به مثل حزب شيعه به ظنون و اوهام مبتلا نفرمايد؛ کلّ به افق اعلی وحده ناظر باشند و به انوار توحيد حقيقی منوّر. تا حين از کلمه| مبارکه| لا اله الاّ هو اکثری غافل و محجوبند. نسئل،اللهَ تعالی أن يحفظَهُم مِن ضوضآء الملحدين و نعاق النّاعقين و اوهام المشرکين. انتهی

اين که ذکر فهره و نفوس ثابته| راسخه| مستقيمه| مقدّسه| آن ارض را نموده بوديد, به شرف اصغاء مالک اسماء فائز و از سماء مشيّت الهی اين آيات بالغات نازل, قوله عزّ بيانه عن البيان:

هو السّامع المجيب

يا حسن عليک بهآءالله و ثنائه طوبی لک بما شربتَ رحيقَ العانی مِن کأس عطآء ربّک الفضّال الکريم. إنّا ذکرنا الّذين آمنوا بالله و آياته بذکرٍ يجد منه المخلصون عرفَ عناية ربّهم الغفور الرّحيم. طوبی لوجهک بما توجّه إلی وجهِ القِدم و للسانک بما نطق بذکره و ثنائه و لقلبک بما أقبل إليه فی يومٍ فيه أعرض النّاس و اعترضوا بما اتّبعوا أهوآء الّذين نبذوا کتاب،الله ورائهم متمسّکين بأوهامهم ألا أنّهم من الصّاغرين. خُذ زمام الأمر أمراً مِن عندی و ذکّر النّاس بما نزل مِن ملکوت بيانی البديع لئلاّ يزلّهم أهل البيان الّذين أعرضوا عن الرّحمن و لئلاّ تزلّ أقدامهم من شبهات المريبين. قل تالله قد لاح أفق الظّهور و مکلّم الطّور بأعلی النّدآء ينطق بين الوری نعيماً لمن أقبل و سمع و ويلٌ للمعرضين. إنّا ذکرنا أباک مِن قبل و نذکره فی هذا الحين بما لاتعادله الأشيآء کلّها يشهد بذلک مَن عنده کتاب مبين. و نذکر أخاک الحسين و نبشّره بعنايةالله ربّ،العالمين. يا حسين يذکرک المظلوم مِن شطر السّجن فی حينٍ أحاطته الأحزان مِن ملأ البيان الّذين نقضوا ميثاق،الله و عهده و کانوا مِن الظّالمين. قم علی الأمر باستقامةٍ لاتمنعک ضوضآء العلمآء و لا شوکة الأمرآء إنّ ربّک هو الآمر العليم الحکيم. إنّا نوصيک و الّذين آمنوا بالحکمة لئلاّ يظهر ما تضطرب به أنفس الضّعفآء و إنّ ربّک هو المشفق العزيز البديع و نذکر نورالله فضلاً مِن عندنا ليفرح و يکون من الشّاکرين. خذوا يا حزبَ،الله کأس الفلاح باسم مُرسل الأرياح ثمّ اشربوا منها بذکره الّذی انجذبت به أفئدة المقرّبين. إيّاکم أن تمنعَکم شبهاتُ القوم عن القيّوم الّذی أتی راکباً علی السّحاب البيان بسلطانٍ مبين.

يا علی قبل محمّد اسمع ندآء المظلوم من شطر السّجن و قل لک الحمد يا مقصود العالم. أشهد أنّک ظهرتَ و أظهرتَ ما کان مکنونَاً فی علم،الله و مسطوراً فی کتب المرسلين. فلمّا أتی الميقات و أتی مظهر البيّنات براياتِ الآيات أعرض عنه العلمآء کلّهم و افتوا عليه بظلمٍ ناح به سکّان الفردوس الأعلی و أهل هذا المقام الرّفيع. کذلک سوّلَت لهم أنفسُهُم ألا أنّهم من الظّالمين فی کتاب،الله العزيز الحميد. و نذکر الحسين و علی قبل اکبر ثم ّ الّذين آمنوا هناک و نسئل،الله بأن يؤيّدهم و يوفّقهم علی الإستقامة علی الأمر و يحفظهم من شرّ النّاعقين الّذين أعرضوا عن الّذی به ثبت حکم،الله مِن قبل و من بعد ألا أنّهم من الأخسرين فی کتابی المبين. طوبی لعبدی محمّد إنّه ذکرکم فی کتابه الّذی أرسله إلی العبد الحاضر لدی المظلوم فلمّا حضر و عرض نطق لسان العظمة بما تضوّع عرفه فی عوالم المعانی و البيان و أقاليم العدل و الإنصاف إنّه يذکر مَن أراد فضلاً مِن عنده و هو المقتدر علی ما يشآء [و هو المهيمن علی] مَن فی السّموات و الأرضين. انتهی

حمد محبوب عالم را فائز شدند به آياتی که از افق هر حرفی از آن شمس فضل مُشرق و قمر عنايت لائح. سبحان،الله انسان متحيّر که مشرکين چه گفته و چه می،گويند؛ يقولون ما تکذّبهم أرکانهم و هم لايسمعون و لايشعرون. آيات عالم را احاطه نموده و بيّنات أظهر من الشّمس ظاهر و هويدا, مع،ذلک به اقوال اين و آن از مقصود عالميان محروم مانده،اند. معلوم نيست به چه حجّت ايمان خود را ثابت می،نمايند و به چه برهان اين نبأ اعظم را انکار می،کنند. أفّ لهم و لوفائهم؛ و معلوم نيست تا حال کجا بوده،اند و در سنين شداد خلف چه ستری مستور و تحت چه حجابی محجوب. ذرّات کائنات شاهد و گواه است که حقّ وحده أمام وجوه عالم فائم و به أعلی النّدآء ناطق؛ حال چون فی،الجمله ظاهر از خلف حجاب بيرون دويدند و وارد آوردند آنچه را که تا حال بر احدی وارد نشده. بايد از حقّ طلب نماييم که هيچ يک را محروم نفرمايد. جميع را به انوار اسم اعظم منوّر فرمايد و به صراط مستقيم هدايت نمايد. اين خادم فانی بعد از استماع ذکر اوليا که آن جناب مذکور داشته،اند فرح بی،اندازه در خود مشاهده نمود. حمد مقصود عالميان را که ايشان را مؤيّد فرمود و توفيق عطا نمود به شأنی که درباره| ايشان از قلم اعلی نازل شد آنچه که عرفش به دوام مُلک و ملکوت باقی و پاينده است. هنيئاً لهم و مريئاً لهم و از حق تعالی شأنه می،طلبم ايشان را از ثابتين و راسخين و مبلّغين امر خود مقدّر فرمايد. خدمت جناب آقا ميرزا حسن عليه بهآءالله و عنايته و سايرين تکبير و سلام می،رسانم و از حقّ از برای هر يک توفيق و تأييد می،طلبم. إنّه جوادٌ کريم و الحمد له إذ هو مقصود العالمين و محبوب العارفين. اين قدر عرض می،نمايم که جميع نفوس آن ارض از آقايان و رجال و اماء لدی،الله به طراز ذکر اکبر فائز شدند, عليهم بهآءالله و بهآء أوليائه و أصفيائه و أحبّائه.

و اين که ذکر جناب آقا عبّاس را نمودند, أمام وجه مقصود عالم عرض شد, قول عزّ بيانه و جلّ برهانه: يا عبّاس اگر اقلّ از سمّ ابره مقام مقبلين, که به افق اعلی توجّه نموده،اند و از رحيق عرفان آشاميده،اند, ظاهر شود جميع اهل عالم را مشاهده نمايی که از ما عندهم گذشته به شطر دوست متوجّه و مقبلند. از حقّ می،طلبيم تو را تأييد فرمايد بر استقامت چه که اوّل امر عرفان حقّ جلّ جلاله و العمل بما أنزله فی الکتاب و آخر آن استقامت بر امر؛ چه که اين امر عظيم بوده و هست. جميع کتب از قبل و بعد بر عظمتش گواهی داده طوبی للعارفين و طوبی للثّابتين. انتهی

اين خادم فانی از حقّ باقی می،طلبد آن جناب را مؤيّد فرمايد بر حکمت. اين فقره در اکثری از الواح از قلم اعلی جاری و نازل. امروز هر نفسی بما أمَرَهُ،الله عمل نمايد, او از مقرّبين در کتاب مبين مذکور و مسطور.

نامه|ديگر آن محبوب که تاريخ آن 22 شهر شوّال بود وارد و اثرش به مثابه| اثر آب روان بود مر عطشان را, چه که به ذکر محبوب عالميان مزيّن بود وعرف محبّت از آن متضوّع و بعد از قرائت و اطّلاع قصد مقام اعلی نموده إلی أن حَضَرتُ أمام الوجه و عَرَضتُ بعد الإذن. قال روحُ مَن فی ملکوت الأمر و الخلق فداه: يا عبد حاضر جناب محمّد عليه بهائی فی سبيل،الله به اطراف توجّه نموده،اند. ازحق بطلب آذان جديده و ابصار حديده به کلمه| مبارکه| بديعه خلق فرمايد که شايد آيات الهی را بشنوند و حقّ را به بصر خود بشناسند. خلق عالم به اوهام تربيت شده،اند؛ لازال از اشراقات انوار آفتاب يقين محروم و از بحر علم الهی ممنوع, در قرون و اعصار به ذکر موهوم مشغول و در هواء ظنون طائر. چون آفتاب حقيقت به اراده| مالک قدم از افق عالم اشراق نمود, کلّ به سبّ و لعن در مساجد و منابر ناطق و مشغول مع آن که حقّ جلّ جلاله به اصبع اقتدار سبحات و حجبات را خرق فرمود. معذلک کلّ منتظر ظهور موهوم بوده و هستند. عجب در اين که ابناء خليل وورّاث کليم فائز شدند و از بحر عنايت حق جلّ جلاله نوشيدند و از رحيق مختوم باسمی القيّوم قسمت بردند و هم،چنين بعضی از اهل اين ديار و اطراف که در نظر حزب شيعه پست،تر از جميع احزاب عالم بوده, از کأس لقا آشاميدند, ولکن آن حزب غافل تا حين غافل و محجوب مانده،اند. از ندا و صيحه و صور به هوش نيامدند؛ در هيماء ضلالت از خمر غفلت و غرور مدهوش, بل ميّت مشاهده می،شوند و چون در اين ظهور اعظم نزاع و جدال و سبّ و لعن و قتل و امثال آن منع شده, بايد حزب،الله اهل عالم را به روح و ريحان به افق رحمن هدايت نمايند و از حقّ بخواهند تا کلّ را به مطلع عنايات و مصدر امر راه نمايد و آگاه فرمايد. اوست قادر و توانا. انتهی

تعالت عنايته و جلّت رحمته و عظمت مواهبه و ألطافه. مع بلايای وارده و بغضاء مشهوده و ظلم،های ظاهره در حقّ عباد, کلماتی ذکر فرموده و می،فرمايند که از هر کلمه فرات رحمت جاری و ساری. تعالی کرمه و فضله و جوده و احسانه.

و اين که درباره| جناب آقا رضابالا مرقوم داشتيد؛ چندی قبل عريضه| او رسيد و در ساحت امنع اقدس عرض شد و جواب از سماء مشيّت نازل و ارسال گشت. عريضه را جناب آقا شيخ مهدی عليه 669 [بهآءالله] مطابق نوشته| آن محبوب در نامه،ای که به اين عبد نوشته بودند ارسال داشتند واين عبد مکتوبی در جواب ايشان نوشته و آن مکتوب حاوی آيات،الله بوده؛ از حق جلّ جلاله سائل که به ايشان برسد و از بحور آيات الهی قسمت کامل بردارند. خدمت جناب شيخ سلام و تکبير می،رسانم و از حقّ تأييد و توفيق می،طلبم که ايشان را مؤيّد فرمايد بر تبليغ امرش به شأنی که هيچ مانعی منع ننمايد و هم،چنين از برای جناب آقا رضا توفيق می،طلبم تا در جوانی بر خدمت الهی قائم و ثابت و راسخ باشد. مقصود آن که ايّام حيات را در محبّت مُنزل آيات و مُظهر بيّنات صرف نمايد. به او بشارت بدهيد, چه که به طراز غفران فائز شد؛ هذا ا سمعتُه بأذُنی مِن لسان العظمة. ذکر محبّت جناب شيخ عليه بهآءالله و ضيافت ايشان را نمودند, لدی،الوجه مقبول گشت؛ نعيماً له و طوبی له. اعمال طيّبه سبب توفيق و علّت تأييد است؛ طوبی للعاملين.

و اين که درباره| جناب آقا ميرزا علی عليه بهآءالله مرقوم داشتند؛ در پيشگاه حضور مکلّم طور عرض شد و اين کلمات عاليات از مطلع آيات نازل, قوله جلّ جلاله: يا علی عالم را اوهام اخذ نموده و ابصار را از مشاهده| افق اعلی محروم ساخته؛ کلّ به موهوم تمسّک جُسته،اند و از حضرت معلوم غافل و محجوب. در قرون و اعصار منتظر ظهور بوده،اند و چون افق عالم به انوار نيّر اعظم منير و روشن شد, کلّ اعراض نمودند و حزب شيعه که خود را أعلی،الأحزاب و أعلمهم می،شمردند, به ظلم تمام قصد سدره نمودند و وارد آوردند آنچه را که هر بصيری گريست و هر صاحب قلبی نوحه نمود. اين است شأن اين همج رعاع که مشاهده می،نمايی. از حقّ جلّ جلاله می،طلبيم تو را آگاه نمايد و از بحر دانايی قسمت عطا فرمايد تا عرف قميص ظهور را بيابی و از نفحات ايّامش محروم نمانی. قل إلهی إلهی أنا عبدُک و ابنُ عبدِک قد قصدتُ المقصدَ الأقصی و الذّروة العليا و أفقک الأعلی أسئلک بأنوار وجهک و أسرار کتابک و لآلئ بحر علمک بأن تؤيّدنی علی الإستقامة علی أمرک و حبّک الّذی به زلّت أقدامُ علمآء الأرض و فقهائها. أی ربّ قد أقبلتُ إليک أسئلک أن لاتخيّبَنی عمّا عندک ثمّ اکتب لی مِن قلم فضلک ما ينتفعنی فی کلّ عالمٍ مِن عوالمک إنّک أنت الفضّال الکريم لا إله إلاّ أنت الغفور الرّحيم. انتهی

لله الحمد به امواج بحر بيان رحمن فائز شدند. اين خادم فانی از حقّ منيع مسئلت می،نمايد که ايشان را موفّق فرمايد بر آنچه که رضای او در اوست و مؤيّد نمايد بر استقامت بر امرش و عطا فرمايد آنچه را که عرف بقا از او متضوّع گردد. اوست قادر بر آنچه اراده فرمايد. چه بسيار از صاحبان علم که محروم و ممنوع مشاهده می،شوند و چه مقدار از نفوس که از اهل علم مذکور نه ولکن عنيد. چه إنّک أنت الفضّال الدالله از اهل بصر و سمع و بينش و دانشند. مفتاح فضل در يمين قدرت اوست؛ يفعلُ ما يشآء و يحکم ما يريد وهو المقتدرُ القویّ القدير.

و اين که ذکر حضور اوليای الهی را در مجلسی که آن جناب را به ضيافت خواستند, مرقوم داشتند از جناب رئيس و سرکار س ر 1111 [علی رضا] و جناب شيخ و آقا رضابالا و جناب آقا محمّدعلی عليهم بهآءالله؛ طوبی از برای ارضی که اين ايّام مقرّ دوستان واقع شود. لعمر ربّنا و ربّکم و ربّ مَن فی الأرض و السّمآء آسمان به افصح بيان می،گويد طوبی لک يا أرض بما جعلک الله موطئ قدميه و محلّ اوليائه طوبی لشعبٍ يرتفع فيهم ذکره. امروز ارض افتخار می،نمايد و حقّ با اوست. از حقّ تعالی شأنه سائل و آمل که آن جمع را به عنايت مخصوصه| خود فائز فرمايد تا هر يک از بحر عرفان الهی بياشامند و به افق اعلی وحده ناظر باشند. و اين که ذکر نمودند جناب آقا رضابالا را قبل از اقبال به حقّ مشرکين تحريک نمودند بر ضرّ حضرت س ر عليه بهآءالله الأبهی؛ بعد از عرض اين فقره اَمام کرسیّ ربّ جلّ جلاله لسان عظمت به اين کلمه| مبارکه| عليا ناطق, قوله تبارک و تعالی: حقّ جلّ جلاله دو کَرّه او را حفظ فرمود از شرّ آن نفوس غافله| ملحده| شريره. إنّ اللهَ حفظه مرّتان بجنودِ الغيب و الشّهادة و يحفظه فضلاً مِن عنده و يفتح علی وجهه باب رحمته إنّه علی کلّ شیءٍ قدير. انتهی

و اين که درباره| جناب آقا ميرزا حسين عليه بهآءالله و عنايته و اقبال و استقامت و ثبوت و رسوخ ايشان مرقوم داشتيد؛ اين تفصيل مع عريضه| ايشان در ليله| اربعا پانزدهم 15 شهر صفر, دو ساعت از شب گذشته, تلقاء وجه مقصود عالميان عرض شد و يک لوح امنع اقدس از سماء عنايت نازل و ارسال گشت. اميد هست به آن فائز شوند و از بحر حَيَوان که در کلمات الهی مستور است بياشامند و اين فانی مِن غير تعطيل و توقّف به کلمه| هنيئاً مريئاً ناطق باشد. هر کلمه،ای از کلمات الهی جلّت عظمته مثل سراج است, با ايشان خواهد بود؛ در مقامی کوثر حيوان است, چه که حيات ممکنات به او معلّق و منوط؛ و در مقامی مانند آفتاب است, بلکه نورش اعظم،تر و اثرش کامل،تر ديده می،شود. اين خادم فانی از حقّ جلّ جلاله سائل و آمل که جميع خلق را از اين نور محروم نفرمايد و از آن کوثر منع ننمايد تا کلّ کَنفسٍ واحدَه در ظلّ سدره| مبارکه به ذکر و ثنايش مشغول شوند و در هر حين از مائده| سماوی و نعماء حقيقی مرزوق گردند. ولکن بسيار مشکل است وصول به اين مقام اعظم؛ هر نفسی قادر نه. الی حين مُعرضين ادراک مقامِ يوم را ننموده،اند؛ به شبهات و اوهامات و حدودات قبل, که بعد از هزار و دويست سنه ثمرش قتل محبوب عالم بود, مشغول گشته،اند؛ بر آثار همان قدم،ها مشی می،نمايند. يک کلمه اين فانی در اين مقام ذکر می،نمايد و اين کلمه آن کلمه،ای است که از قلم اعلی در الواح متعدّده نازل, قوله تبارک و تعالی:

ای معشر علما در اوّل ظهور يک نفر از شما موفّق بر ايمان نشد. کلّ مع مريدهای جاهل به سبّ و لعن مشغول. در قرون و اعصار به گمان خود ذاکر حقّ بوديد و عامل به اوامر او و چون صبح اميد دميد و سدره| مبارکه روييد, به اسياف بغضا بر قطعش قيام نموديد و بر سفک دم اطهرش فتوی داديد. از صدر اسلام تا حال يک نفر از شما بر حقيقت امر آگاه نه و اقلّ از سمّ ابره به علم حقيقی فائز نه؛ چه که جميع شما از بدء الی ختم به معرفت موعود و کَون آن جوهر وجود در اَصلاب فائز نشديد. حال, بگذاريد حميّت،های جاهليّه را؛ به عدل و انصاف تکلّم نماييد. افق عالم به انوارِ ظهورِ مکلّمِ طور منوّر و مزيّن؛ او را به بصرِ او ملاحظه نماييد. اين امری است محکم؛ نقطه| اولی کلّ را به آن وصيّت فرموده و اين مخصوص است به اين ظهور اعظم. حال, بعضی از اهل بيان بابِ تحريف را گشوده،اند؛ اگر کلمه،ای از مقامی گفته شود, می،گويند تحريف شده. بگوييد ای ظالمان اهل فرقان به سبب امثال اين گفته،ها از ذروه| عليا و غاية قصوی و معرفت مالک اسماء محروم ماندند و ظلمی که احدی از احزاب قبل, از يهود و مجوس و نصاری, مرتکب نشد ارتکاب نمودند. اگر نفسی فی،الحقيقه در آنچه در اين ورقه از قلم اعلی جاری شده تفکّر نمايد, صيحه زند و در بحر حيرت خود را عاجز مشاهده نمايد. ای اهل بيان بگذاريد گفته،های اين و آن را؛ امروز نقطه| اولی به کلمه| أنا أوّل العابدين ناطق و به أوّل السّاجدين متکلّم. إتّقوا الله يا قوم و لاتکونوا مِن المعتدين. تالله اهتزّ العالم شوقاً لظهوری و لقائی؛ قد قام أهلُ القبور مِن نفحاتی و العظم الرّميم مِن ندائی و أنتم من الرّاقدين, بل مِن الميّتين. قل أنّ القلم ينصحکم لوجه،الله و يُخبرکم بما فات عنکم فی أيّام ربّکم الرّحمن الرّحيم و يقصّ لکم القصصَ الأولی لإنتباهکم و رجوعکم إلی الله العزيز الحميد. قل أنصفوا يا قوم توبوا إليه إنّه هو التّوّاب الرّحيم. انتهی

مطالع اوهام و ظنون عمل نمودند آنچه را که هيچ حزبی از احزاب عمل ننمود؛ اسم کفر را ايمان گذاشته،اند و اعراض را اقبال می،شمرند, طنين ذباب را با ندای ربّ،الأرباب فرق نگذاشتند. باز مجدّد رگ،های گردن علم شد و کلمات ناشايسته رواج پيدا کرد. چندی سوق مزخرفات خالی از رونق و اعتبار, حال ظاهر شده و خسارت دائمی می،فروشند. از حقّ می،طلبم در جميع احوال حزبش را تأييد فرمايد و محفوظ دارد.

يا محبوبی از قضاياء اتّفاقيّه دستخطّ اوّل آن محبوب جواب در آخر عرض می،شود, چه که دستخطّ،ها هر يک در محلّی؛ هر کدام قريب به دست بود, او و مطالب او ذکر شد. نامه،ای که دوازدهم شهر رجب تاريخ آن بود, نامه،ای بود حاوی بر کلمات صادقه| حقيقيّه که فی،الحقيقه نفحات ثبوت و رسوخ و استقامت از او متضوّع. إنّ الخادمَ حمد اللهَ ربّه بما أيّدکم علی بيانٍ لايُنکره کلّ ذی بصرٍ و انصافٍ و کلّ ذی عدلٍ و آذان. باری, قرائت شد تا رسيد به کلمه| کذبه| فتح،الله که گفته صد جلد کتاب از نقطه و يحيی نزد ما است. اين فقره بعد از عرض در ساحت امنع اقدس اين کلمه| عليا نازل, قل کذبت وربّ الکعبة. باری, آنچه از نقطه| اولی است بايد به ساحت اقدس ارسال شود, چه که معلّق است به قبول و آنچه از غير او است بخوانيد و انصاف دهيد. لعمرالله با يک آيه معادله نمی،نمايد. انتهی

آنچه آن محبوب در جواب نفوس غافله ذکر نموده،اند به حقّ و راستی بوده حقٌّ لا ريبٌ فيه و حضرت س ر 1111 [علی،رضا] عليه بهآءالله الأبهی را حقّ جلّ جلاله حفظ فرموده و خواهد نمود والاّ مکر عظيم بود و خدعه| عظيم ولکن و ما دعآء الکافرين إلاّ فی ضلال. زود است که ظاهر شود آنچه مستور است. الأمرُ بيَده يفعل ما يشآء و يحکم ما يريد.

اين که درباره| حاجی محمود مرقوم داشتند عرض شد؛ هذا ما نُزّل مِن سمآء مشيّة ربّنا فی الجواب, قوله تبارک و تعالی: يا محمود در آنچه در قرون و اعصار قبل واقع شده و همچنين در ظهور نقطه| بيان تفکّر نما. حزبی که خود را مقدّم احزاب می،شمردند و از لآلی بحر علم الهی می،دانستند و در ليالی و ايّام منتظر به شأنی که عبراتشان در فراق جاری و زفراتشان متصاعد, چون افق عالم به انوار ظهور مبشّر, يعنی نقطه| بيان, منوّر جميع علمای آن حزب و تابعين تکفير نمودند و اعراض کردند و بر قتل سيّد بشر فتوی دادند. اين مظلوم انصاف می،طلبد؛ ثمرات اعمال شيعه که خود را احقّ از احزاب عالم می،شمردند چه بود و چه شد؟ حال مجدّد اهل بيان به همان اوهام متمسّکند؛ اراده نموده،اند در قرون و اعصار مجدّد عباد بيچاره را مبتلا نمايند, بالاخره ثمرات اعمال اين نفوس مثل قبل خواهد بود. بشنو ندای مظلوم را, به بصر خود ملاحظه نما و به سمع خود بشنو. خائنين بر مراصد منتظر و سارقين از پی؛ اين مظلوم از اهل عالم جز عدل انصاف نطلبيده و نمی،طلبد. ايّامی که عالم از سطوت ملوک مضطرب و پريشان, اَمام وجوه مِن غير سِتر و حجاب ندا نموديم و کلّ را به افق اعلی دعوت فرموديم؛ هيچ منصفی اين فقره را انکار ننمايد, چه که گواه و آگاهند اگر به صدق تکلّم نمايند و چون انوار وجه فی،الجمله اشراق نمود, از خلف حجاب با اسياف نفاق در قطع سدره کوشيده و می،کوشند, مفترياتی را دست،آويز نموده،اند و ناس بيچاره مثل اغنام به حرکت آن نفوس متحرّک و به اراده| آن نفوس متوجّه؛ چگونه است حالت قومی که أظلَمَهُم يکونُ قائدهم و أضلّهم يکون راعيهم. ای کاش ذئب قائد قوم می،شد. قل سبحانک يا إلهی و إله الممکنات و مقصودی و مقصودَ الکائنات أسئلک بالّذی أتی مِن مکمن الغيب براياتِ الآيات بأن تجعلَنی مقبلاً إلی أفقک الأعلی و مستقيماً علی أمرک يا فاطر السّمآء و مالک ملکوت الأسمآء؛ أی ربّ ترانی متزلزلاً فی أمرک أوضح لی سبيلَک کما أظهرتَ لی دليلَک إنّک أنت المقتدر الّذی لاتمنعک سطوة الجنود و لا ضوضآء الألوف. تفعل ما تشآء بقدرتک الّتی غلبَت الأشيآء و تحکُمُ ما تريد بأمرک الّذی أحاط الأرضَ و السّمآء فأسقنی يا إلهی رحيقَک المختوم الّذی فکّ ختمه باسمک القيّوم ليطمئنّ قلبی و تقرّ عينی و ينشرح صدری و يستقرّ رجلی إنّک أنت الّذی ماخيّبت آمليک و مامنعت قاصديک لا إله إلاّ أنت العليم الحکيم. انتهی

لله الحمد امواج بحر بيان رحمن به شأنی ظاهر که از برای هيچ منصفی مجال توقّف و اعراض و اعتراض نه؛ اگر شخصی به بصر انصاف ملاحظه نمايد و تفکّر کند, از اعتراضات نفوس غافله حقّ و مقامش را ادراک می،نمايد, چه که نار بغضا از قلوبشان مشتعل. صاحبان بصر حديد و آذان واعيه ادراک می،نمايند آنچه را که در قلوب مغلّين مستور و مکنون است. اين خادم فانی متحيّر است؛ اگر ساکت باشد, مشاهده می،نمايد نفوس ظالمه مع آن که به هيچ وجه از اين امر آگاهی نداشته و ندارند بغياً علی الله گفته آنچه گفته،اند, لذا تکليف اين عبد عرض بعضی از امور است واگر هم عرض نمايد مشاهده می،شود سبب و علّت شدّت عناد و بغضا می،گردد. ای کاش از اوّل اين عبد بر حقيقت امر مطّلع نمی،شد, شايد چند يومی صمت و سکوت دست می،داد. يا حزب،الله لعمر مقصودنا و مقصودکم و محبوبنا و محبوبکم نفوس غافله| مفتريه از امر مطّلع نيستند؛ به هوی گفته و می،گويند؛ تحرّکهم أهوائهم کيف تشآء و هم اليوم لايفقهون و لايشعرون. خدمت جناب مذکور از جانب اين عبد سلام و تکبير برسانيد و ذکر نماييد در فقره| حضرت قائم, حقّ با اهل سنّت و جماعت بوده؛ چه که حضرت مقصود از اصلاب ظاهر شد موافق عقايد ايشان؛ و علماء شيعه از صدر اسلام تا حين بر ضلالت بوده و هستند, حال هم منتظرند از جابلقای موهوم شخص موهومی بيايد إعاذنا الله و إيّاکم مِن شرّ هؤلآء, معذلک شرم نمی،نمايند. همين صاحبان عمائمی که مشاهده می،شود از قبيل جعفر و ابنائش ناس بيچاره را به ضلالت انداختند و در بئر اوهام مبتلا نمودند. آفتاب مُشرق و لائح, چشم را بر هم می،گذارند, کورکورانه در تفحّص جابلقا و جابلسا هستند؛ اين است شأن اين نفوس و علمای قبلشان إلی أن ينتهی إلی صدرِ الإسلام. خدا اغنام ارض را حفظ نمايد و از ذئاب ارض حراست فرمايد؛ إنّه علی کلّ شیءٍ قدير.

و اين که ذکر جناب ملاّ علی مرتضی را نمودند؛ در ساحت امنع اقدس اعلی به شرف اصغا فائز, قوله تبارک و تعالی: يا علی مظلوم عالم تکبير و سلام می،رساند و تو را به انوار آفتاب حقيقت دعوت می،نمايد. امروز شمس توحيد مُشرق و لايذکر فيه إلاّ الله وحده. ناس غافل به اوهامات خود در جميع قرون و اعصار بر مظاهر حقّ وارد آوردند آنچه را که شنيده،ايد. إقرأ ما أنزله الرّحمن فی الفرقان, قوله تعالی: مايأتيهم مِن رسولٍ إلی آخر الآية. امروز باب فضل مفتوح و نفحات وحی از حديقه| معانی متضوّع؛ عرف کلمةالله با کلمه| دونش واضح و ممتاز؛ اگر نفسی مؤيّد شود و به بصر خود ملاحظه نمايد, آفتاب حقيقت را در وسط زوال مشاهده می،کند. قوم از اسم قيّوم گذشته،اند و به ظنون خود متمشّک و به ذيل نفس و هوی متشبّثند. بگو امروز قطره کفايت نمی،نمايد و حرف بی،نيازی نمی،بخشد. بحر اعظم موّاج, امّ،الکتاب ظاهر و ناطق؛ خود را به گفته| اين و آن از مقصود عالمين محروم منماييد. بگو ای اهل بيان مثل حزب فرقان به نزاع و جدال و ضغينه و بغضا خود را ميالاييد؛ کذب و مفتريات هزار و دويست سنه کفايت می،نمايد. يا علی لعمرالله أنّ القومَ فی ضلالٍ مبين. از حقّ بطلب تو را مؤيّد فرمايد بر خدمت امر و بر ذکر و ثنائش منقطعاً عن العالم و متمسّکاً بالحکمة الّتی أنزلناها فی الکتاب. لله بايست و لله بگو شايد عباد تربيت شوند و بما ينفعهم قيام نمايند. جناب شيخ عليه بهائی ذکر شما را نموده, لذا اين لوح امنع اقدس از سماء بيان رحمن نازل لتشکرَ ربّک المشفق الکريم الحمدُ لله العليم الحکيم. انتهی

در بحريم و از آب خبر نداريم؛ در نوريم و از آفتاب اطّلاع نه. اگر حقّ جلّ جلاله بصيرت عطا نفرمايد, کلّ محروم. از او می،طلبيم باب رحمتش را سدّ ننمايد و امطار فيضش را مبذول دارد, عباد را تأييد فرمايد تا کلّ راجع شوند و بما فات عنهم قيام نمايند. ولکن بسيار مشکل به نظر می،آيد, چه که جزاء اعمال و افعال است که اخذ نموده. باری, در هر حال سدره| اميد قطع نشده, إنّه هو الغفور الرّحيم.

اين که درباره| جناب حاجی محمّدرحيم و جناب آقا محمّدرفيع و محبّت و اشتعال ايشان را به نار محبّت الهی مرقوم داشتيد؛ اين فقره اَمام کرسیّ ربّ جلّ جلاله عرض شد. هذا ما نطق به لسانُ القدم فی ملکوت العرفان, قوله جلّ و عزّ: يا رحيم در اعمال حزب هالکه که خود را ناجيه می،دانستند تفکّر نما؛ بگو آن ناله،ها کجا رفت, آن زفرات چه شد, آن عبرات از چه جهت بود؛ در ليالی و ايّام از حقّ جلّ جلاله ظهور قائم را می،طلبيدند و عند ذکرش عجّل،الله فرجه می،گفتند و چون حجبات به اصبع قدرت خرق شد و انوار وجه اشراق نمود, کلّ بر قتلش قيام نمودند و بر سفک دم اطهرش فتوی دادند. همين احمد که حال بر اعراض قيام نموده, در اوّل امر از حقّ معرض و به باطل متمسّک؛ جميع علمای شيعه عمل نمودند آنچه را که از اوّل دنيا تا حين هيچ منکری و هيچ مشرکی عمل ننمود؛ و سبب اعراض و انکار اهل ايران اعراض علما بوده, چنانچه در سنين اوّليّه کلّ به سبّ و لعن مشغول, البتّه شنيده،ايد و ديده،ايد. حال, حزبی که خود را به بيان نسبت می،دهند, به همان مرض،ها مبتلا شده،اند. در اوّل امر معرض و منکر و منافق و چون اسباب امن و امان فی،الجمله به ميان آمد, خود را از سابقين شمردند و به اضلال خلق بيچاره مشغول؛ شهر به شهر می،دوند, لعمرالله من حيث لايشعر در کلّ حين به مکر و حيله مشغولند و شاعر نيستند. اين است شأن نفوس غافله؛ دعهم بأنفسهم إنّ اللهَ بریءٌ منهم. از حقّ می،طلبيم آن جناب را مؤيّد فرمايد بر نصرت امر به حکمت و بيان به شأنی که ماسِوی قادر بر ردّ و منع نباشند؛ إنّه هو السّامع المجيب.

و نذکر أخاک فضلاً مِن لدنّا ليفرح و يکون من الشّاکرين. قل تالله قد أتی الميقات و أتی مالکُ الأيّام و معه قبائل الملأ الأعلی و ملکوت الأسمآء و نطق أمام وجوه العالم. قد أتی الإسمُ الأعظم بسلطانٍ غلب مَن فی الأرض و السّمآء کذلک ظهر الأمرُ مِن لدن مطلع الآيات. قل يا ملأ البيان تعالوا تعالوا لأريکم افقی الأعلی و أسمعکم ندائی الأحلی قل تالله هذا يوم الظّهور و فيه ينطق الطّور أنّه لا إله إلاّ أنا العزيز الوهّاب. أنصفوا بالله بأیّ حجّةٍ آمنتم بنقطة البيان و مِن قبله بمحمّدٍ رسول،الله و مِن قبله بالرّوح و من قبله بالکليم. اتّقوا الله يا قوم و لاتکونوا مِن الّذين جادلوا بآياتِ،الله بعدما جائهم مِن سمآء الأمر بأعلام الحکمة و البرهان. مِنهم مَن قال أنّه افتری علی الله و منهم مَن قام علی الإعراض علی شأنٍ صاحت به السّحاب. إنّک لاتنظر إلی الخلق و ما يخرج مِن أفواههم بل إلی الحقّ و سلطانه الّذی أحاط الآفاق. البهآء عليک و علی کلّ أمةٍ آمنت بالله ربّ،الأرباب. انتهی

محبوبی جناب آقا شيخ محمّد عليه بهآءالله و عنايته ذکر آن جناب و اخوی را نموده و هم،چنين اماءالله را؛ لذا اين لوح امنع اقدس از سماء عنايت نازل, اميد که از بحر معانی،اش بياشاميد و عطا نماييد که شايد ناس غافل از ظنون و اوهام مقدّس شوند و به اعلی افق ايقان توجّه نمايند.

اين که ذکر جناب آقا سيّد اسدالله را نمودند؛ در ساحت اقدس عرض شد, فرمودند يا عبد حاضر از حقّ بطلب ايشان را مؤيّد فرمايد بر اقبال و عرفان و ايقان و استقامت به شأنی که شبهات اهل عمائم که سبب و علّت منع اعظم بوده،اند از برای عباد در ايّام هر ظهور او را از صراط مستقيم و برهان واضح مبين منع ننمايد و آلايش دنيا از آسايش حقيقی باز ندارد؛ عمر دنيا به مثابه| طيری است که از بابی داخل شود و از بابی خارج؛ اين مقدار قابل نبوده و نيست. از حق می،طلبيم مذکور را از رحيق وحی محروم نسازد و از نفحات ايّامش منع ننمايد. امروز قلم اعلی کلّ را ذکر می،نمايد و جميع را به افق اعلی دعوت می،فرمايد, طوبی للمقبلين و طوبی للفائزين و ويلٌ للغافلين و المعتدين. انتهی

و هم،چنين درباره| جناب آقا علی،عسکر اين کلمات عاليات از لسان مطلع آيات نازل, قوله تبارک و تعالی: خلق عالم از برای معرفت حقّ جلّ جلاله از عدم به وجود آمده و يد تربيت الهی کلّ را به کمال روح و ريحان تربيت فرمود تا به حدّ بلوغ رسيدند و بعد عنايت فرمود و راه نمود؛ حجّت و دليل ظاهر و سبيل مشهود, ولکن سارقين و خائنين ناس را از صراط،الله منع نمودند, لذا بعضی ممنوع و برخی به اصبع قدرت الهی حجبات را خرق نمودند و سبحات را شقّ؛ از ماسوی،الله گذشتند و به افق اعلی توجّه نمودند. ايشانند نفوسی که به مثابه| برق از صراط گذشتند؛ خليج اوهام ايشان را از بحر معانی محروم نساخت, طوبی لهم و لهم حسن المبدء و المآب. يا علی،عسکر مظلوم عالم در سجن اعظم تو را ذکر می،نمايد؛ لوجه،الله گفته و می،گويد. قدر اين ذکر را بدان و به حکمت و بيان بر ذکر مقصود عالميان قيام نما. نسئله تعالی أن يؤيّدک علی ما يحبّ و يرضی. لا إله إلاّ هو ربّ الآخرة و الأولی. انتهی

اين که ذکر اهالی راور و سيرجان را نموده بودند که به نار محبّت مشتعل و منتظر عنايات حقّ جلّ جلاله،اند؛ اين تفاصيل اَمام وجه مقصودنا و مقصودکم و مقصود مَن فی،السّموات و الأرض عرض شد, هذا ما نطق به لسان،العظمة فی الجواب, قوله تبارک و تعالی:

هوالمُشرقُ مِن أفق سمآء العرفان

ذکرٌ مِن لدنّا لأوليآءالله و أحبّائه الّذين مانقضوا ميثاقَ،الله و عهدَه و أقبلوا بوجوهٍ بيضآء إلَی الأفقِ الأعلی و سمِعوا إذ ارتفع النّدآء و أجابوا ربّهم المُشفق الکريم ليجذبهم النّدآء إلی سدرةِ المنتهی و يقرّبهم إلی مقامٍ لايُری فيه إلاّ أنوار وجه ربّهم العليم الحکيم. يا أهل راور اسمعوا ندآء ربّکم الرّحمن ثمّ انظروا فيما ظهر بأمره المحکم المتين. هذا يومٌ فيه تزيّنَت سمآء العرفان بأنجم الحکمة و البيان؛ طوبی لنفسٍ أقبلَت و فازت و ويلٌ للمُعرضين فلمّا تضوّع عرف الظّهور و نطق مکلّم الطّور, اعترض عليه العباد منهم مَن أعرض و منهم مَن اعترض و مِنهم مَن أنکر و کفر و مِنهم مَن افتی عليه مِن دون بيّنة مِن الله العزيز احميد. إنّا وجدنا ملأ البيان أشدَ اعتراضاً بعدما جئتهم مِن مطلع الإقتدار بآياتٍ لاتعادلها کتب العالم, يشهد بذلک کلّ منصفٍ بصير. إنّا أخبرنا الکلّ بالنّعاق إذ کان النّور مُشرقاً مِن أفق العراق يشهد بذلک ما نزّل مِن سمآء مشيّة ربّکم المُنزل القديم. يا ملأ البيان خافوا الرّحمن و لاتتّبعوا أهوائکم اتّبعوا مَن أتاکم بسلطانٍ مبين. تالله قد أتی مَن کان مخزوناً فی أفئدة الأنبياء و مسطوراً مِن القلم الأعلی فی کتب الله ربّ العالمين إتّقوا الله و لاتعترضوا علی الّذی به ثبت کلّ حجّة و ظهر کلّ أمرٍ حکيم. لولاه ماأتی نقطة البيان و لا محمّد رسول،الله و لا الرّوح و لا مِن قبله الکليم قد أشرق کلّ نيّرٍ باسمی و فاز کلّ نبیّ بذکری العزيز البديع. إنّ مُنزل البيان قد طاف حولی و جعل البيان معلّقاً بقبولی يشهد بذلک ما نُزّل مِن عنده إن أنتم مِن العارفين.

يا أهل سيرجان يذکرکم الرّحمن فی سجنه الأعظم ليقرّبکم إلی الغاية القصوی و الذّروة العليا اشکروا الله بهذا الفضل العظيم ضعوا الأوهام ورائکم مقبلين إلی أفق الإيقان أمراً مِن لدی الله مالک هذا اليوم المبارک العزيز؛ ثمّ اذکروا ما ارتکب حزب الفرقان إذ أتی مظهر أسمائی الحُسنی و صفاتی العليا الّذی سُمّی بعلیّ قبل محمّد فی کتابی الّذی ما اطّلع به إلاّ نفسی العليم؛ فلمّا خرق الحجاب و أظهر نفسَه قاموا عليه بظلمٍ ناح به الرّوح الأمين. قولوا يا ملأ الفرقان أنصفوا بالله بأیّ جرمٍ قمتُم عليه و افتيتم علی سفک دمه المطهّر المنير. لعمرالله ملأ البيان أظلم منهم و أخسر منهم قاموا و قالوا ما لا قاله أحدٌ مِن قبل ألا أنّهم مِن أصحاب السّعير فی کتاب،الله العليم الخبير. إنّا نوصيکُم و حزبَ،الله بما يرتفع به أمره بين العباد و بالأمانة و الدّيانة و الصّدق و الوفآء کذلک نطق قلمی الأعلی فی هذا الحين الّذی استوی النّبأ الأعظم علی عرش اسمه العظيم الحمدلله مالک هذا اليوم العزيز المنيع. انتهی

سبحان،الله کورهای عالم بر سيّد عالم اعتراض نموده،اند؛ آيا به کدام حبل متمسّکند و به چه ذيلی متشبّث؟ آيا ملأ بيان اراده نموده،اند به مثل حزب شيعه مشی نمايند و به اعمال آن نفوس تمسّک جويند و يا به مثل اقوال ايشان تکلّم نمايند؟ ای صاحبان بصر آخر اعمال آن نفوس و ثمرات آن را به چشم ظاهر ديده،ايد؛ از حقّ جلّ جلاله بخواهيد آنچه را که سبب نجات و فلاح است. آن حزب بعد از هزار و دويست سنه ارتکاب نمودند عملی را که شدّاد ننمود و فرعون ارتکاب نکرد, چه که فرعون به مجرّد قول بر کليم فتوی نداد و اين حزب ضالّه| شيعه در سنه| اوّل ظهور از علما و تبعه کلّ بر کفر آن جوهر وجود فتوی دادند. حاجی محمّدکريم،خان که رأس شيخيّه بود عمل نمود آنچه را که اهل جنّت عليا نوحه نمودند؛ در هر سنه کتابی بر ردّ حقّ جلّ جلاله می،نوشت و حال نفوسی که در اوّل از مَرَده| او محسوب بوده،اند, بر سدره| منتهی اعتراض نموده و می،نمايند. أفّ لهم و لإنصافهم. ثمرات اعمال اين نفوس هم بعد از هزار سنه و ازيد به مثل ثمرات حزب قبل خواهد بود.

يا حزب،الله در هر ارضی که جالسيد و در هر دياری که ساکن, متوکّلاً علی،الله و منقطعاً عن دونه بر امر قيام نماييد که شايد به جنود حکمت و بيان ناس بيچاره را حفظ کنيد که مجدّد به اوهامات رؤسا از آفتاب حقيقت محروم نمانند و از مشاهده| افق اعلی ممنوع نگردند. آيا صاحبان آذان واعيه در عالم يافت می،شوند؛ آيا ابصار حديده موجود است؟ باری, اين خادم فانی از سلطان ملکوت معانی سائل و آمل است که اولياء خود را از سلاسل ظنون و بئر اوهام حفظ فرمايد؛ إنّه هو المقتدر علی ما يشآء بقوله کن فيکون. حزب،الله در هر بلد که هستند, اين خادم خدمت هر يک تکبير و سلام می،رساند و از حقّ جلّ جلاله می،طلبد هر يک را به مثل عَلَم در ذکر و ثناء خود مرتفع فرمايد تا کلّ صفات و اخلاق حقّ را از ايشان بيابند و به آن آثار به بحر اعظم هدايت شوند؛ إنّه علی کلّ شیءٍ قدير.

نفوس مذکوره کلّ به ذکر الهی فائز گشتند. اگر آن جناب از آن اراضی خارج باشند و اين نامه برسد, بايد ذکر آن نفوس را واحداً واحداً بنويسند و ارسال دارند نزد شخص امينی و ايشان اگر آن نفوس را به کمال استقامت و يقين مشاهده نمايند, بدهند والاّ فلا؛ و اگر با حضرت محبوب فؤاد جناب حاجی ميرا ح،ی،ع،ل عليه بهآءالله الأبهی ملاقات نمودند, با ايشان مشورت نمايند. إن،الله يحبّ الشّوری و أمر الکلّ به و هو الآمر الحکيم. بعضی از نفوس مِن غير استقامت و عرفان ذکر می،نمايند و اظهار خلوص می،کنند و چون يوم يوم،الله است نظر به سبقت رحمت و احاطه| فضل حقّ جلّ جلاله ذکر می،فرمايد, ولکن اوليا و دوستان الهی بايد به حکمت عمل نمايند؛ از هر نفسی عرف استقامت متضوّع به او عطا نمايند, والاّ فلا. الأمرُ بيد،الله يفعل ما يشآء و يحکم ما يريد. البهآء و الذّکر و الثّناء علی جنابکم وعلی مَن معکم و علی مَن يسمع قولکم فی أمرالله ربّ العالمين. خ،ا،د،م. فی 22 ربيع،الأوّل سنة 1303

14-2: محمّدحسن

سائل فرمود لوح مبارک مندرج در صفحه 356 مجموعه ادعيه| حضرت محبوب به افتخار کيست و محمّدحسن کيست؟

ناطق فرمود, محمّد قبل حسن مقصود جناب آقا محمّدحسن معروف به مسافرخانه بود. شرح احوالش را جناب فاضل مازندرانی در مجلّد هشتم ظهورالحقّ آورده،اند. آقا محمّدحسن بعد از جناب ميرزا محمّد مسافرخانه به خدمت احبّاء در مسافرخانه مشغول شد. آقا محمّدحسن مزبور پسر شهيد سعيد آقا عبدالرّسول قمی است که در بغداد به دست اعداء شهيد شد. او باغبان بيت مبارک و نگهبان بيت بود و روزی که مشک آب بر دوش داشت, در بين راه شيعيان شکم او را پاره کردند و او همچنان مشک آب را به دندان گرفت و با دو دست شکم خود را که پاره بود گرفت و خود را به بيت رسانيد و آب را به باغچه ريخت و خود صعود کرد. (لوح مفصّلی به اعزاز او و شرح شهادتش نازل شده که در ضمائم الواح کتاب اقدس مطبوع و مندرج است.) جناب آقا محمّدحسن زن اختيار نکرد و به خدمات خود ادامه داد و در سال 1346 در عکّا صعود فرمود.■

لوح جمال قدم که از جمله حاوی قضيّه شهادت جناب آقا عبدالرّسول قمی می،باشد, در ابتدای کتاب آثار قلم اعلی (ج1, ص1-37) به طبع رسيده است.

14-3: مراحل ده،گانه| سير و توسعه| امر الهی

يکی از احبّاء فرمود, در يکی از پيام،های بيت،العدل اعظم ذکر مرحله| دهم شده؛ مقصود چيست؟

ناطق محفل فرمود, حضرت ولیّ امرالله جلّ سلطانه در ماه می 1953 پيام مبارک خود را خطاب به کنفرانس بين،القارّات امريکا مرقوم فرمودند و توسّط حضرت امةالبهاء روحيه خانم در کنفرانس مزبور خوانده شد. ترجمه| آن ابلاغيه را به فارسی محفل مقدّس ملّی ايران منتشر فرموده،اند و صورت آن اين است که الآن برای شما می،خوانم:

ترجمه| پيام مقدّس مبارک مورّخ چهارم می 1953

خطاب به کنفرانس بين،قارّات امريکا که به وسيله| امةالبهاء ايادی امرالله حضرت روحيه خانم ابلاغ شده است:

"... اين جهاد وسيع و عظيم و جسيم که انشاءالله صفحات تاريخ عهد ثانی عصر تکوين آيين حضرت بهاءالله را منوّر و عقد ثانی قرن دوم بهائی را مخلّد خواهد ساخت و با ختام آن, مرحله| اولای فرمان تبليغی حضرت عبدالبهاء پايان می،يابد, بنفسه ممهّد سبيل و مبشّر افتتاح دوره| مجهودات ممتد و خطيری خواهد بود که بايد در دوران جهادهای روحانی بعدی, وسيله| استقرار اساس نظم اداری امرالله و مؤسّسات متفرّعه| آن در سراسر کشورهای مستقلّه و اقاليم تابعه و جزائر مفتوحه| جديده| کره| ارض و همچنين ممالک باقيمانده گردد و بالمآل در اين کشورها اعمده| ديگری مرتفع سازد که در تحمّل ثقل عظيم بيت عدل اعظم الهی و توسيع قواعد و ارکان آن سهيم و شريک گردند.

آن وقت است که شجره| ظهور الهی, که در شش هزار سال قبل در عهد آدم به يد قدرت الهيّه در ارض مشيت غرس گشته و مراحل مختلفه را پيموده, پس از طیّ مراحل ديگر به ذروه| کمال خواهد رسيد. اوّلين مرحله| اين سير و حرکت عظيم نشو و نمای تدريجی اين شجره| الهيّه است که بر اثر استفاضه از نور و حرارت فيوضات متتابعه| الهيّه در عهد موسی و زرتشت و بودا و مسيح و محمّد و سائر انبيای عظام و دم شهدای لاتعدّ و لاتحصی اغصان و افنان و فروعش امتداد يافته و به برگ و شکوفه و گل مزيّن و آراسته گشته است.

مرحله| ثانی اين سير و حرکت حصول ثمره| اين شجره| لاشرقيه و لاغربيه است که در سنه| ستّين در مدينه| شيراز بر اثر ظهور قائم موعود ظاهر و آشکار گرديد.

مرحله| ثالث مقهوريت و معصوريّت اين ثمر جنیّ رطب لطيف در آسياب محن و بلايا است که شش سال بعد در مدينه| تبريز دُهن آن ظاهر گرديد.

مرحله| چهارم اشتعال اين دُهن لطيف است که به يد قدرت الهيّه يکصد سال قبل در زندان اظلم انتن سياه،چال طهران افروخته شد.

مرحله| پنجم اشراق آن لمعه| نور در مدينةالله است که تازه به کشور عراق پرتو افکنده و پس از آن که ده سال در حجاب غِلّ و بغضا مکشوف و مقنوع بود, در مصباح ظهور جلوه،ای شديد بنمود.

مرحله| ششم اشتعال مصباح الهی در ادرنه در بلّور اُخری است که به اشدّ اشراق از آن مدينه و سپس از سجن عکّا سيزده اقليم از اقاليم آسيا و افريقا را روشن و منوّر گردانيد.

مرحلهَ| هفتم سطوع آن نور الهی در دوره| مرکز عهد و ميثاق از سجن اعظم به ماوراء بحار بود که تجلّيّاتش بيست کشور مستقلّ و اقاليم تابعه در قطعات امريکا و اروپا و استراليا را نورانی ساخت.

مرحله| هشتم انتشار آن نور الهی در عهد اوّل و سنين اوّليّه| عهد ثانی عصر تکوين امرالله در نود و چهار کشور مستقلّ و اقاليم تابعه و جزائر کره| ارض است که بر اثر اجرای نقشه،های ملّی از طرف يازده محفل روحانی ملّی در سراسر جهان و استفاده از وسائل و وسائط نظم اداری جديدالبنيان ملکوتی تحقّق يافته و اکنون به جشن صدمين سال بعثت حضرت بهاءالله خاتمه می،يابد.

مرحله| نهم يعنی دوره،ای که اکنون افتتاح می،شود, مرحله| اشاعه| آن نور الهی در متجاوز از يکصد و سی و يک اقليم و جزائر ديگر در شرق و غرب عالم است که بر اثر اجرای يک جهاد روحانی جهانی ده،ساله انجام خواهد گرفت و انشاءالله تعالی ختام اين جهاد با جشن اعظم مئوی اعلان امر علنی حضرت بهاءالله در بغداد مقارن خواهد بود.

مرحله| دهم که مرحله| نهايی اين سير عظيم است, سرايت و نفوذ آن نور الهی در طیّ جهاد،های عديده و در عهود متواليّه| دو عصر تکوين و ذهبی امرالله به جميع اقاليم باقيه| کره| ارض است که بايد به وسيله| استقرار کامل نظم اداری حضرت بهاءالله در کلّيّه اقاليم شرق و غرب تحقّق پذيرد و آن مرحله،ای است که انوار آيين مظفّر و منصور الهی به کمال قدرت و عظمت بر جهانيان تابيده و کره| ارض را احاطه خواهد نمود..."

مذاکرات اين هفته به اتمام رسيد و احبّای الهی تشريف فردند و اجتماع ياران به هفته| بعد موکول گرديد.■

برای ملاحظه| تمام پيام مورّخ 4 می 1953 به مجلّه اخبار امری (شماره 3, تير 1332 ه‍، ش , ص8-14) مراجعه فرماييد.

هفته| پانزدهم

15-1: تفسير سوره| والشّمس

احبّای الهی تشريف آوردند. يکی از احبّاء قسمتی از تفسير سوره| والشّمس را تلاوت کرد. ناطق محفل فرمود البتّه می،دانيد که اين لوح مبارک از قلم جمال قدم جلّ جلاله در جواب سؤال شيخ بدرالدّين غزه نازل شده است. مشارٌ اليه از تلامذه| حضرت ابوالفضائل بود و به وسيله| او تصديق کرد. او دو برادر ديگر هم به نام شيخ امين و شيخ عبدالحیّ داشت که هر دو مؤمن بودند و جمعی از عائله| خود را هم تبليغ کردند (ظهورالحقّ فاضل مازندرانی, جلد هشتم).■

تفسير سوره| والشّمس در ابتدای کتاب مجموعه الواح به طبع رسيده است. برای مطالعه| مقاله،ای درباره| تفسير سوره| والشّمس به مجلّه آهنگ بديع (سال 27, شماره| 1-2, فروردين ـ ارديبهشت 1351 ه‍ ش) مراجعه فرماييد.

15-2: اشعار جناب نيّر و سينا

يکی از احبّاء اشعاری خواند که آغازش اين بود:

آه،آه ای ارض طاء ورقاء چه شدمرغ باغ طلعت ابهی چه شد؟

يکی پرسيد اين اشعار از کيست؟ ناطق محفل فرمود اين اشعار در مرثيّه| حضرت ورقاء شهيد و روح،الله و بعد از شهادت آنان توسّط جناب سينا و نيّر به رشته| نظم کشيده شد. در تاريخ امر شرح شهادت آن دو بزرگوار مندرج است. از جمله در ظهورالحقّ (مجلّد هشتم) جناب فاضل مازندرانی شرحی مفصّل مندرج است و خلاصه| آن اين است که عرض می،کنم:

ميرزا علی،محمّد ورقای شهيد با ابوالزّوجه و دو پسرش عزيزالله و روح،الله در سال 1310 ه‍ ق/1893م به حضور مبارک مرکز ميثاق جلّ ثنائه مشرّف شد. پس از مراجعت در تبريز به خدمت امر پرداخت و مورد تعرّض اعداء و مخصوصاً حاج ميرزا موسی ثقةالإسلام قرار گرفت و از طرفی هم زوجه| ورقاء که بنت حاجی ميرزا عبدالله نوری, فرّاشباشی مظفّرالدّين ميرزا بود, قرار داشت؛ زيرا زوجه،اش مؤمن نبود و ورقاء را خيلی اذيت می،کرد. ورقاء مأمور سفر طهران و زنجان از طرف مرکز عهد الهی شد و در سال 1312 ه‍ از راه قفقاز و گيلان وارد زنجان شد؛ و در زنجان به خانه| جناب حاجی ايمان زنجانی که پدرزن ديگر ورقاء بود ورود کرد, زيرا زوجه| ديگر ورقای شهيد, لقا خانم, بنت حاجی ايمان بود؛ و در زنجان به تبليغ پرداخت. علاءالدّوله, حاکم زنجان, با ورقاء معاندت کرد و ورقاء و پسرش روح،الله را به طهران فرستاد و به زندان افتادند و بالاخره در زندان طهران به شهادت رسيدند, در سال 1313 ه‍ ق/1895م که سال قتل ناصرالدّين،شاه بود. شهادت آنها در ليله| 18 ذيقعده سال 1313 ه‍ ق/1896م بود و جسد پدر و پسر را چند نفر حمّال از انبار دولتی که محبس بود, در همان شب به قبرستان معروف سر قبر آقا که امروز به باغ فردوس معروف است بردند و در جنب غسّال،خانه به خاک سپردند. بعداً ميرزا مؤمن کاشانی صورت قبری ساخت و پس از چند سال ميرزا عزيزالله ورقاء, پسر آن شهيد, در باغی محصور که در بيرون شمالی شهر به پا کرده بود, جسد پدر و برادر و جسد ملاّ علی،جان مازندرانی شهيد را در آن باغ استقرار داد و بقعه،ای ساخت و به ورقائيه معروف شد.

ورقاء سه پسر داشت و همه از دختر ميرزا عبدالله،خان مذکور بودند. اوّل و بزرگ،تر ميرزا عزيزالله بود که در سال 1309 ه‍ ش/1930م در طهران صعود کرد و دوم روح،الله که در سال 1313ه‍ ش/1896م در طهران به دست حاجب،الدّوله جعفرقليخانه به شهادت رسيد, همراه پدرش ورقاء؛ و پسر سوم ولیّ،الله،خان بود که مورد عنايت بود و در اروپا و امريکا به حضور مرکز عهد الهی رسيد و هيکل مبارک او را معرفی فرمودند و بيان مبارک در نجم باختر آن ايّام منتشر شد واو در دوره| حضرت ولیّ امرالله بعد از جناب حاج غلامرضا امين امين به مقام امين حقوق،الله رسيد و, بعد از بيماری طولانی, در آلمان صعود فرمود.

حاجب،الدّوله سرِ ورقا را در کنده گذاشت و بدنش را با غدّاره قطعه قطعه کرد و سر روح،الله را با خنجر بريد. (حاجب،الدّوله مسمّی به جعفرقلي،خان معين،السّلطان بود که قاتل حضرت ورقاء و روح،الله است واين غير از حاجب،الدّوله, حاج،علی،خان مراغه،ای است؛ زيرا مشارٌ اليه در سال 1307 يا 1308 ه‍ ق وفات يافت.)

بعد از شهادت ورقاء و روح،الله, نيّر و سينا اشعاری در نوزده بيت در مرثيه| آنان گفتند که در محضر حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه قرائت شد و فرمودند مشکين،قلم آن را نوشت و در بيت مبارک نصب کردند و آغاز آن ابيات اين است:

آه،آه ای ارض طاء ورقاء چه شد؟مرغ باغ طلعت ابهی چه شد؟ الخ

و آقا ميرزا حسين برادر ورقای شهيد که در مياندوآب بود, به حضور مرکز ميثاق مشرّف شد و در مراجعت, پنج ماه در تبريز توقّف فرمود (سال 1331ه‍ ق/1913م) و از آنجا به مياندوآب رفت و به خدمت امرالله پرداخت تا در سال 1334 ه‍ ق/1916م درگذشت. اسم پدر ورقاء و آقا ميرزا حسين ملاّ مهدی يزدی بوده است. انتهی

يکی از احبّاء فرمود,من مقداری از يادداشت،های مفيد از جناب آقای اردشير هزاری, که از احبّای مخلص و مهاجر آلمان هستند, به دست آورده،ام که از دوران تشرّف خود به محضر حضرت عبدالبهاء و حضرت ولیّ امرالله مرقوم فرموده، و نسخه،ای برای بنده فرستاده،اند. اگر توافق فرماييد هفته| بعد آن يادداشت،ها را با خود بياورم و اينجا بخوانم. احبّاء با سرور پذيرفتند و اين موضوع موکول به اجتماع در هفته| بعد گرديد. [برای مطالعه| يادداشت،های آقای اردشير هزاری به مندرجات هفته شانزدهم مراجعه فرماييد.]■

برای ملاحظه| شرح احوال و شهادت جناب ورقاء و روح،الله به تاريخ شهدای امر (ج3, ص442-541) مراجعه فرماييد. اشعار جناب نيّر و سينا در مرثيه جنابان ورقا و لوح حضرت عبدالبهاء درباره| آن اشعار در مأخذ فوق مندرج است. مطالب مربوط به جنابان ورقا در اسرارالآثار (ج5, ص294-299) و در خوشه،ها (شماره 5) که اختصاص به "دوره| ورقا" پيدا نموده, نيز انتشار يافته است. ديوان اشعار جناب ورقاء نيز تحت عنوان نغمه،های ورقا به سال 1998م منتشر شده است.

در اين مقام مرثيه جناب نعيم سدهی را که به مناسبت شهادت جناب ورقاء و روح،الله سروده شده, مندرج می،سازد. اين مرثيه را حقير در جُنگی خطّی از اشعار شعرای بهائی ملاحظه نموده که به خطّ جمال ابن حسين زنجانی تحرير شده و به تاريخ 16 محرّم سنه| 1330 ه‍ ق مورّخ است. مرثيه| ذيل عيناً از روی نسخه| فوق استنساخ گرديد, و مقابله و مطابقه| آن با نسخه،ای ديگر ميسّر نگرديده است.

مرثيه| جناب نعيم در شهادت جناب ورقاء و روح،الله

ای عاشقان بشارت هنگام عيش و نوش استدريای عشق سرمد در جوش و خروش است
ای عاشقان بشارت هنگام عيش و نوش است
ميخانه باز شد باز بازار می،فروش است
دريای عشق سرمد در جوش و خروش است
ساقی قرابه،پيما بر هر که باده،نوش است
ای عاشقان بشارت هنگام عيش و نوش است
اين می خم است و محنت اين باده درد و زحمت
دريای عشق سرمد در جوش و خروش است
در مجلس محبّت اينگونه عيش و نوش است
ای عاشقان بشارت هنگام عيش و نوش است
سيلاب خانمان است طوفان خاندان است
دريای عشق سرمد در جوش و خروش است
تاراج مال و جان است يغمای عقل و هوش است
ای عاشقان بشارت هنگام عيش و نوش است
نه وقت عقل و نقل است نه گاه علم و فضل است
دريای عشق سرمد در جوش و خروش است
اين روز جود و بذل است هنگام عشق و جوش است
ای عاشقان بشارت هنگام عيش و نوش است
گر بند در بلايی سر حلقه| ولائی
دريای عشق سرمد در جوش و خروش است
در حلقه| بلائی اين حلقه،ات به گوش است
ای عاشقان بشارت هنگام عيش و نوش است
صوفی که خرقه،دوز است کی مرد همچو روز است
دريای عشق سرمد در جوش و خروش است
اين کار خرقه،سوز است نی کار خرقه،پوش است
ای عاشقان بشارت هنگام عيش و نوش است
از بهر سود و سودا گو پا نهد در اينجا
دريای عشق سرمد در جوش و خروش است
هر کس بسان ورقا جانباز و جان،فروش است

در گلستان ابهی ورقای نغمه،خوان کو

روح و روان ورقا روح،الله جوان کو

عشق از جميع عالم آن را که برگزيدهاوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
عشق از جميع عالم آن را که برگزيده
بس اصفياء چو آدم با غم نموده توأم
اوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
بس انبياء چو خاتم بهر بلا گزيده
عشق از جميع عالم آن را که برگزيده
ای بس نموده ايّوب از درد و رنج مکروب
اوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
ای بس ز چشم يعقوب بگرفته نور ديده
عشق از جميع عالم آن را که برگزيده
بسيار را چو عيسی بر دار داده مأوی
اوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
بسيار همچو يحيی در طشت سر بريده
عشق از جميع عالم آن را که برگزيده
بس چون حسن که مهموم از سينه کرده مسموم
اوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
بس چون حسين مظلوم در خاک و خون کشيده
عشق از جميع عالم آن را که برگزيده
تنها همين نه ورقا گشته قتيل اعداء
اوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
يک عاشق تن،آسا ايزد نيافريده
عشق از جميع عالم آن را که برگزيده
با چشم پاک بينی ورقا اگر ببينی
اوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
گويی که ظلم و کينی اين سان فلک نديده
عشق از جميع عالم آن را که برگزيده
بينی که طفل معصوم در چشم باب مظلوم
اوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
از ظلم حاجب شوم در خاک و خون طپيده
عشق از جميع عالم آن را که برگزيده
طفل صغير و مه،رو طوطی ولی سخنگو
اوّل به درد و محنت آخر به خون کشيده
روح،اللّهی که چون او مريم نپروريده

در گلستان ابهی ورقای نغمه،خوان کو

روح و روان ورقا روح،الله جوان کو

کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائلآن زينت مجالس آن زيور محافل
کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائل
کو آن ابوالموازين کو آن ابوالبراهين
آن زينت مجالس آن زيور محافل
کو آن ابوالقوانين کو آن ابوالدّلائل
کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائل
ورقای باوفا کو آن نطق و آن صفا کو
آن زينت مجالس آن زيور محافل
آن علم و آن ذکا کو کو آن همه فضائل
کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائل
در هر دُرّی که سفته است صد مخزنی نهفته است
آن زينت مجالس آن زيور محافل
هر کو شنيده گفته است لله دُرّ قائل
کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائل
پيوسته بود هادی بر امر حقّ منادی
آن زينت مجالس آن زيور محافل
گه خسته| اعادی گه بسته| سلاسل
کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائل
چون حاجب ستمکار گفتا به آن وفاکار
آن زينت مجالس آن زيور محافل
يا جان ز دست بردار يا دل ز دوست بگسل
کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائل
گفتا جوابش اين،سان کز جان نيَم هراسان
آن زينت مجالس آن زيور محافل
جان دادن است آسان دل دادن است مشکل
کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائل
بوسد پدر پسر را بويد پسر پدر را
آن زينت مجالس آن زيور محافل
بينند يکدگر را در زير تيغ قاتل
کو آن ابوالمعالی, کو آن ابوالفضائل
اين سيل موج درياست کز بهر قتل ورقاست
آن زينت مجالس آن زيور محافل
يا خون ديده| ماست جاری ز چشمه| دل

در گلستان ابهی ورقای نغمه،خان کو

روح و روان ورقا روح،الله جوان کو

از کينه فلک داد و ز جور آسمان آهورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
از کينه فلک داد و ز جور آسمان آه
يونس به بطن ماهی گر شد ز روی اکراه
ورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
اين يونس الهی هم شد, ولی به دلخواه
از کينه فلک داد و ز جور آسمان آه
يوسف ز چاه کنعان شد زنده سوی زندان
ورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
ورقا ز سجن طهران افتاد کُشته در چاه
از کينه فلک داد و ز جور آسمان آه
ورقا خليل،مانند در حضرت خداوند
ورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
خود رفت و برد فرزند, آن قصّه کرد کوتاه
از کينه فلک داد و ز جور آسمان آه
با عهد ربّ اقوم در راه غصن اعظم
ورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
بودند هر دو همدم, رفتند هر دو همراه
از کينه فلک داد و ز جور آسمان آه
آثار اين دو مشتاق سرخيل خيل عشّاق
ورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
در انفس است و آفاق در السن است و افواه
از کينه فلک داد و ز جور آسمان آه
هرچند وقت زاری است و هنگام بی،قراری است
ورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
کاين زخم زخم کاری است وين درد درد جانکاه
از کينه فلک داد و ز جور آسمان آه
ليکن نعيم اکنون از چاره، است بيرون
ورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
از ديده گر چکی خون و ز سينه گر کشی آه
از کينه فلک داد و ز جور آسمان آه
تغيير در قضا نيست تدبير جز رضا نيست
ورقا و ابن ورقا گشتند کُشته ناگاه
جز اينت اقتضاء نيست الإختيارُ لله

در گلستان ابهی ورقای نغمه،خوان کو

روح و روان ورقا روح،الله جوان کو

در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقاقربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
از مهر غصن اعظم آن سرور معظّم
قربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
چون مهر بر سما شد ورقا و ابن ورقا
در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
سرّ خدا صلا زد عشّاق را ندا زد
قربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
مجذوب اين ندا شد ورقا و ابن ورقا
در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
بی، ذنب و جرم و تقصير در بند و کُند و زنجير
قربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
مقتول اشقيا شد ورقا و ابن ورقا
در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
از فيض اين شهادت و ز يُمن اين سعادت
قربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
سرخيل اوليا شد ورقا و ابن ورقا
در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
بر عهد حق وفا کرد خوش سعی باصفا کرد
قربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
در کوی حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
مستانه و طربناک از سطح توده| خاک
قربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
بر بام کبريا شد ورقا و ابن ورقا
در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
در محضر خدا رفت در بزم انبياء رفت
قربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
ديگر مگو کجا شد ورقا و ابن ورقا
در راه حق فدا شد ورقا و ابن ورقا
شد از جهان چو آزاد تاريخش از خرد زاد
قربانی خدا شد ورقا و ابن ورقا
"از قيدها رها شد ورقا و ابن ورقا" (1313)

در گلستان ابهی ورقای نغمه،خوان کو

روح و روان ورقا روح،الله جوان کو

حضرت بهاءالله در وصف حضرت ورقای شهيد و خدمات ايشان در تبريز (ارض تا) در لوح نازله از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله خطاب به جناب حاجی ميرزا حيدرعلی اصفهانی که به تاريخ 11 شعبان سنه| 11307 ه‍ ق مورّخ است چنين می،فرمايند:

"حمد مقصود امکان را که در بحبوحه| احزان رايت بيان برافراخت ... سالها جناب ورقا عليه بهآءالله الأبهی و عنايته الکبری در ارض تا به اصلاح عالم و تهذيب نفوس امم مشغول بودند؛ فی،الحقيقه اثری بودند از آثار الهی و عَلَمی بودند از اعلام بين الأنام. در ليالی و ايّام ذکر مقصود عالميان از قلم و لسانش جاری, ولکن نظر به احداث بعضی امور نالايقه که از ضغينه احداث شده, اهل آن ديار ممنوع گشتند. نسئل،الله أن يهدی به عباده إلی صراطه المستقيم..."

15-3: نيّر و سينا

ناطق محفل فرمود به مناسبت شعر نيّر و سينا که چند دقيقه قبل مورد بحث بود, خوب است مختصر سخنی درباره| آن دو بزرگوار به ميان بيايد. در مجلّد هشتم ظهورالحقّ, فاضل مازندرانی به تفصيل احوال آنان را نوشته است و ملخّص آن اين است که نيّر در اواخر ايّام چشمش آب آورد و تاريک شد و بعد از مدّتی بر اثر عمل جرّاحی يک چشمش کمی روشن شد و بعد دو پايش مفلوج و خشک شد و دچار فقر و فاقّه| شديد بود و خانه،نشين شد و با اين همه از احبّاء که به ملاقاتش می،آمدند, هر طور بود پذيرايی می،فرمود و عاقبت در بستر مرگ افتاد و در حين احتضار آهسته می،گفت, "... حضرت بهاءالله..." و سخنش ناتمام ماند و صعود کرد و در مقبره| چهارده معصوم, بيرون دروازه عبدالعظيم, دفن شد و جناب سينا در مرگ او فرمود:

سيصد و بيست و هفت از پس الفشنبه چارم و هشت و شعبان
سيصد و بيست و هفت از پس الف
سال مرغ و دوم بسنبله مه
شنبه چارم و هشت و شعبان
رفت نيّر به سوی باغ جنان

و عندليب لاهيجانی فرمود:

تاريخ سال رحلت او عندليب زارپرسش ز پيشگاه خدای ودود کرد
تاريخ سال رحلت او عندليب زار
ناگاه شد برون ملکی و به ناله گفت
پرسش ز پيشگاه خدای ودود کرد
نيّر به آسمان حقيقت صعود کرد

جناب سينا نيز پير و ضعيف و در نهايت فقر بود. مخارج او را پسرش سيّد محمّدرضا اداره می،کرد. ولی اين پسر به سال هزار و سيصد و سی و شش هجری قمری صعود کرد و سينا در فقر و فاقه مريض و ناتوان بود و عاقبت در هفتاد سالگی به سال هزار و سيصد و سی و هشت هجری قمری صعود فرمود. از جمله اشعار آن دو عزيز منظومه،ای است که بعد از شهادت ورقاء و روح،الله به نظم آوردند و لوح حضرت عبدالبهاء به اعزاز آنان و صله| نظم آنان از قلم مبارک نازل شد که به طبع رسيده و در مکاتيب مندرج است؛ و نيز منظومه،ای راجع به مرگ واعظ شش انگشتی که از اعدای امرالله بود از آثار آن دو بزرگوار است. راجع به اين موضوع در مجلّد هشتم ظهورالحقّ جناب فاضل مازندرانی [ص329-362] شرحی آمده و آنچه عرض می،کنم خلاصه| آن است.

واعظ شش اصبعی ميرزا محمّدرضا همدانی.

ميرزا محمّدرضای همدانی واعظ معروف از کربلا برگشت به کرمانشاه و با امر مخالفت آغاز کرد و مردم را شورانيد. يوسف،خان وجدانی نامه،ای به حکومت برای تظلّم نوشت. حاکم واعظ را با لطائف،الحيل به طهران فرستاد و او در طهران به فتنه پرداخت. سينا عريضه،ای حضور مبارک مرکز عهد الهی درباره| واعظ عرض کرد. در جوابش فرمودند واعظ را عنقريب عزيز مقتدر اخذ فرمايد. واعظ پس از ورود به طهران بيمار شد و مرض خوره دهان و گلويش را گرفت, زبانش از کار ماند و مرد. سينا در کرمانشاه خبر وفات واعظ را شنيد و اين اشعار را گفت:

مفسد شش،اصبعی بمرد علیرخت به هفتم جحيم برد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
بر سر منبر گشود لب به ملامت
رخت به هفتم جحيم برد علی
پنجه قهرش گلو فشرد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
خواست زند صدمه،ای به امر الهی
رخت به هفتم جحيم برد علی
لطمه،ای از دست غيب خورد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
ساغر عمرش به خاک تيره فرو ريخت
رخت به هفتم جحيم برد علی
صافی او شد بدل به درد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
گفت خبر می،دهم به مرگ بهائی
رخت به هفتم جحيم برد علی
خود به عزازيل جان سپرد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
مرد بزودی زود حمد خدا را
رخت به هفتم جحيم برد علی
سخره| هر ترک گشت و کرد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
خواست کشيدن رقم به خون احبّاء
رخت به هفتم جحيم برد علی
در رگ او خون چون يخ فسرد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
مردن شش،اصبعی چو باده بی،غش
رخت به هفتم جحيم برد علی
زنگ غم از لوح دل سترد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
جانب ری رفت با شتاب وليکن
رخت به هفتم جحيم برد علی
گندم اقليم ری نخورد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
خواست ز اسلام دم زند به جهنّم
رخت به هفتم جحيم برد علی
مالکش از ملحدين شمرد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی
گو به احبّاء صبا ز جانب سينا
رخت به هفتم جحيم برد علی
مفسد شش،اصبعی بمرد علی

نيّر و سينا در اشتياق تشرّف حضور مرکز عهد گفته،اند:

دل برده زما دلبر ناديده| ماباشد عجب اين قصّه| نشنيده| ما
دل برده زما دلبر ناديده| ما
او برده به صدهزار مکر از ما دل
باشد عجب اين قصّه| نشنيده| ما
با آن که نديده روی او ديده| ما■

اشعاری از احوال جناب نيّر و سينا در محاضرات (ص791-794) نيز مذکور شده و شرح حال مفصّل آنان در مصابيح هدايت (ج1) مندرج است.

در ابراز عنايت به جنابان نيّر و سينا در لوحی که از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله عزّ صدور يافته و مخاطب آن جناب حاجی ميرزا ابوالحسن امين اردکانی می،باشد, جمال قدم چنين می،فرمايند:

الها معبودا مسجودا کريما رحيما عليما

... حبيبان روحانی جناب نيّر و سينا عليهما نورالله الأنور و سنآءالله الأسنی ايشان هم به آن جهات توجّه نموده،اند. ذکرشان در ساحت اقدس بوده و هست. بعضی الواح مقدّسه مخصوص نفوسی که طلب نموده،اند از سماء مشيّت حقّ جلّ جلاله نازل؛ انشآءالله از بعد ارسال می،شود. اعمالشان و ذکرشان بتمامها لدی الرّبّ تعالی و تقدّس مذکور. وقتی از اوقات اين کلمه| مبارکه| عليا از لسان مولی،الوری جاری, قوله تعالی: إنّهما شربا رحيقَ الحبّ مِن کأس عطائی و فازا بذکری و ثنائی عليهما بهائی و عنايتی و رحمتی الّتی سبقت مَن فی السّموات و الأرضين. انتهی..." (مجموعه آثار قلم اعلی, شماره 26, ص163-164)

و در حقّ جنابان نيّر و سينا در يکی از الواح جمال قدم چنين نازل, "حمد مالک وجود و سلطان غيب و شهود را لايق و سزاست که ابواب افئده و قلوب اولياء را به مفاتيح اسماء حُسنی باز نمود...عريضه| سينا عليه بهآءالله به حضور فائز و مزيّن بود به ذکر افنان؛ نسئل،الله تبارک و تعالی أن يؤيّده و مَن سُمّی بنيّر علی تبليغ أمره و انتشار آثاره. فی،الحقيقه بر خدمت قائمند و به ذکر و ثناء ناطق. از جميع جهات اوليای الهی گواهی داده،اند بر انقطاع و تقوی و خضوع و تبليغ امرالله ربّ ما کان وما يکون و فی هذا الحين أخذنا کأساً مِن کوثر البيان و شربنا باسمهما؛ بشّرهما بهذا الفضل العظيم و هذا الموهبة الکبری. جناب عندليب الّذی قام علی خدمتی و طاف علی حول أمری عليه بهائی و رحمتی ذکرشان را نموده؛ طوبی لهما و لمن ذکرهما إنّه من المقرَّبين فی کتابی المبين. البهآء المُشرق مِن أفق سمآء فضلی عليک و علی مَن معک و يحبّک لوجه،الله ربّ العرش العظيم؛ الحمد لله المقتدر العليم الحکيم."

در اين مقام فقراتی از الواح حضرت عبدالبهاء خطاب به جناب نيّر و جناب سينا را مندرج می،سازد:

طهران

حضرت نيّر و حضرت سينا و حضرت آقا سيّد جلال عليهم بهآءالله الأبهی

هوالله

ای فدائيان آن دلبر مهربان جناب امين نهايت ستايش و نيايش از روش و سلوک آن ياران می،نمايد که به خُلق و خوی بهائی حقيقی با خلق محشور و به هدايت نفوس مشغول و به عبوديّت مليک ملکوت مأنوس و مألوفند؛ لسان تبليغ بگشايند و هر محفلی را به ذکر جمال قدم بيارايند, به تأييد روح،القدس لسانی ناطقند و بيانی واضح. حمد خدا را که به کمال روح و ريحان, ايّام خويش را به نشر نفحات می،گذرانيد. اين موهبت بی،پايان شايان شکرانيّت است و اساس فرح و مسرّت؛ هر منقبتی محدود به حدود است مگر نور هدايت که فيض ملکوت احديّت است و آثارش باقی الی،الأبد و انوارش بر قرون و اعصار بتابد. در ايّام مبارک جان،فشانی نموديد و مظهر رضای حق بوديد و بعد از اين که شمس حقيقت در سحاب جلال متواری شد, به خدمت ميثاق پرداختيد و انوار عهد منتشر نموديد و حال نيز با کمال ثبوت و استقامت به هدايت خلق مشغوليد. لهذا, عبدالبهآء نهايت رضا از شما دارد و از ملکوت ابهی طلب تأييد نمايد تا فيض روح،القدس مدد نمايد و نَفَس مسيحايی در نفوس تأثير کند. اميدوارم که هميشه موفّق و مؤيّد باشيد.

الهی الهی هؤلآء عبادک المخلصون و علی عبوديّتک دائمون و لکلّ موهبةٍ صالحون. أيّدهم بقوّتک الرّبّانيّة و قدرتک الرّحمانيّة و فيوضاتک السّبحانية و اجعل لهم مقام صدق عليّاً و أنطقهم بالثّنآء فی المحافل الکبری و أطلق لسانَهم بالحجج و البرهان فی المجامع العظمی و انشر بهم لوآء التّقديس فی تلک الدّيار و اجعل وجوههم متلئلئةً بالأنوار بين الأبرار إنّک أنت العزيز المختار و إنّک أنت الکريم الرّحيم المنّان لا إله إلاّ أنت الملک المهيمِن الوهّاب. ع،ع

ط

جناب نيّر و سينا عليهما بهآءالله

هوالله

ای دو شمع پر نور در محفل تبليغ امرالله امروز روز بيان است و وقت وقتِ نغمه و آواز. محفل تبيان بياراييد و زبان عرفان بگشاييد و يد بيضا بنماييد؛ در نشر نفحات،الله چون باد صبا بوزيد و در اعلآء کلمةالله چون شيران بيشه| کبريا نعره زنيد. جميع امور موکول به اين موهبت کبری است و منقبت عظمی و عليکم التّحيّة و الثّنآء ع ع

يکی از الواح حضرت عبدالبهاء خطاب به جناب نيّر نيز به شرح ذيل است:

هوالله

ط

جناب نيّر عليه بهاءالله الأبهی ملاحظه نمايند

هوالله الأبهی

ای نيّر افق محبّت،الله شب و روز چون نار سيناء برافروز و پرده| ديده،ها بسوز. وقت تبليغ است و هنگام تشويق؛ با يدِ بيضاء هدايت کبری از طور معانی بيا و با ثعبان مبين اقامه| دلائل و براهين کن؛ شب و روز در ترويج دين،الله بکوش و کأس هدی به دست گير و سرمست در بزم تبليغ درآ؛ جميع امم را به نفحات جمال مبارک بيدار کن و به نسمات رياض اسم اعظم هشيار نما؛ زبان شيرين را به هدايت روی زمين بگشا و ابواب معانی مفتوح نما و موهبت يزدان بنما؛ جز تبليغ امری مجو و به غير هدايت خلق کاری مخواه. روح،القدس تأييد می،نمايد و روح،الأمين در فم پاک می،دمد؛ تأييد جمال قدم می،رسد؛ افواج عنايت ملکوت ابهی هجوم می،کند. من ضامنم و کافل که چنان موفّق گردی که خود حيران شوی. وقت نشر است و هنگام حشر؛ تا به حال خيلی تبليغ نمودی و خدمت کردی, حال انشاءالله بيش از پيش موفّق خواهی شد. جمال قدم روحی لأحبّائه الفدا به لسان مبارک اظهار رضايت کراراً و مراراً از شما و جناب سيناء فرمودند که فی،الحقيقه من به بشارت و اهتزاز آمدم. از جمله فرمايشات اين بود که جناب نيّر و سيناء فی،الحقيقه در کمال انقطاع در اطراف به نشر نفحات،الله مشغولند. چه بشارتی اعظم از اين می،خواهی و البهاء عليک. ع ع

15-4: سيّد يحيی سيرجانی

يکی از احبّای الهی فرمود, بنده چندی قبل از محضر ياران در محفلی استفاده می،کردم؛ لوحی از حضرت عبدالبهاء تلاوت شد که در آن فرموده بودند که اگر محمّدعلی،شاه قاتلين جناب آقا سيّد يحيی سيرجانی را به مجازات برساند, در کار خود موفّق خواهد شد. ولی او ترسيد و اقدام نکرد. خواستم درباره| جناب آقا سيّد يحيی سيرجانی مختصری بيان فرماييد.

ناطق محفل فرمود, جناب آقا سيد يحيی سيرجانی در سال 1326 ه‍ ق که دوره| انقلاب مشروطيت بود, به تحريک بعضی از خوانين و اشرار به ضرب کارد در سيرجان کرمان به شهادت رسيد. پدرش آقا سيد حسين سيرجانی اصلاً يزدی بود. او در سال 1260 ه‍ ق به سيرجانِ کرمان رفت و مادر آقا سيد يحيی نورجهان،بيگم نام داشت. سيد يحيی مردی عالم و فاضل و مشغول تجارت بود و در حين شهادت چهل و هشت سال از عمرش می،گذشت (مجلّد هشتم ظهور الحقّ).■

شرح احوال جناب آقا سيد يحيی سيرجانی در مصابيح هدايت (ج5, ص77-111) مندرج است. برای مطالعه| الواح مبارکه درباره| جناب آقا سيد يحيی سيرجانی به ذيل "شکر نعمت نعمتت افزون کند" در کتاب مآخذ اشعار (ج4, ص66-67) مراجعه فرماييد. حضرت عبدالبهاء در يکی از الواح مبارکه چنين می،فرمايند:

هوالله

نامه،ای به حضرت اجلّ از پيش در جواب ارسال گشت؛ البتّه تا به حال رسيده است. جميع احزاب عاقبت در خسران مبين افتند. در انقلابات بلاد فرنگ در پيش ملاحظه نماييد که کلّ نوميد شدند؛ بعد, نفوسی جديد مستفيد گشتند. آن بيچارگان بحران کشيدند؛ بعد, بيگانگانی به ميان آمدند و گوی از ميدان ربودند. حال ايران نيز چنان است مگر نفوسی که به آستان يزدان خدمت نمايند؛ آنان بنيانی بنهند که ابدالآباد باقی و برقرار. برهان واضح و آشکار است. در وقتی که بنيان ايران و عثمانيان در اضطراب شديد بود, اين عبد ناتوان در لندن و پاريس مشغول به فتوحات؛ فتوحاتی که اساس عزّت ابديّه| ايران و ايرانيان است. از قرار معلوم حزب استبداد مرده و حزب انقلاب پژمرده؛ باز خدا پدر حزب اعتدال بيامرزد که چندان سبب ويرانی ايران نگشتند. باری امروز نفسی مؤيّد به شديد،القوی گردد که در فکر ترويج حقيقت مسائل شود و بنياد وحدت عالم انسان بنهد و به ديوان الهی خدمت کند. به استبداديان وقتی که مرقوم شد, آقا سيّد يحيای مجتهد در سيرجان هدف تير عوانان گرديده؛ بايد انتقام از قاتلان شود و ميرزا فضل،الله نوری اعلان رفض و سبّ و لعن نموده و به حضرت نقطه| اولی و جمال مبارک بهآءالله لسان بی،ادبی گشوده و اعلان به در و ديوار نموده؛ بايد تأديب شود؛ و در سنگسر احبّاء را سنگسار نمودند؛ بايد تهديد شوند؛ و ميرزا حسن مجتهد در تبريز فتوا به خونريزی ياران داده؛ بايد کيفر گردد. اگر اين چهار چيز مُجری شد فبها؛ وإلاّ يفعل،الله ما يشآء. حضرات استبداديان استهزاء نمودند. بعد معلوم شد که يفعل،الله ما يشآء چه کرد. و عليک البهآء الأبهی. ع ع

و نيز حضرت عبدالبهاء در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

مشهد ـ جناب آقا ميرزا احمد قائنی عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای ثابت بر پيمان نامه| شما رسيد و انقلابات مشهد و اطراف خراسان معلوم گرديد و البتّه تا به حال فی،الجمله سکون و قراری يافته است و قدری محذورات زائل گرديده است. چون حکومت مشروطه انتظامی يابد اندکی راحت و آسايش حاصل گردد. ای ثابت بر پيمان در وقتی که مجلس ملّی سابق در نهايت اقتدار بود و شاه نفس نفيس صدراعظم را به قم فرستاد تا پذيرايی از حضرات علما نمايد و ايشان را در نهايت احترام و رعايت به طهران رجوع دهد و چون به طهران رسيدند جميع خلق و حکومت به نهايت حرمت و رعايت استقبال کردند و به احتشام وارد نمودند و سه شبانه،روز چراغان کردند و مجلس ملّت تشکيل شد, بعضی از يحيايی،ها نفوذ تامّ در مجلس پيدا نمودند و به فساد پرداختند و دولت و ملّت را به هم انداختند تاکار به جايی رسيد که به خلع شاه و جلوس ديگر مصمّم شدند. عبدالبهآء به صريح عبارت به چند نفوس, از جمله محفل روحانی طهران, مرقوم نمود که دولت موفّق گردد و مجلس به نحوستِ مفسدين يحيايی متفرّق خواهد شد. در آن وقت شاه در نهايت ضعف و مجلس در نهايت قوّت بود و انجمن،های ملّی که مؤيّد مجلس بود قريب به صد رسيده بود. لهذا يحيايی،ها از تصريح عبدالبهآء, يعنی تفريق مجلس, استهزاء می،نمودند تا آن که بغتةً مجلس پريشان و متفرّق شد و حضرات يحيايی،ها خائب و خاسر گرديدند و نتوانستند که سلطنت را تغيير و تبديل به شخص منویّ ضمير خويش دهند, زيرا از او مبالغ،ها رشوت و برطيل گرفته بودند.

باری, بعد از اين واقعه| عظمی که سبب حيرت نفوس, حتّی اعدا, گرديد واقعه| سيرجان واقع شد که حضرت عالم جليل آقا سيّد يحيی را به نهايت مظلوميّت شهيد نمودند و در سنگسر احبّای الهی را اذيّت شديد کردند و ظلم عظيم روا داشتند و در تبريز مجتهد خونريز, حاجی ميرزا حسن, فتوی به قتل جميع ياران داد که اين حضرات مشروطه،طلبان جميعاً بهائی هستند؛ به موجب شرع بايد قتل و غارت گردند. لهذا, ياران الهی جميعاً متفرّق شدند؛ فقط دو نفر را به دست آوردند و به زخم شديد شهيد نمودند و اگر چنانچه ياران در آذربايجان متفرّق نمی،شدند, کلاّ ً و طرّاً به فتوای آن ظالم خونخوار شهيد می،شدند؛ ولی هرچه جستجو نمودند, کسی را نيافتند. در آن وقت عبدالبهآء به مراکز مهمّه حتّی به امين و نديم خود شاه به صراحت مِن دون تأويل مرقوم نمود و همچنين به محفل روحانی طهران محرمانه بنگاشت و همچنين به نفوس مهمّه| ديگر به صريح عبارت مرقوم نمود و الآن آن اوراق تحت امضا و ختم عبدالبهآء در طهران موجود و مضمون اين که حکومت بايد به خونخواهی حضرت شهيد آقا سيّد يحيی برخيزد و ظالمان سنگسر را سنگسار نمايد و مجتهد خونريز را کيفر فرمايد و جزای سزا دهد تا مِن بعد مجتهدی ديگر اين جسارت ننمايد؛ و اگر حکومت به اين امور قيام نمايد فبها وإلاّ يفعل،الله ما يريد و يشآء. بعد حکومت اعتذار نمود که در قوّه| ما نيست. دوباره مرقوم شد که اگر حکومت آنچه بايد و شايد مُجری دارد و خونخواهی حضرت شهيد سيّد يحيی نمايد و ظالمان سنگسر را جزای لازم دهد و مجتهد جاحد را به آنچه سزاوار است قصاص نمايد, محفوظ و مصون مانَد والاّ تأييد به،کلّی سلب گردد و بدا ظاهر شود و امور منقلب گردد. حتّی مرقوم شده بود که به حضرت امام جعفر صادق عليه، السّلام عرض کردند که ما موعود به آن بوديم که سابعهم قائمهم و شما سابعيد کو قائميت؛ فرمودند من موعود بودم و قائم بودم, ولکن بدا شد. به اين صراحت مرقوم شد که چون در قائميت امام جعفر صادق بدا جائز, البتّه در قهر و غلبه| حکومت حاضره به طرز اولی بدا جائز خواهد شد. چون در آنجا بدا جائز بود, البتّه در اينجا جواز بيشتر است. حتّی به امين و نديم خود او در اين خصوص به صريح عبارت مرقوم گرديد, ولی اعتنايی ننمود. لهذا اثر بدا ظاهر گشت و همچنين به کرّات و مرّات مرقوم گرديد که تا دولت و ملّت مانند شير و شهد آميخته به يکديگر نگردد, فلاح و نجاح ممتنع و محال. مکاتيب موجود و حتّی در چند نامه| مفصّل به طهران به صريح عبارت مرقوم شد و حتّی به امين و نديم شاه که اگر دولت و ملّت با هم امتزاج نيابند و اتّفاق نکنند, امور به،کلّی مختلّ گردد و دول متجاوره مداخله نمايند. به جهت اثبات اين بيان, نفس مکتوبی که جناب حاجی ميرزا عبدالله سقط،فروش در اين ايّام از طهران فرستاده است ارسال می،گردد تا ملاحظه نماييد که وقايع آتيه به چه صراحت از پيش انذار شده است و ثابت و محقّق گردد که قلم ميثاق مؤيَّد است؛ آنچه از او صادر البتّه واقع گردد. شما اين نامه را استنساخ نموده در جميع خراسان انتشار دهيد و نامه| حاجی ميرزا عبدالله را نيز سواد نموده انتشار دهيد. زيرا بعضی ضعفا اين قضيّه را وسيله نموده و تخديش اذهان می،نمايند و احبّآءالله از تفاصيل اطّلاع ندارند؛ در بدايت به صريح عبارت مرقوم شد که اين مجلس به هم می،خورد و اين رؤسای موجوده مخذول می،شوند, حکومت فائق گردد. بعد از آن تکاليفی شد که بايد مُجری گردد. از طرف حکومت اعتنا نگشت. تکرار به تکرار به صراحت نوشته شد و انذار گرديد؛ نتيجه،ای نبخشيد. پس آنچه از قلم ميثاق صادر شد در اين ايّام ظاهر و آشکار گرديد.

اميدواريم که مشروطيّت که نصّ قاطع کتاب اقدس است, در ايران تأسّس يابد و اطمينان حاصل گردد. مشروطيّت به نصّ قاطع کتاب اقدس حکومت مشروعه است و استبداد و استقلال غيرمشروعه. ولی ما در بدايت محض محافظه| احبّاء مدارا کرديم و علّت اين مدارا اين بود که رؤسای ملّت به تحريک يحيايی،های بی،حيا بتمامه ضدّ احبّاء. لهذا اگر ما نام مشروطيت بر زبان می،رانديم, حکومت نيز بر عداوت قيام می،نمود, مادّه به جزء ضعيف می،ريخت, ياران در ميان دو طرف شرط مصالحه می،شدند, حکومت فوراً اعلان می،کرد که مشروطيان جميعاً بهائی،اند و نصّ کتاب اقدس را مُجری خواهند, چنان که ميرزا فضل،الله نوری در طهران اعلان نمود و اعلان،نامه،ها را در تمام طهران معلّق نمودند. لهذا به اين وسيله دولتيان دست به کشتن می،گذاشتند و ملّتيان نيز معاونت می،نمودند و به،کلّی ياران را از ميان برمی،داشتند. به سبب اين حکمت بود که آن مدارا در بدايت واقع گرديد وعاقبت الحمدلله آنچه مرقوم شد, واضح و آشکار گشت و ليس هذا إلاّ مِن فضل ربّی الأبهی و عليکم التّحيّة و الثّنآء ع ع

15-5: بی،بی روحانيّه

در اين وقت ناطق محفل فرمود که وقت ما نزديک به انتهی است. در اين چند دقيقه،ای که وقت باقی است چند مطلب تاريخی را که يادداشت کرده،ام, به عنوان حُسن،الختام برای شما عرض می،کنم؛ البتّه ارتباطی به هم ندارند مگر از جنبه| تاريخی و آنگاه از دفتر يادداشت خود چنين خواند:

بی،بی روحانيّه بنت سلطان حسين از قدمای مؤمنين است. شوهرش در سال 1318 ه‍ ق درگذشت و بی،بی در سال 1319ه‍ در عکّا مشرّف شد حضور مرکز عهد الهی و در مراجعت, اغيار از آقا سيّد فضائل, مجتهد بشرويه, تبعيد مشارٌ اليها را خواستند. بی،بی به طرف يزد رفت و در هنگامه| سال 1321 ه‍ وارد يزد شد و پانزده سال در خانه| ميرزا محمود افنان ماند و به تعليم اولادش مشغول بود و در سال 1345 ه‍ در يزد صعود کرد. او احباب را تشويق می،فرمود و شعر هم می،گفته است.■

برای ملاحظه| شرح احوال بی،بی روحانيه بشرويه،ای و آثار نازله خطاب به ايشان و رساله،ای که تأليف نموده،اند به رساله| روحانی مراجعه فرماييد.

15-6: ميرزا ابوالقاسم قائم،مقام

ميرزا ابوالقاسم قائم،مقام که به شهادت رسيد, اهل و عيالش در بلده| قم متحصّن شدند و اموالش را غارت کردند. پسر بزرگ‌تر, ميرزا محمّد وزير, در اواخر حال کارش خوب شد و وفات کرد و ظلّ،السّلطان جميع اموالش را ضبط نمود. ميرزا محمّد پسری داشت معروف به بهلول،خان که با شيخ محمّد عرب مذاکره کرد و در ظاهر اظهار ايمان کرد و لوحی دارد به اين عنوان "يا بهلول عليک بهاءالله الفرد الأحد..." مشارٌ اليه پدر ميرزا آقاخان قائم،مقامی بود.■

برای ملاحظه| شرح مطالب درباره| قائم،مقام فراهانی و عائله| او به محاضرات (ص928-934) و ظهورالحقّ (ج8, ص267-270) مراجعه فرماييد.

در اين مقام يکی از الواح حضرت عبدالبهاء خطاب به ميرزا آقاخان قائم،مقامی را مندرج می،سازد.

به واسطه| جناب آقا سيّد اسدالله

حضرت آقا ميرزا آقای قائم،مقامی عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای ثابت بر پيمان نامه،ای که به جناب آقا سيّد اسدالله مرقوم نموده بودی ملاحظه گرديد. از قرائت اندوه بی،پايان رخ نمود, زيرا متضمّن خبر مُدهش موحش عروج حضرت بهلول دانای بزرگوار بود. آن مرغ آشيانه| حقيقت هر چند به ملکوت اسرار پرواز کرد و در خلوتگاه پروردگار با ملأ اعلی همدم و همراز شد و از اين تنگنای ظلمانی نجات يافت و به فضای جانفزای پُرگشايش رحمانی شتافت, فی،الحقيقه بی،جان بود, زنده گشت؛ بلبل پُر آه و فغان بود, به گلشن جاودان طيران کرد؛ تشنه| افروخته بود, به دريای غفران سيراب شد و پروانه| جان،سوخته بود, به پيرامون شمع ملأ اعلی صعود نمود. ولی بازماندگان غريق احزان شدند و متعلّقان پر آه و فغان گشتند و از اين فراق در احتراقند و از اين جدايی بی صبر و قرار. امّا بايد نظر به عاقبت نمود که اين هجران منتهی به اجتماع در ايوان گردد و آتش اين حرمان عاقبت به عذب فرات وصال خاموش شود. لهذا, صبر و شکيب بايد نمود تا از اجر جزيل بهره و نصيب يافت و تسلّی خاطر حاصل نمود که الحمدلله آن بزرگوار مقتبس از انوار بود و آن مشتاق سرمست جام اسرار. يقين است که در ملکوت پروردگار پُرنشئه از باده| عفو آمرزگار است.

و حضرت صحيح،فروش از باده| رحمت پروردگار مست و مدهوش و در پناه مغفرت حضرت عفوّ غفور به الطاف موفور مسرور. مناجاتی در طلب مغفرت در حقّ ايشان به ملکوت احديت گرديد.

عکس بنآء مبرور معمور که ارسال نموده بوديد ملاحظه گرديد. از الطاف ربّ غفور اميد چنان است که همواره به خدمات مشکوره موفّق و مؤيّد شوی. ع ع

مناجات طلب مغفرتی که پس از صعود جناب بهلول از قلم حضرت عبدالبهاء عزّ صدور يافته به شرح ذيل است:

مناجات طلب مغفرت از حضرت رحمانيّت به جهت طائر گلشن احديّت حضرت بهلول دانا عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

إلهی إلهی قد ارتفع أعلام الآلام علی تلول الأحزان و انطمس و اندرس طلول المجد بصعود بهلول الجليل إلی جنّة الرّضوان و سالت السّيول مِن الأجفان مِن شدة الأحزان فی الرّزيّة الّتی دهمت أجلّ الأحبّآء ربّ أنّ بهلول کان أسير حبّک بالسّلاسل و الکبول مَن وفّقته بالوفود علی باب رحمانيّتک و الورود علی منهل ربّانيّتک و قد کان سلوة الأحبّآء و حصناً للأصفيآء کهفاً للعرفآء فی قطر العراق مقتبساً مِن نور الإشراق و متجرّعاً کأساً دهاق طافحةً بصهبآء محبّتک فی الآفاق ربّ قد رجع إليک بملأ السّرور مطمئنّاً بعفوک الموفور و لطفک المشکور يا ربّی الغفور ربّ جرّعه کأساً مزاجها کافور و أدخله فی حديقة الحبور و أخلده فی عالم النّور و أرزقه لقائک فی جنّة الخلد مرکز أنوار الجمال ملکوت الجلال معهد الوصال يا ربّی المتعال ثمّ أفرغ الصّبر الجميل علی سليلة الجليل مِن هذا المصاب العظيم و الرّزيّة القاصمة للظّهور إنّک أنت الکريم و إنّک أنت الرّحيم و إنّک أنت اللّطيف الحنون. ع ع

15-7: ميرزا عبدالله نوری

وفات حاج ميرزا عبدالله نوری پدرزن ورقای شهيد در سال 1317 ه‍ ق/1899م در طهران بود. مشارٌاليه با داماد و پسرش عزيزالله و روح،الله به محضر مرکز ميثاق مشرّف شدند.■

در اين مقام چند فقره از الواح صادره به اعزاز جناب ميرزا عبدالله نوری را مندرج می،سازد:

ط

جناب آقا ميرزا عبدالله،خان نوری عليه بهاءالله الأبهی ملاحظه نمايند

[هوالله]

ای بنده| صادق جمال قدم و رفيق موافق اين لاشیء عدم اگر بدانی چقدر به ياد تواَم و چگونه يار غمخوار, نخورم و قصّه| خود نگويم و از راحت و آسايش حصّه نخواهم همه فکر توام و انديشه| حال تو کنم که پير جسمانی و جوان روحانی آيا در چه حال و چه درجه از وقت و مجال؛ آيا چون مرغ سحر در گلبن جانپرور آَشيانه دارد يا چون طير غريب در خارستان جفا و مشقّت لانه و کاشانه؛ آيا مسکنش دارالأمان است [و يا بی] سر و سامان. ولی به حقيقت چون نگری [خبر] صحيح در نزد اين عليل است, چه که آنی فراموش ننموده و نخواهيم نمود, چه که روح و دل و زبان هر سه هميشه در پرسش است و قلوب به واسطه| شعاع شمس حقيقت منعکس. ای يار جانی از جانان به کمال ابتهال التماس می،نماييم که در جميع اوقات جانت شادمان باشد و دلت چون گلستان پُر گل و ريحان و ثابت بر عهد و پيمان ع ع

ط

جناب ميرزا عبدالله،خان نوری عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

جناب طائفِ مطاف ملأ اعلی اين ايّام امتحانات الهيّه چون بحر موّاج کشتی،های وجود از اين طوفان در هم شکسته مستغرق می،شود, آن جناب بايد کلّ را به سفينه| نجات دعوت فرمايند. اين عبد را ملاحظه نمودی که در چه بلايی گرفتار؛ شب و روز خون از چشم جاری و قطعات کبد محترق, قدری بر حال من گريه کن و ناله نما. از روزی که رفته،انمودی که در چه بلايی گرفتار؛ شب و روز خون از چشم جاری و قطعات کبد محترق, قدری بر حال من گريه کن و ناله نما. از عهيد از شما ابداً اثری و خبری نه؛ مرا فراموش منما؛ محبّت،های من را هميشه به خاطر آور. اگر تو بر حال من گريه نمی،نمايی, من بر حال تو می،گريم. ع ع

هوالأبهی

ش

جناب ميرزا عبدالله،خان عليه بهآءالله الأبهی ملاحظه نمايند

هوالأبهی

يا مَن تشبّث بالعروة الوثقی الّتی لا انفصام لها قد اهتزّ روح العالم وتزلزل بنيان الأمم بظهور الإسم الأعظم و النّور الأقدم و النّيّر الأکرم فديت أحبّائه بروحی و ذاتی و کينونتی و النّاس فی خوضهم يلعبون و فی غمرات التّيه يخوضون و فی سکراتهم يعمهون و لايشعرون و إنّک أنت يا أيّها المستشرق مِن أنوار ربّک القيّوم دع القوم و لومهم و ذرهم فی حسراتهم و خساراتهم و شئوناتهم المؤتفکة و حجباتهم الّتی حجّبتهم عن النّور المبين و أبعدتهم عن الکهف المنيع و الملاذ الرّفيع و البلد الأمين و الملاذ المتين و الحصن الحصين و توجّه بقلبک و روحک و ذاتک و کينونتک إلی الملکوت الأبهی و قل ربّ زدنی فيک تحيّراً و ارحم حشاء تسعّراً بلظی الهوی و ارزقنی لقائک فی الرّفيق الأعلی يا مالک الأرض و السّمآء ع ع

هوالأبهی

جناب ميرزا عبدالله مِن أهل النّور عليه بهآءالله الأبهی ملاحظه نمايند

هوالأبهی

ای سرگشته| بيداء محبّت،الله و آشفته و شيدای جمال،الله عليک بهآءالله و فضله و جوده و إحسانه و ألطافه از حسرات يوم عروج و سکرات نفوس و عبرات دموع و احتراق و وحشت فراق محبوب آفاق خبر نداری؛ دستی از دور بر آتش داری. چه که عاشقانی که در صحرای فراق مبتلا بودند, خبری شنيدند و اثری ملاحظه نمودند, لکن نفوسی که در ساحت جمال بودند واز شراب وصال سرمست و در بين يدی عرش حاضر و به انوار طلعت بی،مثال ناظر, بغتةً آفتاب فلک تقديس در نهايت شعاع و اشراق غروب نمود و شش جهت را ظلمت شديده احاطه نمود و ارکان امکان به زلزله آمد و دريای افتتان به موج و هيجان افتاد و ارياح امتحان شديد وزيدن گرفت و طوفان اعظم برخاست و سفائن وجودِ اين بيچارگان را چارموج اضطراب احاطه کرد و در گرداب هائل افتاد و اميد نجات منقطع شد و قطعات از هم متفرّق شد که ندای الهی از ملأ ابهی و ملکوت اعلی به گوش هوش رسيد و نَريکم مِن أفقی الأبهی و ننصر مَن قام علی نصرة أمری بجنودٍ مِن الملأ الأعلی و قبيلٍ مِن الملائکة المقرّبين قلوب را قوّتی داد و نفوس را حيات جديدی و ارواح را نسائم عنايتی بود و اجساد را جان و موهبتی. باری, اگر جان را حياتی خواهی به خدمت امر قيام کن و اگر امواج بحر ملأ اعلی طلبی زورقی در اين بحر کبريا روان کن و اگر فيوضات ملکوت ابهی جويي در اين هوای الهی پروازی کن. ع ع

و در لوح جمال قدم که از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله خطاب به جناب حاجی ميرزا حيدرعلی اصفهانی عزّ صدور يافته و به تاريخ 11 شعبان سنه| 1307 ه‍ ق مورّخ می،باشد درباره| جناب ميرزا عبدالله نوری چنين مذکور است:

"حمد مقصود امکان را که در بحبوحه| احزان رايت بيان برافراخت ... از جناب عبدالله عليه نوری و بهائی خبری مذکور نه, قل لاتحزن عن حوادث الدّنيا کن مشتعلاً بنار حبّه و منوّراً بنور عرفانه و منقطعاً عن دونه و متمسّکاً بخدمة أمره و إعلآء کلمته المبارکة المُشرقة مِن أفق سمآء البيان بالحجّة و البرهان. نسئل،الله أن يشعله مِن النّار الموقدة فی سدرته المبارکة المرتفعة الباسقة لتشتعل به العباد إنّه هو المقتدر المختار. إنّا فی بحبوحة البلايا نذکر أوليائنا رغماً لکلّ متکبّر جبّار الّذين منعهم الغرور عن مکلّم الطّور و عن إصغآء ما ارتفع مِن لدی الله ربّ الأرباب البهآء علی أوليائی و النّور عليهم و الرّوح عليهم نسئل،الله أن يوفّقهم علی ما ينبغی لهذه الأيّام. انتهی".

و نيز حضرت بهاءالله در لوح جناب ورقای شهيد که به تاريخ 27 صفر سنه| 1306 ه‍ ق مورّخ می،باشد و از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله عزّ نزول يافته درباره| جناب ميرزا عبدالله نوری چنين می،فرمايند:

"حمد و ثنا مقصود عالميان را لايق و سزا است که به حروف ابواب بيان را گشود و به کلمه مقصود را آشکار فرمود ... ذکر حبيب روحانی جناب عين قبل باء عليه بهآءالله الأبهی را فرموده بودند؛ ذکرشان در ساحت اقدس بوده و هست. هفته| قبل يک لوح مبارک مخصوص ايشان نازل و با الواح ارض طاء ارسال گشت و بعد از عرض ذکر ايشان در ساحت اقدس اعلی, اين کلمات عاليات مخصوص ايشان از افق عنايت طالع, قوله تبارک و تعالی:

بسمی النّاطق فی سجن عکّـآء

نشهد أنّ العين شرب رحيق عنايتی مِن کأس عطائی و سمِع ندائی إذ ارتفع مِن شطر سجنی و فاز بنفحات الوحی فی أيّامی و أقبل إلیّ إذ أعرض عنّی أکثر عبادی هذه شهادةٌ أشرقَت و ظهرَت مِن أفق قلمی الأعلی. طوبی له ثمّ طوبی له و لمن ذکره فی کتابه يا بآء عليک البهآء در هر کَرّه از شطر تاء نسايم ذکر تو در هبوب و مرور؛ ذکرت در بساط حقّ جلّ جلاله مذکور و اسمت بطراز اسمی الجميل موجود. إفرح و کن من الشّاکرين. انتهی

اين عبد فانی در اکثر احيان به ذکر ايشان ذاکر؛ لله الحمد به نار محبّت الهی مشتعلند و به نور معرفتش منوّر و اين است سبب و علّت فرح افئده و قلوب دوستان..."

يکی از الواح مبارکه| نازله از قلم جمال اقدس ابهی خطاب به جناب ميرزا عبدالله نوری به شرح ذيل است:

ت

جناب ميرزا عبدالله عليه بهآءالله

هو الشّاهد السّامع البصير

کتابٌ أنزله المظلوم فی سجنه الأعظم لمن أقبل إلی الأفق الأعلی و شرب رحيق العطآء مِن يد عناية ربّه الباذل الکريم. قد ذکرناک مرّةً بعد مرّة فضلاً مِن لدنّا إنّ ربَّک لَهُوَ الفضّال ولکنّ النّاس اکثرهم من الغافلين. در جميع احيان قلم رحمن اوليای خود را ذکر نموده تا جميع از بحر سرور بياشامند و بر بساط انبساط مستريح گردند. نيکو است حال نفسی که از کوثر وحی آشاميد و به کمال استقامت بر امر حقّ قيام نمود. اين که در زبر و صحف و الواح ذکر نصرت شده و می،شود, مقصود ذکر و ثنای حقّ است و تبليغ اين امر عظيم به حکمت و بيان. دوستان آن ارض را تکبير برسان و به ذکر مظلوم مسرور دار. امروز قلم اعلی اهل بهاء را وصيت می،نمايد بر حفظ مقامات خود؛ انشآءالله به اين عطيّه| کبری فائز شوند و به ما يرتفع به الأمر عامل. جناب ناظر عليه بهائی حاضر و طائف, از قِبَلِ دوستان به زيارت فائز. حقّ جلّ جلاله کلّ را مؤيّد فرمايد به آنچه که سبب اذکار باقيه بوده و هست. اگر مقام يک نفر از دوستان حقّ مابين خلق ظاهر شود, کلّ از تجلّيّات انوارش منصعق مشاهده شوند إلاّ مَن شآءالله. رنگ،های مختلفه| دنيا اهل ارض را مشغول نموده و از افق اعلی محروم داشته, لکن صاحب بصر را شؤونات عالم از منظر اکبر منع ننمايد. إنّه يقول الحقّ و يُظهِرُ لمن يشآء صراطه المستقيم إنّک لاتحزن مِن شیءٍ توکّل علی الله ربّ العالمين إنّه يظهر لک ما أراد و قدّر من قلمه الأعلی إنّ ربّک لَهُوَ المقتدر القدير. البهآء عليک وعلی مَن ذکرک فی السّجن إنّی سُمّی بأبی،القاسم فی هذا المقام الکريم.

15-8: جناب مصباح

از احبّای معروف طهران ميرزا محمّدعلی،خان پسر ملاّ حسن تفرشی بود که در سال 1335 ه‍ ق/1917م درگذشت و در امامزاده معصوم مدفون شد. ميرزا محمّدعلی،خان زوجه،اش بنت ميرزا محمّدحسين منجّم،باشی تفرشی مسمّاة به شاه،جهان بود که در سال 1291ه‍ ق/1874م وصلت کردند و ميرزا عزيزالله مصباح به سال 1293 ه‍ ق/1876م متولّد شد و در سنه| 1323 ه‍ ش/1944م صعود فرمود.■

نگاه کنيد به ظهورالحقّ (ج8, ص391-401). شرح احوال جناب عزيزالله مصباح در مصابيح هدايت (ج2, ص541-570) به طبع رسيده و ديوان اشعار ايشان نيز به سال 122 بديع در طهران انتشار يافته است. نشريه| خوشه،ها (شماره 2) نيز به انتشار مطالب مربوط به عائله| مصباح اختصاص يافته است.

الواح مبارکه| عائله| مصباح و شرح احوال و آثار عبدالله مصباح ابن عزيزالله مصباح در يادنامه| مصباح منير منتشر گرديده است.

15-9: دکتر يونس،خان

دکتر يونس،خان پسر مشهدی حسين قزوينی است. مشهدی حسين به عکّا رفت و از طرف حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه مأمور شد که به اسلامبول برود و زائرين را کمک کند. او پس از مدّتی به طهران آمد و در سال 1324 ه‍ ق/1906م درگذشت. ابتدا او را از بيم اعداء در خانه،اش دفن کردند و بعداً به گلستان جاويد طهران منتقل شد. پسرش جناب دکتر يونس،خان افروخته بود که مشهور است و شرح حال خود را نوشته است. (مجلّد هشتم ظهورالحق فاضل مازندرانی)

احبّای الهی تشريف بردند تا هفته| بعد.■

دکتر يونس،خان افروخته در سال 1285 ه‍ ق/1868م در قزوين تولّد يافت و به سال 1366ه‍ ق/1947م در طهران به ملکوت ابهی صعود نمود. دکتر يونس،خان در دانشگاه بيروت به تحصيل طبّ پرداخت و در سال،های 1900 تا 1910م در عکّا و حيفا مقيم بود و خاطرات نه،ساله آن ايّام را به رشته| تحرير در آورد. کتاب ارتباط شرق و غرب مجموعه،ای از اشعار و رساله،ای که درباره| صوم در ديانت بهائی مرقوم داشته انتشار يافته و نيز صاحب مقالاتی در زمينه| مسائل طبّی است که در جرائد ايران منتشر گرديده است.

حضرت عبدالبهاء در لوح ابوی و اخوی جناب دکتر يونس،خان درباره| جناب دکتر يونس،خان چنين می،فرمايند:

"به واسطه| جناب يونس،خان

ابوی محترمشان و اخوی مکرّم عليهما بهآءالله الأبهی

هوالله

ای دو بنده| الهی جناب يونس،خان به خدمت حضرت يزدان مشغول و به عبوديّت آستان مقدّس مألوف؛ الحمدلله صحيح و سالم است و ساعی و قائم؛ حسرتی جز فرقت شما ندارد و ملالی جز حرارت اشتياق نخواهد. شما بايد در جميع احوال به دعا در حقّ او مشغول شويد و طلب عون و عنايت نماييد که روز به روز موفّق،تر گردد و ثابت،تر شود و راسخ،تر گردد و به خدمت بيشتر کوشد..."

دو فقره از الواح حضرت عبدالبهاء خطاب به جناب مشهدی حسين قزوينی پدر جناب دکتر يونس،خان افروخته به شرح ذيل است:

به واسطه| جناب يونس،خان

جناب ابوی محترمشان مشهدی حسين عليه بهآءالله

ای بنده| بهآء الحمدلله از مرارت مدينه| کبيره رهايی يافتی و به ايران شتافتی. جناب يونس،خان حاضرند و به خدمت مشغول و به عبوديّت درگاه احديّت مألوف. شکر کن خدا را که نجل نجيبی در آستان مقدّس داری که همواره سبب ذکر تو در آن آستان است. اين فضلی است عظيم و بخشش پرنمايشی در جهان آفرينش. دعا کن تا روز به روز بر خلوص و انقطاع بيفزايد و هر دم بيشتر از پيش موفّق شود و عليک التّحيّة و الثّنآء ع ع

هوالله

جناب ابوی آقای ميرزا يونس عليه بهاءالله

هوالأبهی

ای مهتدی به نورالهدی جناب آقا ميرزا يونس الحمدلله از بطن ماهی فراق و حرمان نجات يافته چون ذوالنّون در ساحل بحر ابيض ارض مقدّسه, بقعه| مبارکه| يزدان است. امّا ذوالنّون در ظلّ شجره| يقطين از حرارت حسبان و سجّين محفوظ ماند, امّا اين يونس در ظلّ سدره| مبارکه انشاءالله محفوظ و مصون مانَد. پس شکر کن ای پدر که پسر به چنين عنايتی مخصّص شد که طائف مطاف ملأ اعلی شد و دعا کن که موفّق بر خدمت امرالله گردد. چه که اين اعظم موهبت و اکبر عنايات رحمانيّه است و البهاء عليک و علی کلّ ثابتٍ علی ميثاقه. ع ع

هفته| شانزدهم

16-1: مناجات حضرت ربّ اعلی

احبّای الهی حسب،المقرّر تشريف آوردند و يکی از حاضرين اين مناجات را که از حضرت ربّ اعلی جلّ جلاله است تلاوت فرمود, قوله الأعزّ الأعلی:

"فسبحانک سبحانک لم،تعدل تجارتی تجارة أحد ما فی السّموات و ما فی الأرض و لم،يک ذلک إلاّ مِن فضلک وَإلاّ ما أنا و مبلغی الّذی هو فناء بحت و حدّ وجودی الّذی هو عدم صرف..."■

اين مناجات در صفحات 47-52 مجموعه مناجات حضرت نقطه| اولی به طبع رسيده و به صورت کامل در صفحات 35-53 مجموعه آثار حضرت اعلی (شماره 82) نيز انتشار يافته است.

16-2: ماستر خدابخش

بعد از تلاوت مناجات يکی از احبّاء که در هفته| قبل متقبّل شده بود يادداشت،های جناب اردشير جمشيد هزاری را با خود بياورد, به وعده| خود وفا فرمود و قسمتی از يادداشت،های جناب هزاری را که درباره| شرح ايّام تشرّفش به حضور حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه و نيز ساير مطالب مربوط به عقايد پارسيان بود آورده چنين خواند:

از خاطرات جناب اردشير جمشيد هزاری که از عباد مقرّبين و بندگان ممتحن و مخلص آستان جمال قدم جلّ جلاله هستند و اينک در آلمان مهاجرت کرده با دختر خود طاهره و داماد خود دکتر مجذوب سکونت دارند, دفتری به خطّ خودشان توسّط پسرشان جناب مهندس حبيب هزاری که در طهران هستند به بنده رسيد و قسمتی از آن را استخراج کرده در اين اوراق می،نگارم. شرح احوال جناب هزاری را در کتاب آفاق و انفس به تفصيل نوشته،ام. يادداشت،های ايشان درباره| زردشتيان و برخی از مطالب امری است, قوله عليه بهاءالله:

چون علمای زردشتی علم مذهبی را به خود اختصاص داده بودند, جوانی از زردشتی،های دهات يزد که خيلی مايل بود علم مذهبی را بداند, به بمبئی رفت و به واسطه| سر جمشيد جی بزرگ زردشتيان وسائل تحصيلش فراهم شد و اين مرد کسی بود که همواره اطفال يتيم و جوانان مستعدّ را کمک می،کرد. آن جوان دوازده سال تحصيل علوم مذهبی کرد و به يزد مراجعت نمود و با دستوران در افتاد و حقايق مذهب را بيان می،کرد و انگليسی را خوب می،دانست و عضو انجمن زردشتيان يزد شد.

پارسيان ايران بر حسب دستور پارسيان هند در هر کجا بودند, انجمنی داشتند که به کارها رسيدگی می،کرد. در آن زمان در يزد باسواد ميان زردشتی،ها کم بود و اغلب سوادداران بهائی بودند و آن را انجمن ناصری می،گفتند. اعضای انجمن دوازده نفر بودند که هفت نفر آنها بهائی بودند و از جمله همان جوان مزبور بود که باطناً محبّ امر بود و به مستر خدابخش معروف بود و با دستورها بحث می،کرد و اسرار مذهب را که در هند آموخته بود, علنی شرح می،داد. دستوران با او دشمن شدند و مجلس بحثی تشکيل شد و ارباب گودرز مهربان و استاد جوانمرد شيرمرد و کيخسرو خداداد و استاد کيومرث وفادار و ارباب دين،يار کلانتر و استاد اسفنديار کوچه،بيگی همه| اينها عضو انجمن ناصری و بهائی بودند و رياست انجمن با ارباب گيو بود. انجمن صلاح دانست که ملّت را در آتشکده| بزرگ دعوت کنند و دو نفر از رؤسای دستوران, يکی دستور تيرانداز و ديگری دستور نامدار, را هم دعوت کردند و با حضور ملّت از مسائل دينی از دستوران سؤال می،کردند و آنها عاجز بودند و همه را مستر خدابخش جواب می،داد و همين سبب شد که به علّت بغض و عناد دستوران, مستر خدابخش به قتل رسيد؛ يعنی دستوران ترتيب قتل او را داده بودند. حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در لوحی او را شهيد ناميده،اند. پدر پيرش از غم قتل پسرش مريض شد و صعود کرد و مهربان, برادر مستر خدابخش, عريضه،ای حضور مبارک مرکز ميثاق جلّ ثنائه عرض کرد و در جواب لوح مبارک ذيل نازل گشت, قوله،الأحلی:

يزد

جناب مهربان بهرام رئيس عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای پروردگار دستوران بدمنش مظهر بخشش, ماستر خدابخش را به ظلم و جفا شهيد نمودند و ناپديد کردند. اين جان پاک جانفشانی نمود و به ميدان قربانی شتافت. اين شخص محترم را سرحلقه| شهيدان کن و سرور روحانيان فرما؛ در ملکوت ابهی تاج و ديهيم بخش و افسر عزّت ابديّه بر سر نِه؛ زيرا سزاوار اين بخشايش است. ای پروردگار جانی که از اين صدمه| کبری زيست ننمود, به جهان تو شتافت؛ شايان الطاف است و مستحقّ اسعاف؛ و بهرام دردمند که مصيبت پسر ديد و شهادت خدابخش را تحمّل ننمود و به اوج بخشش و آمرزش تو شتافت. اين نفس مصيبت،ديده را در جهان خويش بزرگوار فرما. ای قویّ توانا نفوس جفاکار سزاوار کيفر و عقوبت شديدند, هر چه بمانند بيشتر ستم نمايند. اين نفوس ستمکار را پايدار مدار. تويی مقتدر و توانا. حيفا, 6 جمادی،الثّانی 1338, عبدالبهاء عبّاس■

شرح احوال ماستر خدابخش در کتاب دوستان راستان (ص57-67) به طبع رسيده است. حضرت عبدالبهاء در لوح صادره به اعزاز جناب آقا مهدی اخوان صفا درباره| ماستر خدابخش چنين می،فرمايند:

"ای ثابت بر پيمان مکاتيب و زيارت،هايی که خواسته بودی مرقوم شد ... جناب مستر خدابخش و احبّای زردشتی در حفظ و حراست احبّای الهی نهايت زحمت و مشقّت را کشيدند؛ من منتهای رضايت را از ايشان دارم و از درگاه احديّت استدعای عنايت در حقّ ايشان نمايم..."

و نيز نگاه کنيد به پيشگامان پارسی،نژاد (ص87-89). مقاله| ماستر خدابخش درباره| امر بهائی در مجلّه| عندليب (سال 10, شماره 40) به طبع رسيده است.

شرحی از احوال و خدمات جناب اردشير هزاری که يادداشت،های ايشان مورد نقل و استفاده جناب اشراق خاوری قرار گرفته در مجلّه| عندليب (شماره 70, بهار 1999م, ص40-43) به طبع رسيده است. و نيز نگاه کنيد به ذيل "جنابان اردشير و رشيد هزاری" در کتاب دوستان راستان (ص106-168). و نيز نگاه کنيد به فقره| دوم در ذيل هفته| ششم.

16-3: حاجی علی يزدی

از يادداشت،های جناب اردشير جمشيد هزاری مختصری از شرح حال جناب حاجی علی يزدی, برادر حاج محمّدطاهر مالميری يزدی, را نقل می،نمايد:

موقع تشرّفم به سال 1318 شمسی در حيفا حضور مبارک حضرت ولیّ عزيز امرالله ارواحنا لوحدته الفدا, يک روز حاجی علی يزدی را که از قدمای احباب است ملاقات کردم. مشارٌاليه در جوانی, هنگامی که در يزد ضوضاء می،شود, از يزد حرکت می،کند و پياده خود را به ارض اقدس می،رساند و در محضر مبارک جمال قدم جلّ جلاله در ارض اقدس مجاور گرديد.

حاج علی مزبور بعد از صعود جمال قدم جلّ جلاله به ناقضين پيوست و مدّت هفت سال با آنها بود. ناقضين در قصر بهجی بودند و از عنايات حضرت عبدالبهاء گذران می،کردند و مشغول دسيسه بودند. حاج علی گاهی به شکار می،رفت و تفنگ و فشنگ همراه داشت. روزی که عازم شکار بود, ميرزا محمّدعلی او را می،بيند و می،گويد حاجی علی می،خواهم کاری بکنی و در محلّی خلوت حضرت عبدالبهاء را به قتل برسانی و ما را خلاص کن. حاج علی از استماع اين سخن متغيّر و در عين حال متنبّه می،شود. حاجی علی می،گفت خيلی ناراحت بودم و می،ديدم که ناقضين هر شب تا نيمه شب الواح و آيات را که در چمدان بود وارسی می،کنند. پرسيدم به چه کار مشغوليد و نمی،فهميدم تا آن که از ثريّا دختر شيخ کاظم سمندر قزوينی که زوجه| ميرزا ضياءالله بود پرسيدم. گفت می،خواهند إن،شاءالله در مقابل کتاب عهدی سندی به دست آورند که مقامشان محفوظ بماند. من به فکر افتادم. شبی رفتم درب بيت عبّود تاحضور حضرت عبدالبهاء برسم. در را زدم. آقا ميرزا محمود کاشی آمد و در را باز کرد و تا ديد من هستم فوراً در را بست و رفت. من حيران و سرگردان ماندم و مثل مجسّمه ايستاده بودم. ديدم در باز شد و ميرزا محمّد به من گفت بيا. مسرور شدم و وارد شدم. هيکل مبارک سرکار آقا را زيارت کردم؛ بی،اختيار خود را به اَقدام مبارکش افکندم. مرا بلند کردند و نوازش فرمودند. خواستم شرح مطالب را بگويم؛ فرمودند لازم نيست يک کلمه بگوييد, جمال مبارک آگاه است, من هم دوست ندارم بگويی. تو با ما هستی و بايد خدمتگزار امرالله باشی. فرمودند چای آوردند و با دست مبارک به من چای عنايت کردند. روحم تازه شد و بودم تا صعود حضرت عبدالبهاء واقع شد؛ بی،اندازه محزون شدم. اميدم به عنايات حضرت ولیّ امرالله بود...

حاجی علی با پسرش در طبريا بودند و در ايّام تسعه| متبرّکه با پسرش به حيفا می،آمد و در مسافرخانه بود. ساير احبّای يافا و پورت،سعيد و غيره هم اجازه داشتند که در ايّام متبرّکه به حيفا بيايند و در مسافرخانه ورود و به حضور حضرت ولیّ امرالله مشرّف شوند ... من حضور مبارک حضرت ولیّ امرالله مشرّف بودم. يک روز حاجی علی آمد؛ هنوز جنگ دوم تمام نشده بود و احبّاء نمی،توانستند از ايران و امريکا و غيره بيايند. ديگر خدا خواست که حقير چون احضارم فرموده بودند, از ايران آمدم و شرفياب شدم. مدّت دو ماه و هر روز به زيارت مقام مشرّف می،شدم و عصرها حضور مبارک مشرّف می،شدم و چهار و نيم بعد از ظهر از مسافرخانه به بيت مبارک می،رفتم و منتظر بودم ساعت پنج هيکل مبارک از طبقه| بالای بيت تشريف،فرما می،شدند و بنده تعظيم می،کردم و در ملازمت حضرتش به زيارت مقامات مقدّسه مشرّف می،شدم و بعد به زيارت مرقد حضرت ورقه| عليا تشريف می،بردند و بنده همراه بودم و بعد, قدری در گلکاری مقام اعلی قدم می،زدند و بنده حاضر بودم و بعد تشريف می،بردند.

اين برنامه| هر روز بود. روزی که حاجی علی آمده بود, در اتاق انتظار بيت مبارک با هم بوديم. حاجی خيلی محزون بود و می،خواست که حضرت ولیّ امرالله جلّ سلطانه در حقّ او کلمه| رضا بفرمايند و خيلی محزون بود. در اين بين رياض افندی آمد و گفت هيکل مبارک حاجی علی را احضار فرموده،اند. حاجی رفت و بعد از مدّتی برگشت؛ نفس می،زد و گريه می،کرد. از حالش پرسيدم که چرا گريه می،کنی؟ حاجی گفت نترسيد؛ و بعد به لهجه| يزدی گفت, "از سُرورمه"؛ يعنی گريه| من از خوشحالی است, زيرا حضرت ولی امرالله مرا بخشيدند و کلمه| رضا از فم مبارک استماع کردم. خيلی خوش و مسرور هستم.

طولی نکشيد که هيکل مبارک بنده را احضار فرمودند و با نهايت مسرّت شرفياب شدم. فرمودند حاجی علی را ديديد؛ قوايش به کلّی تحليل رفته است و چشمش هم ضعيف شده است. شما همراهی و کمک کنيد؛ هر گاه به زيارت برويد که برود. تعظيم کردم و آمدم اتومبيل حاضر بود, با حاجی علی رفتيم. وقتی وارد مقام مقدّس حضرت عبدالبهاء شديم, حاجی علی قرب آستان مبارک افتاد و مکرّر پيشانی خود را به آستان مبارک می،زد و با گريه و ناله می،گفت, يا حضرت عبدالبهآء چگونه شکر کنم که کلمه| رضا از ولیّ امرت شنيدم و روحم آزاد شد. حقير زير بازويش را گرفتم و بلندش کردم و زيارت،نامه خوانديم وآمديم برای زيارت مرقد مقدّس حضرت ورقه| مبارکه| عليا که آنجا جايز نيست کسی برود و سر به مرقد بگذارد. بنده زير بازوی حاجی را گرفته بودم. ناگهان خود را به مرقد حضرت ورقه| عليا رسانيد و خود را به خاک افکند و بنای گريه و ناله گذاشت و می،گفت, ای حضرت ورقه| مبارکه عليا خيلی مسرورم که کلمه| رضا از لسان حضرت ولیّ امرالله شنيدم. شما هم از گناهان من بگذر. حقير بلندش کردم, آمديم مسافرخانه و او را نزد پسرش بردند. حقير در مسافرخانه از حاجی پرسيدم که چطور شد با ناقضين همراه شدی؟ گفت, احمقی, نادانی... گفتم حاجی شکر کن که الحمدلله به حقيقت رسيدی؛ تو رفتنی هستی, خوب است قطعه زمينی را که داری به امرالله تقديم کنی. گفت, خوب گفتی. روز بعد که حضور مبارک مشرّف شدم فرمودند ديروز حاج علی را به زيارت برديد؟ عرض کردم بلی. فرمودند در چه حالی بود؟ عرض کردم گريه می،کرد و ناراحت بود. فرمودند بايد هم گريه کند. فضل جمال مبارک شامل حالش شد, زيرا عصيانش شديد بود. اين امتحانات هميشه برای آگاهی و بيداری نفوس مقرّر و مقدّر است. من هميشه دعا می،کنم برای حفظ احبّاء. وظايف احبّاء در الواح مذکور است, بايد دائماً بخوانند و بيدار و هشيار باشند و غفلت نکنند.

تلاوت ادعيه و مناجات و نماز برای خواندن و فهميدن و عمل کردن است. آيه| اوّل کتاب اقدس می،فرمايند شناسايی و عمل؛ اين دو با همند؛ يکی غيرِ ديگری مقبول نيست و امتحانات لازمه| امر است. ملاحظه کنيد اگر برای مدارس امتحان نباشد, زحمات و نتيجه و مقام شاگرد معلوم نمی،شود. از جمله صفات الهی عدل و انصاف است و مافوق همه فضل او است.■

شرحی از احوال حاجی علی يزدی برادر جناب حاجی محمّدطاهر مالميری در کتاب عالم بهائی (ج9, ص624-625) به طبع رسيده است. جناب فاضل مازندرانی در کتاب ظهورالحقّ (ج8, ص1144 مکرّر اوّل) نوشته،اند که حاجی علی يزدی ساليانی چند با اغصان و مخالفين مرکز پيمان مصاحبت و سابقه| ارتباط يافت و بالاخره ملتفت احوالشان شده بگسست و به خدمت حضرت غصن اعظم عبدالبهاء پيوست و از او و زوجه،اش بنت سيّاح مراغه،ای خلف و خاندانی برجاست.

حضرت ورقه| مبارکه| عليا در اشاره به ايّام مصاحبت حاجی علی يزدی با اهل نقض و رجوع او به ظلّ شجره| ميثاق در يکی از دستخط،های خود چنين مرقوم فرموده،اند که, "... شرحی که حاجی علی يزدی و اسباب نقضش و علّت رجوعش را نوشته ديده و خوانده،ايد..." (دستخط،های حضرت ورقه| عليا, ص162). شرحی که حضرت ورقه| عليا به آن اشاره فرموده،اند در 43 صفحه (بدون عنوان و تاريخ طبع و نام ناشر) به طبع رسيده و با اين عبارات آغاز می،گردد:

"حمد و ثنا ساحت اقدس امنع جمال ابهی را شايسته و سزاوار که فضلاً علی،العباد قبل از صعود به اثر قلم اعلی مرکز منصوص عهد و پيمان را بر اهل عالم واضح و عيان فرمود تا حصن حصين امرالله از کيد حسودان محفوظ مانَد..."

در اين مقام لوح مبارک حضرت عبدالبهآء خطاب به جناب حاجی علی يزدی را مندرج می،سازد:

"هوالأبهی

جناب حاجی علی يزدی عليه بهاءالله الأبهی ملاحظه نمايند

هوالله

يا من استجار ربّه الأعلی مسطور مرقوم مضمونش مفهوم و معلوم گرديد. دوری و مهجوری اگرچه آتش سوزان است و شدّت نيران, ولی نائره| شوق افروخته گردد و جان،سوخته را عطش و ظمأ افزون شود. هجران روضه| مقدّسه سبب حسرت و حرمان است, ولی اين ناله و فغان و حنين و انين دل و جان مقبول و مطلوب دل و وجدان؛ اين فرقت حرقت افزود و اين حسرت عطش دل را زياده کرد.

اجازه| سؤال خواسته بوديد, ليس اليوم يوم الفحص و السّؤال, بل اليوم يوم الثّبوت و الرّسوخ علی العهد و الميثاق إن کنتَ مِن رجال هذا الميدان أرخ العنان و أطلق اللّسان بذکر ربّک الرّحمن و استقرّ استقرار الرّاسيات و دع الشّبهات مِن أهل الإشارات و سوف تجد علم الميثاق معقوداً مرفوعاً و شراع العهد مشهوداً منشوراً يومئذٍ يتذکّر الواقفون. ورقه| مبتهله والده| ميرزا حسن و ورقه| متضرّعه همشيره| ميرزا و اطفال را تکبير برسانيد. ع ع

از قبل اين عبد در نهايت تضرّع و ابتهال در آستان مقدّس زيارت بخوانيد."

در يکی از تواقيع حضرت ولی امرالله خطاب به جناب حاجی محمّدطاهر مالميری درباره| جناب حاجی علی يزدی چنين آمده است:

"جناب حاجی محمّدطاهر مالميری اخوی جناب حاجی علی يزدی عليه بهآءالله ملاحظه نمايند.

نامه| آن يار عزيز محترم به لحاظ مکرّم حضرت ولیّ امرالله ارواحنا فداه فائز و نفحه| خلوص و وداد که ازهويّت قلب و فؤاد متضوّع, مورث سرور و انبساط وجود اقدس مبارک گرديد.

فرمودند بنويس, "اخوی ايشان در مرج عکّا يادگاری از خود بگذاشت و به تأسيس اوقاف بهائی موفّق شد و گوی سبقت را از سائرين بربود. طوبی له, بشری له مِن هذه الموهبة العظمی".

در جميع احوال در حقّ آن خادم صميمی آستان مقدّس جمال رحمان طلب مزيد تأييد و توفيق می،فرمايند و از ملکوت احسان بدائع الطاف ربّ منّان را سائلند. حسب،الأمر مبارک مرقوم گرديد. نورالدّين زين؛ 1 شهرالرّحمة 101/25 جون 1944

ملاحظه گرديد. بنده| آستانش شوقی".

16-4: رستم اخترخاوری

[در يادداشت،های جناب اردشير هزاری از جمله چنين آمده است:]

جناب رستم اخترخاوری که از سينه به پايين بدنش فلج بود و چشمش از بين رفته بود و به دعای هيکل مبارک شفا يافت...

رستم اخترخاوری جوانی بود تحصيل،کرده؛ فارسی و عربی و انگليسی می،دانست و حسب،الأمر حضرت عبدالبهآء جلّ ثنائه در عدسيه به تعليم و تربيت اطفال بهائی مشغول بود. منشی محفل روحانی هم بود و لحن خوشی داشت که مناجات،ها را او می،خواند و او از نصف بدنش فلج بود و اواخر ايّام چشمش در اثر تراخم رمد يافت, يک چشم او از بين رفت و ديگری هم رفع حاجت نمی،کرد. روزی او را به حيفا آوردند و هيکل مبارک حضرت ولی امرالله که به زيارت مقام اعلی تشريف آوردند, در مسافرخانه مقام به ديدن آقا رستم تشريف بردند. آقا رستم روی تخت دراز کشيده بود. فرمودند آقا رستم حال شما چطور است؟ آقا رستم منقلب شد و به گريه افتاد. هيکل مبارک به رياض افندی فرمودند برود و دکتر چشم را که در حيفا بود بياورد؛ بايد به دقّت معاينه کند و نسخه بدهد؛ نسخه| او را من می،بينم, اگر مورد پسند واقع شد می،گويم معالجه کند و اگر نپسنديدم برود قدس در آنجا دو نفر دکتر چشم هستند. بنده, وقتی به مقام اعلی تشريف می،بردند, عرض کردم برای آقا رستم رجای شفا می،کنم. فرمودند شما کتاب اقدس را زيارت کرده،ايد؟ عرض کردم بلی. فرمودند جمال مبارک می،فرمايند مريض شُديد به حکيم مراجعه کنيد. خود من هم مريض می،شوم به دکتر مراجعه می،کنم, ولی مآلاً شفا با جمال مبارک است.

بعد معلوم شد نسخه| دکتر حيفا را نپسنديدند. دکتر گفته بود يک چشم از بين رفته معالجه نمی،شود و يکی هم شش ماه طول دارد خوب شود. حسب،الأمر مبارک آقا رستم را دو نفر فاميلش به قدس بردند. در آنجا هم دکترها همان حرف دکتر حيفا را گفته بودند. گفته بودند که يکی خوب نمی،شود و از بين رفته و ديگری را يک دکتر گفته بود چهار ماه طول می،کشد و دومی گفته بود شش ماه طول دارد. به حضور مبارک تلفن کردند, فرمودند بگوييد مشغول معالجه شود و به بنده و ميرزا عنايت،الله اصفهانی که مجاور حيفا بود فرمودند, می،بينيد که من خيلی کار دارم والاّ خودم می،رفتم. چون فردا دکتر چشم آقا رستم را عمل می،کند, شماها نيابةً برای تسلّی آقا رستم برويد به قدس و با او باشيد. اطاعت کرديم و رفتيم. معلوم است که چقدر باعث تسلّی او و همراهانش شد. دکتر چشم او را عمل کرد واو را به منزلی که اجاره کرده بودند برديم و ما هم مانديم تا هيکل مبارک اجازه| مراجعت بدهند. دکتر هر روز می،آمد و پانسمان می،کرد. روز هشتم کاغذی از عدسيه برای آقا رستم رسيد؛ باز کرديم و خوانديم. آقا رستم گفت, پاکت را به من بدهيد. پارچه،ها را از روی چشمش برداشت و روی پاکت را خواند و گفت الحمدلله که می،بينم. همه تعجّب کرديم و خوشحال شديم. آقا رستم گفت, شفا از جمال مبارک جلّ جلاله رسيد و عصر که دکتر آمد و جريان را گفتيم باور نکرد و گفت يکی از چشم،ها به کلّی از بين رفته و باور نکرد و پاکتی از جيب خود بيرون آورد و به آقا رستم داد که پشت پاکت را بخواند؛ آقا رستم خواند. دکتر خيلی تعجّب کرد و حيران و سرگردان نشست وگفت, عجب, هشت روز بيشتر نيست؛ چطور شد؟ ميرزا عنايت گفت, از بندگان آستان حضرت شوقی ربّانی هستيم و ايشان برای شفای چشم آقا رستم دعا فرموده،اند و اين از اثر آن است؛ ما بهائی هستيم. دکتر گفت من شکّی ندارم که او شفا بخشيده و من شنيده،ام که اغلب کليمی،ها و مسيحی،ها روزهای شنبه و يکشنبه به مقام اعلی می،روند و در خواست شفا می،کنند و به مقصود می،رسند. حالا ديگر شکّی برای من باقی نمانده است. ما فوراً قضيّه را با تلفن به محضر مبارک عرض کرديم. فرمودند که آقا رستم از دکتر دستور بگيرد و برود. بعد سيّد و بنده و آقا ميرزا عنايت به حيفا مراجعت کرديم و مشرّف شديم. فرمودند من از جمال مبارک جلّ جلاله رجای شفا کردم و فضلاً عنايت فرمودند. بايد همه و هميشه قلباً و روحاً متوجّه و متوسّل به درگاه او باشيم... انتهی

لوح حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه که عنوانش "ای يار مهربان نامه| شما رسيد و بر مضمون اطّلاع حاصل گرديد, مکتوب ناطق بود و دليل بر نورانيّت..." به افتخار شهريار اردشير رحمت،آبادی يزدی از قلم مبارک نازل شده است.■

تمام لوح فوق در کتاب ياران پارسی (ص103-104) به طبع رسيده است.

16-5: بيانات شفاهيه| حضرت عبدالبهاء

در ضمن خاطرات ايّام تشرّف به حضور مبارک حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در يادداشت،های جناب هزاری چنين مندرج است: هيکل مبارک فرمودند:

"اوّل تابستان بود؛ ميرزا آقاخان استدعا کرد که جمال مبارک به افجه تشريف ببرند و جعفرقلي،خان مهماندار بود. در افجه تشريف داشتند که واقعه| شاه رخ داد. ميرزا آقاخان صدراعظم کاغذی فوراً به برادر نوشت که همچو واقعه،ای واقع شد و ذکر ايشان هم هست؛ نمی،خواست واضح،تر بنويسد. پشت سر اين کاغذ قاصد ديگر رسيد که ذکر ايشان بروزتر است. جعفرقلی،خان و ملاّ عبدالحميد که فی،الحقيقه از خدمتگزاران قديم بودند, مصلحت در اين ديدند که جمال مبارک پنهان شوند. ملاّ عبدالحميد حضور مبارک عرض کرد که در اين نواحی کوهی است که هم کتل افجه و پشت آن لار است وکسی در آن نيست؛ چه در زمستان به قدری برف می،آيد که درّه،های آن کوه پر می،شود. عبدالحميد عرض کرد در آنجا کسی نيست و ما جاها در درّه| لار می،دانيم که لشکر سلم وتور در آنجا راه پيدا نمی،کنند؛ من شما را می،برم آنجا, در يکی از مغاره،ها جا می،دهم و يک خدمتگزاری می،آورم که من و شما و او فقط بداند و شبانه هر چه آذوقه لازم شد می،رسانم. جمال مبارک فرمودند من بايد بروم طهران. هرچه ملاّ عبدالحميد اصرار کرد در طهران خطر است, جمال مبارک قبول نفرمودند. آنچه جزع و فزع کرد که به مجرّد تشريف بردن شما به طهران اعتراض می،کنند؛ چه بهتر که به درّه،های لار تشريف ببريد, قبول واقع نشد.

جمال مبارک اسب خواستند و سوار شدند و سبب حرکت مبارک مکاتيب پی در پی ميرزا آقاخان بود. جمال مبارک از افجه با نوکرها رو به شهر حرکت فرمودند. به مجرّد ورود به زرگنده, چون شاه در نياوران بود, خبر گرفته ساعتی نگذشت که صد و پنجاه سوار فرستادند و جمال مبارک را با آن وضع وارد نياوران کردند. ميرزا يحيی در مازندران بود. جمعی از احبّاء را که جمال مبارک در آنجا گذاشته بودند, به آنها گفت شما نبايد مسلّح شويد؛ بعد خودش خوفش گرفت, لباس درويشی پوشيد و کشکولی به دست گرفت و فرار کرد. جمال مبارک از افجه سوار شدند و به طهران آمدند. ميرزا يحيی با کشکول و با کلاه سياه درويشی پياده با ملاّ زين،العابدين در دهات مازندران می،گشت.

باری, جمال مبارک را به نياوران بردند و جنب چادر حاجی علی،خان حاجب،الدّوله چادری برای جمال مبارک زدند و در آن جمال مبارک را حبس کردند. حاجی علی،خان مأمور گرفتن احبّاء بود؛ فوراً به شاه نوشت که جمال مبارک را گرفتم؛ و ديگر او خيلی مسأله را آب و تاب داد که چگونه کشيديم, چه کرديم تا او را وارد اردو کرديم. ناصرالدّين،شاه به خطّ خود کاغذی بدين مضمون به حاجب،الدّوله نوشت که, ای حاجب،الدّوله روی تو سفيد, هميشه روی تو سفيد؛ خدمت عظيمی به دولت کردی و اين خدمت تو را هرگز فراموش نمی،کنم و حاجب،الدّوله برای افتخار به هر کس که نزد او می،آمد, دستخطّ شاه را نشان می،داد.

امّا واقعه| شاه واقعه،ای بود که ابداً وصف ندارد؛ مَثَلی فارسی, در و ديوار گوش داشت. در طهران و شميران يک نفر نبود که از بابی فکرش ساکن باشد؛ از يک طرف رُعب و از يک طرف بغض. باری لشکر فرستادند و تا کسی را می،گرفتند به کلّی يغما کردند و جميع احبّاء را زنجير کردند و آوردند؛ امّا بسيار نفوس مبارکی بودند. جميع اموال آنها را تالان و تاراج نمودند و خودشان را اسير کردند؛ کسی که جان به در برد, ميرزا يحيی بود که فرار کرد. ميانه| آنها دو نفر بودند: يکی محمّدتقی،خان و يکی عبدالله،بيک و نوکر عبدالله،بيک باباخان بود. کوهی است در آنجا بسيار بلند و مشکل؛ آنها رفته بودند روی آن کوه. صبحی که از خواب بيدار می،شوند, می،بينند در ده لشکر افتاده. محمّدتقی،خان به عبدالله،بيک می،گويد, من می،خواهم بروم به سوی ده؛ چرا که وفا نيست جميع احبّاء در دست ستمکاران اسير شوند و ما بالای کوهی سالم باشيم؛ من پايين می،روم.

عبدالله،بيک به هر زحمتی که می،توانست خواست ممانعت کند. گفت, اگر ممانعت کنی از بالای کوه خودم را پرت می،کنم. عبدالله،بيک چون اينطور ديد گفت بسيار خوب. محمّدتقی،خان خداحافظی کرد و حرکت کرد. عبدالله،بيک گفت, اصرار من برای حفظ جان خودم نيست, من هم می،آيد؛ و رفت. نوکرشان هم وفا نموده متابعت کردند. اردو آمدنِ اين سه نفر مسافر را می،ديدند تا نزديک شدند. وقتی که نزديک شدند, يکی فرياد کرد که اين محمّدتقی،خان است؛ همانجا با تير هر دو را شهيد کردند. نوکرشان خود را به رودخانه انداخت و آب او را برد.

اين محمّدتقی،خان در ناز و نعمت پرورده شده بود و يک مادر هشتادساله داشت. اين مادر مظهر استقامت و ثبوت بود. اگرچه جميع دارايی او را بردند و از مايملک او جز يک خانه از برای او نمانده بود, شبها تا صبح فرياد می،کرد: خدا من يک پسر داشتم و آن را هم در راه تو دادم. در حالی که نان شب نداشت اينطور شکرگزاری می،کرد.

يک ماه بعد, حاجی حسنی بود از اهل کجور؛ اين شخص به خانه| محمّدتقی،خان آمده پياده شد. اين حاجی حسن از اشخاص امين روزگار بود. گفت والده, محمّدتقی،خان کشته شد ولی يک امانت نزد من داشت که حالا به شما می،دهم و آن 3800 است؛ خواست بدهد, والده| محمّدتقی،خان قبول نکرد. گفت همه چيز من محمّدتقی،خان بود, جان من او بود, دولت من او بود, روح من او بود, راحت من او بود؛ و او در سبيل الهی فدا شد. هر چه اصرار کرد, يکباره او را قبول ننمود. حاجی حسن گفت پس چه بايد کرد؟ گفت زن و اولاد او در طهران هستند, برو و تسليم آنها کن. باری آن وجه را به طهران آوردند و تسليم کردند.

از جمله ملاّ عبدالفتّاح بود, روحی له الفدا؛ سردار حکم داد ريش عبدالفتّاح را ببرند. رفتند چانه،اش را در عوض بريدند, بعد با پای برهنه زنجيرش کردند. اين ملاّ عبدالفتّاح در آن حال که او را می،کشيدند, همه،اش را در راه مناجات می،کرد. به طهران رسيد؛ مشرّف شد و فوت شد.

باری, وصف ندارد که چه حالی بود. اين چند نفر احباب که بودند, اگرچه در روی زمين راه می،رفتند, ولی هميشه در ملأ اعلی بودند. چه که دقيقه،ای آرام نداشتند. سليمان،خان در طهران بود؛ در خانه| او چند نفر احباب بودند. بغتةً روز ثانی واقعه| شاه ريختند, او و همه را گرفتند. سليمان،خان يک عبّاس،نام شاگردِ خانه داشت که اظهار ايمان می،کرد. اين عبّاس جميع رامی،شناخت. اين عبّاس با هشتاد نفر فرّاش در کوچه،ها می،گشت و احبّاء را می،گرفتند و سی نفر را به اينطور دست داد. عبّاس نزد شاه خيلی مقرّب شد و هر روز عنايتی می،ديد. حالا حکمت بالغه| الهی ظاهر شد. سفر مبارک به کربلا و اسبابی که فراهم آمده که احبّا به حضور مبارک نرسند, اسباب الهی بود. اگر آن اسباب فراهم نيامده بود و جمال مبارک مشغول وزراء و بزرگان نمی،شدند, احبّاء تردّد می،کردند و عبّاس هم همه را می،شناخت. جمال مبارک را آوردند گفتند عبّاس او را می،شناسی؟ چون حضور مبارک مشرّف نشده بود, گفت نمی،شناسم. احبّاء را می،آوردند و داغ می،کردند که کی را می،شناسی؟ چون حضور مبارک مشرّف نشده بودند, نمی،شناختند. حالا حکمت الهی بود که هر چه می،خواستند ايراد بگيرند نمی،توانستند؛ هر چه خواستند که از صادق و رفقايش دليلی بگيرند که حضور مبارک مشرّف نشده،اند, نتوانستند.

حالا حکايت حبس نقل دارد؛ برای فردا شب باشد. من تا حال اين اذکار را به اين تفصيل نکرده بودم, ولی برای شما مفصّل گفتم. اگر جمال مبارک کربلا تشريف نبرده بودند, کی باور می،کرد که در اين مسأله مدخل ندارند. اين سبب شد و ثابت شد که جمال مبارک در زدنِ شاه دست ندارند. امّا هر زمان بود, احبّای خالص مخلص در ملأ اعلی صبر می،کردند. چه جانفشانی بود. اين احبّاء که شهيد شدند, خبر نداشتند؛ کسی که خبر داشت آن دو نفر و عظيم خراسانی, که شيخ علی باشد, بود. مثلاً سليمان،خان ابداً اطّلاع نداشت؛ قطعيّاً بی،خبر بود. خانه،اش را تالان و تاراج نمودند و خودش را هم در زندان به زير زنجير و کند انداختند. بعد از چند روز بيرون آوردند و با فتح،علی،خان قمی شمع،آجين کردند. سينه را سوراخ کردند, چهار شمع گذاشتند. هيچ خبر نداشتند. باری, خرسی آوردند و ميمونی آوردند و طبل و نقّاره آوردند؛ سليمان،خان که به اين دستگاه نگاه کرد گفت, کشتن ما که اين تفصيل ندارد؛ عروسی است. باری در کوچه و بازارهای طهران اينطور گردانيدند و بعد آوردند چهار شقّه کردند و هر شقّه را به يک دروازه آويختند و حال آن که از اين واقعه ابداً خبر نداشتند. اينها نفوسی بودند که مؤمن و موقن بودند و ذکر حقّ می،کردند و به هيچ چيز آلوده نبودند. فردا شب می،گويم ببينيد چه کرده بودند. خلاصه جميع ايالات ايران به خون احبّای الهی رنگين شد؛ وليکن خود اينان هم قوّه بود که مقاومت می،کرد و آن هم به کمال روح و ريحان. جانفشانی خوب است که در کمال روح و ريحان باشد. در هر حال می،کشتند و جزع و فزع کننده را ول نمی،کردند.

10 يول [سنه1913] - حيفا در بيت مبارک بيانات مبارک امروز خيلی گرم بود. حضرت رسول فرموده است, "اللّهم اجعل صيفنا صيف و شتائنا شتا"؛ يعنی تابستان ما را تابستان و زمستان ما را زمستان نما. هرگاه اينطور نشود, توليد مرض می،شود و اين گرما رفع رطوبت و ميکروب می،کند. بعد فرمودند ميرزا مهدی, حق معارضه با خلق ندارد؛ خلق معارضه با حق دارند. فرق است ميان تباين و تعارض. انبياء تباين دارند؛ خلق اعتراض می،کنند. انبياء مخالفت ندارند. مثلاً حضرت عيسی شريعت موسی را تصديق کرد و نقطه| اولی روحی له الفدا حضرت رسول و ائمّه| هدی را نهايت خضوع و خشوع را داشت. حتّی فرمودند شبی خواب ديدم موسی ابن جعفر نُقل به من داد, يعنی نقلِ هِل. نقل را خوردم, اين علم, بعد به من رسيد. آميرزا مهدی عرض کرد, قربان اين بيانات مبارک در جايی ثبت است يا نه؟ فرمودند در آثار مبارک است. فرمودند نقطه| اولی در مناجات خود می،فرمايد, استغفار می،نمايم که عارف شوم به تو؛ استغفار می،کنم که تو را ذکر و ثنا نمايم, چه که تو مقدّسی از عرفان غير؛ استغفار می،نمايم که عارف به رسول تو شوم و استغفار می،نمايم که عارف به اوليای تو شوم و استغفار می،نمايم عارفِ مؤمنان تو شوم و استغفار می،نمايت خاکپای مؤمنان تو شوم. حضرت اعلی روحی له الفدا به بابيت راضی شد؛ خلق قبول نکردند. فرمودند من بقيّةاللّهم؛ خلق قبول نکردند. پدر اولاد را زجر می،کند, ولی اين زجر پدر ناشی از محبّت است؛ زجر ديگران از روی عداوت. معلّم تلامذه را تربيت و توبيخ می،کند و اين ناشی از محبّت است, ولی اطفال راضی به مرگ معلّم. چنانچه می،شنوند معلّم ناخوش شده؛ ذوق می،کنند و شادمانی می،نمايند. چنانچه طبيب مريض را دوای تلخ می،دهد؛ مريض داد و فرياد می،کند که اين دوای تلخ را نمی،خواستم و طبيب را دشمن می،شمرد و طبيب حمايت می،کند؛ مريض جزع می،کند و راضی نيست. ولی اين حمايت گرفتن ناشی از محبّت است و جزع نمودن مريض از جهالت. انبياء, حتّی حضرت اعلی, ذکر نفی و اثبات و شجره| طيّبه و شجره| خبيثه فرمودند, ولی جمال قدم جلّ ذکره الأعظم کلمه| نفی را برداشت. فرمودند همه بار يک داريد و برگ يک شاخسار, منتهی بعضی مريضند, بايد شفا داد؛ نادانند به تربيت دانا کرد؛ جاهلند بايد عالم کرد. به نفسی اعتراض نفرمودند. فی أمان،الله.

17 يول [1913] آميرزا مهدی و آنعمت،الله فلاّح به قصد زيارت, به کوچه آلماني،های حيفا گردش می،کردند, به زيارت جمال بی،مثال عبدالبهاء روحی لتراب اقدام احبّائه الفداء مشرّف شدند. ميرزا بديع،الله و نادر در خدمت مبارک بودند. حضرت مولی،الوری از دور عنايت فرمودند, آقا ميرزا مهدی را طلبيدند. آقا ميرزا مهدی به سرعت هرچه تمام،تر مشرّف شدند. بعد از عنايت فرمودند, الحمدلله در اين سنوات جنگ احبّاء در هر کجا بودند, محفوظ ماندند. ما نمی،گوييم آن دنيا برای شما خوب خواهد شد, بهشت به شما داده خواهد شد. بلکه می،گوييم امورات شما در اينجا, هر گاه در ظلّ عهد و ميثاق در آييد, خوب خواهد شد, امورات ملکی شما مرتّب و منظّم می،گردد. همه| ملل در اين سنين جنگ به مشقّت و زحمت افتادند مگر احباّء؛ در هر جا بودند راحت بودند. آميرزا مهدی عرض کرد, قربان صد و هشتاد هزار نفر در طهران در سنه| قبل مردند از گرسنگی و قحطی؛ احباب طهران کلّ الحمدلله در رفاه بودند و دوستان مراقب يکديگر بودند که به فقرای احباب بد نگذرد. فرمودند اين از تعاليم جمال مبارک است. احباب عمل نمودند, راحت شدند؛ هر که راحت بخواهد بايد به تعاليم جمال مبارک متمسّک شود و بر عهد و ميثاق ثابت و مستقيم مانَد. بعد فرمودند, احباب اطنه و اسکندرونه در اين سنين جنگ خوب حرکت کردند, من از آنها راضی هستم. بعد خطاب به آقا نعمت،الله کردند, فرمودند نصيری،های اطنه چطورند؟ اگر يک نفر از قانونشان اطّلاع داشته باشد, صحبت بکند خوب است؛ امّا مطلب خودشان را مستور می،دارند, مثل طائفه| ارمنی کسی را به خود راه نمی،دهند؛ ولی اگر کسی اطّلاع داشته باشد, می،تواند آنها را تبليغ کند. می،گويند علی خدا است؛ خدا را در هيکل بشری معتقدند و به اين جهت نزديکند. آقا ميرزا مهدی عرض کرد مشرب علی،اللّهی ايرانی تناسخی است, خدا را در هيکل بشری معتقدند و خيلی هم تصديق اين امر مبارک را کردند. فرمودند آنها با اشتعال و ساده،اند, ولی دخلی به اين نُصَيری،های اين حدود ندارد؛ موهومات نصيری،های اين حدود خيلی است. از جمله می،گويند علی صورت خارجی نداشته است؛ علی به منزله| مرآت بوده است؛ خدا در او تجلّی کرده, يعنی ممثّل شده, چنانچه خداوند در قرآن در خصوص حضرت مسيح می،فرمايد, "فتمثّل لها بشراً سويّاً"[سوره مريم, آيه 17]؛ يعنی مَلَک به صورت بشر ممثّل شد و مريم صورت خارجی نداشت؛ مثل عکسی که در آينه مشهود باشد صورت خارجی ندارد, از دور شخص به نظر می،آيد. ممثّل به صورتی چون نزديک می،روی هيچ نبود. بعضی معتقد به وجود علی نيستند که وجودی داشته باشد, عيالی داشته باشد, اولادی داشته باشد. قوس و قزح را خيلی ستايش می،کنند و حال آن که قوس و قزح را می،شود تشکيل داد. آقا ميرزا مهدی عرض کرد, قربان در تورات قوس و قزح را يکی از پيغمبران به قوم خويش می،فرمايد اين ميانه| شما نشانه باشد که هر وقت قوس و قزح را می،بينيد مرا ياد آوريد و حال آن که هر گاه آفتاب و باران شود, اين قوس و قزح در آسمان تشکيل می،شود. فرمودند, چنين است, ولی تورات آنچه در دست مردم است, تمام کتب آسمانی نيست؛ مثلاً می،نويسد موسی چنين گفت. اين چه دخلی به کتاب آسمانی دارد و چيزی که بعد از موسی نوشته شده چه دخلی به موسی دارد. اينها را مورّخين به تورات ملحق نموده،اند. تورات همان کتاب مثنّی است که در او احکام است.

از آقا ميرزا مهدی از حال اهالی چين استفسار فرمودند. آقا ميرزا مهدی جواب داد. بعد فرمودند, خوب است مسلمان،ها چينی،ها را تبليغ کنند. همين که چند نفر تبليغ شدند, بعد امر مبارک در چين منتشر خواهد شد. مردم اعتراض می،کنند که ما چرا از بعضی راضی هستيم؛ تعرّض ندارند, ما به آنها تعرّض نداريم. هر کسی که به عهد و ميثاق ثابت است, ما چرا دوست نداشته باشيم. خداوند در قرآن فرموده, "لکلّ أمّةٍ جعلنا مَنسَکاً هُم ناسِکُوهُ فَلايُنازِعُنَّکَ فِی الأمرِ وَ ادعُ إلی رَبَّکَ إنَّکَ لَعَلی هُدًی مستقيم" [سوره حج, آيه 67]؛ برای هر امّتی مسلکی است که به او راه می،روند نزاع نکنند با تو خوشحال شود؛ آنها را به خدا دعوت کن, اگر قبول کردند فنعم،المطلوب والاّ به او واگذاريد. "لاأعبُدُ ما تَعبُدُونَ و لا أنتم عابدونَ ما أعبُدُ ... لَکُم دينُکُم وَ لِیَ الدّين" [سوره| کافرون, آيات3-2 و 6].

محفل خاتمه يافت تا هفته| هفدهم که إن،شاءالله برسد.

هفته| هفدهم

17-1: ميللر و هرتيک

ياران الهی در ساعت مقرّره تشريف آوردند و يکی از احبّای الهی اين لوح مبارک را که به اعزاز و افتخار جناب حاجی ميرزا حيدرعلی اصفهانی که از قلم اعلی نازل شده تلاوت فرمود, قوله تعالی:

"در جميع کتب ذکر ظهور در اين ارض موعود است و همچنين در اطراف آن و جمعی هم از ممالک اُخری آمده و در اطراف اين ارض مقدّسه| مبارکه ساکن شده،اند و می،گويند ظهور نزديک است و ما آمده،ايم تا به آن فائز شويم و ادراک نماييم. مع،ذلک در غفلت عظيم مشاهده می،شوند. رئيسشان چند سنه قبل اراده نمود به حضور فائز شود؛ در ساحت اقدس اين عرض مقبول نيفتاد ولکن لوح امنع اقدس مخصوص او نازل و در آن لوح ثبت شده آنچه که هر منصفی را نجات بخشد و هر قاصدی را به مقصود کشاند. مع،ذلک مصداق کلمه| "لايمسّه إلاّ المطهّرون" ظاهر. باری, به قطره،ای از بحر معانی آن فائز نشدند و هنوز منتظرند کما انتظر قومُ قبلهم و معهم..." انتهی

ناطق محفل گفت بيان مبارک اشاره به پيروان ميللر است که از آلمان جمعی به اراضی مقدّسه رفتند و ديری بنا کردند در جبل کرمل و منتظر رجعت ظهور مسيح(ع) هستند و لوحی را که می،فرمايند خطاب به رئيسشان نازل شده, همان لوحِ موسوم به "هرتيک" باشد که نام آن رئيس بوده و حضرت ولی امرالله جلّ سلطانه در رساله| امر بهائی در جزو قائمه| الواح مهمّه| جمال قدم جلّ جلاله لوح هرتيک را ذکر فرموده،اند, ولی نگارنده تا کنون اين لوح را زيارت نکرده و اگر شرف زيارت آن حاصل شد در اين دفتر ثبت خواهم کرد بحوله و قوّته.■

مطالب فوق در کتاب گنج شايگان (ص172-173) نيز مندرج است. لوح جمال قدم خطاب به جناب ميرزا حيدرعلی در اواخر سنه| 1298ه‍ ق/1881م از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله عزّ صدور يافته و مطلع آن چنين است, "الحمدلله الّذی سرّ خادمه بنفحات بيان أوليائه..."

برای ملاحظه| شرح مطالب درباره| ميللر به رحيق مختوم (ج2, ص444) و مجلّه آهنگ بديع (سال 16, شماره 2, ارديبهشت 1340 ه‍ ش, ص44-46) مراجعه فرماييد.

لوح هرتيک در لئالی الحکمة (ج3, ص215-219) به طبع رسيده است.

17-2: لوح سراج

يکی از حاضرين فرمود, لوحی مفصّل از جمال قدم جلّ جلاله موجود است و در اوّل جلد هفتم مائده| آسمانی مندرج شد در جواب سائل که چگونه حروف علّيّين به حروف سجّين تبديل می،گردد. خواستم بدانم سائل که بوده و اين لوح به اعزاز چه کسی نازل شده است.

ناطق محفل فرمود, اين لوح مبارک که معروف به لوح سراج است خطاب به ملاّ علی،محمّد سراج،الذّاکرين اصفهانی است. مشارٌ إليه پسر ملاّ حسين روضه،خوان اصفهانی بود. ملاّ حسين دو پسر و يک دختر داشت. دخترش به نام فاطمه همان منقطعه| حضرت اعلی است که در اصفهان بود و شرح احوالش را همه شنيده،ايد و مطّلع هستيد و احتياج به ذکر در اين محفل نيست. مشارٌ اليها در اواخر ايّام نابينا شد و در طهران با ذلّت و مسکنت مرد. جناب حسن موقّر باليوزی در کتاب احوال برون, مستشرق معروف, به مناسبت مقامی شرح حال مشارٌ اليها را بيان فرموده،اند.

امّا دو پسر ملاّ حسين مزبور, يکی ملاّ علی،محمّد سراج،الذّاکرين بود که از پيروان يحيی ازل بود و بر امرالله ردّيّه نوشت و عريضه،اش شامل اعتراضات و اشکالات از قبيل اين که چگونه حروف علّيّين عبديل به حروف سجّين می،شود, يعنی چگونه ممکن است يحيی که در آغاز امر مقامی داشت از آن مقام ساقط شود و جزو حروف نفی محسوب گردد. باری آن ردّيّه و اعتراضيّه را در روز شانزدهم ربيع،الأوّل سال 1283ه‍ ق به ادرنه به محضر مبارک جمال قدم جلّ جلاله فرستاد و لوح مفصّل مزبور که اشاره فرموديد در جواب اعتراض او از قلم اعزّ ابهی نازل شد. ملاّ علی،محمّد مزبور دو سال بعد, يعنی در سال 1285ه‍ ق, در بغداد به قتل رسيد.

امّا برادرش موسوم به ملاّ رجبعلی بود که او هم از پيروان يحيی بود ونهايتِ عداوت را با امر مبارکِ جمال اقدس ابهی جلّ جلاله داشت. مشارٌ اليه از قلم حضرت اعلی جلّ ذکره به لقب قهير ملقّب بود که در عدد با اسمش, رجبعلی, مطابق است که عدد 315 می،باشد. مشارٌ اليه از ملاّ علی،محمّد بزرگ،تر بود. او نيز ردّيّه،ای بر امر مبارک نوشت و بالاخره به سال 1287ه‍ ق به قتل رسيد. اينها با ملاّ محمّدجعفر نراقی در عداوت با امرالله و ضدّيّت با جمال قدم جلّ کبريائه همدست بودند. ملاّ محمّدجعفر مزبور هم ردّيّه| مفصّلی نوشت و در سال 1284ه‍ ق در ماه ذی،الحجّه آن را تمام کرد و به اطراف فرستاد و در سال 1286ه‍ ق در انبار دولتی محبوس شد و در همانجا او را مسموم کردند. نام کتابش را "تذکرةالغافلين" گذشته بود. فقط اسمش عبرةً للنّاظرين باقی ماند. صدق،الله البهیّ الأبهی سوف يمحوالله آثار من استکبر علی الله.

اين همان است که در الواح الهيّه از او به "اعرج" تعبير شده, زيرا در هنگام راه رفتن سخت می،لنگيد و جلب توجّه می،کرد. در بعضی از الواح مبارکه به اين معنی اشاره شده است. از جمله در لوحی می،فرمايند, قوله تعالی:

"و اذکر الأعرج إذ کان فی العراق أرسلنا إليه الألواح و دعوناه إلی الله العزيز المختار. إنّه أعرض عن الرّحمن بعد الّذی أنزلنا عليه الآيات و أظهرنا له البيّنات علی شأنٍ أشرقت مِن أفقها شمس الحجّة و البرهان. فلمّا تمّت حجّة ربّه عليه وعدناه بالعذاب و أخذناه بسلطانٍ مِن لدنّا ثمّ ترکناه آيةً لأولی الألباب. إنّه ادّعی فی نفسه أعظم عمّا ادّعی أوّل من کفر بالله (يحيی ازل) و وعد النّاس بظهوره فی هذه السّنة غافلاً عمّا قدّر له مِن لدی الله المقتدر القهّار."

و در لوح حاجی محمّد اسمعيل ذبيح کاشانی فرموده،اند, قوله تعالی: "أن يا ذبيح تفکّر فی الّذی جعلنا ظاهره عبرةً لعبادنا المتبصّرين بحيث لو يشهد أحدٌ مشيّته ليوقن بأنّه لم،يزل کان کافراً بالله ثمّ مُشرکاً بنفسه و مُعرضاً عن لقائه و متوهّماً فی أمره و متمسّکاً بدونه و متشبّثاً بذيل کلّ مُشرکٍ عنيد..." الخ

اين دو لوح در کتاب اسرارالآثار مرحوم فاضل مازندرانی نقل شده است.■

نگاه کنيد به اسرارالآثار (ج3, ص16-17). شرح مطالب درباره| "اعرج" در ذيل هفته| پنجم, فقره| هفتم نيز آمده است.

تمام لوح مبارک حاوی عبارت "اذکر الأعرج إذ کان..." به شرح ذيل است:

الأبدع الأعظم

هذا کتابٌ مِن لدنّا إلی مَن فاز بأنوارِ الوجه فی هذَا الفجرِ الّذی کان مِن أفق الأمر مشهوداً لتأخذه نفحات البيان الّتی تمُرُّ مِن شطر الرّحمن و يدع الأمم باسمی الأعظم الّذی به أخذتِ الزّلازل کلّ القبائل کذلک قضی الحکم فی لوحٍ کان بإصبع الأمر مرقوما. أنت مِمَّن وفيت ميثاق،الله و عهده و کنت لدی العرش مذکوراً. قد زيّنّاک بطراز ذکری بين عبادی و ألبسناک قميص اسمی فضلاً مِن عندی إنّ ربّک لَهُوَ المقتدر علی ما يشآء إنّه کان علی کلّ شیءٍ قديراً. قل اتّقوا الرّحمن يا ملأ البيان إنّه لَمطلعُ الوحی و مبدء الإلهام و إليه تُرجعُ أسمآءالله الحُسنی کلّها إيّاکم أن تحرّفوها عن موضعها خافوا الله و لاتتّبعوا الّذين کانوا عن الحقّ محروماً. قل الموحّد مَن تمسّک بهذا الإسم الّذی جعله الله سلطانَ الأسمآء و الّذی غفل عنه إنّه کان فی الحجابِ مستوراً. مِن النّاسِ مَن اتّخذ لله شريکاً و مِنهم مَن أنکره إولئک لايجدون لأنفسهم نصيراً و مِن المشرکين مَن قال الآيات متشابهات کما قيل مِن قبل أنّها مفتريات قل ما خرج مِن فمک أکبرٌ أو مِن أفواه آبائک کذلک سوّلت له نفسه الخبيثة و کان مِن أفق القرب بعيداً. و اذکُر الأعرج إذ کان فی العراق أرسلنا إليه الألواح و دعوناه إلی الله العزيز المختار إنّه أعرض عن الرّحمن بعد الّذی أنزلنا عليه الآيات و أظهرنا له البيّنات علی شأنٍ أشرقت مِن أفقها شمس الحجّة و البرهان فلمّا تمّت حجّة ربّ عليه وعدناه بالعذاب و أخذناه بسلطانٍ مِن لدنّا ثمّ ترکناه آيةً لأولی الألباب. إنّه ادّعی فی نفسه أعظم عمّا ادّعی أوّل مَن کفر بالله و وعد النّاس بظهوره فی هذه السّنة غافلاً عمّا قُدّر له مِن لدی الله المقتدر القهّار. إن رأيتَ الهآء قل له يا هآء الهاويّة أنت تفرح و ينوح نقطة الأولی مِن فعلک يا أيّها المُشرک المرتاب إنّا أمهلناک لحکمةٍ مِن لدنّا إنّ ربَّک لهو العزيز العلاّم إتّق الله و لاتقل ما يلعنک به الذّرّات و عن ورائها الرّکن و المقام أينبغی الإرتياب بعد الّذی تری شمس اسمی الوهّاب مُشرقة مِن أفق الإيقان دع الهوی و تمسّک بالهدی إنّه مِن أفق البلآء يدع النّاس إلی العزيز المنّان کذلک ألقيناک و نزّلنا لک ما تفرح به القلوب و تقرّ به الأبصار."

تمام لوح مبارک حاوی عبارت "أن يا ذبيح تفکّر..." در مجموعه| آثار قلم اعلی (شماره| 51, ص224-235) به طبع رسيده است.

برای ملاحظه| شرحی درباره| "سراج و سرّاج" به سفينه| عرفان (ج4, ص210) مراجعه فرماييد.

17-3: ابن نبيل

سائل فرمود در همين لوح علی،محمّد سراج که فرموديد ذکر ابن نبيل شده می،فرمايند, "قوله تعالی: "ابن نبيل مرفوع در اثبات امرالله بما ألقی الله علی فؤاده الواحی نوشته و در ابتدا به اين آيه که از سماء مشيّت ظهور قبلم نازل شده استدلال نموده, قوله عزّ ذکره: »قل اللّهمّ إنّک أنت الهان الإلهين...« مقصود از اين ابن نبيل کيست؟

ناطق محفل فرمود: مقصود از ابن نبيل در اين مقام جناب شيخ کاظم سمندر قزوينی است. در ايّامی که جمال اقدس ابهی در ادرنه تشريف داشتند, مشارٌ اليه عريضه،ای حاوی خضوع و خشوع و اظهار عبوديت به ساحت اقدس تقديم داشت و در صدر عريضه| خود آيه| نازله از کلک اطهر حضرت ربّ اعلی را نگاشت و اقرار به ظهور مبارک مَن يُظهره،الله نمود و از سماء فضل حضرت موعود جلّ ذکره لوحی به افتخارش نازل و او را به لقب سمندر مفتخر فرمودند. در آن ايّام دوره| هبوب ارياح شديده| افتتان بود و يحيی ازل و سيّد محمّد و همدستانش در نهايت عناد ظاهر و به دسيسه و فتنه،انگيزی مشغول بودند و اوراق شبهات به هر طرف ارسال می،داشتند. باری جناب شيخ کاظم, ابن نبيل, فرزند جناب حاجی شيخ محمّد قزوينی است که از تجّار معروف قزوين بود و به امر مبارک حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره مؤمن بود و صدمات بسيار ديد و معاندين او را ضرب شديد وارد ساخته و هيکل اطهر مظهر امرالله او را به لقب نبيل, که مطابق عدد اسمش محمّد بود, مفتخر ساختند و او ملقّب به اين اسم شد.

پسرش شيخ کاظم معروف به ابن نبيل و پسر ديگرش جناب شيخ محمّد،علی, که خود را در اسلامبول از جور اعداء فدا کرد, معروف به نبيل بن نبيل بود. شرح فداکاری جناب شيخ محمّدعلی نبيل بن نبيل را در محاضرات و در قاموس لوح شيخ نجفی نوشته،ام؛ مراجعه شود. جناب شيخ مزبور در سال 1307ه‍ ق خود را مسموم کرد و عندليب در قصيده،ای که در محاضرات منقول است, تاريخ صعود او را ذکر کرده است. باری, جناب شيخ محمّد نبيل, پدرش معروف و مسمّی به حاجی رسول بود و پدر او هم حاجی رضا نام داشته که البتّه دوره| ظهور را درک نکردند و جناب شيخ محمّد نبيل درک دوره| ظهور را نموده بود. نامه،نگار در محاضرات راجع به خانواده| سمندر و نبيل شرح مبسوطی نوشته،ام؛ مراجعه شود.■

نگاه کنيد به محاضرات (ص209-213). نشريه| خوشه،ها (ج9) اختصاص به "دوره| سمندر" پيدا نمود و حاوی مطالعات مربوط به اين عائله است. الواح و آثار مبارکه مربوط به سمندر و نبيل ابن نبيل قزوينی در کتاب آيات بيّنات نيز به طبع رسيده است.

17-4: لغات مشکله در لوح جناب طبيب

سائلی گفت لوحی را مطالعه می،کردم که چند لغت مشکل عربی در آن بود. خواهشمندم معانی آن لغات را به فارسی بفرماييد و آن لغات اين است: ادنف ـ متعب ـ شاصب ـ ماء واصب ـ مرح الغلواء ـ ترح العروا ـ ادق من خيط الإبره ـ حمی الرّعد ـ لازب ـ استبرق عبقريه.

ناطق محفل فرمود در لوح مبارکی که در کتاب مبين (خطّ زين, طبع طهران, ص208-210) مسطور است, چند لغت مشکل عربی موجود است که معنای آن به فارسی چنين است:

ادنف = مريض شده،اند

مُتعب = رنج،آور

شاصب (عيش شاصب) = زندگانی سخت و پرمشقّت

ماء واصب = آب ناگوار که باعث مرض و بيماری می،شود

مرح الغلواء = سرور و نشاط بسيار و منتهی درجه| نشاط جوانی

ترح العرواء = زحمت و مشقّت تب (عرواء = تب)

ادقّ من خيط الإبره = از رشته سوزن باريک،تر شده،اند از مرض

حمی الرّعد = تب و لرزه

لازب = لازم, پابرجا, چسبنده

استبرق عبقريه = پارچه لطيف حرير و ابريشمی که در نهايت نرمی است.■

لوح مورد مطالعه با مطلع "هذا الکتاب مِن لدنّا إلی الّذی استقام علی أمر ربّه و به زيّن ثوب الإيقان..." در آثار قلم اعلی (ج1, ص202-203) تجديد طبع شده است.

17-5: سوره| ملوک و الواح ملوک

يکی از ياران رحمان فرمود اگر ممکن است و وقت اقتضاء دارد, شرحی درباره| سوره| مبارکه| ملوک و الواح ملوک به اختصار بيان فرماييد تا اطّلاع از هر جهت برای ما حاصل شود. ساير حاضرين هم توافق نمودند و ناطق محفل چنين فرمود:

احبّای عزيز يک قرن قبل سورةالملوک و قسمتی از الواح سلاطين در ادرنه از قلم مبارک جمال قدم جلّ جلاله نازل شد. برای تشريح موجبات نزول اين آثار مبارکه محتاج به مقدّمه| مختصری هستيم که شامل جريان وقايع از آغاز سفر هيکل مبارک از بغداد به اسلامبول و ورود هيکل اقدس به ادرنه است. در اين مقدّمه نهايت اختصار مراعات خواهد شد. جمال مبارک روز يکشنبه سوم می 1863م مطابق 14 ذی،القعده 1279ه‍ ق که روز آخر عيد رضوان بود, از باغ نجيبيه خارج شدند و به طرف اسلامبول عزيمت فرمودند. اين سفر از راه خشکی بود و تا ورود به سامسون يکصد و ده روز طول کشيد و از سامسون تا اسلامبول از راه دريا سه روز بود و ظهر روز يکشنبه شانزدهم آگست 1863م مطابق اوّل ماه ربيع،الأوّل 1280ه‍ ق وارد اسلامبول شدند. در آغاز ورود مورد احترام و محبّت و پذيرايی دولت عثمانی قرار گرفتند. در لوح ابن ذئب فرموده،اند, "يوم ورود ميهماندار دولت حاضر و ما را به محلّی که مأمور بود برده, فی،الحقيقه کمال محبّت و عنايت از جانب دولت نسبت به اين مظلومان ظاهر و مشهود." [لوح شيخ, ص50]

سفير ايران در آن ايّام در اسلامبول ميرزا حسين،خان مشيرالدّوله بود که نسبت به امر الهی در آغاز عداوتی شديد داشت ولی بعدها به خطای خود پی برد و به اصل مقصود جمال قدم جلّ کبريائه که اصلاح عالم و تهذيب امم است پی برد و بعضی اوقات لسان به مدح و ثنا گشود. در لوح ابن ذئب فرموده،اند, "اين مظلوم را مرحوم مغفور حضرت مشيرالدّوله ميرزا حسين،خان غفرالله له شناخته بود و البتّه نزد اوليای دولت تفصيل ورود اين مظلوم را در آستانه و اقوال و اعمالش را ذکر فرموده..." [لوح شيخ, ص50]

مقصود اين است که مشيرالدوّله پس از مراجعت به طهران صريحاً گفته بود که جمال قدم پس از ورود به آستانه, يعنی اسلامبول, با کمال غنا و بلندنظری و همّتی والا و عجيب رفتار فرمودند و به ديدن کسی نرفتند و از کسی چيزی نخواستند و در جميع اعمال و اقوال حضرتشان آثار استغنای طبع و علوّ مقام و عظمت و صدق کامل آشکار بود.

باری, مشيرالدّوله در آغاز ورود هيکل مبارک به اسلامبول, دو نفر را از طرف خود به حضور مبارک فرستاد که ورود حضرتش را تبريک گويند و نام آن دو نفر را در لوح ابن ذئب ذکر فرموده،اند که يکی شجاع،الدّوله, پسر علی،شاه, معروف به ظلّ،السّلطان بود و ديگری رضاقلی،خان معروف به حاجی ميرزا صفا از دوستان مشيرالدّوله بود. ولی جمال قدم به هيچ وجه اعتنايی به سفيرکبير و وزرای عثمانی و خليفه| عثمانی نفرمودند و از کسی مساعدتی نخواستند. مشيرالدّوله که در آن وقت هنوز جمال قدم را نشناخته بود و از حقيقت مقصود خبر نداشت, از عدم توجّه جمال قدم به خشم اندر شد و در نزد وزرای عثمانی و شخص خليفه به تفتين و فتنه،انگيزی پرداخت و سبب شد که خليفه| عثمانی فرمان نفی جمال قدم به ادرنه را صادر کرد.

از جمله نفوسی که از طرف دربار عثمانی به حضور مبارک مشرّف شدند, کمال پاشا بود که در دربار خليفه مقام عظيمی داشت و بعد از استعفای فؤاد پاشا از مقام صدارت عظمی به مقام صدارت رسيد و در لوح ابن ذئب نام او بياناتی را که به او فرموده،اند, از قلم مبارک نازل شده است.

بالجمله, پس از صدور حکم نفی به ادرنه, جمال قدم بی،اندازه مهموم و متأثّر شدند و لوحی به عنوان عبدالعزيز و وکلاء او نازل شد و توسّط شمسی،بيک که, مهماندار هيکل مبارک بود, ارسال فرمودند. اصل اين لوح در دست نيست, ولی مضمون برخی از فقرات آن در سورةالملوک مجدّداً نازل شده است. از جمله می،فرمايند, "فَاعلَم بأنّا أجبناک بأمرک و دخلنا مدينتک (اسلامبول) بعزٍّ مبين و أخرجونا عنا بذلّة الّتی لن،تقاس به ذلّة فی الأرض إن أنت مِن المطّلعين و أذهبونا إلی أن أدخلونا فی مدينة الّتی لن،يدخل فيها أحد إلاّ الّذين هم عصوا أمرک..."

چون حرکت و نفی هيکل قدم به ادرنه قطعی شد, جمعی از اصحاب و همراهان به مصر و جمعی را به شام فرستادند و خود هيکل مبارک با افراد عائله و دوازده نفر از همراهان عازم ادرنه شدند. فصل زمستان بود و برف و يخ همه جا را گرفته بود, حتّی در بين راه برای آب آشاميدنی در مضيقه بودند, زيرا همه آبها يخ بسته بود و بالاخره روز شنبه 12 دسامبر 1863 مطابق اوّل رجب 1280ه‍ ق به ادرنه رسيدند. ادرنه محلّ تبعيد و منفای محبوسين سياسی و مهمّ بود, چنانچه فرموده،اند: "إلی أن أذخلونا فی مدينة الّتی لن،يدخل فيها أحد إلاّ الّذين هم عصوا أمرک."

مخاطب لوح عبدالعزيز و وکلاء صدراعظم وقت عالی پاشا بود که با مشيرالدّوله در نفی جمال قدم به ادرنه هم،داستان شده بود. در ادرنه از هر جهت به جمال قدم و همراهان سخت می،گذشت و اين مصائب و سختی،ها در الواح مختلفه مذکور است.

در آن ايّام جمال قدم جلّ کبريائه مورد هجوم و اذيت و آزار سه مرکز با،قدرت و مهمّ قرار گفته بودند. از طرفی عبدالعزيز, خليفه| عثمانی, و فؤاد پاشا و عالی، پاشا, از طرف ديگر ناصرالدّين،شاه و ميرزا سعيدخان گرمرودی, وزير خارجه ايران, و دستيارانش و از جهت ديگر يحيی ازل و همدستان او مانند سيّد محمّد و غيره. اين سه مرکز مهمّ فساد و عناد آنی از فعاليت و کوشش عليه امرالله خودداری نداشتند. می،توان گفت که هجوم و حمله عنيفه| اين سه مرکز مهمّ فساد و عناد بود که سبب نزول آثار مهمّه| ابديه| الهيه در ادرنه از قلم اعلی گرديد. اوّل از همه سورةالملوک نازل شد. مخاطب اين لوح گرچه جميع ملوک ارض است, ولکن اغلب خطابات الهيّه در سورةالملوک متوجّه خليفه| عثمانی و وزرای او و سفير عجم و غيرهم هستند و گاهی هم همه ملوک را مخاطب قرار داده،اند. در سورةالملوک وقايع مهمّه| جاريه را ذکر فرموده،اند و اشاره به ظهور حضرت اعلی و جانفشانی آن هيکل مبارک فرموده،اند و نصايح لازمه و مواعظ مهمّه را مکرّر خاطرنشان ملوک و سلاطين و بالاخصّ خليفه| عثمانی فرموده،اند و حجّت را بر همه طبقات اکمال نموده،اند. اسلامبول در آن ايّام از عواصم مهمّه| دنيا بود و از هر فرقه و طبقه در آنجا بودند فقها و پيشوايان دين, حکما و دانشمندان, مشايخ و پيشوايان صوفيه, طرق مختلفه| تصوّف از قبيل نقشبندی و قادری و بکتاشی و مولوی ... وزراء و وکلاء و بزرگان, امراء, سفرای دول خارجه و امثالهم و در سورةالملوک قلم الهی همه اين طبقات را مورد خطاب قرار داده و حجّت الهيّه را از جميع جهات بر همه آنها اتمام و اکمال فرموده است.

دومين مرکز فساد که به امرالله هجوم کرده و از هر جهت سبب زحمت و تأثّرات قلبيّه جمال شدند, پيروان يحيی بودند و اثر مهمّی که در ادرنه در رفع شبهات اين فرقه| عجيبه از قلم اعلی در سال سوم ورود هيکل اطهر به ادرنه صادر شد, کتاب بديع است که از آثار مهمّه| امريه محسسوب است.

سومين مرکز فساد و فتنه که سردفتر وظائفش را حمله و هجوم و معاندت با امرالله قرار داده بود, ناصرالدّين،شاه و ميرزا سعيدخان وزير خارجه و دستيار مهمّ آنان مشيرالدّوله قزوينی بود که در دربار عثمانی به اشاره| شاه و وزير خارجه ايران وزرای عثمانی و خليفه را وادار می،کرد که موجبات اذيّت و آزار جمال قدم را فراهم کنند و حتّی نقشه| نفی به عکّا را هم او طرح و همين فتنه و فساد و اقدامات عجيبه سبب شد که در ادرنه برای تشريح مبانی امرالله و اتمام حجّت به زمامداران حکومت ايران در آن اوقات لوح مبارک سلطان از قلم حضرت يزدان صادر و نازل شد. در اين لوح منيع از جميع جهات حجّت الهيّه بر اهل ايران و جميع پيروان اديان و خلق جهان بالغ گرديد و تعاليم الهيّه را بيان فرمودند و اساس شريعت،الله را تشريح کردند و شاه ايران را به عدل و انصاف دعوت فرمودند و مطلبی را ناگفته نگذاشتند و فنای دنيا را در نظر شاه و سايرين مجسّم ساختند و در ضمن همين لوح خبر دادند که معارضين و مخالفين امرالله عنقريب مظهر امر الهی را از ادرنه به عکّای بد آب و هوا خواهند فرستاد و برای آن که حجّت الهيّه بر کلّ بالغ گردد, لوحی هم به ناپلئون سوم از ادرنه ارسال فرمودند و اين اوّلين لوح خطاب به ناپلئون سوم بود که از قلم اعلی نازل شده بود. اصل اين لوح منتشر نشده, ولکن قسمتی از مندرجات آن لوح را در الواح ديگر ذکر فرموده،اند. در سالی که بين عثمانی و روس جنگ پديد آمد, ناپلئون سوم با انگليسی،ها همدست شد و به حمايت دولت عثمانی برخاست و در جنگ کريمه بر روسها غلبه کرد و علّت دخالت خود در جنگ را چنين گفته بود که من حامی مظلومان هستم و چون عثمانی را مظلوم يافتم لهذا به مساعدت مظلومان شتافتم و ناله،های غرق،شدگان در دريای سياه مرا به حمايت مظلومان وادار کرد. اين سخن او منتشر شد و همه جا مشهور بود. در اوقات توقّف هيکل مبارک در ادرنه اين بيان او به سمع مبارک رسيد, لهذا به آزمايش او برخاستند و لوحی به نام او ارسال شد. در لوح ابن ذئب فرموده،اند, "... دو کلمه از ناپلئون ثالث اصغاء شد و آن سبب شد که در ادرنه لوحی به ارسال نموديم..." [لوح شيخ, ص34]

و درباره| مقصود از دو کلمه،ای که در لوح مبارک فرموده،اند, در لوح ثانی ناپلئون سوم که در عکّا به سال 1869م نازل شده اشاره فرموده،اند و مضمون بيان مبارک اين است که می،فرمايند, "ما از تو ای سلطان دو کلمه شنيديم و خواستيم تو را بيازماييم؛ يکی آن که در جواب دولت روس که از تو سؤال کرده بود چرا در جنگ کريمه به کمک عثمانی،ها برخاستی, گفتی بودی ناله| مظلومان که بدون گناه در بحر اسود غرق می،شدند مرا وادار به اين کار کرد." جمال قدم می،فرمايند که مظلوميت ما از هر جهت بيشتر است و سالها است که گرفتار ظلم ستمکاران هستيم؛ بهتر آن که درباره| ما تحقيق کنی و رفع ظلم نمايي؛ و کلمه| دوم آن بود که گفته بود بر عهده| من است که داد مظلومان را از ظالمان بگيرم و بی،پناهان را پناه باشم. به او فرمودند شايسته است که از حال ما مظلومان هم استفسار کنی و به احقاق حقّ ما بپردازی؛ ولی او اعتنايی نکرد. لهذا لوح دوم از عکّا به او ارسال شد و خبر ذلّت و بيچارگی او را در آن لوح به او داده،اند که "بما فعلتَ تختلف الأمور فی مملکتک و يخرج الملک من کفّک جزاء عملک إذاً تجد نفسک فی خسرانٍ مبين."

لوح سلطان هم که در ادرنه نازل شده بود, بعداً از عکّا توسّط بديع خراسانی, جوان هفده،ساله برای سلطان ارسال شد و او لوح را به شاه شخصاً تسليم کرد و شاه فرمان به قتل او داد و لوح را توسّط سفير کبير خود در اسلامبول برای وزرای عثمانی فرستاد تا اقدام نمايند و بر مشکلات و مضيقه نسبت به جمال مبارک بيش از پيش اقدام کنند. الواح ساير ملوک عموماً در عکّا نازل شده است.■

سوره| ملوک و الواح سلاطين در کتاب الواح نازله خطاب به ملوک و رؤسای ارض (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 124 بديع) به طبع رسيده است. برای مطالعه| "مضامين عمده در الواح مبارکه| جمال ابهی خطاب به ملوک و رؤسا و زعمای دنيا" به سفينه| عرفان (ج4, ص33-49) مراجعه فرماييد.

17-6: لوح نبيل قبل علی

در لوح نبيل قبل علی از قلم اعلی نازل قوله تعالی:

"بگو ای قوم اگر هوی شما را از مشرق هُدی منع نمود, اقلاّ ً از انصاف تجاوز ننماييد. اگر نفسی فی،الجمله منصف باشد, هرگز به کلمه،ای که سبب تفريق ناس و اختلاف احباب شود, تکلّم نمی،نمايد, بلکه به تمام همّت و قدرت در ارتفاع اسم اعظم سعی بليغ و جهد منيع مبذول می،دارد. لعمری هُم راقدون لو تراهم بعينی لتجدهم من الميّتين..."■

تمام اين لوح منيع در کتاب اقتدارات (ص129-143) به طبع رسيده است.

هفته| هجدهم

18-1: لوحی از جمال قدم

ياران الهی پس از اجتماع در محفل معهود, غرق در روحانيت و صفا بودند. در آغاز محفل يکی از احبّای خوشنوا اين لوح مبارک جمال قدم جلّ جلاله را تلاوت فرمود, قوله تعالی:

"... آنچه از اعمال خواسته بوديد در مثل اين الواح ذکر آن جائز نه لأجل ضعف عباد؛ ولکن اعمال و افعال حقّ مشهود و ظاهر, چنانچه در جميع کتب سماويّه نازل و مسطور است, مثل امانت و راستی و پاکی قلب در ذکر حق و بردباری و رضای بما قضی الله له و القناعة بما قُدّر له و الصّبر فی البلايا بل الشّکر فيها والتّوکّل عليه فی کلّ الأحوال. اين امور از اعظم اعمال و اسبق آن عند حق مذکور و ديگر مابقی احکام فروعيّه در ظلّ آنچه مذکور شد, بوده و خواهد بود... روح قلب معرفةالله است و زينت او اقرار بأنّه يفعل ما يشاء و يحکم ما يريد و ثوب آن تقوی،الله و کمال آن استقامت. کذلک يبيّن،الله لمن أراده إنّه يحبّ مَن توجّه إليه لا إله إلاّ هو الغفور الکريم الحمد لله ربّ العالمين..."

اين بيان مبارک در لوحی است که آغازش جمله| "يوم يوم،الله است" می،باشد و دستور واقعی اعمال و افعال احبّای الهی است.■

تمام اين لوح در کتاب اقتدارات (ص155-164) به طبع رسيده است.

18-2: رئيس،الحکما ـ زعيم،الدّوله

يکی از حاضرين فرمود, لوحی می،خواندم به عنوان رئيس،الحکماء. خواستم بدانم اين رئيس،الحکماء کی بوده است. ناطق محفل فرمود درباره| اين شخص شرحی در جلد اوّل محاضرات مسطور و معرفی شده است. اينک هم شرحی را که ديگران درباره| او نوشته،اند, از دفتر يادداشت خود برای شما می،خوانم. آنچه می،شنويد معرفی او از ناحيه| ارباب قلم است؛ حقيقت احوالش و کتابی که بر ردّ امرالله نوشته در محاضرات مسطور است. اينک بشنويد:

علاّمه قزوينی ميرزا محمّدخان (1294-1368ه‍ ق)در سال پنجم مجلّه| وزين يادگار (ص89-91) تحت عنوان "وفيات معاصرين" می،نويسد:

زعيم،الدّوله (وفاتش در 1333 قمری) ـ دکتر ميرزا محمّد،مهدی،خان بن محمّدجعفر تبريزی مقيم قاهره صاحب مجلّه| فارسی "حکمت" منطبعه در همان شهر و مؤلّف تاريخ نفيس "مفتاح باب،الأبواب" در تاريخ باب و بابيه و بهائيه و ازليه به عربی که يکی از بهترين و نسبةً بی،طرف،ترين کتب مؤلّفه در اين موضوع است و اين کتاب در سنه| 1321 قمری در 440 صفحه در مصر به طبع رسيده است.

جدّ و پدر مؤلّف از جمله علمايی بوده،اند که در محضر مشهور استنطاق باب در تبريز در سنه| 1263 قمری در حضور ناصرالدّين،ميرزا (که در آن وقت وليعهد محمّدشاه بوده) از قبيل ملاّ محمود نظام،العلماء و ملاّ محمّد ممقانی و ميرزا علی،اصغر شيخ،الإسلام و غيرهم حضور داشته،اند, ولی پدر و جدّ او به واسطه| سيادت باب نسبت به او با کمال احترام رفتار می،نمودند و مثل سايرين او را با استهزاء و سخريه تلقّی نمی،کردند و پدر مؤلّف در مجلسی ديگر محرمانه به اسکندرميرزا از شاهزادگان قاجاريه از اين استنطاق انتقاد متينی کرده و به اوگفته بوده است که اين مرد ادّعای نبوّت و رسالت و اتيان به شرع جديدی می،نمايد و آنها از او از مسائل صرف و نحو و معانی و بيان و بديع سؤالات می،کردند!

و مؤلّف گويد پدر او در واقعه| تيرباران باب حاضر و ناظر بوده است و می،گويد در مرتبه| اخير که به تبريز رفته بوده, پدرم مرا به آنجايی که بدن باب پس از تيرباران آنجا افتاده بود, در ميدان تبريز, برده درست آن نقطه را و ايوانی را که باب را به همراهش به آنجا آويخته بوده،اند همه را به من نشان داد و نيز پدرش روز بعد از قتل جسد او را که به پهلوی چپ افتاده بوده و پهلوی راست او اندکی دريده شده بوده و شلوار و پيراهنش هنوز بر تنش بوده و در اطراف جسد او جمعی از تماشاچيان به تماشای آن اوضاع مشغول بوده،اند, ديده بوده است.

باری, اين کتاب چنان که گفتيم نسبةً بی،طرف،ترينِ کتبی است که در تاريخ باب و بابيه تأليف شده و آثار صدق و صحّت بر غالب مندرجات آن واضح و لائح است و از تعصّبات بارده| طرفين بابيه ومسلمان مانند اباطيل و هواجس کتب مرحوم ميرزا ابوالفضل گلپايگانی و تأويلات غريب و عجيبی که او از بسياری از آيات تورات و انجيل کرده و آنها را به زعم خود اشارات کتب سماوی به ظهور بهاءالله از سه چهار هزار سال قبل دانسته و نيز از تهمت،ها و دشنام،های رکيک و نسبت،های قبيح بعضی کتب ردّيّه بر ضدّ بابيه از قبيل »الحراب فی صدر البهاء و الباب» نسبةً خالی است...

و امّا جريده| "حکمت" صاحب ترجمه به فارسی که در مصر ماهی دو مرتبه طبع می،شد, در سنه| 1310 قمری تأسيس شده بود..."

دوست دانشمند و متتبّع ارجمند آقای سيّد محمّد صدر هاشمی در کتاب نفيس تاريخ جرايد و مجلاّت ايران (ص228-230, ج2, طبع اصفهان) چنين می،نگارد:

"روزنامه| حکمت در شهر قاهره| مصر به زبان فارسی به مديری (ميرزا مهدی،خان زعيم،الدّوله) تأسيس و با چاپ سربی در سال 1310 قمری منتشر شده است. حکمت يکی از روزنامه،های بسيار مفيد و خوب زبان فارسی است که تقريباً در حدود بيست سال در خارج ايران هر ده روز يک مرتبه در 8 صفحه به قطع خشتی 9*14 سانتيمتر انتشار يافته...

مجموعه،ای از چند سال روزنامه| حکمت در کتابخانه| شهرداری اصفهان موجود است و من،جمله در اين مجموعه در شماره| آخر سال هيجدهم مورّخ رجب 1328 قمری درباره| پايان سال هيجدهم اينطور می،نويسد: «امروز فيروز فرجامين روز از چهل و دومين سال است که به ياری خدا خدمت به دين و ملّت نموده, به ويژه تأسيس و نشر جريده| حکمت که اين فرخنده،روز پايان سال هيجدهم و شماره| آينده آغاز سال نوزدهم آن بوده است.»...

در روزنامه| ايران نمره| 1004 مورّخ 23 رجب 1319 قمری نيز خبر آن را بدين قسم درج کرده است: «حاجی ميرزا مهدی،خان دکتر تبريزی دبير و مدير روزنامه| گرامی حکمت که از چهل سال قبل تا کنون در کسب علوم و نشر فضايل از افق مصر لامع و با سرمايه| دانش همواره مشغول خدمت دين و دولت است, تقريباً از يک سال قبل تا کنون که به دربار همايون آمده, کراراً مورد مراحم شهرياری گرديده و در اين ايّام محض مزيد افتخار او به تصويب جناب اتابک اعظم, او را به لقب زعيم،الدّوله ملقّب و سرافراز فرمودند.»

مرحوم زعيم،الدّوله بالغ بر هشتاد سال عمر نمود و از اين هشتاد سال قريب شصت سال آن را در مصر توقّف داشت و اوّل کسی بود که در مصر روزنامه به زبان فارسی منتشر کرد. عاقبت پس از سه سال که در بستر بيماری جايگير شده بود, در روز دوشنبه 4 محرّم سال 1333 قمری در مصر رخت از جهان فانی بربست و به سرای جاودان شتافت. مدير چهره،نما در شماره 20 سال 11 روزنامه| خود تحت عنوان "فقدان يکی از ارکان معارف يا وفات زعيم،الدّوله" می،نويسد: «باز افق معارف و مطبوعات ايران از فقدان درخشان آفتابی عوارف،افروز تيره و تاريک و بدر آسمان ادبيات ايران،زمين نزار و باريک گرديد و در روز دوشنبه چهارم محرّم يگانه زميل مکرّم و هم،عصر مفخّم ما (دکتر ميرزا مهدی،خان زعيم،الدّوله و رئيس،الحکماء حکيم تبريزی مدير روزنامه| نامی حکمت فارسی منطبعه| مصر) پس از سه سال کشيدن امراض گوناگون ندای يا أيّتها النّفس الطمئنّة ارجعی إلی ربّک را لبيّک اجابت گفت و از اين دار فانی به سرای جاودانی شتافت.» مدير چهره،نما در پايان اين شرح راجع به تأليفات مدير حکمت می،نويسد, زعيم،الدّوله قولاً و قلماً مدّعی بسا تأليفات و تصنيفات بود که مع،الأصف سطری از آنها در اوراق باقيمانده،اش ديده نشد و معلوم شد از کتم عدم پا به عرصه| شهود بالمرّه نگذاشته بوده.»

نگارنده تا کنون از تأليفات زعيم،الدّوله کتابی نديده،ام و بنابراين نمی،دانم تا چه اندازه اتّهام مدير چهره،نما وارد است. ولی آنچه اطّلاع دارم اعلانی است که مدير روزنامه| حکمت در شماره| 23 سال دوم روزنامه| ثريّا مطبعه مصر درباره| دو کتاب تأليفی خود نموده. طبق اين اعلان دو کتاب مذکور يکی "فرهنگ مهدی" است که به زبان فارسی و عربی نوشته شده و دارای چهل هزار کلمه فارسی و چهل هزار کلمه| عربی با شواهد و امثله| بی،شمار است. اين کتاب به طرز قاموس،های رنگی و در سه مجلّد که حجم هر جلد به اندازه| شاهنامه| فردوسی و قيمت سه مجلّد 180 قران است. دوم جهان،نمای مهدی يا تقويم پنج،هزار ساله. طبق اعلان مؤلّف برای اين کتاب 12 سال زحمت کشيده و هر دوی اين کتاب تحت طبع و اوّلی پس از 18 ماه و دومی پس از 30 ماه از طبع خارج می،گردد. اين بود خلاصه،ای از اعلان مدير حکمت ولی همان قسم که يادآور شديم, نگارنده هيچيک از دو کتاب را تاکنون نديده،ام."

مورّخ محقّق جرجی زيدان در سال نهم مجلّه| شهيره (الهلال ص9493 ج3 به تاريخ 8 رجب 318ه‍( تحت عنوان تاريخ الهشر ضمن بيان مسافرت مرحوم مظفّرين،الدين،شاه قاجار به اروپا و شرح بذل و بخشش شاهانه در همان سفر چيزی می،نگارد که حاصل ترجمهَ| آن به فارسی چنين است:

هنگام عودت مظفّرالدّين،شاه از مسافرت اروپا و ورود موکب شاهانه بر آستانه| عليّه دکتر ميرزا مهدی،خان همکار دانشمند و فاضل و نويسنده| جريده| فريده| حکمت به حضور انور شاهانه مشرّف و پس از تشرّف مقدار شش جلد از تأليفات فارسی خود را که با قلم، قوی وی انجام يافته بود به پيشگاه بلند ملوکانه به رسم هديه تقديم نمود که از جمله| آنها بود فرهنگ فارسی و عربی مبسوطی در سه جلد, دائرةالمعارف فارسی در چهار جلد که حرف الف را در آنها پايان داده بود و کتب طبّی ديگر و تقويمی که گاه،شماری پنج،هزار سال آينده را در بر داشت و در نتيجه مورد الطاف عليّه و مراحم سنيّه| ملوکانه واقع شد. شاه ايران با اعتراف به فضل و اجتهاد وی با اعطای نشان شير و خورشيد درجه يک توأم با القاب (خان) و رئيس،الحکماء مفتخرش فرمودند انگشتری مرصّع به الماس هم به وی اهداء و مستمرّی نيز برای خود و اعقابش معيّن نمودند.

قارئين گرامی از اين بيانات مورّخ شهير مصر می،توانند به ارزش تاريخی اظهارات مدير چهره،نما نسبت به تأليفات مرحوم حکمت به سهولت پی ببرند.

جرجی زيدان در مجلّه| "الهلال" (ص190 ج3 ـ به تاريخ 24 رمضان 1322 ه‍( تحت عنوان مطبوعات جديده چيزی می،نويسد که ترجمه| فارسی آن چنين است:

تاريخ بابيان و مفتاح، باب،الأبواب ... غير واحدی از نويسندگان ايران و فرنگ در تاريخ اين حزب کتاب نوشته،اند؛ ولی به زبان تازی جز قطعات متناقضی که بيماری شفا نخواهد داد, نگاشته نشده است و مردم علاقه داشتند که از حقيقت امر آنان اطّلاع حاصل کنند. بدين جهت روح حقيقت،جويی حضرت دانشمند ايرانی, زعيم،الدّوله دکتر ميرزا محمّدمهدی،خان رئيس،الحکماء ايرانی, مقيم قاهره صاحب جريده| فارسی حکمت را واداشت که تاريخ اين فرقه را به زبان تازی بنويسد.

سخنان زعيم،الدّوله حق را از باطل جدا می،سازد؛ زيرا وی دارای علوم دامنه،دار و صاحب نظر دقيق و مرد پاک و راستگويی بود. علاوه, وی از مرحوم پدرش که باب را ديده بود و با او در حضور ناصرالدّين،شاه, پادشاه سابق ايران, که در آن زمان وليعهد ايران بود مباحثه و مناظره کرد, شفاهاً اطّلاعاتی کسب کرده بود.

و نيز خود مؤلّف به شهر عکّا رفته و با بهاء, جانشين باب, و فرزندان و بزرگان پيروان او معاشرت کرده و کتب آنان را مطالعه نموده و نخست درس گرفته و سپس کتابی به نام باب،الأبواب در تاريخ بابيان تأليف نموده بود. چون حجم کتاب ضخيم گشته بود, لاجرم آن را در کتابی که مفتاح باب،الأبواب ناميده مختصر کرده و آن کتاب را در 350 صفحه تقريباً رسانيده است. فقيد علم و عالم اسلامی, علاّمه متبحّر, شيخ محمّدجواد بلاغی (حوالی 1280-1352ه‍( که کتاب بسيار مهمّی به نام "نصايح،الهدی" (ط بغداد 1339ه‍( در ردّ فرقه| بابيه و بهائيه به زبان تازی نوشته و اخيراً ترجمه| فارسی آن (از طرف دارالتّبليغ اصفهان) طبع و انتشار يافته است. کتاب باب،الأبواب را در جلد سيُّم کتاب نفيس الرّحلة المدرسية و المدرسة السّيّارة (ص68 ط نجف) چنين می،ستايد, "و هو کتاب فائق شريف المسلک نفی الأسلوب کبيرالفائدة" فقيد علم و دين آيت،الله آقا شيخ محمّدحسين آل کاشف،الغطاء (1295-1373ه‍( در کتاب نفيس "الآيات البيّنات" (ط نجف 1345ه‍ ( که از چند رساله در مواضيع متنوّعه تشکيل يافته است, ضمن رساله| خرافات البابيّه (ص15) راجع به کتاب "مفتاح باب،الأبواب" می،نويسد, "و قد طبع هذا الکتاب فی مطبعة المنار سنة 1321 و وقفت علی فی تلک السّنة فأعجبنی أتقانه و وجدتُه تبتاً فی النّقل متيناً فی القول سديداً فی العقل."

يعنی اين در سال 1321 در چاپخانه| المنار به طبع رسيده و من در همان سال بر آن اطّلاع يافته استحکام مطالب آن مرا به شگفت در آورد. من آن را در نقل اخبار بسی ثابت و در گفتار بسی متين و در عقل بسی مصيب يافتم؛ و راجع به شخص شخيص دکتر محمّدمهدی،خان در صفحه 16 چيزی می،نگارد که ترجمه| فارسی آن چنين است:

هنگامی که من برای دعوت در راه دعوت اسلام به سوی قاهره| مصر مسافرت کرده بودم, چندين بار با وی ملاقات نموده او را نيرومندی از نيرومندان مردان و از صاحبان فضل و کمال يافتم. وی در آن وقت بيش از هشتاد سال داشت. پيری در نشاط جوانی بود؛ خوش،هيکل, معتدل در قامت بود. وی اداره و چاپخانه،ای مخصوص به خود داشت که جريده| حکمت خود را در آن به چاپ می،رساند. بيش از سی سال بود که وی در مصر اقامت کرده بود, ولی به هيچ وجه در لباس, اخلاق و ساير اطوار ايرانی خود تغييری نداده بود و تعصّب زيادی به نژاد و ميهن خويش داشت. وی رئيس رسته| عزاداران حسينی در مصر بود که هر سال شب عاشورا به هيأت شگفت،آور و طرز حيرت،انگيزی بيرون آمده و در خيابان،های شهر گردش می،کردند تا به قصر عابدين, محلّ حکومت, وارد می،شدند. من خودم دسته| عزاداران مذکور را که بر سينه می،زدند و نوحه،سرايی می،کردند به چشم خودم ديدم که اين مرد بزرگوار در جلو آنان می،رفت و آن بزرگی و آقايی و حشمت و وقار خود را کنار گذاشته با سر و پای برهنه, گاهی بر سينه وگاهی بر سر می،زد. پدر و جدّ او نيز از صاحبان فضل و کمال بودند و آنان باب را پيش از کشته شدن در تبريز ملاقات کرده بودند و وقايع او را در مؤلّفات خودشان نوشته بودند. وی هم اين وقايع را مشاهده کرده بود و در آن وقت در دوران طفوليت بود.

نويسنده| توانا و نامی, سعد استاد عبّاس عقاد, در شماره| 17 بهمن،ماه 1332 اطّلاعات ماهانه در طیّ مقاله،ای که آن را به ستايش مترجم اختصاص داده،اند, می،نويسد:

امّا دکتر مهدی،خان در ميان سياستمداران و برجستگان شرقی مقيم مصر مشهورتر و معروف،تر از همه بود و در کشورش ايران به نام ميرزا مهدی،خان زعيم،الدّوله و رئيس،الحکماء خوانده می،شد. در اوائل قرن نوزدهم به دنيا آمده و در آن زمان که نزديک نيم قرن پيش می،شود, هنگامی که من به ديدارش رفتم, در حدود نود سال داشت. وی علم طبّ را نزد اساتيد ايرانی آموخته, دروس مختلفی در مقاره علم اديان نزد استادان آلمانی فرا گرفته بود و گاهگاه به فارسی شعر می،سرود و به عربی و ترکی نثر می،نوشت و به زبان آلمانی و گويا به فرانسه نيز سخن می،گفت. مراجع او در علم طبّ کتاب ابن سينا و ساير پزشکان و حکمای قديم بود. از اين رو در مباحث فلسفی نيز به شيوه| آن فلاسفه طبيب شرکت می،جُست ... يکی از علل خشنودی من از آشنايی با دکتر مهدی اين بود که او مرد قابل اعتمادی در ادبيات ايرانی و خاصّه شعر فارسی به شمار می،رفت.

من به توسّط او بسياری از خطاهايی که در ترجمه| رباعيات و يا اشتباهاتی که پی بردم و دريافتم که ترجمه،هايی از خيّام و حافظ و سعدی که به زبان،های انگليسی و آلمانی و فرانسه در دست است, پر از اشتباهاتی است که گاه از جهل مترجم نسبت به زبان اصلی ناشی شده و گاه بر اثر ميل مترجم به انحراف از اصل بوده است. غير از محلّه| خان،خليل که هنوز در مصر به محلّه| ايرانيان معروف است تا همين سال،های اخير نظير تکّيّه بکتاشی،ها يک تکّيّه هم در بازار موسکی قاهره به نام تکّيّةالفارسيّة معروف بود. در ايّام محرّم, ايرانيان شيعی،مذهب مصر در تکّيّه فارسی عزا می،گرفتند و در اين هنگام هيچ يک از مصريان سنّی،مذهب حقّ دخول در تکّيّه ايرانی،ها و حقّ تماشای عزاداری مخصوص آن را نداشتند. يک سال محرّم در ايّام عاشورا, ميرزا مهدی،خان برای نخستين بار مرا به تکّيّه ايرانی،ها برد و در آنجا طرز عزاداری شيعيان ايرانی را مشاهده کردم ... خلاصه پس از مرگ او ديگر يک ايرانی به فضل و دانش او در قاهره سراغ نگرفتم. انتهی (موضع الحاجة ملخّصاً)■

و نيز نگاه کنيد به محاضرات (ص2-6). لوح حضرت عبدالبهاء خطاب به رئيس،الحکما, مدير جريده| حکمت, با مطلع "ای قاصر از مخاطبت هر عبارتی..." در مائده| آسمانی (ج9, ص109-113) به طبع رسيده است و نيز نگاه کنيد به لوح مبارک درباره| زعيم،الدّوله در صفحات 114-116 همان کتاب و مآخذ اشعار (ج3, ص361-362).

18-3: سورةالأمين

ديگری از احبّای الهی پرسيد در کتاب مبين [ص170-173] لوحی است دارای عنوان "سورةالأمين" و مفصّل است و در آن خيلی اظهار عنايت به مخاطب فرموده،اند. خواستم بدانم که اين لوح آيا به اعزاز جناب حاج ابوالحسن امين است. بنده در يکی از کتب جناب فاضل مازندرانی که به نام اسرارالآثار منتشر شده, در جلد اوّل [ص201] آن در ذيل کلمه| "امانة" ديدم که سورةالأمين را به جناب حاجی ابوالحسن امين اردکانی نسبت داده،اند.

ناطق محفل فرمود اين لوح مبارک به اعزاز جناب حاج ابوالحسن امين اردکانی نيست, بلکه به اعزاز امين افندی بغدادی است که جوانی بود مشتعل و در راه امر زحمت،ها کشيد و خوابی ديد و تعبير آن را جمال قدم برای او بيان فرمودند و سورةالأمين به عنوان او است. شرح احوالش را به تفصيل جناب نبيل زرندی در مثنوی تاريخی خود که در مصر به طبع رسيده است نقل فرموده،اند و از جمله ابيات نبيل در اين خصوص اين است که در ضمن مثنوی [ص60-64] می،فرمايد:

... اندر آن شورش يکی از ابهائيانکز رُخش انوار ابهايی عيان
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
نام او مانند شخص او امين
کز رُخش انوار ابهايی عيان
بی،شبيه و مثل در آن سرزمين
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
در ادرنه زد شهنشاه قدم
کز رُخش انوار ابهايی عيان
از علوّ ذکر استعلاش دم
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
گفت در رؤيا برم آمد امين
کز رُخش انوار ابهايی عيان
در حضورم سود سر را بر زمين
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
روی او ديدم چو نار افروخته
کز رُخش انوار ابهايی عيان
چشم از غير جمالم دوخته
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
قد رأيناه بوجهٍ ناضرة
کز رُخش انوار ابهايی عيان
عينه کانت إلينا ناظرة
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
چونکه ديدم حالتش را مستطاب
کز رُخش انوار ابهايی عيان
کردم از رحمت بسويش بس خطاب
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
کای امين در وصف من بگشا زبان
کز رُخش انوار ابهايی عيان
فاش کن ذکر مرا در مردمان
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
ناصر من باش با کلّ وجود
کز رُخش انوار ابهايی عيان
ذاکر من باش در غيب و شهود
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
مشتعل کن خلق را از نار من
کز رُخش انوار ابهايی عيان
از علوّ شهرت اذکار من
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
آنچه شه فرموده بودش در عيان
کز رُخش انوار ابهايی عيان
کی رسد بر قامتش دست بيان
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
شدهمان رؤيا به يک لوحی رقم
کز رُخش انوار ابهايی عيان
سوی او ارسال شد بی بيش و کم
... اندر آن شورش يکی از ابهائيان
چند ماهی چون گذشت از اين بيان
کز رُخش انوار ابهايی عيان
فتنه| بغداد آمد در عيان

حکايت جناب امين افندی

اندر آن فتنه امين بيمار بودليک جام عشق او سرشار بود
اندر آن فتنه امين بيمار بود
بود از اشراف بغداد آن امين
ليک جام عشق او سرشار بود
ابن نائب قاضی آن سرزمين
اندر آن فتنه امين بيمار بود
در ميان عسکريه معتبر
ليک جام عشق او سرشار بود
صاحب شهريه و سيف و هنر
اندر آن فتنه امين بيمار بود
در خروج شاه از دارالسّلام
ليک جام عشق او سرشار بود
از لقاءالله رسيده بر مرام
اندر آن فتنه امين بيمار بود
حبّی اندر قلب او حادث شده
ليک جام عشق او سرشار بود
کم،کَمَک بر رفعتش باعث شده
اندر آن فتنه امين بيمار بود
چارسالی پيش از اين تصديق تامّ
ليک جام عشق او سرشار بود
کرده در امر خداوند أنام
اندر آن فتنه امين بيمار بود
از صراط،الله گذشته همچو برق
ليک جام عشق او سرشار بود
بهر مهر حبّ حقّ گرديده شرق
اندر آن فتنه امين بيمار بود
چشم پوشيده ز شأن و منصبش
ليک جام عشق او سرشار بود
روز و شب آمد نظر اين مطلبش
اندر آن فتنه امين بيمار بود
بيت اعظم را مدام از طائفين
ليک جام عشق او سرشار بود
گاه و بيگه معتکف با عاکفين
اندر آن فتنه امين بيمار بود
شمع حبّ،الله در هر محفلی
ليک جام عشق او سرشار بود
مايل انوار رويش هر دلی
اندر آن فتنه امين بيمار بود
مجلس اصحاب أعراب و عجم
ليک جام عشق او سرشار بود
دايم از رويش مزيّن چون ارم
اندر آن فتنه امين بيمار بود
آن زمان کامد عيان آن شور و شين
ليک جام عشق او سرشار بود
از قضا بيمار بود آن نور عين
اندر آن فتنه امين بيمار بود
چون شنيد از ابتلای دوستان
ليک جام عشق او سرشار بود
خاست از جا همچو سرو بوستان
اندر آن فتنه امين بيمار بود
سيف خود را بست محکم بر کمر
ليک جام عشق او سرشار بود
گفت ديگر زندگی را نی ثمر
اندر آن فتنه امين بيمار بود
دوستان حق گرفتار جفا
ليک جام عشق او سرشار بود
تو به راحت خفته, اين نبوَد وفا
اندر آن فتنه امين بيمار بود
بست بر نصرت ميان را آن جوان
ليک جام عشق او سرشار بود
سوی بيت اعظم حق شد روان
اندر آن فتنه امين بيمار بود
تا ز بيت،الله کند دفع ضرر
ليک جام عشق او سرشار بود
افکند بر جان گمراهان شرر
اندر آن فتنه امين بيمار بود
اين چنين آن نيّر بغداد و مصر
ليک جام عشق او سرشار بود
آمد از بغداد نو تا روی جسر
اندر آن فتنه امين بيمار بود
يک تن آنجا از خبيثان عجم
ليک جام عشق او سرشار بود
زد ز قول شتم و ناهموار دم
اندر آن فتنه امين بيمار بود
چون امين آن قول ناقابل شنيد
ليک جام عشق او سرشار بود
منقلب گرديد و سيفش را کشيد
اندر آن فتنه امين بيمار بود
حمله،ور شد سوی آن کس شيروار
ليک جام عشق او سرشار بود
کرد آن بی،مايه چون روبه فرار
اندر آن فتنه امين بيمار بود
ز ان حکايت آنچنان شد شعله،ور
ليک جام عشق او سرشار بود
کامدی چون کوه آتش در نظر
اندر آن فتنه امين بيمار بود
باز گرديد از سر جسر آن رشيد
ليک جام عشق او سرشار بود
آمد و تا پيش سرعسکر رسيد
اندر آن فتنه امين بيمار بود
شعله،ور گفتش که يک تن از عجم
ليک جام عشق او سرشار بود
حرف ناقابل زده بر مذهبم
اندر آن فتنه امين بيمار بود
قتل او در مذهب من لازم است
ليک جام عشق او سرشار بود
سوی قتلش جسم و جانم جازم است
اندر آن فتنه امين بيمار بود
يا بيار او را و بنمايش قصاص
ليک جام عشق او سرشار بود
يا که خود سازم به يک ضربش خلاص
اندر آن فتنه امين بيمار بود
چون که سرعسکر بديد آن اشتعال
ليک جام عشق او سرشار بود
گشت اندر حالت او مات و لال
اندر آن فتنه امين بيمار بود
بعد از آن گفتش چه باشد مذهبت
ليک جام عشق او سرشار بود
باز گو تا ظاهر آيد مطلبت
اندر آن فتنه امين بيمار بود
فاش و ظاهر گفت من ابهائيم
ليک جام عشق او سرشار بود
در غم هجران او سودائيم
اندر آن فتنه امين بيمار بود
نيست اين دم در زمين و آسمان
ليک جام عشق او سرشار بود
غير ابهی ربّ و محبوبی بدان
اندر آن فتنه امين بيمار بود
باعث کلّ رسل او هست و بس
ليک جام عشق او سرشار بود
هادی کلّ سبل او هست و بس
اندر آن فتنه امين بيمار بود
گفت سرعسکر چه می،گويی فلان
ليک جام عشق او سرشار بود
تو مگر ديوان گشتی ای جوان
اندر آن فتنه امين بيمار بود
تو ز اهل عسکری و منصبی
ليک جام عشق او سرشار بود
بايدت جز اين نباشد مطلبی
اندر آن فتنه امين بيمار بود
گفت لا والله ديوان نِيَم
ليک جام عشق او سرشار بود
نصّ قاطع دارم و ابهائيم
اندر آن فتنه امين بيمار بود
گفت برگو چيستت نصّ و دليل
ليک جام عشق او سرشار بود
تا شويم آگه ازين تازه سبيل
اندر آن فتنه امين بيمار بود
گفت با نصّی که جمله بی خلاف
ليک جام عشق او سرشار بود
بر رسول،الله نموديد اعتراف
اندر آن فتنه امين بيمار بود
حجّت من هم همان حجّت بود
ليک جام عشق او سرشار بود
نور بخش مذهب و ملّت بود
اندر آن فتنه امين بيمار بود
گفت ما را هست قرآن رهنما
ليک جام عشق او سرشار بود
حجّت تو چيست بنمايش بما
اندر آن فتنه امين بيمار بود
گفت من هم ده مقابل مثل او
ليک جام عشق او سرشار بود
آورم حالاً شما را پيش رو
اندر آن فتنه امين بيمار بود
که اگر جمله در او منصف شويد
ليک جام عشق او سرشار بود
همچو من ربّ مرا واصف شويد
اندر آن فتنه امين بيمار بود
پس کسی ارسال کرد آن نفس حُرّ
ليک جام عشق او سرشار بود
کرد حاضر جعبه،ای ز الواح پر
اندر آن فتنه امين بيمار بود
چند جلد آيات رحمن اندر او
ليک جام عشق او سرشار بود
جمله با تذهيب و با خطّ نکو
اندر آن فتنه امين بيمار بود
چون امين يک جلد آنها را گشود
ليک جام عشق او سرشار بود
سوره| حج و طواف بيت بود
اندر آن فتنه امين بيمار بود
در ميان جمع با وجد و سرور
ليک جام عشق او سرشار بود
همچو داود نبی خواند آن زبور
اندر آن فتنه امين بيمار بود
آنچنان کان جمع گشتند از جهات
ليک جام عشق او سرشار بود
بعضشان گريان و بعضی محو و مات
اندر آن فتنه امين بيمار بود
اين چنين با صوت و آواز بلند
ليک جام عشق او سرشار بود
غلغلی اندر سرايه در فکند
اندر آن فتنه امين بيمار بود
شد از آن فرخند ه،ذات منقطع
ليک جام عشق او سرشار بود
ذکر حق در قطب امکان مرتفع
اندر آن فتنه امين بيمار بود
خلق را بيدار کرد از خواب جهل
ليک جام عشق او سرشار بود
شد محک مابين هر نااهل و اهل
اندر آن فتنه امين بيمار بود
هم بسيف و هم بذکر و هم بيان
ليک جام عشق او سرشار بود
ناصر امر بها شد در عيان
اندر آن فتنه امين بيمار بود
آنچه در رؤيا شه از وی ديده بود
ليک جام عشق او سرشار بود
مو بمو آمد جميعش در وجود
اندر آن فتنه امين بيمار بود
شد معطّر عالم از انفاخ او
ليک جام عشق او سرشار بود
فاتح صد باب شد مفتاح او
اندر آن فتنه امين بيمار بود
ناصرش بادا بها در هر دو کون
ليک جام عشق او سرشار بود
آنچنان که امر او را گشته عون
اندر آن فتنه امين بيمار بود
بعد از آن از ظالمان دل،سياه
ليک جام عشق او سرشار بود
شد امين محبوس بی جرم و گناه
اندر آن فتنه امين بيمار بود
جرم او تبليغ امرالله شد
ليک جام عشق او سرشار بود
کار او در نزد حق دلخواه شد
اندر آن فتنه امين بيمار بود
چون که شد محبوس آن نور وداد
ليک جام عشق او سرشار بود
حبسيان را خواند بر ربّ،العباد
اندر آن فتنه امين بيمار بود
همچو يوسف مسکن اندر چاه کرد
ليک جام عشق او سرشار بود
ليک اهل چاه را آگاه کرد
اندر آن فتنه امين بيمار بود
روز و شب سرمست ذکر يار بود
ليک جام عشق او سرشار بود
دمبدم تبليغ امرش کار بود
اندر آن فتنه امين بيمار بود
اندر اين ايّام کاين غرق فنا
ليک جام عشق او سرشار بود
از عنايت هست در عکّاش جا
اندر آن فتنه امين بيمار بود
ماه هفتم را بود ختم و ختام
ليک جام عشق او سرشار بود
کامده محبوب را عکّا مقام
اندر آن فتنه امين بيمار بود
آمده شخص غريب رهگذر
ليک جام عشق او سرشار بود
داده از حال امين الله خبر
اندر آن فتنه امين بيمار بود
که بحبس آن شعله| عشقِ اله
ليک جام عشق او سرشار بود
ياده تن را به حق بنموده راه
اندر آن فتنه امين بيمار بود
ده نفر ز اسلام و يک تن از يهود
ليک جام عشق او سرشار بود
مهر حقّشان جلوه کرده در وجود
اندر آن فتنه امين بيمار بود
پيش والی اين خبر کردند فاش
ليک جام عشق او سرشار بود
خواسته تا کوشد اندر اختفاش
اندر آن فتنه امين بيمار بود
بر امين و همرهانش گفته او
ليک جام عشق او سرشار بود
هر يکی را که بيا و بد بگو
اندر آن فتنه امين بيمار بود
تا شما را بخشم از زندان نجات
ليک جام عشق او سرشار بود
گفته،اندش جملگی هيهات و هات
اندر آن فتنه امين بيمار بود
گر شويم اندر محبّت ريز ،ريز
ليک جام عشق او سرشار بود
رو نگردانيم از آن ربّ عزيز
اندر آن فتنه امين بيمار بود
زان سبب آن جمله را زَنجا اسير
ليک جام عشق او سرشار بود
با غل و زنجيرشان مانند شير
اندر آن فتنه امين بيمار بود
با هزاران ازدحام و دار و گير
ليک جام عشق او سرشار بود
کرده،اند ارسال بر شهر کبير
اندر آن فتنه امين بيمار بود
هر کجا هست از بها مسرور باد
ليک جام عشق او سرشار بود
و از عطايش ناصر و منصور باد
اندر آن فتنه امين بيمار بود
کانچه بر او بود کوتاه نکرد
ليک جام عشق او سرشار بود
کس چو او با عشق همراهی نکرد...

درهمين سورةالأمين عنايات بسيار به او فرموده،اند و به رؤيا هم اشاره فرموده،اند, قوله تعالی: "أن يا أمين قد بلّغت ما أمرناک فی المنام و أخبرناک به فی اللّوح أنّ ربّک لهو الحقّ علاّم الغيوب" [کتاب مبين, ص171].

و نيز می،فرمايند, "ينبغی لأهل العراق أن يفتخروا بک سوف يفتخرون ولکن اليوم لايفقهون..."[کتاب مبين, ص170].

درهمين لوح او را به حکمت امر می،فرمايند و داستان هلاکت فؤادپاشا را هم در آخر لوح امين نازل فرموده،اند. امين از حبس اسلامبول نجات يافت و به بغداد برگشت و تا خاتمه| حيات بر امرالله ثابت و مستقيم و مورد عنايت حق بود.

18-4: زيارت جامعه| کبيره و صغيره

سائلی فرمود شنيده،ام از حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره برای ائمّه| اطهار (ع) زيارتی به نام زيارت جامعه| کبيره نازل شده است. خواهشمندم درباره| آن اطّلاعاتی بفرماييد.

ناطق محفل فرمود: از قلم مبارک حضرت اعلی جلّ ذکره برای زيارت پيغمبر و ائمّه| اطهار جمعاً و فرداً دو زيارت،نامه به نام جامعه| کبيره و صغيره نازل شده است. آغاز جامعه| کبيره اين است "بسمه المکنون الرّبّ الرّحيم الحمدلله ربّ العالمين و إنّما الصّلوة علی رسول،الله و خاتم،النّبيّين ... إذا أردت زيارة حبيب،الله أو أحدٍ مِن أئمّة الدّين طهّر أوّلاً جسمَک عن کلب ما يکرهه فؤادک..." الخ. اين زيارت خيلی مفصّل است و بعد از هر فقره عبارت "بابی أنتم و أمّی و ما فی علم ربّی" تکرار شده است.

و جامعه| صغيره: "لکلّ أحدٍ مِن الأئمّة" آغازش اين است, قوله تعالی: "بسم،الله الرّحمن الرّحيم أشهد أن لا إله إلاّ الله وحده لا شريک له شهدالله لذاته بذاته..." الخ. و قرائت اين زيارت جامعه| صغيره از خصائل سبعه| بابيه مقرّر شده بود. مخفی مباد که يحيی ازل هم زيارت،نامه،ای مانند جامعه| کبيره درست کرده و جمله "بابی أنتم و ما فی علم امّی" را در آن مکرّر آورده است؛ اشتباه نشود.■

برای ملاحظه| شرح مطالب درباره| زيارت جامعه و مطالعاتی که درباره| آن شده است, به دايرةالمعارف تشيّع (ج8, ص567-568) مراجعه فرماييد.

متن زيارت جامعه| کبيره نازله از قلم حضرت ربّ اعلی در ابتدای مجموعه آثار حضرت اعلی (طهران: لجنه| ملّی محفظه آثار شماره 50؛ 133 بديع) به طبع رسيده و مطلع آن چنين است: "بسم،الله الرّحمن الرّحيم بسمه المکنون الرّؤف الرّحيم الحمدلله ربّ العالمين و إنّما الصّلوة علی محمّدٍ رسول،الله و خاتم،النّبيّين و إنّما السّلام علی آل،الله و آل رسول،الله و آل آل،الله بما شاء الله و أراد..."

متن زيارت جامعه| صغيره نازله از قلم حضرت ربّ اعلی نيز در صفحات 291-294 کتاب مجموعه آثار حضرت اعلی [شماره 4012] به طبع رسيده و مطلع آن چنين است: "بسم،الله الرّحمن الرّحيم أشهد أن لا إله إلاّ الله وحده لا شريک له و أشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله اللّهمّ صلّ علی محمّدٍ و آل محمّد السّلام عليکم يا آل،الله و رحمة،الله و برکاته..."

18-5: مأخذ چند حديث

سائلی فرمود در لوح شيخ نجفی [ص32] حديث "سترون ربّکم ..." را حضرت بهاءالله نقل فرموده،اند. بفرماييد در کدام کتاب اسلامی اين حديث را می،توان يافت؟

ناطق فرمود: شرح اين مطلب را در قاموس لوح شيخ, که به امر محفل مقدّس روحانی ملّی بهائيان ايران تأليف شده, ذکر کرده،ام و در اينجا مجملاً عرض می،کنم که اين حديث را مرحوم فيض کاشانی در تفسير صافی در ذيل آيه [143] سوره| اعراف که فرموده "رب أرنی أنظر أليک" نقل فرموده است و حديث "لم،أعبد ربّاً لم،أره" را نيز در همين جا آورده است. جمله| "فتوقّعوا ظهور مکلّم موسی مِن الشّجرة علی الطّور" را نيز, که در لوح شيخ نجفی [ص32] آمده, در کتاب مشارق،الأنوار شيخ رجب برسی می،توان در ضمن خطبه| طتنجيه يافت. در قاموس لوح شيخ شرح اين مطالب را نوشته،ام.■

برای ملاحظه| حديث "سترون ربّکم کما ترون القمر ليلة البدر..." به صفحه| 235 تفسير الصّافی (ج2) مراجعه فرماييد. حديث "لم،أعبد ربّاً لم،أره" نيز در صفحه 236 مندرج است.

خطبه| طتنجيه در صفحه| 222-228 کتاب مشارق انواراليقين مندرج است.

18-6: لوحی از حضرت عبدالبهاء

محفل نزديک به خاتمه بود و در آخر محفل اين لوح را يکی از احبّاء تلاوت فرمود. اين لوح از قلم مبارک حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه صادر شده و شامل حلّ نکته و مشکل بزرگی است. دقّت کنيد, قوله الأحلی:

هوالله

يوسفا بعد از چهل سال اسيری بند و زنجير به اقليم يوسف صدّيق آمدم و حال با ياران سرمست رحيق انس و محبّتم و نامه| شما را خواندم و به درگاه احديت بنالم و بزارم تا عفو ربّ غفور شمول يابد و الطاف حضرت مقصود احاطه کند. ذکری که خواسته بوديد "يا الله المستغاث" باشد تا هشتاد و يک مرتبه؛ امّا مسئله| قصر عمر و قلّت اولاد و تنگی رزق حکمت بالغه است که آن مصدر تقادير الهيّه است و تقادير الهيّه روابط قويّه| صحيحه در بين اجزاء کائنات. هر امری مرتبط به جميع امور است و هر قضيه،ای از روابط ضروريه| جميع قضايا...ع ع■

لوح فوق به اعزاز "جناب آقا ميرزا يوسف بروجردی" عزّ صدور يافته است.

هفته| نوزدهم

19-1: لوح حضرت بهاءالله درباره| عظمت ظهور

پس از اجتماع احبّاء يکی از ياران الهی لوحی را تلاوت فرمود به قرار ذيل:

جمال قدم جلّ جلاله درباره| عظمت ظهور می،فرمايند, قوله تعالی:

هو المُشرق مِن أفق سمآء العرفان بالحکمة و البيان

يا حسن أنِ استمع ندآء الحسين الّذی سجن فی حصن عکّآء بما اکتسبت أيدی الغافلين لو يسئل أحدٌ مِن أحدٍ بأیّ جرمٍ حبستموه يقول إنّه أتی بشريعةٍ أخری إنّا لاتوافقنا فيما کنّا فيه يشهد بذلک کتابنا الّذی سمّی بالفرقان مِن لدی الله ربّ العالمين. أن انظر ما أنزله الرّحمن فيه «ولکنّه رسول،الله و خاتم،النّبيّين». إنّا نقول قد صدقتَ فيما نطقتَ و نشهد به ختمَت الرّسالة و النّبوّة و مَن يدّعی بعده هذا المقام الأعلی إنّه فی ضلالٍ مبين و إنّک يا أيّها السّائل أنِ استمع ندآءَ هذا القائل إنّه يقول أنِ افتح البصر لتری المنظر الأکبر الّذی فيه ينطق مالک القدر تالله به ظهرت السّاعة و قامت القيامة و انشقّ القمر و نری الکلّ فی حشر مستمرّ إن أنت من المتفرّسين. تالله قد ظهر ما بشّر به رسل،الله مِن قبل و ما أنزله الرّحمن فی الفرقان بقوله تعالی «يوم يقوم النّاس لربّ العالمين». قد طوی بساط النّبوّة و أتی مَن أرسلها بسلطانٍ مبين هذا لَهُوَ الّذی نطقت عند ظهوره الأشيآء الملک لله الملک العزيز الحميد. هذا لهو الّذی طالت أعناق الأصفيآء لظهوره و دنتظر کلّ نبیّ لقائه فی هذا اليوم البديع. هذا لهو الّذی به ظهر الغيب المکنون الّذی ما اطّلع به إلاّ نفسه المهيمنة علی العالمين. أنِ اقرء القرآن و کتب الله مِن قبل لتعرف هذا اليوم الّذی أنار مِن أنوار وجه ربّک الظّاهر المبين. کذلک نوّرنا أفق سّمآء اللّوح بشمس کلمتنا الّتی بها خلق الله خلق الأوّلين و الآخرين و الحمد لله ربّ العالمين.■

لوح مبارک فوق به اعزاز "جناب حسن آقا" در شاه،آباد عزّ نزول يافته است.

19-2: لوح حضرت بهاءالله درباره| عظمت امر و قيام ساعت

و نيز در لوح ديگر درباره| عظمت امر و قيام ساعت از لسان اطهر نازل قوله تعالی:

"... هذا يوم اللّقآء و هذا يوم التّلاقی و هذا يوم الإلتقآء و هذا يوم الطّلاق و هذا يوم الفصل الأکبر و هذا يوم الجمع لعمر محبوبی و محبوبک و محبوب مَن فی السّموات و الأرض أتت القارعة و قرعت و ظهرت الحاقّه و الحقت و برزت السّاعة و قضت. در ايّامی که نيّر ظهور از افق عراق مُشرق؛ ولکن نظر به عدم اکمال ميقات خلف سبحات حکمت مستور. يومی از ايّام جمال قدم ازحرم بيرون تشريف آوردند و در بيرون جناب حاجی محمّدتقی از اهل نيريز عليه 9 66 [بهاءالله] مع اين عبد حضور داشتيم و در آن ايّام احدی از اصل امر مطّلع نه و کلّ غافل و از غايت ستر جميع ممنوع مع آن که ونفسه الحقّ امر از آفتاب واضح،تر بود, ولکن بيانات نفس حقّ ناس را متحيّر داشت. در آن ايّام اموری ظاهر که اگر عرض شود, جميع به کلمه| واشوقا ناطق شوند. باری در آن حين لسان قدم مخاطباً لجناب حاجی محمّدتقی ناطق؛ فرمودند حاجی محمّدتقی نشسته بودم ديدم ساعت موعود راه می،رود. فرمودند ای حاجی محمّدتقی آن ساعت موعود بيان به اين قسم راه می،رفت و مشی می،فرمودند و مکرّر می،فرمودند حاجی ببين ببين همين قسم مشی می،نمود, همين قسم مشی می،نمود. سبحان،الله مع اين ظهور اعظم چون اراده بر ستر تعلّق گرفته بود, احدی در آن ايّام آگاه نه إلاّ معدودی و آن معدود هم علی قدرٍ مقدور لا علی ما هُوَ عليه جلّ جلاله و عمّ نواله و عظم شأن و لا إله غيره..."

در همين لوح نکته،ای ذکر شده است که تتميماً للفائده می،نگارم, می،فرمايند: "... و اين که مرقوم داشته بودند که در مکاتيب اين عبد لفظ مالک يوم،الطّلاق به طاء نوشته شده و به نظر می،آيد به تاء منقوت باشد. هر دو صحيح است, چه که يوم الطّلاق به طاء مؤلّف يوم قيامت است, چه که يوم فصل است و چون فصل اکبر در آن يوم واقع, لذا در بعض مقام به طاء نوشته شده و همچنين به تاء منقوت به معنی تلاقی است و چون آن يوم اعظم يوم تلاقی است, لذا در بعضی از مقامات به تاء مسطور. اين يومی است که احزاب مختلفه در يک مقام جمع می،شوند و شئونات متضادّه به يک مَعين توجّه می،نمايند..."■

لوح مبارک فوق در اواخر سنه| 1298ه‍ ق/1881م از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله به اعزاز جناب ميرزا حيدرعلی عزّ صدور يافته است. مطلع لوح مزبور چنين است: "الحمدلله الّذی سرّ خادمه بنفحات بيان أوليائه..."

19-3: رئيس،الظّالمين

سائلی فرمود مقصود از رئيس،الظّالمين که در لوحی ذکر فرموده،اند کيست؟

ناطق محفل فرمود, مقصود ناصرالدّين،شاه قاجار است و در اين خصوص در مجلّد اوّل رحيق مختوم شرحی مسطور شده است. در الواح مبارکه| جمال قدم جلّ جلاله از ناصرالدّين،شاه به "رئيس،الظّالمين تعبير شده است. از جمله در لوحی می،فرمايند, قوله تعالی: "هو المالک بالإستحقاق هذا کتابٌ مِن لدن عزيزٍ جميل إلَی الّذی آمن بربّه الجليل ... و اذکر البديع إذ خلقناه بدعاً و أرسلناه إلی رئيس،الظّالمين لعمری نفخنا فيه روحاً من لدنّا و أظهرناه بالقدرة و الإقتدار و أرسلناه کجبلِ النّار بحيث مامنعته الجنود و لا سطوة الّذين کفروا بربّ العالمين." (از مجموعه خطّی متعلّق به آقای محمّدعلی ملک،خسروی استخراج شد.)

و در سورةالأمين که در کتاب مبين مندرج است, می،فرمايند: "ثمّ اعلم قد أخذنا قبضةً مِن التّراب و عجنّاه بمياه القدرة و الإقتدار و نفخنا فيه روح الإطمينان و إذا کبر أشدّه أرسلناه إلی رئيس،الظّالمين..." (کتاب مبين, خطّ زين, طهران, ص172)

مقصود از امين که سوره| مزبور به اِعزاز او نازل شده امين افندی بغدادی است که شرح حالش را نبيل زرندی در مثنوی خود به نظم آورده است و از قبل ذکر او گذشت.■

برای مطالعه| مطالب مربوط به سورةالأمين به مندرجات هفته| هجدهم, قسمت سوم مراجعه فرماييد.

حضرت بهاءالله درباره| اعزام جناب بديع و ارسال لوح مبارک به ناصرالدّين،شاه در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

"بسم،الله الأقدس الأعلی

هذا کتابٌ مِن لدنّا إلی الّذی أجاب مولاه إذا ارتفع النّدآء مِن يمينِ الطّور بهذَا الظّهورِ الّذی بِهِ أتَی الرّحمن بسلطانٍ مبين ليسمعَ النّدآء مرّةً أُخری و يستقيمَ علی الأمر علی شأنٍ لايزلّه نعاق الّذين کفروا باللهِ ربِّ العالمين إذا فُزتَ بأنوار اللّوح و عرفتَ ما نُزّل فيه قم و قل يا قوم قد تمّت الحجّة و أتَی البرهان و ارتفعَتِ الصّيحة بين العالمين. إنّا بعثناها علی هيکل بشر و أرسلناه إلی رئيس،الظّالمين بلوحٍ مِن لدن ربّک العزيز المنيع و رفع اللّوح باستقامةٍ تحيّرت أهلُ ملأ الأعلی ثمّ سُکّان الفردوس و الملائکة المقرّبون به أظهرنا قدرة ربّک ليعلموا أنّ السّجن و البلآء ما منع جمال القدم عن ذکر اسمه الأعظم ينطق فی کلّ الأحين هذا ربّکم الرّحمن قد أتی بالحقّ أن أقبلوا إليه بقلوبکم و لاتکوننّ من الغافلين به تمّت حجّة ربّک إنّه لَهُوَ العليم الخبير. إنّک أنت أن اذکر من تجد فی وجهه نضرة الرّحمن مِن قبل ربّک العزيز الحميد کذلک نزّلنا لک الآيات و أرسلناها إليک إنّ ربَّک لَهُوَ الغفور الرّحيم."

و نيز حضرت بهاءالله در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

"افنان جناب بزرگ عليه بهآءالله

بسم،الله الأقدسِ الأعلی

هذا لوحٌ أشرقناه مِن أّفقِ الفضل لقومٍ يفقهون به نسقی الموحّدين کوثر البقآء و المريدين من رحيق مختوم. قل إنّه لَمآءُ الوصال للّذين أخذهم ظمأ الفراق و عذابٌ للّذينهم أعرضوا عن الحقّ ألا أنّهم قومٌ مدحضون. طوبی للّذين أجابوا ربَّهم العلیّ الأبهی إذا ارتفع النّدآء مِن يمين الطّور بهذا الظّهور الّذی به أتی الرّحمن و نصب الميزان و نطق الرّوح المُلک لله المقتدر المهيمن القيّوم. طوبی لمن فاز بأنوار اللّوح و قام مِن هذا الرّوح الّذی نفخ مِن فم إرادة ربّ العزيز المحبوب. إنّک إذا وجدتَ عرفَ الرّحمن قُم و قُل يا قوم قد تمّت الحجّة و أتی البرهان و ارتفعَت الصّيحة بين العالمين. إنّا بعثناها علی هيکل بشر و أرسلناه إلی رئيس،الظّالمين بلوحٍ مِن لدن ربّک العزيز المنيع. إذا حضر رفع اللّوح بعناية الرّوح باستقامةٍ تحيّرت منها أهل ملأ الأعلی ثمّ سکّان الفردوس و جنودٌ مِن الملائکة المقرّبين. به أظهرنا قدرةَ ربّک ليعلموا أنّ السّجن و البلآء ما منعنا عن ذکرالله العلیّ العظيم؛ ننطق فی کلّ الأحيان ياملأ الأکوان. هذا ربّکم الرّحمن قد أتی بالحقّ أن أقبلوا إليه بقلوبکم و لاتکوننّ مِن الغافلين بقدرته أشرقت شمس الإقتدار و بحجّته لاحت حجج المرسلين. لولاه ماظهر الرّحمن و ما أتی البرهان و ما أنارت وجوه الّذين فازوا بهذا الأمر البديع. طوبی لإنسانٍ قام باسم الرّحمن منقطعاً عن العالمين و أخذ خمرَ الإنقطاع باسم مالک الإبداع و شرب منها رغماً للمشرکين. هل يريد الحيوان مآء الحيوان لا ونفسی لو أنتم من العارفين. يا أهل البهآء أن اشکروا ربَّکم بما أيّدکم علی عرفان مظهر امره العزيز البديع. أن استقيموا علی ما أنتم عليه و قوموا علی نصرة الأمر بقيامٍ لاتضطربه سطوة المنافقين کذلک نزّلنا لک الآيات و أرسلناها بالفضل لتقرّ بها عينک و تکون من الشّاکرين. تمسّک بذيل التّقديس بقوّةٍ مِن لدنّا إنّ ربّک لَهُوَ القویّ المقتدر المتعالِی العزيزُ القدير و البهآء عليک وعلی مَن سمع ندآء ربّه و أقبل إليه بقلبٍ منير."

و نيز حضرت بهاءالله در لوحی که از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله عزّ صدور يافته و به تاريخ 2 شعبان 1306 ه‍ ق مورّخ می،باشد, درباره| جناب بديع چنين می،فرمايند, "ذکرِ بعد ذکرِ قبل را ذکر می،نمايد و می،گويد وعده بايد وفا شود... حضرت بديع که حامل نامه| سلطان بود و در مقابل ايستاد و نامه را بلند نمود و قال قد جئتُک يا سطان من النّبأ الأعظم بکتابٍ عظيم و البتّه تفصيل را خودايشان [حاجی ميرزا آقا ابن نايب،الصّدر] شنيده،اند که به چه قوّت و قدرتی در مقابل حضرت سلطان مأموريت خود را اظهار نمود, در حالتی که يک پيراهن در بدن داشت, سطوت و شوکت سلطانی منعش ننمود و بعد به کمال تسليم و رضا جان داد و شربت شهادت از يد عنايت نوشيد..."

شرح مربوط به "رئيس،الظّالمين" در رحيق مختوم (ج1, ص626-628) مندرج است. و نيز نگاه کنيد به مندرجات فقره| چهارم در هفته| بيست و دوم.

19-4: ارض کاف و راء

يک نفر از احبّاء سؤال فرمود که ارض کاف و راء کجا است؟ ناطق محفل فرمود, مقصود سرزمين کرمان است که در کتاب اقدس [فقره 164] ذکرش نازل شده و در الواح بسيار ديگر نيز درباره| اين سرزمين بيانات الهيّه موجود است, از جمله در لوح آقا غلامعلی نازل قوله تعالی:

"لعمرالله ظلمی بر اين ظهور وارد شده که شبه و مثل نداشته و ندارد. اوليای آن ارض را از قبل مظلوم تکبير برسان و بگو سارقين و ماکرين در کمين بوده و هستند و از کاف و راء نعيق مرتفع و در الحاد مشغول؛ از آيات بديعه| منيعه بسيار جمع نموده،اند ... فی،الحقيقه به مکری ظاهر شده،اند که شبه آن شنيده نشده؛ حال به کمال مکر و حيله اظهار محبّت به هر يک از دوستان الهی می،نمايند و در ضمن بعضی از مطالب ذکر می،کنند که شايد حزب،الله را از افق اعلی منع نمايند؛ در شهدشان سمّ مستور و اظهار حبّ بغضاء مکنون ... باری نوشتجات غريب و عجيب به اطراف می،فرستند, بعض آيات بديعه را به اسم خود و يا به اسم نقطه| بيان روح ما سواه فداه يا به اسامی ديگر انتشار می،دهند." انتهی

درباره| ارض کرمان و اقدامات اهل عدوان در الواح مبارکه آيات بسيار نازل شده, ولکن جميع مساعی آنان به هدر رفت و آيات محکمات الهيّه روح و حيات به شرق و غرب جهان دميد. در يکی از الواح مبارکه درباره| تأثير آيات الهيّه اين بيان مبارک از قلم جمال قدم جلّ جلاله صادر شده, قوله تعالی: "... آيات الهی در حينی که باب مسدود است مع،ذلک نفحه| آن عالم را احاطه نموده و می،نمايد, چه که کلمه| نافذه بوده و هست. ارياح بسيار نافذ است و در عروق ارض نفوذ می،نمايد و هر چيزی را به اقتضای آن به امر مبرم به طراز الوان مزيّن می،کند. ظهور الوان به يد تدبير او از نزد مدبّر حقيقی معلّق و منوط ولکن نفوذ او از کلمه ظاهر و نزد نفوذ خود کلمه معدوم و مفقود بوده؛ تعالی تعالی سلطانها ... اگر از نفسی نَفَسی لله ظاهر شود, آن نفس در عالم مؤثّر بوده و خواهد بود ..." و در لوح ديگر می،فرمايند, قوله المنيع: "کلّ کلمة تکلّم بها الأعداء إنّها يکون بنفسها منادية لهذا النّبأ الأعظم و هادية لهذا الصّراط المستقيم." انتهی

بنابراين مخالفت اعداء جز به نفع امرالله نخواهد بود, ولی در عين حال بايد موظّف بود و از اشرار و منافقين برکنار, چنانچه در لوحی می،فرمايند, قوله تعالی: "اين کلمه| عليا از قلم اعلی نازل لاتصدّقوا کلّ قائلٍ و لاتطمئنّوا مِن کلّ وارد. مدّتها است اين کلمه از لسان عظمت ظاهر ولکن آثارش تا حين از احدی ظاهر نشده" انتهی. اين آيه و آيه| قبل, از لوح جناب محمّدکريم (محمّد قبل ک) نازل و در اينجا به مناسبت نقل کردم.

در لوح اسم جود نازل, قوله تعالی:

"... اين که درباره| احمد کرمانی نوشته بودند, إنّه ما اتّخذ لنفسه دليلاً و لا سبيلاً و لا طريقاً و لا مذهباً و لا إنصافاً و لا صدقاً؛ يتلوّن کالحربآء و ينقلب کالرّقطآء. وجودش به مثابه| موم نمی،گويم, اگرچه از قبل گفته،ام, بلکه مانند طين است؛ در هر حين هر شکلی را قبول می،کند. إعاذنا الله و معشر الموحّدين مِن ذاک الکذّاب الأثيم. اين که گفته رايحه| دفرا درباره| من نازل شده, کذب وربّ العرش و الثّری. اگرچه حال ملاحظه می،شود که مقصود از آن کلمه او بوده, ولکن اين آيه| مبارکه در کتاب اقدس نازل در وقتی که بر حسب ظاهر ذکر او نبوده و اصل خطاب به ارض کاف و راء است, بقوله تعالی, يا أرض الکاف و الرّآء إنّا نجد منک رائحة دفرآء و بعد از تنزيل کتاب اقدس و انقضاء سنين معدوده, از بعد عرايض او متواتراً به ساحت اقدس رسيد و همچنين مکاتيب او به اين خادم فانی؛ و کمال ايمان را ادّعا می،نمود و بعد, نظر به اعمال خبيثه و اقوال سخيفه| خود متوهّم شد و بر اعراض قيام نمود. بعد از چندی مجدّداً عرايض او به ساحت اقدس رسيد و در هريک اظهار توبه و رجوع و ندامت, به شأنی که فوق آن ممکن نه, نموده و شُفَعا برانگيخته تا آن که عرايض بعضی به مقرّ عرش وارد, لوحی از سماء مشيت نازل به اين مضمون او به عفو الهی فائز است اگر به غير ما أراده،الله عمل ننمايد ولکنّه نقض عهدَالله و ميثاقه فی الأعمال و الأقوال ليس له وجهٌ واحدٌ أو الأثنين أو الثّلاث؛ له فی کلّ آنٍ وجهٌ ما اطّلع به إلاّ الله العليم الخبير. فی،الحقيقه ملحد جاهلی است, به هيچ وجه شعور نداشته و ندارد, ولکن افعال و اعمالش او را نزد عباد معرّفی می،نمايد. يک معرّف أمام وجهش بوده و خواهد بود؛ به احدی هم راست نگفته و نمی،گويد. بعد از اعمال و اقوال مردوده و يأس از ساحت اقدس به نفس مجعوله تمسّک جست و به او اظهار ارادت نمود, در مدينه| کبيره يکی مثل خود را پيدا نمود,کتاب سجّين و اوراق نار به دست آورده شبی از شبها بعد از صرف بعض اشياء جميع آنها را که نوشته،جات مرادش بود آتش زده روز ديگر از او سؤال نمودند که چه کردی, گفت حقيقت خوشم آمد که شعله| آن اوراق را مشاهده نمايم لذا وقع ما وقع و بعد از مدينه| کبيره هم نظر به اعمال شنيعه| مردوده،اش اخراج نمودند. فی،الحقيقه قابل ذکر نبوده و نيست..."

اين الواح متتابعه ازنسخه| خطّی متعلّق به کتابخانه| حکيم الهی قزوين 249 استخراج شد. سه،شنبه سوم ديمان شهرالقول 120 بديع در طهران استنساخ گرديد.■

فقراتی که از الواح آقا غلام،علی و جناب محمّدکريم نقل شده با نسخه| ديگری مطابقه نگرديد و دسترسی به آثار اين نفوس مقدور نشد. امّا فقره| "آيات الهی در حينی که..." مأخوذ از لوح جناب حدّاد بن نصير است که به تاريخ شوّال سنه| 1298ه‍‍ ق عزّ صدور يافته و مطلع آن چنين است: "حمد مقدّس از لسان و بيان ساحت اقدس حضرت لم،يلد و لم،يولدی را سزاست که از رشحات بحر يفعل مايشاء در هر قرن و عصری به اقتضاء امری ظاهر فرمود..."

لوح مبارک حاوی عبارت "اين که درباره| احمد کرمانی نوشته بودند..." به تاريخ 29 شعبان سنه| 1298ه‍ ق مورّخ است و با اين عبارت آغاز می،گردد: "خدمت شارب کأس معانی حضرت اسم جود عليه بهاءالله الأبدی عرض می،شود..."

19-5: وادی النّبيل

سائلی فرمود مقصود از وادی،النّبيل که در لوح جمال قدم جلّ جلاله نازل شده کجا است؟

يکی از حاضرين در محفل جواب داد, مقصود از وادی،النّبيل سرزمين عکّا است که در عدد حروف با هم مطابق هستند و عدد هر دو (92) می،باشد. جمال قدم جلّ ذکره در کتاب بديع (به خطّ زين, طبع طهران, ص404-405) می،فرمايند, قوله تعالی: "مقصود از وادی النّبيل که در الواح ذکر شده نفس اين ظهور اعظم بوده و خواهد بود و وادی آن ارض قدسی است که فوق طبقات جنان خلق شده و لايقدر أن يرد عليها إلاّ أهل البهآء تالله أنّهم أهل وادی النّبيل و وادی العظمة و وادی الإستقلال و وادی الجلال و وادی الإقتدار و وادی العزّة و وادی البقآء و وادی التّقديس و وادی التّنزيه و وادی الکبرياء و غير اين نفوس از وادی نبيل خارج و در تيه نفس و هوی متحيّر و مبتلا و کينونة النّبيل حينئذٍ يتبرّءُ منهم و مِن أعمالهم و أفعالهم و ما يظهر منهم و بذلک يشهد کلّ شیء إن أنتم تعلمون..." انتهی

و در لوح ميرزا علی سيّاح مراغه‌ای نيز وادی،النّبيل را ذکر فرموده،اند. در اينجا با اجازه| حاضرين لوح سيّاح را که نسخه| آن در بين احبّاء قليل است برای شما تلاوت می،کنم. ملاحظه فرماييد و دقّت نماييد که اين لوح حاوی نکات مهمّمه است و حضرت ولی مرالله جلّ سلطانه در "گاد پاسز بای" [کتاب قرن بديع] به اين لوح منيع اشاره فرموده،اند. سواد اين لوح را بر حسب تقاضای اين عبد جناب آقا فضل،الله شهيدی, فرزند شهيد سعيد استاد علی،اکبر معمار يزدی از خراسان ارسال فرمودند و ذيلاً نقل خواهد گرديد.■

حضرت بهاءالله در يکی از الواح مبارکه چنين می،فرمايند:

"...صهيون و اورشليم در اين اراضی است و می،فرمايد به اسم جديد ناميده می،شود, چنانچه در ارض سرّ از لسان عظمت به واد،،النّبيل موسوم گشته واين است آن وادی که نداء جميع انبياء در او مرتفع و به لبّيک اللّهمّ لبّيک ناطق. حضرت خليل و کليم و روح وخاتم انبياء و انبياء بنی اسرائيل در اين اراضی ظاهر, چه که اين ارض به ارض بطحا و حجاز متّصل می،شود. اين است که می،فرمايد طوبی لمن هاجر الی عکّا..." (مائده| آسمانی, ج7, ص190)

حضرت ولی امرالله در کتاب قرن بديع چنين می،فرمايند:

"... به طوری که در تاريخ نبيل مذکور است, حضرت بهاءالله نيز بنفسه المقدّس از همان سنين اوّليّه| ورود هيکل مبارک به ادرنه در لوح سيّاح اشاره به سرزمين عکّا نموده و آن را به نام "وادی،النّبيل" موسوم فرموده،اند و کلمه| نبيل بر حسب حروف تهجی با کلمه| "عکّا" برابر است و نيز در همان لوح مبارک نسبت به ترقّيّات آتيه| امرالله و ورود اهل عالم در ظلّ کلمةالله می،فرمايد, قوله،العزيز: "وجدنا قوماً استقبلونا بوجوه عزٍّ دُرّيّاً ... و کان بأيديهم أعلام النّصر ... إذن نادی المناد فسوف يبعث الله من يدخل النّاس فی ظلّ هذه الأعلام..." (کتاب قرن بديع, ص371-372)

19-6: لوح سيّاح

حضرت بهاءالله می،فرمايند:

باسمی البهیّ الأبهی

أن يا علیّ فاشهد بأنی ظهورالله فی جبروت البقآء و بطونه فی غيب العمآء و جمال القدم فی ملکوت البهآء و ساذج الرّوح فی قمص،الأعلی و کلٌّ خُلقوا بأمری و يطوفنّ فی حولی و کلٌّ بأمری لَمِن العاملين و کلٌّ سجدوا لوجهی و تمسّکوا بذيل عنايتی ولو لن،يستشعروا بذلک فی أنفسهم فی هذا الهيکل البديع. قل إنّ هذه لَنقطة الّتی منها فصّلت کلمات،الله و ظهرت صحايف قدسٍ تجريد و ألواح عزّ حفيظ. قل إنّه لَکلمةُالله الّتی منها ظهرت النّقاط و إليها أعادت ثمّ بها تحدث فی الحين. قل إنّ منها ظهر البرهان فی کلّ الأعصار و تمّت کلمةالله و حجّته علی العالمين. قل إنّه لو يظهر بحرفٍ ليکون أبدع عن کلّ ما ذکر فی الملک فی أزل الآزال و عن کلّ ما جری مِن القلم علی ألواح عزٍّ مبين. قل تالله أنّها لأحلی عن کلّ ما تکلّمت بها ألسن القدس و تنطّقَت بها أهل ملأ الأعلی و تفوّهت بها خلف سرادق العصمة أهل لجج المسبّحين. قل تالله بنغمةٍ منها تغرّدت الورقآء علی الأفنان و لاح برهان الرّحمن بسلطانٍ عظيم. قل يا ملأ المغلّين قد جائکم عذاب،الله و قهره إذاً موتوا من نار الّتی أحدثها الله فی نفوسکم ثمّ اجعلوا أصابع الإعراض فی آذانکم ثمّ ارجعوا إلی أسفل النّار فی قعر الجحيم. قل إنّها لَصاعقةُالله قد ظهرت من غمام القدرة و معها شهاب مبين ليمنع الشّياطين عن استماع هذه الأسرار الّتی کانت تحت حجاب القدرة و يبعّدهم عن التّقرّب إلی الله العزيز الحميد. قل تالله ليس لأحدٍ مفرٌّ فی هذا اليوم إلاّ بأن يؤمن بهذا البرهان اللاّيح الکريم و هذه الحجّة الکافی الأتمّ البديع المنيع أو يکفر بحجج،الله من قبل و آياته و رسله و صفوته إن أنتم من العارفين. قل لن،يُقبِلَ اللهُ اليوم من أحدِ شيئاً ولو يسجده فی أبد الآبدين أو يذکره بکلّ ما نزل مِن سماء العزّ فی زمن المرسلين إلاّ بأن يَدخُلَ فی هذا السّرادقِ الّذی ارتفع بالحق و دخل فی ظلّه أهل ملأ العالّين و من لن،يدخلَ فی ظلّ هذا الوجه فقد خرج عن ظلّ الله و لن،يستثن عن هذا الحکم أحد من العالمين. قل إنّا کنّا بينکم من سنين من الدّهر و استرنا وجهنا عن کلّ بصرٍ بصير لئلاّ يعرفنا من أحد من اهل الأرض و کان الله علی ذلک شهيد و عليم فلمّا عادوا المشرکون ارفعنا بُرقع السّتر عن وجه الجمال و أظهرناه کالشّمس فی قطب الزّوال فتبارک،الله موجد الخلايق اجمعين قل قد جائت الفتنة من شطرالله المقتدرالمتعالی العظيم و قد ظهر الميزان بالعدل و به يوزَن کلّ الأعمال إن أنتم من الشّاهدين. قل يا ملأ الأرض إن تريدوا أن تسمعوا نغمات،الله فاسمعوا هذه النّغمات البديع المليح و إن تريدوا أن تشهدوا جمال الله فاشهدوا هذا الجمال العزيز المنير. قل تالله لن،يقدر اليوم أحد أن يسمع ندآءالله إلاّ بأن يطهّر اذناه عن کلّ ما سمع من النّاس و يحرق الحجبات بأسرها و يدع الدّنيا و مَن عليها فی ظلّه إذاً يقدر أن يقرّب بسدرة العزّ و يسمع ندآءالله عن نار المشتعلة من هذا الشّجر المرتفع المنيع.

أن يا علیّ قل تالله أنّ الرّوح قد رجع بالحق فی هذا الجمال الأزلیّ الأبدیّ السّرمدیّ الصّمدیّ الأحدیّ القدمیّ و يدعوکم إلی الله العلیّ و بما نزل فی البيان مِن لدن سلطان عزّ عظيم و يبشّرکم برضوان،الله و يهديکم إلی شاطئ قدسٍ کريم فاستبقوا يا قوم بهدايةالله و لقائه و لاتفعلوا به کما فعلتم برسل،الله مِن قبل إتّقوالله يا قوم و لاتکوننّ من المفسدين و يا قوم لاتمنعوا غمام،الله عن فيضه و لا نسمةالله عن هبوبها و لا جماله عن هذا الطّراز المنير. إذاً فأنصِفوا فی أنفسکم, يا ملأ البيان, إن لن،تؤمنوا بهذه الآيات فبأیّ شیءٍ آمنتم من قبل إن أنتم من المنصفين. هل ترضون فی أنفسکم بأن تفعلوا بمثل ما فعلوا أمم الفرقان فوا حسرة عليکم يا ملأ الغافلين. أنسيتم حين الّذی جائکم سلطان الرّسل باسم علیّ بالحقّ و معه بيضآء منير و کتاب مبين و لوح عظيم. إذاً قاموا عليه المشرکون بإعراض الّذی لن،يقاس بشیءٍ عمّا خُلق بين السّموات و الأرضين و فعلوا به ما لاأقدر علی ذکره و لن،يقدرَ أن يسمعَه أذنُ الموحدّين کذلک نلقی عليک عمّا قضی مِن قبل لعلّ النّاس يستشعرون فی أنفسهم و لن،يفعلوا بعبده أزيد عمّا فعلوا و يکوننّ من الرّاجعين إلی الله الّذی إليه منقبلهم و مثويهم فی يوم الّذی فيه تحشر الخلايق اجمعين.

أن يا فارس الجلال ذکّر للعباد ما أشهدناک فی سفرک حين الّذی سافرت عن مشرق العمآء إلی مطلع البقآء فی رفارف الأعلی و کنت بحبل القدس فی هوآء الرّوح متحرّکاً. قل إنّا سافرنا إلی أن بلغنا ورآء جبل المسک فی بقعة السّنا شهدنا قوماً من المقدّسين حول هذه البقعة علی اسمٍ من الأسمآء موقوفاً و کانوا أن يقدّسوا الله عمّا ظهر فی عوالم الأسمآء و الصّفات و عن کلّ ما يعرفه أعلی حقايق الممکنات مجموعاً إذاً قُمنا فی مقابلة عيونهم و مکثنا بينهم و تجلّينا عليهم بطرازالله و کذلک کان الأمر فی وادی العزّ بالحقّ مقضياً و کنّا فی تلک الحالة فی المدّة الّتی لن،يحدّ بالقلم بما سبقت رحمتنا بالفضل علی العالمين جميعاً لعلّهم يلتفتون بالّذی کانوا أن يقدّسوه فی أيّامهم و يعرفون بارئهم و مولاهم بعد الّذی کانوا أن يدعوه فی کلّ زمنٍ قديماً فلمّا وجدناهم متمسّکاً بحبل الأسمآء و غافلاً عن سلطان المسمّی سترنا الوجه عنهم و عرجنا عن بينهم و أمضينا عنهم إلی أن وردنا فی فاران القدس ورآء جبل الياقوت فی بقعة قدسٍ محبوباً إذاً وجدنا قوماً کانوا أن يعبدوا الله بقيامهم و قعودهم و رکوعهم و سجودهم و توجّهنا إليهم بجمال قدسٍ مشهوداَ لعلّ يعرفون مولاهم القديم و يشرّفون بلقائه و يدخلون فی ظلٍّ کان الوجه فيه کالشّمس عن أفق العزّ مشروقاً فلمّا وجدناهم متمسّکاً بحبل العادات و غافلاً عن سلطان الممکنات الّذی بحرفٍ منه شرّعت شرايع الأمر فی أنهار الحکم إذاً ترکناهم فی هواهم و عرجنا إلی مقاصد قدسٍ مستوراً و سيّرنا فی هوآء القرب إلی أن وصلنا إلی منتهی المقام فی الإمکان وادی عزٍّ مبروکاً وجدنا قوماً من الموحّدين و کانوا أن يوحّدوا الله فی السّرّ و الجهر و يشهدوا صنع،الله فی آفاق الممکنات و أنفسهم و کذلک کان الأمر بالحقّ مشهوداً کأنّهم بلغوا فی التّوحيد إلی غاية القصوی مقام الّذی لن،يطير فوق أجنحة أولی النّهی إلاّ أن يشآءالله ربّک و ربّی و ربّ العالمين جميعاً و کأنّهم ماشهدوا مِن شیء إلاّ و قد شهدوا الله عليه مستوياً و قيّوماً و استقرّوا علی أعراش المشاهدة و المکاشفة و أکراس عزٍّ تفريداً و کانوا فی ذلک المقام إلی أن جائهم الإمتحان و الإفتتان بما قدّر فی الألواح و کان من قلم القضآء علی لوح الأمر مرقوماً إذا [هبنا] عليهم بأنفاس الرّحمن و أرسلنا إليهم رايحة القميص من هذا الغلام لعلّ يجدون هذه النّفحات الّتی کانت عن رضوان،الله مرسولاً و وجدناهم فی صقع الغفلة عن هذه المرسلات الّتی بنفحةٍ منها تقلّبت الموجودات إلی ساحة قربٍ محموداً و بعد ذلک وردنا بنفسنا الحقّ بينهم بجمال قدسٍ محبوباً لعلّ بوارق الوجه تذکّرهم و تهديهم إلی الّذی کانوا أن يوحّدوه فی أيّامهم و تُدخِلُهُم فی لجّة الوصال مقام الّذی کانت أعين المقرّبين عن فراقه مدموعاً و مکثنا فوق رؤوسهم شهوراً غيرمعدوداً و سنيناً غيرمحدوداً و ماوجدناهم فی أقلّ من الذّرّة علی شعور. کذلک أحصينا أعمالَهم فی هذا اللّوح الّذی کان علی فخذالله حينئذٍ منصوباً فلمّا سبقت رحمتنا العالمين ما ترکناهم و حرّکنا بعد أولی عن فوق رؤوسهم و توجّهنا إلی مقابلة عيونهم و صبرنا و مکثنا فی ذلک المقام فی مدّة الّتی کانت عن تحديد العالمين مرفوعاً لعلّ لايحرموا عمّا خُلقوا له و کانوا أن يوحّدوه فی أيّامهم و فی سنينٍ معدوداً إذاً وجدناهم فی سُکرٍ من الأمر و غفلةٍ عن الّذی کانوا بحرفٍ منه فی عوالم الأسمآء مخلوقاً. فلمّا وجدناهم فی تلک الحالة بکينا عليهم و علی وحدتی و غربتی و مضينا عنهم کمضی الصّبا عن رضوان قدسٍ معموراً إلی أن وردنا فی وادی،النّبيل هذا المَعين الّذی منه يجری السّلسبيل علی هذا الإسم الّذی منه ظهرت ملکوت الأسمآء و کان عن وصف العالمين منزوهاً و وجدنا قوماً استقبلونا بوجوه عزٍّ دُرّيّاً و بهياکل قدس أحديّاً و کان بأيديهم أعلام النّصر و کان مکتوب عليها مِن قلم ياقوت حمريّاً. تالله هذه لأعلام نصرالله الّتی کانت بدوام الله فی ظلّ هذا الإسم مرفوعاً و اولئک کانوا أن يحبّوا الله فی سرّهم و جهرهم کأنّهم ما اطّلعوا بغير ذلک و ما کان دونه عندهم مسموعاً و کانوا أن يعبدوا الله فی سرّ السّرّ علی هذا السّرّ المجلّل بالسّرّ علی الرّمز الخفیّ مرموزاً و کذلک أشهدناهم و احطنا أمرهم الّذی کأنّ فی کلمات الله ممدوحاً و کأنّ أعمالهم و أنفسهم صارت نفس أمرالله مِن دون فرقٍ و فصلٍ مفصولاً و کانوا أن يذکروا الله فی هذه الکلمة الأتمّ الأکبر الأعلی الأبهی فی هذا المقام الّذی کان عن الجهات مقطوعاً إذاً نادی المناد فسوف يبعث الله مَن يُدخِلُ النّاس فی ظلّ هذه الأعلام بسلطنةٍ مِن عنده و قدرةٍ من لدنه ليکون الفضل فی هذا الفصل عن رضوان الکلمة علی العالمين منزولاً.

کذلک نلقی عليک ما شهدناه فی سفرنا هذا لتطّلع بذلک علی الأسرار الّتی کانت فی سرادق الأمر خلف حجاب النّور بالحکمة مستوراً. قل يا قوم اتّقوا الله ثمّ اعرفوا الّذی جائکم مِن قبل فی قميصه الأخری ثمّ اسمعوا نغماته من هذه النغمات الّتی کانت علی لحن،الله بين العالمين مرفوعاً. قل تالله إن لن،تعرفوه فی هذا الجمال و لن،تسمعوا آياته فی هذه الآيات لن،يصدق عليکم عرفان نفسه فی يوم الّذی جائکم بالحقّ و يأتيکم بما وُعدتم به فی ألواح قدسٍ محفوظاً. قل يا قوم هذا غلام،الله و عبده و خادمه و حجّته و سلطانه و جماله و عزّه و کبريائه و برهانه و دليله و فضله علی أهل السّموات و الأرض وکذلک کان الأمر حينئذٍ مِن سمآء الأمر علی هذا اللّوح بالحقّ مسطوراً فمن شآء فليسرع إلی محضرالله بقلبه أو برِجلِه فمن شآء فليرجع إلی قهرٍ کان مِن نار الکفر بأمرالله موقوداً. هل يقدرُ أحدٌ بأن يعترضَ بهذه الآيات و يدّعی الإيمان فی نفسه لا فَوَالّذی نفسی بيَده بل يکون مُشرکاً بالله و آياته و رُسُله و صفوته و بذلک يشهد هذا اللّوح الّذی ينطق بالحقّ و مِن ورائه لسان قدسٍ مشهوداً و إن يمسّک الذّلّ لاسمی فاصبر و لاتحزن و توکّل علی الله ربّک و إنّه يکفيک عن العالمين جميعاً و إن رأيتَ اسمَ،الله جواد فانشر کتابک بين يديه ليقرأه بقلبه و لسانه ثمّ ذکّره مِن لدنّا بذکرٍ جميلاً ثمّ ذکّر الّذی کان معه ليکون ذکر الله عليهما و علی النّاس بالحقّ مسبوقاً ثمّ ذکّر الّذينهم کانوا فی أرضک من الّذينهم آمنوا بالله و کانوا علی الحبّ مستقيماً و الرّوح و النّور و البهآء عليک و علی مَن معک مِن کلّ صغيرٍ و کبيراً.

مقصود از سيّاح که مخاطب لوح فوق می،باشد, ميرزا علی مراغه،ای معروف به آدی گوزل است که به معنی نيکنام است. مشارٌ اليه عالمی متبحّر بود و در آغاز امر حضرت ربّ اعلی موفّق به تصديق گرديد و واسطه| ايصال مراسلات و عرايض مؤمنين به ساحت اقدس و ابلاغ توقيعات و اوامر مبارکه به مؤمنين بود. در قلعه| طبرسی خدمت جناب قدّوس مشرّف بود و پس از خاتمه| قلعه به امر مبارک حضرت اعلی برای زيارت شهدای طبرسی به قلعه رفت و دستور مبارک راانجام داد و مراجعت کرد. بعد از شهادت حضرت اعلی به کربلا رفت و دختر شيخ حسن زنوزی را گرفت و به محضر جمال ابهی مشرّف و مؤمن شد و مصائب بسيار ديد و مورد عنايات الهيّه بود. لوح مبارک سيّاح در سال 1281 ه‍ ق مساوی با 1864م به اعزاز او نازل شد. در هنگام نفی جمال قدم و اصحاب به عکّا مأمورين حکومتی ميرزا علی سيّاح را با سه نفر ديگر مؤمنين جمال قدم همراه يحيی ازل به قبرس فرستادند. سيّاح از معاريف اصحاب دور ابهی است و نام او در الواح مبارکه مکرّر ذکر شده است.

همانطور که در ذيل "وادی،النّبيل" مذکور گرديد, حضرت ولی امرالله در ص184 "گاد پاسز بای" به اين مضمون بيانی می،فرمايند که بر حسب اظهار نبيل در تاريخ خود جمال قدم در سالهای اوّل ورود به ادرنه در لوح سيّاح اشاره به سجن عکّا فرموده و آن را "وادی،النّبيل" لقب دادند. همانطور که اشاره شده, عدد کلمه| عکّا و نبيل با هم برابر و معادل رقم 92 است.

چنانکه مذکور شد جناب سيّاح مراغه‌ای آقا ميرزا علی داماد جناب شيخ حسن زنوزی بود و سه پسر داشت به نام جلال و جمال و کمال و شيخ حسن نهايت علاقه را به نوه،های خود داشت. شيخ حسن شرح حالش در تاريخ نبيل مسطور است. سيّاح پس از چندی اهل و عيال خود را به شيخ سپرد و از کربلا عازم کوی دوست گرديد و به ادرنه رفت. شيخ در کربلا بود که فتنه برخاست و جمعی را گرفتند و حبس کردند, از جمله شيخ حسن زنوزی را در بغداد حبس کردند و شيخ در حبس بغداد صعود فرمود؛ عليه رحمةالله (مثنوی نبيل).

19-7: عبدالسّلام افندی

سائلی فرمود عبدالسّلام افندی که در لوح جمال قدم جلّ ذکره آمده کيست؟

ناطق محفل فرمود يکی از علمای بغداد بود که به هيکل مبارک محبّت و ارادت داشت و جمال قدم جلّ ذکره خوابی را که در اواخر ايّام توقّف در بغداد مشاهده فرمودند, برای او تعريف فرمودند و او از مصائب هيکل مبارک محزون شد و اين موضوع در کتاب بديع (خطّ زين،المقرّبين, طبع طهران, ص323-324) مسطور است, قوله تعالی:

"... يومی از ايّام فرمودند که اعظم از اين بلايا در سرادق قضا مستور است و بايد نازل شود و چنانچه خوابی در عراق ديده،ام و از آن چنين مستفاد می،شود, قال و قوله الحق: کنتُ نائماً فی ليلة البلماء بعد عفراء إذاً رأيتُ بأن اجتمعَت فی حولی النّبيّيون و المرسلون و هم قد جلسوا فی أطرافی و کلّهم ينوحون و يبکون و يصرخون و يضجّون و إنّی تحيّرتُ فی نفسی فسئلتُ عنهم إذاً اشتدّ بکائهم و صريخهم و قالوا لنفسک يا سرّ الأعظم و يا هيکل القدم و بکوا علی شأنٍ بکيتُ ببکائهم و إذا سمعتُ بکاء أهل ملأ الأعلی فی تلک الحالة خاطبونی و قالوا قد عظم بلائک يا سدرةالمنتهی و کبر قضائک يا سرّ الآخرة و الأولی عليک بالصّبر يا آية الکبری و ظهور نقطة الأولی ثمّ عليک بالصّبر يا شجرة القصوی و ظهور القضاء فی ملکوت الإمضاء سوف تری بعينک ما لارآه أحدٌ من معشر النّبيّين و تشهد ما لا شهده أحدٌ من العالمين و تسمع ما لاسمعه أذُن الأصفياء و الأودّاء فصبراً صبراً يا سرّالله المکنون و رمز المخزون و کلمته المحتوم و کتابه المختوم و کنتُ معهم فی تلک اللّيلة خاطبتُهم و خاطبونی إلی أن قرب الفجر و ارفعتُ رأسی عن النّوم و کنتُ متفکّراً فی نفسی ما بلاء الّذی ماشهده أحدٌ فی الإبداع و ماحکيتُه عند أحدٍ إلی أن حضر تلقاء الوجه أحدٌ مِن علماء العراق الّذی سُمّی بعبدالسّلام افندی. فلمّا حضر ألقيناه و أخبرناه و قصصناه له ما أرانی الله فی المنام و هو حَزِنَ تلقاء الوجه بحزنٍ عظيم. کذلک کان الأمر ولکنّ النّاسَ هُم فی غفلةٍ مبين. اين رؤيايی است که در عراق مشاهده فرموده و ذکر فرموده،اند و در اين ايّام بعضی از آن تعبير شده..." انتهی

قسمتی از اين لوح را حضرت ولیّ امرالله در لوح قرن احبّای امريکا [کتاب قرن بديع] به انگليسی ترجمه فرموده،اند.

19-8: لوح حضرت بهاءالله

خاتمه| محفل نزديک بود و يکی از ياران اين لوح مبارک جمال قدم را تلاوت فرمود:

هوالمنادی فی سجنه العظيم

يا أيّها الشّارب رحيقی مِن يدِ عطائی و يا أيّها الطّائر فی هوائی و يا أيّها المحترق بحزنی و مصيباتی و يا أيّها المشتعل بنار حبّی إسمع ندائی مِن شطر سجنی إنّا مِن أفق البلآء ندعوک و نذکرک؛ أنت تعلم و الله يعلم أنّ البهآء ما نطق عن الهوی أمَر الکلَّ بالبرّ و التّقوی و نهاهم عن البغی و الفحشآء ولکنّ القومَ نبذوا نصائحی و مواعظی و عملوا ما ناح به الأقلام و الألواح؛ يعملون ما يأمرهم به أهوائهم ألا أنّهم فی غفلةٍ و ضلال. لعمری لعمرک إن تعدّ بلايای لاتحصيها يشهد بذلک کتب،الله و عن ورائها أم،ّ،الکتاب. قد سمعنا حنينَک فی حزن موليک و عرفنا احتراقَک فی ما ورد عليه مِن الأعدآء نسئل اللهَ تعالی أن يجزيَک جزآءً کاملاً إنّه هو العزيز الوهّاب. إنّا علّمناهم فی کتبنا و ألواحاً ما يرفعهم بين العباد و هم ارتکبوا ما جرت به الدّموع مِن عيون الأبرار؛ ولکن قلمی الأعلی لايلتفتُ إليهم و لا إلی الدّنيا و ما خُلق فيها يشهد بذلک صريره و ما نزّل مِنه فی العشیّ و الإشراق.

سبحان،الله عنايت سبب شقاوت شد و شفقت علّت بغضا و سنين متواليات نصيحت نموديم و به ما ينفعهم و يضُرُّهم آگاهی داديم, ولکن نُصح،الله اثری ننمود؛ بر صخره| صمّا اوامر و نواهی الهی نفعی نبخشيد. در ليالی و ايّام به مفتريات مشغولند. نظر به عدم استحقاق عباد اين امور واقع شده و می،شود. سبحان،الله نيّر عدل بايد از افق ايران اشراق نمايد, حال از افق عشق،آباد مُشرق و لائح. صدهزار حيف که اهل ايران از اثمار سدره| مبارکه که در آن ظاهر شد محروم و ممنوعند. لعمرالله هذا جزآء أعمالهم فی أيّامه إنّه هو الفرد الواحد العزيز العلاّم. از حق می،طلبيم ايران را مؤيّد فرمايد بر اجراء عدل و انصاف. إنّ ربَّک يحبّ الوفآء فی کلّ الأحوال. اين ايّام بايد در حفظ و صيانت آن از مظلوم مدد طلب نمايند و رأی اخذ کنند ولکن غفلت و نادانی انسان را از ما ينفعهم منع نموده؛ اين است جزاء اعمال در يوم مآل. هر يوم اوامر و احکام خارجه نفوذ می،نمايد و به اين نفوذ, نفوذ اهل ايران متوقّف. از حقّ بطلب نائمين را آگاه فرمايد و از خواب برانگيزاند؛ شايد تمسّک نمايند به آنچه سبب نجاح و فلاح است. ولکن هيهات, زود است دو اصبع متّصل شود؛ إذاً ترون أنفسَهم فی خسرانٍ مبين کذلک ذکر مالک ما کان مستوراً عن الأبصار إنّ ربّک هو العزيز البصّار.

هفته| بيستم

20-1: الواح نازله در بغداد

در اين هفته جمعيت ياران بيش از هفته‌های قبل بود, زيرا با روز نهم عيد رضوان مطابق بود. در آغاز محفل ناطق محفل فرمود به مناسبت ايّام رضوان که در بغداد آغاز شد, امروز در شروع اين محفل, درباره| الواح نازله در بغداد مطالبی را به عرض احبّای الهی می،رسانم.

الواح نازله در بغداد: در اوقات خروج هيکل مبارک از بغداد به ادرنه صدها لوح نازل شد و در آنجا اِخبار فرمودند که هيکل امر عازم سفر است و کيد اعداء سبب اين سفر و هجرت است و عنقريب سامری آشکار می،شود و طيور ليل به حرکت آيند؛ از جمله در آخر سورةالصّبر صريحاً فرموده،اند که نسخه| آن را در کتاب ايّام تسعه در ضمن الواح رضوان نقل کرده،ام و از جمله در سورةالأعراب می،فرمايند, قوله تعالی: "قل يا قوم إنّا أخبرناکم حين الخروج عن العراق بأنّ السّامری يظهر و العِجل ينادی و تتحرّک طيور اللّيل بعد غيبة الشّمس إيّاکم أن لاتنسوا کلمات،الله کونوا فی عصمةٍ منيع..." بعد از اين آيه, درباره| مصائب و شدائد و تأثير آن در هيکل اقدس می،فرمايند, قوله تعالی: "تالله يا أعرابی لو تنظروننی لن،تعرفونی و قد ابيّض مسک السّود مِن تتابع البلايا و ظهرت ألف الأمر علی هيئة الدّال مِن توالی القضايا ثمّ اصفّر هذا الوجه المحمّر المنير. يا أعرابی لاتنسوا ذکری و بلائی و لا کربتی و ابتلائی فَوَعمری أنّ عينی يمطر و قلبی ينوح علی نفسی بين هؤلاء المشرکين. تالله أنّ جمالَ المشيّة قد تغيّر مِن ظلم الأعداء و هيکل الإرادة قد استقرّ علی الرّماد و القدر شقّ ثياب الصّبر و القضاء منع عن الإمضاء بما ورد من جنود الأشقياء علی الله العلیّ الأعلی فی ظهوره الأُخری..." انتهی

الواح متعدّده در حين عزيمت از بغداد درباره| عظمت امرالله و عزيمت حقّ تعالی از عراق به ساير جهات نازل شده و در اين مقام قسمتی از آنها را که به علاوه| مطالب مزبوره ذکر ظهور عِجل و سامری و نعاق ناعقين در آن نازل شده است می،نگارم, قوله تعالی:

"هو العزيز أن يا حرف الميم إسمع ندائی و لاتکن من الغافلين قل أنّ طيرَ البقاء قد طار بالحقّ و بذلک احترقت أکبادُ المقرّبين. قل أنّ عندليبَ الرّوح قد طارت عن غصن العراق و أرادت غصنَ أُخری بما قضت أسرار القضاء فی ألواح قدسٍ حفيظ. قل يا ملأ الأرض تالله الحق أنّ هذا لَحمامةٌ تنادی فی کلّ حينٍ و ماتخاف مِن أحدٍ سوی الله ربّ العالمين ... فوا حسرتا عليکم يا أهل أرض بما غفلتم عن تلک الأيّام و کنتم من الغافلين و ماسمعتم نغمات الرّوح و إنّ هذا لغفلةٌ عظيمٌ. قل إنّ الّذين هُم ماحضروا فی تلک الأرض قد کانوا علی غبنٍ مبينٍ ثمّ إعلم بأنّ اللهَ قد قدّر فی هذه الهجرة لَحکمةٍ لايعلمها إلاّ الله العزيز الحکيم..." انتهی

و در لوح ديگر می،فرمايند, "إذا سمعتَ بّأنّ سراج الحجاز ترک مشکاة العراق لاتحزن لأنّ فيه أسرارٌ عظيم؛ فسيوقد فی بلورٍ أُخری و هذا تقديرٌ مِن عزيزٍ قديم و فيه إعلاء الأمر فی کلمةالله و يرفع بذلک أمرالله العزيز الرّفيع. قلّ إنّ هذا العبد لن،يخافَ مِن أحدٍ ولو يقومنّ عليه ملوک الأرض و مِن ورائهم أهل الأرض اجمعين. لأنّا ماأردنا لأنفسنا إلاّ ما أرادالله لنا قبل خلق السّموات و الأرضين ... فسوف تجدون هذا الفتی الإلهی راکباً علی براق النّصر إذاً يتزلزل قلوب المغلّين." انتهی

و در لوح ديگر نازل: "قل إنّ فی إخراج الرّوح عن جسد العراق لآياتٌ بديعاً لمن فی السّموات و الأرض و هذا تنزيلٌ مِن لدن حکيمٍ خبير. قل يا ملأ الأرض لاتفرحوا بخروجی لأنّ هذا لم،يکن مِن عندکم بل مِن مقتدرِ قديراً و هذا ما قدّرالله لنا قبل خلق السّموات و الأرض و کان،الله علی ذلک شهيداً و إذا رفعَت نعمة السّمآء عن بينکم, يأخذکم العذاب مِن شطرٍ قريباً و يأخذکم ملائکةُ القهر إذاً لن،تجدوا لأنفسکم مُعيناً و لانصيراً ... فسوف تجدون الظّالمين فی أسفل درکات النّار و کذلک کان الأمر فی أمّ،الکتاب مقضياً..."

و در لوح ديگر می،فرمايند, "تلک آيات الکتاب نُزّلت بالحقّ علی لسان بدعٍ مبينٍ و فيه قضت مِن سنن الأوّلين لأنّ فيه يذکر ما يبدّل القرب إلی هجرٍ بعيد و بذلک تنوح أهلُ الفردوس و تبکی عيون الغيب و تصيح ديکُ العرش و تضجّ حمامة الأمر فی رضوان قدسٍ منيع..."

در لوح ديگر, "و منها خروج هذا العبد عن هذه الأرض إن أنتم تعلمون. قل فی هذا الخروج لآياتٌ لن،يطّلعَ عليها إلاّ الله العزيز المقتدر المحمود..."

و در لوح ديگر, "قل إنّ طيرَ البقآء قد طار إلی جبروت العالّين قل إنّ نسيمَ الرّضوان قد رجع إلی مدينة القرب بين يدی،الله ربّ العالمين. قل إنّ عندليب القدس قد صعد عن غصن العراق إلی غصن عزٍّ منيعٍ قل إنّ سراج الأحديّة قد بدّل المشکوة بما اکتسبت أيدی الظّالمين..."

اينگونه الواح که شامل موضوع خروج جمال قدم جلّ جلاله از عراق است بسيار است و در نزد اين عبد اينک که به نگارش مشغول هستم و اينک صبح روز يکشنبه 27 بهمن سال 1342 هجری شمسی و سال 120 بديع, شهرالملک, می،باشد, مجموعه| خطّی از الواح جمال قدم جلّ جلاله متعلّق به جناب خدامراد پارسی بهائی است و در اين مجموعه بالغ بر دويست لوح مسطور و نيمه| آن از همين قبيل الواح مبارکه است که ذکر خروج از عراق و ظهور سامری و ناعق در آن نازل و مندرج است و در هر لوح معنی بديع و لحنی بديع موجود. مثلاً قوله تعالی: "أن يا حرفَ الزّاء إسمع نداءَالله فی قدس البقآء بقعة الّتی قدّسهَا الله عن عرفان المقرَّبين و جعلها مؤطئ قدمه الأعلی فی يوم الّذی ما ذکر فيه أحد سوی،الله ربّ العالمين. ثمّ إعلم بأنّ الرّوح يروح عن شطر العراق و هذا ما قُدّر مِن مقتدرٍ قدير و قد ارجعت الحديث فی نفس الحسين بما أخذَته مخاليب الظّالمين و خرج عن دارالسّلام بما اکتسبَت أيدی المسلمين الّذين يدّعون الإسلام بلسانهم و يکذّبهم أعمالُهُم فی کلّ حين و إنّک أنت إذا سمعتَ لاتحزن فتوکّل علی الله العزيز الحکيم..."

و در لوح ديگر, "... اين عبد در اين ايّام اراده| ارض ديگر نموده و تفصيل آن مسموع خواهد شد و احبّای خدا بايد به قدم اين عبد مشی نمايند و مِن بعد در امر راسخ،تر و ثابت،تر باشند تا به فضل ربّانی در عوالم باقی با اين عباد پرواز نمايند و جناب آقا سيّد مهدی را در اين ارض برای بعضی امور گذاشتيم و مراسلات به او می،فرستيم."

و در لوح ديگر, "...قل يا قوم قد تطير حمامة البقآء عن شطر العراق إن أنتم تعرفون و إذن تهب نسائم الفراق علی کلّ العباد..."

و نيز فرموده،اند, قوله تعالی: "حين حرکت جمال قدم از شطر عراق در الواح مرسله به اطراف نازل شده که عجل به ندا خواهد آمد و سامری ظاهر خواهد شد و طيور ليل بعد از غيبت شمس به حرکت آيد و سامری و عجل (ازل و سيّد محمّد اصفهانی) که ظاهر شد ولکن طيور ليل نفوسی هستند که به دعوی برخيزند و نفس،الله را مثل نفوس خود قياس نمايند و کلماتش را مثل کلمات خود فرض گيرند ... بگو ای ناس از بحر اعظم به قطره قناعت نکنيد و از شمس عزّ باقی که از افق سماء معانی طالع و مُشرق شده به ظلّی تمسّک مجوييد..." انتهی

و در لوح مبارک ديگر نازل, قوله تعالی: "بسمه المستوی علی العرش هذا کتابٌ مِن لدی الله مالک الأسمآء لأهلِ البهآء الّذين لايتکلّمون إلاّ بما نطق لسان العظمة و الکبريا و لايتعقّبون کلَّ مدّعٍ کذّاب. اولئک شربوا رحيق الإستقامة مِن عناية ربّهم العزيز المختار. سوف تسمعون نداء ناعقٍ لاتلتفتوا إليه دعوه بنفسه مقبلين إلی قِبلَةِ الآفاق. قد تمّتِ الحجّة بهذه الحجّة الّتی ظهرت بالحقّ و انتهتِ الأنوار إلی هذا الأُفقِ الّذی منه أشرقَت شمسُ العظمة و الإقتدار. طوبی لنفسٍ تُرَبّی العباد بحدودالله الّتی نُزّلت فی الزّبر و الألواح. قل لو يظهر فی کلّ يومٍ أحدٌ لايستقرُّ أمرُاللهِ فی المُدُن و البلاد. هذا لَظهورٌ يُظهر نفسَه فی کلّ خمسمأة ألفِ سنةٍ مرّةً واحدةً؛ کذلک کشفنا القناع و أرفعنا الحجاب طوبی لمن عَرَفَ مرادالله؛ مَن عَرَفَه يفرحُ قلبه و يستقيم علی الأمر علی شأنٍ لايزلُّه مَن فی الإبداع. قد کشفنا فی هذا اللّوح سرّاً مِن أسرار هذا الظّهور و سترنا ما هو المکنون لئلاّ ترتفِع ضوضاءُ الفُجّار. تالله ماعرفه أحدٌ إلاّ علی قدره. لو تجدُ نفسٌ نفحاتِ هذا القميص لَتنجذبُ علی شأنٍ تطيرُ فوقَ الإمکان. لو نفصّل ما نزّلناه فی هذا اللّوح لاتنتهی بالأقلام و لاتکفيه بحورٌ من المداد. مع هذا الشّأن الّذی لايخطُرُ بالبالِ تسمعُ ما يقولون فی حقّی أهلُ الضّلال. إنّا کشفنا لک سِرّاً من الأسرار فضلاً مِن عندنا عليک لتشکر ربّک العزيز العلاّم. أن يا اسمی إنّا نزّلنا فی أکثر الألواح أنَّ الأمرَ عظيمٌ عظيمٌ؛ مع ذلک ماتفکّر أحدٌ فی عظمته إلاّ مَن شاء ربُّک العزيزُ الوهّاب. إنّا ترکنا أهلَ الأوهام فی تيهِ النّفس و الهوی ليشتغلوا بما عندهم من الظّنون إنّ ربّک لهو الغنیّ المتعال. قدِ ارتفعَت رايةُ إنّه لا إله إلاّ هو و هُم يتکلّمون بما سمعوا من کلّ همجٍ رعاع. کذلک بشّرناک بالکلمة الّتی ظهرَت بقميص البدع بين الأرضين و السّموات..." انتهی■

سورةالصّبر يا مدينةالصّبر که به لوح ايّوب نيز اشتهار دارد در ايّام تسعه (ص262-304) به طبع رسيده است. برای ملاحظه| سورةالأعراب به آثار قلم اعلی (ج2, ص531-535) مراجعه فرماييد. غالب فقراتی از الواح مبارکه که در اين مقام درباره| ايّام بغداد نقل شده, مأخوذ از کتاب مجموعه آثار قلم اعلی (شماره| 71) است که به سال 133 بديع به وسيله| لجنه| ملّی محفظه آثار امری ايران در 338 صفحه به طبع رسيده است. لوح اخير با مطلع "هذا کتابٌ مِن لدی الله مالک الأسماء لأهل البهآء..." در لئالی الحکمة (ج1, ص65-67) انتشار يافته است. برای ملاحظه| مقالات مربوط به آثار مهمّه| نازله در بغداد و صورت الواح حضرت بهاءالله که در دوره| بغداد از قلم اعلی عزّ نزول يافته به نشريه سفينه| عرفان (ج2, ص210) مراجعه فرماييد.

20-2: وقايع بغداد

در بغداد وقايع مختلف رخ داد که در تاريخ نبيل مسطور است و از جمله وقايع جاريه بعد از سفر جمال قدم به ادرنه داستان شهادت آقا عبدالرّسول قمی بود. جمال قدم جلّ جلاله در لوحی, که در ضمن الواح منضمّه به کتاب اقدس درج شده است, شرح شهادت او را فرموده،اند. آقا عبدالرّسول و برادرش جزو اصحاب در بغداد و طائف حول بودند و قبلاً به امرالله مؤمن بودند و تصديق و اقبال نمودند و به بغداد رفتند و دو سال در محضر مبارک مشرّف بودند و به امر مبارک عازم ايران شدند و به قم عزيمت کردند. اشرار و اعداء آنان را اذيت و آزار کردند و عاقبت دستگير شدند و هر دو را به طهران برده تحويل زندان انبار دادند و محبوس ساختند. اين دو برادر آقا عبدالرّسول قمی و آقای حسين قمی بودند. آقا حسين در زندان انبار پس از دو سال صعود کرد. آقا عبدالرّسول همچنان گرفتار بود و زن و فرزندانش بی،پناه بودند. جمال قدم و اسم اعظم زن و فرزند او را به بغداد آوردند و در پناه خود محفوظ داشتند و آسوده از هر گزندی شدند. اولاد عبدالرّسول مشرّف بودند. در سفر ادرنه هم دو نفر از آنها همراه ملتزمين و اهل حرم بودند و در ادرنه هم سه سال ماندند و بعد از آن به امر مبارک آن دو نفر به بغداد مراجعت کردند. نام يکی آقا حسن بود که مردی مؤمن بود. آقا عبدالرّسول هفت سال در انبار طهران محبوس بود و پس از آن مستخلص شده به بغداد رفت وچون برای سفر به ادرنه اذن مبارک نبود ناچار در بغداد ماند و به خدمت بيت،الله الحرام يعنی بيت مبارک پرداخت و سقای بيت شد و آب مايحتاج بيت و ساکنين بيت را از دجله به دوش می،برد. خدمت او در بيت مدّت پنج سال ادامه داشت تا آن که شبی مشک آب به دوش و از دجله عازم بيت،الله بود که ناگاه دو نفر از اشرار به او حمله کردند و سينه،اش را با تيغ شکافتند واو را به شدّت مضروب ساختند. آقا عبدالرّسول مشک آب را نگاه داشت و با همان حال خود را با مشک آب به بيت،الله الحرام رسانيد, باغچه،ها را آب داد و بر زمين افتاد و به ياران گفت که دو نفر مرا زخم زدند و پنهان شدند و فرار کردند و بعد صعود فرمود. وفاتش در الواح الهيّه مخلّد و پابرجای ماند. عليه الرّحمة و الرّضوان. بازماندگانش در ارض اقدس و در طهران هستند و در ظلّ امرالله،اند.

باری وقايع بغداد بسيار است و امروز همين قدر کافی است.■

برای ملاحظه| لوح جمال قدم درباره| شهادت جناب عبدالرّسول قمی به آثار قلم اعلی (ج1, ص4) مراجعه فرماييد.

لوح مهمّ جمال اقدس ابهی در شرح احوال و کيفيت وقايع ايّام اقامت آن حضرت در بغداد و حوادث متعاقب آن که به اعزاز جناب آقا محمّد نبيل اکبر قائنی عزّ نزول يافته در مجموعه آثار قلم اعلی (ج74, ص23-52) به طبع رسيده و مطلع آن چنين است: "هذا کتابٌ مِن هذا العبد إلی الّذی أحبّه،الله و شرّفه بلقائه و أسمعه نغماته..."

20-3: الواح شعرات

بعد, ناطق محفل فرمود از جمله مواهبی که نصيب اين عبد گرديد, زيارت الواح منيعه| مبارکه| نازله از قلم جمال قدم جلّ جلاله درباره| شعرات مبارکه بود و چون نسخه| اين الواح قليل است, از روی نسخه| خطّی که در دست داشتم و امانت يکی از احبّای الهی پارسی،نژاد بود, در اين دفتر آن الواح منيعه را ثبت کردم, قوله تعالی"

هوالباقی

شَهِدَ شَعری لجمالی بأنّی أنا الله لا إله إلاّ أنا, قد کنتُ فی أزلِ القِدَم إلهاً فرداً أحداً صمداً حيّاً باقياً قيّوماً, أن يا أهلَ البقآء إسمعوا ما يظهرَ مِن أطوارِ هذا الشّعر المُوَلَّهَةِ المضطربة المحرّکة علی سيناء النّار فی بقعة النّور هذا العرش الظّهور, اللهُ لا إله إلاّ أنا, قد کنتُ فی قِدَمِ الأقدم مَلِکاً سُلطاناً أحداً أبداً وِتراً دائماً قُدُّوساً. أن يا ملأ السّموات والأرض لَو تُصفّوا آذانَکم لَتسمعوا مِن شعراتی بأنّه لا إله إلاّ هو, کان واحداً فی ذاته و فی ما يُنسَبُ إليه و مع ذلک کيف يعترضون علی هذا الجمال بعد الّذی أحاط فضلُهُ کلَّ مَن فی لجَجِ الأمرِ والخلقِ؛ إذاً فأنصِفوا فی أنفسِکُم علی دينِ القيِّم فی حبّ هذا الغلام الّذی رَکِبَ علی ناقةِ البيضاء بين الأرض و السّمآء و کونوا علی الحقّ قائماً مستقيماً.

هو العليم

أن يا اهل السّموات و الأرض فاعلموا بأنّا جعلنا کُلَّ الأشياء کنائزَ قدرتی ثمّ اختصَصنا مِنها الّذی جعلناه طرازَ وجهی و لهُ أسماءٌ لايُحصی و صفاتٌ لاتُعدی و فی ظهوره علی هيئة الثعبان لآياتٌ للمتفرّسين. قل إنّها لَثعبانُ القضاء بها يحمی اللهُ کنوزه و يحفظُها مِن أيدی السّارقين و انظُرِ الخائنين, قل إنّها ولو تُحرَّکُ علی کنز الأنوار مِن وجه ربّک المختار ولکن فی نفسها سُترت کنوزٌ ما اطّلع بها أحدٌ إلاّ الله المَلِکُ العالِمُ الحکيم و مَن شاء و أرادَ و إنّه لَذوفضلٍ علی العباد يُعلِّمُ مَن يشاء ما يُغنيه عن دونه فتبارک الله أکرمُ الأکرمين. فيا حبّذا لمن فاز بعرفانها و بلغ ذروةَ الفضل مِن لدن حکيمٍ خبير. کذلک نُلقی علی العباد ما سُترَ عنهم لعلّ يفقه نفسٌ و يظهرُ فی الإبداع ما يتحيّرُ عنه عقول العقلاء و أفئدةُ الحکماء و أنفس الخلائقِ أجمعين.

هو المحرّک

فَلَکَ الحمدُ يا إلهی مِمّا قدَّرتَ کنزَ الحيوان فی جنَّةِ الرّضوان و فيه جمَعتَ النّارَ و الماءَ و ألَّفتَ بينهُما بقدرتک بحيثُ لن،يفارقا بدوام عزِّ ازليّتک و بقاءِ سلطنتک و جعلَتَ خازِنَ هذا الکنز ثُعبانَ اقتدراک و حيّةَ حفظک و نفختَ فی هذا الخازِن مِن لطيفة روحک بحيث يموت کلّ شیءٍ إلاّ هو و ينومُ کلُّ شیءِ إلاّ هو کأنّه جُعِلَ آيةَ التّحريک لأنّ فيه شغفٌ و ولهٌ و اضطراب. إذاً أسئلُک يا إلهی باضطراب قلوب العاشقين بأن تَرزُقَ أصفيائک ما قدَّرتَ فی هذا الکنزِ المخفيَّةِ المشهورة؛ ثمّ احی من مائه أفئدةَ أحبّائک و مِن ناره تحدُثُ الحرارةُ فی قلوب أودّائک و أنت الّذی يا إلهی حتَّمتَ علی العاصين دخولهم فی نارک و إخلادَهم فی نيرانِک و إنّی حينئذٍ مِن قبيلِ عاصيک أقبَل الدّخولَ فی هذا النّار و الخلودَ فی هذا النّيران ولو عبادُک يفرّونَ من الثّعبان و سمِّها و إنّی فَوَعزّتِک أشتاقُ لهذا الثّعبان و لَدغِها و سمومها و إنّک أنت العزيز العالم الخبير.

فسبحانک يا إلهی أسئلک بهذا الثّعبان بأن تؤَلِّفَ بين قلوبِ أحبّائک ثمّ اجمعهُم علی بساطٍ واحدٍ کما ألَّفتَ بين هذا النّار و الماء و جمعتَهُما علی مقعدٍ واحدٍ و إنّک علی ذلک لَمقتدرٌُ قدير.

فسبحانک يا محبوبی و مقصودی کيف أذکُرُک فی عجائب ما خلقتَ فی هذا الصُّنعِ المُظلِمِ المنير و غرائب ما صنعتَ فی هذا الخلق الألطف العظيم کأنّک جعلتَه سِهاماً لقلوب عاشقيک و رماحاً لأکباد مخلصيک و کأنّک يا محبوبی ماخلقتَ فيه مِن رحمٍ و لا مِن شفقةٍ لأنّه لَدَغَ أفئدةَ الّذينهم أرادوا قُربَک و لقائک و لسع قلوب الّذينهم توجّهو ا إلی وصلک و جمالک إذاً خُذ يا محبوبی حقّ عبادک و دمائهم مِن هذا الکافر الّذی تحصّن فی کعبة الحرام و استُحفِظَ فی هذا المشعر و المقام و جعلتَ عبادَک ممنوعاً عنِ الورود فی هذا المکان. فَوَعزّتک لن،يصلَ أيدی أحدٍ إليه إلاّ أيداک القادرةَ و لن،يبلُغَ إليه نفسٌ سوی حکومتُک الغالبة و أنت تعلَمُ يا سيّدی کَم قَتَلَ مِن عبادک الأصفياء و کَم جَرَح مِن بريّتک الأمناء و کم مِن هياکل المقدّسة طُرِحوا علی الفراش مِن جرحِهِ و کم مِن وجوهات المنزّهة قد وقعوا علی التّراب من ظَلمه. أما وعدتَ يا ربّی و إلهی بأن تُدخِلَ المحسنين فی جنّتک الأعلی و تُنزلَ العاصين فی دَرَکِ السُّفلی و إنی أُشاهدُ حينئذٍ بأنّ هذا العاصی ارتقی إلی جنّةِ وصلک و لقائک و سکن علی رياض وجهک و کأّنّه سمندرُ العشق يتچمچمُ فی نار جمالک و يتخمخمُ علی رضوان طلعتک.

فسبحانک سبحانک عمّا علَّقتَ بهذا الخَيط قلوب الممکنات و قيَّدتَ بهذا الحبل أفئدةَ الموجودات. فوَعزّتک قد تحيّرت مِن بدائع فعلِک فيه و عليه و عن بدائع ما ظنَّه فی نفسه کأنّه ما يظُنُّ فی نفسه العصيان بعد الّذی سفک الدّماءَ عن کلّ الأديان, بل عرف فی ذاته بأنّه هو موجِدُ الإحسان و يطلُبُ حينئذٍ مِن عبادک جزاءَ ما فعل بهم و عليهم و کأنّک قدّرتَ لَه و حکمتَ عليه بأن تُعطی جزاء عصيانه کلّ خير الّذی قدّرتَه بقوّتک و قضيتَهُ بقدرتِک و بعدَ ذلک لم،أدرِ بأیّ جهةٍ أفِرُّ و بأیٍّ بابٍ أهرُبُ, لا فَوَنورِک لن،أهرُبَ إلاّ إليک و لن،أفِرَّ إلاّ عليک و أتَوَکَّلُ بک فی کلّ ذلک لا إله إلاّ أنت العزيز القدير.

باسم النّاطق فی کلّ شیء

و الحمدُ لمن جعل الظُّلمةَ طراز النّور و به زيّن جمال الظّهور و هذا مِن قدرةٍ ماسَبَقَه قدرةٌ فی المُلک کأنّه قلمُ الصّنع تحرّک علی لوح القدس فی الفردوس, فلمّا کان طائفاً حولً کعبة الحرام أسکَنَه الله فی طور المقام الّذی أنقَطَعَت عنه أيدی المقرَّبين.

هو العلیّ الأعلی

يا من جعل النّقطة طراز الجمال فی لوح الظّهور, و عَلَّق خُيُوطَ الظّلمة علی کُرَة النّور بحيثُ زيّن صفحة النّور بظلمة الدّيجور و جری عينُ السّلسال فی مکمن النّار و قُدّر مَعينُ الحيوان علی مخزنِ النّيران و ألّفَت بينهما علی قدر الّذی لن،يفارقا فی أزلِ الآزال, فتفکّروا فی بدائع صُنع بارئکم يا أولی الإفضال. فسبحانک اللّهمّ يا إلهی لمّا شهدتُ هذا الصُّنع البديعةَ مِن قدرتک الأزليّة أسئلُک باسمک الّذی به کنتَ قيّوماً علی مظاهر أسمائک بأن تؤلِّفَ بين عبادک کما ألَّفتَ بين النّور و الظّلمة و النّار و الماء ثمّ اجتمعهُم علی شاطئ بحر أعظمک کما جمعتَهما علی شاطئ کوثر فمک و إنّک أنت المقتدر العزيز الکريم.

هو

شَعری شعاری به استُرُ جمالی لئلاّتقع عليه عيون الأغيار مِن عبادی کذلک نستُرُ عن المشرکين جمال عزٍّ منيعاً.

هو العزيز

شعری سفيری فی کلّ حينٍ ينادی علی غصنِ النّار فی رضوان القدس و الأنوار لعلّ أهلَ المُلکِ ينقطعون عن التّراب و يصعدون إلی مکمن القرب المقام الّذی فيه استضاء النّار مِن جمال الله العزيز المختار. أن يا عَبَدَة النّار غنّوا و استغنّوا ثمّ افرحوا و اسرعوا إلی المعبود و قولوا لا إله إلاّ الله العليم الحکيم الجبّار.

هو الحکيم

شعری سمندری لذا استقرَّ علی نارِ خدّی و يرعی فی رياض وجهی و هذا مقامُ الّذی خلع ابنُ عمران عن رِجلِ هواه قميصَ ما سِويه و فازوا بأنوار القدس فی نار الله المقتدر العزيز الغفّار.

هو العزيز المحبوب

جعدی حبلی مَن تمسّک به لن،يضلَّ فی أزلِ الآزال لأنَّ فيه هدايةً إلی نورِ الجمال.

هو الباطن الظّاهر

فسبحانک الله مِن هذا الخيطِ النّاریِّ و هذا الحبل الرّبّانی مرّةً أُشاهِدُ بأنّه نارٌ لأنَّ بها تحترقّ قلوبُ المخلصين و مرّةً أُشاهِدُ بأنّه أرياحٌ بأنّ به اهتزَّ أفئدةُ الموحّدين و فی وقتٍ يظهرُ مِنه صوتٌ کأنّه نغماتٌ تجتذبُ مِنها قلوبُ العاشقين. فسبحان الله مِن هذا الرّوح المتحرّک اللّميع.

هو الباقی ببقاء نفسه

أظهرتُ ماءَ الحيوان مِن کوثر فمی کما سَتَرتُ شمسَ الحيوان خلفَ شعری, أی فی ظلمات شعری أخفَيتُ أنوارَ جمالی ليکونَ ظاهره ظلمةً و باطنُهُ نوراً علی نورٍ فوق کلّ نور. کذلک ظهر الأسرار مِن قلم المختار.

و در دعای سحر ماه صيام نيز فرموده،اند, "... بشعراتک الّتی تتحرّک علی صفحات الوجه کما يتحرّک علی صفحات الألواح قلمُک الأعلی..." و در قصيده| مبارکه هم فرموده،اند, "ثعبان دو گيسويت خون دل ما خورده..."■

الواح مبارکه موسوم به الواح شعرات در لئالی الحکمة (ج3, ص68-77) به طبع رسيده است. دعای سحر ماه صيام در ادعيه حضرت محبوب (ص121-131) انتشار يافته و مصرعی که در انتهای مطالب نقل شد, در قصيده| "باز آ و بده جامی..." است که جمال قدم می،فرمايند:

...افعی دو گيسويت خون دل و جان خوردهپس با کف بيضايت برگير تو ثعبان را ...

(مائده| آسمانی, ج4, ص187)

20-4: لوح رام

پايان محفل نزديک بود, يکی از احبّاء سؤال کرد که لوح رام کدام است؟

ناطق محفل گفت, لوح رام از الواح نازله از قلم جمال قدم جلّ ذکره است و صورت آن لوح مبارک اين است, قوله تعالی:

بسم،الله البهیّ الأبهی

إتّقوا الله يا ملأ الأرض و لاتظنّوا فی ما أذکرناه فی اللّوح باسم الرّام رام الّذی يشربون منه النّاس و يذهب به قلوبهم و يغيّر فطرتهم و يبدّل نورهم و يکدّر صفائهم بل نريد مِن هذا الرّام رام الّذی يزداد به حبّ،الله و حبّ أصفيائه و حبّ أوليائه و يحدث فی الصّدور نارالله و حبّه ثمّ عزّه و کبريائه فأنّه مِن رام الّذی لو يشرب أحدٌ قطرة منه ليجذبه إلی ساحة القدس و القرب و يبلّغه إلی لقآءالله الملک العزيز الجميل و إنّه لَرام الّذی به يمحو عن صدور العاشقين إشارات التّحديد و يثبُتُ آيات التّوحيد و التّجريد و يُدخلهم فی سرادق المعشوق بين يدی،الله الملک المهيمن الغفور الکريم و إنّا أردنا مِن هذا الرّام کوثر الله و فيضه و سلسبيل الله و تسنيمه و خمرالله و عنايته کما نزل فی الفرقان إن أنتم مِن العارفين قال و قوله الحق خمر لذّة للشّاربين و ماأراد مِن هذا الخمر إلاّ ما أذکرناه لکم يا ملأ الموقنين إيّاکم أن تبدّلوا خمرالله بخمر أنفسکم لأنّها يخامر العقل و يقلّب الوجه عن وجه،الله العزيز البديع المنيع و أنتم لاتتقرّبوا بها لأنّها حرّمت عليکم مِن لدی الله العلیّ العظيم.

و نيز در لوح عظيم می،فرمايند, قوله تعالی:

"... اليوم هر نفسی ارتکاب نمايد امری را که سبب سدّ نفوس شود از زلال سلسال معارف الهيّه آن مردود بوده و خواهد بود. امر حقّ مقدّس است از شؤونات نفسانيّه و اعمال غيرمرضيه. بايد کلّ به تقديس و تنزيه تمام بر امر الهی قيام نمايند تا جميع ناس از اعمال و اخلاق و افعال و اذکار آن نفوس مقبله متنبّه شوند و از نوم غفلت بيدار شده به شطر احديّه توجّه نمايند. قل تالله أنّ الخمر الّتی نزّلت فی الفرقان هی حبّی و الکوثر هو ذکری و اللّبن ما سُتر فی کلماتی و العسل بيانی الأحلی العزيز المنيع. بگو ای اهل هوی آن خمر بر غفلت بيفزايد, اين خمر حيات باقيه عنايت فرمايد. فاصدقونی أيّهما أفضلٌ أنّ الثّانی وربِّ المثانی و هذا الکتاب المبين. اگر ناس بما أمرناهم عامل بودند, هر آينه حال اکثری از اهل بُلدان به معرفت رحمن فائز مشاهده می،شدند..." انتهی■

لوح جناب عظيم که فقره،ای از آن نقل شده از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله عزّ صدور يافته و با اين عبارت آغاز می،گردد: "قد بلغ الخادم الفانی کتابک الّذی کان مُدلاّ ً علی تمسُّکِکَ بالله و رجوعک إليه..."

فقره،ای که به اسم لوح رام در صدر مطالب نقل شده, ظاهراً قسمتی از لوح مفصّل،تری است که تمام آن در مجموعه آثار قلم اعلی (شماره 81, ص48-51) به طبع رسيده است. لوح مزبور با اين عبارات آغاز می،گردد:

"بسمی النّاطق الحکيم کتابٌ أنزله مالکُ الملکوت لمن آمن بالله الفرد الخبير..."

هفته| بيست و يکم

21-1: لوح جناب ابوالفضائل

اجتماع ياران مايه| روح و ريحان همه| ياران حاضر در محفل گرديد و يکی از ياران رحمانی در آغاز آن محفل اين لوح مبارک را تلاوت فرمود:

الله ابهی

يا بهائی الأبهی أصبحتُ فی هذا اليوم النّيروز و أنوار تقديسک متلئلئة مِن کلّ الأرجاء و آيات توحيدک متلّوة فی ألسن کلّ الأشيآء و بيّنات تفريدک موضّحة فی منشور کتاب الإنشآء فطوبی لمن رتّلها ترتيلاً يرنّح أهل الملأ الأعلی و يسمعه أهل ملکوت الأبهی فسبحان ربّی الأعلی و لمّا يا إلهی استقرّ بی المقام مقبلاً إلی مطاف المقرَّبين و إذا أمامی کتاب مسطور و لوح محفوظ و رقّ منشور يحتوی علی حجج بالغة و براهين واضحة و دلائل لائحة ردّاً علی من ردّ عليک و شهاباً ثاقباً علی من استرق السّمع وهو معترض عليک أی ربّ أيّد مُنشئها بتأييدات ملکوتک الأبهی و اشدد أزره بشديد القوی و أنطقه بثنائک فی المجامع العظمی و اجعله آيتک الکبری و الحجّة البالغة فی إثبات أمرک بين الوری و الآية الباهرة فی عالم الإنشآء و الرّاية المرتفعة علی صروح المجد الأعلی و الدّرّة اليتيمة و الجوهرة الفريدة المتلئلئة فی إکليل العُلی أی ربّ نوّر وجهه بأنوارٍ ساطعةٍ مِن ملکوت الأبهی و اشعّة بازغة من الأُفقِ الأعلی بما خدم أمرک و أشهر برهانک و أظهر دليلک و بيّن سبيلک و زيّن صحائف التّبيان بآيات توحيدک إنّک أنت الکريم الرّحيم ع ع

ناطق محفل فرمود اين لوح مبارک از قلم حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه به اعزاز جناب ابوالفضائل نازل شده است و تاريخ نزول آن دوم عيد نوروز،, دوشنبه بيست و هشتم شوّال سال 1315 ه‍ ق/1897م است. احبّاء حسب،الأمر مبارک در آن روز در قصر بهجی و جوار روضه| مبارکه مجتمع بودند؛ حضرت عبدالبهاء هم تشريف آوردند و فرمودند, "قدری دير شد, چيز می،نوشتم. رساله،ای آقا ميرزا ابوالفضل نوشت, بسيار خوب نوشت, خوشم آمد مناجاتی برای او نوشتم. اين است خدمت امرالله..." انتهی

و بعد صورت مناجات را به آقای ميرزا محمود کاشی مرحمت کردند و او تلاوت کرد و آن همين لوحی بود که الآن اين بزرگوار تلاوت کردند و همه استماع فرموديد.

جناب ابوالفضائل در سال 1260ه‍ ق/1844م متولّد شد و به واسطه| آقا عبدالکريم در طهران به امرالله اقبال کرد. شرح تصديق خود را در حجج،البهيّه مرقوم فرموده است. جناب ذبيح که لوح رئيس را به ايران آورده بود در طهران در محفلی خواند و جناب ابوالفضائل آن را شنيد و هشت ماه بعد که انذار الهی تحقّق يافت و خبر سقوط عبدالعزيز شايع شد, مشارٌ اليه مؤمن شد و در سال 1300ه‍ ق/1883م به امر نايب،السّلطنه کامران ميرزا در طهران به حبس افتاد و پس از آزادی به سفرهای تبليغی و تأليف کتب پرداخت. رساله| ايّوبيه را در همدان در سال 1305ه‍ ق/1888م و نيز جواب سؤالات ميرزا ارسطو حکيم يهودی را در کاشان به سال 1304ه‍ ق/1887م نوشت. کتاب حجج،البهيّه را در امريکا به سال 1319ه‍ ق/1901م نوشت. رساله| برهان لامع را در سال 1331ه‍ ق/1913م درجواب اعتراضات کشيش مسيحی تأليف فرمود و کتاب دررالبهيّه را در سال 1316ه‍ ق/1897م در جواب سؤالات حکيم نورالدّين قاديانی در مصر مرقوم فرمود و برای او فرستاد. کتاب کشف،الغطاء را در سال 1331ه‍ ق/1913م در مصر شروع فرمود ولی به اتمام نرسيد, زيرا در مصر بعد از ظهر روز چهارشنبه 24 ماه صفر 1332ه‍ ق مطابق 21 ژانويه 1914 ميلادی صعود فرمود و آقا محمّدتقی اصفهانی به حضور مبارک تلگراف کرد, "ابوالفضائل انتقل إلی جوار رحمةالله. محمّدتقی"

جواب از ساحت اقدس رسيد به قرار ذيل: "قد ذرفتِ العيون و احترقت القلوب مِن هذه المصيبة الکبری. عليکم بالصّبر الجميل فی هذه الرّزيّة العظمی. عبّاس"

جناب فاضل مازندرانی در مجلّد هشتم ظهورالحقّ [ص1128] درباره| حضرت ابوالفضائل چنين فرموده که او مردی بود

"... معتدل،القامه و نقيه،البُنيه و متصلّب،العقيده و عصبّانی و با چهره| کشيده و بشّاش و نورانی و سريع،الإنتقال و ذکی و فطن و قوی،الحافظه و مستجمع جميع مسائل تاريخيه و ادبيه و محيط در اديان و عقائد و مطّلع در انواع فلسفه و مشارب و سليس،الکلام و حسن،المنطق و صريح،اللّهجه و شريف،الطّبع و مُناظر و مُبارز در مقام احتجاج بود و تا آخر عمر زن اختيار نکرده از نسوان دوری می،جست و در اوائل عمر به شُرب دخان مفرط مُعتاد بود ولی در اواخر،العمر به،کلّی ترک نموده دچار خفقان قلب گرديد و بالاخره در حدود هفتاد و يک يا دو سالگی در قاهره| مصر دچار شدّت ضعف و نحول و اخيراً مبتلا به استسقاء امراض کليه و ريه گرديد و متدرّجاً مرض اشتداد يافت تا در ساعت چهار و چهل و چهار دقيقه بعد از ظهر يوم چهارشنبه بيست و چهارم شهر صفر از سال 1332 که مطابق 21 ژانويه سال 1914 ميلادی بود در همان بيت مسکون خود در قاهره درگذشت..."

جناب ابوالفضائل در جواب ايرادات شيخ،الإسلام تفليس, شيخ عبدالسّلام, کتاب فرائد را تأليف فرمود و نسخه| آن را در سال 1315ه‍ ق/1897م به عکّا به حضور مبارک مرکز عهد الهی فرستاد. هيکل مبارک آن کتاب را از اوّل تا آخر مطالعه فرمودند و چند نقطه| آن را که شديداً به شيخ،الإسلام حمله| سخت کرده بود به جملات ملايم،تری تبديل فرمودند و مناجاتی را که در آغاز محفل تلاوت شد مرقوم فرموده در محفل ياران در قصر بهجی تلاوت شد که شنيديد و در ظلّ عنايات الهيّه در امر تبليغ در شرق و غرب در هنگام سفر به امريک موفّقيت کامل يافت. جناب فاضل مازندرانی داستانها از مشارٌ اليه شنيده و عيناً در مجلّد هشتم ظهورالحقّ نوشته است که بسيار جالب است.■

برای مطالعه| شرح مفصّل احوال و آثار جناب ابوالفضائل به کتاب زندگانی ميرزا ابوالفضل گلپايگانی (لانگنهاين: لجنه نشر آثار, 1988م), اثر جناب روح،الله مهرابخانی مراجعه فرماييد. مجلّه| پيام بهائی (شماره 122, ژانويه 1990م) نيز اختصاص به مناقب و مآثر جناب ابوالفضائل يافته است.

1-2: فائزه خانم

سائلی گفت در محاضرات شرح تصديق سيّد صادق نقّاش را به همّت زوجه،اش فائزه خانم خوانده،ام؛ خواستم درباره| فائزه| مشارٌ اليها اطّلاع بيشتری داشته باشم.

ناطق محفل فرمود, فائزه خانم نام اصلی،اش فاطمه سلطان بيگم بود که او را گل،سرخ بگم می،گفتند؛ معروف به آقازاده خانم بود. از سادات امامی اصفهان است. پدرش ميرزا محمّدحسين نقّاش از علماء بود که در بيت امام،جمعه مکرّر به حضور حضرت اعلی جلّ ذکره رسيد و با معارضين آن حضرت همراه نبود و در سنّ 120 سالگی مرد. دخترش فائزه دارای جمال ظاهر و کمال باطن بود و از اوهام برکنار؛ با پسرعمّ خود آقا سيّد صادق نقّاش قلمدان،ساز که مملو از اوهام بود ازدواج کرد و از اصفهان به طهران رفته مقيم شدند. در طهران فائزه مؤمن شد و شوهرش ايمان نياورد و فائزه خيلی سعی کرد تا بالاخره موفّق به ايمان شوهرش شد و داستان عريضه| سفيد سيّد صادق و نزول جوابش و لوح به عنوان فائزه در جلد دوم دُرج لئالی هدايت نوشته،ام و پس از تصديق شوهر به سال 1316 با هم مشرّف شدند ومأمور به نشر انوار ميثاق و هدم بنيان نقض گرديدند. فائزه به تبليغ پرداخت و به اصفهان رفته سيد صادق پسر محبوب،الشّهدا را تشويق کرد و با او به عکّا مشرّف شد و در مراجعت ميرزا جلال, پسر سلطان،الشّهدا را با خود به اصفهان آورد و املاک موروثی که مال سلطان،الشّهدا و محبوب،الشّهدا بود و تا آن وقت تقسيم نشده بود, تقسيم کردند. باری, فائزه به خدمات ادامه داد و در سنّ پيری در طهران به سال 1326ه‍ درگذشت و در گلستان جاويد مدفون گرديد. الواح بسيار از مرکز ميثاق جلّ ثنائه دارد. فائزه دارای فرزند نشد و سه برادر و خواهر بعد از او ماندند (ظهورالحقّ, جلد هشتم, ص486-490).■

برای مطالعه| شرحی درباره| آقا سيّد صادق نقّاش و فائزه خانم به کتاب بهجت،الصّدور (ص360-362) مراجعه فرماييد.

در اين مقام چند فقره از آثار مبارکه| حضرت عبدالبهاء را که به اعزاز جناب سيّد صادق و فائزه خانم عزّ صدور يافته مندرج می،سازد:

طهران

امةالله فائزه عليها بهآءالله الأبهی

هوالله

ای امةالله المنجذبه جناب امين حاضر و اين عبد بهاء را اخطار می،نمايد که امةالله المقرّبه فائزه رجای ذکری دارد. چون امين نهايت رضايت از شما دارد و اصرار می،فرمايد, لهذا من مجبور شدم که به خطّ خويش بنگارم. باری, اين ايّام آن صفحات استعداد عجيبی پيدا نموده, اگر اماء رحمن اتّحاد و يگانگی حاصل نمايند و به محبّت آميزش کنند و از يکديگر ستايش نمايند و به خدمت پردازند و تبليغ نمايند, در اندک زمانی انتشار عجيبی حاصل گردد. جناب آقا سيّد صادق را به جان و دل مشتاقيم. ع ع

طهران

امةالله فائزه عليها بهآءالله

هوالله

ای ورقه| منجذبه مکتوب مفصّلی که به جناب آقا سيّد اسدالله مرقوم نموده بودی ملاحظه گشت؛ دليل جليل بر ثبات و استقامت بود و برهان انجذاب و استقرار. فی،الحقيقه جناب آقا سيّد صادق عليه بهآءالله ثابت و راسخند. آن نفس محترم مانند بنيانی از زبر حديد مستقيم بر امر ربّ مجيد است, من از او راضيم. ميهمانی امةالله دکتور مودی فی،الحقيقه سبب سرور قلوب امآء رحمن گرديد و وسيله| اشتعال نفوس شد. ولی اجتماع اين جمعيّت در محلّ واحد سبب تشويش افکار بعضی از اوليای امور است, چون آنان در فکر آنند که سکون و قرار در طهران استقرار يابد, از اجتماع جمّ غفير چه نسآء و چه رجال در محلّی و صعود گلبانگ نغمه و آهنگ از بنات سبب هيجان قلوب دشمنان شود؛ هنوز خلق ايران تحمّل چنين جمعيّت و نغمه و آهنگ ندارند. باری مقصود اين است که مِن بعد قدری حکمت را ملاحظه داريد تا اوليای امور مضطرب نشوند. اين است که ملاحظه نموديد که شخص معهود محترم مکرّم شما را طلب نمود و سؤال کرد ولی شما خوب جواب داده بوديد. باری, اين تکليفی که ايشان نموده،اند که شما بياييد به امريکا رويد, دليل همان است؛ مقصودشان خيرخواهی است که مبادا چنين جمعيّت،ها سبب هيجان ناس گردد. لهذا من در حقّ ايشان دعا می،نمايم که به فضل و موهبت پروردگار به نهايت آمال و آرزو برخوردار گردند.

و امّا قضيه| ذهاب به امريکا؛ بسياری از امآء رحمن اين خواهش را به کمال رجا نموده،اند, ولی هنوز امريکا به درجه،ای نرسيده است که نسآء مبلّغه از شرق برود. اميدوارم که عنقريب به اين درجه برسد و اين استعداد را پيدا کند. به جناب آقا سيّد صادق تحيّت ابدع ابهی به کمال اشتياق برسان و عليک البهآء الأبهی ع ع

ضلع ميرزا محمّدصادق نقّاش, ورقه| طيّبه| زکيّه عليها بهاءالله الأبهی

هوالأبهی

ای امةالله زحمات تو در آستان الهی مقبول و مشقّات تو مذکور و مشهور. همچه گمان منما که چيزی مستور و مجهول است و امری غيرمعلوم. مکتوبِ ممهور ساده| ننگاشته و در آن نقطه،ای نگذاشته از طهران ارسال شد و آنچه منویّ ضمير کاتب و نامق بود و مطلب راقم, جواب مرقوم گرديد. در اين صورت واضح است که زحمات شما مشهود و مقبول. مطمئن باش و مسرور و مشعوف و البهآء عليک. ع ع

ط

جناب آقا سيّد صادق عليه بهآءالله

هوالله

ای بنده| صادق جمال مبارک مدّتی است که از شما نه خبری نه اثری؛ چرا افسرده، هستی و دلشکسته؛ محزونی و مغموم؟ من رفيق تو هستم و انيس تو؛ ديگر چرا غم،خوری؟ غم،خواری چون عبدالبهآء داری. در هر آن به ياد تو افتم و در هر دم در آستان اسم اعظم ذکر تو نمايم. البتّه مسرور باش و مشعوف و به محبّت حضرت ربّ رؤوف معروف و به تقديس و تنزيه موصوف. ورقه| موقنه امةالله فائزه را تکبير برسان و بگو که مدّتی است از شما خبری نرسيد, البتّه از احوالات خويش مرقوم دار و آنچه در وقت رفتن القاء و تلقين شد, سبب راحت روح و فتوح است و ابداً فراموش منما, زيرا سبب روشنی قلب گردد و باعث تقديس و سرور و حبور روح در جميع مراتب و البهآء عليها. ع ع

ط

جناب آقا سيّد صادق عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای بنده| صادق ميثاق چندی پيش از اين مکتوبی ارسال گشت تا به حال خبر وصول نرسيد. ولی يک ماه قبل مکتوبی از شما رسيد, گله از قلّت مراسلات داشتيد. ای صادقِ عبدالبهآء هيچ می،دانی که عبدالبهآء در چه بحرانی مبتلا؟ قسم به جمال بهاء روحی لأحبّائه الفداء که نَفَسی بر نيارم مگر آن که هزاران غوائل و احزان از دست بی،وفايان حاصل و چشمی نگشايم مگر آن که صدهزار مشاغل و آلام مهيّا. با وجود اين مشاغل و مصائب چگونه در هر دمی هزار مکتوب مرقوم گردد, زيرا الحمدلله به عون و عنايت جمال قدم و نصرت حضرت ملکوت صيت و شهرت امرالله شرق و غرب را گرفته و در جميع آفاق احبّای الهی موجود و جميع مراجعت می،نمايند و مستدعی نامه هستند. ملاحظه فرما, انصاف ده؛ عبدالبهآء چه کند؟ باری, آن سرمست جام ميثاق بايد که در هر دمی صدهزار شکرانه نمايد که الحمدلله نامه،های متعدّده در محبره دارد و هميشه در محضر اين عبد مذکور است و از آستان مقدّس مستدعيم که به خدمات امرالله موفّق و مؤيّد گردد. ورقه| موقنه امةالله فائزه را تکبير ابدع ابهی ابلاغ نما و بگو فراموش نشده و نخواهی شد. در فکر تبليغ باش و جبين را به خاک کنيزیِ درگاه احديّت معطّر نما. اگر عون و عنايت حقّ را می،طلبی تبليغ کن. زيرا اليوم اگر کنيزی تبليغ نمايد, تفوّق بر جميع بانوهای عالم يابد. اين است نصيحت عبدالبهآء جميع اماءالله را و البهآء عليک ع ع

طهران

به واسطه| جناب امين

جناب آقا سيّد صادق عليه بهآءالله

23 جمادی،الأولی 1324

هوالله

ای بنده| آستان الهی از کثرت مشاغل فرصت تحارير مستمرّه نيست. مبادا گمان کنی که طُرفةالعين از خاطر روی بلکه دائماً در قلب حاضری و مرکوز خاطر. از خدا خواهم که در صدق از اباذر سبقت بری و در سليمی از سلمان پيشی گيری. غم مخور بنده| صادق نور قديمی و عبد فائق نبأ عظيم. امةالله المنجذبه ورقه| موقنه فائزه را تحيّت ابدع ابهی ابلاغ دار.

در خصوص بيع خانه و صرف مشرق،الأذکار فی،الحقيقه همّت فائقه نموديد و در درگاه احديّت يقين است که مقبول و مرغوب و محبوب گرديد. بسيار اين عمل مبرور سبب سرور گرديد که امآء رحمن چنين جانفشانند و در انفاق مال و جان از جمله| فداکاران و عليک التّحيّة و الثّنآء ع ع

21-3: جناب ثابت مراغه،ای

سائلی گفت آيا از جناب ثابت مراغه،ای که از ناشرين نفحات،الله بود و در عشق،آباد تبليغ می،کرد, اولاد و احفادی باقی مانده است؟

يکی از ياران که در محفل حضور داشت فرمود, داستان را از اوّل نقل کنم بهتر است. يکی از احبّای ثابت و مستقيم مقيم رفسنجان کربلايی يوسف بود. اين کربلايی يوسف و زنش بی،بی سکينه به سال 1322ه‍ ق/1904م به واسطه| تعرّض اشرار از رفسنجان به عشق،آباد رفتند. بی،بی سکينه دختر ميرزا حسين يزدی چهارده،ساله بود که توسّط خالوی خود آقا عبدالرّحيم ابن آقا حسين يزدی که از نوکرهای حاجی کريم،خان و بهائی بود, در رفسنجان مؤمن شد. مادرش از شدّت تعصّب موهای او را کشيد و کند و کتکش زد. ولی مادر بعدها مؤمن شد و بی،بی سکينه زوجه| کربلايی يوسف مزبور شد که از بهائيان معروف رفسنجان بود و بالاخره همراه شوهرش کربلايی يوسف و دو دخترش گوهرتاج و بلقيس به عشق،آباد رفت. دخترش گوهرتاج را به ميرزا محمّد ثابت مراغه،ای داد. گوهرتاج در اين اواخر صعود کرد و از او دو دختر به نام وحيده و دليله موجود است که دارای شوهر و اولاد هستند و در طهران ساکنند. گوهرتاج شعر هم می،گفت و تبليغ می،کرد. انتهی■

و نيز ن ک به ظهورالحقّ (ج8, ص89-93). جناب ثابت مراغه،ای ابن ملاّ عبدالصّمد به سال 1297ه‍ ق/1880م در آذربايجان متولّد شد و پس از عمری خدمت به امر عظيم الهی در صفحات ايران و ترکستان و قفقازيه به سال 1351ه‍ ق/1933م در طهران صعود فرمود. شرح احوال مفصّل ايشان در مصابيح هدايت (ج3, ص172-265) به طبع رسيده است. کتاب در خدمت دوست عبارت از خاطرات جناب ميرزا محمّد ثابت مراغه،ای است که به سال 1998م در دانداس کانادا به وسيله| مؤسّسه| معارف بهائی انتشار يافته است. در اين کتاب نيز شرح احوال ايشان آمده است.

در اين مقام چند فقره از آثار حضرت عبدالبهاء خطاب به جناب ميرزا محمّد ثابت مراغه،ای را مندرج می،سازد:

عشق،آباد

جناب ميرزا محمّد ثابت از اهل مراغه عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای ثابتِ نابت نامه،ای که از مدينه| عشق تحرير نموده بوديد, منظور نظر دقيق شد. اگر مال به تاراج رفت ضرری ندارد. زيرا مانند امواج است طبيعی روزی تفريق شود و تالان گردد و إنّ ربّک لَرزّاقٌ عليم. الحمدلله شما محفوظ و مصون مانديد؛ امّا ارتحال قرينه به دار بقا چون با نهايت استقامت بر امرالله و ثبوت بر عهد و پيمان به جهان بی،پايان شتافت, لهذا اين فنا بقا است و اين محو صحو است و اين زيان سود و اين هبوط صعود. باری, جميع افکار را حصر در نشر رائحه| مسک اذفر نما, زيرا نعم جسمانی قساوت آرَد و نفحات رحمانی سبب حصول سمع و بصر گردد. الحمدلله به جانفشانی موصوفی و با دوستان مألوف و تأييدات الهی مانند باران نيسانی متتابع. از الطاف حضرت رحمن قرينه| شما را عفو و غفران طلبم. شُبهه،ای نيست که غريق بحر الطاف گردد و مظهر عنايت بديع،الأوصاف.

ترجمه| ايقان را مرقوم نموده بوديد که طبع نماييد؛ بسيار مقبول, ولی بايد آن را به اسلامبول بياوريد تا به لسان فصيح ترکی عثمانی عبارت را تعديل نمايند, زيرا ترکی عثمانی بسيار شيرين است. آن وقت طبع نماييد.

امّا در خصوص اختلاف در مسائل خامه| مرکز عهد حلاّل مشکلات است؛ نبايد مسأله را به نزاع و جدال اندازند, بلکه فوراً بايد سؤال نمايند تا فوراً جواب گيرند. هذا هو الحقّ. جدال و نزاع به،کلّی ممنوع, حتّی به صريح نصّ الهی طرفين محروم.

و امّا تياتر اگر در دائره| آداب باشد و سبب تحسين اخلاق و ترويج معارف و تعديل هيأت اجتماعيّه و تشويق فضائل انسانيّه و تربيت عموميّه نعم،المطلوب و اگر اسباب هزل و غمز و لمز و از دائره| تقديس خارج و سبب ترويج شهوات, البتّه ممنوع و عليک البهآء الأبهی. عبدالبهاء عبّاس. 24 حزيران 1919

عشق،آباد

جناب ميرزا محمّد ثابت عليه بهآءالله

هوالله

ای ثابت نابت نامه| تو رسيد مضمون مورث سرور بود و موجب حبور, زيرا دلالت بر ثبات و استقامت نفوس و تشکيل انجمن،های مبارک موعود داشت, زيرا جمال مبارک روحی لأحبّائه الفدآء به عبدالبهآء وعده| صريح فرمودند که نفوسی مبعوث فرمايند که به انوار عرفان و نار محبّت،الله بر شرق و غرب بتابند. الحمدلله انجمن،های عشق،آبد و محافل روحانی در نهايت انجذاب واشتعالند و سبب فرح و سرور قلوب و ارواح.

ای پروردگار ياران را ملجأ و پناه باش و دوستان را به نفحات قدس مشامّ معطّر نما؛ در قلوب روح حيات بدم و نفوس را طريق نجات بنما؛ شوری ديگر در سرها فکن و شعله،ای شديدتر به جان،های ياران زن تا به آنچه سزاوار و لايق است قيام نمايند و خراسان گلستان آسمانی گردد و گلشن رحمانی شود و بلبل حقايق و معانی بسرايد. تويی مقتدر و توانا و تويی دهنده و بخشنده و بينا.

ای ثابت از جذب و وله طفلان و نطق و بيان کودکان مرقوم نموده بودی؛ اميد عبدالبهآء چنان است که آن نورسيدگان در دبستان عرفان نزد اديب عشق چنان تربيت و پرورش يابند و در مقامات معنوی معانی و اسرار آموزند که هر يک در جنّت ابهی مانند عندليب گويا گلبَنگ اسرار بلند کند و به راز و نياز پردازد و عليک البهآء الأبهی. ع ع

به واسطه| جناب آقا سيّد اسدالله

جناب ثابت عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای ثابت نابت حرکت از لوازم حقائق موجودات است و سبب حصول فوائد کلّيّه در عالم کائنات از ذرّات جزئيه گرفته تا اجسام کلّيّه| عظيمه در اين فضای نامتناهی عالم ايجاد کلّ متحرّکند, زيرا حرکت از لوازم وجود است و بدون آن معدوم و مفقود. آب چون ساکن گردد متغيّر گردد, هوا چون راکد شود فاسد گردد, اجسام چون از حرکت باز مانَد, معرض امراض و علل شود. پس خوشتر آن است که حرکت جوهری يابد و حرکت انّيّه جويد و حرکت کيفيّه خواهد و حرکت مادّيّه يابد و حرکت روحيّه طلبد. جميع اين حرکات سبب نجات است. لهذا, البتّه اگر در سير و حرکت باشيد, بهتر از آن است که هامد و خامد و ملول و معذّب در مکان واحد باشيد و عليک البهآء الأبهی. ع ع

يادداشت،های پراکنده

يکی از حضّار محفل فرمود, اجازه می،خواهم مطلبی را به عرض شما برسانم و آن اين است که مطالعه| کتب مختلفه را لذّتی است که شرح آن را نمی،توان توصيف کرد. انسان در حين مطالعه هر زمانی به مطلبی جديد می،رسد و اطّلاعی تازه به دست می،آورد و در حقيقت در حين مطالعه با مؤلّف کتاب مشغول گفتگو می،شود. مطالعه| آثار ادبی و تاريخی لذّتی خاصّ دارد و از همه گذشته مطالعه| کتب امری را لذّتی مخصوص است که شرح آن از حيطه| بيان خارج است و کيفيتی روحانی و معنوی دارد. بنده نظر به نصيحت استاد مرحوم ميرزا عبدالجواد اديب نيشابوری عليه الرّحمه هر نوشته،ای را مطالعه می،کنم. استاد می،فرمود هر چه به دست آيد از مطالعه| آن دريغ نکنيد, زيرا به فرموده| بزرگان هر نوشته،ای لااقل به يک بار خواندنش می،ارزد. بنده اغلب به مطالعه مشغولم و مطالب سودمندی را که به نظرم می،رسد يادداشت می،کنم و به تدريج گنجينه،ای از اين يادداشت،ها فراهم شده است. اگر موافقت بفرماييد قسمتی از آنها را برای شما احبّای عزيز بخوانم.

اين مطالب که می،توان آنها را يادداشت،های پراکنده ناميد, از مطالعه| کتب تواريخ امری که از آثار بزرگان قبل است استخراج گرديده و از جمله از تاريخ جناب فاضل مازندرانی, يعنی ظهورالحق استفاده شده است. لطفاً گوش کنيد. بعد از ذکر هر عنوان شرح آن را می،خوانم:■

همانطور که جناب اشراق خاوری اظهار داشته،اند, مندرجات مطالب هفته| بيست و يکم غالباً مأخوذ از منابع چاپی و مخصوصاً کتاب ظهورالحقّ جناب فاضل مازندرانی است. در اين فصل مأخذ دقيق مطالب منقول از ظهورالحقّ ارائه گرديده است.

21-4: صيت امرالله در چين

در سال 1902 ميلادی...ميرزا مهدی رشتی و ميرزا عبدالباقی يزدی (پاشنه طلا) از طرف تجارتخانه| اميد عشق،آباد به شهر شانگهای چين رفتند و اينها اوّلين بهائی بودند که به چين سفر کردند. در سال 1916 مستر چن چينی در شيکاگو مؤمن شد و به شانگهای رفت و او اوّل مَن آمن چينی است و در همين سال ميس مارثا روت به چين رفته به وسيله| مستر چن به خدمات موفّق شد و اوّل نشريه| امری به لغت چينی توسّط مرحوم ميرزا احمد راضی تبريزی که در چين بود منتشر شد و بخش فارسی هم داشت و عکس مبارک هم ضميمه آن بود. در سال 1923 ميس مارثا روت مجدّداً به چين رفته در معاهد علميّه به لغت اسپرانتو و انگليسی درباره| امرالله سخن گفت و سالهای بعد مجلّه| امری به لغت اسپرانتو و انگليسی منتشر شد ومجالس ضيافت نوزده روزه برقرار شد. کتاب مفاوضات نيز به لغت چينی ترجمه شد و عدّه،ای به امر مبارک مؤمن بودند.■

و نيز ن ک به ظهورالحقّ (ج8, ص1175-1176). شرح احوال و خدمات جناب ميرزا مهدی رشتی در صفحات 1027-1029 کتاب فوق مسطور است.

در اين مقام يکی از الواح حضرت عبدالبهاء خطاب به جناب آقا ميرزا مهدی رشتی را مندرج می،سازد:

چين شنگهائی

جناب آقا ميرزا مهدی رشتی و کمپانی عليه بهآءالله الأبهی

ای ثابت بر پيمان نامه،ای مورّخ به ربيع،الثّانی 1333 مرقوم نموده بودی در ماه صفر 1337 واصل شد. با وجود اين روح و ريحان حاصل گرديد که خبری در آن از آن جناب بود؛ ياد ياران يار را ميمون بود. حال به تحرير اين نامه| مختصر پرداختم تا مِن بعد مفصّل مرقوم گردد. الحمدلله در اين سال،های انقلاب و طوفان اعظم حرب سفينه| امر نيّر آفاق به ارياح ميثاق به ساحل سلامت رسيد و آنچه در اين سنين عديده صريح الواح مقدّسه بود, يعنی بعضی پنجاه سال پيش نازل, کُلاّ ً و طُرّاً حرفاً به حرف تحقّق يافت و اين برهانی کافی وافی چون شمس در قطب سماء بدرخشيد و از همه بهتر که اين آيات باهره را اعدا سی سال پيش در کتب ردّيّه| خويش که بر امرالله مرقوم نموده بودند, درج نموده،اند و اعتراض کرده،اند که چنين چيزی ممتنع و مستحيل است و آن کتب را بعضی سی سال پيش و بعضی بيست سال پيش نفس اعدا طبع نموده و منتشر کرده؛ حال در دست ناس است. لهذا احبّاء به متردّدين و جاهلين می،گويند که کتاب خود را بياوريد تا ما برهان الهی را بنماييم. چون کتاب ردّيّه را حاضر نمايند, احبّاء گويند به اين آيات منقوله از کتاب اقدس و کتاب هيکل که خطاب به سلاطين است دقّت نماييد؛ فبهت الّذی کفر؛ حيران می،مانند, زيرا الواح مقدّسه مملوّ از حوادث مهمّه| واقعه است و مکرّر بر مکرّر است؛ آنچه در حقّ عبدالعزيز و عبدالحميد در اسلامبول به نصّ صريح اخبار شده جميع واقع و همچنين وقوعات طهران و حرکت جمهور و اضطراب و انقلاب و همچنين سقوط بوناپارت ملک عظيم فرانسه و همچنين حنين برلين و مغلوبيّت آلمان و همچنين و همچنين و همچنين کلّ مصرّح و مبيَّن؛ لاکن سبحان،الله چون چشم کور است از مشاهده| جميع آيات محروم و منفور؛ در قرآن می،فرمايد, "لاتغنّی الآيات و النّذر".

و امّا قضيّه| بيت بسيار مهمّ است, علی،الخصوص اين ايّام که بغداد در تحت سلطه| دولت عادله است. اين اسبابی است که خدا فراهم آورده, زيرا در ايّام دولت سابقه ممتنع و مستحيل بود؛ اين نيز آية کبری است. مرقوم نموده بوديد که اگر ممکن حاضر شويد, مأذون حضوريد, زيرا مدّتی است که به تقبيل آستان مقدّس مشرّف نشده،ايد و ما نيز آن روی نورانی را نديديم و با آن رفيق روحانی همدم نگشتيم. به جناب آقا عبدالحسين و آقا ضيآءالله نهايت محبّت و مهربانی و اشتياق ابلاغ داريد و عليک البهآء الأبهی. حيفا 1919/7/3

لوح مبارک حضرت عبدالبهاء خطاب به جناب مستر چن به شرح ذيل است:

نيويُرک

بواسطه| جناب مستر ويلهلم عليه بهآءالله الأبهی

چين

جناب مستر چن عليه بهآءالله الأبهی

ای منادی الهی نامه،ای که به جناب مستر ويلهلم مرقوم نموده بودی به ارض مقدّس فرستاد و ملاحظه گرديد. نامه مگو, گلستان بگو؛ گلهای معانی در آن شکفته و رائحه| محبّةالله از آن استشمام می،گشت. فی،الحقيقه استحقاق و استعداد اين موهبت کبری را داشتی که سراج هدايت در زجاج قلب برافروخت و پرتوی بر ارکان زد, لسان ناطق شد, سمع سامع گشت, مشام استنشاق رائحه| جنّت ابهی نمود. در خطّه| چين استعداد نفوس به جهت تعاليم جديد بسيار و عقلای اهالی ملتفت به آن شدند که دين قديم چين سبب هبوط است و علّت سقوط؛ لهذا به جهت صعود و ترقّی ملّت و آبادی مملکت و عزّت نفوس وعلوّيّت دولت و وفور شوکت تجديد دين لازم. اين به قدر فکر آنها است که همان دين قديم را بايد تجديد نمايند تا قوّه| جديدی يابد و سبب ترقّی مُلک و ملّت شود. چون چنين فکری در دل دارند و قناعت حاصل نموده،اند, استعداد استماع تعاليم الهی دارند. شما انجمنی در شنگهای تشکيل نموده،ايد؛ آن انجمن را تقويت نماييد و همچنين انجمنی در نفس پکين تشکيل نماييد و به ترويج دين الهی پردازيد. اعظم اسباب ترقّی ترويج تعاليم الهی و قيام به موجب آن است, زيرا از مجرّد بيان و تعليم نتيجه،ای نبخشد؛ عمل بايد و مطمئن باش که تأييدات غيبيّه| الهيّه به تو خواهد رسيد و به نصّی صريح در الواح می،فرمايد و ننصر مَن قام علی نصرة امری بجنودٍ من الملأ الأعلی و قبيلٍ من الملائکة المقرّبين. در اين مدّت به کرّات ومرّات تجربه شده است و مثل آفتاب واضح و مشهود شد که هر نفسی بر هدايت خلق قيام نمايد افواج ملکوت مانند امواج پياپی رسد و تقويت نمايد. در سفر امريک در مجامع کبری و کنائس عظمی ملاحظه می،شد که به مجرّد تفوّه يک کلمه روح تأييد موج می،زد و اگر اين نبود ابداً مقتدر بر تفوّه يک کلمه نبودم, زيرا حاضرين چشم و گوش باز نموده اکثر مقصدشان تنقيد و اعتراض بود. با وجود اين در جميع اين محافل و کنائس حين تکلّم و بعد از تکلّم نفسی کلمه| اعتراضی بر زبان نراند و حال آن که آنچه گفته می،شد مخالف آراء آنان بود. مثلاً در کليسای يهود اثباتِ اين شد که حضرت مسيح کلمةالله است و روح،الله است وحضرت رسول صفوت بنی آدم است و خلاصه| موجودات. معلوم است که اين کلام چه،قدر مخالف آراء يهود است. با وجود اين يک نفر يهودی اعتراضی نکرد, حتّی وقتی که از کليسا بيرون می،آمدم, ملاّی عظيم يهود که به عبرانی خاخام گفته می،شود, اظهار شکرانه نمود و گفت يهود می،خواهند با تو دست بدهند. گفتم من در حال تَبَم و در نهايت ضعف؛ چگونه با اين جمعيت دست بدهم. گفت با مقداری از يهود از بزرگانشان آمدند و دست گرفتند و اظهار شکرانه نمودند. در حين مصافحه يکی از آنها ندا کرد که مِن بعد يهودی نيستم. مقصود اين است که تأييدات جمال مبارک بود و توفيقات آسمانی؛ والاّ نمی،گذاشتند که کلمه| اوّل به کلمه| ثانی برسد. حال شما مطمئن باش که تأييدات ملکوت ابهی می،رسد. سمندی در اين ميدان جولان ده تا فتوحات عظيمه مشاهده نمايي.

به دو شخص مذکور که تازه توجّه نموده،اند از قِبَل من نهايت محبّت و مهربانی ابلاغ دار. از درگاه احديّت تأييد می،طلبم که آن دو شخص موهبت مجسّمه گردند و هدايت مشخّصه؛ دو شمع نورانی شوند و به اقليم چين نور آسمانی بخشند و عليک البهآء الأبهی. حيفا 11 اکتوبر 1919.

21-5: ميرزا محرم

ميرزا محرم به سال 1315ه‍‌ ق/1897م به هند سفر کرد و به خدمت امر پرداخت و مسافرت بسيار در هند نمود و جمعی را تبليغ کرد و مورد هجوم قاديانی،ها شد و خواستند او را اذيت کنند. مشارٌ اليه در آغاز معروف به منظر بود و چون در لوحی او را محرم خطاب فرمودند, معروف به ميرزا محرم شد. مشارٌ اليه در سال 1332ه‍ ق در بمبئی وفات کرد و در عمر خود ازدواج نفرمود و نسلی از او باقی نيست.■

و نيز ن ک به ظهورالحقّ (ج8, ص1162).

در اين مقام چند فقره از الواح صادره به اعزاز جناب ميرزا محرم را مندرج می،سازد:

هوالأبهی

جناب ميرزا محرم المسمّی بمنظر عليه بهآءالله الأنور مدّتی بود که در اين سجن اعظم طائف حول روضه| جمال قدم و رياض جان و دلش به فيضان نيسان عنايت و اشعه| ساطعه| از شمس حقيقت سبز و خرّم بود. حال مأذوناً انشآءالله بايد چون نفحات جانبخش محبّت حضرت پروردگار به سائر خطّه و ديار مرور نمايد و به شميم عرار گلزار عنايت مشام مشتاقان باديه| فراق را معطّر کند. چون در مصيبت کبری حاضر و بر تفاصيل و وقايع واقف و ناظر بودی و حسرت از فرقت محبوب آفاق را مشاهده نمودی و ظهور آثار قدرت و عظمت حقّ را به بصر ظاهر و بصيرت باطن نظر کردی, پس خفتگان آن ديار را بيدار کن و گم،گشتگان باديه| ضلالت را به سرمنزل جانان هدايت فرما و تشنگان سلسبيل محبّت،الله را به مَعين صافی نجات دلالت کن و طالبان کعبه| دوست را به قبله| آفاق متوجّه کن. نسئل،الله أن يؤيّدک و يوفّقک فی جميع الشّئون بفضله و جوده القديم. ع ع

هند اطراف رنگون

جناب آقا ميرزا محرم عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای سرگشته| جمال ابهی و مفتون آن دلبر يکتا ورق مسطور چون رقّ منشور تلاوتش سبب ا نشراح صدور گرديد. ای حال تو خوش که حال ما کردی خوش. از قرار مرقوم تا به حال بايد از رنگون به صفحات ديگر رهبر گشته باشيد؛ در هر اقليمی که ابواب تعليم گشايی و به ثنای حضرت ربّ کريم پردازی, اگر رنگون نباشد رنگين گردد و اگر سجّين باشد, به مبارکی اسم اعظم و نام مقدّس جمال قدم فضای علّيّين شود. نام تو می،رفت و عاشقان بشنيدند هر دو به رقص آمدند سامع و قائل. قسم به جمال بی،مثالش که ذکر و ثنايش چون باران نيسان عنايت حدائق قلوب را سبز و خرّم نمايد و کشتزار حقايق را پُرفيض برکت فرمايد. تا توانی با کمال ناتوانی در دشت و کشت قدم زن و در کمال خضوع و خشوع و محويّت و فنا يا بشری و يا بشری فرياد بر آر و البهاء عليک ع ع

جناب ميرزا محرم عليه بهآءالله الأبهی ملاحظه نمايند

هوالأبهی

ای شمع محبّت الهی آنچه به الحان پارسی بر سدره| حبّ جمال رحمانی بسرودی به مسامع آوارگان کوی دوست رسيد و در مجامع قلوب عاشقان روی حضرت ذوالجلال تلاوت شد؛ به ملکوت ابهی و غيب بقا تضرّع و ابتهال نموديم که آن جوهر حبّ در إعلاء آثار و اِشهار انوار و ثنای حضرت مختار آيت باهره گردند و رايت شاهره شوند؛ شمع پرنور باشند و کأس کان مزاجها کافور بنوشند و بنوشانند؛ باز اوج عرفان شوند و محرم راز نهان گردند؛ نسيم گلشن توحيد شوند و مظهر الطاف ربّ مجيد گردند. ليس ذلک علی الله بعزيز. اليوم بايد شأن عبوديّت را کما هو حقّه با جميع شروط و عهودش در عالم وجود ثابت و ظاهر و محقّق نماييم و البهآء و الثّنآء عليک ع ع

بمبائی

جناب آقا ميرزا محرم عليه بهآءالله الأبهی

الله ابهی

ای منادی ميثاق و لمثلک ينبغی هذا المقام الکريم تالله الحقّ يغتبطک من هذا المقام الرّفيع و الشّأن العظيم الملائکة المقرّبين ثبّت قدميک و اشدد عضديک و افتح شفتيک و نادِ بعبوديّتی للعتبة المقدّسة الّتی خرّت لها الوجوه و الشّموس و النّجوم و الملوک و المملوک علی الوجوه و الأذقان فإنّ العبوديّة المحضة العارية عن کلّ تفسير و تأويل کما امتلئت بها أوراقی و صحائفی هی کُحل بصری و قوّت قلبی و حيات روحی و باب فتوحی و اهتزاز فروعی و نور وجهی بين العالمين يا أيّها النّاطق الفائق أطلِق اللّسان وارخ العنان فی هذا الميدان و عطّر المشام بذکر الإسم الأعظم روحی لأحبّائه الفداء فی مجامع أهل اللاّهوت و صوامع أهل الملکوت و محافل أهل البهآء فی هذا اليوم المشهود و البهآء عليک و علی کلّ ثابتٍ علی الميثاق ع ع

حمد خدا را که به جوهر رضا فائزی و در سبيل دلبر يکتا سرگشته| دريا و صحرا؛ گاهی به کوه قفقاز و البرز صعود نمايی و گهی باديه| شرق و غرب طیّ نمايی و گهی بحر ابيض و يمّ احمر و قلزم عمّان و عمق هندی قطع نمايی. علی،الجاله در سبيل ربّ جليل سائح آفاق گشتی و سابح بحار هند و خليج عراق و انشاءالله ماه فلک سير اشراق شوی و کوکب طالع از مطلع انوار تا آيت تکوين جمال مبين گردی و علم ذکر آفتاب علّيّين. جميع احبّای الهی را فرداً فرداً تکبير ابدع ابهی ابلاغ نماييد. ع،ع

هوالله

بمبئی

مناجات طلب مغفرت لمن عرج إلی ملکوت الغفران حضرت آقا ميرزا محرم عليه بهاء الله الأبهی

هوالله

إلهی إلهی هذا عبدک الّذی سمع ندائک و لبّی لخطابک و توجّه إليک و نطق بالثّناء عليک و دعا النّاس إلی ملکوت توحيدک و دلّهم إلی جبروت تفريدک و بشّر بظهور آيات تقديسک بين الأبرار و شوّقهم إلی ملکوت الأسرار و ثبت علی دينک حتّی رجع إليک متوکّلاً عليک ربّ طهّره من وضر العصيان و أدخله فی ملکوت الغفران و أغرقه فی بحور الجود و الإحسان حتّی يستغرق فی بحر الأنوار فی ملکوتک يا عزيز يا جبّار إنّک أنت المقتدر المختار و إنّک أنت الکريم الوهّاب.

عبدالبهاء عبّاس

21-6: حاجی معين،السّلطنه

حاج معين،السّلطنه تبريزی بود و تاريخی از او در دست است. در اواخر ايّام به قزوين و طهران رفت و در سال 1344ه‍ ق/1925م در طهران در خانه| حاجی مشيرالسّلطنه صعود کرد.■

و نيز ن ک به ظهورالحقّ (ج8, ص61). جناب نصرالله رستگار در کتاب تاريخ حضرت صدرالصّدور (ص123) درباره| جناب معين،السّلطنه چنين نوشته،اند:

"... در خاطر دارد اوائل دوره| حضرت ولی امرالله ارواحنا لقدرته الفدا از طرف محفل مقدّس روحانی طهران لجنه،ای به عنوان "لجنه| تدوين تاريخ" تشکيل شد که دعوتنامه| عضويت آن نزد بنده موجود است. حضرت فاضل مازندرانی و مرحوم ميرزا ابراهيم،خان معين،السّلطنه| تبريزی عليه بهآءالله که شخص بزرگوار و مآل،انديش بوده و شخصاً تاريخ وقايع امر را نوشته وچند نفر ديگر در آن لجنه عضويت داشتند و در نتيجه| پيشنهاد آن لجنه با محافل مقدّسه| روحانی ولايات از طرف محفل مقدّس مرکزی مکاتبه شده و از محافل اطّلاعات راجع به وقايع امری رسيده خدمت حضرت فاضل داده شده و در تکميل آن شخصاً به اکثر ولايات مسافرت و تحقيقات نمود و چندين جلد تاريخ تدوين فرموده،اند, ولی متأسّفانه لجنه| تدوين تاريخ دوامی نيافت..."

در اين مقام يکی از الواح صادره از قلم حضرت عبدالبهآء به اعزاز جناب معين،السّلطنه را مندرج می،سازد:

تبريز

جناب معين،السّلطنه| تبريزی عليه بهآءالله الأبهی

نامه| شما در 15 کانون اوّل 1919 رسيد و از مطالعه،اش نهايت سرور حاصل گرديد. الحمدلله در امر الهی ثابت و باوفائی و به خدمت آستان ساعی. در حقّ تو به عتبه| ربّ ودود سجود آرَم و رجای تأييد موعود نمايم تا موفّق به آن شوی که آذربايجان را جان دهی, احبّاء را سبب روح و ريحان شوی و بيگانگان را آشنا نمايی, غافلان را بيدار کنی و جاهلان را هشيار نمايي. امروز اين اعظم خدمت است و اين اعظم موهبت. اميدم چنان است که موفّق به اين گردی. حال وقت تبليغ است و مغناطيس تأييد است و قوّت شديد است.

امّا مسأله| تاريخ؛ چون احبّای الهی هر يک [چيزی] نگاشته و اکثر مخالف يکديگر, لهذا اوراقی که در نزد شما است و اوراقی که در نزد سايرين احباب, به قدر امکان جمع نماييد و خود به ارض مقصود توجّه فرماييد تا در اين جا دستورالعملی داده شود. باز مکرّر می،گردد که آذربايجان محتاج شور و وله بی،پايان است. اين امر عظيم است, الآن در [اين] بسيار بکوشيد. پس از حصول مقصود عازم حضور گرديد. جميع ياران را از قبل عبدالبهآء نهايت اشتياق و انجذاب وجدان و تعلّق دل و جان برسانيد و عليک البهآءالأبهی. حيفا ـ 23 ربيع،الأوّل 1338

و نيز حضرت عبدالبهاء در لوح جناب آقا سيد اسدالله که به تاريخ 2 جمادی،الأولی سنه| 1338 ه‍ ق/1920م مورّخ است, درباره| جناب معين،السّلطنه چنين می،فرمايند:

"ای باديه،پيما نامه| شما رسيد ... جناب معين،السّلطنه را به کمال اشتياق تحيّت ابدع ابهی می،رسانم و تأييدات نامتناهيه خواهم و توفيقات صمدانيّه جويم و عليک البهآء الأبهی. عبدالبهاء عبّاس".

و درباره| جناب معين،السّلطنه در توقيعی که به تاريخ 10 تموز 1926 از قلم حضرت ولیّ امرالله خطاب به محفل مقدّس روحانی مرکزی ايران عزّ صدور يافته, چنين آمده است:

"در خصوص کتب متصاعد الی الله جناب حاجی معين،السّلطنه بهتر آن است که اعضای لجنه| تدوين تاريخ عمومی امری آن کتب را به دقّت مطالعه نمايند و آنچه صحيح و مفيد است استخراج کنند و به تاريخ عمومی منضمّ نمايند و بعد از اتمام آن کتب را به وسيله،ای مشروع نزد اين عبد ارسال دارند..."

جناب محمّد بن عبدالباقی ملقّب به معين،السّلطنه به سال 1270ه‍ ق/1853م متولّد شد و به واسطه| جناب نبيل قائنی به امر مبارک مؤمن گرديد. جناب معين،السّلطنه مدّتها حکومت بلاد مختلفه| آذربايجان را به عهده داشت و در اواخر ايّام حيات خود در قزوين و طهران اقامت داشته به سال 1344ه‍ ق/1925م از اين عالم درگذشت.

جناب معين،السّلطنه مطالعاتی وسيع در تاريخ امر مبارک نموده, شاهد وقايع عديده بوده و با تعداد بسياری از باسلان و رسولان و خدّام امر مبارک آشنايی داشته و تاريخ او مورد رجوع و استناد مورّخين ديگر از جمله جناب فاضل مازندرانی در ظهورالحقّ قرار گرفته است.

جناب معين،السّلطنه غير از تاريخ دوره| بابيه صاحب آثار ديگری درباره| حيات جناب طاهره و کتاب تبيان،الحق در ردّ مقدّمه| کتاب نقطة،الکاف است که به نظر حقير نرسيده است.

21-7: مشکوة شاعر

مشکوة شاعر ميرزا اسمعيل تبريزی است که حسب،الأمر مرکز ميثاق جلّ ثنائه مقيم ازمير بود و معاندين بر او قيام کردند و مأمور تبليغ در قفقاز شد و مقيم بادکوبه و تفليس بود و به سال 1336ه‍ ق/1918م در تفليس صعود کرد. اشعار بسيار از او موجود است که در مجلّد هشتم ظهورالحقّ مندرج است.■

و نيز ن ک به ظهورالحقّ (ج8, ص62-67) و تذکره| شعراء (ج4, ص210-214).

حضرت عبدالبهاء در لوح جناب حاجی علی،اکبر احمد اف ميلانی که به تاريخ 27 ذی،قعده سنه| 1338ه‍ ق/13 آگست 1920م مورّخ است, درباره| جناب آقا ميرزا اسمعيل مشکوة تبريزی چنين می،فرمايند:

"ای ثابت بر پيمان نامه،ای که به جناب حاجی ميرزا حيدرعلی مرقوم نموده بودی رسيد ... امّا ميرزا اسمعيل مشکوة الحمدلله آن سراج در زجاج عفو و غفران برافروخت و در مشکوة جهان پنهان روشن گشت. طلب عفو و مغفرت از برای ايشان نيز گرديد. متروکات ايشان را جمع نماييد؛ هر چه که فروشش مشکل است به فقرا توزيع نماييد و قبر منوّر او را چنان که بايد و شايد بسازيد و بر سنگ شاهد او اين عبارت بنگاريد: إنّ مشکوة النّور قد صعد إلی الأفق المشکور فأصحبت المشکوة سراجاً فی زجاج العفو و الغفران. به جميع احبّاء از قبل عبدالبهآء تحيّت ابدع ابهی در نهايت اشتياق برسانيد. عبدالبهآء عبّاس".

در اين مقام از الواح آقا ميرزا اسمعيل مشکوة فقراتی را مندرج می،سازد:

تفليس

به واسطه| سليل حاجی احمد مرحوم

جناب آقا ميرزا اسمعيل فی أی أرضٍ کان

ای ثابت بر پيمان حقّا که اين رسائل منظومه و رسائل منثوره به تأييد و الهام است نه به تحصيل و اکتساب. فی،الحقيقه در نهايت فصاحت و بلاغت است و متضمّن حقايق و معانی. ملاحظه نما که ثبوت بر عهد و پيمان چگونه جاذب تأييد است و جالب کمالات انسانی. از خدا خواهم که روز به روز مؤيّدتر گردی و ناطق،تر شوی و نشر نفحات،الله بيشتر نمايی و رسائلی در اقامه| دلائل و براهين بر نفوذ کلمةالله نگاری؛ بلکه خود کتاب مبين شوی و از صحف علّيّين گردی و عليک البهآء الأبهی.

تفليس

جناب آقا ميرزا اسماعيل تبريزی عليه بهآءالله الأبهی

ای يار عزيز من شکر خدا را که به خدمت آستان مقدّس موفّقی و در نهايت حسن نيّت و فراغت به ترويج وصايا و نصايح الهی مشغولی. دلم از تو راضی, زبانم از تو راضی, قلمم از تو راضی, خدا از تو راضی, ياران الهی از تو راضی, طالبان حقّ از تو راضی. ديگر چه خواهی؟ زهی زهی که چنين مقرَّبی و مورد عنايتی و مظهر عاطفتی و بنده| صادق حضرت احديّتی و عليک البهآء الأبهی.

تفليس

جناب آقا ميرزا اسمعيل تبريزی

ای ثابت بر پيمان مکتوب شما بدون تاريخ واصل و دالّ بر وصول نامه،های مخصوص که به ياران ميلان مرقوم و سبب سرور گشت. ولی از وقوعات مؤلمه در آن ممالک متّسعه نهايت تأثّر حاصل؛ سبحان،الله اين چه نادانی است که بشر درّنده| يکديگرند و خونخوار الّذی أحبّه،الله و شرّفه بلقائه و أسمعه نغماته..."ثه و رحمة،الله و برکاته..."ٍ رسول،الله و خاتم،ادرهر کشور اگر صلاحی خواهند به فساد تشبّث نمايند و اگر درمانی جويند درد طلبند؛ آزادگی عنوان کنند و بيدادی نمايند؛ ويرانی جويند تأسيس بنيان طلبند؛ اين ضرر موجود و نفع مفقود. اگر آرزوی اصلاح امور کنند بايد به نهايت قرار و سکون تشبّث نمايند و به حسن تدبير بدون نزاع و جدال در آنچه سبب راحت و آسايش است کوشند. پادشاه به حسن نيّت اراده| تأسيس حرّيّت نمود ولی بی،خردان کار را خراب کردند و گمان نمودند که به فتنه و آشوب اصلاح امور ممکن است. هيهات هيهات؛ عاقبت چنين شد. از خدا خواهيم که عقل و شعور عنايت فرمايد و عليک التّحيّة و الثّنآء.

21-8: جمال افندی

جمال افندی سليمان،خان تنکابنی است که در اواخر سال 1313ه‍ با دو نفر از مؤمنين که يکی حکّاک خاتم و ديگری کلاهدوز بود و با کودکی به نام بشير عازم ارض اقدس شد و در سال 1315ه‍ حامل پيام مبارک برای امين،السّلطان در قم گرديد. بعد به عکّا مراجعت کرد و در 24 ربيع،الثّانی 1316ه‍ درگذشت و در مقبره| عکّا مدفون شد. اين جمله را حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه بر سنگ مزارش ترقيم فرمود: "إنّ جمال،الدّين السائح الشّهير فی کلّ اقليم النّاشر لرائحة محبّةالله اصبح سائحاً فی أقاليم الله الّتی خفيت عن أبصار أهل الحجاب. الفاتحة سنه 1316".■

و نيز ن ک به ظهورالحقّ (ج8, ص1141-1142)

در اين مقام فقراتی از آثار جمال قدم خطاب به جناب جمال افندی را مندرج می،سازد:

152

حضرت شيخ جمال،الدّين عليه 9 66 [بهآءالله]

يا أيّها السّائر فی البلاد لخدمة ربّک مالک الأيجاد لله الحمد موفّق و فائزی. عمر گرانمايه را صرف خدمت نمودی. اين شهادت قلم اعلی درباره| آن جناب از صدهزار کنز بهتر و مرغوب،تر است, چه که از اين کلمه عرف عنايت دائمه| باقيه متضوّع. إفرح و کن مِن الشّاکرين. طوبی لک و لمن أحبّک و لمن سمع قولَک فی هذا النّبأ المبين. جناب فرج عليه بهائی و سلامی را از قبل مظلوم ذکر نما. نسئل،اللهَ أن يؤيّده و يوفّقَه و يجعلَه من الّذين بهم نصرالله أمره إنّه هو المقتدر القدير البهآء من لدنّا عليکم و علی مَن يحبّکم و علی کلّ سامعٍ بصير.

و نيز در لوح ديگری از جمال قدم خطاب به جناب جمال افندی (سليمان،خان تنکابنی) چنين آمده است:

جناب س خان

هوالله تعالی شأنه العظمة و الکبرياء

الحمدلله الّذی توحّد بالوحدانيّة و تفرّد بالفردانيّة قد أظهر الکلمة من أفق سمآء المشيّة بل إنّها لهی نفس المشيّة و أصلها و بها خلق الإرادة فی عالم الملکيّة تعالی مولی البريّة الّذی به نزّل البيّان و تزيّن ملکوت العرفان و نطق عندليب التّبيان علی الأفنان إنّه لا إله إلاّ هو الواحد المقتدر الفرد الصّمد العلیّ الحکيم.

عرض اين فانی خدمت سرکار عالی آن که دو دستخطّ از آن جناب رسيد و کمال فرح و ابتهاج از سلامتی وجود عالی حاصل گشت. اگر در جواب تأخير رفته،, اميد عفو است. چه که قريب سه شهر بل ازيد از سماء مشيّت ربّانيّه آيات،الله نازل نشده؛ قلم اعلی صامت و بحر بيان ساکن و اين عبد هم مانند متحيّر باهت متفکّر بوده و از کثرت حزن قادر بر عرض کلمه،ای نبوده, تا آن که در اين ايّام ابواب فيض الهی مفتوح شد و سماء فضل به انجم بيان مزيّن گشت و امطار رحمت مجدّداً از سحاب مکرمت نازل. اين عبد به تلافی ما فات عنه به اين عريضه مصدّع گشت و از آن جناب هم اميد عفو است.

اخبار اسلامبول را خواسته بوديد؛ به شأنی پريشان و منقلب است که اين عبد و امثال او از عهده| تحرير آن بر نمی،آيد. آنچه در سوره| مبارکه| رئيس و کتاب اقدس و الواح اُخری از سماء مشيّت درباره| رئيس و امرا و وکلا نازل, کلّ از افق غيب به عرصه| ظهور آمد و مع آن که اين سُوَر در دست اکثری موجود است, مع،ذلک غافل و مخمودند. انصاف کم،ياب است. قسم به آفتاب حقيقت که آنچه در ارض ظاهر شد, جميع بر حسب ظاهر ظاهر در الواح نازل. مع،ذلک احدی از غافلين به افق رحمت ربّ،العالمين توجّه ننمود. يک حکايتی از قبل واقع شد, در اين مقام مناسب است که ذکر شود. وقتی که مقرّ ظهور در ارض سرّ, که موسوم به ادرنه است بود, از قلم اعلی لوحی مخصوص ملک پاريس نازل شد و در آن لوح آداب ظاهره ملاحظه شد و بعد فرستاده شد نزد يکی از وزراء او که اظهار خلوص می،نمود. بعد از مدّتی عريضه،ای از آن وزير به ساحت اقدس رسيد و ذکر نمود لوح مبارک را با وزير خارجه برديم و به دست امپراطور داديم, ولکن جوابی از او ظاهر نشد. بعد, لوح آخَر که از اجزاء سوره| مبارکه| هيکل است از سماء مشيّت نازل و در آن لوح مبارک اِخبار از ذلّت و تمام مُلک و خرابی آن ديار و اغتشاش و انقلاب و ما سمِعتُم فرمودند و بعد از تنزيل آيات مبارکه اکثری در غايت حيرت و تعجّب مشاهده می،شدند؛ چنانچه شخصی به اين عبد ذکر نمود که ملِک پاريس اوّل شخص عالَم است و او بر همه| جهان حکم می،نمايد و زمام جميع ملوک در دست او است و رتق و فتق جميع امور عالم در قبضه| او؛ چگونه می،شود چنين شخصی مغلوب گردد و يا ذليل شود؟ حتّی بعضی از احبّاء هم متحيّر بودند, چه که به هيچ وجه عقول ناس ادراک نمی،نمود و از تصوّر آن عاجز بود تا آن که واقع شد آنچه در آيات الهی نازل گشت. اگرچه احتمال می،رود که آن جناب در ايران ملاحظه نموده باشند, ولکن مجدّداً ذکر می،شود که تا سبب بهجت و سرور قلوب صافيه گردد, قوله تعالی:

أن يا ملِک إنّا سمِعنا مِنک کلمةً تکلّمتَ بها إذ سئلک ملِک الرّوس عمّا قضی مِن حکم الغزآء إنّ ربّک لَهُو العليم الخبير. قلتَ کنتُ راقداً فی المهاد أيقظنی ندآء العباد الّذين ظلموا إلی أن غرقوا فی البحر الأسود کذلک سمِعنا و ربُّک علی ما أقولُ شهيد. نشهد بأنّک ماأيقظک النّدآء بل الهوی لأنّا بلوناک وجدناک فی معزل أن اعرف لحنَ القول و کن من المتفرّسين. إنّا مانحبّ أن نرجعَ إليک کلمة سوء حفظاً لمقام الّذی أعطيناک فی الحيوة الظّاهرة إنّا أخترنا الأدب و جعلناه سجيّة المقرّبين. إنّه ثوبٌ يوافق النّفوس من کلّ صغيرٍ و کبير. طوبی لمن جعله طرازَ هيکله و ويلٌ لمن جعل محروماً من هذا الفضل العظيم. لو کنت صاحب الکلمة مانبذتَ کتاب،الله ورآء ظهرک إذ أرسل إليک من لدن عزيزٍ حکيم. إنّا بلوناک به ماوجدناک علی ما أدّعيتَ؛ قم و تدارک ما فات عنک سوفی تفنی الدّنيا و ما عندک و يبقی المُلک لله ربّک و ربّ آبائک الأوّلين. لاينبغی لک أن تقتصر الأمور علی ما تهوی به هويک. إتّق زفرات المظلوم. أنِ احفظه مِن سهام الظّالمين بما فعلت تختلف الأمور فی مملکتک و تخرج الملک من کفّک جزآء عملک إذاً تجد نفسَک فی خسرانٍ مبين و تأخذ الزّلالزل کلّ القبائل فی هناک إلاّ بأن تقوم علی نصرة هذا الأمر و تتّبع الرّوح فی هذا السّبيل المستقيم. أعزُّک غَرَّک؟ لعمری إنّه لايدوم و سوف يزول إلاّ بأن تتمسّک بهذا الحبل المتين. قد نری الذّلّة تسعی عن ورائک و أنت من الرّاقدين. انتهی

و همين آيت مبارکه نزد بعضی از مسيحيّين قبل از وقوع ماوقع موجود بود و به خطّ فرنساوی هم ترجمه نموده ارسال داشته بودند. مع،ذلک اقبال احدی معلوم نشد. اگر نفسی به بصر انصاف ملاحظه نمايد, فی،الحين به کلمه| مبارکه| آمنتُ بالله ربّ العالمين ناطق گردد؛ ولکن ابصار را رمد اوهام و آذان را قطن جهل و نادانی منع نموده. از حقّ جلّ و عزّ می،طلبيم که صاحب سمع و بصری در انجمن عالم برانگيزاند تاکلّ را به ما ينبغی لهم و فات عنهم مطّلع گرداند.

و اين ايّام امورات اسلامبول و اطراف آن از قراری است که در الواح الهيّه نازل شده, از جمله در سوره| رئيس که در حين خروج از ارض سرّ ظاهراً مابين موافق و مخالف نازل شد و اين عبد تحرير نمود. می،فرمايد:

أن يا رئيس اسمع ندآءالله الملک المهيمن القيّوم إنّه ينادی بين الأرض و السّمآء و يدع الکلّ إلی المنظر الأبهی و لايمنعه قباعک و لا نباح مَن فی حولک و لا جنود العالمين؛ «إلی قوله تعالی» أن يا رئيس قد ارتکبتَ ما ينوح به محمّدٌ رسول،الله فی الجنّة العليا و غرّتک الدّنيا علی شأنٍ أعرضتَ عن الوجه الّذی بنوره استضآء الملأ الأعلی فسوف تجدُ نفسَک فی خسرانٍ مبين و اتّحدتَ مع رئيس العجم فی ضرّی بعد الّذی جئتُکُم مِن مطلع العظمة و الکبريآء بامرٍ به قرّت عيون المقرّبين. تالله هذا يومٌ فيه تنطق النّار فی کلّ الأشيآء قد أتی محبوب العالمين و عند کلّ شیء من الأشياء قام کليم الأمر لإصغآء کلمة ربّک العزيز العليم. إنا لو نخرج من القميص الّذی لبسناه لضعفکم ليفدينّ مَن فی السّموات و الأرض أنفسَهم لنفسی و ربّک يشهد بذلک و لايسمعه إلاّ الّذين انقطعوا عن کلّ الوجود حُبّاً لله العزيز القدير. هل ظننتَ أنّک تقدر أن تُطفئ النّار الّتی أوقدها الله فی الآفاق؟ لا ونفسه الحق لو أنت من العارفين. بل بما فعلتَ زاد لهيبها و اشتعالها فسوف يحيط الأرض و مَن عليها کذلک قضی الأمر و لايقوم معه حکم مَن فی السّموات و الأرضين. فسوف تبدّل أرض السّرّ و ما دونها و تخرج من يد المَلِک و يظهر الزّلزال و يرتفع العويل و يظهر الفساد فی الأقطار و تختلف الأمور بما ورد علی هؤلآء الأسرآء من جنود الظّالمين و يتغيّر الحکم و يشتدّ الأمر علی شأنٍ ينوح الکثيب فی الهضاب و تبکی الأشجار فی الجبال و يجری الدّمّ من کلّ الأشيآء و تری النّاس فی اضطرابٍ عظيم. انتهی

از اين آيات مُشرقات معلوم و واضح است که چه شده و چه خواهد شد و همچنين در کتاب اقدس نازل, يا أيّتها النّقطة الواقعة فی شاطئ البحرين قد استقرّ عليک کرسیّ الظّلم و اشتعلت فيک نار البغضآء علی شأنٍ ناح بها الملأ الأعلی و الّذين يطوفون حول کرسیّ رفيع؛ نری فيک الجاهل يحکم علی العاقل و الظّلام يفتخر علی النّور و إنّک فی غرورٍ مبين. أغرّتک زينتُک الظّاهرة؟ سوف تفنی وربّ البريّة و تنوح البنات و الأرامل و ما فيک من القبائل کذلک ينبئک العليم الخبير. انتهی

و همچنين در سوره| فؤاد که در اوّل ورود سجن اعظم نازل شده و لوحی که به لسان پارسی مخصوص عالی پاشا،, که آن وقت صدر اعظم بود, نازل جميع امورات بعد در الواح مذکوره به کمال وضوح نازل گشته؛ مع،ذلک ناس غافل و محتجب مشاهده می،شوند إلاّ مَن شآءالله ربّنا العليم الخبير. و اگر اين عبد بخواهد اسرار مايکون را از کلمات الهيّه ذکر نمايد, کتاب مفصّلی بايد معروض دارد. باری, اين ايّام هر يوم در مدينه| کبيره رأی جديدی ظاهر می،شود و اختلاف تازه،ای به ميان می،آيد؛ تا حين مستقرّ نشده و البعد الأمر بيَدِه. اضطراب و تشتّت آراء آن ارض را احاطه نموده و اطمينان مشهود نه. حالِ سلطان مراد و [مقتولين] البتّه به سمع آن جناب رسيده و حال حضرت سلطان عبدالحميد بر تخت عالی عثمانی جالسند و از سطوت ايّام و اضطراب بلاد و ضوضای عباد گفته،اند در عقل حضرت سلطان مراد خلل راه يافته و اين بنده آنچه از بيانات محبوب عالميان اصغا نموده همچنان که از اهل عين و لام عزّتی باقی نخواهد ماند ولو يتمسّکون بکلّ الأسباب, از ميم و لام هم استقلال شخصيّه زايل خواهد شد. اگرچه به اين امورات ناظر نبوده و نيستيم, ولکن آنچه از قلم اعلی جاری شده البتّه به وقوع خواهد رسيد, چنانچه رسيده و بسيار تعجّب است که ناس از مناصب ظاهره و غيرها مسرورند. در يک مقام از قلم اعلی نازل که وقتی تصديق ظهور عقل و بلوغ آن می،شود که سلطنت مستقلّه| شخصيّه بماند و احدی ثقل آن را قبول نکند که حمل نمايد. اين مضمون بيانی است که از قلم اعلی جاری شد. ابصار حديده و آذان واعيه و قلوب منيره و افئده| صافيه اگر يافت شود, جميع اسرار ما يکون را از الواح الهيّه به ظاهرِ ظاهر مشاهده می،نمايد.

اين که از احوالات ايران خواستيد؛ اموراتی که در صدد اجرای آن بودند, کلّ در عهده| تأخير مانده و جناب آقا جمال عليه بهآءالله را هم مرخّص نمودند. اوّل چند مرتبه مرخّص نمودند, قبول ننمودند. بعد به اصرار ايشان را از حبس بيرون آورده مرخّص نمودند و ايشان به بروجرد تشريف بردند. ولکن اين ايّام خبر رسيده که در همدان تشريف دارند و بعد از نوروز مجدّداً اراده| ارض طاء را دارند. از حقّ می،طلبيم که کلّ را به حکمت منزوله موفّق فرمايد؛ چه که ترويج و اعلاء کلمه و ظهور امر به او منوط بوده و هست. باری, اين اطراف بر حسب ظاهر مضطرب است و دوَل هم بسيار عربده می،نمايند و به حرب ناطقند ولکن شايد انشآءالله حرب به ميان نيايد. إنّه يُصلح الأمور علی ما ينبغی و يظهر ما يشآء بسلطانه إنّه لَهُوَ المقتدر القدير.

و امّا در طبع رساله مرقوم فرموديد؛ اجر آن جناب و باعث و بانی علی،الله بوده, انشآءالله کلّ به ثمرات اعمال خيريّه فائز خواهند شد و آن ورقه هم که ارسال فرموديد به ساحت اقدس فائز. ولکن در صفحه| اوّل آن "تصلک إلی مقامٍ لاتری" ديده شد و در اصل نسخه "توصّلک" بوده؛ در تصحيح رساله کمال دقّت را مبذول داريد. از حقّ می،خواهيم که حجبات اوهام اهالی آن اراضی را به حکمت بالغه و مشيّت نافذه خرق فرمايد تا بی حجاب و غطا حقّ را مشاهده نمايند و عارف بشوند. بسيار از نفوس که دعوی عرفان می،نمايند, آنچه مطالب گفته می،شود تسليم می،کنند, ولکن مِن غير شعور؛ و تسليم آن نفوس با اعراض سايرين فرقی نداشته و ندارد چه که هر دو من غيرشعور تکلّم می،نمايند. اين عرض بنده محتاج به تحقيق است ولکن فرصت و مجال بيان آن حال مفقود است؛ ديگر هر وقت حقّ جلّ و عزّ بخواهد, انشآءالله عرض می،شود. از حقّ می،طلبم که جميع را از فيوضات بحر ظهور که اليوم مابين سماء و ارض مشهود و موّاج است, محروم نفرمايد و اشراقات انوار شمس فضل را منع ننمايد. إنّه لَهُوَ الفضّال المقتدر الکريم.

دو مکتوب که در جوف مکتوب آن جناب بود, به ساحت اقدس فائز و جواب آن از افق فضل مُشرق و از سماء کرم نازل. انشآءالله به بحور مودعه| در کلمات الهيّه فائز شوند و از آن مِن غير تعطيل و تعويق بياشامند. بسيار اين عبد در حيرت است که در مثل چنين ايّامی که چشم ابداع نديده و گوش عالم نشنيده, اکثری از خلق به حجبات خود غافل و مخمودند. قال و قوله الحقّ, قد خلق البصر للمنظر الأکبر و الآذان لهذا البيان الّذی به نطق جوهر العرفان الکلمة الله المقتدر المهيمن القيّوم.

و اگر از ارض سجن بخواهيد کما فی،السّابق بر حسب ظاهر ساکن و در باطن علی ما نطق به الحقّ مضطرب. هر يوم جمعی از اطراف با اذن و مِن غير اذن وارد. نسئل،الله بأن يوفّقهم علی ما ينبغی لهذه الأيّام الّتی فيها ينطق لسان العظمة المُلک لله الواحد المقتدر المختار.

و آنچه در ذکر مراتب قلب مذکور داشتيد عرض شد, فرمودند آنچه در اين مقامات از قبل ذکر شده مخصوص آن ايّام بوده. اين ايّام بايد کلّ به افق اعلی ناظر باشند و مِن غير ستر و حجاب تجلّيّات انوار مظهر امر الهی را مشاهده نمايند و فرمودند انشآءالله آن جناب به خدمت امر موفّق باشند. در نظر هستند و خواهند بود. از حقّ می،طلبيم در کلّ احوال الطاف خود را منع ننمايد. انتهی

حضرت غصن،الله الأعظم و حضرت غصن،الله الأکبر روحی لتراب أقدام عزّهما الفدآء به ذکر ابدع اعلی و تکبير امنع ابهی آن حضرت را ذاکر و مکبّرند و همچنين اهل سرادق عصمت و افنان سدره| مبارکه روحی لهم الفدآء و طائفين و زائرين کلّ تکبير می،رسانند. و عرض ديگر آن که آن حضرت به اهمال اين عبد ناظر نباشند. اذکار قلميّه را از اين عبد منع نفرمايند. خود آن جناب از تفصيل امور و اَشغال اين عبد مطّلعند, احتياج به عرض مجدّد نيست. مربّياتی که حضرت خان عليه بهآءالله ارسال داشته بودند رسيد؛ بسيار زحمت کشيده،اند, ولکن ذائقه| حقيقيّه به شهد معارف الهيّه که از فطرت خالصه| حضرت ايشان ظاهر کفايت نموده و می،نمايد و اين شهدی است که به دوام اسمآءالله باقی بوده و خواهد بود. طوبی لنفسٍ فازت به و سحقاً للغافلين و الحمد لله ربّ العالمين.

و نيز لوح ديگر نازله به اعزاز جناب سليمان،خان تنکابنی به شرح ذيل است:

سليمان،خان

هوالله تعالی شأنه و عظم إحسانه

لم،يزل و لايزال جوهر حمد و ساذج ثنا حضرت لايزالی را سزا است که مرايای قلوب موحّدين و مخلصين را به تجلّيّات انوار کلمه| اولی منوّر فرمود. او است مقدّس از ذکر و بيان و منزّه عمّا يُدرکُه أهلُ الإمکان. هر ذکر و ثنا که از قلم و لسان اهل زمان ظاهر می،شود محدود است به حدودات امکان؛ تعالی تعالی مِن أن يوصَفَ بذکر خلقِه أو بثنآء عباده. بلی ذکر عالم نه لايق او است, ولکن چون به امر او است مقبولِ او است, وَإلاّ قطره کجا و وصف بحر قدم کجا و ذرّه کجا و خورشيد عالم کجا و چون بحر اراده| اوّليه| الهيّه توجّه به خلق و آراستگی آن و تهذيب نفوس و آمادگی آن نمود, قلم اعلی را مترجم اوّل قرار فرمود و به تبليغ اوامر و نواهی امر نمود و از اين اوامر و نواهی مقصودی جز حفظ نفوس و آسايش و تربيت و ارتقای ايشان به معارج ايقان که سبب و علّت عمار عالم و امنيّت آن و ابقاء وجود است, نبوده و نخواهد بود تا نفس انسانی که از جواهر معدن الهی محسوب است به صفات حسنه| منزوله| از سماء مشيّت الهيّه مزيّن شود و از جمله| اوامر حُکم انقطاع از ماسوايش بوده و خواهد بود؛ چه که انقطاع مابين صفات به مثابه| شمس است بين کواکب. او است مربّی حقيقی و سبب تربيت اهل عالم و او است مبدء تقديس و مطلع تنزيه. اگر نفسی به اين مقام فائز شود, نَفَسش در عالم مؤثّر و نفوذ ذکرش انفذ از برق در اشياء و جوهر روح در اعضاء. وصف اين بحر از مثل منی بعينه مثل آن است که عصفور کليلی اراده| وصف ملکوت الهی نمايد؛ تعالی تعالی ذکره عن لسانی و عرفانه عن ادراکی و ثنائه عن قلمی و بيانی. ولکن مع جهل و نادانی که اين عبد به آن معترف است, به يقين مبين شهادت می،دهد که اگر موجی از اين بحر برخيزد و يا نسيمی از اين رضوان مرور نمايد, عالم را معطّر و جميع مقبلين را به حيوة ابديّه فائز نمايد و او است سبب اقبال نفوس غافله و تجديد انفس عتيقه| خَلَقه و اشتعال قلوب مخموده و او است علّت قيام قاعدين و صيحه| صامتين و سرعت متوقّفين. از حقّ جلّ جلاله به صدهزار لسان استدعا می،نمايم که قلوب احبّاء و اصفيای خود را از اشراق اين شمس محروم نفرمايد و حلاوت اين مقام را بر کلّ مبذول دارد. إنّه لَهُوَ المقتدر المتعالی العلیّ العظيم.

عرض اين فانی خدمت حضرت عالی آن که اين عبد به دستخطّ آن جناب فائز شد؛ سبب بهجت و سرور و علّت ابتهاج و انبساط گرديد. أسئل،الله أن يوفّقکم علی خدمته و ذکره و ثنائه کما يحبّ و يرضی. اين ايّام جناب حاجی ميرزا محمّدحسين طبيب عليه 9 66 [بهآءالله] از طهران تشريف آوردند. الحمدلله احبّای الهی و شاربان رحيق معانی به ذکر و ثنای حقّ جلّ و عزّ ذاکر بوده،اند و به طراز سلامتی مزيّن و از قراری که ايشان مذکور نمودند و همچنين عرايضی که با ايشان بود که به ساحت اقدس عرض نموده بودند, اظهار رضامندی از مصدر حکم ظاهری بوده, يعنی حضرت سلطان و همچنين از ولدشان که به نائب،السّلطنه معروف است بر حسب ظاهری بعد از خروج محبوسين چند مرتبه نائب،السّلطنه بعضی را طلبيده و صحبت نموده و به کمال ملاطفت و مهربانی رفتار کرده به شأنی که شخصی از ارض طاء در حقّ دوستان کلمه| نالايقی گفته حکم بر نفيَش شده و آن شخص رفته در خانه| سيّد صادق عليه ما عليه بست نشست. بعد خود احبّاء از او توسّط نمودند و مرخّص شد و شخص مذکور اراده نموده بعضی از کتب مُنزله را ملاحظه نمايد. اين فقرات چون لساناً و مکتوباً ذکر شد, اين عبد عرض نمود ولکن نعم ما قال: گر جمله| کائنات کافر گردد, الی آخر. چه که آنچه از اطوار و بيانات حضرت مقصود روح مَن فی العالمين فداه ظاهر می،شود غير اين امور است و مقدّس از ادراک و عقول مع آن که اين ايّام به کمال اقتدار از سجن اعظم بيرون تشريف آوردند و در اوّل بستان را به طراز منظر اکبر مزيّن فرمودند و بعد به قصری که ارفع از کلّ قصور اين اراضی است و در اين ممالک مشهور, تشريف بردند. مع،ذلک يومی از ايّام کلمه،ای فرمودند که اين عبد خود اصغا نمود و آن کلمه مُشعر و مدلّ بر اين است که سجن اعظم را ترجيح دادند. در اين صورت اقبال عالم و اعراض آن چه مقامی دارد. اگر بعضی امور واضحه| مشهوده که از اکثری مستور است عرض شود جميع مَن علی الأرض متحيّر شوند؛ سبحان مَن عرّفنی و منعنی. بحر علم ظاهر و ناس به حبل جهل متمسّک و شمس فضل مُشرق و اکثری از آن مُعرض. لم،أدر هل اشتبه عليهم أم هُم ميّتون. و اگر اخبار ارض مقصود را بخواهيد کما فی السّابق است مگر آن که نزاع و جدال سبب انقلاب و اغتشاش شده, بعضی از طرق مسدود گشته و مأکولاتی که ناس به آن محتاجند به قيمت اعلی رسيده به شأنی که رايحه| قحط استشمام می،شود ولکن با وجود حق جلّ إجلاله از اين فقره احباب خوفی نداشته و ندارند اگرچه اهل بلد مستوجب هر گونه بلائی بوده وهستند ولکن فضله سبق أعمالهم و أفعالهم و وجودهم و کينونتهم إنّه لَهُو الّذی نطق لسانه فی ملکوت بيانه إنّی أنا الغفور الرّحيم.

اشيائی که فرستاده بودند رسيد, ولکن آن حضرت بسيار زحمت کشيده،اند در ارسال آن. آنچه مقصود و مطلوب است اقبال وجود و عرفان بما ينفعهم بوده و هيچ جواهری از قلب مُقبل إلی،الله ارجح و اعلی نبوده و نخواهد بود. اگر يک جوهر مثل اين جوهر از معدنش اخذ نماييد احسن از جواهر عالم بوده.

بعد از عرض عرايض در ساحت اقدس کمال عنايت از افق فضل ظاهر و بعد فرمودند, انشآءالله بايد به اسم الهی سبحات و حجبات ناس را شقّ نمايند تا کلّ آفتاب بيان را از افق برهان مشاهده کنند و به انوار آن فائز گردند و موهومات بشريّه| مشايخيّه که فی،الحقيقه عين سبحات و حقيقت حجبات است معدوم و مفقود گردد و تجلّيّات شمس يقين مشاهده شود. انتهی ـ فی ذيقعدة 1294

و لوح ديگر نازله به اعزاز جناب جمال افندی به شرح ذيل است:

محبوب مکرّم معظّم حضرت شيخ جمال،الدّين عليه بهآءالله و عنايته ملاحظه فرمايند

152

بسم ربّنا الأقدس الأعظم العلیّ الأبهی

لله الحمد توفيقش رسيده و تأييدش اظهر از نور؛ در هر حين نيّر عنايتش در ظهور, فضلش را قلم احصا ننمايد و جودش را مداد از عهده| ذکر بر نيايد؛ هر بصيری بر عظمتش مقرّ و هر سميعی به سلطانش معترف. له الحمد و العطآء و له الذّکر و الثّنآء. لسان اوليائش را در يک مقام ناصر امرش فرمود و از آن جاری نمود آنچه را که سبب اهتزاز عظم رميم گشت. حُکم لسان اعظم از حکم سيف است و بيان اقدر از جنود و صفوف امکان. امروز اوليای حقّ جلّ جلاله در معالجه| امراض حاذقند و در تربيت عباد جازم؛ به اندازه و مقدار اطفال عالم را روزی دهند و قسمت بخشند. کلمه در رتبه| اوّليه کوثر حيات است از برای مردگان عالم و يد اقتدار است از برای نجات امم. به يک کلمه| عليا انسان را از ظلمت اوهام به نور ايقان کشاند و از بئر عميق به قصر مشيد رساند؛ أسئله تعالی أن يحفظَ اوليائه بجنود القوّة و القدرة و ينصرهم بسيوف الحکمة و البيان إنّه هو المقتدر العزيز المنّان.

سبحانک يا من فی قبضتک زمام الکائنات و ازمّة الممکنات أسئلک بآياتک الکبری و اللآلئ المکنونة فی خزائن قلمک الأبهی بأن تجعلَ مَن أرادک طائراً فی هوآء قربک و ناظراً إلی أفقک و ناطقاً بالحکمة و البيان بين خلقک ثمّ أظهر له يا الهی البحور الّتی کانت مستورةً فی آياتک و مکنونةً فی کلماتک ليأخذَه سکر رحيق العرفان و ينطقه بما تنجذب به أفئدة أهل الأديان إنّک أنت العزيز الوهّاب.

إنّ الخادم کان جالساً فی أيّام الصّيام و متفکّراً فی أسرار أمر ربّه العزيز العلاّم ورد أحدٌ مِن الأحبّآء بکتابکم أخذتُ منه و فتحتُه إذاً وجدتُ ما تضوّع به البيت و ما حوله لأنّه کان مزيّناً بذکر مقصودنا و مقصودکم و شربت مِن کؤوس بيانکم فرات خلوصکم و خضوعکم و توجّهکم إلی الله و بعد استغراقی بی بحر عناية ربّی قصدتُ مشرقَ الأسرار و مطلعَ الآثار إلی أن حضَرتُ و عرضتُ ما جری مِن قلمکم فی ذکر ربّکم نطق لسان الکبريآء بما انجذَبَت به حقائق الأشيآء, قال و قوله الحقّ:

هوالشّاهد الخبير

يا أيّها المذکور لدی الوجه اسمع النّدآء مِن الأفق الأعلی إنّه يسقيک کوثَرَ العطآء من يد عناية ربّک مالک الرّقاب إنّه يشهد و يری و هو العزيز البصّار لايعزب عن علمه مِن شیءٍ يعلم ما کان مستوراً فی الأفئدة و القلوب و يری ما کان مکنوناً فی خزائن صدور الأبرار کنتُ ماشياً فی البيت و ناطقاً بآيات ربّک دخل العبد الحاضر و عرض لدی الوجه ما نطق به لسان فؤادک فی أمرالله مولی الأنام؛ سمعناه و أجبناک بهذا الکتاب الّذی جعله،الله بحر الکرم للعالم و کوثر الحياة للأموات لعمری لو يلقی علی الأحجار تنفجر منها الأنهار إذا شربتَ فراتَ العرفان مِن کأس البيان, قل:

لک الحمد يا مَن فی قبضتک زمامُ الإمکان بما شرّفتَنی بذکرک و زيّنتَنی بطراز قلمک الأعلی الّذی منه ظهرت الأسرار فی المبدأ و المآب. أی ربّ ترانی سائراً فی مملکتک لإعلآء کلمتک و ناطقاً بين عبادک بما أمرتَنی به فی کتابک. أسئلک بأمواج عمّان فضلک و بالسّراجِ الّذی حفظتَه مِن أرياح عاصفات بزجاجة قوّتک و قدرتک بأن تقدّرَ لی ما يجعلُنی قويّاً بقوّتک و مقتدراً بإرادتک لألقی علی عبادک بالحکمة و البيان ما يقرّبهم إليک و يقدّسهم مِن شبهات أهل أرضک و إشارات الّذين کفروا بنعمتک ثمّ أيّدنی يا محبوبی علی ما تنجذب به أفئدة خلقک إنّک أنت المقتدر علی ما تشآء و فی قبضتک زمام الأرض و السّمآء. أی ربّ لاتمنع عبدَک هذا مِن فيوضات أيّامک و لاتجعله محروماً مِن نفحات وحيک و إلهامک. أی ربّ أيّدنی بجودک و قوّ أرکانی لأضعَ إرادتی آخذاً إرادتک و لاأتحرّک إلاّ بمشيّتک ثمّ اکتب لی برحمتک الّتی سبقت الکائنات ما تقرّ به عينی و عيون عبادک و يطمئنّ نفسی و أنفس مَن فی بلادک إنّک أنت المقتدر علی ما تشآء لا إله إلاّ أنت العزيز الحکيم.

به لسان پارسی بشنو؛ از حقّ می،طلبم ترا تأييد فرمايد بر آنچه سبب ارتفاع کلمه| او است. يا أيّها النّاظر إلی الوجه آفتاب عنايت حقّ از افق فضل مُشرق و بحر علم الهی اَمام وجه موّاج؛ از حق بطلب عباد خود را از انوار نيّر عدل و انصاف محروم نفرمايد؛ چه هر نفسی به آن فائز شود از ما سوی الله منقطع گردد و به قلب و جان به افق رحمن توجّه کند. جناب سيّد مصطفی عليه بهائی و حاجی سيّد مهدی عليه بهائی و ساير دوستان را از قبل مظلوم ذکر نما و به آيات و عنايات الهی متذکّر دار. انشآءالله مؤيّد شوند و در اين دار فانی و مقام فانی کسب مقامات باقيه نمايند. جناب فرج عليه بهائی را از قبل مظلوم تکبير و سلام برسان. از حقّ می،طلبيم او را تأييد فرمايد علی ما يُحبُّ و يرضی و مزيّن دارد به آنچه سزاوار ايّام است, إنّه هو السّميع المجيب و هو الغفور الرّحيم. انتهی

له الفضل و العطآء و له العناية و البهآء. در هر حين نيّر عنايتش به تجلّی مبين ظاهر؛ به برهان ثابت شد و به دليل مبرهن گشت, إنّه لايُذکر بذکر دونه و لايُعرف بعرفان غيره. ولکن از برای دوستان خرگاه وسيعی معيّن فرموده و آن اقرار به عجز و انکسار است عند ظهورات عظمته و قدرته و سلطانه و اين عجز را محض فضل پذيرفته و قبول فرموده؛ له الحمد و الشّکر علی نعمه و ألطافه.

مکرّر ذکر آن حضرت در انجمن اوليا بوده و هست و همچنين در پيشگاه حضور از حقّ جلّ جلاله سائل و آمليم ربح عظيم به تجّار معارفش عطا فرمايد. اهل ارض إلی حين آگاه نشده،اند و از اثمار سدره| اصلاح و اتّفاق و اتّحاد بی،خبرند؛ نمی،دانند از کجا آمده،اند و برای چه آمده،اند. لعمر محبوبنا و محبوبکم اگر به مقدار سمّ،الخياط آگاه شوند کلّ بگذرند و اخذ نمايند؛ بگذرند يعنی از ماسوی،الله و اخذ نمايند خدمت و رضايش را. تشنگان را فرات رحمت بشارت می،دهد و جاهلان را نقطه| علم دعوت می،نمايد و بی،خبران، را عنايتش آگاهی می،بخشد. امروز روز فضل اکبر است, چه که منظر اکبر به انوار مالک قدر منوّر. طوبی از برای نفسی که حوادث عالم او را مکدّر نسازد و ضوضای امم او را از اراده باز ندارد. يوم يومی است که در کتب قبل و بعد ذکرش از قلم جاری و مسطور. طوبی لمن أقبل و شرب و فاز و ويلٌ للغافلين و ويلٌ للمُعرضين. اوليای الهی در هر جا و هر محلّ که هستند در ساحت اقدس مذکورند. اين فانی هر يک را به لآلی اذکار بديعه| منيعه ذکر نموده و می،نمايد و از حقّ جلّ جلاله می،طلبد کلّ را به طراز امتياز مزيّن دارد.

الهی الهی هياکل دوستانت را از اين خلعت محروم منما. هيکل از تو, طراز از تو, بحر کرم و عطا از تو؛ مقدّر فرما آنچه را که سزاوار بخشش تو است. إنّک أنت الفضّال الکريم و أرحم الرّاحمين.

برادر مکرّم حاجی فرج،الله عليه بهآءالله را تکبير و سلام می،رسانم و از حقّ جلّ جلاله از برای او توفيق می،طلبم که در هر مقام و هر محلّ و هر بلد و هر ديار به خدمت امر مذکور باشند و به عنايتش فائز. ذکر بشير فرموده بودند؛ لله‌الحمد سالم است و گاهی هم به ذکر آن حضرت ذاکر. قدرت حقّ بسيار است؛ از تراب تيره هزار گونه فواکه و اثمار و ازهارهای ليطفه| منيعه| ملوّنه ظاهر فرموده؛ شايد از بشير هم بشارتی ظاهر فرمايد, يعنی به خدمتی فايز شود. إنّ ربَّنا هو المقتدر القدير البهآء و الذّکر و الثّناء علی حضرتکم و علی مَن معکم و يسمع قولَکم فی أمرالله ربّنا و ربّکم و ربّ العرش العظيم و الکرسیّ الرّفيع. خ،ا،د،م. فی 9 شوّال سنه| 1305

برای ملاحظه| شرح احوال جناب سليمان‌خان تنکابنی به تذکرةالوفاء (ص134-137) و مصابيح هدايت (ج8, ص125-146) مراجعه فرماييد.

مناجات طلب مغفرتی که از قلم حضرت عبدالبهاء به اعزاز جناب سليمان‌خان عزّ صدور يافته با مطلع "الهی الهی کيف يدلع لسانی و کيف يتحرّک بنانی..." در کتاب مکاتيب (ج2, ص216-218) به طبع رسيده است.

21-9: آقا محمّدحسن

آقا محمّدحسن مسافرخانه (بعد از ميرزا محمّد مسافرخانه) پسر آقا عبدالرّسول شهيد قمی است که در بغداد شهيد شد. او تأهّل اختيار نکرد و در سال 1346ه‍ ق / 1927م در عکّا صعود نمود.■

ظهورالحق (ج8, ص1143). درباره| آقا عبدالرّسول شهيد قمی به مطالب ذيل فقره| دوم در هفته| بيستم مراجعه فرماييد.

در اين مقام يکی از الواح حضرت عبدالبهاء خطاب به جناب آقا محمّدحسن را مندرج می،سازد:

حيفا

مدير مسافرخانه, آقا محمّدحسن عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

يا سليل الشّهيد الجليل هرچند مدّتی است که از ملاقات شما دور و مهجورم, ولی چون به ياد خدمات تو افتم, مسرورم. فی،الحقيقه در خدمت آستان جمال ابهی روحی لعتبة تربته الفداء ثابتی و نابت؛ نهايت استقامت را نموده و می،نمايی و در خدمت احبّاءالله و طائفين مرکز انوار و زائرين عتبه| مقدّسه عبدالبهآء را سهيم و شريکی و هم،حرفه و وکيل. ای کاش من جای تو بودم تا به اين فوز عظيم موفّق می،شدم که قاصدين کعبه| مقصود را چاکری می،نمودم و زائرين مقام اعلی را بندگی می،کردم. ولی افسوس چنانچه شاعر عرب گويد:

لا کلّ ما يتمنّی المرء يدرکهتجری الرّياح بما لاتشتهی السّفن

تو محرم اين فيض و من محروم و لکلّ نفسٍ نصيبٌ معلوم. جميع ياران الهی را از قبل من تحيّت ابدع ابهی ابلاغ دار. جناب استاد ابوالقاسم را به جان مشتاقم و عليک البهآءالأبهی. ع ع

أيّدک الله و شيّدک علی خدمة کلّ مَن يقصد تقبيل العتبة المقدّسة الرّحمانيّة ملاذ عبدالبهآء و ملجأ کلّ مضطرٍّ ذليل. ع،ع

و نيز حضرت عبدالبهاء در لوح جناب آقا عبدالرّسول درباره| جناب آقا محمّدحسن چنين می،فرمايند:

"ای سليل حضرت منصور ورق مسطور مانند رقّ منشور مورث فرح و سرور گرديد ... حضرت آقا محمّدحسن عليه بهآءالله و فضله و جوده و جناب استاد ابوالقاسم را در جميع اوقات به خاطر آرَم. آقا محمّدحسن چون مدير مسافرخانه است, من راحتم و او را نعم،البدل خويش در خدمت آستان مقدّس می،شمرم. ع،ع".

21-10: آقا حسين

آقا حسين قهوه،چی پسر حاج علی،عسکر تبريزی بود و تقريباً به سال 1325ه‍ ق /1907م وفات کرد. قبرش در حيفا است. دو دختر حاجی علی،عسکر نيز يکی زن ناقض اکبر و ديگری زن جواد قزوينی شدند.■

ظهورالحقّ (ج8, ص1140). شرح احوال جناب آقا حسين قهوه،چی تحت عنوان "جناب حسين،آقای تبريزی" در تذکرةالوفاء (ص157-158) مندرج است. بر حسب تصريح حضرت عبدالبهاء در تذکرةالوفاء (ص95)، بديعه, صبيّه| آقا محمّدابراهيم امير "... به مرحوم حسين،آقا قهوه،چی همدم و همراز گشت...".

21-11: آقا خسرو

آقا خسرو هندی مصدر خدمات عديده در بيت حضرت عبدالبهاء و از جمله کالسکه،چی بود و دختر آقا فرج سلطان،آبادی را به عقدش در آوردند. مشارٌاليه بعد از صعود آن حضرت بی،طاقت شد. حضرت ولیّ امرالله او را با عائله به بيروت فرستادند. نوبتی برای زيارت به حيفا رفت و با سمّ،الفار خود را مسموم کرد و در بيت مبارک صعود نمود و در قبرستان بهائی دفن شد.■

ظهورالحقّ (ج8, ص1140). درباره| آقا خسرو در رساله| شرح صعود حضرت عبدالبهاء چنين آمده است:

"... صبح جمعه اخير توقّف مبارک در اين جهان (25 نوامبر 1922) به صبايای مبارک فرمودند عروسی خسرو امروز بايد بشود. اگر شما مشغوليد خودم تهيّه| لازمه را خواهم ديد, زيرا بايد امروز واقع شود. خسرو يکی از خُدّام باوفای بيت مبارک است...

عصر روز جمعه به عروس و داماد که دست به دست داده بودند برکت عطا فرموده در نهايت تأکيد فرمودند, خسرو تو طفوليت و عهد جوانی را در خدمت اين خانواده صرف کرده،ای. اميدوارم که در همين جا به سنّ پيری رسی و هميشه به آستان الهی خدمت کنی..." (ايّام تسعه, ص489 و 491)

21-12: اسفنديار

اسفنديار هندی کرّوسه،چی هيکل مبارک مرکز عهد بود.■

و نيز ن،ک به ظهورالحقّ (ج8, ص1141). يکی از آثار حضرت عبدالبهاء خطاب به جناب اسفنديار به شرح ذيل است:

هوالله

ای اسفنديار جمال مبارک يار تو باد. يقين است که اگر از معاشرت بعضی از اهالی حيفا محفوظ مانی, البتّه حقّ يار و ياور تو است. البتّه در غيبت من به کمال همّت به خدمت مشغولی. ع ع

درباره| کرّوسه| حضرت عبدالبهآء و خدمات جناب اسفنديار, جناب دکتر حبيب مؤيّد در کتاب خاطرات حبيب (ج1, ص382) چنين مرقوم فرموده،اند:

"... خلاصه حضرت عبدالبهاء گاهی هم سوار الاغ شده و گاهی هم با کرّوسه| اسفنديار به زيارت مقام اعلی تشريف می،بردند. اين کرّوسه که إلی،الآن موجود است, يک دليجان مربّع مستطيلی است که گنجايش 8-10 مسافر داشت و با يک جفت اسب عربی کَهَر رانده می،شد؛ اسفنديار هم مهتر و هم راننده بود. اين اسفنديار با دو نفر ديگر از خدّام صادق بيت مبارک, يکی موسوم به بشير و ديگری خسرو, از صفحات هند و چين برای خدمت آمده و مدّت حيات خود را وقف خدمت آستان مقدّس کردند. جلو کرّوسه و روبروی مسافرين اين شعر به خطّ جناب مشکين قلم نوشته شده بود:

بنده| عبدالبهاء اسفنديارماز عطا و رحمتش اميدوارم..."

21-13: اسمعيل،آقا سيسانی

اسمعيل آقا سيسانی باغبانی باغچه،ها را به عهده داشت و بعد از صعود حضرت عبدالبهاء حلقوم خود را بريد ولی معالجه اثر کرد.■

ظهورالحقّ (ج8, ص1141). عبدالحسين آواره در کتاب کواکب،الدّرّيّه (ج2, ص328-329) درباره| جناب اسمعيل،آقا چنين می،نويسد:

«انتحار اسمعيل،آقا سيسانی»

اسمعيل،آقا که 25 سال است از سيسان تبريز با حالتی شورانگيز مقيم کوی حضرت عبدالبهاء شده بود و خدمت باغچه،های بيت آن حضرت بتمامها به او واگذار شده بر اين کار افتخار می،کرد و سرورش در اين بود که چون طراوت اوراد و ازهار و لطافت اشجار واثمار به نظر انور آن معدن فضل و وقار برسد, به مرحبايی او را شاد فرمايند. بعد از صعود, عرصه| دنيا بر او تنگ و حياة بی وجود مولا برايش ننگ نموده خودکشی و انتحار را مايه| نجات و افتخار شمرده صبح روز دهم ربيع،الثّانی و هفدهم قوس که يازده روز از افول شمس ميثاق گذشته بود به مقام اعلی رفته زيارت و گريه| بسيار کرده تا وقتی که هيجان فوق،الحدّ در اعصاب او پديد شده از مقام چند قدم بالا رفته در وسط درختان سرو با تيغ کوچکی گلوی خود را بريده به خيال تسليم جان بر خاک غلطان شده؛ فوری آقا رحمةالله, خادم باغچه،های مقام, اطّلاع يافته در مسافرخانه| مقام اوّلاً و به درب خانه| مبارک ثانياً اطّلاع می،دهد و فوراً دکتور کورک امريکايی, که از بهائيان امريک و با خانمش برای زيارت آمده بودند, به اتّفاق دکتور صالح مصری, داماد آقا ميرزا حسين حاجی, حاضر شده به معالجه| او پرداخته و بالاخره به مريض،خانه بردند و معالجه شد؛ ولی إلی،الآن در نصف بدن او ضعف باقی است.

21-14: ملاّ احمد معموره،ای

ميرزا محمّدعلی مشيرالتّجّار به سال 1330ه‍ ق در ساری مازندران شهيد شد. مشارٌاليه پسر ملاّ محمّد کتابفروش ابن محمّدباقر نيشابوری بود و آقا محمّدباقر مزبور عموی جناب آقا شيخ احمد معموره،ای نيشابوری بود. آقا شيخ احمد به واسطه| قدمای احبّای معموره مؤمن شد و پسرش ملاّ محمّدباقر کتابفروش در تبريز به سر می،برد. شيخ احمد در تبريز در خانه| وی با سه نفر ديگر مهمان بود. صادق،خان داروغه بيگلربيگی شبانه به امر حاکم با جمعی سرباز و فرّاش به خانه ريخته غارت کرد و هر چهار نفر را دست،بسته به دارالحکومه بردند و حبس کردند. پس از چندی جمعی از محبوسين را رها کردند و شيخ احمد را با يک نفر ديگر به قتل آوردند (1283ه‍ ق/1866م) و آن نفر ديگر سيّد مصطفی نراقی بود. باری ملاّ محمّد از آن به بعد با عائله مقيم طهران شد و در سال 1298ه‍ ق/1881م درگذشت و تولّد پسرش ميرزا محمّدعلی مزبور در شب يکشنبه 14 شوّال 1281ه‍ ق/1865م واقع و بعد از وفات پدر سالها در طهران و همدان و تبريز و رشت و استرآباد به تجارت مشغول بود تا در سال 1330ه‍ ق/1912م در ساری شهيد شد.■

و نيز ن،ک به ظهورالحقّ (ج8، ص801-805) و مندرجات فقره بيست و سوم در ذيل هفته بيست و يکم.

21-15: ميرزا اسدالله اصفهانی

ميرزا اسدالله اصفهانی با عرش مبارک حضرت ربّ اعلی وارد کرمانشاه شد و به منزل هم،شهری خود, ميرزا محمّد صرّاف اصفهانی, رفت. مشارٌاليه که بعدها مؤمن شد، خواست بيت خود را تقديم کند ولی صعود کرد و بعداً احبّاء آنجا را خريدند که حظيرةالقدس است. جسد ميرزا يعقوب متّحده| شهيد را نيز در آنجا استقرار دادند.■

برای ملاحظه| شرح احوال ميرزا اسدالله اصفهانی ن،ک به ظهورالحقّ (ج8, ص1138-1140) و نيز ن،ک به صفحات 751-752

21-16: قاديانی،ها

در دوره| توقّف ميرزا محمود زرقانی در هندوستان علمای هند و برما آشوب به پا کردند. در کنجانکن و مندله حظيرةالقدس را سنگباران کردند و شيشه،ها را شکستند و مردم را از معاشرت با احبّاء منع کردند. در روز وفات محمّدمصطفی عرف سيا اومونجی خانه،ای را که در آن محفل تذکّر بود سنگباران کردند و احبّاء را حين عبور سنگباران نمودند و چند مرتبه به جمال،الدّين تنکابنی و حاج سيّد مهدی و آقا سيّد مصطفی و آقا ميرزا محرم حمله کردند, ولی آسيبی به آنها نرسيد و حکومت جلوگيری کرد. در همان ايّام عدّه،ای بالغ بر هفت نفر از علماء و بزرگان قاديانی،ها مانند سيّد محفوظ،الحق علمی و مهرمحمّدخان شهاب مدير جريده| الحکم قاديانی،ها و محمّدعمر صمدانی و غيرهم تصديق کردند. قاديانی،ها همچنان به مخالفت برخاستند و لوحی ازمرکز عهد ابهی جلّ ثنائه رسيد که فرمودند: "...اين شخص را (غلام،احمد قاديانی) گمان چنان که به حبال و عصی مقابلی با ثعبان مبين تواند نمود و به اين شبهات و اوهام مقاومت کلمةالله تواند کرد. عنقريب خويش را اسير خسران مبين بيند و آيه| مبارکه| «إذ تبرء الّذين اتّبعوا مِن الّذين اتّبعوا» تحقّق يابد. يدّعون مِن دون،الله ما لايضرّهم و لاينفعهم و ضعف الطّالب و المطلوب. ولی شما در نهايت مدارا و ملايمت جواب شبهات آنان را بدهيد به نوعی که محزون و مکدّر نگردند. اين است روش اهل بهاء و اين است مسلک ائمّه| هُدی...".■

نگاه کنيد به ظهورالحقّ (ج8, ص1172-1174). فقره،ای از لوح حضرت عبدالبهاء که در انتهای مطالب فوق نقل شده, مأخوذ از لوح صادره به اعزاز جناب آقا سيّد مصطفی رنگونی است که با اين عبارت آغاز می،گردد: "يا من اختصّه،الله بالموهبة الکبری نامه| مفصّل واصل شد و تفاصيل قاديانی معلوم و واضح بود..."

و نيز حضرت عبدالبهاء در لوح ديگری که به اعزاز جناب آقا سيّد مصطفی صادر شده چنين می،فرمايند:

جناب آقا سيّد مصطفی عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای ثابت بر پيمان عبدالبهآء مدّتی به نقاهت مزاج مبتلا بود و اين را نيز نظر به حکمتش موهبت کبری می،شمرد؛ حال بهتر است. لهذا به تحرير اين نامه پرداخت. اين ايّام در هندوستان علی،الخصوص در طرف دهلی و پنجاب و لاهور معاندان بالأخصّ فاديانی،ها به نشريات مفتريه پرداخته،اند و رسائلی تصنيف نموده و هر بهتانی به اين امر بسته اوراق شبهات ناقضين و مفتريات طبع و نشر می،نمايند. لهذا فرض و لازم گشته که بعضی الواح به لسان هندی ترجمه شده طبع و نشر شود از جمله مقاله و تجلّيّات و بشارات و کلمات و طرازات و اشراقات و امثالها اگر بتوانيد به کمال سرعت به نهايت فصاحت اين الواح را ترجمه نموده نشر فرمائيد و بعضی را نزد آقا ميرزا محمود زرقانی ارسال داريد, بسيار موافق است و همچنين اگر ممکن از دانايان احبّاء انجمنی تشکيل فرماييد و به جواب،های مفتريات آن نفوس پردازيد. اين سبب شود که نفس احبّاء در مطالب و بشارات و جواب شبهات مهارت حاصل نمايند و در درجات علم و عرفان ترقّی نمايند. بسيار اين لازم است اگر ممکن باشد و يقين است که به تأييدات ملکوت ابهی فوز و فلاح عظيم يابند و عليک البهآء الأبهی. ع ع

و نيز حضرت عبدالبهاء در يکی از الواح جناب آقا ميرزا محمود زرقانی چنين می،فرمايند: "ای منادی الهی نامه رسيد. از بلايا و محن و رزايای وارده بر عبدالبهاء آه و انين نموده بوديد ... از اعتراض بعضی از معترضين مرقوم نموده بوديد؛ ضرری ندارد, بلکه همين اعتراض سبب اعلاء کلمات شود. معارضين معلوم عنقريب به،کلّی بی نام و نشان و معدوم گردند و «مثل کلمة طيّبة کشجرة طيّبة اصلها ثابت و فرعها فی السّمآء و تعطی أکلها فی کلّ حين»؛ اين شجره| مبارکه| الهيّه است و «مثل کلمة خبيثة کشجرة خبيثة اجتثّت مِن فوق الأرض ما لها مِن قرار»؛ اين امر معارضين است. باری, شما پاپی قاديان و قاديانی،ها مگرديد, زيرا سبب حميّت جاهليّه| آنان گردد و در معارضه متعصّب شوند و چون مرقوم نموده بوديد که خود قاديانی در ذمّ چيزی ننوشته, شما نيز از او ذکر سوء ننماييد, بلکه بالعکس با حزب او محبّت نماييد, منقلب گردند. آنان چون از صقع تقليد آباء و اجداد حرکت نموده،اند قدری استعداد دارند..."

21-17: آقا خسرو بمان

آقا خسرو بمان يزدی زارع بود و از روش بهائيان, خصوصاً دستور تيرانداز, جلب به امر شده بود. در سال هزار و سيصد و اندی از يزد به بمبئی رفت و به واسطه| عندليب تبليغ شد و در سنه| 1310 فائز به ايمان گرديد و به تبليغ پرداخت و مورد تعرّض زردشتيان شد. او در سال 1320ه‍‌ ق/1902م و سال 1329ه‍ ق/1911م به حضور مرکز ميثاق جلّ ثنائه مشرّف شد و صوت مبارک را در صفحه ضبط کرد و ميرزا حيدرعلی را به تأليف بهجت،الصّدور تشويق نمود و خود کتاب "نويد جاويد" را در شرح احوال خود نوشته و در پونه| هند مهمانخانه| او به هتل بين،المللی معروف است.■

و نيز ن،ک به ظهورالحقّ (ج8, ص1169). شرح احوال جناب خسروبمان در کتاب پيشگامان پارسی،نژاد (ص157-170) به طبع رسيده است. حضرت عبدالبهاء در لوحی که به اعزاز چند نفر از ياران پارسی, از جمله جناب خسرو بمان, عزّ صدور يافته چنين می،فرمايند:

به،واسطه| جناب زائر شاهوير بهرام

جناب بهرام بن مهربان, جناب سروش بن نوشيروان, جناب خسرو بمان عليهم بهآءالله الأبهی

هوالله

ای آزادگان الحمدلله از بيگانگی رهيديد و به آشنای يگانه رسيديد؛ دل از ما سوی الله بريديد و به اوج آسمان پريديد. اين ايمان و ايقان مانند دانه در مزرعه| قلب افشانده گشته, عنقريب انبات کند و خوشه به بار آرَد و برکت خرمن آزادگان شود و عليکم التّحيّة و الثّنآء ع ع

و نيز حضرت عبدالبهاء در لوح جناب جمشيد خداداد که به تاريخ 14 شعبان سنه| 1339ه‍ ق/1921م مورّخ است, درباره| جناب خسروبمان چنين می،فرمايند:

"ای بنده| آستان مقدّس اين مکاتيبی که می،فرستی جميعاً سبب روح و ريحان است ... خسروبمان فی،الحقيقه در مهربانی روح مجسّم است و نور مصوّر؛ از هر جهت از ايشان مسرورم..."

و نيز نگاه کنيد به مجلّه| عندليب (سال 2, شماره| 8 , پاييز 1983, ص52-55).

21-18: ناطق اصفهانی

در اوّل ثمر تخلّص داشت. اهل نيستان اردستان بود. در سنّ بيست و هشت سالگی به سال 1326ه‍ ق/1908م مؤمن شد و ناطق تخلّص فرمود. در سال 1344ه‍ ق /1925م حضور حضرت ولیّ امرالله جلّ سلطانه مشرّف شد و عاقبت در سال 1345ه‍ق/1926م در طهران, پس از بيماری طولانی صعود فرمود. ديوان اشعارش به طبع رسيده است.■

و نيز ن،ک به ظهورالحقّ (ج8, ص147-153). شرح حال مفصّل جناب ناطق در مصابيح هدايت/ (ج3, ص382-416) به طبع رسيده و ديوان ناطق در سال 124 بديع در 376 صفحه در طهران انتشار يافته است.

21-19: جلال،الدّوله پسر ظلّ،السّلطان

جلال،الدّوله پسر مسعودميرزا ظلّ،السّلطان است و نامش سلطان محمودميرزا بود. در دوره| حکومتش در يزد شهادت شهدای سبعه| يزد واقع شد و بعد در سال 1310ه‍ق /1892م مجدّداً حاکم يزد شد و از احبّاء محافظت می،کرد و مهربانی نمود. بار سوم در سال 1321ه‍ ق/1903م حاکم يزد شد. مشارٌ اليه در طهران با ابن ابهر ملاقات کرد و اظهار ايمان نمود و چون ابن ابهر وارد يزد شد احترام کرد و ابن ابهر را با خود از طهران به يزد برده بود. او پس از چندی با مشيرالملک مستوفی يزدی ساخت و عليه احبّاء قيام کرد و جناب حاج ميرزا محمود افنان را به حکومت بردند و پرخاش کرد و فتنه شروع شد. چهار ماه اين فتنه ادامه داشت و هشتاد نفر از احباب به شهادت رسيدند و چهل تن متواری شدند. جلال،الدّوله به حکم مظفّرالدّين،شاه معزول شد و به طهران رفت و طلبکاران و متظلّمان او را احاطه کردند. در آن وقت عين،الدّوله صدراعظم بود و تحقيق به عمل آمد و جلال،الدّوله به علّت ظلم و ستم در يزد و تصرّف اموال ملاّ بهرام اخترخاوری بالاخره محکوم شد و محمّدعلی،شاه به جلال،الدّوله غضب کرد و اميربهادر به ارباب جمشيد پارسی دستور داد که اموال را از جلال،الدّوله پس بگيرد. مأموران مسلّح به خانه| جلال،الدّوله ريخته و او در نهايت بدبختی عريضه| توبه،آميز حضور حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه معروض داشت و درخواست عفو و کمک کرد؛ از طرفی هم املاکش در مقابل استقراض در نزد عزيزالله،خان بن ورقا توقيف بود. بالاخره به راهنمايی ابن ابهر عريضه| توبه را فرستاد و لوحی رسيد که به عزيزالله،خان ورقا دستور فرمودند املاک جلال،الدّوله را مسترد دارد. باری جلال،الدّوله اظهار ايمان می،کرد و در سفر اروپا هم به حضور مبارک مشرّف شد و توبه کرده مورد عفو قرار گرفت؛ به خلاف پدرش که چون مشرّف شد مورد ملاطفت قرار نگرفت.■

و نيز ن،ک به ظهورالحق (ج8, ص171-174). جلال،الدّوله نامش سلطان،حسين ميرزا بود و شرح مختصر احوالش به نقل از فرهنگ رجال قاجار (ص71) به شرح ذيل است:

جلال،الدّوله سلطان، حسين ميرزا

متولّد در 1870. پسر ارشد ظلّ،السّلطان و همدم،السّلطنه (همدم،الملوک) دختر ميرزا تقی،خان اميرکبير. جلال،الدّوله با دختر آقا ميرزا يوسف مستوفی،الممالک ازدواج کرده است. وی از سال 1881 تا 1887 حاکم فارس بود و مدّت کوتاهی هم به حکومت لرستان منصوب شد. جلال،الدّوله از 1895 تا 1897 حکومت يزد را به عهده داشت. وی در تمام سال 1907 در تهران بود و هيچگونه همکاری و ارتباطی با مشروطه،خواهان نداشت. جلال،الدّوله به زبان فرانسه صحبت می،کند. مادر جلال،الدّوله و مادر وليعهد خواهر يکديگر هستند. وی از سال 1900 تا 1904 بار ديگر به حکومت يزد منصوب گرديد و در سال 1905 به رياست قورخانه منصوب شد. در اوّل اکتبر 1907 در رأس گروهی از رجال مملکتی در مجلس ملّی حضور يافت و نسبت به مشروطه سوگند وفاداری ياد کرد.

و نيز نگاه کنيد به مآخذ اشعار (ج4, ص71-72). شرح احوال ملاّ بهرام اخترخاوری و ارتباط او با جلال،الدّوله در دوستان راستان (ص40-50) و پيشگامان پارسی،نژاد (ص75-83) به تفصيل آمده است.

21-20: رکن،الدّوله

محمّدتقی ميرزا رکن،الدّوله در حکومت نخستش در خراسان شهادت حاج عبدالمجيد ابابديع اتّفاق افتاد (1294ه‍/1877م). در ايّام حکومتش در فارس شهادت آقا مرتضی سروستانی رخ داد (1315ه‍/1897م) و بر اثر ملاقات با حاج شيخ،الرّئيس قاجار تغيير در افکارش حاصل شد. با اين همه در سال 1315ه‍/1897م حاج محمّد ترک در مشهد در دوره| حکومت او به شهادت رسيد.■

و نيز ن،ک به کتاب ظهورالحقّ (ج8, ص206). شرح احوال جناب حاج عبدالمجيد ابابديع در محاضرات (ص687-700 و کواکب،الدّرّيّه (ج1, ص435-437) به طبع رسيد و شرح احوال جناب آقا مرتضی سروستانی نيز در صفحات 114-122 محاضرات و صفحات 487-488 کتاب کواکب،الدّرّيّه (ج1) مندرج است.

برای ملاحظه| شرحی درباره| شيخ،الرّئيس قاجار نيز به محاضرات (ص942-952) مراجعه فرماييد. شرح مفصّل احوال جناب شيخ،الرّئيس در مصابيح هدايت (ج7, ص419-447) نيز مندرج است.

شرح احوال جناب حاجی محمّد ترک (تبريزی) در کواکب،الدّرّيّه (ج2, ص89-92) مطبوع و منتشر است.

شرح احوال محمّدتقی ميرزا رکن،الدّوله در کتاب تاريخ رجال ايران (ج3, ص312-319) مندرج است.

حضرت عبدالبهاء در لوح جناب عندليب که در مجموعه مکاتيب (شماره 52, ص652-654) موجود می،باشد, درباره| رکن،الدّوله چنين می،فرمايند:

"... در خصوص فساد بعضی از مفسدين فرموده بوديد, البتّه ظاهر و آشکار گردد و وجوه اهل فساد سياه شود. خدا حقيقت هر عملی را مشهود نمايد. خود سرکار رکن،الدّوله می،داند که دشمنش کيست و مقصودش از اين فسادها چه؛ فسوف تری المفسدين فی خسرانٍ مبين. فساد عاقبت ندارد و ثمری نبخشد تا به حال نفسی از فساد خير نديده و فساد هيچ نفسی مکتوم نمانده؛ آفتاب حشر است, اسرار مکنونه را آشکار می،فرمايد. اين نفوس هميشه ادّعای خيرخواهی دولت و ملّت می،نمودند؛ حال خدا واضح فرمود که مصلح کيست و مفسد که. الحمدلله ربّ العالمين و البهآء عليک ع،ع".

21-21: اسپراک – کيخسرو

کيخسرو اسفنديار مؤمن بود. در سال 1324ه‍ ق مستر سيدنی اسپراک امريکايی برای تبليغ وارد هند شد. ميرزا محمود زرقانی در لاهور بود. ميرزا محرم هم با اسپراک وارد لاهور شدند و اسپراک به مرض وبا مبتلا گرديد. ميرزا محرم به احبّای بمبئی تلگراف کرد و کمک خواست. قرار شد جمشيد خداداد حکيم به لاهور برود؛ ولی آقا کيخسرو اسفنديار داوطلب شد و به لاهور رفت و به پرستاری اسپراک مشغول شد. اسپراک خوب شد و آقا کيخسرو به همان مرض مبتلا شده وفات کرد. قبرش در لاهور است. (اين عبد در لاهور به زيارت قبر او درمزار بهائيان رفتم ـ اشراق خاوری.)

حضرت مرکز عهد ابهی جلّ ثنائه در لوحی می،فرمايند: "خويشان و اقربای آن قربان احبّای الهی،, يعنی فائز به ديدار پروردگار, حضرت کيخسرو پارسی عليه بهاءالله الأبهی. هوالله ای خويشان و پيوندان آن هوشمند حضرت کيخسرو خسروی فرمود ... فی،الحقيقه جانش را فدای اسپراک نمود..."الخ (لوح مبارک در مکاتيب دوم [ص150-152] مندرج است.■

ن،ک به کتاب ظهورالحق (ج8, ص1167-1169). شرحی از احوال اسپراک در محاضرات (ص390) نيز به طبع رسيده است. در کتاب تقويم تاريخ امر (ص193) در ذيل وقايع سنه| 98ب/1941م چنين آمده است:

"توبه| مسيو اسپراک Mr. Sydney Sprague . اسکندرخان [مسيو اسپراک] داماد ميرزا اسدالله اصفهانی و شوهر خواهر دکتر فريد که با برادرزن و پدرزن خود در دوره| مرکز پيمان ناقض شد و در سال مزبور در دوره| حضرت ولی امرالله, غصن ممتاز, جلّ سلطانه توبه کرد و به عزّ قبول فائز شد, تولّدش در 1875 و وفاتش در 1943 وعمرش 68 سال بود. شرح توبه،اش در عالم بهائی [ج9, ص635-633] مندرج است."

در اين مقام دو فقره از الواح حضرت عبدالبهاء خطاب به "جناب مستر اسپراگ" را مندرج می،سازد:

جناب مستر اسپراگ

ای ثابت عهد مکتوب اخير که به واسطه| آقا ميرزا حبيب ارسال نموده بودی رسيد. ايّامی چند نيست که به تو نامه نوشتم و رضايتی که از تو داشتم بنگاشتم و اهمّيّت سفرهندوستان را بيان نمودم و به تأثير و نتائجش اشاره کردم. حال نامه| شما رسيد. از احبّای رنگون و بمبائی, علی،الخصوص جناب سيّد مهدی وجناب ميرزا محرم و جناب ميرزا محمود و کيخسرو فدائی توصيف و تمجيد نموده بودی. فی،الحقيقه چنين است؛ ملاحظه نما که تو از چه بلادی و کيخسرو از چه دياری. اين روح بهائی چه تأثيری نموده که شرقی را قربان غربی فرموده؛ اين چه انجذاب است و اين چه محبّت و اين چه ارتباط. خوشا آنان که به حقيقت قوّت اين محبّت پی برند.

در خصوص جناب پريتام سينگه،, يکی از هندوها, مرقوم نموده بودی؛ به او بنگار که نزد ما بيگانه نيستی, آشنايي؛ اغيار نيستی, يارِ هم،زبانی.

ذکر موج روحانی نموده بودی؛ اين موج دريا است, بلکه محيط اعظم است؛ لکن به سواحل مدارا می،نمايد و مُدُن و قُری را خرابی نخواهد. ولی عاقبت غرق اين فيض نمايد؛ اين غرق نيست, نجات است؛ اين موت نيست, حيات است؛ خصومت نيست, محبّت است؛ درد نيست, درمان است. عالم وجود جسم است و اين جان است و اين کَون نامتناهی زجاج و آن سراج است؛ عالم انسانی آسمان است و اين آفتاب است. آثار اين موهبت واضح و آشکار و دليل بر آن تبديل اخلاق ياران و تحسين رفتار و گفتار مؤمنان؛ ظلمانی بودند, نورانی گشتند؛ زمينی بودند, آسمانی شدند؛ ناسوتی بودند, لاهوتی گشتند؛ شيطانی بودند, يزدانی شدند؛ قطره بودند, دريا شدند؛ ذرّه بودند, آفتاب گشتند؛ و هر نفسی در آن موج, يعنی محيط عظيم, بتمامه غرق شود نام ونشانش اين است.

ای اسپراگ اميدوارم که روز به روز ترقّی نمايي و علم و دانش بيفزايي و محبّت و مهربانی بجويي بلکه در زمستان آينده اسبابی فراهم آيد که به ايران سفر نمايي و عليک التّحيّة و الثّناء. ع ع

طهران

جناب مستر اسپراگ عليه بهآءالله الأبهی

ای يار غربی عبدالبهآء حمد خدا را که در موطن جمال مبارک وارد شدی و در آنجا به خدمت نورسيدگان جنّت ابهی مشغول گشتی. هرچند در اين يوم مبارک نه شرق است و نه غرب؛ کلّ الجهات جهاته؛ ولی به ظاهر آن ديار موطن نيّر انوار است و از آنجا آشکار و پديدار شد. لهذا اقامت در آن مورث سرور است و سبب شکر و رکوع و سجود. اميدوارم که اقامت شما در آنجا نتائج مفيده بخشد و شاگردان استفاضه| کلّی نمايند و در لسان انگليسی مهارت حاصل کنند وتو نيز مؤيّد و موفّق گردی و عليک البهآء الأبهی.

21-22: شيخ سلطان کربلايی

عجالتاً به نقل همين قدر از يادداشت،ها اکتفا می،شود. از شما ممنونم که يادداشت،های مرا استماع فرموديد. اينک با اجازه| حضّار سؤالی دارم و آن اين است که درباره| جناب شيخ سلطان کربلايی اطّلاعاتی می،خواستم و درخواست می،کنم که شرحی در اين خصوص بفرماييد. ناطق محفل فرمود: شيخ سلطان کربلايی, پدرزن جناب کليم, در سال 1284ه‍ ق/ 1867م, يعنی پنج سال بعد از هجرت جمال قدم از بغداد به ادرنه, صعود فرمود. نبيل زرندی در مثنوی خود [ص22] فرموده است, قوله:

...کوکبی از برج خود کرد آن سليممقترن با بدر رخسار کليم
...کوکبی از برج خود کرد آن سليم
کز وقوع آن مبارک اقتران
مقترن با بدر رخسار کليم
گشت ظاهر بس منوّر اختران...
...کوکبی از برج خود کرد آن سليم
در همه احوال آن سلطان روح
مقترن با بدر رخسار کليم
بوده بهر عاشقان کنز فتوح
...کوکبی از برج خود کرد آن سليم
باب بسته بر محبّان باز کرد
مقترن با بدر رخسار کليم
عاشقان را با بهاء دمساز کرد
...کوکبی از برج خود کرد آن سليم
ليک آخر سينه،اش از هجر خست
مقترن با بدر رخسار کليم
بر رخش آن باب را تقدير بست
...کوکبی از برج خود کرد آن سليم
شاهِ او شد جانب روم از عراق
مقترن با بدر رخسار کليم
ماند او در حبس و زندان فراق
...کوکبی از برج خود کرد آن سليم
پنج‌سال اندر فراق يار سوخت
مقترن با بدر رخسار کليم
تا که از اين جسم فانی ديده دوخت... انتهی

شيخ سلطان در جستجوی جمال قدم و اسم اعظم از بغداد به طرف سليمانيه رفت و به حضور مبارک رسيد و يک نفر ديگر هم موسوم به جواد هيبةالملک همراه شيخ سلطان بود و بعداً در محضر مبارک از سليمانيه به بغداد برگشتند. (مثنوی نبيل)

21-23: وقايع سال،های ادرنه

در سال،های اقامت حضرت بهاءالله در ادرنه،, نسبت به احبّاء در اغلب نقاط مصائب و بليّات شديده از ناحيه| محتجبين ايجاد می،شد و به انواع و اقسام احبّاء را اذيت می،کردند. فی،المثل در سال 1284ه‍ ق/1867م درمصر هفت نفر را گرفتند و حبس نمودند و جميع مايملک آنان را ضبط کردند که از جمله جناب ميرزا حيدرعلی اصفهانی بودند که در بهجت،الصّدور شرح گرفتاری خود و همراهان را مرقوم فرموده،اند.

در اسلامبول هم هفت نفر ديگر از احباب را گرفتند. چهار نفر را به قبرس فرستادند که از جمله جناب سيّاح مراغه،ای بود و دو نفر را در اسلامبول نگاه داشتند و يکی هم درويش بهاء بود که به عکّا رفت و مقيم شد. نيز از طرف يحيی ازل و اتباعش نسبت به جمال قدم جلّ جلاله رفتار ناهنجار بسيار ظاهر شد. فی،المثل در سال 1281ه‍ ق/1864م که لوح،الأمر درادرنه نازل شد و در آن لوح ظهور موعود بيان را اعلان فرمودند؛ يک نسخه از آن لوح مبارک را برای ازل فرستادند. او در ظاهر چيزی نگفت, ولی در باطن نقشه| مخالفت کشيد و يوم فصل رهيب اکبر از همين،جا شروع شد و نام فرقه| ازلی و بهائی بر سر زبانها افتاد. باری, يحيی هيکل مبارک را روزی به صرف چای دعوت کرد و قبلاً فنجان چای را زهرآلود کرد و هيکل مبارک ميل کردند و قسمتی از چای باقی،مانده را يکی از زنهای يحيی که حاضر بود نوشيد و مريض شد, ولی چون زهر به قدر کافی نبود بعد از مدّتی شفا يافت. جمال مبارک هم نقاهت يافتند و بعد ازمدّتی رنج و بيماری عاقبت به فداکاری دکتر چوپان و دکتر ششمان معالجه شدند و شرح آن درکتاب گاد پاسز بای [کتاب قرن بديع, فصل دهم] مندرج است. در همين ادرنه بود که به سال 1284ه‍ ق/1867م, روز 26 ربيع،الثّانی يحيی تقاضای مباهله کرد, ولی در روز معيّن خود يحيی حاضر نشد و شرح آن در لوح مباهله به تفصيل نازل شده است.

در آن ايّام خورشيدپاشا حاکم ادرنه بود و بعد از اتمام دوره| ادرنه جمال قدم جلّ جلاله با عائله| مبارکه و 68 نفر از طائفين حول همراه نماينده| حکومت عثمانی, حسن افندی, و جمعی سرباز از ادرنه به گاليبولی تشريف بردند و لوح رئيس در آنجا نازل شد و نام جناب انيس, حاج محمّد اسمعيل ذبيح, در آن مذکور است: "يا قلم الأعلی دع ذکر الرّئيس ثمّ اذکر الأنيس...".

مهم،ترين واقعه،ای که بعد از اظهار امر جمال قدم جلّ جلاله درادرنه, در شهر تبريز در ايران اتّفاق افتاد, شهادت سه نفر از احبّای الهی بود به اسامی جناب شيخ احمد معموره،ای نيشابوری و ميرزا علی،نقی و سيّد محمّد خراسانی. حکومت اين سه نفر را که از خراسان برای زيارت و تشرّف به ساحت اقدس وارد تبريز شده بودند, با جمعی ديگر مانند جواد قزوينی و سيّد مصطفی نراقی, همه را توقيف کرد. حکومت آذربايجان در آن ايّام با وليعهد, مظفّرالدّين ميرزا, پسر ناصرالدّين،شاه و پيشکار وليعهد ميرزا قهرمان بود. وليعهد داستان توقيف بابيان را به پدر خود تلگرافی خبر داد و پس از يک ماه از طرف شاه و عزيزخان سردار به وليعهد امر شد که سه نفر از بابيان را به قتل برساند و بقيه را با اخذ پول مرخّص کند. وليعهد هم جناب شيخ احمد معموره،ای و ميرزا علی،نقی و ميرزا مصطفی نراقی را شهيد کرد و اين واقعه در روز دوم رمضان 1283ه‍ ق (مطابق 8 جانوری 1867 ميلادی) بود. آن سه نفر را در ميدان هفت،کچلان تبريز سر بريدند و مردم ابدان آنان را به آتش سوختند و بقيه را پول گرفتند و آزاد کردند.

اين واقعه در همه| ايران منتشر شد و در اغلب نقاط جمعی از احبّاء به شهادت رسيدند؛ از جمله جناب ميرزا محمّدعلی طبيب زنجانی را در زنجان توقيف کردند و بعد از چند روز در زندان سرش را بريدند و نيز جناب آقا نجف،علی زنجانی را به شهادت رسانيدند و در لوح ابن ذئب نامش مذکور است. مشارٌ اليه از خُدّام باوفای جمال قدم جلّ جلاله بود ودر ادرنه هم مشرّف شد. در سال 1283ه‍ ق/1866م جمال قدم جلّ جلاله به او فرمودند که به ايران سفر تبليغی کند. آقا نجف،علی به محض ورود به طهران از طرف حکومت دستگير شد و آثار مبارکه را که همراه داشت از او گرفتند و پس از مدّتی حبس او را رها کردند. آقا نجف،علی مطالبه| آثار مبارکه را که از او گرفته بودند نمود, ولی به او ندادند؛ ناچار اصرار کرد, مجدّداً او را دستگير کردند و به فتوای حاج ملاّ علی کنی, مجتهد طهران سر او را در پاقاپق بريدند. بدنش سراسر پر از زخم بود و ناچار در پارچه،ای پيچيدند و اين واقعه به سال 1283ه‍ ق / 1866م بود.■

برای ملاحظه| شرح مفصّل وقايع ادرنه به کتاب قرن بديع (فصل دهم) و کتاب بهاءالله شمس حقيقت (فصل بيست و هفتم و بيست و هشتم) مراجعه فرماييد. درکتاب کواکب،الدّرّيّه, جلد اوّل نيز شرح وقايع ادرنه مفصّلاً آمده است. و نيز ن،ک به لوح حضرت بهاءالله درباره| وقايع ايّام اخير اقامت آن حضرت در ادرنه در آيات بيّنات (ص159-162).

21-24: مصائب و شهادت بعضی از احبّاء

در سال 1287ه‍ ق/1870 ميلادی جناب سيّد اشرف را که جوانی نوزده ساله بود در زنجان با جناب بصير, ميرزا نقدعلی, شهيد کردند و در سال 1285ه‍ ق/1868م در بغداد به فتوای شيخ عبدالحسين طهرانی و اقدام ميرزا بزرگ،خان قزوينی, قنسول ايران در بغداد, احبّاء را مورد هجوم قرار دادند و دنباله| همين تحريکات منجر به شهادت آقا عبدالرّسول قمی گرديد که از قبل در اين محفل ذکر شد و کار به ساير احبّاء سخت شد. تلگرافی حضور مبارک درادرنه تقديم داشتند؛ در جواب امر به صبر فرمودند و حاکم بغداد تقی،الدّين پاشا تلگرافی از باب عالی دستور خواست جواب رسيد که احبّاء را از بغداد به موصل بفرستند. حاکم هم که برای حفظ احبّاء همه را در دارالحکومه منزل داده بود, حسب،الأمر آنان را به موصل فرستاد که جناب زين،المقرّبين هم جزو آنان بود. اين تبعيد وقتی اتّفاق افتاد که جمال قدم جلّ جلاله از ادرنه به عکّا تشريف می،بردند. شهدای ايران يکی دو تا نيستند. در سال 1301ه‍ ق مطابق 1883م ملاّ علی‌جان ماهفروزکی را با نُه نفر ديگر در مازندران گرفتند و به طهران بردند و محبوس کردند و بعد ملاّ علی،جان را شهيد کردند. استاد نورالله در حبس صعود کرد و بقيه را آزاد کردند. در سال 1295ه‍ ق/ 1878م سيّد آقاجان و ملاّ کاظم طالخونچه،ای را در اصفهان شهيد کردند. شهادت ملاّ کاظم طالخونچه،ای به قلم مرحوم ابوالفضائل به اين شرح است که:

شهادت ملاّ کاظم طالخونچه،ای در يوم 22 صفر سنه 1296ه‍ ق/ 1879م به حکم شيخ باقر در اصفهان در ميان ميدان شاه واقع گرديد. پس از شهادت بدن مطهّرش را به دار آويختند. چون شيخ باقر فتوی داده بود که هر کس بر او سنگی زند ثواب عظيم دارد, لهذا بدنش را سنگسار کردند و باز همچنان آويخته بود؛ شبانه جمعی رفتند و آتش برافروختند و موی ريش و پاره اعضای او را سوختند و صبح روز ديگر جمعی گوش و بينی و بعضی اعضای او را بريدند و عصر آن روز جمعی ديگر سوار گشتند, بر بدنش اسب تاختند و استخوان،های او را در هم شکستند و در آخر آن مشت عظام فرسوده را در گودی افکندند و سنگ و خاک بسيار بر او ريختند. انتهی

شهادت ميرزا اشرف معروف به آباده،ای در سال 1306ه‍ ق/1899م بود. شهدای شيراز و مضطهدين آن ديار از قبيل ميرزا آقا رکاب،ساز شيرازی و ميرزا رفيع و آقا عبدالنّبی خيّاط نيز مبتلا به جور اعداء شدند و آنان را خفه کردند. در زندان به فتوای شيخ حسين ظالم و به امر حکومت شيراز دستمال به حلق آنان فرو کردند تا جان سپردند. در سلطان،آباد اراک شهادت شهدای خمسه اتّفاق افتاد؛ يعنی جناب ملاّ ابراهيم, کربلايی محمّدعلی, آقا رحمت،الله, محمّدعلی نوشاد و سيّده خانم بابی را در اراک دستگير کردند. چهار نفر آنها را به فتوای سيّد باقر مجتهد شهيدکردند و جناب ملاّ ابراهيم را مجتهد مزبور خودش شخصاً به دست خويش شهيد کرد و سيّده خانم را به طهران فرستادند و در زندان او را خفه کردند. (به کتاب يک سال در ايران مراجعه شود.) ميرزا باقر شيرازی را در کرمان شهيد کردند. در سال 1308ه‍ ق/ 1890م واقعه| شهدای سبعه| يزد پيش آمد. باری به فرموده| جمال قدم جلّ جلاله در لوح فدا "سر بريده فراوان بود به خانه| ما". زياد سخن گفته شد؛مال قدم جلّ جلاله در لوح فدا "سر بريده فراوان بود به خانه| ما". زياد ميرزا باقر شيرازی را در کرمان شهيد کردند. در وقت تعطيل محفل است.■

ظاهراً مقصود از "لوح فدا" که در پايان مطالب فوق مصرعی از آن نقل شده, لوح مندرج در صفحات 330-334 کتاب مجموعه الواح است.

21-25: لوح جناب حکيم،باشی

يکی از ياران اين لوح مبارک مختصر را که به اعزاز حکيم،باشی قزوينی از قلم مرکز ميثاق جلّ ثنائه نازل شده تلاوت فرمود, قوله الأحلی:

هو

حضرت حکيما با شما مزاح خوش است و سرور آرَد. از حطام خانه،ای از خشت خام باقی مانده بود, آن را نيز به باد دادی؛ ديگر نه لانه،ای نه آشيانه،ای؛ پاک،باخت شدی. حال ديگر آرام گير. گويند پاک،بازی جانبازی است و نهايت قماربازی. الحمدلله دراين ميدان با عبدالبهآء همدم و همرازی. دو مفلس که يک آواز خوانند خدا را خنده گيرد. ع ع

ياران الهی با سرور و نشاط از محفل خارج شدند.■

جناب حکيم،باشی قزوينی که در الواح مبارکه به "حکيم الهی" ملقّب گرديده در سال 1312ه‍ ق/ 1894م به امر الهی اقبال نمود و به خُلق و خوی رحمانی و بذل مال در سبيل الهی و معالجه| بيماران و تربيت جوانان اشتهار و محبوبيت فراوان در بين خاصّ و عام و عالِم و عامی پيدا نمود و منزلش محلّ رفت و آمد مسافران و مطبّ و دواخانه،اش ملجأ و پناه ضعفا و بينوايان و بيماران گرديد. جناب حکيم الهی در سال 1342ه‍ ق/ 1923م در قزوين به ملکوت ابهی صعود فرمود. آن نفس نفيس مخاطب آثار عديده از قلم حضرت عبدالبهآء قرار گرفته است. از جمله حضرت عبدالبهاء در لوحی چنين می،فرمايند:

قزوين

به واسطه| جناب امين

حضرت حکيم الهی عليه بهاءالله الأبهی

هوالله

ای ثابت بر پيمان تحرير اخير ملاحظه گرديد بشارت قيام و استقامت احبّاءالله داشت؛ به محفل شور تأييد فوری رسد و محفل حضرت سمندر قوم جعلی را صفدر گردد, محفل مؤيّد موفّق شود و محفل خدمت مظهر الطاف حضرت احديّت گردد, محفل عمومی مظهر مواهب خصوصی شود. الحمدلله در قزوين چنين محافل نازنين تأسيس و ترتيب شده که مقناطيس الطاف نور مبين گشته. سفر جناب حاجی واعظ بسيار موافق؛ در رشت چندی زيست نمايد, بعد به مازندران و سائر جهات شتابد و انشاءالله مناجات طلب مغفرت به درگاه احديّت به جهت مَن رفعه،الله مقاماً عليّاً, محبوب فؤاد, آقا محمّدجواد فرهاد خواهد گشت و ارسال خواهد شد و در حق حضرت صحيح،فروش طلب مغفرت گرديد و ارسال طهران شد؛ البتّه اطّلاع خواهيد يافت. و همچنين طلب مغفرت به جهت حضرت بهلول دانا گرديد. ختمی که برای آن نفوس مقدّسه گذاشتيد مقبول شد. آن جناب فی،الحقيقه به جميع قوآء به خدمت پرداخته،ايد و از جميع جهات همّت می،فرماييد؛ هر واردی را مهمان،داريد و هر ذاهبی را مشيع در نهايت احترام؛ همواره خوان ضيافت می،گستريد و بزم محبّت ترتيب می،دهيد و جشن مسرّت احبّا مهيّا می،سازيد و سفره| مهنّا می،آراييد؛ سماورها همواره در جوش است و دلها از نار محبّت،الله در خروش و نعمآء روحانی حاضر و اطعمه| لذيذ جسمانی موجود. جميع اين مصارف شما انفاق فی سبيل،الله است ديگر ارسال چيزی از طرف شما به در خانه ابداً جائز نيست, زيرا هر چه هست و نيست در اين درخانه فی،الحقيقه تعلّق به شما دارد؛ اگر نفسی خود از برای خود هديه،ای فرستد و يا خود از برای خود نذری کند, ملأ اعلی را به خنده آرَد؛ ديگر اختيار با شما است و عليک البهآء الأبهی ع ع

و نيز حضرت عبدالبهآء در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

هوالله

ای يار عبدالبهآء از روز فراق آنی نگذرد که به خاطر نيايی و دمی نرود که به يادت نيفتم. فی،الحقيقه ايّام حضور بسيار پر وجد و شور بود, زيرا آن حبيب روحانی متحمّل و صبور؛ إنّما يوفّی الصّابرون أجرهم بغير حساب. به حضرت رسول خطاب إن تسئلهم خرجاً فخراج ربّک خير أجر و خرج آن حضرت در زحمات و صدمات و مشقّت نيز موفّقيت بر خدمت امرالله است؛ يعنی انشاءالله چون بولس حواری که بعد از کتک،های چرب و نرم و مشت بر سر و طپانچه بر رخ و سيلی بر قفا و وقوع در دشت بلا و بی،هوشی از صدمه| طاقت،فرسا برخاست و به مدينه| قريبه شتافت و به افصح بيان و ابدع تبيان تبليغ امرالله نمود, شما نيز بعد از اين صدمات و مشقّات و زحمات و بليّات در تبليغ ايليات به کمال قوّت و شجاعت و صفا خواهيد برخاست و به تأييد تضرّعات عبدالبهآء حُکماً موفّق و مؤيّد خواهيد گشت. شخص معقول کارش چنين است؛ ابداً وقت را از دست نمی،دهد؛ الوقت سيفٌ قاطع گويد و در کمال معقولی دامن به کمر زند و شب و روز آرام نگيرد و دمی راحت نجويد, علی،الخصوص حکيم باشد و طبيب, ديگر معقوليش بيشتر باشد, زيرا دِرياق اعظم به کار بَرَد و به معجون الهی معالجه نمايد؛ گاهی ناخوشی بهانه کند و بر سر بيمار رَوَد و پرستار شود وجسم و روح هر دو را معالجه نمايد و علاج برءالسّاعة به کار بَرَد. باری طبابت اين است؛ حکمت اين است؛ موهبت اين است. و البهآء عليک ع ع

و نيز حضرت عبدالبهآء در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

قزوين جناب حکيم الهی عليه التّحيّة و الثّناء

هوالله

ای مونس روحانی نه چندان در دل و جان ياران جا کرده،ای که از خاطر بروی؛ آفرين بر استقامت تو باد. ملأ اعلی تحسين می،نمايد و عنايت حضرت احديّت شامل است. از فضل و جود سلطان وجود اميد وطيد است که در جميع شئون موفّق و مؤيّد باشی. إنّ ربَّکَ يؤيِّدُ مَن يَشآءُ عَلی ما يَشآءُ و إنّه لَعَلی کُلِّ شَیءٍ قدير. جميع دوستان را فرداً فرداً به نهايت اشتياق تحيّت ابدع احلی ابلاغ داريد وَ إنّی أدعو اللهَ أن يَجعَلَهُم آياتِ الهُدی بَين الوری . عبدالبهآء عبّاس

و لوح ديگر حضرت عبدالبهآء به شرح ذيل است:

قزوين

حضرت حکيم،باشی عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای منادی ميثاق مکتوبی از آن جناب وارد و نفحات قدس از آن استشمام شد, زيرا در نهايت انقطاع و خضوع وخشوع و محويّت و فنا و تواضع تامّ نسبت به احبّاء تحرير يافته بود؛ معانی سبب فرح قلوب بود و مضامين بادی انشراح نفوس گشت که الحمدلله جمال قديم را بندگانی مظهر خُلق عظيم موجود؛ منقطعند و منجذب؛ مستبشرند و مبتهل؛ به،کلّی فانی از مادونند و قائم بر عبوديّت حیّ قيّوم؛ از خويش بيگانه،اند و آشنای حضرت يگانه. ای ثابت بر ميثاق جام موهبت لبريز است و باده| محبّت،الله فرح،انگيز؛ انوار هُدی لامع است و نجوم ملأ اعلی ساطع؛ ابواب ملکوت گشوده است و کنوز موهبت ربّ ودود آماده؛ ساقی عطا را جام وفا در دست و نورِ هُدی بر جميع آفاق مبذول و منتشر؛ الطاف حضرت بي،چون چون رود جيحون جاری و فيض قديم مانند سيل ساری؛ وقت شکرانه است و هنگام نغمه و آهنگ مستانه. حزب غرور به وسائط و دسائس مشغول و در باديه| شبهات حيران و سرگردان؛ چنان گمان نمايند که به اين مفتريات رخنه در امرالله نمايند. هيهات هيهات؛ حصن حصين به هجوم اهل سجّين منهدم نگردد و بيت معمور به تيشه| اهل غرور مطمور نشود؛ گلشن الهی از نعره| زاغ و نعيب کلاغ از طراوت و لطافت نيفتد و نور هُدی به غمام ظنون و اوهام مستور نماند. آنچه کنند به خويش کنند و تيشه بر ريشه| خويش زنند. عنقريب ملاحظه نماييد که نفحات معطّره| محبّت،الله آفاق را زنده نموده و هياکل توحيد در نهايت لطافت و صباحت و ملاحت در عرصه| وجود محشور شده؛ سبحان،الله اين چه اوهام است و چه تصوّر محال؛ آيا پيمان رحمن فراموش شود و ندای حضرت يزدان از آذان معدوم گردد؟ باری, مقصود اين است آن جناب بايد در جميع اوقات مواظبت نفوس اطراف نمايند و کلّ را به نصائح الهيّه و وصايای رحمانيّه تربيت کنند تا دُرهای قلوب ياران در آغوش عهد و پيمان پرورش يافته هر يک زينت اکليل جليل گردند و عليک التّحيّة و الثّناء ع ع

و نيز حضرت عبدالبهآء در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

حضرت حکيم،باشی عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای حکيم الهی از بدايت تاريخ تا يومنا هذا در دنيا دو صنف طبيبان موجود: اطبّای الهی و اطبّای طبيعی و در کتب و صحف مذکور نفوس مبارکی طبيبان الهی بودند و تشخيص امراض معنوی می،نمودند و به درياق الهی معالجه می،فرمودند. آن طبيبان در دبستان الهی تحصيل طبابت کردند, لهذا امراض مزمنه| نفوس انسانی را, بلکه علل مُهلکه| آفاق را تشخيص می،نمودند و معالجه می،فرمودند و همچنين طبيبان طبيعی آمدند و زحمات بسيار کشيدند؛ بيماران را پرستار بودند و عليلان را معالجه| ابدان می،نمودند. اين دو فرقه, هر دو, خادم عالم انسانی بودند و فوائد عظيمه از هر دو صنف در ميان. ولی تو شکر کن خدا را که طبيب دل و جانی و حکيم جسم و ابدان؛ مريضان روحانی را داروی رحمانی دهی و عليلان جسمانی را علاج و درمان ربّانی نمايی؛ جامع دو طبابتی و حائز دو منقبت. اين است عين موهبت؛ اين است فضل و رحمت که تو را موفّق به خدمت يار و اغيار نموده و مظهر الطاف بی،شمار فرموده. جميع نفوس, خواه خويش و خواه بيگانه, که از قزوين مرور نموده،اند و با آنها ملاقات شده, کلّ از تو راضی و ممنون و خوشنودند. از اين جهت عبدالبهآء غبطه| خدمت تو می،خورد و آرزوی موفّقيت تو می،نمايد. ای کاش من نيز از اين خدمت نصيبی داشتم و بهره،ای می،گرفتم؛ لکن يَختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن يَشآءُ. جميع ياران روحانی را تحيّت ابدع ابهی با کمال اشتياق برسان و عليک البهآء الأبهی.

عبدالبهآء عبّاس

هو

حضرت سمندر صفدر صف،شکن را از قبل اين مشتاق تحيّت و اشتياق برسان و بيان تعلّق قلبی بی،پايان نما. همواره خاطر اين عبد را به ياد ذکر و فکر و ولا و وفای خويش پر روح و ريحان می،نمايد. عبدالبهاء عبّاس.

ديگر الواح جناب حکيم الهی در ذيل "نوک خاری نيست..." و در ذيل "و اندر همه| عالم ..." در کتاب مآخذ اشعار (ج5) به طبع رسيده است.

هفته| بيست و دوّم

22-1: مناجات حضرت ولی امرالله

ياران الهی مجتمع شدند و يکی از احبّای الهی اين مناجات مبارک را در آغاز تلاوت کرد, قوله الأحلی:

هوالله

يا رَبَّنَا الأعلی نَسئَلُکَ بِحقّ دَمِک المرشوشِ علَی التُّراب بأن تجبَ دعائَنا و تحفظَنا فی صونِ حمايَتِک و کلائَتِک و تُمطِرَ علَينا سحابَ جودِک و إحسانِک و تؤيِّدَنا و توفّقَنا علَی السّلوک فی سبيلِک و التَّمَسُّکِ بحبلِ ولائِک و إثبات حجّتک و انتشار آثارک و دفع شرّ أعدائک و التّخلّق بأخلاقک و إعلان أمر محبوبِک الأبهَی الّذی فَديتَ نفسَک فی سبيلِه و ماتمَنَّيتَ إلاّ القَتلَ فی محبّته. أغثنا يا محبوبَنا الأعلی و اشدُد أزورَنا و ثبّت أقدامَنا و اغفر لَنا ذنوبَنا و کَفِّر عَنّا سَيِّئاتِنا و اطلق ألسِنَتَنا بمحامِدِک و نعوتِک و کَلِّل أعمالَنا و مجهوداتِنا بِإکليلِ قَبولِک و رضائِک و اجعل خاتمةَ حياتِنا ما قَدَّرتَه لِلمُخلِصينَ مِن بريَّتِکَ و أجِرنا فی جِوارِ رَحمَتِکَ و أدخِلنا فی فضاء أنوارِ قُربِک و احشُرنا مع المقرَّبينَ مِن أحِبَّتِک و قَدِّر لنَا الوفودَ عليک و رَنِّحنا بصَهباءِ لقائِک و أخلِدنا فی حدائق قُدسِک و ارزُقنا کُلَّ خَيرٍ قَدَّرتَه فی ملکوتِک يا مُغيثَ العالمين. بنده| آستانش شوقی■

مناجات فوق در انتهای توقيع منيع حضرت ولی امرالله مورّخ نوروز سنه| 101 بديع (توقيع قرن) عزّ صدور يافته و آن توقيع در کتاب توقيعات مبارکه (لانگنهاين:لجنه نشر آثار, 1992م), ص75-271 به طبع رسيده است.

22-2: حديث طلب علم

يکی از احبّای الهی فرمود: حديث معروف "طلب العلم فريضة علی کلّ مسلم" به همين صورت در کتب معتبره وارد شده،, ولی علمای معاصر ظاهراً کلمه, "و مسلمة" را بر آن افزوده،اند تا به مقتضای زمان مطلب را جلوه دهند. اصل اين حديث در کتاب اصول کافی کلينی به اسناد "... ابی عبدالله(ع) قال: قال رسول،الله،ص" چنين آمده است: "طلب العلم فريضةٌ علی کلّ مسلم, إلاّ أنّ الله يحبّ بغاة العلم" [اصول کافی, ج1, ص30 و 31].

و مقصود ازعلم هم در احاديث تصريح شده؛ از جمله پيغمبر فرموده:"اوّل العلم معرفة الجبّار و آخر العلم تفويض الأمر إليه" ونيز به روايت اصول کافی [ج1, ص32] از ابی،الحسن موسی،ع حديثی موجود است که در تتمّه| آن فرموده: "... ثمّ قال النّبی،ص: إنّما العلم ثلاثة: آية محکمة أو فريضة عادلة أو سنّة قائمة و ما خلاهنّ فهو فضل"؛ يعنی علم عبارت از دانستن قرآن و فرايض اخلاقی و احکام دينی است وجز اينها را علم نتوان گفت و فضل ناميده می،شود.

مقصود آن که علمای اسلام هر چه بخواهند فريضه| تعليم و تربيت اجباری و عمومی را که از تعاليم مختصّه| اين امر اعظم است به اسلام نسبت بدهند و به واسطه| افزودن کلمه| "و مسلمة" در حديث نبوی بخواهند تساوی رجال و نساء را نيز که از تعاليم مختصّ اين امر اعظم است به اسلام نسبت دهند, سعی بی،فايده است.■

هرچند استدلال جناب اشراق خاوری به مندرجات کتاب اصول کافی درست است, امّا در کتبی نظير کنزالفوائد کراجکی (ج2, ص107) حديث مزبور به اين صورت نيز آمده است که "و قال رسول،الله (ص): طلب العلم فريضة علی کلّ مسلمٍ و مسلمة"

امام محمّد غزّالی در منهاج العابدين (ص70-71) درباره| حديث فوق چنين آورده است:

"اگر سؤال کنی که پيغمبر ـ صلوات،الله و سلامه عليه ـ فرموده است که: طلب العلم فريضة علی کلّ مسلم(11). کدام علم است که فريضه است و تاچه حدّ و چند تحصيل آن علم لابدّ است؟

بدان که علم‌ها که طلب آن فريضه است سه علم است: علم توحيد و علم سر يعنی آنچه به دل تعلّق دارد و ما آن را مساعی خوانديم و علم شريعت."

و در فصل تعليقات کتاب منهاج العابدين (ص264) در ذيل شماره 11 چنين آمده است:

"11- طلب العلم فريضة علی کلّ مسلم.

در الکافی ج1 ص30 و جامع،الصّغير ج2 ص89 و کشف،الخفاء و مزيل،الإلباس ج2 ص43 و برهان السّالکين ص3 و جامع،الأسرار و منبع،الأنوار ص 494 و ... عيناً به همين صورت آمده است."

22-3: قصيده| جناب نعيم

يکی از احبّاء فرمود قسمتی از قصيده| مرحوم نعيم را می،خوانم که در تاريخ انعقاد محفل روحانی شور در طهران به نظم آورده قوله عليه الرّحمة:

حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شدمنتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
محفل ترتيب ملّت مجلس تحبيب امّت
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
مجمع تهذيب هيئت شکر لله ابتدا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
اوّلين سرمشق کيهان در جهان آمد به ميدان
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
حکم امّت شد به اينان حکم اينان با خدا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
ای احبّای الهی نخبه مه تا به ماهی
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
او اوامر وز نواهی شرع ربّانی بپا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
جمله احکام اقدس يک به يک حکم مقدّس
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
در همه جا بر همه کس وقت نشر و ارتقاء شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
حقّ به تعليم وتعالی بهر احباب و موالی
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
جمله ايّام و ليالی همدم رنج و عنا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
ای بسا دل گشته بريان ای بسا شد ديده گريان
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
ای بسا تن گشت قربان ای بسا جانها فدا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
حضرت غصن معظّم تا کند اين دين معظّم
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
سالها در سجن اعظم ماند تا اکنون رها شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
باز بهر صلح اعظم و اتّحاد اهل عالم
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
در همه جا در همه دم در صلا و در ندا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
تا که دين يابد تمکّن تافت بر اهل تمدّن
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
مصر تا پاريس و لندن پس خدا داند کجا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
اين زمان بر حسب فرمان پانزده تن ز اهل طهران
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
منتخب از اهل ايمان بر شما بهر شما شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
هر که ز امّت منتخب شد راعی و مسؤول ربّ شد
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
جای رحمت يا غضب شد چون به خدمت يا خطا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
چون که بر امر مبارک منتخب گشتند هر يک
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
خاطر افراد اينک دانم از محفل رضا شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
اهل محفل بی،مواجب خالی از فکر مناصب
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
هر يک از تکليف واجب خادم اهل بهاء شد
حمد ايزد محفل روحانی و شوری بپا شد
اندرين ماه مبارک سال محفل گويم اينک
منتخب بر وفق امر حضرت عبدالبهآء شد
حمد ايزد محفل روحانی و شورا به پا شد

(23 رمضان سنه 1329 هجری قمری)

اين قصيده 27 بيت است و قسمتی از آن نقل شد. نسخه| اين قصيده بسيار کم و در بين احباب موجود نيست و تا کنون هم به طبع نرسيده و نگارنده از نسخه| ژلاتينی که در همان ايّام نوشته شده در قروه| کردستان در نزد جناب آقا فرج عبدی در سال 1312ه‍.ش ديدم و استنساخ کردم.■

شرح احوال جناب ميرزا محمّد نعيم سدهی به تفصيل در مصابيح هدايت (ج3) و ظهورالحقّ (ج8) و تذکره| شعرای قرن اوّل بهائی (ج3) به طبع رسيده و ديوان اشعار ايشان نيز که مشتمل بر شرح احوال اين شاعر پرآوازه| بهائی می،باشد, مطبوع و منتشر است.

22-4: فخرالشّهداء

سائلی گفت: مقصود از فخرالشّهداء کيست؟

ناطق محفل فرمود: فخرالشّهداء لقب بديع, ميرزا بزرگ نيشابوری خراسانی, حامل لوح مبارک سلطان است. اين لقب در لوحی که به افتخار پدرش, حاجی عبدالمجيد أبابديع, از قلم جمال قدم جلّ جلاله نازل شده مسطور است. لوح مزبور در کتاب مبين (خطّ زين،المقرّبين, چاپ طهران, صفحه 189) با مطلع "هذا کتابٌ نزّل بالحقّ..." موجود است و لقب فخرالشّهداء در صفحه191 نوشته شده و نيز لقب فخرالشّهداء در لوح رضا که سؤال از فدا کرده و در مجموعه بزرگ الواح حضرت بهاءالله جلّ جلاله طبع مصر مندرج است, نازل شده؛ قوله تعالی: "فی کلّ سنة مِن هذا الظّهور بعثنا إسمعيلاً..." [ص331] الی قوله تعالی "و منهم فخرالشّهداء" [ص332].■

برای ملاحظه| آثار مبارکه درباره| جناب فخرالشّهداء و ارسال لوح سلطان به ذيل مطالب فقره| سوم در هفته| نوزدهم مراجعه فرماييد.

22-5: سيّد عزيز

سائلی فرمود: مقصود از سيّد عزيز کيست؟

ناطق محفل فرمود: در سوره| 79 قيّوم،الأسماء آيه| آخر هيکل مبارک حضرت اعلی به جناب سيّد حسين کاتب يزدی لقب "عزيز" را مرحمت فرموده،اند, قوله تعالی: "يا قرّةالعين قل يا أيّها العزيز الحسين الحسينی إنّ الله قد جعل لذکره علی کلّ الحال شبحاً علی الحقّ بالحقّ کبيراً فخذنی فی عرش القدس مکانک فإنّا نريک فی أمر الکتاب باسم الباب مکتوباً" انتهی■

برای مطالعه| شرح احوال جناب سيّد حسين کاتب يزدی به ذيل "سيّدعزيز کاتب وحی" در کتاب رحيق مختوم (ج1, ص757-760) مراجعه فرماييد.

جناب دکتر محمّدحسينی با توجّه به بيان حضرت ربّ اعلی در قيّوم،الأسماء و مندرجات کتاب رحيق مختوم در کتاب حضرت باب (ص620-621) چنين مرقوم فرموده،اند:

"... جناب اشراق خاوری در مجلّد نخست از کتاب رحيق مختوم (ص757) و ذيل عنوان "سيّد عزيز کاتب وحی" می،نويسد که: "اين لقب را حضرت اعلی در تفسير احسن،القصص که به قيّوم،الأسماء معروف است به جناب سيّد حسين کاتب عنايت فرموده،اند". استناد مؤلّف مذکور به بيان مبارک حضرت باب در سوره| 79 قيّوم،الأسماء است آنجا که می،فرمايند: "يا قرّة العين قل يا أيّها العزيز الحسين الحسينی". با توجّه دقيق به دنباله| بيان مبارک: "... فخذ فی عرش القدس مکانک فإنّا نريک فی أم،الکتاب باسم الباب مکتوباً" روشن می،شود که مراد از عبارت "العزيز الحسين الحسينی" خود وجود مبارک حضرت باب است. بايد توجّه داشت که کتاب قيّوم،الأسماء ظرف چهل روز نازل گشته است و در اين مدّت چهل روز, همانطور که از پيش آمد, تنها جناب باب،الباب به حضرت باب مؤمن بوده است..."

شرح احوال جناب سيّدحسين کاتب يزدی در کتاب حضرت باب (ص620-621) مندرج است.

22-6: شهدای اراک

سائلی فرمود از قبل شهدای خمسه عراق (اراک) را فرموديد. رجا دارم شهدای سبعه| اراک را هم بفرماييد.

ناطق محفل فرمود شهدای سبعه| عراق (اراک)؛ شرح شهادت آنان در روزنامه،ای که در آن ايّام به اسم اطّلاعات نشر می،شده موجود و عکس شهداء هم ضميمه است. اسامی آنان به قرار ذيل است:

  1. ميرزا علی،اکبر؛ 2) عيالش؛ 3) خواهر عيالش؛ 4) 12 ساله بوده؛ 5 و 6 و 7) اطفالش که پسر بوده،اند بزرگترشان يازده سال و کوچکتر شيرخوار و 46 روزه بوده است؛ همه را سر بريدند, مقداری اموال و جواهراتش را بردند.■

جناب نصرالله رستگار در ضمن خاطرات خود در کتاب تاريخ حضرت صدرالصّدور (ص82) و در شرح سفرشان به سلطان،آباد اراک در حدود سنه| 1331ه‍ق/1913م درباره| جناب علی،اکبر برار و خوابی که ديده،اند چنين نوشته،اند:

"... در اين سفر در خواب ديدم حضرت عبدالبهاء وارد سلطان،آباد شده و به منزل سرور ابرار برار بزرگوار تشريف،فرما شده،اند. اين خواب خود را در همان موقع حضور احبّاء معروض داشته تقريباً بعد از دو سال در موقع جنگ بين،المللی سابق شهادت رقّت،آور بی،نظير اين عائله| مقدّسه از صغير و کبير و زن و مرد پيش آمد و در نتيجه| تمنّای خالصانه| حضرت برار در موقع تشرّف بوده است...".

و در موضع ديگری از کتاب تاريخ حضرت صدرالصّدور (ص342-344) نوشته،اند که صبيه جناب صدرالصّدور همسر آقا ميرزا حاج آقا روشن،ضمير بوده و او برادرزاده| جناب ميرزا علی،اکبر برار شهيد می،باشد. سپس درباره| جناب برار چنين ادامه| مطلب داده،اند:

"... چون ذکرحضرت شهيد بزرگوار شده, مناسب دانست اقداماتی که بعد از شهادت رقّت،آور و حيرت،انگيز اين نفس منقطع و عائله| خدمتگذار و فداکارش به عمل آمده به طور اختصار بنگارد.

گذشته از اقداماتی که به وسيله| محفل مقدّس روحانی وقت و مکاتبه با دولت و زمامداران امور شده« عکس شهداء در مجلّه| اطّلاعات چاپ و به وسيله| لجنه| محترمه نشر نفحات که بنده در آن موقع افتخار عضويت آن را داشته به تمام مراکز امريه ارسال گرديد. از طرف عدّه،ای از بهائيان با شاهزاده عضدالسّلطان, پسر مرحوم مظفّرالدّين،شاه طاب ثراه, که در آن موقع حکمران عراق بوده, مستقيماً مکاتبه و دادخواهی شده و بعد از ايشان مرحوم سلطان جنيد ميرزا معتمدالدّوله طاب ثراه نواده فرهاد ميرزا معتمدالدّوله معروف حکمران عرق شده. نظر به اين که بلوک طالقان قبل از مشروطيت در تيول اين خانواده بوده, بنده شخصاً با اين شاهزاده| آزاده ارتباط و ارادت داشتم و به همين مناسبت در حدود سال 328 هجری قمری که منزل ايشان در باغ جنّت گلشن روبروی منزل اخوان محترم ارجمند بوده, با اين شاهزاده عظيم،الشّأن که درويش،مسلک و دارای حُسن سلوک بودند, مذاکرات در موضوع اهمّيت تعاليم عاليه| ديانت بهائی به عمل آمد و الواح و کتب امريه به ايشان داده شد و اخوان محترم ارجمند هم با اين شاهزاده دانشمند معاشرت پيدا نمودند.

باری, به واسطه| اين سوابق بنده شرحی خدمت ايشان معروض داشته و تقاضای احقاق حقّ مظلومين و مجازات قاتلين خونخوار و غدّار را نمودم. جوابی از اين حکمران مهربان به خطّ خود ايشان رسيد و از حُسن اتّفاق با عين پاکت پستی و مُهر و امضای آن مرحوم در نزد بنده موجود می،باشد. محض اثبات قدردانی و وفاداری دوستان رحمانی نسبت به اشخاص و زمامداران خيرخواه و بی،طرف و بی،غرض و شادی روح آن مرحوم سوادش ذيلاً نوشته می،شود:

وزارت داخله – حکومت عراق – 4 حمل 1334

جناب آقای نصرالله،خان دام مجده

اوّل روز ورود عراق مرقومه| شريفه رسيد. اوّلاً تبريک عيد سعيد می،گويم و از اين که همه وقت در اوقاتی که به خدمت اهالی محترم طالقان افتخار داشتم, نهايت مساعدت و انسانيت را می،فرموديد اظهار امتنان و تصديق می،نمايم.

در خصوص قضيه| مؤلمه ميرزا علی،اکبر مرحوم حقيقتاً احدی نيست که اظهار تأثّر ننمايد و اميدوارم که آنچه در قوّه يک شخص جدّی و فعّال است در تفتيش و تحقيق و احقاق حقّ مظلومين, خصوصاً در اين مسئله کوتاهی نشود و مخصوصاً لدی،الورود شروع به تحقيقات نموده؛ اميد است که خداوند هم توفيق مرحمت فرموده نتيجه| مطلوبه حاصل شود و يقين دارم که يقين داريد ذرّه از ذرّات تکليف خود را در اين باب قصور نمی،نمايم. پيوسته منتظر مژده سلامت هستم. خودتان هم هر چه از خارج و داخل در اين باب مي‌شنويد اطّلاع بدهيد که تعقيب شود بلکه انشاءالله کشف مطلبی شود.

معتمدالدّوله

قاتلين تعقيب شدند ولی به واسطه| اشکالات داخلی و خارجی مجازات آنها ميسّر نشد..."

نشريه| اطّلاعاتی که مورد اشاره جناب اشراق خاوری قرار گرفته, هفته،نامه| اطّلاعات مورّخ سه،شنبه 9 جمادی،الأوّل سنه 1334ه‍ ق مطابق مارچ سنه| 1916م (اسفندماه 1294ه‍ ش) است که تحت شماره 69-114 به طبع رسيده ودر صفحه| ششم آن تحت عنوان "مکتوب از عراق" شرح شهادت شهدای اراک را که در ليل 17 ربيع،الثّانی سنه| 1334 ه‍ ق/21 فوريه 1916م اتّفاق افتاده درج نموده و گراور عکس‌های شهداء را در صفحه| هفتم مندرج ساخته است. شرحی از شهادت شهدای اراک در کواکب،الدّرّيّه (ج2, ص240-242) مندرج است.

در اين مقام زيارت،نامه| شهدای اراک را مندرج می،سازد:

به واسطه| جناب ميرزا آقای قائم،مقامی

عراق عجم

احبّای الهی قرائت فرمايند

هوالله

يا مَن قدّر للّذين استشهدوا فی سبيله مقامات عاليّة و درجات ساميّة يغتبطهم فيها المخلصون مِن الأبرار و المقرَّبون مِن الأخيار بل يصلّی عليهم الأئمّة الأطهار و أجلآ الأوليآء فی ملکوت الأسرار الخفیّ عن الأنظار و اخصّص بالذّکر فی اللّيل و النّهار الرّجل الرّشيد و النّور السّاطع المجيد المسک الأذفر سمّی علی،اکبر قدّس سرّه الأطهر ربّ إنّه کان نوراً ساطعاً و ضيآءً لامعاً و برهاناً قاطعاً و شهاباً ثاقباً علی النّاکثين و سيفاً شاهراً علی النّاقضين و دليلاً واضحاً للطّالبين و عيناً نضّاخةً للظّمأ العطاش مِن الطّالبين و لم،تأخذه لومة لائمٍ و لا شماتة شامتٍ و لا لدغة شاتمٍ فی أمرک بل استقام استقامة الرّاسيات و قاوم مقاومة اللّيوث فی غياض الآيات البيّنات و دلع لسانه بذکرک و برع فی بثّ حججک و برهانک و صدع بما أمر به فی کتابک و اشتعل بنار حبّک و نادی باسمک و أيقظ الرّاقدين فی مهد الهوی و أنقذ الهالکين فی غمار الشّقی و أغاث الملهوفين يتمنّون الهدی و يتسابق النّاطقين فی مضمار البيان يطلبون الغاية القصوی. ربّ إنّه قد تحمّل کلّ مشقّةٍ و بلآءٍ و ابتلی بکلّ بأسآءٍ و و ضرّآءٍ و اطلقوا عليه الأعنّة الأشدّآء مِن الأعدآء و اشرعوا عليه الأسنّة الألدّآء من الخصمآء و ما مِن کأسٍ مريرةٍ إلاّ تجرّع منها فی سبيلک و ما مِن علقم مرّ المذاق إلاّ و ذاقه فی محبّتک و ما مِن سهمٍ إلا استهدفه فی تبليغ أمرک و ما مِن سَيفٍ شاهرٍ إلاّ و قد قبّله انجذاباً بنفحاتک. ربّ إنّه کان ينادی کلَّ الوری بحیّ علی الفلاح و حیّ علی النّجاح حیّ علی الورد المورود حیّ الرّفد المرفود حیّ علی مشهد اللّقآء حیّ علی مشاهدة الآية الکبری حیّ علی الفوز العظيم حیّ علی الفيض المبين و کأيّن من الضّالين هداهم إلی الصّراط المستقيم و کَم مِن الغافلين أيقظهم مِن الرّقد الوبيل و کَم مِن عمی أبصرهم النّور المبين و کم من صمّ أسمعهم ندائک فی الدّور البديع و کم من أبکم أنطقهم بذکرک متوجّهين إلی المقام المحمود و کم مِن أمواتٍ أحياهم بروح الهُدی فی اليوم الموعود إلی أن خلع العذار فی العراق و صال عليه أهل الشّقاق و سفکوا دمَه الطّاهر و قطعوا جسمه الطّيّب الطّاهر أرباً أرباً و کذلک هجموا علی عائلته المقدّسة الطّاهرة حتّی الأطفال الأصاغر و شرّدوا فيهم و صالوا عليهم کالذّئاب الکواسر و السّباع الضّواری و افترسوهم حتّی لايبقی أثر منهم. ربّ إنّ تلک العائلة الطّيّبة المبارکة فنت بجميع شئونها فی سبيلک طلباً لبقائها فی ملکوتک قد سبقت فی سبيل الفدآء کلّ الشّهدآء. فاجعل لها مقاماً عليّاً و أجراً وفيّاً و نعماً شهيّاً و مقعد صدق مرضيّاً فی الملکوت الأبهی حتّی تستغرق فی بحار الأنوار فضآء قدس لايتناهی إنّک أنت الکريم الرّحيم الوهّاب و تختصّ برحمتک مَن تشآء لا إله إلاّ أنت المُعطی العزيز المنّان.

عبدالبهآء عبّاس – تموز 1919

22-7: زيارت،نامه| جمال قدم

سائلی فرمود درباره| زيارت،نامه معروف است که نبيل زرندی از چند لوح آن را ترکيب کرده است.

ناطق فرمود: نبيل زرندی حسب،الأمر حضرت عبدالبهآء جلّ ثنائه, بعد از صعود جمال قدم جلّ جلاله, از چند لوح فقرات مخصوصه را استخراج کرد و به هم پيوست و زيارت،نامه| جمال قدم را مرتّب ساخت و اين موضوع را حضرت ولیّ امرالله جلّ سلطانه در گاد پاسز بای تصريح فرموده،اند. قسمت اوّل زيارت،نامه از جمله| "الثّناء الّذی..." تا جمله| مبارکه| "و إنّک علی کلّ شیءٍ محيطا" در لوح يکی از احبّاء به نام ميرزا بابا نازل شده است. در مقدّمه| لوح مزبور می،فرمايند, قوله تعالی: "أن يا عبد أن أحرِم فی قلبک لکعبة إلی أمر ثمّ زرها بخضوعٍ مبيناً فلمّا شدّ السّبيل إلی ربّک قدّر للزّائرين أن يتوجّهوا بقلبوبهم إلی مقرّ عرشٍ عظيماً ... و إذا أردتَ توضأ کما أُمرتَ فی الکتاب ثمّ ولّ وجهک شطر العرش و قل: الثّناء الّذی ظهر..." الخ و در خاتمه| لوح می،فرمايند, قوله تعالی: "و مَن زار هذا الغريب المحزون المسجون بما ألقی الرّوح عليه فی هذا اللّوح قد يغفره،الله أبيه و أمّه و ذوی قرابته من الّذين هم آمنوا بالله و يبعثه الّذی کلّ ظهور بوجهٍ مُشرقٍ منير..." الخ

فقره| ديگر زيارت،نامه از جمله| "عليک يا جمال،الله..." تا جمله| "الغفور الرّحيم" در لوح يکی از احباب نازل شده که اصل لوح در کتاب مبين (طبع بمبئی, سنگی, در ص327) مندرج است و قسمت "صلّ اللّهمّ يا إلهی..." الخ هم در ضمن لوح مبارک صادر از قلم جمال مبارک جلّ اسمه به اعزاز حضرت خديجه بيگم حرم محترمه| حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره نازل شده است.■

مطالب فوق درباره| فقرات زيارت،نامه| جمال قدم در اثر مطالعات و تحقيقات دقيق،تر دستخوش جرح و تعديل و تغيير شده است. برای ملاحظه| شرح مطالب درباره| مآخذ زيارت،نامه| جمال قدم به مجلّه| عندليب (شماره 71, تابستان 1999م, ص19-20) مراجعه فرماييد.

22-8: ميرزا احمد کاشانی

يکی از احبّاء پرسيد که لوح مبارک حاوی جمله| "ای مؤمن مهاجر" خطاب به کيست؟ در لوح او را احمد خطاب فرموده،اند. ناطق محفل فرمود: مقصود حاجی ميرزا احمد کاشانی است که از اتباع ازل شد و با امرالله مخالف بود.

چون ذکر حاجی ميرزا احمد کاشانی در ميان است, خوب است به ذکر چند نفر از مشاهير احمدنامان نيز بپردازيم.■

لوح احمد نازله خطاب به حاجی ميرزا احمد کاشانی در مجموعه الواح (ص315-330) به طبع رسيده است. برای مطالعه| شرحی درباره| اين لوح به مجلّه| عندليب (شماره 47, سال 12, تابستان 1993م, ص46-52) مراجعه فرماييد.

22-9: مشاهير احمدنامان

از مشاهير تاريخی و قدمای امر مبارک نفوس بسياری به نام احمد بوده،اند که يا مخاطب الواح منيعه| بديعه شده،اند و يا در ضمن لوحی نام آنان از قلم الهی نازل گرديده است, به قرار ذيل:

  1. شيخ احمد بن زين،الدّين احسايی مبشّر به ظهور مبارک حضرت اعلی جلّ ذکره که دارای تأليفات متعدّده از قبيل شرح،الزّياره و شرح،الفوائد و شرح عرشيه و جوامع،الکلم و غيرها است. مولدش علی،المشهور به سال 1162ه‍ ق و وفاتش به سال 1242ه‍ ق در بين،الحرمين واقع شد و جسدش را به مدينه| طيّبه برده و در قبرستان بقيع دفن کردند. در آثار مقدّسه| حضرت اعلی و کتاب ايقان و الواح متعدّده از قلم جمال قدم و حضرت عبدالبهآء نامش مذکور گرديده است.

  2. احمد که يگانه فرزند حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره بود و در آغاز صباوت وفات نمود (1259ه‍ ق). ابتدا در بقعه| بی،بی دختران در شيراز مدفون شد و سپس مرقد او به گلستان جاويد شيراز منتقل گرديد (تاريخ نبيل و کتاب ايّام تسعه).

  3. ميرزا احمد کاتب موسوم به ملاّ عبدالکريم قزوينی است که شرح حالش در تاريخ نبيل مسطور است و به واسطه| شهرتش در امر مبارک در دوره| حضرت اعلی هيکل مبارک او را ميرزا احمد ناميدند. مشارٌ اليه در سال 1268ه‍ ق در طهران پس از واقعه| رمی شاه با ساير احباب در آن فتنه عموميه به شهادت رسيد.

  4. ملاّ احمد ابدال مراغه،ای است که از شاگردان جناب سيّد کاظم رشتی بود و پس از ارتفاع ندای حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره به ايمان فائز شد و مکرّر به حضور مبارک رسيد و جزو حروف حیّ محسوب شد. او امرالله را حسب،الأمر مبارک به جمعی از علما و بزرگان ابلاغ کرد و تحمّل شدائد لاتحصی نمود وعاقبت در قلعه| شيخ طبرسی جزو اصحاب حضرت قدّوس به شهادت رسيد. مشارٌ اليه حسب،الأمر سفری به خراسان کرد و در واقعه| بدشت هم حضور داشت. الواح متعدّده از قلم مبارک حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره إعزازاً له نازل که از جمله لوح مبارک تفسير آيه| مودّت ذوی،القربی است که در قرآن مجيد نازل شده است. علی،الظّاهر پس از شهادت کسی از او باقی نمانده است.

  5. ملاّ احمد ازغندی است که از تلاميذ حضرت شيخ احسايی و سيّد رشتی بود و در خراسان توسّط جناب باب،الباب به امر مبارک مؤمن شد و به عزم تشرّف حضور حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره از خراسان از راه يزد عازم شد و در يزد مدّتی توقّف کرد و استدلاليّه| معروف خود را در يزد تأليف نمود و حضرت ولیّ امرالله جلّ سلطانه در گاد پاسز بای به اين مطلب تصريح فرموده،اند. او مورد صدمات و بليّات بود و در دوره| قيام جمال اقدس ابهی نيز عارف ومؤمن به مقام هيکل مبارک گرديد و آخر کار در مشهد خراسان صعود فرمود و در جلو رواق گنبد سبز که از ابنيه تاريخی مشهد است مدفون گرديد. جناب ميرزا کوچک قديمی فرزند ملاّ علی بجستانی در سال 1315 هجری شمسی که اين عبد در مشهد بودم, مرابر سر مزار جناب ازغندی برد و اين رمس مقدّس را به من نشان داد. آن محلّ را عدّه،ای معدود می،شناختند, زيرا پس از صعود ازغندی احبّاء او را شبانه و مستوراً عن الکلّ در آن محلّ دفن کردند تا اعدای امر خبر نشوند و جسدش را از قبر بيرون نياورند.

  6. ملاّ احمد معلّم حصاری است که مولدش نامق و نام پدرش کربلايی اسمعيل بوده است. ملاّ احمد به درجه| اجتهاد رسيد و در اوائل از شيخيّه پرهيز داشت ولی بعدها به سيّد رشتی ارادت يافت و در سلک تلاميذ او در آمد و سيّد رشتی تعليم فرزندش را به او واگذاشت و از اين جهت به معلّم مشهور شد. مشارٌ اليه در امر مبارک در دوره| اوّليه شهرتی داشت و در دور قيام جمال مبارک جلّ جلاله نيز مورد عنايت بود و الواح متعدّده به اعزازش نازل شده است. ملاّ احمد حصاری معروف به معلّم بالاخره در سال 1303 هجری قمری در ظهر روز چهارشنبه نهم ماه رجب صعود کرد. مدفنش در حصار است. مشارٌ اليه از معنی سرّ التّنکيس سؤال کرده و لوح مبارک در تفسير آن از قلم جمال مبارک نازل شده است که در رحيق مختوم جلد اوّل مسطور است. الواح بسيار دارد که در نزد بازماندگانش موجود است. شرح حالش در ظهورالحقّ جلد سوم و تاريخ خراسان تأليف مرحوم حسن فؤادی مسطور و موجود است.

    داستان مخالفت او با حضرت طاهره در کربلا و ساير اموری که بر اين امر مترتّب است در تاريخ امر مسطور است و شيخ سلطان کربلايی شرح آن را مجملاً در نامه،ای نگاشته که در جلد سوم ظهورالحقّ در ذيل احوال شيخ سلطان مندرج است. از حضرت طاهره نيز رساله،ای موجود است که شرح مخالفت ملاّ احمد را در آن رساله مفصّلاً مرقوم کرده،اند و نسخه| آن موجود است.

  7. آقا سيّد احمد شهميرزادی پسر مير محمّدعلی است که مآثر و آثار بسيار داشته است و ميرزا احمد شهميرزادی پس از تحمّل مصائب بسيار بعد از خاتمه| واقعه| قلعه شيخ طبرسی به دست ملاّ تقی ساروی ملقّب به ستون کفر و چند نفر از علمای ديگر به شهادت می،رسد و بدن مقدّس خون،آلود او را در همان محلّ دفن می،کنند و مهدی،قلی ميرزا جناب قدّوس را به بارفروش می،برد. شهادت آقا سيّد احمد در اردوگاه مهدی،قلی ميرزا بوده و شرح اين داستان را مشروحاً ميرزا ابوطالب شهميرزادی برای آقا سيّد احمد شهيد مزبور که خود ناظر وقايع بوده نگاشته است. تفصيل شهادت آقا سيّد احمد را در تاريخ نبيل و جلد سوم ظهورالحقّ و جلد ثانی آن نيز می،توانيد مطالعه بفرماييد.

  8. احمد يزدی که لوح مبارک احمد عربی به اعزاز او نازل شده و شرح حالش را به تفصيل در جلد دوم محاضرات به نقل از تاريخ امری عشق،آباد تأليف شهيد سعيد جناب استاد علی،اکبر معمار يزدی که در سال 1321ه‍ ق در يزد به شهادت رسيده است نقل نموده،ام.

  9. حاجی ميرزا احمد کاشی،, همانطور که اشاره شد [هفته| بيست و دوم, فقره| هشتم] لوح احمد فارسی خطاب به او است. مشارٌ اليه برادر حاجی ميرزا جانی پرپای کاشانی و ذبيح کاشانی بوده و درمحاضرات شرحی درباره| او نوشته،ام. لوح احمد فارسی منتشر و مطبوع است.

  10. حاجی احمد ميلانی است که عرش مطهّر حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره در کارخانه| حريربافی او مستور بود و بعداً به طهران منتقل گرديد. مشارٌ اليه از قدمای احبّاء و مستغنی از توصيف است. پدرش حاجی علی،اکبر ميلانی بود و با برادرش حاج محمّدتقی مورد عنايات حضرت ربّ اعلی بوده،اند. هيکل مبارک حاجی محمّدتقی را به "فتيق" ملقّب فرمودند؛ زيرا عدد فتيق با اسم مم،تقی که شهرتش بوده مطابق است. حاجی احمد را با لقب "اسبق" ملقّب فرمودند که با عدد حاجی ميلانی که شهرتش بوده موافق است. اين دو برادر بسيار صدمه ديدند و محبوس شدند و عاقبت با بذل اموال و از دست دادن دارايی و ثروت خود از زندان خلاص شدند وتا آخر حيات به خدمات امريّه موفّق بودند.

  11. شيخ احمد خراسانی اهل معموره| نيشابور که در سال 1283ه‍ ق در تبريز با جناب سيّد مصطفی نراقی و ميرزا علی،نقی خراسانی به شهادت رسيد و شرح شهادت اين نفوس مقدّسه را جمال قدم جلّ جلاله در لوحی به تفصيل بيان فرموده،اند که اصل لوح مبارک در محاضرات مندرج است.

  12. آقا سيّد احمد يزدی از شاگردان سيّد رشتی بود و به امر مبارک حضرت اعلی جلّ ذکره مؤمن بود و مصائب بسيار تحمّل کرد و در قلعه| طبرسی جزو اصحاب بود. يک پسرش در قلعه به شهادت رسيد و پسر ديگرش آقا سيّد حسين يزدی جزو حروف حیّ و ملقّب به سيّد عزيز و کاتب وحی طلعت ربّ اعلی بود و در واقعه| سال 1268ه‍ ق در طهران به شهادت رسيد. پسر ديگر آقا سيّد احمد آقا سيّد حسن بود که او هم در محضر مبارک حضرت اعلی به کتابت آيات مشغول و در ماکو در محبس ملازم خدمت حضرت ربّ اعلی بود تا آن که هيکل مبارک او را امر به خروج از ماکو فرمودند. توقيعات منيعه به اعزاز آقا سيّد احمد از قلم حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره نازل شده که صورتش موجود است. حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره لقب عزيز را به آقا سيّد حسين يزدی حرف حیّ در کتاب قيّوم،الأسماء عنايت فرمودند.

  13. شيخ احمد بن علی بن ابيطالب طبرسی که در مزار شيخ طبرسی که به قلعه طبرسی معروف شد, مدفون است و اصحاب جناب قدّوس, به شرحی که در تاريخ نبيل مسطور است, در مزار او مجتمع شدند و آن محلّ را برای دفاع به قلعه تبديل کردند. نام شيخ طبرسی مزبور به اين جهت در تاريخ امر ذکر شده است. مشارٌ اليه از علمای بزرگ شيعه و دارای تأليفات بسيار است مانند کتاب الإحتجاج و غيره. وفاتش در اوائل قرن ششم هجری بوده است.

    نيز چند تن از معاندين هم بوده،اند که احمد نام داشته،اند و در الواح مبارکه و تاريخ امر مبارک نام آنان ذکر شده است, به قرار ذيل:

  14. حاج ميرزا احمد امام جمعه| تبريز که در دوره| محمّدشاه قاجار دارای اين مقام و منصب شرعی بود.

  15. شيخ احمد روحی پسر ملاّ جعفر کرمانی داماد يحيی ازل بود و در سال 1314ه‍ق به امر محمّدعلی شاه قاجار در تبريز شيخ احمد را با ميرزا آقاخان کرمانی و ميرزا حسن،خان که از پيروان سيّد افغانی بودند به قتل رسانيدند. در الواح مبارکه| صادره از قلم مرکز ميثاق درباره| اين نفوس مطالب مفصّله نازل شده که در مائده| آسمانی و رحيق مختوم قسمتی از آن الواح را مندرج ساخته،ام.

  16. حاجی ميرزا احمد کاشانی که از قبل نامش ذکر شد. مشارٌ اليه از پيروان يحيی بود و به جمال قدم جلّ جلاله عناد داشت و عاقبت در بغداد به قتل رسيد.

  17. ميرزا احمد کرمانی معروف به ناعق کرمانی است که در الواح مبارکه نازله از قلم جمال مبارک جلّ ذکره الأعظم درباره| او مطالب بسيار نازل شده و من در اينجا قسمتی از آن الواح را نقل می،کنم تا حقيقت حال آن ناعق کرمانی بر قارئين گرامی واضح و آشکار شود:

    از جمله در لوح اسم جود نازل قوله تعالی:

    "اين که درباره| احمدکرمانی نوشته بودند إنّه ما اتّخذ لنفسه دليلاً و لا سبيلاً و لا طريقاً و لا مذهباً و لا إنصافاً و لا صدقاً؛ يتلون کالحرباء و يتقلّب کالرّقطاء. وجودش به مثابه| موم نمی،گويم, اگرچه از قبل گفته،ام, بلکه مانند طين است؛ در هر حين شکلی را قبول می،کند. إعاذنا الله و معشر الموحّدين مِن ذلک الکذّاب الأثيم. اين که گفته رائحه| دفراء درباره| من نازل شده, کذب وربّ،العرش و الثّری. اگرچه حال ملاحظه می،شود که مقصود از آن کلمه او بوده, ولکن اين آيه| مبارکه درکتاب اقدس نازل در وقتی که بر حسب ظاهر ذکر او نبوده واصل خطاب به ارض کاف و را است, بقوله تعالی: يا أرض الکاف و الرّاء إنّا نجد منک رائحة دفراء؛ و بعد از تنزيل کتاب اقدس و انقضاء سنين معدوده از بعد عرايض او متواتراً به ساحت اقدس رسيد و همچنين مکاتيب او به اين خادم فانی و کمال ايمان را ادّعا می،نمود و بعد نظر به اعمال خبيثه و اقوال سخيفه| خود متوهّم شد و بر اعراض قيام نمود. بعد از چندی مجدّداً عرايض او به ساحت اقدس رسيد و در هر يک اظهار توبه و رجوع و ندامت, به شأنی که فوق آن ممکن نه, نموده و شفعاء برانگيخته تا آن که عرايض بعضی به مقرّ عرش وارد. لوحی از سماء مشيّت نازل به اين مضمون, او به عفو الهی فائز است اگر بغير ما أراده،الله عمل ننمايد ولکنّه نقض عهدَالله و ميثاقَه فی،الأعمال و الأقوال ليس له وجه واحد أو الأثنين أو الثّلاث؛ له فی کلّ آنٍ وجهٌ ما اطّلع به إلاّ الله العليم الخبير. فی،الحقيقه ملحد جاهلی است؛ به هيچ وجه شعور نداشته و ندارد ولکن افعال و اعمالش او را نزد عباد معرفی می،نمايد. يک معرّف أمام وجهش بوده و خواهد بود؛ به احدی هم راست نگفته و نمی،گويد. بعداز اعمال و اقوال مردوده و يأس از ساحت اقدس به نفس مجعوله تمسّک جُست و به او اظهار ارادت نمود. در مدينه| کبيره يکی مثل خود را پيدا نمود, کتاب سجّين و اوراق نار به دست آورد. شبی از شبها بعد از صرف بعضی اشياء جميع آنها را که از نوشتجات مرادش بود, آتش زده؛ روز ديگر از او سؤال نمودند که چه کردی؟ گفت حقيقت خوشم آمد که شعله| آن اوراق را مشاهده نمايم. لذا وَقَعَ ما وَقَعَ و بعد, از مدينه| کبيره هم نظر به اعمال شنيعه| مردوده،اش اخراج نمودند. فی،الحقيقه قابل ذکر نبوده و نيست." انتهی

    و در لوح حضرت ورقاء شهيد می،فرمايند, قوله تعالی:

    "از جمله اخبار جديده آن که ميرزا احمد ارض ک و راء شبی در مدينه| کبيره بعد از استعمال بعض اشياء آنچه نوشتجات معرض بالله نزدش بود آتش زده و گفته خوشم می،آيد. فی،الحقيقه به مثابه| حربا مشاهده می،شود و معلوم نيست بأیّ جهةٍ أرادَ و إلی أیّ جهةٍ يريد و بأِ وجهٍ توجَّهَ و إلی أیّ وجهٍ يتوجّهُ. إن،شاءالله حقّ جلّ جلاله ذيل امر را از امثال اين نفوس مطهّر دارد."

    و نيز احمد يکی از اسماء مبارکه| حضرت محمّد بن عبدالله رسول،الله،ص است که در سوره| مبارکه| صف, آيه| 6, به آن تصريح شده و از لسان حضرت مسيح عليه السّلام بيان فرموده که آن حضرت فرمود پس از من رسولی از طرف خداوند می،آيد که نام مبارکش احمد است. حضرت رسول،ص در سال عام،الفيل متولّد شدند و در چهل سالگی در مکّه به نبوّت و رسالت مبعوث گشتند و پس از سيزده سال از مکّه به مدينه مهاجرت فرمودند و در سال يازدهم هجری در مدينه وفات کردند و مدفون شدند.■

    درباره| احمدنامانی که در فوق مذکور شده،اند, مطالب ذيل را به اختصار به استحضار خوانندگان گرامی می،رساند:

  18. شرح احوال جناب شيخ احمد احسائی در مطالع،الأنوار (تاريخ نبيل زرندی) مطبوع و مندرج است. برای ملاحظه| شرح احوال و آثار و مآخذ مطالعه| حيات جناب شيخ احمد به دائرةالمعارف بزرگ اسلامی (ج6, ص662-667) مراجعه فرماييد.

  19. درباره| احمد فرزند حضرت ربّ اعلی به کتاب حضرت باب (بخش چهارم) مراجعه فرماييد.

  20. شرح احوال جناب ميرزا احمد کاتب موسوم به ملاّ عبدالکريم قزوينی در تاريخ نبيل زرندی مذکور و مندرج است. حضرت بهاءالله در لوح شيخ (ص128) به وجود نسخه،ای از کتاب بيان فارسی به خطّ "ميرزا احمد" تصريح فرموده و در يکی ديگر از الواح مبارکه چنين می،فرمايند: "... اوّل اين امر از جميع مستور بوده و احدی مطّلع نه جز دو نفس؛ واحدٌ منُهما الّذی سُمّی بأحمد استشهد فی سبيل ربّه و رجع إلی مقرّ القصوی و الآخر الّذی سمّی بالکليم کان موجوداً حينئذٍ بين يدينا..." (مجموعه الواح, ص174)

  21. شرح احوال ملاّ احمد ابدال مراغه،ای در کتاب حروف حیّ (ص74-76) آمده است.

  22. شرح احوال ملاّ احمد ازغندی در کتاب ظهور الحقّ (ج3, ص153-154) آمده است. برای ملاحظه| آثار مبارکه درباره| جناب ملاّ احمد ازغندی به مائده| آسمانی (ج4, ص358 و ج7, ص129) و مکاتيب عبدالبهآء (ج8, ص61-62) مراجعه فرماييد. تاريخ نبيل زرندی نيز حاوی شمّه،ای از احوال او است.

  23. شرح احوال ملاّ احمد معلّم حصاری در کتاب ظهورالحقّ (ج8, ص157-160) مندرج است. يکی از الواح مهمّه| جمال اقدس ابهی خطاب به جناب ملاّ احمد معلّم با مطلع "يا احمد اسمع النّداء مِن شطر الکبريا مِن سدرة المنتهی عن يمين بقعة النّوراء..." در مجموعه آثار قلم اعلی (شماره 27, ص86-98) به طبع رسيده است. لوح ديگر جناب احمد معلّم حصاری در آثار قلم اعلی (ج1, ص145-148) مندرج است و مطلع آن چنين است: "هذا کتابٌ مِن لدنّا إلی الّذی کسّر صنمَ الوهم بسلطان ذکر ربّه مالک الرّقاب...".

  24. شرح احوال آقا سيّد احمد شهميرزادی و اعضای عائله| ايشان در ظهورالحقّ (ج8, ص187-204) به تفصيل مذکور است.

  25. درباره| جناب احمد يزدی که مخاطب لوح احمد عربی قرار گرفته است, شرحی در محاضرات (ص652-661) مطبوع و منتشر است.

  26. شرح مربوط به عائله| حاجی ميرزا احمد کاشی در محاضرات (ص161-162) به طبع رسيده است.

  27. شرحی از احوال حاجی احمد ميلانی در ظهورالحقّ (ج3, ص41-42) مندرج است.

  28. شرح مطالب درباره| ميرزا مصطفی نراقی و علی،نقی خراسانی و شيخ احمد خراسانی (معموره،ای) در محاضرات (ص335-338) مندرج است. و نيز نگاه کنيد به لوح جمال قدم در مائده| آسمانی (ج7, ص218) و محاضرات (ص540).

  29. شرحی از احوال آقا سيّد احمد يزدی در ذيل "سيّد عزيز کاتب وحی" در رحيق مختوم (ج1, ص757-760) مندرج است.

    شرح احوال آقا سيّد حسين کاتب ابن آقا سيّد احمد نيز در کتاب حروف حیّ (ص77-82) و رحيق مختوم (ج1, ص757-760) به طبع رسيده است.

  30. برای ملاحظه| شرح مطالب درباره| شيخ احمد بن علی بن ابی،طالب طبرسی به کتاب روضات الجنّات (ج1, ص92-94) مراجعه فرماييد.

    درباره| معاندين امر الهی که احمد نام داشته،اند, مطالب مختصری ذيل را معروض می،دارد:

  31. درباره| حاج ميرزا احمد امام جمعه| تبريز در کتاب دانشمندان آذربايجان (ص35) چنين آمده است که او از علمای معروف آذربايجان بوده و منصب امامت جمعه و حکومت شرعيه| اين ايالت با دودمان او بوده و در سال 1265ه‍ ق/1849م مرحوم شده است.

  32. درباره| شيخ احمد روحی پسر ملاّ جعفر کرمانی و آثار مبارکه مربوط به احوال او به ذيل "سيّد افغانی" در رحيق مختوم (ج1, ص737-755) مراجعه فرماييد. و نيز نگاه کنيد به کشف،الغطاء اثر جناب ابوالفضائل گلپايگانی.

  33. درباره| حاجی ميرزا احمد کاشانی به ذيل شماره| 9 در سطور فوق مراجعه فرماييد.

  34. درباره| ميرزا احمد کرمانی لوحی که جناب اشراق،خاوری نقل نموده،اند وحاوی عبارت "اين که درباره| احمد کرمانی نوشته بودند..." می،باشد, مورّخ 29 شعبان سنه| 1298ه‍ ق بوده و از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله با اين مطلع عزّ صدور يافته است:

    "خدمت شارب کأس معانی حضرت اسم جود عليه بهاءالله الأبدی عرض می،شود...". تمام اين لوح در مجموعه الواح مبارکه| حضرت بهاءالله (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات 132 بديع, به خطّ جناب عندليب, ص79-98) به طبع رسيده است.

    لوح حضرت ورقا حاوی عبارت "از جمله اخبار جديده..." نيز که درباره| ميرزا احمد کرمانی نقل شده از لسان آقاجان خادم،الله عزّ صدور يافته و به تاريخ غرّه| شعبان سنه| 1298ه‍ ق مورّخ می،باشد. مطلع لوح مذکور چنين است:

    "حمد مقدّس از ذکر و اصغاء مالک اسماء را لايق و سزاست که از آفتاب آسمان علم عالم انسان را منوّر فرمود..." متن کامل اين لوح نيز در مجموعه آثار قلم اعلی (شماره 8, ص512-549) به طبع رسيده است.

    درباره| احمد به عنوان يکی از اسماء حضرت محمّد رسول،الله, حضرت بهاءالله در اوائل تفسير سوره| والشّمس چنين می،فرمايند: "... و الصّلاة و السّلام علی مطلع الأسماء الحسنی و الصّفات العليا الّذی فی کلّ حرفٍ مِن اسمه کُنزت الأسماء و به زيّن الوجود من الغيب و الشّهود و سمّی بمحمّد فی ملکوت الأسماء و بأحمد فی جبروت البقاء..." (مجموعه الواح, ص3)

    برای ملاحظه| شرحی مبسوط درباره| احمد به عنوان يکی از نامهای حضرت رسول اکرم به دايرةالمعارف تشيّع (ج1, ص510-511) مراجعه فرماييد.

    2-10: حقايق و اوهام

    سائلی فرمود: خوب است درباره| اوهام و حقايق و شرح هر يک و فرق مابين اوهام وحقايق مطالبی بيان فرماييد. ناطق فرمود:

    حقايق و اوهام: اوهام همواره مزاحم حقايق بوده و با پرده،های ضخيم خود چهره| دلارای حقايق را مستور داشته است. در امر مبارک تعليم می،فرمايند که بايد از اوهام برکنار بود و تحرّی حقيقت کرد. مطابق نصوص مبارکه, حقيقت واحد است و اوهام بسيار و بی،شمار و اغلب خلق گرفتار اوهام و از حقايق برکنارند. سرّ تجديد اديان الهيّه در ادوار مختلفه به واسطه| غلبه| اوهام بر حقيقت واقعه است که در آغاز توسّط مظهر امر الهی تشريع و تبيين می،گردد و پس از مدّتی از طرق مختلفه اوهام بسيار بر افکار پيروان آن دين غلبه يافته دين الهی را به مذاهب مختلفه| متعدّده منقسم می،سازد و پيروان دين را با يکديگر به عناد و جدال وادار می،کند و در نتيجه اساس شريعت،الله ضعيف می،شود و هرچه بيشتر از آغاز تشريع دين می،گذرد, حقيقت اصلی مختفی،تر می،گردد و اوهام بيش از پيش جلوه،گر شده جای حقيقت واحده| مسلّمه| اوّليه را می،گيرد. لهذا خداوند منّان مظهر ديگری را می،فرستد تا چهره| حقيقت را از گرد و غبار اوهام مختلف پاک کند و مردم را از پرستش اوهام نجات داده به سرمنزل حقيقت رهبری فرمايد. اينک برای تشريح مقام و بحث کامل درباره| حقايق و اوهام شرحی را که مرحوم جرجی زيدان مدير مجلّه الهلال قديم در يکی از شماره،های سال بيستم مجلّه مذکور (در صفحه 530 به بعد) در ذيل عنوان مزبور در فوق به عربی نگاشته, به نحو خلاصه به فارسی ترجمه و در اين مقام می،نگارم و بعد از آن به نگارش نتيجه| منظور می،پردازم. اينک مقاله:

    مقصود از حقايق اموری است که به شهادت حسّ يا به شهادت عقل دارای واقعيت باشد و بالفعل در خارج تحقّق يافته باشد. امور طبيعيّه و اجتماعيّه و سياسيّه و دينيّه همه از جمله حقايق هستند. زيرا اين امور به شهادت حسّ و عقل دارای تحقّق،اند و بالفعل واقعيت دارند. امّا اوهام به اموری اطلاق می،شود که به وسيله| قوّه| مخيّله اختراع شود و در عالم خارج به هيچ وجه دارای واقعيت و تحقّق بالفعل نباشد؛ از قبيل خرافات و برخی از اعتبارات اجتماعيّه و سياسيّه که در پيرامون حقايق اجتماعی و سياسی به واسطه| قوّه| مخيّله اختراع شده و جمع گرديده, ولی در حقيقت دارای هيچ گونه تحقّق و وجود بالفعل نيست و حسّ و عقل هيچ،کدام آن را درک نمی،نمايد. به عبارت ديگر آنچه واقعيت دارد, يعنی در صفحه واقع و نفس،الأمر تحقّق يافته حقيقت است و آنچه فاقد واقعيت است اوهام محسوب است.

    حقايق دارای مراتب و درجاتی است. برخی از حقايق مانند نواميس طبيعيّه و قضايای رياضی از حقايق يقينی هستند که به برهان محسوس ثابت شده،اند و برخی از حقايق اموری هستند که به واسطه| اختيار و تجربه وتکرار عمل و نقل متواتر, عقل انسانی به حقايق مزبوره حکم می،کند و به شهادت عقل دارای تحقّق و واقعيت می،باشند, مانند حقايق ادبيّه و تاريخيّه و حقايق اجتماعيّه. فی،المثل, ما وقتی که می،گوييم اجسام به واسطه| حرارت منبسط می،شوند و بر اثر برودت منقبض می،گردند, يا آن که می،گوييم آب مرکّب از اکسيژن و هيدروژن است, يا آن که می،گوييم مجموع زوايای مثلّث معادل با دو قائمه است؛ اينها حقايقی هستند که به شهادت حسّ ثابت شده و دارای واقعيت و تحقّق بالفعل می،باشند و وقتی می،گوييم انسان حيوان ناطق است (يا انسان حيوان اجتماعی است), يا می،گوييم فلان واقعه در فلان تاريخ به وقوع پيوسته, يا می،گوييم تربيت سبب تکامل عقول و بروز استعداد مکنون عقل است؛ اينها عبارت از حقايق اجتماعی و سياسی هستند که عقل انسان بر اثر اختيار و تجربه و تواتر به حقيقت بودن آنها پی برده وحکم به واقعيت آنها کرده است. اينها که گفتيم درجات مختلفه| حقايق بود.

    اوهام نيز دارای مراتب و درجات است. برخی از اوهام هستند که با عقل و علم مخالف و متناقض هستند مانند اعتقاد به وجود عفريت،های هائل و اعتقاد به احضار ارواح و گفتگوی با ارواح و ساير خرافات و شعبده،ها که علم و عقل هيچ،کدام برای هيچ،يک از آنها قدر و قيمتی قائل نبوده و نيست و يکسره به بطلان آن حکم کرده و می،کند. اين دسته از اوهام مستقل،اند و وابسته به چيزی جز خود نيستند. اوهام ديگری نيز وجود دارد که وابسته به حقايق ديگری است. فی،المثل, يکی از حقايق اجتماعيّه و سياسيّه را که دارای واقعيت است در نظر بگيريد و ملاحظه فرماييد که در پيرامون آن حقيقت صادقه| ساده به مرور از جهات مختلفه اوهام متعدّده بسته شده و به حدّی شديد است که اصل آن حقيقت را از بين برده و مستور داشته است. از جمله اين اوهام مجاملات و تظاهرات و گفتارهای مبالغه،آميزی است که در جامعه به کار می،رود و فاقد هر گونه واقعيت و حقيقت است. عادات متوارثه در مجالس و احتفالات که از گذشتگان به مردم امروزه به ارث رسيده نيز از اين قبيل اوهام محسوب است. مثلاً مردی می،خواهد تأهّل اختيار کند و همسری برای زندگانی خود بگيرد؛ حقيقت اين امر عبارت از دوستی واقعی و محبّت قلبی بين زن و مرد است که اساس ازدواج را تشکيل می،دهد و اين محبّت بعد از عروسی آشکار و ثابت می،شود. اين مطلب عبارت از حقيقت واقعيه است. حال, در اجتماع اوهامی به اين حقيقت وابسته شده و از گذشتگان به طبقات بعدی انتقال يافته که به کلّی فاقد حقيقت است؛ از قبيل اين که در عروسی برای عروس و داماد تخت مخصوصی می،گذارند, يا سراپرده| خاصّی می،بندند و هزاران چراغ روشن می،کنند و طبل و شيپور می،زنند و غذاهای رنگارنگ و تفريحات گوناگون فراهم می،کنند و مبالغ هنگفتی در اين قبيل امور که فاقد حقيقت و جزو اوهام اصليّه محسوب است, صرف می،نمايند. همه| اين اوهام وابسته به يک حقيقت بود که عبارت از ازدواج است. آنچه حقيقت و واقعيت دارد ازدواج است؛ ديگر ساير شؤون جميعاً وابسته به آن حقيقت و جزو اوهام محسوب است. مثال ديگر برای اين موضوع عادات و رسومی است که به تدريج بر حقيقت واحده| مسلّمه| دين الهی در هر عصری مسلّط می،شود و به سرحدّی می،رسد که از حقيقت دين چيزی نمی،ماند و همه اوهام است و مردم همه پرستش آن اوهام را می،نمايند و نام آن را دين وحقّ می،گذارند. حقيقت دين عبارت از اعتقاد به خداوند و عمل به اوامر و اجتناب از نواهی او است که به واسطه| مظاهر مقدّسه| الهيّه به خلق رسيده است. ولی اوهامی عجيب به اين حقيقت صافيه| واحده می،چسبد و به مرور جای حقيقت را می،گيرد مانند تظاهراتی که در احتفالات دينيّه از طرف پيشوايان روحانی اجراء می،گردد, از قبيل پوشيدن لباس مخصوص و اتّخاذ هيأت مخصوص و جز اينها ...چون سلطانی بخواهد از طرف خود نماينده‌ای برای حکمرانی به شهری از مملکت خود بفرستد, حقيقت صافيه| اين امر همان فرمان سلطانی به نام آن شخص است که در نزد مردم اعلان می،شود و همه به صحّت صدور آن فرمان از سلطان شهادت بدهند. ولی مردم برای انجام دادن اين امر که حقيقت آن بسيار ساده است, اضافاتی, که جميعاً اوهام است, قائل می،شوند. مثلاً در روز اعلان فرمان در محلّ معيّنی جمع می،شوند و لباس رسمی می،پوشند و افراد نظامی صف می،کشند و هر گروهی با اسلحه| مخصوص و لباس مخصوص می،ايستد و عَلَم،ها و پرچم،ها برمی،افرازند و از اين قبيل امور که در هر مملکتی به نحوی خاصّ اجرا می،شود, وابسته به حقيقت صافيه| اصليّه است که آن حقيقت عبارت از اصل نمايندگی اين شخص از طرف سلطان است و به کلّی تحت،الشّعاع اوهام وابسته به خود می،شود. حقيقت اين امور اين است که سلطان گفته ما فلان شخص را به حکومت فلان شهر فرستاديم. از اين مطلب که بگذريم جميع امور ديگر که بالتّبع واقع می،شود, همه از اوهام مجعوله است که به اصل حقيقت به هيچ وجه چيزی نمی،افزايد.

    اصل عادات

    عقل انسان به خودی خود جز حقيقت صافيه را نمی،پذيرد؛ ولکن انسان فطرتاً مايل به اوهام است. مثل اين که از اوهام لذّتی مخصوص برای انسان دست می،دهد که ادراک حقيقت صافيه| بی،پيرايه آن لذّت را برای انسان ندارد. خيال انسان هميشه مايل و طالب امور غريبه است و چون حقايق فاقد امور غريبه| خياليّه هستند, لهذا انسان فطرتاً برای هرحقيقتی اوهامی بسيار می،تراشد و پيرامون آن می،چيند و در سايه| اوهام به حقيقت نظر می،افکند؛ ولکن اين اوهام زائده را انسان فقط برای حقايق اجتماعی می،تواند درست کند و ابداً برای حقايق طبيعيّه نمی،تواند از اينگونه پيرايه،ها بسازد. زيرا طبيعت به هيچ وجه اوهام را نمی،پذيرد و جز حقايق را قبول نمی،کند. طبيعت به جز حقايق چيزی را نمی،شناسد. امّا امور اجتماعی و سياسی و دينی که متعلّق به تصوّر و احساس و عواطف انسان است, اوهام مجعوله را قبول می،کند؛ زيرا تعلّق به تصوّر و عواطف انسان دارد و انسان به واسطه| مخيّله اوهامی می،بافد و گرداگرد حقايق مزبوره قرار می،دهد. اين اوهام مجعوله از آباء به اولاد و طبقات بعدی به ارث می،رسد و هرچه بيشتر پيش می،رود, بيشتر نموّ می،کند و بزرگتر می،شود و بيشتر اطراف حقيقت را محاصره می،کند تا به حدّی می،رسد که عادت شايعه و قاعده| معيّن و مسلّم می،گردد و جای حقيقت را می،گيرد. هر چند مراحل بسياری از سرحدّ حقيقت دور است؛ زيرا دارای واقعيت خارجی نيست و آفريده| خيال انسان است.

    اين معنی که ذکر شد, يعنی جعل اوهام وتوارث آن در طبقات و رشد و نموّ آن به تدريج اصل عادات قوميّه و اساس و مبنای اعتبارات اجتماعيّه است؛ هرچند برای برخی از اين اعتبارات اجتماعيّه و عادات قوميّه می،توان گفت که در اصل امر و آغاز کار حقيقت مسلّمه بوده و به منظور خاصّی ايجاد شده و بعدها گرچه آن منظور خاصّ از بين رفته, ولکن آن قرار از گذشتگان به طبقات بعدی ارث رسيده و جزو عادات شده و مردم آن را اجراء می،کنند, بدون آن که منظور مخصوصی از آن در نظر داشته باشند.

    برای تشريح مطلب همان مثال فرمان سلطانی را مورد دقّت قرار می،دهيم. در آغاز ظهور اسلام, وقتی که خلفا می،خواستند کسی را به حکومت شهری بفرستند, چندکلمه به عنوان حُکم می،نوشتند و به او می،دادند و دستورات شفاهی چندی هم به او می،دادند و آن شخص فرمان مختصر خليفه را می،گرفت و يکّه و تنها به راه می،افتاد و بی سر و صدا وارد آن شهر می،شد و مکتوب مختصر خليفه را بهمردم نشان می،داد و همه از او اطاعت می،کردند و آن فرمان در نهايت اختصار بود و به هيچ وجه الفاظ دليل بر جاه و جلال وعزّت و عظمت در آن ديده نمی،شد. به مرور ايّام بر اثر توسعه| ممالک اسلامی, قوّه| طمع در برخی مردم به هيجان آمد و به خيال مملکت،گيری و حکومت افتادند و گاه می،شد که برای خود از خليفه به سمت حکومت شهری فرمانی دريافت می،کردند و چون بدان شهر می،رسيدند و مستقرّ می،شدند, بنای خودسری و بی،اعتنايی به دستور و اوامر خليفه را می،گذاشتند.

    لهذا, برای جلوگيری از اين امور و اين اشخاص, خلفا هنگام فرستادن حکومت به شهری بيشتر دقّت می،کردند و فرمان خود را مفصّل،تر و حاوی دستورات لازمه و اوامر مؤکّده می،نگاشتند وگاه می،شد که حاکمی مأمور به شهری می،شد و حاکم معزول حاضر نمی،شد که تخت حکومت را به رقيب خود تسليم کند و مجبور بود که از خليفه درخواست کمک کند و کار به اينجا کشيد که خليفه حکّام را با لشکر و عَلَم می،فرستاد و در حين قرائت حکم با حضور سربازان مسلّح به اين عمل اقدام می،شد تا حاکم قبل نتواند نقض فرمان جديد خليفه کند و بر همين قياس اموری واقع می،شد که برای دفع آن امور در آن ايّام مجبور بودند که فرمان را با طبل و عَلَم و لشکر و غيره بر مردم بخوانند.

    کم،کم اصل منظور و مقصود و موانع مزبوره از بين رفت و اعقاب سابقين که از اصل حقيقت مسلّمه که سبب استقرار و اجرای آن امور گرديده بود غافل و بی،خبر و بی،اطّلاع بودند و به صرف اجرای يک عادت که به ارث به آنها رسيده بود اکتفا می،کردند وتا امروز هم به مردم اين زمان به ارث رسيده و مردم آن را اجرا می،کنند بدون آن که به حقيقت اصليّه| آن متوجّه باشند و اين امور امروزه جزو اوهام محسوب و فاقد حقيقت بوده و هستند. امور ديگری از قبيل جلال و جبروت سلطنت و خروج سلطان با افراد قشون و درباريان و صف کشيدن نظامی،ها درحين عبور موکب سلطانی و کشيک دادن نظاميان در دم قصر پادشاه و مراسم شرفيابی مردم به حضور سلطان و مسأله| روزهای سلام خاصّ و ايّام عيد و ايّام رسمی و غير اينها همه جزو اين معنی و مسأله،ای است که ذکر شد؛ يعنی حقيقت اوّليه که سبب حصول آن بوده از بين رفته و امروز مردم آن را بدون هيچ منظوری به صرف عادت اجرا می،کنند. اموری که در مجالس عروسی و سوگواری و جشنها و مهمانی،ها واقع می،شود, همه در اين رديف می،باشند. همه اين عادات در آغاز دارای اصل مسلّم حقيقی بوده،اند که برای منظور خاصّ و غرض مخصوص استقرار يافته و اينک قرنها است که آن منظور اصلی از بين رفته و اجرای آن بر حسب عادت موروثی باقی مانده است.

    اگر ما در هر يک از اعمال و رفتار بشر به دقّت نگاه کنيم, هيچ کاری را خالی از اوهام نخواهيم يافت, حتّی در گفتار و خوراک و پوشاک و ازدواج و حکومت و سياست و سائر احوال انسان اوهام بسياری موجود است. در هر يک از اين امور حقيقتی موجود که پيرامون آن را اوهام فراوانی گرفته است و اين اوهام به اسم عادت که از اسلاف به ارث رسيده در بين مردم باقی مانده و هر طبقه آن را به طبقه| بعد خود می،سپارد و همه آن را عمل می،کنند بدون آن که به حقيقت آن واقف باشند. برخی از اين اوهام اصلاً فاقد حقيقت هستند و حقيقت اوّليّه به کلّی از بين رفته و جای خود را به اوهام و عادات موروثی داده و برخی هم مختصری از آثار حقيقت خيلی ضعيف در آن نمودار است, ولکن قياس آن حقيقت نسبت به اوهامی که آن را احاطه کرده قياس مشت به خروار و اُلوف به اَعشار است.

    طوايف و امم در اوهام متفاوتند

    مردم دنيا از حيث توجّه به حقايق و اوهام با هم فرق دارند واين فرق را در بين طوايف موجوده در جهان می،توان به نحو اجمال مشاهده کرد. برخی از اين طوايف بيشتر توجّهشان به حقايق است و به اوهام کمتر توجّه دارند و برخی, برعکس, بيشتر ناظر به اوهام و کمتر متوجّه حقايق می،شوند. مردم انگليس, فی،المثل, بيش از همه| مردم ناظر به حقايق امور هستند وچندان توجّهی به اوهام مجعوله ندارند. هر يک از آنها چون به کاری بپردازد, متوجّه حقيقت آن می،شود و به هيچ وجه نظری به اوهام موجوده در اطراف آن کاری ندارد. گويند مردی انگليسی می،خواست از قاهره به عبّاسيه برود و برای اين کار الاغی را از مردی عرب کرايه کرد و بر آن سوار شده به راه افتاد. مردعرب همان طور که الاغ را می،راند, به مرد انگليسی که سوار الاغ بود بد می،گفت و فحش می،داد, زيرا می،پنداشت که آن انگليسی لسان عربی را نمی،فهمد و لهذا از خشم و غضب او بيمی در دل نداشت. در بين راه مردی راهگذر آن جريان را ديد و به لغت انگليسی به شخص انگليسی گفت که اينمرد عرب تو را دشنام می،دهد و بد می،گويد. انگليسی با خونسردی تمام به وی گفت, آيا فحّاشی و دشنام گفتن اين مرد سبب می،شود که من به عبّاسيه نرسم؟ مرد رهگذر گفت نه؛ چه بد بگويد و چه نگويد, شما حتماً به مقصود خواهی رسيد. انگليسی گفت, خوب مقصود من رسيدن به عبّاسيه است؛ بگذار او هر چه می،تواند به من دشنام بدهد به حال من چه تفاوتی می،کند, چون بالاخره به عبّاسيه خواهم رسيد. اين داستان هرچند خالی از سادگی نيست و خنده،آور است, ولی دليل است که مردم انگليس بيش از ساير ملل ناظر به حقيقت،اند و اعتنايی به اوهام مجعوله ندارند. برعکس, در دنيا امم و طوايفی هستند که نهايت اهمّيت را به اوهام مجعوله می،دهند و ابداً قدر و قيمتی برای حقيقت قائل نيستند و بيشتر شرقی،ها از اين قبيل،اند. همواره از حقيقت غافل و به اوهام مايلند؛ نظر به پوست دارند و توجّهی به مغز نمی،کنند.

    در ميان يک طايفه اوهام متعدّده| مختلفه وجود دارد

    اگر يک طايفه و يک امّت مخصوصی را در نظر بگيريم, می،بينيم توجّه آنان به اوهام متفاوت و مختلف است. مثلاً افراد يک طايفه که بيابان،نشين و دهاتی باشند, سالم،تر از شهرنشينان و به حقيقت نزديک،ترند و هرچه دامنه| تمدّن و شهرنشينی توسعه بيابد, دامنه| تشريفات زائده و دوری از سادگی و آلايش به اوهام مجعوله توسعه،اش بيشتر می،شود. برای اثبات اين منظور طايفه و امّت عرب بهترين مثال است. شما اعراب را در دوران باديه،نشينی و جاهليت و در دوران تمدّن و شهرنشينی که بعد از ظهور اسلام برای آنان حاصل شد مقايسه کنيد و ببينيد که چگونه در دوره| تمدّن, سادگی عادات و معاملات و احوال و مخاطبات و مکاتبات خود را از دست دادند و پيوسته اين معنی رو به تزايد گذاشت و هنوز هم رو به تزايد است. اعراب در دوره| باديه،نشينی و اوائل دوره| تمدّن خود در مکالمات و مکاتبات خود به اظهار اصل حقيقت عاری از هر گونه پيرايه اکتفا می،کردند وحتّی در مقابل خلفا و سلاطين که قرار می،گرفتند بدون ذکر هيچ گونه لقب و جاه و جلالی با او مکالمه می،کردند. خليفه را به اسم می،ناميدند يا لقب او را در هنگام مخاطبه بر زبان می،راندند و سپس مقصود و غرض خود را برای او شرح می،دادند و در حين تکلّم نهايت سادگی را به کار می،بردند و کلمات زائده و حشو را ابداً استعمال نمی،کردند. خلفا و امرا هم در خطب و مکاتبات خود عيناً همين سادگی را داشتند و وقتی که نامه می،نوشتند, هرچه کسی می،خواست لفظ زائدی در آن بيابد ممکن نمی،شد؛ زيرا طوری ساده و بی،پيرايه نوشته می،شد که حذف يک کلمه از آن صدمه به معنی می،زد.

    اين قوم هرچه در مدارج تمدّن بيشتر بالا رفتند, بيشتر از حقيقت صافيه| بی،پيرايه دور شدند و به اوهام زائده بيشتر گرفتار گرديدند. نامه،ها مملو از زوائد و حشو شد؛ مخاطبات مملو از القاب و انواع تفخيم و تکريم گرديد و به قدری اين معنی پيشرفت کرد که مثلاً اگر از نامه اصل مقصود و حقيقت را برمی،داشتند, نصف بيشتر اين نامه زائد و حشو و اوهام مجعوله| غيرلازمه بود وهمانطور که سابق گفتيم در آغاز که اين زوائد برقرار شد, نظر به مقصود و منظور خاصّی بود و به تدريج آن منظور زائل شد و بر حسب عادت رعايت آن زوائد غيرلازمه از راه توارث و عادت واجب و مُجری گرديد و آن امّت و طايفه که بعد از ذلّت و حقارت به اين پايه از جلال و عظمت رسيده بود راضی نمی،شد که از آن اوهام زائده صرف نظر کند؛ زيرا فطرتاً از استعمال آن, هرچند عاری از حقيقت بود, لذّت می،برد. مثلاً, در اوائل ظهور اسلام وقتی که خليفه می،خواست به نماينده| خود در مصر نامه بنويسد, می،نوشت: "مِن عبدالله اميرالمؤمنين ... إلی عامله ... به مصر؛ امّا بعد ..." و اصل مقصود خود را در يکی دوجمله می،نگاشت. ولی در اواخر حال, مثلاً يکی از خلفای عثمانی که می،خواست به عامل خود مکتوبی بنويسد, اوّلاً چند سطر را اختصاص به حمد و ثناء الهی می،داد؛ سپس در ضمن چند اسم, پدران تاجدار خود را با القاب طويله| عريضه می،نگاشت؛ آنگاه به موضوع اصلی می،پرداخت و آن هم مملو از زوائد بود. مثلاً, سلطان سليمان قانونی خليفه| عثمانی نامه به پادشاه فرانسه نوشته از اين قرار:

    "بنعمةالله الّذی تجلّ قدرته و تمجّد إلی الأبد و تتعظّم کلمته الإلهيّه و ببرکة شمس سماوات النّبوّة و کوکب برج الأولياء رئيس ظغمة الأبرار محمّد الطّاهر صلّی الله عليه و سلّم بظلّ أنفس صحابته الأربعة الطّاهرين أبی،بکر و عمر و عثمان و علی صلوات،الله عليهم شاه سلطان سليمان،خان ابن السّلطان سليم خان الغازی أنا سلطان السّلاطين و ملک الملوک و واهب الأکاليل لملوک العالم ظلّ الله علی الأرض پادشاه و سلطان فی البحر الأبيض و الأسود و بلاد الرّوم ايلی و الأناصول و فرمانی و ارض روم و ديار بکر و کردستان و آذربايجان و العجم و دمشق و حلب و مصر و مکّه و المدينة و القدس الشّريف و سائر بلاد العرب و اليمن و الأيالات الشّتی الّتی سُلَفائنا العظام و أجدادنا الشّرفاء قد افتحوها بقدرتهم المنصورة و کذلک عدد کثير من البلاد الّتی عظمتی الملوکيّة قد اخضعتها بسيفی السّاطع أنا إبن سلطان سليم ابن السّلطان بايزيد شاه السّلطان سليمان اکتب إليک يافرنسيس ملک مملکة فرانسا امّا..." الخ

    ملاحظه بفرماييد که حقيقت صافيه| اوّليه به چه پرده،های ضخيمه از اوهام زائد مستور گرديده است. (احکام و نامه،ها و فرمان،های صادره در دوره| قاجاريه نيز نمونه| کاملی از اين معنی است و در کتب تواريخ که در آن دوره تأليف شده موجود و ثبت است. برای اطّلاع به مرآت البلدان ناصری و ناسخ،التّواريخ و منشآت مرحوم قائم،مقام و غيرها مراجعه فرماييد.)

    در آغاز دولت اسلام چنانچه گفتيم خلفا در حين تعيين حکومت برای شهری فرمانی مختصر ضمن چند کلمه می،نگاشتند و پس از ذکر اسم او می،نوشتند "قد وليّتک العمل افلانی" ولی بعدها برای حاکم که از طرف خليفه تعيين می،شد در فرمان القاب عظيمه می،نگاشتند مانند (وزيری سمير المعانی ... مدبّر امور الأنام ... بالفکر الثّاقب و الرّأی الصّائب...) الخ. اين اوهام در امور سياسيّه هم موجود است چنانچه برخی از دول فقط به همين راضی هستند که نسبت به دولت ديگر اسماً و ظاهراً سيادت و تسلّط داشته باشند هرچند تسلّط و سيادت حقيقی معنوی در کار نباشد و برای اين منظور و درجات آن اسامی مخصوصه انتخاب کرده،اند از قبيل کلمه| SUZERAWTY که به معنی نفوذ و اقتدار است و کلمه| SOVEREIGNTY که به معنی اقتدار سلطنتی و قدرت پادشاهی است. ساير امور و احوال اجتماع نيز جمله بر اين منوال است که آغشته به اوهام زائده و پيرايه| غير لازم است. مثلاً هر دولت در آغاز تشکيل و دوره| جوانی خود نهايت درجه به حقيقت صافيه نزديک است و به تدريج اوهام زائده بر آن بسته می،شود تا دوران کهولت و پيری آن دولت که می،رسد سر به سر اوهام است و از حقيقت اثری مشاهده نمی،شود. اين مسأله در تشخيص دوره| ترقّی وانحطاط دولت نهايت اهمّيّت را دارد. هر دولتی که اوهام بر آن غالب و حقايق در آن مهزوم و مبتذل باشد و به ظواهر بپردازد و از توجّه به جواهر و حقايق باز مانَد مسلّماً آن دولت رو به انحطاط و سقوط است. ولی هر دولتی که مايل به حقايق باشد و از ظواهر و اوهام پرهيز کند مسلّماً در جادّه| ترقّی و تعالی سالک است. نظر به همين معنی است که در اروپا که دولت،های آن رو به ترقّی است نويسندگان آن به هيچ وجه در نگارش مطالب و نام بردن از اشخاص طالب اوهام نيستند و القاب عريضه| طويله برای هيچ کس استعمال نمی،کنند و اين مخصوص ملل راقيه است.

    سبب انتقال و تمسّک به اوهام

    علّت اصليه| توجّه انسان از حقايق به اوهام چنانچه گفتيم فطرت او است؛ زيرا انسان فطرتاً از خيال و صور وهميّه لذّت می،برد. اصل واقع در جميع حالات اجتماعيّه در آغاز حقيقت داشته و به مرور اوهام جايگزين حقايق شده و از حقايق به هيچ وجه اثری نمانده است. حال اديان و پيروان آن نيز بر اين منوال است؛ جميع اديان موجوده در اصل و آغاز دارای حقيقت بوده و بر اساس حقيقت مبتنی گرديده است و پس از زمان کوتاهی دوره| نفوذ اوهام در آن شروع شده و به تدريج بيشتر شده تا به حدّی که سراپا اوهام گرديده و حقيقت اوّليّه به کلّی از بين رفته است. علّت نفوذ اوهام يکی که از همه مهم،تر است مطامع رؤسا و پيشوايان است. اين نفوس هوی،پرست هوسباز چون می،ديدند که مردم طبعاً و فطرتاً مايل به اوهام می،باشند و همواره پيرو خيالند از اين راه برای تأسيس رياست و به دست آوردن مطامع خويش استفاده کردند و به تدريج دين آسمانی که در آغاز در نهايت صفا و سراسر حقيقت بود مبدّل به اوهام زائده| عديده گرديد. هيچ،يک از اديان را نمی،توان يافت که در آغاز عاری ازحقيقت بوده باشد حتّی ديانت بت،پرستان و شريعت متمدّنين قديم مصر و فنيقيه و آشور و جز آنها جميعاً در آغاز و اصل اساسش بر روی حقيقت صافيه| اصليه| توحيد و خداپرستی بنا شده بود و به تدريج مطامع ارباب رياست سبب نفوذ اوهام زائده در آن شد تا کار مردم از خداپرستی به بت،پرستی کشيد و خرافات عجيبه و اوهام غريبه در شريعت حقيقيه| اوّليّه به تدريج وارد و به جای دين مورد قبول واقع شد و آن خرافات به قدری عجيب است که عقل نمی،تواند آن را به هيچ وجه قبول کند. مثلاً ديانت مسيحيّه در آغاز تشريع بر حقيقت و عفو بنا شد ولکن به تدريج از رويّه و رفتار موهومه| بت،پرستان به عناوين مختلف در اصل دين وارد شد و به درجه،ای رسيد که به پرستش و تعظيم مجسّمه،های قدّيسين که در کليساها بود کشيد و پاپ خود را غافرالذّنوب اعلان کرد و نهايت کار به مقامی رسيد که از حقيقت اصليّه| صافيه اثری نماند و روی همين اصل بود که لوتر مصلح شهير مسيحی قيام کرد و با اوهام زائده مبارزه نمود و خواست ديانت مسيحيّه را به اصل اوّل صافی برگرداند و بالاخره موفّق به تشکيل مذهب انجيلی که به پروتستان معروف است گرديد و در آغاز تأسيس مذهب انجيلی به حقيقت خيلی نزديک بود ولی طولی نکشيد که باز اوهام مختلفه| بی،شماری چهره| آن را پوشانيد و امروز در رديف اديان و مذاهبِ آغشته به اوهام دور از حقيقت اوّليه| اصليّه| خود قرار گرفته است.

    ديانت مقدّسه| اسلام نيز در آغاز بر اساس خداپرستی نهاده شد و حقيقت صافيه| صرف بود و طولی نکشيد که از هر طرف زوائدی بر آن حمله کرد و به قدری حقيقت را مستور نمود که امروز از حقيقت در اين دين که به مذاهب متعدّده| مختلفه تقسيم شده به هيچ وجه اثری نمی،توان يافت و نفوس مصلحی هم که برای احياء آن قيام کردند کاری از پيش نبردند. باری هر ملّتی که از خواب غفلت بيدار می،شود و از سقوط و ضعف به جانب ترقّی و قدرت بالا می،رود و به اصلاح حال خود قيام می،نمايد بايد همّت خود را تماماً مصروف اين معنی کند که جميع اوهام زائده و امور مجازيه| غير لازمه را که اطراف حقايق صافيه را گرفته،اند از ميان بردارد و خود را در جميع شئون به حقيقت اصليّه و بساطت واقعی نزديک کند و در تمام مطالب اعمّ از دين و معاملات سياسيّه و عادات و لغت و انشاء و مخاطبات و تأليفات و ساير شؤون خود اين مطلب را عملی کند. اگر ملّتی به اين مطلب اقدام کند و ريشه| اوهام زائده| مختلفه را پراکنده سازد و به طرف حقيقت ساده و صافيه روی آورد همين معنی علامت ترقّی و دليل قيام و تقدّم او است و هر ملّتی که به اوهام متشبّث باشد و از حقيقت بسيطه غافل شود و در فکر تعديل و اصلاح نيفتد به يقين جزو امم ساقطه محسوب و محتاج به راهنما و ارشاد زعيم توانايی است که راه را به او بنمايد و از ذلّت و حقارت و تقليد و اوهام،پرستی نجاتش دهد. والسّلام. (پايان مقاله)

    ملاحظه فرموديد که سرّ تجديد اديان الهيّه چيست. در هر دوری که اوهام به جای حقيقت جايگزين شود و مردم به اوهام مايل و از حقيقت اصليّه بی،خبر باشند خداوند يکی از مظاهر مقدّسه| خود را برای اصلاح مفاسد و استخلاص حقيقت از قيود اوهام عارضه مبعوث می،فرمايد و آن مظهر مقدّس از آغاز شروع به تأسيس می،کند و از نو اساس می،نهد و حقيقت خالص را به مردم می،سپارد و پس از چندی که باز انسان فطرتاً آن حقيقت خالصه را به اوهام زائده آلوده ساخت باز مظهر ديگری ظاهر می،شود و به همين جهت است که هر يک از انبياء گرامی که آمدند به قوم خود وعده دادند که پس از مدّتی باز ديگری خواهد آمد و شريعت،الله را وضع خواهد کرد. امروز حضرت بهاءالله به امر خداوند برای اصلاح شؤون فاسده جهان و جهانيان و استخلاص حقيقت از اوهام ظاهر شده و اساس متينی را بر زبر حقيقت خالصه| الهيّه نهاده و جان و دارايی خود را در اين راه فدا ساخته و پيروانش هزاران هزار به خون خود و با بذل مال و جان در راه نشر اين شريعت جانفشانی کرده،اند و موفّق به انجام مقصود تا اندازه،ای هم شده و با وجود مشکلات عديده و مخالفت جميع اديان و مذاهب و سلاطين و رؤساء و امراء و عامّه| مردم امر مبارک خود را در جهان متمرکز و پابرجا نموده و روز به روز هم رو به پيشرفت و ترقّی است زيرا در مقاله| ديگر ثابت کرديم که حقيقت بالاخره خود را واضح و آشکار خواهد ساخت.

امروز در بين اديان موجوده در عالم هيچ،يک نمی،تواند عالم را در ظلّ کلمه| واحده در آورد و جهانيان را با هم يگانه و متّحد کند و علّت اين مسأله اين است که اوّلاً دستورات اديان عتيقه| جهان با روح امروز جهان مطابقه نمی،کند و موافق اقتضای عصر نيست و ثانياً اگر از آن اديان برای ايجاد اتّحاد کاری ساخته بود اوّل دردهای داخلی خود را دوا می،کرد. اگر اسلام می،تواند جهان را متّحد کند آن طوری که پيروانش مدّعی هستند خوب است اوّل بين پيروان متباغضه| خود را آشتی دهد و بين سنّی و شيعه و زيدی و شيخی و صوفی و فلان و بهمان که به خون هم تشنه هستند و دشمن يکديگر می،باشند اتّحاد ايجاد کند و آنها را با هم الفت و يگانگی بخشد. اگر ديانت مسيحی چنان که پيروانش مدّعی هستند از عهده| اتّحاد مَن علی،الأرض بر می،آيد خوب است اوّل نزاع بين کاتوليک و پروتستان و نسطوری و يعقوبی و فلان و بهمان را که به اسم مسيحی موسوم و با هم در نهايت عداوت و مخالفت هستند برطرف کند و نيز خوب است دول مسيحی را که امروز به جان هم افتاده،اند با هم محبّت بخشد. ديانت يهود و زردشتی و بودايی و غيره همه بر اين منوالند و هيچ،يک از عهده| اتّحاد مَن علی،الأرض برنمی،آيند؛ زيرا مصداق (طبيب يداوی النّاس و هوعليل) هستند. اين کار فقط از شريعت بهاءالله ساخته است که اوّلاً به هيچ وجه مذاهب مختلف در آن وجود ندارد و وحدت کلمه به تمام معنی در آن ظاهر و پيدا است و ثانياً تعاليمش مطابق روح عصر است و ثالثاً بر اثر جديّت و فعاليّت بی،نظيری که از خود بروز داده صدق ادّعای خود را به ثبوت رسانيده و با وجود مشکلات طاقت،فرسا و دشمنی و مخالفت جميع مردم دنيا باز توانسته است که بين افراد مختلفه که هر يک از امم مختلفه هستند به قوّه| کلمةالله محبّت و يگانگی بخشد. امروز افراد بهائيان که در جهان موجودند و در ظلّ يک لواء به سر می،برند و همه متّحداً متّفقاً مانند يک روح در ابدان متعدّده محسوبند از نژادهای مختلفه| جهان هستند که قبل از ايمان به بهاءالله در نهايت بغض و عداوت نسبت به هم بودند و امروز در ظلّ کلمةالله متّحد و متّفق شده جان فدای يکديگر می،کنند و برای اصلاح امور و رفع مشکلات دنيا و سعادت مردم جهان فداکاری و جانفشانی می،نمايند. اختلاف به هيچ وجه امروز در بين جامعه| بهائيّه که در شرق و غرب و جنوب و شمال جهان دارای تشکيلات روحانی و اداری هستند وجود ندارد و لهذا توانسته است که اختلاف سايرين را مرتفع سازد به خلاف ساير اديان گذشته که چون خود دچار انشقاق و اختلاف شده از رفع اختلاف مردم جهان ناچار عاجز و قاصرند. حضرت بهاءالله فرموده،اند "قد جاء الغلام ليحيی العالم و يتّحد مَن علی الأرض کلّها". اين بيان را به وحی الهی فرمود و آن را عملی هم نمود و روز به روز هم در پيشرفت است و طولی نمی،کشد که عالم به بهشت ابهی تبديل خواهد شد. والسّلام.

هفته| بيست و سوم

23-1: فقره،ای از توقيع حضرت ولیّ امرالله

اين هفته اجتماع ياران پر شور و نشاط،تر بود. در آغاز محفل يکی از ياران الهی بيانات مبارکه| حضرت ولیّ امرالله ارواحنا فداه را قرائت فرمود, قوله الأحلی:

"... اگر چنانچه در مستقبل ايّام آفات گوناگون آن سرزمين را احاطه نمايد و انقلابات کشوری بر تضييقات حاليّه و محن وارده| متواتره بيفزايد و افق آن اقليم جليل تاريک،تر گردد, ملول و اندوهگين مگرديد و از مسلک و منهج قويم خويش که مواظبت و سعی مستمرّ متمادی در ازدياد و استحکام و اشتهار و اعزاز مؤسّسات امريّه است سر مويی منحرف مگرديد. استخلاص اين فئه| مظلوم بی،گناه از قيود اسارت و چنگ ارباب ظلم و عداوت ضوضاء و هيجان عمومی را مقتضی و حصول عزّت و رخا و آسايش حقيقی از برای اهل بهاء مقاومت و ممانعت و شور و آشوب اهل حقد و جفا را مستلزم. پس اگر چنانچه [طلاتم, تلاطم] دريای بلا ازدياد يابد و طوفان محن و رزايا از شش جهت آن جمعيّت مظلوم را احاطه نمايد, به حقّ،اليقين بدانيد و آنی متردّد نمانيد که ميعاد نجات و ميقات جلوه| موعوده| ديرينه نزديک گشته و وسائل اخيره| فوز و نصرت عظمی از برای ملّت ستمديده| بهاء در آن کشور مهيّا و فراهم شده. قدم ثابت لازم و عزم راسخ واجب تا اين مراحل باقيّه طیّ گردد و مقصود و آمال اهل بهاء در اعلی،المقامات پديدار گردد و جلوه،ای حيرت،انگيز نمايد. هذه سنّةالله و لن،تجدَ لسنّته تبديلاً..."■

توقيع مبارک فوق که به تاريخ 11 ژانويه 1928م مورّخ می،باشد در کتاب توقيعات مبارکه (ج3, ص50-53) به طور کامل به طبع رسيده است.

23-2: جناب نوش

يکی از احبّاء گفت که درباره| شاعر جناب نوش مطلبی بيان کنيد. ناطق محفل فرمود شرحی در شرح احوال نوش يکی از احبّای الهی مرقوم فرموده که اينک عيناً برای شما می،خوانم:

شرح حال نوش قاسم،آبادی. نوشيروان فرزند گشتاسب و فرنگيس در قريه| قاسم،آباد حومه| يزد متولّد شده،اند. نامبرده مثل پدر و اجداد خود در ديانت زردشتی کاملاً مقيّد و متعصّب بود. اين عائله از قديم در مسقط،الرّأس به زهد و ايمان و پاکدامنی مشهور و مورد ثقه و احترام بودند.

نوشيروان سه برادر ديگر به نام،های جاماسب, اسفنديار و فرود داشت و برادران مانند پدر و اجداد به امر زراعت مشغول و کاملاً متّحد بودند. نوشيروان مانند برادران ديگر چندان از نعمت سواد بهره،مند نبود. فقط آيات اوستا را زياد مطالعه می،نمود و کم،کم تا اندازه،ای با کمک برادران به خواندن و نوشتن آشنا گرديد. وی دارای طبع شعر بود و قبل از ايمان در حال تعصّب اشعار زيادی به مخالفت امر مبارک سروده ولی بعد از ايمان به امر جمال مبارک تمام اشعار و آثار آن را به کلّی محو و سعی کرد از اذهان هم ببرد.

چون اغلب زراعت آنها دچار خشکسالی و يا بلايای آسمانی می،شد و مخارج زندگانی را تکافو نمی،کرد, پدر صلاح ديد که نوشيروان مانند اکثر پارسی،ها که به هند رفته،اند به بمبئی برود و با کسب و کار کمک،خرج خود و برادران باشد. از اين رو ايشان به بمبئی سفر کردند و به دکّان چای وارد و با گذشت اندک مدّتی رونقی در کارش پيدا می،شود. ورود جناب ملاّ بهرام اخترخاوری به بمبئی و سابقه| آشنايی با محيط آزاد رفت و آمد و ملاقات و مصاحبت و ايمان جناب نوشيروان فراهم و نامبرده به شرف ايمان فائز می،گردد و اوّلين نُه،بيتی که پس از ايمان سروده است سه مطلع آن اين است:

تا می خمخانه| عشق بهاء خورديم ماازعدم ره سوی اقليم قدم برديم ما
تا می خمخانه| عشق بهاء خورديم ما
عکس رويش تا که در آئينه| دل راه يافت
ازعدم ره سوی اقليم قدم برديم ما
آنچه جز نقش حقيقت بود سترديم ما
تا می خمخانه| عشق بهاء خورديم ما
اندر اين ظلمت هدايت کرد ما را خضر عشق
ازعدم ره سوی اقليم قدم برديم ما
ورنه در تاريکی اوهام می،مرديم ما

پس از فاصله| کمی و تحقيقات کامل از اساس امرالله با مشورت جناب ملاّ بهرام شرح حال را به حضور مبارک حضرت عبدالبهاء معروض و به لوح امنع اقدسی مفتخر گرديد. چون از قلم مبارک به نوش مخاطب بود, بنابراين در سرودن اشعار تخلّص به "نوش" نمود. پس از دريافت لوح عنايتی مرکز ميثاق با حرارتی زايدالوصف قصد زيارت اعتاب مبارکه نمود و پس از تشرّف با کسب اجازه از ساحت اقدس حضرت عبدالبهاء با اندک توقّف در بمبئی به يزد و قاسم،آباد نزد پدر و برادران می،رسد. ورود نوش به يزد و اطّلاع منسوبين از ايمان مشارٌاليه و رفتن به کوی دوست شور و غوغايی در اين خانواده و قريه| قاسم،آباد به پا کرد.

نوش با روبرو شدن با اين جريانات در محيط خانواده و قريه محدودی که تماماً متعصّب بودند در امر راسخ،تر و تمام ساعات چه در موقع زراعت و يا بيکاری کوشيد تا اين که برادران, هر سه, به امر مبارک مؤمن شدند ولی پدر مرتّب به نوش نصيحت می،نمود که چون اين خانواده در مراسم زردشتی به قدر خود دارای مقامی بوده بهتر است اين سر و صداها را کوتاه،تر کنيد و به مردم کاری نداشته باشيد و مرا هم آزاد بگذاريد.

نوش شرح حال را به حضور مبارک حضرت عبدالبهاء عرض می،نمايد. در جواب به نوش می،فرمايند: برای خاطر تو و برادران گشتاسب پاک،جان گرديد. پس از وصول اين لوح مبارک گشتاسب پدر نوش مرحوم شد. نوش پس از اين جريان مجدّداً عازم بمبئی می،شود و با کسب اجازه به ساحت اقدس مشرّف می،گردد. اشعار فراوانی سروده که اکثر آنها را به لحاظ مرحمت حضرت عبدالبهاء رسانده است و در چند فقره اشعارش که به ستايش حضرت عبدالبهاء پرداخته مقام ربوبيّت و الوهيّت در ضمن اشعار به وصف آورده که حضرت عبدالبهاء آنها را با خطّ مبارک به کلمه| عبوديّت اصلاح فرمودند.

اشعار نوش که مزيّن به خطّ مبارک بود و الواح اصل که جمعاً 21 طغری می،شد توسّط شهريار فرزند ملاّ بهرام به حضور مبارک حضرت ولی امرالله ارسال گرديد. از نوش پسری به نام سروش باقی ماند. نوش در سفر دوم که از بمبئی به يزد مراجعت کرده بود خانه| پدری, به دسيسه| مفسدين, مورد هجوم دزدان مسلّح قرار گرفت. وی پس از تحمّل صدمات فراوان مجدّداً به بمبئی عزيمت نمود و پس از چندی در آنجا صعود کردند. جسد ايشان را به دخمه| زردشتيان در بمبئی قرار دادند چون گلستان جاويد هنوز تأسيس نشده بود.

ديوان نوش به وسيله| فرزندشان سروش که مشتمل بر 203 صفحه است در جمادی،الأولی 1340 قمری در بمبئی به طبع رسيده است.

لوح مبارک مرکز ميثاق جلّ ثنائه به اعزاز جناب نوش صادر شده اين است, قوله الأحلی:

اوست پرتوافروز بر کيهان

مهتر ياران فارسيان نوش بخوانند جانش خوش باد

اوست آفريننده| فرهنگ و هوش

ای نوش از باده| آماده| در ميکده| بهرام ياران را بنوشان تا نوشانوش در جهان و انجمن کيهان درگيرد و زهر و نيش اهرمن را هستی نماند هوشياران آشفته| اين مدهوشيند و نخست هستی شيفته| اين مستی تو که نامت نوش است و کامت هوش و سراپايت گوش, بجوش و بخروش و بستر و بالين وجامه| پرند و پرنيان مشکين را نزد می،فروشان آسمانی به می فروش و جامه| ديگر پوش که برازنده| بالای بنده| بهرام است. ع ع

بمبئی

مهتر نوش پارسی پرهوش شاعر جانش خوش باد

به نام روشنی آسمانی و مهربان يزدان

ای نوش باده،نوش اين ساغر می نوشت باد. اين باده| دست،افشار آن دلبر پرده،نشين است و در خم،خانه| آسمانی جوشيد و سروش يزدان کوشيد و دست پنهان در ساغر ريخت و دلنشين پرده،نشين شاهد انجمن شد پيمانه| پيمان به دست گرفت و بازار يوسفان در شکست داد و دکّان شکران باز نمود و زندگی جاودان به مردمان بخشيد رخی برافروخت و انگبين اندوخت پيرهن چاک نمود با لب خندان کام دو جهان به جهانيان داد. بسی افسوس که مردمان کورانند و کرانند وگنگانند؛ اين است هستی نيستی که شبانگاهی مرغان شب راست. تو که مرغ بامدادی و خوشخوان و خوش،آهنگ و بافرهنگ چنگ و چغانه به دست گير و بازار باربُد شکست ده و سرودی بسرود که سروش جهان بالا به جوش و خروش آيد و مرغان چمنستان يزدان مدهوش گردند. رود بنواز و چکامه بساز و دل از بيگانه بپرداز و به يگانه دمساز شو و به آواز بلند بگو

بانگ سروش است اينجوش و خروش است اين
بانگ سروش است اين
دانش و هوش است اين
جوش و خروش است اين
بيدار شو بيدار شو
بانگ سروش است اين
اين آذر جان است اين
جوش و خروش است اين
اين گوهر کان است اين
بانگ سروش است اين
اين ماه تابان است اين
جوش و خروش است اين
بيدار شو بيدار شو
بانگ سروش است اين
گر پرتوی جويی بيا
جوش و خروش است اين
در ره اگر پويی بيا
بانگ سروش است اين
خواهی ز هر سويی بيا
جوش و خروش است اين
بيدار شو بيدار شو

جانت خوش باد. ع ع■

لوح حضرت عبدالبهاء که مضمون يکی از عبارات آن در متن فوق مندرج گشته به شرح ذيل است:

به واسطه| جناب ميرزا حيدرعلی

جناب نوش پسر گشتاسب

هوالله

ای نوش پرهوش پدر خوشخو چون به تو مهربان است و با برادرانت خوش،رفتار و نيکوکردار, لهذا اين بنده| گنه،کار رجای عفو و غفران از پروردگار می،نمايد تا او را از عالم خاک شسته و پاک نمايد و به جهان افلاک راه دهد و اين شفاعت با کمال ضراعت محض خاطر تو و برادرانت بود تا گشتاسب پاک،جان گردد و عفو غفران شامل حال آن بنده| يزدان شود. جانت خوش باد. ع ع

شرح احوال جناب نوش در کتاب پيشگامان پارسی،نژاد (ص170-176) به طبع رسيده است.

23-3: عالی پاشا

سائلی تقاضا کرد که درباره| عالی،پاشا شرحی داده شود. ناطق محفل فرمود که پطرس البستانی در دائرةالمعارف بيروت که به زبان عربی است (ج11, طبع 1900م در مصر) شرحی مفصّل درباره| عالی،پاشا نوشته است. خلاصه| مطالب آن که عالی،پاشا در سال 1230ه‍ ق/1814م در اسلامبول متولّد شد و نام او محمّد امين ابن علی،رضا افندی بود و در سنه| 1288ه‍ ق/1871م از اين عالم درگذشت. عالی،پاشا از جوانی وارد خدمات دولتی شد و در وزارت امور خارجه| دولت عثمانی صاحب مشاغل عديده در وين و لندن و اسلامبول گرديد. او به دفعات صدراعظم دولت عثمانی و رئيس دائره| تنظيمات شد و در مجامع مختلفه| سياسی نمايندگی دولت را به عهده داشت. عالی،پاشا جثّه،ای کوچک داشت و صاحب عزمی راسخ و علمی وفير و اراده،ای قوی و مهارتی تمام در فنون ادبی بود.■

عالی،پاشا مخاطب يکی از الواح مهمّه| جمال قدم موسوم به لوح رئيس است. برای مطالعه| شرح مطالب درباره| اين لوح و حيات عالی،پاشا به لئالی درخشان (ص314-319) مراجعه فرماييد.

شرحی درباره| عالی،پاشا در لوح جناب سليمان،خان تنکابنی نيز آمده و آن لوح در ذيل فقره| هشتم در هفته| بيست و يکم مندرج است. حضرت بهاءالله در لوحی که از لسان ميرزا آقاجان خادم،الله خطاب به جناب ملاّ علی بجستانی در 12 جمادی،الثّانی 1293ه‍ ق عزّ صدور يافته درباره| لوح رئيس و عالی،پاشا چنين می،فرمايند:

"الحمد لله الّذی تجلّی للکائنات بالنّقطة الّتی کانت مقدّسةً عن الجهات ... آنچه از قلم اعلی نازل شد البتّه ظاهر خواهد گشت. سوره| رئيس را تلاوت فرماييد و همچنين لوح ملک پاريس را که ازاجزای سوره| هيکل است و همچنين لوح فؤاد که مخصوص يکی از احباب نازل شده و اين لوح در وقتی نازل شد که فؤاد پاشا که وزير خارجه| روم بود به مقرّ خود راجع شده بود و سبب فتنه| اخيره و مهاجرت از ارض سرّ به عکّا او شده بود. دو نفر بودند که بعد از سلطان رئيس کلّ بودند: يکی فؤادپاشا و يکی عالی،پاشا؛ گاهی اين صدراعظم بود و آن وزير دول خارجه و گاهی بالعکس. در آن لوح می،فرمايند, قوله عزّ کبريائه: سوف نعزّل الّذی کان مثله و نأخذ أميرهم الّذی يحکم علی البلاد و أنا العزيز الجبّار و همچنين در کتاب اقدس در نقطه| واقعه| بين،البحرين ملاحظه نماييد که مقصود از آن نقطه اسلامبول است؛ چه که از يک جهتش بحر ابيض است و جهة ديگر بحر اسود. باری, آنچه از قلم اعلی جاری, کلّ ظاهر شده و اخبارهای ديگر هم که در الواح هست کلّ ظاهر خواهد شد. نشهد أنّه هو العالم المقتدر السّامع البصير الخبير. لذا بايد احبّای الهی آنچه در الواح نازل شده در نظر داشته باشند که مبادا از نعيقی خود را از فيوضات لانهايه محروم نمايند..."

برای ملاحظه| شرح احوال عالی،پاشا و سنين مناصب و مشاغل او به صفحات 118-119 و 723-726 کتاب تاريخ امپراتوری عثمانی وترکيه جديد(ج2) مراجعه فرماييد.

23-4: داوران بنی اسرائيل

سائلی فرمود مقصود از داوران بنی اسرائيل چيست؟

ناطق محفل فرمود داوران يا قضات نفوسی بودند از بنی اسرائيل که در هنگام پيشامد مشکلات قيام می،کردند و رفع مشکل از بنی اسرائيل می،نمودند و از ميان آنان چند تن معروف و شرح احوالشان در عهد عتيق در کتاب داوران (قضات) مسطور است مانند شمشون که داستان او با دليله معروف است و مانند يفتاح و کدعون و غيرهم. از جمله درباره| يفتاح گلعادی در عهد عتيق مندرج است که يفتاح گلعادی نذر کرد که اگر به دشمنان ظفر يافت وقت مراجعت اوّل کسی که درب منزل را به روی او باز کند او را برای خدا قربانی کند. از قضا يگانه دختر او در را باز کرد و يفتاح او را قربانی کرد.

برای شرح حال هر يک از داوران به عهد عتيق مراجعه فرمايند.■

ونيز ن ک به ذيل "داوران" و "يفتاح" در قاموس کتاب مقدّس.

23-5: ميرزا غوغا

سائلی گفت ميرزا غوغا کيست که گاهی نام او به گوش می،رسد و در تاريخ امر مذکور شده؟ ناطق محفل فرمود در دوره| غيبت جمال مبارک جلّ جلاله در جبال کردستان جمعی مدّعی مقام مَن يظهره،اللهی شدند و به فرموده| حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه 24 نفر بودند از قبيل نبيل زرندی و ميرزا اسدالله ديّان خويی و حسين ميلانی که به اسم رجعت حسينی قيام کرد و امثالهم. همه| اين نفوس بعد از قيام جمال قدم جلّ جلاله تائب و مؤمن به آن حضرت شدند؛ امّا ميرزا يحيی و چند نفر ديگر استکبار نمودند و از آن جمله يکی ميرزا غوغای درويش بود که مدّعی مقام مَن يظهره،اللهی شد و در عاقبت احوال بيچاره شد ونابينا گرديد و به حسرت مرد.■

در ظهورالحقّ (ج3, ص405) آمده است که از معاريف کرمانشاه "ميرزا عبدالله شاعر غوغا تخلّص بود که در زمره| عرفا و دراويش قرار گرفته اشعار نيک می،سرود..."

و نيز در اسرارالآثار (ج4, ص427) در ذيل کلمه| "غوغا" چنين مذکور است:

"غوغاء درويش بابی شاعر غوغاءتخلّص مقيم کرمانشاه بود و از مقام ابهی خطاب به او است قوله: «هوالله نامه| دوستی بر مخزن نيستی وارد شد» الخ و از مدّعيان بابيّه بعد از هيکل نقطةالبيان می،باشد و بالاخره کور و منفور شد و از ميان رفت چنان که در رساله| ردّيّه| عمّه مسطور می،باشد."

لوح جمال قدم که مطلع آن در متن فوق نقل شده به شرح ذيل است:

"جناب غوغای عشق

هوالله

نامه| دوستی بر مخزن نيستی وارد شد و معانی روحانی آن مسرّت تازه و فرح بی،اندازه بخشيد. معلوم است دوستان معنوی که در آشيان الهی وطن دارند بايد از خاک درگذرند و از افلاک بگذرند؛ قدم از تراب بردارند و در ساحت قدس ربّ،الأرباب گذارند. اين اصحاب را هيچ سدّی حايل نشود و هيچ مغيّری تغيير ندهد؛ از خمر عشق مدهوشند و از جام شوق بی،هوش؛ مست جمال لايزالند و محو زلال بی،مثال و ظاهر ايشان اگر نار جلوه نمايد باطن ايشان به نور دلالت می،کند؛ عالم الفاظ ايشان را از مراتب بلند معنی منع نکند و حجبات مجاز از مواقع حقيقت محجوب نسازد؛ به پر توکّل پرواز نمايند و به جناح عزّ توحيد در هوای قدس تجريد سير کنند وانگهی حرکت عوالم تفريد به قلب راجع است و قلب پاک لطيف را بی،باکی در لسان و بيان کثيف ننمايد:

ما درون را بنگريم و حال راما برون را ننگريم قال را

بر خود آن جناب معلوم است که اين اصحاب معروف چه،قدر امورات مکروه را مرتکب هستند؛ در وادی نفس سالکند و در باديه| غفلت ماشی؛ به هوی سخن گويند و در تيه ضلالت سلوک نمايند. ای غوغای عشق سخن جان را به گوش جان بشنو تا در سبيل جانان جان و دل دربازی و در کوی دوست سر اندازی تا بی،سر سر افرازی و بی دل بخروشی و بی خمر بجوشی و بی لسان به سروش آيي و از اين گلخن ظاهری به گلشن،های عزّ الهی ميل فرمايی. ای بلبل به باغ دل جا گير و بر شاخ گل مقرّ گزين و ای هدهد به مدينه| سبا باز گرد و ای يوسف از سجن تن به درآ و ای خليل از نار نفس بگذر و به فاران عشق وارد شو تا در اين ظلمت ايّام مثل نور برافروزی و کمر خدمت بربندی و به جان و دل طوف مدينه| گل نمايی. اين است ثمر وجود إذاً فانشق رائحة المعانی من قمص المعنوی لتجد روائح البقآء عن يمن الوفآء و تکون من المقدّسين فی أم،الکتاب مِن قلم القدرة علی لوح العزّة بالحقّ مکتوبً و التّکبير عليک و علی الّذين يتّبعوک فی أمر مولاک و کانوا من المحسنين فی اللّوح مسطورا. 2 5 1

و لوح ديگر نازله از قلم جمال قدم خطاب به ميرزا عبدالله غوغا به شرح ذيل است:

جناب غوغا

بسم،الله العلیّ الأعظم الأبهی

هذا کتابٌ مِن لدی المسجون إلی الّذی سمّی بعبدالله فی،الألواح و کان اسمه بين يدی،الله مذکوراً ليستقيم علی الأمر و ينقطع عن کلّ مَن فی السّموات و الأرض و يتوجّه بقلبه إلی شطر الرّوح مقام الّذی کانت الأنوار عن أفقه طليعاً. أن يا عبد اسمع ندآء هذا المحزون الّذی مسّته البأسآء عن کلّ ظالمٍ دنيّاً کان القضايا خلقت لنفسه و البلايا بعثت لذاته و الرّزايا لهذا الوجه الّذی کان عن أفق القدس علی الحقّ مبينا. خذ ذکرالله و دع عن ورائک کلّ الأذکار کذلک أمَرک لسان،الله أن اعمل بما أمِرتَ مِن لدن عليم حکيماً. تقرّب إلی شجرة الأمر بقلبک و کُن عن العالمين بعيدا ثمّ ذکّر بين العباد ما ورد علينا لعلّ بذکرک تحدث النّار فی قلوب الّذينهم اتّخذوا الوهم لأنفسهم دليلاً إيّاک أن لاتحزن مِن شیءٍ فتوکّل علی الله فی کلّ الأمور و إنّه يحفظک بجنود نصرٍ قويّاً کذلک أذکرناک فی هذا اللّوح لتکون علی الأمر مستقيماً و البهآء عليک و علی مَن عرف الله ببصره و فؤاده و انقطع عن العالمين جميعاً و الحمد لله ربّک و ربّ عرشٍ عظيما.

23-6: بشير و عرف قميص

سائلی فرمود در الواح مبارکه ذکر عرف قميص و بشير شده است؛ مقصود چيست؟

ناطق محفل فرمود بشير لقب يکی از پسران يعقوب است. وقتی برادران يوسف او را به چاه انداختند, خبر مرگش را برای پدرشان برده گفتند يوسف را گرگ دريد. يعقوب در فراق يوسف چندان ناله و گريه کرد که چشمانش نابينا شد و پس از سالهای دراز که يوسف بر سرير عزّت نشست و عزيز مصر شد, برادران خود را مأمور ساخت که پدر و بستگانش را به مصر بياورند و پيراهن خود را به يکی از برادران داد که به کنعان ببرد و بر سر پدرش بيفکند. حامل قميص که در قرآن مجيد, سوره| يوسف از او به بشير تعبير شده است, هنگام خروج از مصر پيراهن يوسف را باز کرد و يعقوب در کنعان بوی پيراهن يوسف را شنيد و گفت "إنّی لأجدُ ريح يوسف لو لا أن تفتدون" و پس از چند روز بشير که حامل قميص يوسف بود وارد کنعان شد و پيراهن يوسف را بر سر پدر انداخت و يعقوب بينا شد و چشمانش نور يافت. تفصيل اين وقايع در قرآن مجيد, سوره| يوسف نازل شده و شعرای شيرين،زبان در اين خصوص داد سخن داده،اند. جمله| "عرف قميص| که در الواح مبارکه نازل شده اشاره به همين داستان است و مقصود آن که هر که يعقوب،وار در انتظار يوسف مصر الهی باشد از احکام و اوامر مقدّسه او مظهريت او را يقين کرده به ايمان فائز خواهد شد, چنانچه يعقوب بوی پيراهن يوسف را درک کرد.■

در ادب فارسی اين مضامين بسيار آمده است که به قول امير معزی,

بوی پيراهن يوسف چو به يعقوب رسيددل او شاد شد و ديده| او گشت بصير

و يا بيت سيّد حسن غزنوی که می،گويد:

بوی پيراهن يوسف که کند روشن چشمباد گويی که به پير غم کنعان آرد

و نيز مولوی می،فرمايد:

ز هر طرف بجهد بی،قرار يعقوبیکه بوی پيرهن يوسفی بيافت مشام

(نقل از فرهنگ تلميحات, ص169)

و نيز نگاه کنيد به الواح جناب بصّار در ذيل هفته| اوّل, فقره| نهم

حضرت بهاءالله در يکی از الواح می،فرمايند:

"نسيم رحمت اعلی از فردوس قدس بقا برخاسته و شمال مرحمت اسنی از رضوان خلد روحا متهيّج گرديده... فيا روحا روحا که اين صبح صباح صادق آيد و اين بشير ندا از يوسف جمال حقّ باشد اگرچه يعقوب،دلی نيست که خالص و مطهّر و مقدّس از شوائب و عيوب باشد تا روايح روح رحمانی از انفاس قدس صمدانی استنشاق نمايد و قميص،های تن و جان و امکان و اکوان همه را بردرد و چشم از لامکان و فوق لامکان هر دو بردارد تا قابل و لايق لطائف و رقائق اين امر بديع و سرّ رفيع و ذکر منيع گردد..."

و در اثری ديگر از جمال قدم چنين نازل:

"يا زين عليک سلام،الله و عناياته و الطافه و جوده و فضله... چندی قبل از شطر افق اعلی آثار قلم ابهی به اسم جناب ملاّ باقر عليه بهائی به ارض ن،ج [نجف،آباد] به توسّط افنان ارسال شد؛ انشاءالله از نفحات وحی بيابند آنچه را يعقوب از قميص يوسف يافت اگرچه امر اين يوم ديگر است و نفحاتش ديگر چه که عرف قميص الهی متضوّع است. طوبی لمن وجد و ويلٌ لکلّ غافلٍ مريب...".

و نيز حضرت بهاءالله در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

جناب ملاّ احمد

به نام مقصود عالميان

امروز جميع ذرّات به کمال جذب و شور مشاهده می،شوند چه که عرف قميص يوسف معانی را ادراک نموده،اند ولکن اکثری از عباد از آن غافل و ممنوع مع آن که جميع مَن علی،الأرض از برای اين يوم مبارک بديع خلق شده،اند؛ کتب الهی شاهد اين بيان است و لسان اراده،اش گواه اين گفتار. در جميع ليالی و ايّام حقّ را شکر نما و به لسان ظاهر و باطن به حمدش مشغول شو چه که تو را آگاه نمود بر امری که اهل عالم از آن بی،خبرند إلاّ مَن شآءالله. کتب الهی را به يدِ يقين اخذ نما و اصنام اوهام را به عضُد متين بشکن و بريز. کذلک يأمرک المظلوم فی سجنه المبين؛ الحکم لله المقتدر الحکيم."

و در صدر لوح نازله از قلم جمال قدم خطاب به سيّد يوسف سدهی چنين مذکور است:

"به نام يکتا خداوند عالم دانا

ای يوسف از عرف قميص رحمانی محروم مشاهده می،شوی. عجب در آن است که چشم يعقوب از نفحه| قميص ابن روشن شد و بصر عرفان تو بعد از تضوّعات نفحات ثوب رحمن در امکان از رمد اوهام فارغ نه. أسکنتَ فی عقبة الوقوف بعد الّذی تصيح الأحجار أنِ اسرعوا إلی منظر ربّکم المختار هذا لاينبغی لک أن تکون من المتفرّسين. محبوب آن که جميع حجبات را به اسم مالک اسماء و صفات خرق نمايی و از افق سماء اقبال مقبلاً إلی کعبة الجمال طالع شوی؛ بريز اوهام را. فوالّذی أنار فجر البيان بنور اسمه الرّحمن لو تتفکّر فی ما نزّلناه مِن قبل و أرسلناه إليک لَتنصعق و إذا تقوم تقول آمنتُ بمشرق أمرک و مطلع وحيک يا إله العالمين..."

حضرت عبدالبهاء در يکی از الواح چنين می،فرمايند:

بوشهر

جناب بشيرالحقّ ملاحظه نمايند عليه بهاءالله الأبهی

هوالأبهی

ای بشير چون شير, بشير مصری حامل قميص يوسف کنعان بود امّا تو حامل پيرهن عزيز مصر رحمان؛ ببين تفاوت ره از کجا است تا به کجا. ولی قوّت استشمام پير کنعان لازم تا رائحه| آن قميص يوسفی را استنشاق نمايد و قدرت استنشاق يعقوب الهی واجب تا رائحه| جانبخش پيرهن اين يوسف الهی استشمام کند. مقصود اين است که بوی دلجوی آن پيرهن دمن و چمن و گلشن را معطّر و معنبر نموده؛ ولی حيف که مزکوم محروم است و مختلّ الدّماغ مأيوس و مشئوم. تو اين رائحه| الهيّه را عرضه کن و قميص يوسف الهی را حامل شو. فمن شآء فليشمّ و مَن شآء فليزکم. ع،ع

و نيز حضرت عبدالبهآء در لوح مستر مکنات در نيويورک چنين می،فرمايند:

نيويورک

مستر مکنات عليه بهآءالله

هوالله

ای ثابت بر ميثاق نطقی را که بعد از رجوع نمودی و نزد أمةالبهآء ميس بارنی ارسال کرده بودی آن نطق ملاحظه گرديد و قدری تعديل شد. در محافل روحانی و مجامع رحمانی دائماً نطق،های فصيح بنماييد و کلّ را بر وحدت اصليّه بخوانيد. اين نطق فی،الحقيقه نطق بليغی است. از خدا خواهم که تأثيری عظيم در قلوب سامعين بکند. بشير يوسفی حامل پيرهن بود و پيرهن جسم صامت؛ با وجود اين پيرهن سبب شد که رائحه| طيّبه| يوسف را يعقوب از مسافت بعيده استشمام کرد و به ملامسه| آن, چشم بينا شد. از خدا خواهم که تو قميص ناطق گردی تا رائحه| محبّت،الله منتشر نمايي و يعقوبان مشتاق رائحه| طيّبه| قميص يوسف الهی را از تو استشمام نمايند و سبب شوی که ديده| مشتاقان باز و بينا گردد. ای منادی ميثاق الحمدلله ملاقات حاصل شد و نفخه| روح در تو دميده گشت و استعداد و قابليّت از ملکوت ابهی افاضه گرديد. ديگر وقت همّت است و حصر اوقات در نشر نفحات،الله. امةالله ورقه| موقنه مسيس مکنات را تحيّت محترمانه برسان و بگو من دائماً در حقّ تو دعا می،نمايم که روز به روز روشن،تر و خوش،تر گردی و عليک التّحيّة و الثّنآء ع ع

23-7: ميرزا نصرالله بجستانی

يکی از احبّاء گفت لوحی زيارت کرده،ام که در آن نسبت به ميرزا نصرالله اظهار عنايت فرموده،اند. مشارٌاليه در عشق،آباد بوده امّا معلوم است که اين شخص کيست؟

ناطق محفل فرمود ميرزا نصرالله پسر جناب ملاّ علی بجستانی است. مشارٌاليه از بندر گز ايران برای ملاقات برادر خود به روسيه رفت. در بين راه در ايستگاه قطار تجن که بين عشق،آباد و مرو بود بعضی از مسلمين او را شناخته و از ترن به خارج پرتابش می،کنند و به قتل می،رسانند. لوحی از کلک اطهر مرکز ميثاق جلّ ثنائه به عنوان او صادر شده که زيارت فرموده،ايد و اين لوح شاهد شهادت او است.■

در اين مقام لوح مورد اشاره را نقل می،نمايد:

زيارت المستشهد فی سبيل،الله حضرة آقا شيخ نصرالله ابن حضرة آقا ملاّ علی بجستانی عليهما بهآءالله الأبهی

هوالأبهی

النّفحة القدسيّة و العبقة الأنسيّة مِن إيکة الثّنآء و الرّوضة المبارکة الفيحآء مطاف أهل البهآء مرّت عليک و عطّرت رمسک الطّاهر و ترابک العاطر أيّها المقبل علی الله و المنجذب بجمال،الله و المستشرق مِن أنوارالله و المستفيض مِن ملکوت،الله و المستشهد فی سبيل،الله و المقتتل فی محبّةالله عليک بهآءالله عليک ثنآءالله عليک رحمةالله عليک فضل،الله طوبی لصلبٍ انبثقت منه و لرحمٍ تولّدتَ منه و لثدیٍ رضعت منه و لحضنٍ نشأت منه و لبيتٍ سکنت فيه و لأرضٍ اضطجعت فيها و لمرقدٍ دفنت فيه عطّرالله مشام المقرّبين برائحة ترابک المعنبر احيی الله بنفحات انقطاعک قلب کلّ مؤمنٍ موقنٍ متنوّرٍ و سقی اللهُ رمسَک بغيث مبارک مدرار منهمرٍ مِن سحاب ملکوته الأبهی طوبی لمن زار قبرَک المتضمّن جسدک المطهّر. ع ع

و يکی از الواح صادره از قلم حضرت عبدالبهآء خطاب به خاندان جناب ملاّ علی بجستانی به شرح ذيل است:

به واسطه| جناب آقا سيّد اسدالله

خاندان مَن أدرک لقآء ربّه مرحوم ملاّ علی بجستانی روّح،الله روحَه و أکرم مثواه و شرّفه بالرّفيق الأعلی عليه بهآءالله الأبهی

هوالله

ای خاندان آن يار مهربان حضرت آخوند ملاّ علی در اين بساط مقامی عالی داشت و در بين ابرار به ثبوت و استقامت متباهی؛ زيرا از بدايت طلوع صبح هدی گريبان به محبّت حضرت اعلی بدريد و خرق حجاب کرد و رفع نقاب نمود سرگشته و سودائی يار مهربان شد و گم،گشته| باديه| محبّت،الله گرديد؛ در راه رضای حق بلايای متواليه ديد و رزايای متتابعه تحمّل نمود. در مدّت حيات نفسی راحت نکرد و از بدايت تا نهايت جانفشان بود و به جانفشانی کامرانی می،نمود و شادمانی می،کرد. حال آن خاندان منسوب آن يار مهربانند بايد روش او گيرند تا به ريزش نيسان عنايت مانند گل و رياحين پرورش يابند؛ از سرزنش اعدا نرنجند و به ستايش احبّاء شب و روز بپردازند تا خداوند آفرينش تأييد فرمايد و ابواب آزمايش مسدود گردد. مقصود اين است که منتسبين آن يار موافق در بساط حقّ مذکور و مشهورند و مقرّب و مقبول. بايد به شکرانه| اين الطاف موفور شب و روز به ذکر ربّ غفور پردازند و در اين گلشن الهی نغمه،ای بنوازند و عليکم البهآء الأبهی. ع ع

23-8: لوح استنطاق

سائلی فرمود لوحی زيارت شد به نام لوح استنطاق که شرح فتنه و فساد مخالفين و معاندين امرالله در آن ذکر شده؛ بفرماييد اصل قضيّه چه بوده؟

ناطق محفل فرمود لوح استنطاق درباره| فتنه و فسادی است که بعد از قتل مفسدين در عکّا رخ داد و جمال مبارک و حضرت مرکز ميثاق و جمعی را حکومت مورد استنطاق قرار دادند. ابتدا در عکّا سيّد محمّد اصفهانی و ميرزا رضاقلی تفرشی و برادرش که در شهر عکّا منزل کرده بودند شروع به تفتين و فساد کردند. يکی ا ز احبّای عرب بغدادی موسوم به ناصر و معروف به حاجی عبّاس که در بيروت بود وقتی شرح اقدامات سوء سيّد محمّد اصفهانی و همدستانش را شنيد, برای از بين بردن آنها از بيروت به عکّا رفت و قصد و نيّت خود را به محضر مبارک جمال قدم عرض کرد. لوحی به افتخارش نازل شد که عنايت،آميز بود؛ خدمتش را قبول کردند و به او امر فرمودند که فوراً به بيروت مراجعت کند و از نقشه| خود صرف نظر نمايد. ناصر حسب،الأمر از نيت خود صرف،نظر کرد و به بيروت رفت. ولی چندی بعد جمعی از احبّاء از جمله استاد محمّدعلی سلمانی و غيره برای دفع فتنه و فساد مفسدين هم،داستان شدند و چندی با مفسدين معاشرت کردند و شبی به آنان حمله کرده سه نفر آنها را به قتل رسانيدند که سيّد محمّد اصفهانی دجّال و ميرزا رضاقلی تفرشی و برادرش بود. روز بعد اين قضيّه منتشر شد و جمعی را گرفتند و فقط مجدالدّين را که نابالغ بود برای پرستاری اهل،البيت باقی گذاشتند. بقيه همه را به زندان مومی بردند و پس از محاکمه برای مسبّبين اصلی حبس تعيين شد. برای يکی هفت سال و برای دو نفر ديگر ده سال و برای چهار نفر ديگر پانزده سال. ولی مطابق قانون آن زمان اين حکم اجراء نشد و به تدريج از حبس خلاص شدند. در آن ايّام شديده بود که مناجاتی از قلم حضرت ابهی نازل شد و فرمودند احباب تلاوت کنند تا محبوسين نجات يابند: "... يا إله الأسمآء و فاطر السّمآء خلّص أحبّائک مِن سجن أعدائک إنّک أنت الحاکم القدير..."

جمال قدم جلّ جلاله ابداً به اين عمل راضی نبودند ولی عاملين اصلی گفتند که ما حسب،الأمر حضرت ربّ اعلی جلّ ذکره دست به اين کار زديم, زيرا در کتاب بيان صريح است که هر کس به اذيّت حضرت من يظهره،الله اقدام کند قتلش واجب است؛ ما هم همين حکم را اجرا کرديم.■

لوح استنطاق در رحيق مختوم (ج2, ص141ـ 154) و مائده| آسمانی (ج4, ص220-260) به طبع رسيده است.

و نيز ن ک به فقره| شماره 13 در ذيل مطالب هفته| بيست و سوم و صفحات 128-130 کتاب قاموس توقيع صد و هشت.

درباره| ناصر معروف به حاجی عبّاس و لوحی که برای او عزّ نزول يافته در کتاب بهاءالله شمس حقيقت (ص409) چنين آمده است:

"... يکی از بهائيان عرب موسوم به ناصر, که به نام حاجی عبّاس نيز معروف بود, به قصد ساکت کردن آن بدکاران از بيروت به عکّا آمد. به احتمال قوی اين همان ناصر است که گفته می،شود در قتل حاجی ميرزا احمد کاشانی در بغداد دست داشته است.

ولی هنگامی که در عکّا قصد او آشکار شد, حضرت بهاءالله نه تنها آن را تأييد نفرمودند, بلکه امر فرمودند که فوراً به بيروت برگردد و او نيز اطاعت کرد. محمّدجواد از لوحی که خطاب به ناصر نازل شد و باعث مراجعت او گشت ياد می،کند. اين لوح مبارک به قرار ذيل است که پرفسور براون آن را به انگليسی ترجمه نموده:

أشهدُ أنّک نصرتَ ربَّک و کنتَ مِن النّاصرين بشهادتی يشهدُ کلُّ الأشياء هذا لَهُوَ الأصل لو أنت مِن العارفين ما تعمله بأمره و رضائه إنّه حقّ النّصر عند ربّک العزيز الخبير. أنٌ اخرج و لاترتکب ما تحدث به الفتنة توکّل علی الله إنّه يأخذ مَن يشاء إنّه علی کلّ شیءٍ قدير. إنّا قبلنا ما أرَدتَه فی سبيل،الله إرجع إلی محلّک ثمّ اذکُر ربّک العزيز الحميد."

23-9: مطالبی از تاريخ امری خراسان

يکی از احبّاء فرمود من چندی در مشهد خراسان بودم و از ملاقات احبّاء بهره،مند شدم ضمناً نسخه،ای از تاريخ امر را که راجع به خراسان نوشته شده و مؤلّف آن مرحوم آقا حسن فؤادی عليه الرّحمه است, می،خواندم. چند نکته| تاريخی از آن کتاب يادداشت کرده،ام؛ اگر اجازه می،فرماييد آنها را در خاتمه| محفل امروز بخوانم. همه موافقت فرمودند و او چنين خواند:

  1. در بازار بزرگ مشهد مدرسه،ای قديمی است که دارالعلم طلاّب علوم دينيه بوده و معروف به مدرسه| دودر می،باشد. جناب باب،الباب در اين مدرسه به وعظ و تبليغ و تدريس می،پرداخته،اند.

  2. منبری بزرگ و استثنايی از دوره| گوهرشاد خانم, بانی مسجد گوهرشاد مشهد, در ايوان مقصوره| مسجد مزبور موجود است و معروف به منبر صاحب،الزّمان بوده و الآن هم هست. جناب ملاّ حسين باب،الباب در مسجد گوهرشاد بالای آن منبر رفتند و در محضر هزاران نفر ابلاغ امرالله نمودند. اطراف منبر را بابيان با شمشيرهای برهنه احاطه کرده بودند و کسی را قدرت تکلّم نبود.

  3. زيرک به کسر زاء و سکون ياء و راء و کاف يکی از قرای خراسان است و مسکن احبّای الهی بوده و هست. نزديک زيرک غاری است معروف به غار بی،بی دولت که جناب زين،المقرّبين مدّتی در آن غار از شرّ اعداء مخفی و به تحرير آيات مشغول بود.

  4. در نزديک بيرجند, مرکز قاينات, غاری است به نام غار مبارک،آباد که جناب آقا سيّد يعقوب اوّلين شهيد صفحه| قائنات مدّتی در آن غار پنهان بوده است.

  5. جناب حاجی محمّد ترک از شهدای مشهد خراسان است که در سال 1315ه‍ق/1891م به شهادت رسيد. ابتدا او را آتش زدند و او خود را در نهر جاری در خيابان افکند. معاندين او را گرفته در خيابان می،زدند و می،بردند تا در پايين خيابان پای تخت داروغه که رسيدند او را شهيد کردند.

  6. جناب شيخ علی،اکبر قوچانی در سال 1332ه‍ ق/ 1914م در مشهد, در بازار کفشدوزها, به ضرب گلوله| مردی خيّاط از پا در آمد و شهيد شد. فتوای قتل او را شاگردش, ميرزا محمّد آقازاده, مجتهد مشهد, پسر آخوند ملاّ کاظم خراسانی داده بود.

  7. شهادت جهاب صديق،العلماء, دامادر بازار کفشدوزها, به ضرب گلوله| مردی خيّاط از پا در آمد و شهيد شد. فتد ميرزا محمود فروغی, در شهر ترشيز که امروز به کاشمر معروف است به سال 1342ه‍ ق/ 1924م واقع شد.

  8. در سال 1293ه‍ ق/1876م در همين شهر ترشيز (کاشمر) به فتوای علماء ميرزا محمّد مصطفی به شهادت رسيد. چندی بعد جناب ابابديع در مشهد به شهادت رسيد و در ساير نقاط خراسان مانند فروغ و ازغند و ترشيز شورش و ضوضاء عليه امرالله برپا شد و حاجی ميرزا احمد مجتهد ترشيزی به اذيت و آزار جمعی از احبّاء قيام کرد و ستم بسيار روا داشت.

  9. در سال 1295ه‍ ق/ 1878م در بيرجند مشيّت،الله پسر ملاّ خدابخش قوچانی حرف حیّ را در عمارت ييلاقی اميرعلم،خان در علی،آباد زجر و اذيت کردند و مشيّت،الله را چندان چوب زدند و ظلم کردند که به شهادت رسيد. جسد مشيّت،الله را در جنب قريه نوفرست نزديک بيرجند به خاک سپردند. مشيّت،الله هنگام شهادتش پانزده ساله بود. مشارٌ اليه از قوچان برای ملاقات درويش علی،اکبر, شوهر همشيره،اش, آمده بود که گرفتار اعداء شد. درويش علی،اکبر از ساحت اقدس جمال قدم جلّ جلاله مراجعت کرده بود که اعداء او را دستگير کردند و لوح مبارک "هله هله يا بشارت" را از جيب او بيرون آوردند. اميرعلم،خان دستور داد او را تا می،توانند اذيت کنند. عوانان درويش را به چهارميخ کشيدند و موی،های سرش را کندند و درويش به صدای بلند می،گفت "صبراً علی بلائک ای قادر قدرت،نما ها قدرتی ها قدرتی." سپس او را در قريه| سرچاه در ميان چاهی انداختند و مدّت دو سال آن مظلوم در آن چاه تاريک به سر برد. بالاخره با مساعدت جمعی از احبّاء, مرحوم شريعتمدار سبزواری حاجی ميرزا ابراهيم, که باطناً مؤمن به امر مبارک بود, اقدام به استخلاص درويش علی،اکبر فرمود و نجات يافت.

  10. جناب ملاّ علی نامقی در سال 1302ه‍ ق/ 1885م در نامق به شهادت رسيد و او را به مشهد برده دفن کردند. شهادتش در ليله| ششم نوروز سال 1302ه‍ ق واقع شد و در گاد پاسز بای هم نام او مذکور شده است. مشارٌ اليه برادر ملاّ احمد معلّم حصاری است که علی،المشهور معلّم اولاد جناب حاج سيّد کاظم رشتی بود و در ظهر چهارشنبه نهم ماه رجب سال 1303ه‍ ق/ 1886م در حصار که وصل به قريه| نامق است وفات کرد و دفن شد. ملاّ احمد مزبور بعد از وفات سيّد کاظم رشتی به کربلا رفت و به سرپرستی اولاد او پرداخت. در آن ايّام حضرت طاهره در کربلا تشريف داشتند و اصحاب مانند پروانه گرد شمع حضرتش طواف می،کردند. اين معنی سبب حسادت ملاّ احمد شد و با حضرت طاهره و ملاّ باقر حرف حیّ به مخالفت شديد قيام کرد و جمعی را وادار کرد که به حضرت طاهره جسارت کنند و آن حضرت را کتک بزنند. (در جزو کتب موجوده در خزانه| محفل ملّی در طهران کتابی خطّی موجود است از آثار حضرت طاهره که در آن به تفصيل اقدامات خصمانه| ملاّ احمد معلّم را مرقوم فرموده،اند و از خلال الفاظ و جملات آن رساله آثار حزن واندوه آن مظلومه| آفاق به سمع اهل دل می،رسد. شيخ سلطان کربلايی هم شرح مفصّلی از رفتار ناهنجار ملاّ احمد نوشته و قسمتی از آن در جلد سوم ظهورالحقّ در ذيل شيخ سلطان مندرج است.) به هر حال, ملاّ احمد از حضرت طاهره شکايت به محضر مقدّس حضرت نقطه جلّ ذکره تقديم کرد. هيکل مبارک آخوند را مأمور به اطاعت از حضرت طاهره ساخته واين معنی بر بغض او افزود ولی در دوره| جمال قدم جلّ جلاله به خدمت امرالله پرداخت و الواح متعدّده به اعزازش نازل شده تا آن که در حصار وفات يافت.

  11. شهدای خمسه| تربت حيدريّه در سال 1313-1314ه‍ ق/ 1895-1896م شهادتشان به وقوع پيوست و پس از شهادت اجساد آنان را سوزانيده خاکسترش را به باد دادند و لهذا مدفنی ندارند. شرح مختصر آن وقايع از اين قرار است: يعقوب علی صبّاغ حاجی صادق تاجر را در کرياس خانه،اش, يعنی خانه| حاجی صادق به شهادت رسانيد و دو برادر حاجی صادق که مسلمان بودند بدن حاجی صادق را معلوم نيست در کجا دفن کردند. اسامی بقيه شهدای مزبور از اين قرار است: 2) آقا غلامعلی صرّاف برادر آقا محمّدعلی؛ 3) آقا محمّدحسن عدل،آبادی کفّاش؛ 4) آقا محمّدعلی ابريشم،گير برادر آقا غلامعلی؛ 5) آقا ميرزا غلامرضا شيدا. واقعه| مزبوره در تربت به تفتين سيّد محمّدباقر و شيخ علی،اکبر و ملاّ يوسفعلی اتّفاق افتاد. شهادت حاجی صادق روز دهم صفر1314ه‍ ق/ 1896م و شهادت چهار نفر ديگر روز سيزدهم صفر بوده است. اوّل گرفتاری آن نفوس مقدّسه در ماه ذی،القعده 1313ه‍ ق/ 1895م و خاتمه| احوال در ماه صفر 1314ه‍ ق/ 1896م بود.

  12. شهادت ميرزا يوسف قاينی در مشهد سال 1325ه‍ ق/ 1907م واقع شد.

    اين بود آنچه راکه ازکتاب جناب فؤادی عليه الرّحمه استخراج و يادداشت کرده،ام. خيلی معذرت می،خواهم که وقت شما احبّای الهی را گرفتم و از همه متشکّرم که به عرايض اين عبد گوش داديد.■

    شرح احوال جناب حسن فؤادی در مصابيح هدايت (ج5, ص376-411) به تفصيل آمده است. درباره| تاريخ امر الهی در خراسان که جناب اشراق خاوری مطالبی از آن را در متن فوق نقل نموده،اند در کتاب مصابيح هدايت (ج5, ص409-411) در ضمن شرح آثار قلمی جناب فؤادی چنين آمده است:

    "... کتاب (مناظر تاريخی نهضت امر بهائی در خراسان) [از آثار جناب فؤادی] است که در 319 صفحه| خشتی – هر صفحه،ای از 18 الی 20 سطر به خطّ مؤلّف نوشته شده واين همان کتابی است که در سال 88 تاريخ بديع مطابق 1310 شمسی در مشهد تأليف شده و بعداً در دو توقيع مبارک حضرت ولیّ امرالله ارواحنا فداه, که قبلاً زينت اين تاريخچه گرديد, ذکرش به ميان آمده و تأليفش به عزّ رضا و قبول مزيّن گرديده است. اين تاريخ, چنان که از فهرستش بر می،آيد, بعد از مقدّمه| کتاب و پس از مجملی از تاريخ عمومی خراسان و شهر مشهد مشتمل است بر تاريخ امری مشهد و نيشابور و تربت و اطرافش و حصار و نامق و فاران و اطراف آن و طبس و بشرويه و قاينات.

    ازاين تاريخ جز صفحاتی چند بنده نديده،ام. امّا راجع به مأخذ آن در مقدّمه| کتاب چنين نوشته شده است: (در طیّ تدوين تاريخ مطالب و وقايع را با الواح و بيانات مبارکه به حدّی که در دسترس بود تطبيق و در قسمت مدارک و اسناد آنچه را به مُهر و امضای محافل مقدّسه| روحانيه رسيده مقدّم شمرده ترجيح داديم و در قسمت حکايات و روايات قدما آنچه متّفقٌ عليه بود پذيرفته و بقيّه را مسکوتٌ عنه گذاشتيم تا بعدها مورد تحقيق و تدقيق واقع گردد.) انتهی.

    ايضاً در تحت عنوان (توضيح راجع به تاريخ خراسان) که قبل از مقدّمه| کتاب می،باشد عبارات ذيل مرقوم گشته است: (به عقيده| نگارنده تاريخ خراسان بايد در سه جلد تدوين و تأليف شود تا تمام موادّ و نکات تاريخی اين خطّه بتمامه ضبط گرديده مورد استفاده| کامل واقع شود. جلد اوّل: ذکر جريان نهضت امر و شرح حال قدما و نفوس مهمّه را محتوی باشد که اينک به تأليف آن پرداخته از نظر قارئين محترم می،گذراند. جلد دوم: ملحقات تاريخ است که آنچه تا کنون به واسطه| موانع داخلی و خارجی جمع،آوری نشده, به مرور تدوين و تأليف گردد و ممکن است به صورت جزوات در عالم نشريّات امريّه بروز و ظهور نمايد و انجام اين وظيفه به عهده| لجنه| تدوين تاريخ است. جلد سيّم: موادّ کلّيّه| الواح و آثار مبارک که به افتخار محافل مقدّسه| روحانيّه و افراد بهائيان خراسان نازل شده بايد جمع،آوری شده و با شرح نزول هر يک تدوين گردد و اين امر را محفل روحانی مرکزی قسمت خراسان و محافل نقاط تابعه هر گونه صلاح بدانند انجام خواهند داد) انتهی.

    پس معلوم شد که اين کتاب عبارت از جلد اوّل يا قسمت اوّل از تاريخ امری خراسان است که مرحوم فؤادی به اتمامش توفيق يافته است و نسخه| اصلی اين تاريخ نزد آقا بهاءالدين نبيل اکبر و نسخه| اصلی دو کتاب ديگر که ذکرش قبلاً گذشت نزد مينو خانم صبيّه| صاحب ترجمه محفوظ می،باشد."

    23-10: لوح حضرت عبدالبهاء

    در خاتمه| محفل اين هفته يکی از احبّای الهی اين لوح مبارک مرکز ميثاق را تلاوت کرد, قوله الأحلی:

    هوالأبهی

    يا مَنِ انجذب بنفحات القدس الهابّ من مهبّ الميثاق درخصوص حديث مروی در حقّ عين بقر سؤال نموديد أما تری و تشاهد بعين اليقين أنّ عينَ البقر قد نبعت فی هذه الأرض و البقار يشربون منها و البهائم الصمّ البکم العمی يستعذبونها تالله الحقّ أنّها العين الحميم و المآء المنتن الآسن الّذی ينبع من أصل الجحيم فمن شرب منها يتقطّع أحشائه مِن شدّت العذاب ولکن هم فی رقدٍ و سُکرٍ عظيم فسوف ينتبهون و يرون أنّ ظلّهم يحموم و مائهم حميم ألم،تسمع ما أخبر به محبوبک الأبهی فی الزّبر و الألواح و أخطر الأحبّاء و بيّن و عيّن تلک العين المنتنة مِن ضريع بلسانٍ واضحٍ مبين و الحمدُ لله ربّ العالمين. ع ع

    احبّای الهی را تکبير ابدع ابهی ابلاغ فرماييد. ع ع

    23-11: لوح جمال قدم به اعزاز حضرت عبدالبهاء

    و برای حُسن ختام و ختم انجمن روحانی, ديگری از احبّاء اين لوح را که از فم مطهّر جمال قدم جلّ جلاله درباره| حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه نازل شده و به خطّ مبارک جمال قدم جلّ جلاله در دارالآثار ارض اقدس موجود است تلاوت فرمود, قوله تعالی: "يا بصری عليک بهائی و بحر عنايتی و شمس فضلی و سماء رحمتی نسئل،الله أن ينوّرَ العالم بعلمک و حکمتک و يقدّر لک ما يفرح به قلبک و يقرّ عينک إنّه علی کلّ شیءٍ قدير و البهاء و الرّحمة و الثّنآء عليکم وعلی مَن يطوف حولکم.

    ياران از محفل خارج شدند و همه مجذوب ومسرور بودند.■

    گراور لوح فوق به خطّ حضرت بهاءالله در صدر کتاب محبوب عالم به طبع رسيده است.

    23-12: حسبُنا کتاب،الله

    يکی از احبّای الهی فرمود قايل جمله| "حسبنا کتاب،الله" کی بود؟ نفسی از حاضرين در جواب فرمود, اين جمله را خليفه| ثانی فاروق عمر بن الخطاب در مرض موت رسول،الله،ص در محضر جمعی از اصحاب گفت و شرح آن در کتب تواريخ و احاديث اسلاميّه موجود است. سائل قبل گفت من در صحيح بخاری که از کتب معتبره| اهل سنّت است ديدم که در اين خصوص فرموده, "قال بعضهم" و تصريح به نام خليفه| ثانی نکرده است. در مجلّد چهارم صحيح بخاری در ضمن باب "کتاب،النّبی،ص إلی کسری و قيصر" در ضمن حديثی از ابن عبّاس روايت کرده, "قال لما حضر رسول،الله،ص و فی البيت رجال فقال النّبی،ص هلّموا أکتب لکم کتاباً لاتضلّوا بعده فقال بعضهم أنّ رسول،الله،ص قد غلبه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب،الله..."الخ

    ناطق قبل در جواب فرمود که ذکر اين حديث از ابن عبّاس در صحيح بخاری منحصر به همين باب که فرموديد نيست بلکه در چند مقام تکرار شده؛ از جمله در همين مجلّد چهارم در باب "مرض النّبی،ص..." از ابن عبّاس چنين روايت کرده, قال "اشتدّ برسول،الله،ص وجعه فقال أئتونی أکتب لکم کتاباً لاتضلّوا بعده ابداً فتنازعوا و لاينبغی عند نبی تنازع فقالوا ما شأنه أهجر..."

    در اينجا هم اسم خليفه| ثانی ذکر نشده است. ولکن در جلد اوّل صحيح بخاری در باب "کتاب العلم" از ابن عبّاس روايت کرده, "قال أمّا اشتدّ بالنبی،ص وجعه قال أئتونی بکتابٍ أکتب لکم کتاباً لاتضلّوا بعده. قال عمر أنّ النّبی،ص غلبه الوجع و عندنا کتاب،الله حسبنا فاختلفوا و کثر اللغط قال قوموا عنّی و لاينبغی عندی التّنازع..."

    در مجلّد چهارم در ذيل "کتاب المرض و الطّبّ در ذيل باب "قول المريض قوموا عنّی" از ابن عبّاس روايت کرده, "لمّا حضر رسول،الله،ص و فی البيت رجالٌ فيهم عمر بن الخطاب قال النّبی،ص هلّم أکتب لکم کتاباً لاتضلّوا بعده فقال عمر أنّ النّبی،ص قد غلب عليه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب،الله فاختلف أهل البيت فاختصموا منهم من يقول قرّبوا يکتب لکم النّبی،ص کتاباً لن،تضلّوا بعده و منهم مَن يقول ما قال عمر فلمّا أکثروا اللّغو و الإختلاف عند النّبی،ص قال رسول،الله،ص قوموا..."

    و نيز در همين کتاب جلد چهارم در ذيل باب "کراهية الخلاف" ابن عبّاس روايت کرده "قال لمّا حضر النّبی،ص قال و فی البيت رجالٌ فيهم عمر بن الخطاب قال هلّم أکتب لکم کتاباً لن،تضلّوا بعده قال عمر أنّ النّبی،ص غلبه الوجع و عندکم القرآن فحسبنا کتاب،الله..."

    و در صحيح مسلم نيز که از کتب معتبره اهل سنّت است در مجلّد خامس در ذيل "باب ترک الوصيّة لمن ليس له شیء يوصی ليه" از ابن عبّاس نقل کرده, "قال لمّا حضر رسول،الله،ص و فی البيت رجالٌ فيهم عمر بن الخطاب فقال النّبی،ص هلّم أکتب لکم کتاباً لاتضلّون بعده فقال عمر أنّ رسول‌الله،ص قد غلب عليه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب،الله..." الخ

    و بر منوال صحيح بخاری عين خبر را تماماً نقل کرده است و نيز زع..."وموا ب،اللهاباً لاتضلّوا بعده. قال ر باب "کتاب العلم" از ابن عبّاس روايت کرده, "قال أمّا در کتاب الملل و النّحل شهرستانی در مقدّمه| کتاب اين داستان را ذکر کرده و در ضمن مقدّمه| رابع می،گويد قوله: "... امّا الإختلافات الواقعة فی حال مرضه و بعد وفاته بين الصّحابة رضی،الله عنهم فهی إختلافات اجتهاديّة کما قيل کان غرضهم فيها إقامة مراسم الشّرع و إدامة مناهج الدّين فاوّل تنازع فی مرضه،ع فيما رواه محمّد بن اسماعيل البخاری بإسناده عن عبدالله بن عبّاس قال لمّا اشتدّ بالنبی،ص مرضه الّذی مات فيه قال أئتونی بدواة و قرطاس أکتب لکم کتاباً لاتضلّوا بعدی فقال عمر أنّ رسول،الله قد غلبه الوجع حسبنا کتاب،الله و کثر اللغط فقال النّبی،ع قوموا عنّی لاينبغی عندی التّنازع قال ابن عبّاس الرزيّة کلّ الرّزيّة ما حال بيننا و بين کتاب رسول،الله..." انتهی

    در کتب ديگر نيز اين معنی تصريح شده و در مجلّد ششم بحارالأنوار مرحوم مجلسی نيز شرحی در اين خصوص وارد شده و اشاره به روايات صحيح و بخاری و مسلم هم فرموده است. مرحوم شيخ يوسف بحرينی نيز در کشکول معروف خود اين داستان را نقل فرموده و اين مطالب در صفحات 290 به بعد در کتاب مزبور (طبع بمبئی) مندرج و مراجعه به آن آسان است.■

    در آثار حضرت عبدالبهاء به کرّات به کلام خليفه| ثانی عمر مبنی بر "حسبنا کتاب،الله" اشاره شده است؛ از جمله در لوح جناب مشهدی غلام،علی در لاهيجان چنين می،فرمايند: "ای احبّای الهی از جواهر کلمات ربّ،الآيات البيّنات مَعين معانی جاری ... حال نوهوسانی چند خيال اجتهاد نموده،اند؛ نفس منصوص را مخذول نموده،اند و بنيان مرصوص را مهمول گذاشته،اند و چون خليفه| ثانی فرياد حسبنا کتاب،الله برآوردند تا حقيقت دين،الله را از بنيان براندازند..."

    و نيز در لوح جناب حاجی محمّدرحيم در نی،ريز چنين می،فرمايند:

    "ای ثابت بر عهد آنچه مرقوم نموده بوديد ملاحظه گرديد ... هنوز قميص تقديس تازه و تر و طریّ است دستگاه اجتهاد به ميان آمده؛ يکی گويد بياييد کتاب را در ميان نهيم و آنچه ادراک کنيم آن را ميزان قرار دهيم و حسبنا کتاب،الله و محتاج به مبيّن منصوص نيستيم..."

    و نيز حضرت عبدالبهاء در لوحی ديگر چنين می،فرمايند:

    يزد

    به واسطه| جناب حاجی آقا محمّد أمةالله بی،بی فاطمه حاجيّه بی،بی صاحب بی،بی قدری عليهنّ بهآءالله

    هوالله

    ای ورقه| مطمئنّه حضرت نقطه| اولی و جمال اعلی روحی و کينونتی و ذاتی و هويّتی له الفدآء در بدو ظهور چون شعله| آتشی در قلب آفاق افروختند و حجبات اهل اشارات را سوختند تا ناس را مستعدّ اقتباس انوار حقيقت از شمس احديّت فرمودند. چون آفتاب حقيقی از مطلع آمال طالع گشت حجبات تازه،ای پيدا شد و سبحات بی،اندازه،ای هويدا. پس قوّت اسم اعظم حجبات غليظه| امم را دريد و انوار ساطعه| جمال قدم در ظلمات حالکه| اهل عالم درخشيد؛ چشم،ها بينا شد و گوشها شنوا گشت و چون نيّر اعظم از افق عالم افول فرمود, نوبت شبهات رسيد و دولت متشابهات پديد شد. مرکز منصوص فراموش و اجتهاد و استنباط به ميان آمد. يکی چون خليفه| ثانی حسبنا کتاب،الله گفت و ديگری چون پسر هند گريه و حنين و ناله آغاز کرد و وااسفا علی ذی،النّورين واويلا علی من جهّز جيش العسرة فرياد نمود؛ ديگری واشريعتا و وادينا گفت و ديگری چون مبغضين سيّدالشّهدآء هذا حلّل ما حرّم،الله و حرّم ما حلّل،الله و ترک الصّوم والصّلوة بر زبان راند. عهد فراموش و ميثاق در زاويه| نسيان افتاد؛ مرکز ميثاق مبغوض شد و مرعی الحالّ مرکز اساس و اصول و فروع دين،الله گشت. اين است وصيّت جمال مبارک؛ اين است مضمون کتاب عهد. فسوف ترون المتزلزلين فی خسرانٍ مبين. ع ع

    و لوح ديگر حصرت عبدالبهاء در اشاره به "حسبنا کتاب،الله" به شرح ذيل است:

    جناب آقا سيّد کاظم و علی مِن اهل نوق عليهما بهآءالله الأبهی

    هوالأبهی

    از دو بنده| درگاه الهی هرچند به جسم در محضر روحانيان حاضر نيستيد و در محفل ربّانيان جالس نه, ولی قسم به اسم اعظم که کلّ دوستان در شبستان دل وجان با رخی چون بدر تابان در جلوه؛ چه که حقيقت شاخصه به صورت اصليّه و سيرت روحيّه و کمالات ايمانيّه و نعوت عرفانيّه در خلوتخانه| قلوب در جلوه و ظهور است. پس مستبشر باشيد و مستبهج که در اين کور رفيع به چنين فيض بديع موفّق گشتيد و به شکرانه| اين نعمت عظمی ثابت بر عهد و پيمان جمال ابهی گرديد و به قوّه| الهيّه نفوس ضعيفه را راسخ گردانيد. چه که عنقريب جنود تزلزل هجوم نمايد و اوراق شبهات منتشر گردد و نعاق هر ناعقی بلند شود؛ يکی حسبنا کتاب،الله گويد؛ ديگری به تأويل محکمات و ترويج متشابهات پردازد و با نَفَسی چون ثلج نار موقده| قلوب اوليا را خاموش کند و مواثيق عظيمه| يوم الست را فراموش کند. ع ع

    و نيز نگاه کنيد به لوح شماره 189 در کتاب منتخباتی از مکاتيب (ج4).

    23-13: شأن نزول لوح احتراق

    در خاتمه محفل يکی از ياران سؤال کرد که در آخر لوح مبارک قد احترق المخلصون ذکر علی،اکبر شده؛ اين شخص کيست؟

    ناطق محفل فرمود لوح احتراق در سال 1288ه‍ ق نازل شد که احبّاء بخوانند زيرا واقعه| عجيبه،ای که سبب گرفتاری بسيار شد اندکی پس از نزول آن لوح مبارک تحقّق يافت و آن قتل سيّد محمّد اصفهانی و يارانش بود که موجب زحمت شديد شد و با آن که جمال قدم جلّ جلاله و منتسبين به،کلّی از اين قضيّه بی،خبر بودند, حاکم وقت در مقام استنطاق بر آمد و هيکل مبارک را به دارالحکومه احضار کرد و حضرت عبدالبهاء را شصت ساعت در زندان ليمان محبوس ساخت و تفصيل آن در لوح معروف به لوح استنطاق نازل شده و در رحيق مختوم مندرج است. باری, مقصود از علی،اکبر که در خاتمه| لوح احتراق ذکر شده, برادرزاده| سيّد مهدی دهجی است و لوح مزبور به عنوان او نازل شده و اين معنی را حضرت کبرياء در نفس لوح استنطاق بيان فرموده،اند. اينک اصل بيان مبارک را برای شما می،خوانم تا بدانيد که مقصود از علی،اکبر برادرزاده| سيّد مهدی دهجی است که اين که بعضی می،گويند مقصود آقا علی،اکبر ايادی معروف است, سخت در اشتباه هستند. اين است بيان مبارک در لوح استنطاق, قوله تعالی:

    "... جمال قدم در بيت عاکف و امر به سدّ باب از کلّ فرمودند و به هيچ وجه ملاقات از برای احدی ممکن نه و بر حسب ظاهر آنچه از مفتريات مشرکين و حيل مبغضين استماع می،شد ابداً از مطلع اوامر الهيّه امری ظاهر نه. تا آن که يومی از ايّام در شهر رجب أو شعبان مکتوبی از جناب آقا سيّد 110 قبل اکبر ابن أخ جناب آقايی اسم،الله م عليه مِن کلّ بهاءٍ أبهاه لدی العرش حاضر. بعد از عرض ما فی،المکتوب لدی الوجه جواب لوح امنع اقدس الّذی جعله،الله رحمةً للمخلصين و نقمةً للمشرکين از مطلع بيان رحمن نازل. بعد از تنزيل آن لوح مبارک افق اين ارض تغيير نموده و بحمرة تمام ظاهر و در هر يوم در ازدياد بود تا آن که يومی از ايّام آيات عنايت از مطلع رحمت نازل. بعد از استماع آن اين عبد مطمئن شد که الحمدلله غضب الهی مخصوص نفوس خبيثه بوده بعضی از آيات آن لوح مبارک در شوق و اشتياق عشّاق بوده و بعضی در قهر و اقتهار اهل نفاق و صورت آن لوح مبارک اين است قوله جلّ کبريائه:

    "أن يا اسمی مهدی قد حضر لدی الوجه ما أنشأئه إبن أخيک فی ثناء مولاه و عرفنا منه الشّوق و الإشتياق و نزّلنا له ما يحدث به الشّعف و الإحتراق فی حبّ،الله مالک يوم التّلاق. طوبی لمن يقرء و يتفکّر في ما نزّل مِن لدی الله المقتدر القدير. بسم،الله الأقدم الأعظم قد احترق المخلصون من نار الفراق" إلی آخره. انتهی

    اين عبد تا آن يوم از لسان عظمت آيات قهريّه به اين شأن استماع ننموده؛ لذا بسيار متفکّر که چه خواهد شد و چه امری از مطلع غيب ظاهر شود. باری, در هر يوم فساد و اعراض اشقيا در تزايد بوده تا آن که رضاقلی يک بسته کبير سواد نوشتجات که نزدش بود بعضی فقرات آن را به فقرات کفرآميز مخلوط نموده و به دست اکثری از اهل اين بلد داده..." (مائده| آسمانی, ج4, ص235-236)■

    و نيز ن،ک به ذيل "عدّه،ای از اصحاب به قتل پنج نفر..." در رحيق مختوم (ج2, ص140- 154) و فقره| هشتم در ذيل هفته| بيست و سوم و فقره| دهم در ذيل هفته| پنجم و فقره| سوم در ذيل هفته| دوم. درباره| زمينه| تاريخی نزول لوح احتراق مقاله،ای در سفينه| عرفان (ج4, ص58-66) به طبع رسيده است.

    کتابشناسی

    آثار قلم اعلی حضرت بهاءالله, آثار قلم اعلی (دانداس: مؤسّسه| معارف بهائی, 1996م-2002م), 2ج

    آهنگ بديع مجلّه| آهنگ بديع , نشريه تشکيلات جوانان بهائی ايران (ط:1946-)

    آيات بيّنات حضرت بهاءالله, حضرت عبدالبهاء, آيات بيّنات (دانداس: (مؤسّسه| معارف بهائی, 1999م)

    ادعيه| محبوب حضرت بهاءالله, ادعيه| حضرت محبوب (لانگنهاين: لجنه| نشر آثار, 1980م)

    اسرارالآثار اسدالله فاضل مازندرانی, اسرارالآثار (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 124-129ب), 5 ج

    اصول کافی ابی،جعفر محمّد بن يعقوب الکلينی, الأصول من الکافی (طهران: اسلاميه, 1363ه‍ ش)

    اغانی ابی،الفرج الإصفهانی, کتاب الأغانی (بيروت: دارالثقافة, 1956-1961م), 23 ج

    اقتدارات حضرت بهاءالله, اقتدارات (بدون ذکر نام ناشر و محلّ طبع, گراور خطّ مشکين،قلم, 1310ه‍ ق) 329ص

    اقداح،الفلاح عبدالحميد اشراق،خاوری, اقداح،الفلاح (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 130-132ب), 2ج

    امر و خلق اسدالله فاضل مازندرانی, امر وخلق (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 141-142ب), 4 جلد در دو مجلّد

    انوارالرّبيع سيّد علی،خان, انوارالرّبيع فی أنواع البديع (طبع سنگی), 827 صفحه

    بحارالأنوار محمّدتقی مجلسی, بحارالأنوار (طبع سنگی, 1320ه‍ ق), ج13, ترجمه فارسی محمّدحسن بن محمّدولی اروميه،ای

    بهاءالله شمس حقيقت

    حسن موقّر باليوزی, بهاءالله شمس حقيقت (آکسفورد: جورج رونالد, 1989م), ترجمه مينو ثابت

    بهجت،الصّدور حيدرعلی اصفهانی, بهجت،الصّدور (لانگنهاين: لجنه| نشرآثار, 2002م)

    پژوهشنامه نشريه| پژوهشنامه (دانداس: مؤسّسه| معارف بهائی, 153ب -)

    پيام بهائی مجلّه| پيام بهائی, نشريه| محفل روحانی ملّی بهائيان فرانسه, 1979-

    پيشگامان پارسی،نژاد عنايت،خدا سفيدوش, تنی چند از پيشگامان پارسی،نژاد در عهد رسولی (دانداس: مؤسّسه| معارف بهائی, 1999م)

    پيک راستان وحيد رأفتی, پيک راستان (دارمشتات, عصر جديد, 2006م)

    تاريخ امپراتوری عثمانی استانفورد شاو – ازل کورال شاو, تاريخ امپراتوری عثمانی و ترکيه جديد (مشهد: معاونت فرهنگی آستان قدس, 1371), 2ج, ترجمه محمود رمضان،زاده

    تاريخ امری همدان عبدالحميد اشراق خاوری, تاريخ امری همدان (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 2004م)

    تاريخ رجال ايران مهدی بامداد, تاريخ رجال ايران (طهران: زوّار, 1347-1351ه‍ ش), 6ج)

    تذکرةالوفا حضرت عبدالبهاء, تذکرةالوفاء (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 2002م)

    تذکره| شعرا نعمت،الله ذکائی بيضايی, تذکره| شعرای قرن اوّل بهائی (ط: مؤسّسه| ملّی مطبوعات امری, 121-129ب), 4ج

    تسبيح و تهليل عبدالحميد اشراق خاوری, تسبيح و تهليل (طهران, مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 129ب)

    تفسير صافی ملاّ محسن فيض کاشانی, تفسير الصّافی (مشهد: دارالمرتضی, 1980م), 5ج

    تقويم تاريخ امر عبدالحميد اشراق خاوری, تقويم تاريخ امر (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 126ب)

    تلخيص،البيان شريف رضی, تلخيص البيان عن مجازات القران (طهران: دانشگاه تهران, 1330ه‍ ش), ترجمه سيّد محمّدباقر سبزواری

    توقيعات مبارکه حضرت ولی امرالله, توقيعات مبارکه (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 129-130ب), 3ج

    حروف حیّ هوشنگ گهرريز, حروف حیّ (نيودهلی: مرآت, 1993م)

    حضرت باب نصرت،الله محمّدحسينی, حضرت باب (دانداس: مؤسّسه| معارف بهائی, 1995م)

    خاطرات حبيب دکتر حبيب مؤيّد, خاطرات حبيب (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 1998م), ج1

    خانم اهل بهاء خانم اهل بهاء (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 1985م)

    دانشمندان آذربايجان محمّدعلی تربيت, دانشمندان آذربايجان (تبريز: کتابخانه فردوسی), چاپ دوم

    دايرةالمعارف تشيّع دايرةالمعارف تشيّع (طهران: بنياد اسلامی طاهر, 1366ه‍ ش -), 10 ج

    دائرة معارف القرن العشرين محمّدفريد وجدی, دائرة معارف القرن العشرين (بيروت: دارالفکر, 1979م), 10ج

    دستخطّ،های بيت،العدل اعظم بيت،العدل اعظم, دستخط،های بيت،العدل اعظم (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 130ب), 2ج

    دستخطّ،های حضرت ورقه| عليا حضرت ورقه| مبارکه| عليا, دستخطّ،های حضرت ورقه| عليا (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 129ب)

    دوستان راستان سهراب فريدانی, دوستان راستان (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 2002م)

    رحيق مختوم عبدالحميد اشراق خاوری, رحيق مختوم (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 130-131ب), 2ج

    رساله| روحانی بی،بی روحانی بشروئی, رساله| روحانی (دانداس: مؤسّسه| معارف بهائی, 2000م)

    رساله| مدنيّه حضرت عبدالبهاء, رساله| مدنيّه و رساله| سياسيه (دارمشتات: عصر جديد, 2005م)

    روضات،الجنّات سيّد محمّدباقر خوانساری, روضات،الجنّات (طهران: اسلاميّه, 2536 شاهنشاهی), ترجمه| محمّدباقر ساعدی

    روض،الجنان ابوالفتوح رازی, روض،الجنان و روح،الجنان فی تفسير القرآن (مشهد: بنياد پژوهش،های اسلامی, 1371-1375ه‍ ش), 20ج

    زادالمعاد محمّدباقر مجلسی, زادالمعاد (طهران: سعدی, 1370ه‍ ش)

    سفينه| عرفان نشريه| سفينه| عرفان (دارمشتات: عصر جديد, 1998م- ), 9ج

    شرح جامع کريم زمانی, شرح جامع مثنوی معنوی (طهران: اطّلاعات, 1377-1381ه‍ ش), 7ج

    شرح مقامات حريری ابی،العبّاس احمد بن عبدالمؤمن الشريشی, شرح مقامات الحريری البهری (مصر: 1952م), چهار جلد در دو مجلّد

    صدراعظم،های سلسله| قاجاريّه پرويز افشاری, صدراعظم،های سلسله| قاجاريّه (طهران: وزارت امور خارجه, 1372ه‍ ش)

    عقدالفريد ابی،عمر احمد بن عبدربّه, العقد الفريد (قاهره: لجنة التّأليف و التّرجمة و النّشر, 1948-1953), 7ج

    عندليب مجلّه| عندليب (نشريه| محفل روحانی ملّی بهائيان کانادا), 1981م –

    فرهنگ تلميحات سيروس شميسا, فرهنگ تلميحات (طهران: فردوسی, 1371ه‍ ش)

    فرهنگ رجال قاجار جورج چرچيل, فرهنگ رجال قاجار (طهران: رزين, 1369ه‍ ش), ترجمه و تأليف غلامحسين ميرزا صالح

    فرهنگ نوربخش جواد نوربخش, فرهنگ نوربخش (طهران: خانقاه نعمت،اللّهی, 1369ه‍ ش)

    قاموس توقيع صد وهشت عبدالحميد اشراق خاوری, قاموس توقيع صد و هشت (دارمشتات: عصر جديد, 2001م)

    قاموس کتاب مقدّس هاکس, قاموس کتاب مقدّس (طهران: اساطير, 1377ه‍ ش)

    کتاب اقدس حضرت بهاءالله, کتاب اقدس (حيفا: مرکز جهانی بهائی, 1995م)

    کتاب تاريخ حضرت صدرالصّدور نصرالله رستگار, کتاب تاريخ حضرت صدرالصّدور (طهران: لجنه ملّی نشر آثار, 104ب)

    کتاب قرن بديع حضرت ولی امرالله, کتاب قرن بديع (دانداس: مؤسّسه| معارف بهائی, 1992م), ترجمه| نصرالله مودّت

    کتاب مبين حضرت بهاءالله, آثار قلم اعلی – کتاب مبين (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 120ب)

    کتاب،المطوّل محقّق تفتازانی, کتاب المطوّل للمحقّق التفتازانی, (طبع سنگی, 1301ه‍ ق), 386ص

    کشکول الشّيخ يوسف البحرانی, الکشکول (بيروت: الهلال, 1986م), 3ج

    کنز اسرار داريوش معانی, کنز اسرار (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 1993م, ج1) (دارمشتات: عصر جديد, 1999م, ج2)

    کنزالفوايد محمّد بن علی الکراجکی, کنز الفوايد (بيروت: دارالأضواء, 1985م), 2ج

    کواکب،الدّرّيّه عبدالحسين آواره, الکواکب الدّرّيّة (قاهره: سعادت, 1923-1924م), 2ج

    گلزار نعيم محمّد نعيم, أحسن،التّقويم يا گلزار نعيم (دهلی: مؤسّسه|مطبوعات بهائی, 117ب)

    گنج شايگان عبدالحميد اشراق خاوری, گنج شايگان (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 124 ب)

    لوح شيخ (ابن ذئب) حضرت بهاءالله, لوح مبارک خطاب به شيخ محمّدتقی مجتهد اصفهانی(قاهره: سعادت, 1920م)

    لئالی،الحکمة حضرت بهاءالله, لئالی الحکمة (ريو دو ژانيرو: دارالنّشر البهائيه, 1986-1991م), 3ج

    لئالی درخشان محمّدعلی فيضی, لئالی درخشان (طهران مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 123 ب)

    مآخذ اشعار وحيد رأفتی, مآخذ اشعار در آثار بهائی (دانداس: مؤسّسه|معارف بهائی, 1990-2007م), 5ج

    مائده| آسمانی عبدالحميد اشراق خاوری, مائده| آسمانی (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 128-130ب), 9ج

    مثنوی نبيل زرندی نبيل اعظم زرندی, مثنوی نبيل زرندی (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 1995م)

    مجلّه| عندليب نگاه کنيد به"عندليب"

    مجموعه آثار قلم اعلی حضرت بهاءالله, مجموعه آثار قلم اعلی (طهران: لجنه ملّی محفظه آثار, 132-133ب), شماره| 8, 18 و 81

    مجموعه الواح حضرت بهاءالله, مجموعه الواح مبارکه (قاهره: سعادت, 1920م)

    مجموعه،ای از الواح حضرت بهاءالله, مجموعه،ای از الواح جمال اقدس ابهی که بعد از کتاب اقدس نازل شده (لانگنهاين: لجنه ملّی نشر آثار, 2000م)

    مجموعه مکاتيب حضرت عبدالبهآء, مجموعه مکاتيب حضرت عبدالبهاء (طهران: لجنه ملّی محفظه| آثار, 133ب), شماره 52 و 79

    محبوب عالم محبوب عالم (کانادا: عندليب, 1993م)

    مشارق،الأنوار حافظ رجب بن محمّد برسی, مشارق انوار اليقين (بمبئی: علی المحلاّتی, 1303ه‍ ق)

    مصابيح هدايت عزيزالله سليمانی اردکانی, مصابيح هدايت (ط: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 121 – 131- 132ب),9ج

    المصباح تقی،الدّين ابن ابراهيم الکفعمی, المصباح (قم: الرّضی, 1405ه‍ ق)

    مغنی اللّبيب ابن هشام جمال،الدّين الأنصاری, کتاب مغنی اللّبيب عن کتب الأعاريب (طهران: اسلاميّه, 1374ه‍ ق)

    مکاتيب حضرت عبدالبهاء, مکاتيب عبدالبهاء (قاهره: کردستان علميه و فرج،الله زکی, 1328 – 1340ه‍ ق), ج1-3؛ (طهران: مؤسّسه| ملّی مطبوعات, 121-134ب), ج4-8

    مفاتيح،الجنان شيخ عبّاس قمی, کلّيّات مفاتيح الجنان (طهران: طبع کتاب, 1388ه‍ ق)

    منتخباتی از مکاتيب حضرت عبدالبهاء, منتخباتی از مکاتيب حضرت عبدالبهاء (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 2000م), ج4

    مِن مکاتيب عبدالبهاء حضرت عبدالبهاء, مِن مکاتيب عبدالبهاء (ريو دو ژانيرو: دارالنّشر البهائية, 1982م), ج1

    منهاج العابدين ابوحامد محمّد بن محمّد غزالی, منهاج العابدين (طهران: اميرکبير, 1365ه‍ ش), ترجمه عمر بن عبدالجبّار سعدی ساوی, مقدّمه و تصحيح و تعليق احمد شريعتی

    يادگار عبدالحميد اشراق خاوری, يادگار (دانداس, مؤسّسه| معارف بهائی, 1994م), تهيّه و تنظيم منصور روحانيان

    يادگار مجلّه| يادگار (طهران: 1323-1328ه‍ ش),مدير مسئول و سردبير عبّاس اقبال

    يادنامه مصباح منير وحيد رأفتی, يادنامه| مصباح منير (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 2006م)

    ياران پارسی حضرت بهاءالله, حضرت عبدالبهاء, ياران پارسی (لانگنهاين: لجنه| ملّی نشر آثار, 1998م)

منابع
محتویات
پیوست‌ها
Muhaderat_Vol3