ترانی يا الهی خاضعاً خاشعاً متصدّعاً بما امرت من عندک متذلّلاً الی ملکوتک مضطرباً من سطواة جبروتک وجلاً من قهرک راجياً فضلک مطمئنّاً بعفوک مرتعداً من سخطک اناجيک بقلب خافق و دمع دافق و قلب شائق و تبتّل صادق ان تجعل احبّتک انواراً فی مملکتک و تؤيّد صفوتک علی اعلآء کلمتک حتّی تصبح الوجوه انواراً و تملأ القلوب اسراراً و تضع النّفوس عنها اوزارا و تحميهم عن کلّ ذی عُتوٍّ امسی فاجراً کفّارا.
ربّ انّهم ظِمآء اوردهم علی مناهل الفضل و الأحسان و انّهم جياع انزل عليهم مائدة من السّمآء و انّهم عُراة البسهم حلل العلم و العرفان.
و کُماة اخرجهم الی الميدان و هُداة فانطقهم بالحجج و البرهان و سُقاة فادر بهم الکأوس الطّافحة بصهبآء الأيقان الّلهمّ اجعلهم طيوراً صادحةً فی الرّياض و اُسوداً زائرةً فی الغياض و حيتاناً سابحة فی الحياض.
انّک انت الفيّاض لا اله الّا انت القویّ العزيز المنّان .
ای ياران ربّانی من چندی بود که تضييق شديد و قيد و بند سلاسل حديد و اين مظلوم وحيد و فريد زيرا سبيل مقطوع رفيق ممنوع صديق محروم و عوانان محيط مراقبان ذوبأس شديد هر دمی بلائی و در هر نَفَسی آلامی خويش و بيگانه هر دو مهاجم بلکه ياران بيوفا بيش از اعدا بر اذيّت و جفا قائم عبدالبهاء را نه مجيری نه نصيری و نه معينی و نه ظهيری دائماً غريق دريای بیپايان و مبتلای نعيق بيوفايان.
هر صبحی ظلام ديجوری و هر شامی ظلم موفوری دقيقه ئی آرامی نه و زخم سنانرا التيامی نه هردم خبر نفی فيزان بود و هر ساعت حوادث غرق در بحر بیپايان گهی گفتند آوارگانرا بنيان بر افتاد و دمی برزبان راندند که عنقريب صليب نتيجه خواهد داد جسم ضعيف هدف تير شديد شود و هيکل نحيف طعمه سيف حديد گردد.
آشنايان بيگانه در نهايت فرح و سرور بودند و ياران بيوفا در غايت شعف و حبور يکی ميگفت الحمد للّه آرزو بحصول رسيد و ديگری الشّکر للّه که سهم و سنان بمرکز صدور پيوست.
باری شدائد و بلا مانند باران بهار بر اسير زندان باريد و تسلّط اهل بغضا مانند سيل جفا ميرسيد ولکن عبدالبهآء در نهايت سرور و حبور بود و مطمئن بالطاف ربّ غفور عذاب اليم جنّت نعيم بود و اغلال و زنجير طوق سلطنت بر سرير اثير در نهايت تسليم و رضا دل بقضا داده در وجد و سرور بوديم و همدم شادمانی موفور.
تا آنکه ياران نوميد شدند و يأس شديد حاصل گشت بغتةً صبح نورانی طلوع نمود و انوار نامتناهی احاطه کرد سحاب مرکوم متلاشی شد و ظلام ديجور متواری گشت فوراً قيد و بند بر افتاد و سلسله از گردن آوارگان برقاب عوانان انتقال يافت تضييق بتوسيع مبدّل شد و از افق الطاف ربّ مجيد آفتاب اميد دميد اين از فضل حضرت يزدان بود و موهبت ربّ رحمان.
ولی از جهتی اين آواره محزون و مأيوس گرديد که من بعد بچه تسلّی خاطر يابد و بچه اميد خود را نويد دهد نه بلائی نه جفائی و نه مصيبت و نه ابتلائی در اينجهان فانی مدار شادمانی بلای سبيل ربّانی و محن و آلام جسمانی بود و الّا حيات بینتيجه ماند و ممات مرجّح گردد شجر وجود بیثمر شود و کشت زندگانی بيخوشه و خرمن گردد لهذا اميدوارم که دو باره اسبابی فراهم آيد که جام بلا سرشار گردد و دلبر خونريز عشق در نهايت جمال شاهد انجمن شود تا اين قلب فرحی يابد و اين روح فتوحی جويد.
ای پروردگار عاشقانرا از بلا ساغری لبريز در کام ريز و مشتاقان را در راه محبّتت زهر شهد کن و نوش نيش نما سرها را زينت سنان کن و دلها را هدف سهم بیامان فرما اين جان پژمرده را در سبيل فدا زنده فرما و اين قلب افسرده را بکأس جفا طراوت و لطافت بخش مدهوش جام الست کن و سر مست پيمانه بدست فرما بجانفشانی مؤيّد فرما و بقربانی موفّق کن.
توئی مقتدر و توانا و توئی دانا و بينا و شنوا *