مورخ ۲۱ سپتامبر۱۹۲۱ در حیفا خطاب به دکتر فورل [یا فورال] ساکن سوئیس: درباره وجود الوهیت و مراتب مختلف روح و قوای روح انسانی

حضرت عبدالبهاء
اصلی فارسی

مورخ ۲۱ سپتامبر۱۹۲۱ در حیفا خطاب به دکتر فورل [یا فورال] ساکن سوئیس:
درباره وجود الوهیت و مراتب مختلف روح و قوای روح انسانی 1

(خطابات جلد سوم، ص. ۱۵ـ ۲۵)

هواللّٰه

ای شخص محترم مفتون حقيقت، نامه شما که بيست و هشتم جولای ١٩٢١ مورّخ بود، رسيد. مضامين خوشی داشت و دليل بر آن بود که الحمد للّه هنوز جوانی و تحرّی حقيقت می نمائی؛ قوای فکريّه شديد است و اکتشافات عقليّه پديد. نامه ای که به دکتر فيشر مرقوم نموده بودم، نسخ متعدّده او منتشر است و جميع می دانند که در سنهٔ ١٩١٠مرقوم گرديده و از اين نامه گذشته، نامه های متعدّده به اين مضمون قبل از حرب مرقوم، و در جريدهٔ کلّيّهٔ سانفرانسيسکو نيز اشاره باين مسائل گرديده، تاريخ آن جريده مسلّم و معلوم و همچنين ستايش فلاسفهٔ وسيع النّظر در نطقی که در کلّيّه داده شد، در نهايت بلاغت. لهذا يک نسخه از آن جريده در جوف اين مکتوب ارسال می شود. تآليف آن جناب البتّه مفيد است. لهذا اگر چنانچه مطبوع است، از هر يک نسخه ای از برای ما ارسال داريد.

مقصد از طبيعيّونی که عقايدشان در مسئلهٔ الوهيّت ذکر شد، حزبی از طبيعيّون تنگ نظر محسوس پرست است که به حواسّ خمسه مقيّد و ميزان ادراک نزدشان ميزان حسّ است که محسوس را محتوم شمرند و غير محسوس را معدوم و يا مشبوه دانند، حتّی وجود الوهيّت را بکلّی مظنون نگرند. مراد، جميع فلاسفه عموماً نيست، همان است که مرقوم نموده ای. مقصود تنگ نظران طبيعيّونند. امّا فلاسفهٔ الهيّون نظير سقراط و افلاطون و ارسطو فی الحقيقه شايان احترام و مستحقّ نهايت ستايشند، زيرا خدمات فائقه بعالم انسانی نموده اند و همچنين فلاسفهٔ طبيعيّون متفنّنون معتدل که خدمت کرده اند. ما علم و حکمت را اساس ترقّی عالم انسانی می دانيم و فلاسفهٔ وسيع النّظر را ستايش می نمائيم. در روزنامهٔ کلّيّهٔ سانفرانسيسکو دقّت نمائيد تا حقيقت آشکار گردد.

امّا قوای عقليّه از خصائص روح است، نظير شعاع که از خصائص آفتاب است. اشعّه آفتاب در تجدّد است، و لکن نفس آفتاب، باقی و بر قرار. ملاحظه فرمائيد که عقل انسانی در تزايد و تناقص است و شايد عقل بکلّی زائل گردد، و لکن روح بر حالت واحده است. و عقل ظهورش منوط بسلامت جسم است. جسم سليم، عقل سليم دارد، ولی روح مشروط به آن نه. عقل به قوّه روح ادراک و تصوّر و تصرّف دارد، ولی روح قوّه آزاد است. عقل به واسطه محسوسات ادراک معقولات کند، و لکن روح طلوعات غير محدوده دارد. عقل در دائرهٔ محدود است و روح غير محدود. عقل ادراکات به واسطهٔ قوای محسوسه دارد، نظير باصره و سامعه و ذائقه و شامّه و لامسه، و لکن روح آزاد است. چنانکه ملاحظه می نمائید که در حالت يقظه و حالت خواب، سير و حرکت دارد شايد در عالم رؤيا حلّ مسئله ای از مسائل غامضه می نمايد که در زمان بيداری مجهول بود. عقل بتعطيل حواسّ خمسه از ادراک باز می ماند و در حالت جنين و طفوليّت عقل بکلّی مفقود لکن روح در نهايت قوّت. باری دلائل بسيار است که به فقدان عقل قوّهٔ روح موجود.

فقط روح را مراتب و مقاماتی: روح جمادی و مسلّم است که جماد روح دارد، حيات دارد، ولی باقتضای عالم جماد، چنانکه در نزد طبيعيّون نيز اين سرّ مجهول مشهود شده که جميع کائنات حيات دارد، چنانکه در قرآن می فرمايد: کلّ شیءٍ حيّ. و در عالم نبات نيز قوّهٔ ناميه و آن قوّهٔ ناميه، روح است. و در عالم حيوان قوّهٔ حسّاسه است، ولی در عالم انسان قوّهٔ محيطه است. و در جميع مراتب گذشته، عقل مفقود، و لکن روح را ظهور و بروز.

قوّه حسّاسه ادراک روح ننمايد، و لکن قوّهٔ عاقله استدلال بر وجود آن نمايد و همچنين عقل استدلال بر وجود يک حقيقت غير مرئيّه نمايد که محيط بر کائنات است و در هر رتبه ای از مراتب ظهور و بروزی دارد، ولی حقيقتش فوق ادراک عقول. چنانچه رتبهٔ جماد ادراک حقيقت نبات و کمال نباتی را ننمايد و نبات ادراک حقيقت حيوانی را نتواند و حيوان ادراک کاشفه انسان که محيط بر ساير اشياء است نتواند.

حيوان اسير طبيعت است و از قوانين و نواميس طبيعت تجاوز نکند، ولی در انسان قوّهٔ کاشفه ايست که محيط بر طبيعت است که قوانين طبيعت را در هم شکند. مثلاً جميع جماد و نبات و حيوان اسير طبيعتند. اين آفتاب به اين عظمت چنان اسير طبيعت است که هيچ اراده ندارد و از قوانين طبيعت سر موئی تجاوز نتواند و همچنين ساير کائنات از جماد و نبات و حيوان، هيچ يک از نواميس طبيعت تجاوز نتواند، بلکه کلّ اسير طبيعتند ولی انسان هر چند جسمش اسير طبيعت، ولکن روح و عقلش آزاد و حاکم بر طبيعت. ملاحظه فرمائيد که به حکم طبيعت انسان ذی روح متحرّک خاکی است، امّا روح و عقل انسان قانون طبيعت را می شکند، مرغ می شود و در هوا پرواز می کند و بر صفحات دريا بکمال سرعت می تازد و چون ماهی در قعر دريا می رود و اکتشافات بحريّه می کند و اين شکستی عظيم از برای قوانين طبيعت است. و همچنين قوّه کهربائی، اين قوّه سرکش عاصی که کوه را می شکافد انسان اين قوّه را در زجاجه حبس می نمايد و اين خرق قانون طبيعت است. و همچنين اسرار مکنونهٔ طبيعت که به حکم طبيعت بايد مخفی بماند، انسان آن اسرار مکنونهٔ طبيعت را کشف نمايد و از حيّز غيب بحيّز شهود می آورد و اين نيز خرق قانون طبيعت است. و همچنين خواصّ اشياء از اسرار طبيعت است انسان او را کشف می نمايد. و همچنين وقايع ماضيه که از عالم طبيعت مفقود شده، و لکن انسان کشف می نمايد. و همچنين وقايع آتيه را انسان به استدلال کشف می نمايد و حال آنکه هنوز در عالم طبيعت مفقود است. و مخابره و مکاشفه، به قانون طبيعت محصور در مسافات قريبه است و حال آنکه انسان به قوّه معنويّه که کاشف حقايق اشياء است، از شرق به غرب مخابره می نمايد. اين نيز خرق قانون طبيعت است. و همچنين به قانون طبيعت سايه زائل است، ولی اين سايه را انسان در آئينه ثابت می کند و اين خرق قانون طبيعت است. دقّت نمائيد که جميع علوم و فنون و صنايع و اختراعات و اکتشافات، کلّ از اسرار طبيعت بود و به قانون طبيعت بايد مستور ماند، ولی انسان به قوّهٔ کاشفه خرق قانون طبيعت کرده و اين اسرار مکنونه را از حيّز غيب بحيّز شهود آورده و اين خرق قانون طبيعت است. خلاصه آن قوّه معنويّهٔ انسان که غير مرئيست، تيغ را از دست طبيعت می گيرد و بفرق طبيعت می زند و سائر کائنات با وجود نهايت عظمت، از اين کمالات محروم.

انسان را قوّهٔ اراده و شعور موجود، و لکن طبيعت از آن محروم. طبيعت مجبور است و انسان مختار. طبيعت بی شعور است و انسان با شعور. طبيعت از حوادث ماضيه بيخبر و انسان با خبر. طبيعت از وقايع آتيه جاهل و انسان بقوّهٔ کاشفه عالم. طبيعت از خود خبر ندارد و انسان از هر چيز با خبر.

اگر نفسی تخطّر نمايد که انسان جزئی از عالم طبيعت است و چون جامع اين کمالات است، اين کمالات جلوه ای از عالم طبيعت است، پس طبيعت واجد اين کمالات است، نه فاقد؛ در جواب گوئيم که جزء تابع کلّ است، ممکن نيست که در جزء کمالاتی تحقّق يابد که کلّ از آن محروم باشد. و طبيعت عبارت از خواصّ و روابط ضروريّه است که منبعث از حقايق اشيا است و اين حقايق کائنات هر چند در نهايت اختلاف است، ولی در غايت ارتباط و اين حقايق مختلفه را جهت جامعه ای لازم که جميع را ربط بيکديگر دهد. مثلاً ارکان و اعضاء و اجزاء و عناصر انسان، در نهايت اختلاف است ولی جهت جامعه ای که آن تعبير به روح انسانی می شود، جميع را به يکديگر ربط می دهد که منتظماً تعاون و تعاضد حاصل گردد و حرکت کلّ اعضاء در تحت قوانين منتظمه که سبب بقای وجود است، حصول يابد. امّا جسم انسان از اين جهت جامعه بکلّی بی خبر و حال آنکه به ارادهٔ او، منتظماً وظيفه خود را ايفا می نمايد.

امّا فلاسفه بر دو قسمند. از جمله سقراط حکيم که معتقد به وحدانيّت الهيّه و حيات روح بعد از موت بود. چون رأيش مخالف آراء عوام تنگ نظران بود، لهذا آن حکيم ربّانی را مسموم نمودند. و جميع حکمای الهی و اشخاص عاقل دانا، چون در اين کائنات نامتناهی نظر نمودند ملاحظه کردند که نتيجه اين کون اعظم نامتناهی منتهی به عالم جماد شد و نتيجهٔ عالم جماد عالم نبات گشت، و نتيجه عالم نبات عالم حيوان، و نتيجهٔ عالم حيوان عالم انسان. اين کون نامتناهی باين عظمت و جلال نهايت نتيجه اش انسان شد و انسان ايّامی چند در اين نشئه انسانی به محن و آلام نامتناهی معذّب و بعد متلاشی بی اثر و بی ثمر گشت. اگر اين است، يقين است که اين کون نامتناهی با جميع کمالات منتهی به هذيان و لغو و بيهوده شده؛ نه نتيجه و نه ثمری و نه بقا و نه اثری، عبارت از هذيان می گردد. پس يقين کردند که چنين نيست. اين کارخانهٔ پر عظمت، به اين شوکت محيّر العقول و اين کمالات نامتناهی، عاقبت منتهی به اين هذيان نخواهد گشت. پس البتّه يک نشئهٔ ديگر محقّق است. چنانکه نشئهٔ عالم نبات از نشئهٔ عالم انسانی بی خبر است ما نيز از آن نشئهٔ کبری که بعد از نشئهٔ انسانيست بی اطّلاع هستيم، ولی عدم اطّلاع دليل بر عدم وجود نيست. چنانکه عالم جماد از عالم انسان به کلّی بيخبر و مستحيل الادراک ولی عدم ادراک دليل بر عدم وجود نيست و دلائل قاطعه متعدّده موجود که اين جهان بی پايان منتهی به حيات انسانی نگردد.

امّا حقيقت الوهيّت فی الحقيقه مجرّد است، يعنی تجرّد حقيقی. و ادراک مستحيل، زيرا آنچه بتصوّر انسان آيد، آن حقيقت محدوده است، نه نامتناهی؛ محاط است نه محيط، و ادراک انسان فائق و محيط بر آن .و همچنين يقين است که تصوّرات انسانی حادث است، نه قديم و وجود ذهنی دارد، نه وجود عينی. و از اين گذشته تفاوت مراتب در حيّز حدوث مانع از ادراکست، پس چگونه حادث حقيقت قديمه را ادراک کند؟ چنانکه گفتيم تفاوت مراتب در حيّز حدوث مانع از ادراکست. جماد و نبات و حيوان از قوای عقليّه انسان که کاشف حقايق اشيا است، بی خبر است، ولی انسان از جميع اين مراتب، باخبر. هر رتبهٔ عالی محيط بر رتبه سفلی است و کاشف حقيقت آن، ولی رتبهٔ دانی از رتبهٔ عالی بی خبر و اطّلاع مستحيل است. لهذا انسان تصوّر حقيقت الوهيّت نتواند، ولی بقواعد عقليّه و نظريّه و منطقيّه و طلوعات فکريّه و اکتشافات وجدانيّه معتقد به حضرت الوهيّت می گردد و کشف فيوضات الهيّه می نمايد و يقين می کند که هر چند حقيقت الوهيّت غير مرئيّه است و وجود الوهيّت غير محسوس، ولی ادلّه قاطعه الهيّه، حکم به وجود آن حقيقت غير مرئيّه می نمايد، ولی آن حقيقت کماهی هی مجهول النّعت است. مثلاً مادّه اثيريّه موجود، ولی حقيقتش مجهول و به آثارش محتوم. حرارت و ضياء و کهربا تموّجات اوست، از اين تموّجات وجود مادّهٔ اثيريّه اثبات می گردد. ما چون در فيوضات الهيّه نظر کنيم، متيقّن بوجود الوهيّت گرديم. مثلاً ملاحظه می نمائيم که وجود کائنات عبارت از ترکيب عناصر مفرده است و عدم عبارت از تحليل عناصر، زيرا تحليل سبب تفريق عناصر مفرده گردد. پس چون نظر در ترکيب عناصر کنيم که از هر ترکيبی کائنی تحقّق يافته و کائنات نامتناهی است و معلول نامتناهی پس علّت چگونه فانی؟

ترکيب محصور در سه قسم است، لارابع له: ترکيب تصادفی و ترکيب الزامی و ترکيب ارادی. امّا ترکيب عناصر کائنات يقين است که تصادفی نيست، زيرا معلول بی علّت تحقّق نيابد و ترکيب الزامی نيز نيست، زيرا ترکيب الزامی آنست که آن ترکيب از لوازم ضروريّهٔ اجزاء مرکّبه باشد و لزوم ذاتی از هيچ شيئی انفکاک نيابد، نظير نور که مظهر اشياء است و حرارت که سبب توسّع عناصر و شعاع آفتاب که از لزوم ذاتی آفتاب است. در اين صورت تحليل هر ترکيب مستحيل، زيرا لزوم ذاتی از هر کائنی انفکاک نيابد. شقّ ثالث باقی ماند و آن ترکيب ارادی است که يک قوّهٔ غير مرئيّه ای که تعبير به قدرت قديمه می شود، سبب ترکيب اين عناصر است و از هر ترکيبی کائنی موجود شده است.

امّا صفات و کمالاتی از اراده و علم و قدرت و صفات قديمه که از برای آن حقيقت لاهوتيّه می شماريم، اين از مقتضيات مشاهدهٔ آثار وجود در حيّز شهود است، نه کمالات حقيقی آن حقيقت الوهيّت که ادراک ممکن نيست. مثلاً چون در کائنات ملاحظه نمائيم، کمالات نامتناهی ادراک کنيم و کائنات در نهايت انتظام و کمالست. گوئيم که آن قدرت قديمه که تعلّق بوجود اين کائنات يافته، البتّه جاهل نيست، پس می گوییم که عالم است و يقين است که عاجز نيست، پس قدير است و يقين است که فقير نيست، پس غنی است و يقين است که معدوم نيست، پس موجود است. مقصود اينست که اين نعوت و کمالاتی که از برای آن حقيقت کلّيّه می شماريم، مجرّد به جهت سلب نقائص است، نه ثبوت کمالاتی که در حيّز ادراک انسان است لهذا می گوئيم که مجهول النّعت است.

باری آن حقيقت کلّيّه با جميع نعوت و اوصافش که می شماريم، مقدّس و منزّه از عقول و ادراکات است. ولی چون در اين کون نامتناهی به نظر واسع دقّت می کنيم، ملاحظه می نمائيم که حرکت و متحرّک بدون محرّک مستحيل است و معلول بدون علّت ممتنع و محال. و هر کائنی از کائنات در تحت تأثير مؤثّرات عديده تکوّن يافته و مستمرّاً مورد انفعالند و آن مؤثّرات نيز بتأثير مؤثّراتی ديگر تحقّق يابد. مثلاً نبات بفيض ابر نيسانی تحقّق يابد و انبات شود، ولی نفس ابر نيز در تحت تدبير مؤثّرات ديگر تحقّق يابد و آن مؤثّرات نيز در تحت تأثير مؤثّرات ديگر. مثلاً نبات و حيوان از عنصر ناری و از عنصر مائی که باصطلاح فلاسفه اين ايّام، اکسيجن و هيدرجن، نشو و نما نمايد يعنی در تحت تربيت و تأثير اين دو مؤثّر واقع، امّا نفس اين دو مادّه در تحت تأثّرات ديگر وجود يابد و همچنين سائر کائنات از مؤثّرات و متأثّرات. اين تسلسل يابد و بطلان تسلسل واضح و مبرهن. پس لابدّ اين مؤثّرات و متأثّرات منتهی به حيّ قدير گردد که غنيّ مطلق و مقدّس از مؤثّرات است و آن حقيقت کلّيّه، غير محسوسه و غير مرئيّه است و بايد چنين باشد، زيرا محيط است، نه محاط و چنين اوصاف صفت معلول است، نه علّت.

و چون دقّت کنيم، ملاحظه نمائيم که انسان مانند ميکرب صغيريست که در ميوه ای موجود. آن ميوه از شکوفه تحقّق يافته و شکوفه از شجری نابت شده و شجر از مادّهٔ سيّاليّه نشو و نما نموده و آن مادّهٔ سيّاليّه از خاک و آب تحقّق يافته. و حالا چگونه اين ميکرب صغير می تواند ادراک حقايق آن بوستان نمايد و به باغبان پی برد و حقيقت آن باغبان را ادراک کند؟ اين واضح است که مستحيل است، ولی آن ميکرب اگر هوشيار گردد، احساس نمايد که اين باغ و بوستان و اين شجره و شکوفه و ثمر بخودی خود به اين انتظام و کمال تحقّق نيابد. و همچنين انسان عاقل هوشيار يقين نمايد که اين کون نامتناهی باين عظمت و انتظام، بنفسه تحقّق نيافته.

و همچنين قوای غير مرئيّه در حيّز امکان موجود، از جمله قوّهٔ اثيريّه چنانچه گذشت که غير محسوسه و غير مرئيّه است، ولی از آثارش، يعنی تموّجات و اهتزازش ضياء و حرارت و قوّهٔ کهربائيّه ظاهر و آشکار شود. و همچنين قوّه ناميه و قوّه حسّاسه و قوّه عاقله و قوّهٔ متفکّره و قوّهٔ حافظه و قوّهٔ واهمه و قوّهٔ کاشفه. اين قوای معنويّه، کلّ غير مرئی و غير محسوس، ولی به آثار واضح و آشکار.

و امّا قوّهٔ غير محدوده؛ نفس محدود دليل بر وجود غير محدود است، زيرا محدود البتّه به غير محدود شناخته می شود، چنانکه نفس عجز دليل بر وجود قدرت است و نفس جهل دليل بر وجود علم و نفس فقر دليل بر وجود غنا. اگر غنائی نبود فقری نيز نبود. اگر علمی نبود جهلی نيز نبود. اگر نوری نبود، ظلمتی نيز نبود. نفس ظلمت دليل بر نور است، زيرا ظلمت عدم نور است.

امّا طبيعت عبارت از خواصّ و روابط ضروريّه است که منبعث از حقايق اشيا است. و اين حقايق غير متناهيه هر چند در نهايت اختلاف است و از جهتی درنهايت ائتلاف و غايت ارتباط. و چون نظر را وسعت دهی و به دقّت ملاحظه شود، يقين گردد هر حقيقتی از لوازم ضروريّهٔ ساير حقايق است. پس ارتباط و ائتلاف اين حقائق مختلفهٔ نامتناهی را جهت جامعه ای لازم، تا هر جزئی از اجزای کائنات وظيفهٔ خود را بنهايت انتظام ايفا نمايد. مثلاً در انسان ملاحظه کن و از جزء بايد استدلال به کلّ کرد. اين اعضا و اجزای مختلفهٔ هيکل انسانی، ملاحظه کنيد که چقدر ارتباط و ائتلاف بيکديگر دارند. هر جزئی از لوازم ضروريّهٔ ساير اجزاست و وظيفهٔ مستقلّه دارد، ولی جهت جامعه که آن عقل است جميع را بيکديگر چنان ارتباط می دهد که وظيفهٔ خود را منتظماً ايفا می نمايند و تعاون و تعاضد و تفاعل حاصل می گردد و حرکت جميع در تحت قوانينی است که از لوازم وجوديّه است. اگر در آن جهت جامعه که مدبّر اين اجزاست، خلل و فتوری حاصل شود، شبهه ای نيست که اعضاء و اجزاء منتظماً از ايفای وظايف خويش محروم مانند. هر چند آن قوّهٔ جامعهٔ هيکل انسان محسوس و مرئی نيست و حقيقتش مجهول، لکن من حيث الآثار به کمال قوّت ظاهر و باهر. پس ثابت و واضح شد که اين کائنات نامتناهی در جهان به اين عظمت، هريک در ايفای وظيفهٔ خويش وقتی موفّق گردند که در تحت ادارهٔ حقيقت کلّيّه ای باشند، تا اين جهان انتظام يابد. مثلاً تفاعل و تعاضد و تعاون بين اجزای مترکّبه وجود انسان مشهود و قابل انکار نيست، ولی اين کفايت نکند بلکه جهت جامعه ای لازم دارد که مدير و مدبّر اين اجزاست، تا اين اجزای مرکّبه با تعاون و تعاضد و تفاعل وظايف لازمه خويش را در نهايت انتظام مجری دارند. و شما الحمد للّه واقفيد که در بين جميع کائنات چه کلّی و چه جزئی، تفاعل و تعاضد مشهود و مثبوتست. امّا در بين کائنات عظيمه تفاعل مثل آفتاب آشکار است و بين کائنات جزئيّه، هر چند تفاعل مجهول، ولی جزء قياس بکلّ گردد. پس جميع اين تفاعل ها مرتبط بقوّهٔ محيطه ای که محور و مرکز و محرّک اين تفاعل ها است. مثلاً چنانکه گفتيم تعاون و تعاضد در بين اجزای هيکل انسان مقرّر و اين اعضاء و اجزاء خدمت به عموم اعضاء و اجزاء می نمايد. مثلاً دست و پا و چشم و گوش و فکر و تصوّر معاونت بجميع اعضاء و اجزاء می نمايد، ولی جميع اين تفاعل ها مرتبط به يک قوّهٔ غير مرئيّهٔ محيطه ايست که اين تفاعل ها منتظماً حصول می يابد و آن قوّهٔ معنويّه انسان است که عبارت از روح و عقلست و غير مرئی. و همچنين در معامل و کارخانه ها ملاحظه نمائيد که تفاعل بين جميع آلات و ادوات است و بهم مرتبط ولی جميع اين روابط و تفاعل مرتبط بقوّهٔ عموميّه ای که محرّک و محور و مصدر اين تفاعل ها است و آن قوّهٔ بخار يا مهارت استاد است. پس معلوم و محقّق شد که تفاعل و تعاضد و ارتباط بين کائنات در تحت اداره و ارادهٔ يک قوّهٔ محرّکه ايست که مصدر و محرّک و محور تفاعل بين کائنات است.

و همچنين هر ترتيب وترکيب که مرتّب و منظّم نيست، آن را ترکيب تصادفی گوئيم. امّا هر ترکيب و ترتيب که منظّم و مرتّب است و در ارتباط با يکديگر بنهايت کمال است، يعنی هر جزئی در موقع واقع و از لوازم ضروريّهٔ ساير اشياء است گوئيم اين ترکيب از اراده و شعور ترتيب و ترکيب شده است. البتّه اين کائنات غير متناهيه و ترکيب اين عناصر منفرده که منحلّ بصور نامتناهيه شده از حقيقتی صادر گشته که فاقد الشّعور و مسلوب الاراده نيست اين در نزد عقل واضح و مبرهن است، جای انکار نيست. ولی مقصود اين نيست که آن حقيقت کلّيّه را يا صفات او را ما ادراک نموده ايم؛ نه حقيقت و نه صفات حقيقی او را هيچيک ادراک ننموده ايم، ولی می گوئيم اين کائنات نامتناهيه و روابط ضروريّه و اين ترکيب تامّ مکمّل لابدّ از مصدری صادر که فاقد الاراده و شعور نيست و اين ترکيب نامتناهی که به صور نامتناهی منحلّ شده، مبنی بر حکمت کلّيّه است. اين قضيّه قابل الانکار نيست، مگر نفسی که مجرّد به عناد و الحاد و انکار معانی واضحهٔ آشکار بر خيزد و حکم آيه مبارکهٔ ”صمّ بکم عمی فهم لا يرجعون“ پيدا کند.

و امّا مسئلهٔ اينکه قوای عقليّه و روح انسان يکی است؛ قوای عقليّه از خصائص روح است، نظير قوّهٔ متخيّله و نظير قوّهٔ متفکّره و قوّهٔ مدرکه که از خصائص حقيقت انسان است، مثل شعاع آفتاب که از خصائص آفتاب است. و هيکل انسانی مانند آئينه است و روح مانند آفتاب و قوای عقليّه مانند شعاع که از فيوضات آفتابست. و شعاع از آئينه شايد منقطع گردد و قابل انفکاک است، ولی شعاع از آفتاب انفکاک ندارد.

باری مقصود اينست که عالم انسانی بالنّسبه بعالم نبات، ماوراء الطّبيعه است و فی الحقيقه ما وراء الطّبيعه نيست، ولی بالنّسبه به نبات، حقيقت انسانی و قوّهٔ سمع و بصر ما وراء الطّبيعه است و ادراک حقيقت انسان و ماهيّت قوّه عاقله از برای عالم نبات مستحيل است. همچنين از برای بشر، ادراک حقيقت الوهيّت و حقيقت نشئهٔ حيات بعد از موت ممتنع و مستحيل. امّا فيوضات حقيقت رحمانيّت شامل جميع کائنات است و انسان بايد در فيوضات الهيّه که منجمله روح است تفکّر و تعمّق نمايد، نه در حقيقت الوهيّت. اين منتهای ادراکات عالم انسانی است. چنانچه از پيش گذشت اين اوصاف و کمالاتی که از برای حقيقت الوهيّت می شمريم، اين را از وجود و شهود کائنات اقتباس کرده ايم، نه اينکه بحقيقت و کمالات الهيّه پی برده ايم. اينکه می گوییم حقيقت الوهيّت مدرک و مختار است، نه اين است که اراده و اختيار الوهيّت را کشف نموده ايم، بلکه اين را از فيوضات الوهيّت که در حقايق اشياء جلوه نموده است اقتباس نموده ايم.

امّا مسائل اجتماعيّهٔ ما، يعنی تعاليم حضرت بهاء اللّه که پنجاه سال پيش منتشر شده، جامع جميع تعاليم است و واضح و مشهود است که نجاح و فلاح بدون اين تعاليم از برای عالم انسانی مستحيل و ممتنع و محال. و هر فرقه ای از عالم انسانی نهايت آمال خويش را در اين تعاليم آسمانی موجود و مشهود بيند. اين تعاليم مانند شجريست که ميوهٔ جميع اشجار در او موجود بنحو اکمل. مثلاً فيلسوفها مسائل اجتماعی را به نحو اکمل در اين تعاليم آسمانی مشاهده می نمايند و همچنين مسائل حکميّه بنحو اشرف که مقارن حقيقت است و همچنين اهل اديان حقيقت دين را در اين تعاليم آسمانی مشهوداً می بينند که به ادلّهٔ قاطعه و حجّت واضحه اثبات می نمايند که حقيقت علاج حقيقی علل و امراض هيئت عمومی عالم انسانی است. اگر اين تعاليم عظيمه انتشار يابد، هيئت اجتماعی عموم انسانی از جميع مخاطرات و علل و امراض مزمنه نجات يابد. و همچنين مسئلهٔ اقتصاد بهائی نهايت آرزوی عمّال و منتهی مقصد احزاب اقتصاد است. بالاختصار جميع احزاب را بهره و نصيبی از تعاليم بهاءاللّه. چون اين تعاليم در کنائس در مساجد و در سائر معابد ملل اخری، حتّی بوذه ای ها و کونفيشيوزی ها و کلوب احزاب ها، حتّی مادّيّون اعلان گردد، کلّ اعتراف نمايند که اين تعاليم سبب حيات جديدی از برای عالم انسانيست و علاج فوری جميع امراض هيئت اجتماعی. ابداً نفسی تنقيد نتواند بلکه به مجرّد استماع به طرب آيد و اذعان باهمّيّت اين تعاليم نمايد و گويد هذا هو الحقّ و ما بعد الحقّ الّا الضّلال المبين.

در آخر قول اين چند کلمه مرقوم می شود و اين از برای کلّ حجّت و برهان قاطع است. تفکّر در آن فرمائيد که قوّهٔ ارادهٔ هر پادشاه مستقلّی در ايّام حياتش نافذ است و همچنين قوّهٔ ارادهٔ هر فيلسوفی در چند نفر از تلاميذ در ايّام حياتش مؤثّر امّا قوّهٔ روح القدس که در حقايق انبيا ظاهر و باهر است، قوّه ارادهٔ انبيا به درجه ای که هزاران سال در يک ملّت عظيمه نافذ و تأسيس خلق جديد می نمايد و عالم انسانی را از عالم سابق به عالم ديگر نقل می نمايد. ملاحظه نمائيد که چه قوّه ايست، اين قوّهٔ خارق العاده است و برهان کافی بر حقيقت انبيا و حجّت بالغه بر قوّت وحی است.

و عليک البهاء الابهی حيفا ٢١ سبتمبر ١٩٢١ عبدالبهاء عبّاس



  1. جناب پرفسور محترم دکتر فورال معظّم عليه بهاء اللّه الابهی
منابع
پیوست‌ها
Tablet audio